Telegram Web
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سخنران: بدر المشاری

#_حیاء زنان 🍃
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
تقدییم به شما عزیزان 🌸🌹🩵

#حکایت

💢ادیسون در سنین پیری پس از کشف چراغ برق یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد . این آزمایشگاه بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.
در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند آزمایشگاه پدرش در آتش می شوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموران فقط جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمان ها است.
آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.
پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند ولذا از بیدار کردن پیرمرد منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند.
چسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد. ناگهان پدر سرش را برگرداند وپسر را دید و با صدای بلند وسرشار از شادی گفت :
پسر تو اینجایی می بینی چقدر زیباست .!
رنگ آمیزی شعله ها را می بینی ؟
حیرت آور است !
من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است !
وای ! خدای من خیلی زیباست !
کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت.
نظر تو چیه پسرم ؟
پسر حیران و گیج جواب داد :
پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی ؟ چطور می توانی ؟ من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای ؟
پدر گفت : پسرم از دست من وتو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند.در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد.
در مورد آزمایشگاه و بازسازی یا نوسازی آن فردا فکر می کنیم.الان موقع این کار نیست.به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت !
توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع نمود🌺

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_هفتم


حسن ازرفتار مادرش دلخور بود، اما به من گفت ناراحت نشو ،مامانم زن حساسیه و لیلا رو خیلی دوس داره .
نمیخاستم بمونم وسط زندگی که مال من نیست ،پس دیگه سعی میکردم زیاد دور حسن نگردم که بیشتر وابسته ش نشم ... شب موقع خواب بود که حسن اومد کنارم و بهم گفت : از من دل خوری ؟ چرا انقدر سرد شدی؟
گفتم : من نمیخام جای لیلا رو بگیرم ،بلاخره من از ایجا میرم .
حسن گفت : اما من نمیخام از تو جدا بشم ، مگه من گناهم چیه ؟ مادرم اینجوری رفتار کرد ،تو از من دلخور نشو .
گریه م گرفت از بختی که داشتم اشکام میریخت‌.
صبح حسن که بیدار شد رنگمو که دید گفت: رنگت پریده چرا زودتر بیدارم نکردی ؟ الان واست صبحانه آماده میکنم .
حسن رفت و شیر داغ و نون و گردو و عسل آورد واسم، وقتی جلوم گذاشت انگاری صدسال غذا نخورده بودم ،انقد مشغول خوردن شدم که حواسم به حسن نبود که نگاهم میکنه ، وقتی دیدمش خجالت کشیدم از اون مدل غذا خوردنم ، اما به روم لبخندی زد ...
بعد از صبحانه گفت تو استراحت کن ستاره ی من ، از خونه میگم واست غذا آماده کنن میارم اینجا .
خاستم مخالفت کنم که گفت هیچی نگو عزیزدلم .
پاشدم و وسایل صبحانه رو جمع کردم ، حسن پاشد و رفت بیرون انقدر توی فکر بودم وقتی به خودم اومدم دیدم چندین ساعت دارم به حسن و رفتاراش فکر میکنم، فهمیدم که دارم طعم دوست داشتن و دوست داشته شدن رو میچشم ، دیگه وقت ناهار بود که حسن همراه یکی از خدمه ها با سینی های پر غذا توی دستش وارد شدن ،شاید هیچ وقت خونه ی خودمون ازین غذا ها نخورده بودم ،شوکه نگاه میکردم که حسن گفت : نمیخای یکم کمکم بدی خانومم ، وقتی بهم گفت خانومم ،انقدری ذوق کردم که خشکم زد و سرخ شدم ...
حسن خندید ... خدمتکار و راهی کرد و گفت :میخاست بمونه اینجا تا کارا رو انجام بده، اما من میدونستم جاسوس لیلاس ،دوس داشتم تنها باشیم باهم، واسه همین فرستادمش رفت ..
از زرنگیش خندم گرفت و گفتم : چه کار خوبی کردی ...
اگفت : یعنی الان گفتی دوسم داری یا فقط واسه اینکه حوصله نداری اینوگفتی؟؟
با صدای آرومی گفتم جواب اول .
این بود اولین اعتراف من به دوست داشتنش ..
انقدر ذوق زده شد و چشماش برق زد که زود همه ی سینی ها رو گذاشت و گفت باید کلی ناهار بخوری ‌...
هرچی میگفتم نمیتونم میگفت مگه میشه ؟
انقدر با من ملایم بود که حتی علی و رضا هم اینطور نبودن .
یاد داداشم و مامانم ناراحتم میکرد، انقدر غصه خوردم از اینکه حتی سراغی ازم نگرفتن .حتما مامانم فراموشم کرد .
حسن دستشو جلو چشام تکون داد ، میگفت غذا بخور
گفتم : حسن بخدا دیگه جا ندارم ،میدونی از صبح چقد غذا خوردم، بااین اوضاع چند روز دیگه میترکم ها..
گفت : خوبه...
خیلی دوسش داشتم شاید کسی باورش نشه که توی کمتر از یک ماه یا دوهفته یکی انقدر یکیو دوست داشته باشه... که تا میرفت بیرون نفس کم میاوردم و وقتی برمیگشت انقدری خوشحال میشدم که انگار دوباره متولد میشدم...
روز ها با خوشی من و حسن کنار هم میگذشت و ما از ذوق کنار هم بودن یادمون رفت که از یک هفته گذشته و نزدیک هفته ی سوم شدیم .
مادرش پیام داد که حسن دیگه باید برگرده پیش لیلا و فقط یک روز در هفته باید پیش من بمونه .
من و حسن ناراحت ازین اتفاق بودیم که گفت یکی از خدمتکارای لیلا رو واسه اومدن پیش من انتخاب کردن ....
فردای اون روز که پیام دادن حسن وسایلش رو جمع کرد ،بهم گفت : ستاره عزیزم نگران نباش نمیذارم کسی اذیتت کنه من همیشه مراقبتم ،زود به زود شده پنهونی میام دیدنت، تنها مشکلمون زری خانمه که قرار بیاد پیش تو بمونه ...
گفتم :حسن من با انتخاب خودم زنت نشدم ،ولی میدونم که بودنت باعث آرامشم، میدونم که خیلی دوست دارم، هیچوقت تنهام نذار . زود تر برو حسن، وگرنه رفتنت سخت تر میشه واسم .
حسن در و باز کرد و وسایلش و برداشت قبل رفتن مقداری پول گذاشت واسم و خونه رو پر از خوراکی هایی کرد که من دوس داشتم .
از بودن کنارش خوشحالم بودم و ازین که دارم لیلا رو عذاب میدم ناراحت و غمگین بودم.
گفت : ستاره من مراقب خودت باش که تو زندگی حسنی .
بااین حرفاش بغض کردم که من دختری با اون سن، با زور ازدواج کردم و چه ساده به یکی علاقمند شده بودم ... کسی که ممنوع بود واسم و اگه خان و زن و عروسش میفهمیدن زنده م نمیذاشتن، چون فقط قرار بود وارثی بیارم که حتی قرار بود لیلا بزرگش کنه نه من .
حسن رفت و من تنها شدم، نشستم روی صندلی توی فکر رفتم که مشخص بود منی که اون همه زور از عمو و زن عمو شنیدم راحت جلب محبت حسن میشم، هرچند هیچوقت محبتای بابا و مامانم یادم نمیره ،کاش بابام زنده بود و کنارم بود ،کاش مامانم سراغی ازم میگرفت .
توی افکارم بودم که صدای در اومد، میدونستم زری خانمه،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1😢1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_هشتم


حسن گفت زود میفرستش که تنها نباشم و نترسم ،ازین همه سرعت عملش خندم گرفت ،در و باز کردم که زری خانم توی چهارچوب در مشخص شد ،چهره ی مظلومی داشت، تعارفش کردم که اومد داخل بهش گفتم بشینه واسش چای بیارم .
اما بهم گفت : خانم من از الان کارم شروع میشه ،من تو آشپزخونه م چیزی احتیاج داشتین صدام بزنین ‌..
رو بهش گفتم من تو اتاقمم، اون اتاقی که ته راهرو واسه شما آماده شده ،میتونی اونجا استراحت کنی ...
گفت : چشم خانم ..
خوشحال بودم که زری خانم زن مهربونی بود ،شاید تنها اشتباهی که کردم همین بود که به چهره ی مظلومش اعتماد کردم ...
توی اتاقم رو تخت نشسته بودم ، توی فکر بودم، حوصله م سر رفته بود که در اتاقمو زدن.
_ گفتم زری خانم بفرما ..
زری که توی در ظاهر شد گفت : خانم برای ناهار چی میل دارین درست کنم ؟
گفتم : زری با من راحت باش ،اسم من ستاره س، نمیخاد به من بگی خانم، ناهار هم هرچیزی که میدونی درست کن ..
گفت : چشم خانم ..‌
خندیدم گفتم :ستاره ،خانم چیه ...
گفت : ستاره خانم ،روی زبونم نمیچرخه اجازه بدین اینطور صداتون بزنم ..
گفتم باشه هرجوری که راحت تری ، در و بست و رفت .
پیش خودم گفتم اگه با زری دوست بشم دیگه تنها نیستم ،میتونه جای مادرم باشه ، من اخرای ۱۵ سالگیم بود و بچه بودم نیاز به مادرم داشتم، ولی نمیدونم چرا اصلا پیشم نیومد ،تصمیم گرفتم که با زری صمیمی بشم تا تنها نباشم ...
وقت ناهار زری و مجبور کردم کنارم بشینه تا باهم غذا بخوریم، خودش سر صحبت و باز کرد سوال میپرسید از من و پسرخان و منم همه چی و مو به مو واسش تعریف میکردم، زود بهش اعتماد کردم ،از علاقه ای که بینمون به وجود اومد واسش گفتم... ناهار و خوردیم که گفت : خانم جان من رازدار شما هستم، میتونی به من اعتماد کنی و من مثل مادرت میمونم ، نگران نباش ...
بعد از ناهار زری رفت ظرفا رو بشوره و وسایل و جمع کنه ، منم خوشحال بودم که دیگه تنها نیستم، یکی هست تا اومدن حسن باهاش درد دل کنم .
فردا که شد منتظر حسن بودم اما اون روز هم نیومد اون زمان تلفن هم نبود که باهاش در ارتباط باشم باید صبر میکردم ....
سه روزی شده بود که حسن نیومد آخر هفته شده بود امروز و فردا باید میومد پاشدم و رفتم حمام کردم به خودم رسیدم بهترین لباسمو پوشیدم نشسته بودم توی اتاق کم غذا میخوردم، از خودم تعجب کردم که انقدر وابسته حسن شده بودم ، زری در زد و اومد تو اتاق نشست روی تخت ،سرمو توی بغلش گرفت من گریه کردم و علاقه ی شدید خودم و حسن به همدیگه واسش گفتم .
انقدر گفتم که توی بغلش خوابم برد ...
وقتی بیدار شدم هوا روشن شده بود زری کنارم نبود پاشدم و رفتم توی پذیرایی زری توی اتاقش خواب بودالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_نه


