FAGHADKHADA9 Telegram 78184
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_هفتم


حسن ازرفتار مادرش دلخور بود، اما به من گفت ناراحت نشو ،مامانم زن حساسیه و لیلا رو خیلی دوس داره .
نمیخاستم بمونم وسط زندگی که مال من نیست ،پس دیگه سعی میکردم زیاد دور حسن نگردم که بیشتر وابسته ش نشم ... شب موقع خواب بود که حسن اومد کنارم و بهم گفت : از من دل خوری ؟ چرا انقدر سرد شدی؟
گفتم : من نمیخام جای لیلا رو بگیرم ،بلاخره من از ایجا میرم .
حسن گفت : اما من نمیخام از تو جدا بشم ، مگه من گناهم چیه ؟ مادرم اینجوری رفتار کرد ،تو از من دلخور نشو .
گریه م گرفت از بختی که داشتم اشکام میریخت‌.
صبح حسن که بیدار شد رنگمو که دید گفت: رنگت پریده چرا زودتر بیدارم نکردی ؟ الان واست صبحانه آماده میکنم .
حسن رفت و شیر داغ و نون و گردو و عسل آورد واسم، وقتی جلوم گذاشت انگاری صدسال غذا نخورده بودم ،انقد مشغول خوردن شدم که حواسم به حسن نبود که نگاهم میکنه ، وقتی دیدمش خجالت کشیدم از اون مدل غذا خوردنم ، اما به روم لبخندی زد ...
بعد از صبحانه گفت تو استراحت کن ستاره ی من ، از خونه میگم واست غذا آماده کنن میارم اینجا .
خاستم مخالفت کنم که گفت هیچی نگو عزیزدلم .
پاشدم و وسایل صبحانه رو جمع کردم ، حسن پاشد و رفت بیرون انقدر توی فکر بودم وقتی به خودم اومدم دیدم چندین ساعت دارم به حسن و رفتاراش فکر میکنم، فهمیدم که دارم طعم دوست داشتن و دوست داشته شدن رو میچشم ، دیگه وقت ناهار بود که حسن همراه یکی از خدمه ها با سینی های پر غذا توی دستش وارد شدن ،شاید هیچ وقت خونه ی خودمون ازین غذا ها نخورده بودم ،شوکه نگاه میکردم که حسن گفت : نمیخای یکم کمکم بدی خانومم ، وقتی بهم گفت خانومم ،انقدری ذوق کردم که خشکم زد و سرخ شدم ...
حسن خندید ... خدمتکار و راهی کرد و گفت :میخاست بمونه اینجا تا کارا رو انجام بده، اما من میدونستم جاسوس لیلاس ،دوس داشتم تنها باشیم باهم، واسه همین فرستادمش رفت ..
از زرنگیش خندم گرفت و گفتم : چه کار خوبی کردی ...
اگفت : یعنی الان گفتی دوسم داری یا فقط واسه اینکه حوصله نداری اینوگفتی؟؟
با صدای آرومی گفتم جواب اول .
این بود اولین اعتراف من به دوست داشتنش ..
انقدر ذوق زده شد و چشماش برق زد که زود همه ی سینی ها رو گذاشت و گفت باید کلی ناهار بخوری ‌...
هرچی میگفتم نمیتونم میگفت مگه میشه ؟
انقدر با من ملایم بود که حتی علی و رضا هم اینطور نبودن .
یاد داداشم و مامانم ناراحتم میکرد، انقدر غصه خوردم از اینکه حتی سراغی ازم نگرفتن .حتما مامانم فراموشم کرد .
حسن دستشو جلو چشام تکون داد ، میگفت غذا بخور
گفتم : حسن بخدا دیگه جا ندارم ،میدونی از صبح چقد غذا خوردم، بااین اوضاع چند روز دیگه میترکم ها..
گفت : خوبه...
خیلی دوسش داشتم شاید کسی باورش نشه که توی کمتر از یک ماه یا دوهفته یکی انقدر یکیو دوست داشته باشه... که تا میرفت بیرون نفس کم میاوردم و وقتی برمیگشت انقدری خوشحال میشدم که انگار دوباره متولد میشدم...
روز ها با خوشی من و حسن کنار هم میگذشت و ما از ذوق کنار هم بودن یادمون رفت که از یک هفته گذشته و نزدیک هفته ی سوم شدیم .
مادرش پیام داد که حسن دیگه باید برگرده پیش لیلا و فقط یک روز در هفته باید پیش من بمونه .
