tgoop.com/faghadkhada9/77898
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_شصتوسوم
اولین نفری که با ورودمون متوجه ما شد از شانسِ بد ننه سکینه بود که در حال خمیر کردن داخلِ تشتِ مسیش بود،چشمانش با دیدن علی همزمان ستاره بارون و خیس شد و به طرف علی آمد و در آغوشش کشیدُهمونطور که سعی داشت دست های خمیریش به علی نخوره قربون صدقه اش میرفت ولی وقتی نگاهش به ما خورد چنان رنگِ صورتش سرخ شد که انگار میخواست منفجر بشه،مهری از ترس به من چسبیده بود و جُم نمیخورد.علی چیزی داخلِ گوشِ ننه سکینه گفت، که کمی خودش جمع جور کرد و با اخم جلو تر از ما به طرف خمیرهاش رفت،و یه بفرمای سردی از نهادِ خشمگینش برخاست که از صد تا فحش بدتر بود.علی به طرفم امد و جلوی مادرش گوشه روسریمو بوسید که یعنی ننه حواست باشه چقدر این زن برام عزیزه، به داخل اتاق رفتیم و طولی نکشید
ننه سکینه با مجمعی که بوی نون تازه اش شکمِ گرسنهمونُ به قار و قور انداخت وارد اتاق شد،مجمع رو که زمین گذاشت با دیدنِ محتویاتش اخم در هم کشیدم ولی زبون به دهن گرفتم، یه قرصِ نون با یه کاسه عدسی بیشتر داخلِ مجمع نبود،رو به علی گفت:ننه ناهارت بخور من برم تا تنور داغه نون هام بپذم.علی که تازه نگاهش به مجمع افتاد با شرمندگی و عصبانیت گفت: ننه باز من آدم حساب نکرد و آبروم جلو زن و بچم برد بزار برم تکلیفم باهاش مشخص کنم اگه نامه جانم به فدایت برام میفرسته پس این کارا چیه ؟دستش گرفتم و گفتم: آروم باش علی مگه ندیدی زنِ بیچاره هنوز نون نپخته بود و خبر نداشت امروز میایم شاید چیزی تو خونش نداشته زشته، من که داخل گاری نون پنیر خوردم سیرم، تو و مهری هم با این غذا سیر میشین.علی چیزی نگفت و چهرهاش نشون میداد قانع نشده، هر کاری کرد جز یه تکه کوچک نان چیزی نخوردم و گذاشتم مهری و خودش غذا رو بخورن.نزدیک شب سالار خان به خونه آمد با دیدن علی گل از گلش شکفت و کلی علیُ تحویل گرفت با شرم و خجالت جلو رفتم و سلام کردم که به گرمی جوابم دادم
- سلام چطوری عروس خوبی نوهام چطوره و به مهری اشاره کرد بره پیشش اصلا فکرش نمیکردم سالار خان حتی جواب سلامم بده چه برسه تحویلم بگیره
و بگه عروس!!!و به مهری بگه نوه ننه سکینه هی دندون قروچه میکرد و خونِ خودشُ میخوردولی من بی اعتنا بهش تند تند برای سالار خان متکا میآوردم تا پشت کمرش بزاره و از سماورِ داخل اتاق چای ریختمُ براش بردم که لبخند روی لباش پنهون نمیشد و حس میکردم بیشتر از لجِ زنش هی به من لبخند تحویل میداد.ننه سکینه یه شام سبک درست کرده بود که من چون خجالت میکشیدم زیاد نتونستم بخورم و سیر بشم و علی تند تند بهم میگفت بیشتر بخور که ننه سکینه گفت: حالا چه بخوره چه نخوره همین دو پاره استخونه، والا انگار با یه قاشق بیشتر،گوشت میچسبه به تنش علی خواست چیزی بگه که اشاره کردم حرفی نزنه بعد شام ننه سکینه هی به خودش میپیچید و پاشُ میمالید آخر سر طاقت نیاوردم و کنارش نشستمُ گفتم:چی شده خاله جان چرا پریشونی ؟اخمی کرد اما چون زیرِذربینِ نگاهِ علی و سالار خان بود فقط گفت: پام درد میکنه.سالار خان گفت: چند وقته پاش خیلی درد میکنه و امونش بریده پیشِ حکیم آبادی هم بردیمش بدتر شد بهتر نشدعلی نچنچی کرد و ابرازِ ناراحتی اما من سراغِ کیفم رفتم و چند گیاهِ دارویی که پودرشون همراهم بود بیرون کشیدم و خمیرشون کردم و با کاسه ی ضمادِ درست شده کنار ننه سکینه نشستم و پاشُ که درد میکرد از حصارِ دستانش رها کردمُ پاچه ی شلوارشُ بالا زدم و ضمادُ کامل روش مالیدم و با پارچه تمیز بستم، پس از انجام کارم رو بهش گفتم: بزار تا صبح بمونه انشاالله افاقه میکنه و در برابرِچشمانش، مهریُ که خواب رفته بودبغل کردم و به اتاق خواب رفتم،پشت سرمم علی امد و با تشکر هاش که بفکر ننه اش بودم به خواب رفتم.فردا صبح زود بیدار شدم و به طرف مطبخ رفتم تا نون تازه بپزم، دیشب خیلی با خودم فکر کردم من اگه میخاستم تو این خانواده بمونم به حمایت ننه سکینه و سالار خان نیاز داشتم، هر قدر علی عاشقم باشه بالاخره روزی با فشارهای خانوادهاش امکانش هست دلزده و دلسرد بشه اونوقت معلوم نیست چه اتفاقهای برام بیفته از اون گذشته هنوز سیلی که از ننه سکینه خوردم بدجور جاش میسوخت به خودم قول دادم هر جوری هست کاری کنم مثل موم تو دستانم باشن من دیگه بعد اون همه مصیبت طاقت جار وجنجالِ جدیدی نداشتم.چون نون تازه مصرف میشد هر صبح تعداد کمی پخته میشدده تا قرصِ نونِ خوشمزه پختم و داخل سفره گذاشتم، چای تازه دم با پنیر و سبزی هم آماده کردم که ننه سکینه وارد مطبخ شدو با دیدن من چشماش میخواست از حدقه بزنه بیرون با تعجب گفت
- توو، تو ...اینجا چکار میکنی ؟با لبخند و لحنی که به چاشنی سیاست اغشته بودگفتم: هیچی خاله جان دیدم دیشب پات درد میکرد گفتم زودتر بیدار شم صبحانه با نون تازه رو من حاضر کنم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77898