حسن بلاخره اومد،ولی رفتار خشکی باهام داشت،ترسیدم و گفتم رو به زری گفتم تو برو واسه ناهار آبگوشت بار بذار که آقا خیلی دوس دارن..
زری که رفت ، رفتم سمت اتاق در و باز کردم و رفتم داخل..
گفتم : اون رفتار چی بود که کردی ؟
گفت : مجبوریم باید جلوی زری اونطوری رفتار کنیم، ستاره ازم ناراحت نشو، لیلا من و هم دوس نداره ،بخاطر ارث و میراث پدرم که کنارمه،میخام پول بهش بدم که دست از سرم برداره، فقط یکم دیگه تحمل کن،بعد من و تو زن و شوهر دائمی هم بشیم .
سرمو پایین انداختم و بهش گفتم:اما حسن خان، زری زنِ خوبیه،مهربون ومظلومه .
گفت نه گول ظاهرش رو نخوراون مار خوش خط و خال جاسوس لیلاس،بی دلیل نفرستادش که نباید یک ذره به علاقه ما پی ببره..
این و که گفت فهمیدم چه اشتباهی کردم من زری و نشناخته ،شریک تمام رازهام کردم...نمیدونستم به حسن بگم چیکار کردم یا نه؟
که صدای در اتاق اومد...
در باز شد و زری اومد داخل،گفت :آقا حالا که شما هستین با اجازتون من یه سر برم عمارت یه سری به بچه ها بزنم و برگردم..
حسن خان گفت : برو زری ،مراقب راه باش به مراد بگو همراهیت کنه..
زری گفت :چشم و در و بست و رفت..
من که خوشحال بودم تنها شدیم ،بهش گفتم:حسن خان روز اول فکر میکردم بدبخت شدم ولی الان حس میکنم خوشبخت ترینم فقط تنها چیزی که عذابم میده یه چیز هست.
سرمو انداختم پایین.
با انگشتاش سرمو بالا گرفت و گفت : ستاره تو چشمام نگاه کن بهم بگو چی شده نمیخام غمتو ببینم.
تو چشماش نگاه کردم،ته دلم ترس جدایی داشتم تازه داشتم طعم خوشبختی میچشیدم نمیخاستم دوباره برگردم توی اون خونه،کنار آدمایی که اصلا دوسم نداشتن،بعد از جدایی که قرار بود یه زن تنها بشم..
تو چشمای حسن نگاه کردم و گفتم :اگه بچه آوردم و من و پرتم کردین بیرون چی؟
نگام کرد و گفت : ستاره ی من دیونه شدی؟اگه من واسه بچه میخاستمت که همون دختر اولی رو انتخاب میکردم ، ولی من تو رو انتخاب کردم چون دوست دارم،خداروشکر تو رو هم دوستم داری ...
گفت :خب ستاره خانم بوی غذا میاد نمیخای که یه ناهار سوخته بدی به شوهرت ...
خنده م گرفت و گفتم :معلومه که نه، امروز و فردا رو میخام بهترین غذا رو بهت بدم
پاشدم رفتم تو آشپزخونه غذا رو که دیگه آماده بود ریختم توی ظرف و حسن و صدا کردم که بیا با هم ناهار بخوریم ، ناهار خوردیم .
رفتیم توی حیاط قدم میزدیم و از آینده میگفتیم دعا میکردم که روزای خوشمون تموم نشه ، سردم شده بود وقتی فهمید رفتیم توی خونه‌.
آخر شب شده بود حسن گفت : بعید میدونم زری بیاد ، بهتر که نمیاد ....
امن فقط مادرمو کم داشتم و برادرایی که شاید هیچ حسی به من نداشتن ...
زری خانم برگشته بود و حسن دوباره رفت و اون لحظه یی که داشت میرفت خدا میدونه چقدر غصه میخوردم ...
تنها امیدم توی زندگی شده بود .
سعی میکردم کمتر از علاقمون به زری بگم، اما زری همون روز اول همه چیز و فهمیده و من ساده همه چیز و کامل واسش تعریف کردم ...
یک هفته گذشت و روز موعود رسید که باید حسن میومد خونه
بهترین لباسمو پوشیدم و طبق قول و قرارمون منتظرش بودم بهترین غذاها رو پختم که اگه زری رفت همه وقتم و پای گاز نباشم و بیشتر کنار حسن باشم ، یکی دو روز گذشت و حسن نیومد ،خیلی نگران شده بودم ،اما دستم به جایی بند نبود...
نباید به روی خودم میاوردم‌ اما زری از موقعیت استفاده میکرد و من بچه توی بغلش به علاقم به حسن اعتراف میکردم ....
یک هفته از قرار اومدن حسن گذشته بود که صدای در اومد دویدم رفتم در و باز کردم با دیدن حسن فقط اشک میریختم،اصلا حواسم به زری نبود انقد گریه کردم تا آروم شدم ... بهش گفتم : حسن تو من و علاقمند خودت کردی، حالا اینجوری تنهام میذاری
حسن خیلی رسمی، ولی با ملایمت که میدونستم بخاطر وجود زری حرف میزد ... رفتیم توی اتاق دلداریم داد...
وقتی بیدار شدم زری رفته بود عمارت ...
دیدیم که زری برگشت خونه، بعید بود برگرده، واسه همین با تعجب بهش گفتم زری اتفاقی افتاده ؟
گفت : نه خانم جان اونجا با من کاری نداشتن واسه همین برگشتم ...
روز دوم بود و حسن فقط ناهار کنارم بود زری و ناهار و پخت و رفت توی اتاقش ...
من و حسن کنار هم غذا خوردیم...لحظه ی رفتنش که رسید انقدر گریه کردم ...
حسن رفت و دوباره من تنها شدم ،ولی این دفعه قول دادم که بی تابی نکنم ، مگه میشد ؟؟ ولی مجبور بودم به قولم عمل کنم ...
توی حیاط داشتم قدم میزدم وقتی رفتم توی خونه ،بوی بدی به مشامم خورد که نزدیک بود از بوی بدش بالا بیارم ،دویدم سمت حمام که زری پشت سرم اومد داخل و گفت خانم جان چیزی شده؟ گفتم نه زری این بوی چیه چقدر بوی بدی داره؟؟؟
گفت خانم جان بوی کدو ، کدو گذاشتم بپزه بخوریم توی سرما خوش مزه س .
هرکاری کردم نتونستم ازون کدو ها بخورم، متوجه رفتار حساس زری شده بودم ،همش دنبالم بود ...

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد....
4👍1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_46  ᪣ ꧁ه
قسمت چهل و ششم

پدر همانطور که شاد جواب سلام ما را میداد..جعبه شیرینی را به طرفم داد و گفت: خودت بخور و به بقیه هم بده و بعد همانطور که می خواست به سمت اتاق نشیمن برود به طرفم برگشت و گفت: چند تایی هم بزار داخل بشقاب برای زیبا و میثم ببر...با تعجب نگاهی به جعبه کردم و چشمی گفتم، جعبه را روی کمد دو در گذاشتم و همانطور که بندش را باز می کردم گفتم: خیلی عجیبه، بابا هیچ وقت از این کارا نمی کرد، یعنی چی شده شیرینی خریده؟! و بعد تکه ای از شیرینی کاکائویی که مملو از خامه بود کندم و به دهانم گذاشتم. مادرم که روی حیاط مشغول پچ پچ با پدرم بود، داخل آشپز خانه شد و گفت: از شیرینی ها خوردی؟!انگشت دستم را لیسیدم و گفتم: آره خیلی خوشمزه بود،فکر کنم به این شیرینی ها میگن شیرینی خامه ای...مادرم همانطور که تمام صورتش از شادی می درخشید جلو آمد و منو محکم توی بغلش گرفت و گفت: قربونت بشم، این شیرینی عقد تو با وحید هست...نوش جونت...هاج و واج به مامان چشم دوخته بودم، مامانم چی داشت می گفت؟! یعنی من واقعا بیدار بودم؟! انگار که خشکم زده بود، هر چی لب میزدم صدام بیرون نمی‌آمد، سرم گیج میرفت، جلوی چشمام کلا سیاه و تاریک شده بود و همون وسط آشپزخانه شترق افتادم روی زمین...مادرم با حالتی دستپاچه جلو آمد و همانطور که فریاد میزد کمک...کمک بیاین منیره... توی سرش هم میزد.