من و حسن ناراحت ازین اتفاق بودیم که گفت یکی از خدمتکارای لیلا رو واسه اومدن پیش من انتخاب کردن ....
فردای اون روز که پیام دادن حسن وسایلش رو جمع کرد ،بهم گفت : ستاره عزیزم نگران نباش نمیذارم کسی اذیتت کنه من همیشه مراقبتم ،زود به زود شده پنهونی میام دیدنت، تنها مشکلمون زری خانمه که قرار بیاد پیش تو بمونه ...
گفتم :حسن من با انتخاب خودم زنت نشدم ،ولی میدونم که بودنت باعث آرامشم، میدونم که خیلی دوست دارم، هیچوقت تنهام نذار . زود تر برو حسن، وگرنه رفتنت سخت تر میشه واسم .
حسن در و باز کرد و وسایلش و برداشت قبل رفتن مقداری پول گذاشت واسم و خونه رو پر از خوراکی هایی کرد که من دوس داشتم .
از بودن کنارش خوشحالم بودم و ازین که دارم لیلا رو عذاب میدم ناراحت و غمگین بودم.
گفت : ستاره من مراقب خودت باش که تو زندگی حسنی .
بااین حرفاش بغض کردم که من دختری با اون سن، با زور ازدواج کردم و چه ساده به یکی علاقمند شده بودم ... کسی که ممنوع بود واسم و اگه خان و زن و عروسش میفهمیدن زنده م نمیذاشتن، چون فقط قرار بود وارثی بیارم که حتی قرار بود لیلا بزرگش کنه نه من .
حسن رفت و من تنها شدم، نشستم روی صندلی توی فکر رفتم که مشخص بود منی که اون همه زور از عمو و زن عمو شنیدم راحت جلب محبت حسن میشم، هرچند هیچوقت محبتای بابا و مامانم یادم نمیره ،کاش بابام زنده بود و کنارم بود ،کاش مامانم سراغی ازم میگرفت .
توی افکارم بودم که صدای در اومد، میدونستم زری خانمه،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1😢1



tgoop.com/faghadkhada9/78184
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_هفتم


حسن ازرفتار مادرش دلخور بود، اما به من گفت ناراحت نشو ،مامانم زن حساسیه و لیلا رو خیلی دوس داره .
نمیخاستم بمونم وسط زندگی که مال من نیست ،پس دیگه سعی میکردم زیاد دور حسن نگردم که بیشتر وابسته ش نشم ... شب موقع خواب بود که حسن اومد کنارم و بهم گفت : از من دل خوری ؟ چرا انقدر سرد شدی؟
گفتم : من نمیخام جای لیلا رو بگیرم ،بلاخره من از ایجا میرم .
حسن گفت : اما من نمیخام از تو جدا بشم ، مگه من گناهم چیه ؟ مادرم اینجوری رفتار کرد ،تو از من دلخور نشو .
گریه م گرفت از بختی که داشتم اشکام میریخت‌.
صبح حسن که بیدار شد رنگمو که دید گفت: رنگت پریده چرا زودتر بیدارم نکردی ؟ الان واست صبحانه آماده میکنم .
حسن رفت و شیر داغ و نون و گردو و عسل آورد واسم، وقتی جلوم گذاشت انگاری صدسال غذا نخورده بودم ،انقد مشغول خوردن شدم که حواسم به حسن نبود که نگاهم میکنه ، وقتی دیدمش خجالت کشیدم از اون مدل غذا خوردنم ، اما به روم لبخندی زد ...
بعد از صبحانه گفت تو استراحت کن ستاره ی من ، از خونه میگم واست غذا آماده کنن میارم اینجا .
خاستم مخالفت کنم که گفت هیچی نگو عزیزدلم .
پاشدم و وسایل صبحانه رو جمع کردم ، حسن پاشد و رفت بیرون انقدر توی فکر بودم وقتی به خودم اومدم دیدم چندین ساعت دارم به حسن و رفتاراش فکر میکنم، فهمیدم که دارم طعم دوست داشتن و دوست داشته شدن رو میچشم ، دیگه وقت ناهار بود که حسن همراه یکی از خدمه ها با سینی های پر غذا توی دستش وارد شدن ،شاید هیچ وقت خونه ی خودمون ازین غذا ها نخورده بودم ،شوکه نگاه میکردم که حسن گفت : نمیخای یکم کمکم بدی خانومم ، وقتی بهم گفت خانومم ،انقدری ذوق کردم که خشکم زد و سرخ شدم ...
