tgoop.com/faghadkhada9/78201
Last Update:
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_49 ᪣ ꧁ه
قسمت چهل و نهم
لحنم لرزان و بغض گلوم را گرفته بود، مادرم که متوجه شده بود حال طبیعی ندارم آهسته گفت: فعلا همه تو اتاق مهمونخونه هستن،زشته با این وضعیت ببیننت، بیا کنار من وایستا، باهم بریم تو اتاق زیبا و میثم یه دستی به سر و روت بکش و با زدن این حرف دستم را گرفت و دنبال خودش کشوند.در اتاق زیبا را باز کرد و گفت: برو صورتت را خشک کن الان یه لباس برات میارم عوض کنی...مادرم می خواست در را ببنده که گفتم: لباس نیار من از این اتاق بیرون نمیام،در بسته شد و منم از داخل چفت در را انداختم، لرزی توی جانم افتاده بود به طرف کُپه رختخواب ها گوشه اتاق رفتم و پتویی از زیر متکاها بیرون کشیدم، چهار تا متکا وسط اتاق افتادن، انگار رمق از پاهام رفته بود، روی یکی از متکاها افتادم و پتو را دور خودم پیچیدم، همانطور که می لرزیدم، چشمام روی هم آمد.خودم را توی تاریکی عمیقی میدیدم، از هر طرف صداهای بلند مثل صاعقه میامد و منم نمی دانستم به کجا فرار کنم که ناگهان از خواب پریدم و متوجه شدم کسی با لگد به در آهنی اتاق می کوبد.توان بلند شدن نداشتم خودم را روی زمین کشیدم تا دستم به چفت در رسید. چفت را باز کردم و همان جلوی در دوباره خوابیدم.مادرم بالای سرم نشست و همانطور که دستش را روی پیشانی ام میذاشت گفت: دختره بی تربیت، اینقدر بیرون نیامدی تا مهمانها رفتن، تازه وقتی می رفتن....حرف توی دهانش ماند و رویش را به سمت پدرم که کنار در ایستاده بود کرد و زیر لب گفت: این که مثل کوره آتش داره میسوزه..بعد از گذشت ساعتی با کمک قرص های جور واجور تبم پایین آمد و تازه متوجه شدم همه مهمان ها، حتی وحید که حکم داماد خانواده را داشت، به شهر برگشته بودند.
چند روزی حالم اصلا خوش نبود، مدام تب و لرز داشتم و تقریبا همه فهمیده بودند دلیل این حال و احوال ناخوشم، برای چی هست اما هیچ کدامشان نمی خواستند به روی خودشان بیاورند.تقریبا وحید هر روز زنگ میزد اما من تمایلی به حرف زدن با او نداشتم، چند بار پدرم به این رفتارم اعتراض کرد اما من نمی توانستم با مردی که هیچحسی به او نداشتم و حتی حضوری و بااطلاع خودم هم عقد او نشده بودم، ارتباط بگیرم،بنابراین تماس های وحید از جانب من بی پاسخ می ماند و خیلی از اوقات پدرم در عوض من صحبت میکرد،گاهی اوقات خنده ام می گرفت و با خودم میگفتم الحق که خود پدرم با وحید ازدواج کرده و خودش هم باید جورش را بکشد.دو هفته ای از عقدمان می گذشت، یک روز پدرم از سر زمین با عصبانیت به خانه آمد و سریع حرف وحید را پیش کشید و من کاملا متوجه شدم که دوباره وحید تماس گرفته و تیرش به سنگ خورده، نمی دانم وحید به پدرم چه چیزی گفته بود که پدرم اینقدر آتشی بود.درست یادم هست مشغول زدن دوغ بودم که پدرم توی درگاه آشپزخانه ظاهر شد و با تحکمی در صدایش گفت: منیره من نمی دونم تو چه مرگت هست، پسر به این خوبی، این بدبخت در خونه هر کسی میرفت حلوا حلواش میکردن و میزاشتن روی سرشون اما تو انگار از دماغ فیل افتادی و بعد چشمهاش را ریز کرد و گفت: نکنه انتظار داشتی پسر رئیس جمهور بیاد بگیرتت؟! و بعد صدایش را کمی مهربان تر کرد و ادامه داد: به خدا قسم من خوبی تو را می خوام، من خوشبختی تو رو می خوام و الانم پسر به این ماهی اومده و شده شوهرت من پشتش را خالی نمی کنم و اینو بدون منیره یا آدم میشی و با شوهرت درست برخورد می کنی یا اینکه عاقت می کنم و دیگه هیچ وقت اسمت هم نمیارم...
این حرف که از زبان پدرم بیرون زد پشتم لرزید،من واقعا نمی خواستم دل پدرم را بشکنم،درسته دل خودم سخت شکسته بود اما دوست نداشتم که پدرم را با این حال ببینم، پس زیر زبانی گفتم: باشه چشم...حالا که کار از کار گذشته، درسته من دوستش ندارم البته هر کسی دیگه هم جای وحید بود همین حس را داشتم، اما مثل اینکه دیگه چاره ای ندارم..پدرم که انگار منتظر شنیدن همین حرف بود لبخندی زد و از آشپزخانه بیرون رفتم،فکر می کردم همون لحظه وحید به گوشی بابا زنگ میزنه اما گویا اشتباه می کردم ولی دقیقا صبح روز بعد وحید سرو کله اش پیداش شد، مامان وحید را به داخل مهمان خانه راهنمایی کرد و منم داخل اتاق نشیمن بودم.مامان که از عکس العمل من میترسید، داخل اتاق شد و با من و من گفت: منیره، وحید تنها اومده و دلیل اومدنش هم شما هستی پس خواهشا...نگذاشتم حرف مامان تمام بشه و گفتم: باشه مامان، بزار لباس درستی بپوشم الان میرم مهمانخانه...مامان که باورش نمیشد به این راحتی حاضر به دیدار شده باشم گل از گلش شکفت و گفت: راستی یه بسته کادو پیچ هم برات آورده، برو ببین چی چی برات گرفته....یک حس غریبی داشتم، درسته اصلا با ازدواجم موافق نبودم،
#ادامه_دارد....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78201