مادرم سرم را روی زانوش گرفت و همانطور که گونه هام را نوازش می کرد گفت: چی شدی منیره؟! چرا اینکار می کنی دخترم...پسر به این خوبی...گوشه های روسری مادرم را توی دست گرفتم و همانطور که تکون می دادم و با نگاهی عاجزانه بهش چشم دوخته بودم گفتم: مامان...آخه چرا؟! من حتی خودم نباید از عقد خودم خبر داشته باشم؟! مگه مگه اصلا هیچ کجا دختر را بدون حضور خودش عقد می کنن؟! تو رو خدا بگین که شوخی کردین...مادرم آهی کشید و می خواست چیزی بگه که پدرم همانطور که بالای سرم ایستاده بود گفت: دخترم آقا عنایت و بچه هاش خیلی آدم های خوبی هستن، میگی نه برو از عمه عطیه و شوهرش بپرس، موضوع خواستگاری وحید را به عمه ات که گفتم، دهانش باز موند، آخه می گفت پسر به این خوبی را چطور تور کردین و خیلی سفارش کرد که اونو از دست ندیم، منم دیدم خیلی تعریفش را می کنن ومی دونستم تو اصلا علاقه ای به ازدواج نداری، اما چون خوشبختی تو برام مهم بود، دیروز که رفتم شهر، با وحید رفتیم پیش یه ملّا، ملا هم خطبه عقد تو رو و وحید را خوند... از دست این عمه عطیه که عمه بابام بود و توی همه چیز دخالت می کرد عاصی بودم،سرم را گرفتم بالا و همینجور که می نشستم گفتم: پس مبارکتون باشه، شما با وحید رفتین محضر،خودتون هم برین باهاش زندگی کنین...

در این هنگام مادرم محکم توی صورتش زد و گفت: خدا مرگم بده منیره، این حرفا چی هستن که میزنی؟!پدرت و وحید محضر نرفتن، اصلا هنوز ازدواج شما توی شناسنامه ثبت نشده هر وقت بخواین برین محضر ، خوب خودت هم باید باشی..در عین ناراحتی خنده تلخی کردم و گفتم: نکنه می خوایین مثل محبوبه به سرم بیارین، بچه دومش هم به دنیا آمد و هنوز نرفتن محضر...بابام نفسش را محکم بیرون داد و گفت: کار به کار مردم نداشته باش، حواست به خودت باشه، الان تو شوهر داری میفهمی؟!فردا هم وحید میاد اینجا، مثل یه خانم پخته با شوهرت برخورد کنی فهمیدی؟! غریبگی نکنی، حرف درشت نزنی..از اسم شوهر حالم بهم میخورد و بدون انکه خجالت بکشم با صدای بلند زار زدم..

#ادامه_دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_47  ᪣ ꧁ه
قسمت چهل و هفتم


اون روز یک سره به بهانه شستن لباس توی حمام رفتم و یک سره اشک ریختم، باورم نمی شد به این راحتی از یه دختر بچه به یک خانم و همسر تبدیل بشم، دلم از دست پدر و مادر و عمه عطیه گرفته بود و نمی دونستم شکایت این بزرگترهایی که محبتشون را با نشاندن یک داغ بزرگ روی دلم نشان می دادند، به کجا ببرم، به ناچار زورم به خودم و چشمام میرسید و مأمنی هم جز حمام نداشتم.دم دم غروب بود که مارال پشت در حمام آمد و گفت: منیررره ، چقدر لباس می شوری؟! بابا کارت داره، سریع برو تو اتاق..از جا بلند شدم، کمرم خشک شده بود بس که روی سکوی رخت کن نشسته بودم، همانطور که دماغم را بالا می کشیدم از حمام بیرون رفتم.مارال که انگار دلش به حالم می سوخت از زیر چشم نگاهی بهم کرد و گفت: چقدر چشمات قرمز شده و ورم هم کرده...آه کوتاهی کشیدم و گفتم: فدا سر بقیه، حالا بگو‌ ببینم بابا چکارم داره؟!مارال شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم فقط گفت خیلی سریع بیا...خودم را به اتاق نشیمن رساندم، بابا در حال صحبت با موبایل بود و با دیدن من سری تکان داد و گفت: گوشی را میدم به منیره و سپس گوشی را داد به طرفم..با حالت .سوالی نگاهش کردم و لب زدم: کیه؟!پدرم لبخندی زد و گفت: بگیر وحید هست، همسرته، غریبی نکن...نمی خواستم گوشی را بگیرم اما نگاه پدرم آنقدر با تحکم و مستبدانه بود که جرأت نکردم بگم نه...برای همین گوشی را گرفتم و از اتاق بیرون آمدم، به طرف انباری رفتم، فضای خالی پشت دیوار انباری جای خوبی برای پنهان شدن از دید بقیه بود.
بدون اینکه حرفی بزنم گوشی را به گوشم چسپاندم و صدای وحید از اونطرف گوشی بلند شد: سلام منیره جان!‌حالت خوبه خانمم؟!

با شنیدن این حرفا لرزی توی بدنم افتاد، هنوز نمی خواستم بپذیرم این آقایی که صحبت می کنه همسر من هست، دندان هایم را بهم فشار دادم و حرفی نزدم که وحید دوباره شروع به حرف زدن کرد: منیره جان یه حرفی بزن، می دونم الان یه ذره استرس داری اما کم کم برای هم عادی میشیم، یکی دو دفعه که بیام و برم رابطه مون خوب میشه بعد هم که زیر یک سقف زندگی کنیم با همدیگه اخت میشیم و یک روزی میرسه که از شدت دوست داشتن برای همدیگه می‌میریم..شنیدن این حرفا از تحمل من بیرون بود، با لحنی بغض دار گفتم: من و تو زیر یک سقف؟! تو با پدر من ازدواج کردی پس بهتره با همونم بری زیر یک سقف فهمیدی؟! من از هر چی مرد هست متنفرررم، اینو توی گوشت فرو کن، هیچ وقت هم فکر آمدن به اینجا به سرت نزنه، که اگرم بیای بی فایده هست چون من نمی خوام حتی یک لحظه ببینمت...این حرف را زدم و بدون اینکه اجازه بدم وحید حرفی بزنه گوشی را قطع کردم.به عقب برگشتم و متوجه مارال شدم که مثل سایه پشت سرم آمده بود، گوشی را به طرفش دادم و گفتم: ببر برای بابا..نگاهی به من و نگاهی هم به گوشی کرد و گفت: نمی خوای مثل همیشه باهاش بازی کنی؟!بغض گلوم را فرو دادم و‌گفتم: انگار وقت بازی کردن من تموم شده و زمزمه کردم اصلا شروع نشده بود که تموم بشه...ما باید توی زندگی واقعی نقش بازی کنیم..مارال به طرف اتاق رفت و بین راه پدر که بیرون آمده بود تا سری از کار من دربیاره را دید و گوشی را داد طرفش.پدرم همانطور که صدایش را بالا می برد تا منم بشنوم گفت: زیبا، حلیمه فردا از شهر مهمون داریم، یه غذای مجلسی خوب آماده کنین...

دوباره چند ساعتی بود که خودم را داخل حمام سرگرم کرده بودم، اصلا دلم نمی خواست بیرون بیایم و از دنیای بیرون از حمام باخبر شوم، قطرات آب همراه با اشک بر گونه هایم می نشست و با مشت هایی که به در حمام وارد شد، از عالم خود بیرون آمدم و پشت سرش صدای عصبانی مامان در گوشم پیچید: منیره، گور به گور شده، چرا خودت را چپوندی توی حمام، تو چرا اصرار داری که باعث آبرو ریزی ما بشی، درو باز کن زود باش...بینی ام را بالا کشیدم و گفتم: هنوز کارم تموم نشده هر وقت که...مادر با عصبانیت وسط حرفم پرید و گفت: میگم این در وامونده را باز کن، همین الاااان...بدون زدن حرفی چفت در را باز کردم،دست مامان داخل حمام شد و همزمان گفت: بگیر این پیراهن و روسری را بابات تازه از شهر برات خریده، به نظرم قشنگه بگیر بپوش بیا بیرون ببینم چه شکلی میشی .لباس ها را گرفتم، پیراهن یشمی رنگی که جلوی یقه اش سنگدوزی سبز درخشان داشت و تقریبا از تمام پیراهن هایی که بابا تا به حال برام گرفته بود خوشگل تر بود و رنگ یشمی پیراهن،به رنگ میشی چشمام میومد و روسری هم همرنگ پیراهن بود که مثل تمام روسری هام بلند و دارای ریش ریش های ظریف بود.لباسم را پوشیدم. توی آینه شکسته و بخار گرفته ای که بغل دیوار چسپانده بودیم خودم را نگاه کردم.

#ادامه_دارد..

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_48  ᪣ ꧁ه
قسمت چهل و هشتم

صرف نظر از چشمهای قرمز رنگم، لباس به تنم میومد و خیلی خوشگل شده بودم.از حمام بیرون آمدم، بوی برنج ایرانی با خورشت قیمه و دود کنده درختی که در فضا پیچیده بود، آدم را سرحال می آورد و اشتهایم را قلقلک میداد و با پیچیدن این بو که دست پخت زیبا بود،تازه فهمیدم که چقدر گرسنه هستم.می خواستم به طرف آشپزخانه بروم، اول جلوی اتاق مهمان خانه را نگاه کردم، در اتاق باز بود اما خبری از میهمان ها نبود.
نفس راحتی کشیدم و قدمی برداشتم که صدای یاالله یالله بابا از پشت سرم بلند شد، حس کردم همهمه ای از پشت در حیاط می آید، به عقب برگشتم و در نگاه اول صفیه خانم با اون قد کوتاه و هیکل چاقالوش و آقا عنایت را دیدم که با لبخند داخل خانه شدند.مادرم در حالیکه سینی و منقل کوچک اسپند دستش بود و دود کندر و اسپند از منقل به هوا بلند شده بود همانطور که کِل می کشید به طرف در آمد.من در موقعیتی گیر کرده بودم که نه راه پس داشتم و نه راه پیش، هنوز تصمیم نگرفته بودم به کدام طرف فرار کنم که دستهای صفیه خانم مرا در برگرفت و همانطور که قربان صدقه ام میرفت مرا به دخترهاش که مثل خودش گوشتالود بودند معرفی می کرد.سرم را پایین انداختم و زیر لب سلامی کردم که فکر کنم صدایم آنقدر ضعیف بود که هیچ کدامشان نشنیدند.