حسن خندید ... خدمتکار و راهی کرد و گفت :میخاست بمونه اینجا تا کارا رو انجام بده، اما من میدونستم جاسوس لیلاس ،دوس داشتم تنها باشیم باهم، واسه همین فرستادمش رفت ..
از زرنگیش خندم گرفت و گفتم : چه کار خوبی کردی ...
اگفت : یعنی الان گفتی دوسم داری یا فقط واسه اینکه حوصله نداری اینوگفتی؟؟
با صدای آرومی گفتم جواب اول .
این بود اولین اعتراف من به دوست داشتنش ..
انقدر ذوق زده شد و چشماش برق زد که زود همه ی سینی ها رو گذاشت و گفت باید کلی ناهار بخوری ‌...
هرچی میگفتم نمیتونم میگفت مگه میشه ؟
انقدر با من ملایم بود که حتی علی و رضا هم اینطور نبودن .
یاد داداشم و مامانم ناراحتم میکرد، انقدر غصه خوردم از اینکه حتی سراغی ازم نگرفتن .حتما مامانم فراموشم کرد .
حسن دستشو جلو چشام تکون داد ، میگفت غذا بخور
گفتم : حسن بخدا دیگه جا ندارم ،میدونی از صبح چقد غذا خوردم، بااین اوضاع چند روز دیگه میترکم ها..
گفت : خوبه...
خیلی دوسش داشتم شاید کسی باورش نشه که توی کمتر از یک ماه یا دوهفته یکی انقدر یکیو دوست داشته باشه... که تا میرفت بیرون نفس کم میاوردم و وقتی برمیگشت انقدری خوشحال میشدم که انگار دوباره متولد میشدم...
روز ها با خوشی من و حسن کنار هم میگذشت و ما از ذوق کنار هم بودن یادمون رفت که از یک هفته گذشته و نزدیک هفته ی سوم شدیم .
مادرش پیام داد که حسن دیگه باید برگرده پیش لیلا و فقط یک روز در هفته باید پیش من بمونه .
من و حسن ناراحت ازین اتفاق بودیم که گفت یکی از خدمتکارای لیلا رو واسه اومدن پیش من انتخاب کردن ....
فردای اون روز که پیام دادن حسن وسایلش رو جمع کرد ،بهم گفت : ستاره عزیزم نگران نباش نمیذارم کسی اذیتت کنه من همیشه مراقبتم ،زود به زود شده پنهونی میام دیدنت، تنها مشکلمون زری خانمه که قرار بیاد پیش تو بمونه ...
گفتم :حسن من با انتخاب خودم زنت نشدم ،ولی میدونم که بودنت باعث آرامشم، میدونم که خیلی دوست دارم، هیچوقت تنهام نذار . زود تر برو حسن، وگرنه رفتنت سخت تر میشه واسم .
حسن در و باز کرد و وسایلش و برداشت قبل رفتن مقداری پول گذاشت واسم و خونه رو پر از خوراکی هایی کرد که من دوس داشتم .
از بودن کنارش خوشحالم بودم و ازین که دارم لیلا رو عذاب میدم ناراحت و غمگین بودم.
گفت : ستاره من مراقب خودت باش که تو زندگی حسنی .
بااین حرفاش بغض کردم که من دختری با اون سن، با زور ازدواج کردم و چه ساده به یکی علاقمند شده بودم ... کسی که ممنوع بود واسم و اگه خان و زن و عروسش میفهمیدن زنده م نمیذاشتن، چون فقط قرار بود وارثی بیارم که حتی قرار بود لیلا بزرگش کنه نه من .
حسن رفت و من تنها شدم، نشستم روی صندلی توی فکر رفتم که مشخص بود منی که اون همه زور از عمو و زن عمو شنیدم راحت جلب محبت حسن میشم، هرچند هیچوقت محبتای بابا و مامانم یادم نمیره ،کاش بابام زنده بود و کنارم بود ،کاش مامانم سراغی ازم میگرفت .
توی افکارم بودم که صدای در اومد، میدونستم زری خانمه،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78184

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Judge Hui described Ng as inciting others to “commit a massacre” with three posts teaching people to make “toxic chlorine gas bombs,” target police stations, police quarters and the city’s metro stations. This offence was “rather serious,” the court said. Telegram users themselves will be able to flag and report potentially false content. Private channels are only accessible to subscribers and don’t appear in public searches. To join a private channel, you need to receive a link from the owner (administrator). A private channel is an excellent solution for companies and teams. You can also use this type of channel to write down personal notes, reflections, etc. By the way, you can make your private channel public at any moment. Image: Telegram. More>>
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American