هنوز توی شوک رسیدن میهمان ها بودم که متوجه شدم، وحید شانه به شانه ام ایستاده و همانطور که سرش پایین بود و معلوم بود خجالت می کشد زیر لب گفت سلام خانم، حالت چطوره؟!حس بدی نسبت به همه داشتم، احساس نفرتی شدید سرتا پایم را گرفته بود و تمام بدنم هم ناگهان رعشه گرفت، اما راه گریزی نبود، میهمان ها انچنان دوره ام کرده بودند که حس می کردم من مجرمی هستم که بعداز سالها تعقیب و گریز به دام ماموران قانون افتادم، یکی از بازوهایم را همسر حمید به دست گرفته بود و یک طرفم هم وحید بود و می خواست دستم را بگیرد با نگاه تندی که به او کردم، حساب کار دستش آمد و کمی از من فاصله گرفت.بالاجبار همراه میهمان ها وارد میهمان خانه شدم و مرا در صدر مجلس نشاندند و وحید هم کنارم نشست، البته من خودم را تا جایی امکان داشت به گوشه دیوار کشیدم تا هیچ برخورد فیزیکی با وحید نداشته باشم و وحید هم با آن قد بلند و هیکل چاقش انگار متوجه شده بود از او‌ گریزانم، خیلی تلاش نمی کرد که از یک حدی نزدیکتر به من شود، شاید هم میخواست من راحت باشم.از بس که دست زدن و کِل کشیدن سردرد شدم، پای چپم هم خواب رفته بود، پس بدون اینکه نگاهی به اطرافیانم بکنم از جا بلند شدم و همزمان با بلند شدن من، چند نفری با هم گفتند: کجا عروس خانم؟!از شنیدن کلمه عروس خانم،لرز بدی توی جانم افتاد، آهسته زیر لب گفتم: میرم بیرون.نمی دانم لحن گفتارتم چگونه بود که کسی حرفی نزد یعنی جرات نکردند سوال دیگه ای بپرسند.روسری ام را که روی شانه هایم افتاده بود، روی سرم کشیدم و از میهمانخانه بیرون آمدم.پشت اتاق زیبا و میثم که محل اجاق و قابلمه های غذا بود، همهمه ای در گرفته بود و به نظر میرسید که جمعیت در تب و تاب کشیدن غذا باشند.بی آنکه توجه بقیه را به خودم جلب کنم به سمت حمام راه افتادم، قدم هایم را دوتا یکی و بلند برمی داشتم تا زودتر به حمام برسم.به محض اینکه دستم به دستگیره در حمام رسید، در را سریع باز کردم و خودم را داخل حمام چپاندم و در را پشت سرم بستم و چفتش را بستم.

می خواستم روی سکوی رختکن بنشینم که یکدفعه چهره خودم را توی آینه شکسته بغل دیوار دیدم، دستی به زیر چشمم کشیدم و خط چشم سیاه رنگ را کمرنگ تر کردم، باورم نمیشد این چهره، چهرهٔ من، دختری سیزده ساله باشد، الان با این ابروهای نازک و برداشتن پیوند بین ابروهایم و لبهایی که با ماتیک به رنگ مسی در آمده بود، از چهره دختری نوجوان به چهره زنی جوان تغییر کرده بودم.با عصبانیت مثل ادم های دیوانه با پشت دست شروع کردم به پاک کردن صورتم و در چشم بهم زدنی از صورت یک عروس زیبا به دلقکی مسخره تبدیل شدم.به طرف دوش حمام رفتم، شیر را باز کردم و‌کل سرم را زیر آب گرفتم و باز دوباره هق هقم بلند شد.نمی دانم چقدر توی حمام بودم که باز با صدای عصبانی مادرم به خود آمدم: کجایی منیرررره؟! چرا اینقدر مثل ندید بدیدا رفتار می کنی؟! چرا با آبروی ما بازی می کنی؟!همانطور که صدایم گرفته بود گفتم برو به مهمانهات برس چی از جون من می خواین؟ بدبختم کردین هنوز راحتم نمیذارین؟!مادرم با مشت به در کوبید و‌گفت: این وامونده را باز کن منیره وگرنه یه کاری دست خودم و خودت میدم‌ در را با شدت باز کردم و همانطور که آب از سر و روم می چکید گفتم: مامااان، راحتم بزار،هر کی گفت کو عروس خانم،بگو مرد ، مرد و تمام شدتماااام، شما می خواستین حلقه رد و بدل کنین که کردین، تورو خدا دست از سرم بردارین.

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3
#دوقسمت دویست وچهل ویک ودویست وچهل ودو
📖سرگذشت کوثر
برو دیگه نبینمت بچه‌هاتم هر کاری میخوای باهاشون بکن دیگه دور و بر خواهرم نبینمت وگرنه خیلی بد میبینی میفهمی لادن خانوم
مهدی درو محکم بست ولی لادن از رو نرفت با مشت و لگد به در ضربه میزد مهدی میخواست دوباره دررو باز کنه گفتم مهدی تو رو خدا کاری نداشته باش این زن خیلی بی‌آبرو و بی‌حیثیت هستش میترسم کاری بکنه مهدی گفت من از این بی آبروترم منو نترسون گفتم مهدی بزار بره ببین انقدر بگذار در بزنه که خودش بالاخره خسته میشه بره
دیگه جواب لادنو ندادیم بعد از چند دقیقه دیگه همه جا سکوت برقرار شددر و که باز کردیم دیدیم لادن رفته آبروریزی بزرگی به پا کرده بودبه مهدی گفتم از فردا چه جوری سرمو تو در و همسایه بلند کنم مهدی گفت همه تو رو میشناسن میدونن تو چقدر خانم و نجیب هستی چند روز ناراحت بودم تا چند روز افسردگی خیلی شدید داشتم از خجالتم از در خونه بیرون نمیرفتم نگران بودم که همه درباره من حرف میزنن و بهم میگن عروس سابقش اومده در خونش آبروزی کرده و رفته ولی مهدی و بقیه سعی میکردن به من قوت قلب بدن دیگه از لادن هیچ خبری نشد خوشحال بودم شرش از زندگی من کنده شد بعد از چند ماه واسه من کارت عروسی اومد
لادن بیشرف کارت عروسیش و برای من فرستاده بود گویا میخواست با این کارهاش دل منو بسوزونه فقط اشکم جاری شد دلم واسه پسر خودم میسوخت با خودم مدام می گفتم و تکرار میکردم کجایی یونس من کجایی پسر عزیزم که ببینی زنت عروس شده
برای مادر شوهر سابقش کارت عروسی فرستاده که بره عروس شدنش و ببینه
مهدی وقتی ناراحتی و گریه کردن منو دید گفت آبجی اصلا نگران نباش خودم یه کاری میکنم که عروسیشون به هم بخوره گفتم این کاروچه جوری میخوای بکنی گفت بالاخره من هم برای خودم این ور و اون ور نفوذ زیاد دارم آبجی خوشگل و خانمم من و دست کم گرفتی گفتم نه تو را دست کم نگرفتم ولی بگذا بره سر خونه زندگیش بزار بره شرش کم بشه مهدی اون اگه ازدواج نکنه دوباره میخواد آوار بشه رو سر من بدبخت
میخواد بچه‌ها این دفعه جدی جدی بندازه گردن من گفت نگران نباش خبرش هست بچه‌هاشو برداشته برده تهران که اونجا درس بخونن و همون جا زندگی کنن و بزرگ شن به قول معروف عروس سابقت خواسته شر مزاحمها را از سر زندگی خودش و شوهر جدیدش کم کنه بچه ها خیالت راحت جاشون از من و تو خیلی بهتره هر چی نباشه لادن و خونوادش خیلی آدمهای پولدار و با نفوذی هستن گفتم مهدی جان هرکاری میخوای بکنی بکن فقط اون‌ها رو گردن من ننداز فهمیدی یا نه گفت نگران نباش با عروست هیچ کاری ندارم با بچه‌هاشم هیچ کاری ندارم من فقط با شوهرش کار دارم گفتم مگه شوهرش چیکار کرده گفت زیاد پروندش جالب نیستش الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پرونده سیاهی داره پرونده خوبی نداره ولی تا الان قسر در رفته منم براش پرونده درست کردم کلی مدرک جدید بر علیه شوهرش پیدا کردم نگران نباش خواهر من ولی چند سال میخوام بفرستمش بره آب خنک بخوره
تا اون موقعم بیاد بیرون دیگه فکر کنم لادن خانوم یه شوهر دیگه پیدا کرده باشه
لادن خانم نمیتونه بدون شوهر بمونه لادن فقط شوهر میخواد نه چیز دیگه نور امیدتو دلم روشن شد گفتم یعنی میشه یعنی میشه اون عروسی به هم بخوره دست مهدی رو گرفتم و گفتم مهدی جان اول توکلم به خداست بعد تو انتقام منو بایونسم از این زنیکه بگیر نذار آب خوش از گلوش پایین بره
👍1
♦️ حکایت کوتاه

دو نفر بر سر صاحب بودن مقداری زمین با هم بحث میکردند !
از شخص حکیمی تقاضا کردند تا میان آنها قضاوت کند ، فرد دانا را بردند در محل زمین مورد بحث .
فرد دانا سر خود را روی زمین قرار داد و گفت زمین میگوید : من صاحب این دو نفر هستم !

ای بشر آخر تو پنداری که دنيا مال توست؟
ور نه پنداری که هر ساعت اجل دنبال توست!!

هر چه خوردی مال مور است
هر چه بردی مال گور
هر چه مانده مال وارث
هر چه کردي مال تو.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1

💗آدینه تون شـاد و زیبا

🌸الهی❤️
💫در این جمعه مردادماه
💗هر چی حس خوبه
🌸خدای مهربون براتون
💫مقدرکنه
💗دلتون شاد
🌸لحظه هاتون آرام
💫وجودتون سلامت
💗زندگیتون پراز محبت باشه
🌸روزتون زیبا در کنار عزیزانتون

💗تقدیم با بهترین آرزوها
🌸صبح آدینه تون گلباران

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
.
🔷 عنوان: کسب و کار مشترک بین پدر و پسر

🔶 چه می‌فرمایند علماء محترم در این مسئله:
پسری با پدرش در یک منزل سکونت دارد و خرج و مخارج آن‌ها یکی است. پدر به فرزندش مبلغ ۱۰۰/۰۰۰/۰۰۰ تومان تحویل می‌دهد که با آن‌ها تجارت کند و خرج و مخارج پدر و خود را در بیارود.
فرزند مذکور کسب و کار می‌کند و هر دو بطور مشترک از آن استفاده می‌کنند؛ بقضای الهی فرزند فوت می‌کند و در ضمن متأهل است. حال سؤال این است که اموال مذکور (جمع شده) تنها به پدر تعلق می‌گیرند یا پسر در آن‌ها حقی دارد؟

                  الجواب باسم ملهم الصواب

🔶 چونکه فرزند در خانه پدر خود زندگی کرده و خرج و مخارج آن‌ها یکی بوده است، لذا تمام اموال جمع شده از آنِ پدر است و فرزند معین و مددگار بحساب می‌آید، چنانکه پدر برای تشویق فرزند خود می‌گوید این درخت‌ها را بکاریم یا فلان کار را انجام دهیم که در آینده به درد ما می‌خورد. در این جا همه‌ی درختان مال پدر می‌باشند و فرزند مددگار و معین است نه شریک.

📚 دلایل: في الفتاوى المهدية:
سئل فی رجل یملک مالا و له ابن بالغ معه في معيشة واحدة وليس للابن مال خاص به و هو يعمل فى مال والده من غير ان يشترط له الاب جزءا منه. و لم يشترط له اجرة فحصل التشاجر بين الاب و الابن فادعى انه يستحق حصته في مال ابيه فهل لا يجاب لذالك و ليس له عند ابيه شيىء؟
اجاب: اذا كان الابن في عائلة ابيه و معيناً له و لا مال له سابق و صنعتهما متحدة يكون جميع ما تحصل بكسبه لابيه. [الفتاوى المهدية، ج۲/ ۳۰۴]
📚 کذا في محمود الفتاوی ج۳/ ۳۵۲-۳۵۳].
والله أعلم بالصواب


🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه

جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شماره‌های زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611

               🌹نشر خیر، صدقه‌ی جاریه🌹الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#کفش_نارنجی

💞داستانی پرمفهوم و احساسی توصیه میکنم حتماً بخوانید💞

شیرین پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاده بود، قیمتها را میخواند و با پولی که جمع کرده بود مقایسه میکرد تا چشمش به آن کفش نارنجی که یک گل بزرگ نارنجی هم روی آن بود، افتاد. بعد از آن دیگر کفشها را نگاه نکرد, قیمتش صد تومان از پولی که او داشت بیشتر بود. آن شب، بر سر سفره شام، به پدرش گفت که میخواهد کفش بخرد و صد تومان کم دارد. بعد از شام پدرش دو تا اسکناس پنجاه تومانی به او داد و گفت: فردا برو بخرش.

شیرین تا صبح خواب کفش نارنجی را دید که با یک دامن نارنجی پوشیده بود و میرقصید و زیباترین دختر دنیا شده بود.
فردا بعد از مدرسه با مادرش به مغازه کفش فروشی رفت، مادر تا کفش نارنجی را دید اخمهایش را درهم کشید و گفت: دخترم تو دیگه بزرگ شدی برای تو زشته؛ و با اجبار برایش یک جفت کفش قهوه ای خرید، آن شب شیرین خواب دید، همان کفش نارنجی را پوشیده با یک دامن بلند مشکی و هر چقدر دامن را بالا نگه میدارد. کفشهایش معلوم نمی شود. شش سال بعد وقتی که هجده سالش بود, با نامزدش به خرید رفته بودند؛ کفش نارنجی زیبایی با پاشنه بلند پشت ویترین یک مغازه بود، دل شیرین برایش پر کشید, به مهرداد گفت:چه کفش قشنگی اینو بخریم؟

مهرداد خنده ای کرد و گفت: خیلی رنگش جلفه، برای یه خانم متاهل زشته. فقط لبهای شیرین، خندید. دو سال بعد پسرش به دنیا آمد.
بیست و هفت سال به سرعت گذشت، دیگر زمانه عوض شده بود و پوشیدن کفش نارنجی نه جلف بود و نه زشت. یک روز که با مهرداد در حال قدم زدن بودند، برای چندمین بار، کفش نارنجی اسپرت زیبایی پشت ویترین مغازه, دل شیرین را برد. به مهرداد گفت: بریم این کفش نارنجی رو بپوشم ببینم تو پام چه جوریه. مهرداد اخمی کرد و گفت: با این کفش روت میشه بری خونه مادرزن پسرمون!!! این بار حتی لبهای شرین هم نتوانست بخندد.

بیست سال دیگر هم گذشت، شیرین در تمام جشن تولدهای نوه اش، که دختری زیبا، شبیه به خودش بود، بعلاوه کادو یک کفش نارنجی هم میخرید. این را تمام فامیل میدانستند و هر کس علتش را می پرسید شیرین میخندید و می گفت: کفش نارنجی شانس میاره.
آن شب، در جشن تولد بیست و سه سالگی نوه اش، در میان کادوها، یک کفش نارنجی دیگر هم بود، پسرش در حالیکه کفشها را جلوی پای شیرین میگذاشت گفت: مامان برات کفش نارنجی خریدم که شانس میاره.
بالاخره شیرین در سن هفتاد سالگی، کفش نارنجی پوشید، دلش میخواست بخندد اما گریه امانش نمیداد؛ در یک آن، به سن دوازده سالگی برگشت، پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاد و پنجاه و هشت سال جوان شد؛ نوه اش، او را بوسید و گفت: مامان بزرگ چقدر به پات میاد.

شیرین آن شب خواب دید که جوان شده کفشهای نارنجی اش را پوشیده و در عروسی نوه اش میرقصد.
وقتی از خواب بیدار شد و کفشهای نارنجی را روی میز کنار تخت دید با خودش گفت: امروز برای خودم یک دامن نارنجی میخرم


شما چه آرزوها و رویاهایی را به خاطر حرف دیگران کنار گذاشته اید؟

✳️ زندگی کوتاه است.. ✳️الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_ده


میگفت حالتون خوبه خانم جان ؟؟ ازش خسته شده بودم گفتم :زری بسه دیگه حالم خوبه نگران چی هستی ...
گفت : خانم رنگتون پریده س فک کنم به سلامتی باردارین ...
فکرم به تنها سمتی که نمیرفت همین بود ....دستی روی شکمم کشیدم ... ...
زری رشته ی افکارمو پاره کرد و گفت : خانم من یه ساعتی برم عمارت و برگردم ..
نگاهش کردم، چهره ش نگران بود ..
با تعجب نگاهش کردم و گفتم : باشه برو زری، مراقب خودت باش فقط سریع برگرد تنهام ...
گفت : چشم و رفت ...
اون لحظات انقدری خوب بود که مطمئن بودم هیشکی نمیتونه خرابش کنه تقریبا یک ماه از ازدواج من و حسن گذشته بود و ممکن بود که باردار باشم ، اگه باردار باشم خان و زنش هم خوشحال میشن ..
یه لحظه یاد مادرم افتادم ،یک ماه میشد که ندیدمش، آخه چطور تونست انقدر زود فراموشم کنه ، برادرام که از سنگ بودن، ولی مادرم نمیتونست فراموشم کنه، من تک دخترش بودم کاش بود و با هم خوشحال میشدیم ...
با فکر به بچه لبخندی رو لبم اومد و گفتم :خدایا یعنی میشه من باردار باشم ...سنی نداشتم ولی برای اون زمان دخترای همسن من یکی دوتا بچه داشتن و یه زندگی رو اداره میکردن... خوشحال بودم و همش توی دلم میگفتم کاش واقعی باشه ...
مونده بودم که چطور به حسن بگم، مطمئن بودم خیلی خوشحال میشه ... حسن قول داده بود که من و همیشه پیش خودش نگه داره و تنهام نذاره ، گفت اگه بچه دار شیم نمیذارم یه روز هم از بچمون جدا باشی، به این حرف حسن دلم قرص بود که کسی نمیتونه من و از بچه یی که معلوم نبود وجود داره یا نه جدا کنه ...
توی فکر بودم صدای شکمم من و به خودم آورد پاشدم و رفتم توی آشپزخونه توی یخچال و نگاهی کردم و نون و پنیر و در آوردم و با گردو شروع کردم خوردن، انقد ذوق داشتم که میتونستم همه ی اونا رو بخورم ، با خودم میخندیدم و خوشحال بودم...
این زری هم تند رفت و نموند که من و مطمئنم کنه ...
صدای در اومد ‌..
دویدم سمت در گفتم شاید زری باشه یا شایدم حسن باشه خوشحال بودم در و باز کردم، اما کسی که پشت در بود نه حسن بود نه زری ....
در که باز شد با چهره ی خشمگین لیلا روبرو شدم ،نفهمیدم یهو چطوری بهم هجوم آورد شروع کرد کتک زدنم و محکم موهامو میکشید ،هرچی تلاش میکردم نمیتونستم از دستش فرار کنم ،کسی هم خونه نبود که کمکم کنه، هرچی جیغ میزدم کسی نیومد ...
لیلا که آروم شد ،ازم فاصله گرفت
گفت : میخای واسه شوهر من خودتو عزیز کنی ؟نیومده میخوای جای منو بگیری؟
بلند خندید و رفت سمت در...
داشت میرفت که برگشت و نگاهی بهم کرد :بهت ثابت میکنم که وقتی بچه ت و به دنیا آوردی خودت با دستای خودت میذاریش توی بغل من، بعد میری و دیگه هیچوقتم پیدات نمیشه ،چون مجبور میشی این کار و کنی .
من که سرم از کتکای لیلا درد گرفته بود نمیتونستم کاری کنم ،حتی زبونم قفل شده بود تا بتونم جوابش رو بدم، لیلا رفت و در و بست ...
زری انقدر خبرچین بود که زود رفت و همه چیز و بهشون گفت ..
منتظر موندم تا زری بیاد و جواب پس بده، هرچی منتظر موندم نیومد ...
صدای در که اومد فکر کردم زری برگشت نشستم توی اتاق ،اما صدای حسن بود که بلند میگفت : خانمم ، ستاره ی آسمانم کجایی بیا که شوهرت اومده . جوابش رو ندادم، انقدر غمگین بودم که حتی حوصله ی حسن رو هم نداشتم... خودش اومد توی اتاق و گفت : حالا دیگه جواب من و نمیدی ؟ اما نمیدونم چی توی قیافه ی من دید که اومد سمتمو گفت : چی شده ستاره ؟کی این بلا رو سرت آورده ؟
سکوت کرده بودم ..
میگفت : ستاره حرف بزن چی شده ؟ بغض توی گلوم ترکید و تمام ماجرا رو واسش تعریف کردم ..
با عصبانیت گفت : حساب همشونو میرسم، نباید این کار و میکرد ،اون میدونست بارداری و اومد اینکار و کرد ؟گفتم نمیدونم ،فقط زری شک کرد که
اونم زود پاشد و رفت...
حسن جلوی چشمام پاشد و رفت و گفت : زود برمیگردم .
کاش نمیرفت و تنهام نمیذاشت ،خیلی دلم گرفته بود ...همیشه به این فکر میکردم که چرا مامانم حتی یکبار سراغمو نگرفت وگرن این بلاها سرم نمیومد ....
تقریبا شب شده بود و دل نگرون حسن بودم ، از زری عصبانی بودم و منتطر بودم برگرده تا باهاش حرف بزنم .
صدای در اومد ،رفتم و در و باز کردم اما مادر حسن رو پشت در دیدم، همراهش پیرزنی بود که تا بحال ندیده بودمش ، بهشون سلام کردم و بهشون تعارف کردم ...
از جلوی در کنار رفتم و اومدن داخل و نشستن توی پذیرایی ....
مادر حسن رو بهم گفت : دعا کن باردار باشی ، خان گفته اگه باردار بودی ببریمت و این نه ماه رو پیش خودمون زندگی کنی تا بتونیم مراقبت باشیم .
استرس بدی گرفتم نمیدونستم دعا کنم باردار باشم یا نه .
مادر حسن رو به پیرزن گفت : ننه کلثوم پاشو ببین که اگه باردار بود مژدگونی خوبی پیشم داری .الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_یازده


پیرزن که فهمیدم اسمش ننه کلثوم رو به من گفت : دخترم پاشو برو توی اتاق‌..
پاشدم و رفتم توی اتاق، نمیدونستم باید چیکار کنم ،وقتی ننه اومد داخل ،هرکاری گفت انجام دادم و نبضمو گرفت و گفت : مبارکه دخترم بارداری .
نمیدونم چه جوری حس اون لحظمو توصیف کنم ،خون توی صورتم دوید و حسی که تا حالا تجربه نکرده بودم و تجربه کردم .
ننه کلثوم رفت و به مادر حسن خبر داد و مژدگونی خوبی گرفت .
مادر حسن اومد توی اتاق و گفت :خداروشکر، پاشو برو وسایلتو جمع کن باید بریم خبر و به خان بدیم و دیگه پیش ما بمونی...
خیلی استرس داشتم که قرار بود کنار لیلا زندگی کنم ، پیش خودم گفتم یعنی حسن کاری نکرد ،که مادرش خبر نداشت از بلایی که لیلا سرم آورد ؟
پاشدم و وسایلم و جمع کردم و اومدیم خونه ی خان ...
خان به حدی خوشحال شد که گوسفند سر برید و غذا پخت و به تمام رعیت ها غذا داد ، حتما خبر تا به الان به گوش مادرم رسیده بود ، این دفعه حتما بهم سر میزد ...
رفتم و توی اتاقی که اماده کرده بودن نشسته بودم ،هرلحظه منتظر بودم لیلا بیاد و بلایی سرم بیاره ....اما نه از لیلا نه زری و نه حسن خبری نبود و نمیتونستم از کسی هم سوال کنم ،چون تا اون لحظه به جز مادر حسن با هیچکسی توی اون عمارت حرف نزده بودم و نمیشناختمشون ...
آخرای شب شده بود و خسته بودم همونجوری روی مبل خوابم برد ....
خواب بودم که صدایی شنیدم، ترسیدم و از خواب بیدار شدم چشامو که باز کردم حسن جلوی روم بود، وقتی دیدمش خوب چشامو باز کردم گفت :ظهرت بخیر خانوم....
رو بهش با اخم گفتم :حسن کجا بودی ؟دیروز با اون حال از پیشم رفتی و بی خبرم گذاشتی نمیگی نگران میشم ؟
حسن گفت : کاری و انجام دادم که این چند وقت تو اینجا راحت باشی تا بتونیم بعدا خونه بگیریم و باهم ازینجا بریم ...
متعجب نگاهش کردم و گفتم : چیکار کردی ؟؟
با خنده گفت : لیلا رو بردم شهر خونشون، گفتم بمونه اونجا و زری رو بخاطر خبرچینی که کرد تنبهش کردم و همراه لیلا فرستادمش رفت ....
رو بهم ادامه داد :ستاره تو دلت خیلی پاکه ،اما بقیه مثل تو نیستن ،مراقب باش ، همه چیز و به هرکسی نگو حتی مادرم ...
لبخندی به روش زدم و گفتم :چشم حسن خان....
خندید و گفت :چقد قشنگ اسمم و میگی..
حسن گفت : من و تو داریم پدر و مادر میشیم ،هیچوقت فکر نمیکردم انقدر سریع و راحت بتونم بهت برسم .‌..
داشتیم حرف میزدیم که مادرش بدون در زدن وارد شد، وقتی اومد داخل چشمش رو حسن موند، گفت : حسن بیا ناهار آماده س ‌‌.
رو به من با اخم گفت : تو هم غذاتو میفرستم اینجا بخوری، خوب بخور نمیخام نوه م ضعیف باشه .
حسن رو به مادرش گفت : مامان من میخام با ستاره غذا بخورم ...
انقدر محکم این حرف و زد که مادرش چیزی نگفت و رفت ..‌
حسن خندید و گفت : خدا به دادمون برسه ..
با این حرف مادرش فهمیدم که اصلا من واسشون مهم نبودم و بخاطر نوه شون بود که خاستن کنارشون باشم...
حسن که فهمید توی فکر رفتم شروع کرد شروع کردن به چیزای خنده دار گفتن،من سعی میکردم نخندم اما نمیشد و صدای خنده هامون کل خونه رو گرفته بود ....
در که باز شد زود خودمو جمع و جور کردم و یکی از خدمتکارا با سینی که غذا توش بود وارد شد و گذاشت روی میز رو به حسن گفت : آقا اگه چیزی احتیاج داشتین صدام بزنین..
حسن رو بهش گفت :برو بیرون به بقیه بگو کسی داخل نیاد تا خودم بگم ‌‌‌
چشمی گفت و رفت ...
گفتم حسن با این رفتارایی که تو میکنی فاتحمون خونده س ...
رو بهم گفت : اون موقع که نباید میفهمیدن فهمیدن ،حالا دیگه اصلا مهم نیست ، همه میدونن که چقد دوست دارم خانمم ،حالاهم بحث نکن و غذاتو بخور که بچه مون گرسنشه ، باید به اندازه دو نفر بخوری ...
اون روز از بهترین روزای عمرم بود و تا بحال انقدر خوشحال نبودم، فقط دلم مادرم رو میخاست، اما نمیدونستم چیکار کنم ....
نه ماه بارداریم مثل برق و باد گذشت ،با خوشی هایی که کنار حسن داشتم همه چیز آروم بود ، حسن دوسم داشت و این نه ماه همه متوجه علاقه ش به من شدن ، تعجب میکردم مادرش آرومه و کاری نمیکنه ،از طرفی خوشحال بودم و امیدوار اینطوری شاید میشد کنار بچه م باشم ، توی این ۹ ماه هیشکی حرفی از جدایی من و حسن نزد و کمی خیال من راحت شده بود ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
شاید ارامش قبل از طوفان بود ....
دیگه ماه آخرم بود و سنگین شده بودم، نمیتونستم خوب بلند شم ،حسن کمتر کنارم بود چون تصمیم گرفته بود بیشتر کار کنه تا بتونیم به زودی مستقل بشیم ...
خوشحال بودم، حسن و داشتم و بچه هم که داشت میومد ، خانوادمون کامل میشد ...
با مادر حسن راحت تر شده بودم و چندباری پیغام برای مادرم فرستادم که بیاد دیدنم، اما جوابی نداد ،میخاستم خودم برم ،اما حسن اجازه نمیداد و میگفت باید استراحت کنی، نمیخام یه بار دیگه عموت رو ببینی و پیش اون مرد باشی منم دیگه اصراری نمیکردم ...
3
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_دوازده



شب شده بود و منتظر حسن بودم.... هرچی بیدارموندم نیومد پاشدم و رفتم پیش مادرش وقتی نشستم گفتم : خانم جان منتظر حسن موندم، اما نیومد نگرانشم به نظرتون کی میاد؟؟
نگاهی بهم انداخت و گفت : چرا نگرانشی ؟؟ستاره روز اول گفتم بهت که فقط باید بچه بیاری و بعدش ازینجا بری، بهت گفتم نباید وابسته ش بشی ، من نمیتونم دل لیلا رو بشکنم ،تو دختر خیلی خوبی هستی ،پاکی ،قشنگی
مهربونی ...
سرشو پایین انداخت و ادامه داد : من به زور لیلا رو واسه حسن انتخاب کردم ،لیلا رو خیلی دوست دارم ،ولی از وقتی تو کنار حسن بودی ،حسن رفتارش جور دیگه شد، خیلی شاد شده، روحیه ش عوض شده.. ولی بخاطر شرایط خان نمیتونیم تو رو نگه داریم، چون لیلا میتونه موقعیت خان و خراب کنه ، پس از الان خودتو واسه هرچیزی آماده کن ...
دیگه آخراش صدای مادر حسن و نشنیدم، سرم گیج میرفت، یعنی هیچ راهی واسه موندگاری من نبود ، یعنی باید حسن و ترک میکردم، ازون بدتر بچه یی بود که از گوشت و استخون خودم بود ،نه ماه توی شکمم پرورشش دادم ، شاید اول های ازدواج فکر کردم این موضوع راحته و میتونم باهاش کنار بیام، ولی حس مادرانه حسی بالاتر از ایناس که انقدر غرقش میشی که دیگه خودت هم مهم نیستی و فقط میخای بچه ت سالم باشه . نفهمیدم چطور خودمو به اتاق رسوندم ،از همه جا ناامید بودم، چطور میتونستم پاره ی تنمو از خودم جدا کنم ....
رفتم توی اتاق نشستم و تا میتونستم گریه کردم ،هرچی بغض توی گلوم بود خالی شد ، انقدر گریه کردم که دیگه اشکی واسم نمونده بود...
نزدیک شونزده سالگیم بود و این همه بلا داشت سرم میومد ، کاش پدرم بود و کاش برادری داشتم که کنارم بود ...
انگاری خبری از اومدن حسن نبود ، دراز کشیدم، بدنم یخ بود، هیچ حسی به هیچی نداشتم ، تنها چیزی که میخاستم نگهداری کنم بچه م بود ،نمیخاستم ازم جداش کنن، توی یک لحظه فکر فرار به سرم زد ،دلم میخاست فرار کنم و ازونجا برم، اما نه پولی داشتم نه جراتی ..
دلم میخاست بخوابم، به اندازه ی یه زن صد ساله نگران و خسته بودم نگران از سرنوشت نامعلومم و خسته از این همه عذابی که کشیدم ...
خواب بودم با نور خورشید که از پنجره به چشمام خورد از خواب بیدار شدم.. بخاطر گریه های دیشبم چشمام میسوخت ، هنوز حسن خونه نیومده بود، پاشدم و رفتم توی پذیرایی حسن و دیدم که نشسته رفتم سمتش و نگاهش کردم...
وقتی نگاهش به من افتاد لبخند زد و گفت : به به خانومم و ببین شنیدم دیشب از نگرانی من کلی گریه کردی ...
اما اینبار که انگاری به اندازه صدسال بزرگتر شده بودم گریه نکردم فقط گفتم : خوش اومدی ...
انگاری متوجه دلخوریم شد که گفت : مامان من و ستاره میریم توی اتاق صبحانه میخوریم ..
پاشد و رو به خدمتکارا گفت : صبحانه ی مارو بیارید توی اتاقمون ...
لنگون و آروم رفتیم سمت اتاق ‌..
وقتی وارد اتاق شدیم گفت : ستاره ی من چی شده نبینم غمگینی ،بخدا فقط بخاطر تو و بچمون موندم سرکار ‌ه بیشتر پول جمع کنم ،میدونی که نمیخام زیر بار منت پول های خان باشم، میخام مستقل باشیم که کسی بهمون زور نگه ...
رو بهش گفتم : حسن از کجا معلوم بذارن کنار هم باشیم ،از اول هم شرط این بود که من بچه بیارم و بدم به لیلا و برم ...
انقدر بهم محبت میکرد که از خدا میخاستم که تا همیشه این مرد برای من بمونه،اما میدونستم که نمیشه‌‌‌‌
منتظر دنیا اومدن بچه م بودم، بچه یی که میخاستن از من جداش کنن ..
از دنیا ناامید بودم و هیچ حسی به دردایی که میکشیدم نداشتم ،همه میگفتن افسرده شدم، حسن خیلی تلاش میکرد خوشحالم کنه، اما نمیشد ،ترس و دلهره همه وجودم و گرفته بود ...
توی حیاط قدم میزدم ،به زور راه میرفتم، شکمم دیگه جایی واسه بزرگ شدن نداشت ،لحظه های آخر بارداری بود.
درد شدیدی گرفته بودم ،اما حاضر نبودم به کسی بگم، همینجوری راه میرفتم و دستمو به دیوار و درختا میگرفتم ، یه دفعه دردم شدیدتر شد، انگاری یکی داشت استخونامو میشکوند، فهمیدم زمان زایمانم رسید ، نتونستم بایستم،نشستم و جیغ میزدم و مامانمو میخاستم... حسن و صدا میزدم و کمک میخاستم، خدا رو هزار بار صدا زدم انقدر درد داشتم که میگفتم دیگه زنده نمیمونم... حسن از دور میدوید سمتم و نفهمیدم چطور به اتاق رسوندنم و قابله خبر کردن ، برای یک دقیقه درد وحشتناک و بعدش صدای گریه ی بچه توی اتاق پیچید ، این صدای بچه م بود که توی اتاق پیچید ،پیچوندنش توی پارچه و گذاشتنش بغلم ،بچه م پسر بود ... وقتی بغلش میکردم تمام دردایی که کشیدم یادم رفت، فقط بوشو نفس میکشیدم، حس مادر شدن بهترین حس دنیاست که یک زن میتونه تجربه کنه
بچه ی قشنگم توی بغلم بود ،یکم شبیه حسن بود‌ رنگ موهاش و سفیدیش، اما حالت چهره ش شبیه من بود ، ترکیبی شده بود از من و حسن تو بهترین حالت ممکن ...


ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
4
مهم نیست اگه همه تنهات گذاشتن؛
مهم نیست اگه مردم غمگینت میکنن،
مهم اینه که تو خدارو داری و
خدا دوباره تو رو سرپا میکنه،
دقیقا جلوی کسایی که شکستنت!
به خدا اعتماد کن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌2
🔷🔹🔹🔹🔹🔹

📚
#داستانک

‍ علی هر روز بعد از مدرسه مستقیم به رستوران کوچک پدرش، “کبابی ماهان” میرفت. مادرش شش ماه بود که با سرطان میجنگید، و هزینه های درمان تمام پس انداز خانواده را بلعیده بود. رستوران هم روزی ده مشتری بیشتر نداشت. یک روز عصر، معلم نقاشی از بچه ها خواست آرزوی قلبی خود را بکشند. علی بشقابی پر از کباب کشید و بالایش نوشت: «اگر همه اینا رو بخورن، مامان خوب میشه!».

آن شب، پدر با چشمان گریان تابلوی نقاشی را روی دیوار ورودی چسباند. دختری جوان که برای شام آمده بود، از تابلوی زرد رنگ عکس گرفت و استوری کرد: *«این تابلو رو ببینید! اگر امشب اینجا شام بخوریم، شاید معجزه اتفاق بیفته...»*. صبح روز بعد، پدر علی با تماسهای پی در پی بیدار شد: ”رزرو میز برای ۵۰ نفر دارید؟ از تهران اومدیم!”

در سه روز، رستوران مملو از مشتریانی بود که از شهرهای مختلف آمده بودند. یکی از آنها، دکتر علیزاده، متخصص سرطان بود که داوطلبانه درمان مادر علی را بر عهده گرفت. روزی که مادر از بیمارستان مرخص شد، تلویزیون ملی از رستوران گزارش زنده پخش کرد: ”اینجا جایی است که یک نقاشی کودکانه، قلب یک محله را تکان داد.”

پایان داستان: علی حالا در دانشگاه پزشکی تحصیل میکند. روی دیوار رستوران هنوز آن تابلوی زرد رنگ، زیر شیشهای طلایی نگهداری میشود و پایینش نوشته شده: «معجزه وقتی اتفاق میافتد که دستهای کوچک، دلهای بزرگ را صدا بزنند».
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
╭───᪣🌻
│ °•○●
#داستان_کوتاه
╰───────────────────᪣ 🌻

📘داستان سه همسر


🌴در زمان های گذشته، در بنی اسرائیل مرد عاقل و ثروتمندی زندگی می کرد.

او سه تا پسر داشت یکی از آنها از زن پاکدامن و پرهیزگاری به دنیا آمده بود و به خود مرد خیلی شباهت داشت و دوتای دگیر از زن ناصالحه.!

🌴هنگامی که مرد خود را در آستانه مرگ دید به فرزندانش گفت: این همه سرمایه و ثروت که من دارم فقط برای یکی از شماست.

پس از مرگ پدر، پسر بزرگتر ادعا کرد منظور پدر من بودم.

پسر دومی گفت: نه! منظور پدر من بودم.

پسر کوچک تر نیز همین ادعا را کرد.

برای حل اختلاف پیش قاضی رفتند و ماجرا را برای قاضی توضیح دادند.

قاضی گفت: در مورد قضیه شما من مطلبی ندارم تا بتوانم از عهده قضاوت برآیم و اختلافتان را حل کنم، شما پیش سه برادر که در قبیله بنی غنام هستند بروید، آنان درباره شما قضاوت کنند.

سه برادر با هم نزد یکی از برادران بنی غنام رفتند، او را پیرمرد ناتوان و سالخورده دیدند و ماجرای خودشان را به او گفتند.

وی در پاسخ گفت: نزد برادرم که سن و سالش از من بیشتر است بروید و از او بپرسید.

آنها پیش برادر دومی آمدند، مشاهده کردند او مرد میان سالی است و از لحاظ چهره جوانتر از اولی است، او هم آن ها را به برادر سومی که بزرگتر از آنان بود راهنمایی کرد.

هنگامی که پیش ایشان آمدند، دیدند که وی در سیما و صورت از آن دو برادر کوچکتر است، نخست از وضع حال آنان پرسیدند (که چگونه برادر کوچکتر، پیرتر و برادر بزرگتر جوانتر است؟) سپس داستان خودشان را مطرح کردند.

او در پاسخ گفت: این که برادر کوچکم را اول دیدید او زنی تند خو و بداخلاق دارد که پیوسته او را ناراحت می کند و شکنجه می دهد، ولی وی در برابر اذیت و آزارش شکیبایی می کند، از ترس این که مبادا گرفتار بلایی دیگری گردد که نتواند در برابر آن صبر داشته باشد از این رو او در سیما شکسته و پیرتر به نظر می رسد.

اما برادر دومی ام همسری دارد که گاهی او را ناراحت و گاهی خوشحال می کند، بدین جهت نسبت به اولی جوانتر مانده است.

اما من همسری دارم که همیشه در اطاعت و فرمانم می باشد، همیشه مرا شاد و خوشحال نگاه می دارد، از آن وقتی که با ایشان ازدواج کرده ام تاکنون ناراحتی از جانب او ندیده ام، جوانی من به خاطر او است.

اما داستان پدرتان! شما هم اکنون بروید و قبر او را بشکافید و استخوانهایش را خارج کنید و بسوزانید، سپس بیایید درباره شما قضاوت کنم و حق را از باطل جدا سازم.!!

فرزندان مرد ثروتمند برگشتند تاگفته های ایشان را انجام دهند.

هر سه برادر با بیل و کلنگ وارد قبرستان شدند، وقتی که دو برادر تصمیم گرفتند که قبر پدرشان را بشکافند، پسر کوچکتر گفت: قبر پدر را نشکافید من حاضرم سهم خود را به شما واگذار نمایم، پس از آن برادران نزد قاضی برگشتند و قضیه را به او گفتند.

وی پاسخ داد: این کار شما در اثبات مطلب کافی است، بروید مال را نزد من بیاورید.

هنگامی که مال را آوردند قاضی به پسر کوچک گفت: این ثروت مال تو است، زیرا اگر آنان نیز پسران او بودند، مانند تو از شکافتن قبر پدر شرم و حیا می کردند
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏31
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_49 ᪣ ꧁ه
قسمت چهل و نهم

لحنم لرزان و بغض گلوم را گرفته بود، مادرم که متوجه شده بود حال طبیعی ندارم آهسته گفت: فعلا همه تو اتاق مهمونخونه هستن،زشته با این وضعیت ببیننت، بیا کنار من وایستا، باهم بریم تو اتاق زیبا و میثم یه دستی به سر و روت بکش و با زدن این حرف دستم را گرفت و دنبال خودش کشوند.در اتاق زیبا را باز کرد و گفت: برو صورتت را خشک کن الان یه لباس برات میارم عوض کنی...مادرم می خواست در را ببنده که گفتم: لباس نیار من از این اتاق بیرون نمیام،در بسته شد و منم از داخل چفت در را انداختم، لرزی توی جانم افتاده بود به طرف کُپه رختخواب ها گوشه اتاق رفتم و پتویی از زیر متکاها بیرون کشیدم، چهار تا متکا وسط اتاق افتادن، انگار رمق از پاهام رفته بود، روی یکی از متکاها افتادم و پتو را دور خودم پیچیدم، همانطور که می لرزیدم، چشمام روی هم آمد.خودم را توی تاریکی عمیقی میدیدم، از هر طرف صداهای بلند مثل صاعقه میامد و منم نمی دانستم به کجا فرار کنم که ناگهان از خواب پریدم و متوجه شدم کسی با لگد به در آهنی اتاق می کوبد.توان بلند شدن نداشتم خودم را روی زمین کشیدم تا دستم به چفت در رسید. چفت را باز کردم و همان جلوی در دوباره خوابیدم.مادرم بالای سرم نشست و همانطور که دستش را روی پیشانی ام میذاشت گفت: دختره بی تربیت، اینقدر بیرون نیامدی تا مهمانها رفتن، تازه وقتی می رفتن....حرف توی دهانش ماند و رویش را به سمت پدرم که کنار در ایستاده بود کرد و زیر لب گفت: این که مثل کوره آتش داره میسوزه..بعد از گذشت ساعتی با کمک قرص های جور واجور تبم پایین آمد و تازه متوجه شدم همه مهمان ها، حتی وحید که حکم داماد خانواده را داشت، به شهر برگشته بودند.

چند روزی حالم اصلا خوش نبود، مدام تب و لرز داشتم و تقریبا همه فهمیده بودند دلیل این حال و احوال ناخوشم، برای چی هست اما هیچ کدامشان نمی خواستند به روی خودشان بیاورند.تقریبا وحید هر روز زنگ میزد اما من تمایلی به حرف زدن با او نداشتم، چند بار پدرم به این رفتارم اعتراض کرد اما من نمی توانستم با مردی که هیچ‌حسی به او نداشتم و حتی حضوری و بااطلاع خودم هم عقد او نشده بودم، ارتباط بگیرم،بنابراین تماس های وحید از جانب من بی پاسخ می ماند و خیلی از اوقات پدرم در عوض من صحبت میکرد،گاهی اوقات خنده ام می گرفت و با خودم میگفتم الحق که خود پدرم با وحید ازدواج کرده و خودش هم باید جورش را بکشد.دو هفته ای از عقدمان می گذشت، یک روز پدرم از سر زمین با عصبانیت به خانه آمد و سریع حرف وحید را پیش کشید و من کاملا متوجه شدم که دوباره وحید تماس گرفته و تیرش به سنگ خورده، نمی دانم وحید به پدرم چه چیزی گفته بود که پدرم اینقدر آتشی بود.درست یادم هست مشغول زدن دوغ بودم که پدرم توی درگاه آشپزخانه ظاهر شد و با تحکمی در صدایش گفت: منیره من نمی دونم تو‌ چه مرگت هست، پسر به این خوبی، این بدبخت در خونه هر کسی میرفت حلوا حلواش میکردن و میزاشتن روی سرشون اما تو انگار از دماغ فیل افتادی و بعد چشمهاش را ریز کرد و گفت: نکنه انتظار داشتی پسر رئیس جمهور بیاد بگیرتت؟! و بعد صدایش را کمی مهربان تر کرد و ادامه داد: به خدا قسم من خوبی تو را می خوام، من خوشبختی تو رو می خوام و الانم پسر به این ماهی اومده و شده شوهرت من پشتش را خالی نمی کنم و اینو بدون منیره یا آدم میشی و با شوهرت درست برخورد می کنی یا اینکه عاقت می کنم و دیگه هیچ وقت اسمت هم نمیارم...

این حرف که از زبان پدرم بیرون زد پشتم لرزید،من واقعا نمی خواستم دل پدرم را بشکنم،درسته دل خودم سخت شکسته بود اما دوست نداشتم که پدرم را با این حال ببینم، پس زیر زبانی گفتم: باشه چشم...حالا که کار از کار گذشته، درسته من دوستش ندارم البته هر کسی دیگه هم جای وحید بود همین حس را داشتم، اما مثل اینکه دیگه چاره ای ندارم..پدرم که انگار منتظر شنیدن همین حرف بود لبخندی زد و از آشپزخانه بیرون رفتم،فکر می کردم همون لحظه وحید به گوشی بابا زنگ میزنه اما گویا اشتباه می کردم ولی دقیقا صبح روز بعد وحید سرو کله اش پیداش شد، مامان وحید را به داخل مهمان خانه راهنمایی کرد و منم داخل اتاق نشیمن بودم.مامان که از عکس العمل من میترسید، داخل اتاق شد و با من و من گفت: منیره، وحید تنها اومده و دلیل اومدنش هم شما هستی پس خواهشا...نگذاشتم حرف مامان تمام بشه و گفتم: باشه مامان، بزار لباس درستی بپوشم الان میرم مهمانخانه...مامان که باورش نمیشد به این راحتی حاضر به دیدار شده باشم گل از گلش شکفت و گفت: راستی یه بسته کادو پیچ هم برات آورده، برو ببین چی چی برات گرفته....یک حس غریبی داشتم، درسته اصلا با ازدواجم موافق نبودم،

#ادامه_دارد....

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
2025/08/26 09:38:08
Back to Top
HTML Embed Code: