🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_50 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجاه
اما الان کاری بود که شده و با اون اولتیماتم آخری پدرم باید کمی منطقی تر و معقولانه تر برخورد می کردم و به نوعی به خودم می قبولاندم که دیگر شوهر دارم و کم کم به این وضعیت عادت می کردم و به قول معروف بنی آدم، بنی عادت است و با عادت هایش خوی می گیرد لباسم را عوض کردم، روسری آبی رنگی روی سرم انداختم و خودم را داخل آینه نگاه کردم، باید آراسته به نظر می رسیدم، مادرم که تمام حرکاتم را زیر نظر داشت سینی که حاوی چای و قند و کشمش بود را به دستم داد و گفت: بیا عزیز دل مادر، سینی چای هم ببر، بعدش منم یه ظرف میوه میارم.آب دهنم را قورت دادم و سینی را به دستم گرفتم، نمی دانم چطورم شده بود، انگار نه انگار که من قبلا وحید را چندین مرحله دیده ام، احساس می کردم دفعه اول هست که می بینمش، رعشه ای به دست هام افتاده بود به طوریکه با گرفتن سینی چای صدای جرینگ جرینگ استکانها بلند شد.برای اینکه مادرم را متوجه استرس درونی ام نکنم، سریع بیرون رفتم .جلوی در میهمان خانه یک لحظه ایستادم ، آب دهنم را قورت دادم و همانطور که سرم پایین بود وارد اتاق شدم و با لحنی اهسته سلام کردم.وحید که اصلا انتظار دیدن من را نداشت، مثل فنر از جا پرید، حرکاتش کاملا مشهود بود که دستپاچه شده، اول نگاهی به من انداخت و بعدم سرش را پایین انداخت و همانطور که لبخند کمرنگی روی لبهاش مینشست گفت: فک کنم عادت دارین که منو غافلگیر کنین، اصلا انتظار نداشتم الان سعادت دیدار شما نصیبم بشه.سینی را روی زمین جلوی گذاشتم و خودم را بغل دیوار روبه روی وحید در فاصله نسبتا زیادی کشاندم.
وحید که شیطنت از حرکاتش میبارید، سینی را به دست گرفت و جلو آمد و درست کنار من، زانو به زانوی من نشست و همانطور که چای تعارفم می کرد گفت: دیگه قسمت ما این بود اولین چای را ما به همسرمون تعارف کنیم و بعد اشاره کرد که چای بردارم.حس عجیبی داشتم، خیلی هول شده بودم، سرم را به دو طرف تکان دادم و گفتم: نه...نه...من چای نمی خورم،وحید استکان چای را برداشت و با دست دیگرش یه حبه قند جلوی دهنم گرفت و گفت: نمی خورم نداریم، اصلا خودم دهنت می کنم...کلا داغ کردم و میدانستم الان مثل لبو سرخ شدم، چای را از دست وحید قاپیدم و یک نفس سر کشیدم.سوزش چای توی گلوم بود که صدای خنده وحید بلند شد و همانطور که بسته کادو پیچ کوچکی را به سمتم میداد گفت: اینم یه هدیه ناقابل برای همسر خوشگل خودم..اصلا هر حرفی که وحید میزد، من بیشتر داغ می کردم، اصلا نمیدانستم باید چه برخوردی داشته باشم.
پس کادو را از دست وحید گرفتم و مثل قرقی از جا بلند شدم و به سمت حمام حرکت کردم.نمی دانم چرا راه حمام را در پیش گرفتم، شاید به خاطر این بود که خلوتگاه این روزهای من حمام بود، پس می خواستم داخل حمام اولین کادو وحید را باز کنم.
وارد حمام شدم و در را پشت سرم بستم، نفس بلندی کشیدم، کادو را نگاهی انداختم، کاغذ سفید رنگ با قلب های قرمز خوشرنگ، ناخوداگاه لبخندی روی لبم نشست و در یک حرکت کاغذ کادو را پاره کردم و با دیدن گوشی موبایل، اونم از این جدیدها، لبخند گل گشادی روی لبم نشست.گوشی را از کارتونش بیرون آوردم، یه گوشی متوسطی که کلید نداشت، خیلی تعجب کردم، آخه هر چی گوشی تا به حال دیده بود کلی کلیدهای جور وا جور داشتند.هنوز گیر گوشی بودم که مادرم محکم به در زد و گفت: چی شد دوباره دختر؟! چرا شیرین رفتی و یکدفعه مثل گلوله توی تفنگ در رفتی و توی حموم پناه گرفتی؟!
گوشی را پشت سرم گرفتم وگفتم:هی...هیچی اومده بودم..در باز شد و مادرم چشمش به گوشی افتاد، سریع دستم را پشت سرم پنهان کردم و از حموم بیرون آمدم و همانطور که به طرف مهمانخانه میرفتم گفتم: مامان، اگر میوه هست بیام ببرم؟!مادرم نفس کوتاهی کشید وگفت: لازم نکرده، تو از اتاق فرار نکن احتیاج نیست برای پذیرایی بیرون بیایی...دوباره داخل اتاق شدم، وحید زیر چشمی نگاهی کرد و خنده ریزی زد و گفت: خوش آمدی...بیا بشین اینجا..
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_50 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجاه
اما الان کاری بود که شده و با اون اولتیماتم آخری پدرم باید کمی منطقی تر و معقولانه تر برخورد می کردم و به نوعی به خودم می قبولاندم که دیگر شوهر دارم و کم کم به این وضعیت عادت می کردم و به قول معروف بنی آدم، بنی عادت است و با عادت هایش خوی می گیرد لباسم را عوض کردم، روسری آبی رنگی روی سرم انداختم و خودم را داخل آینه نگاه کردم، باید آراسته به نظر می رسیدم، مادرم که تمام حرکاتم را زیر نظر داشت سینی که حاوی چای و قند و کشمش بود را به دستم داد و گفت: بیا عزیز دل مادر، سینی چای هم ببر، بعدش منم یه ظرف میوه میارم.آب دهنم را قورت دادم و سینی را به دستم گرفتم، نمی دانم چطورم شده بود، انگار نه انگار که من قبلا وحید را چندین مرحله دیده ام، احساس می کردم دفعه اول هست که می بینمش، رعشه ای به دست هام افتاده بود به طوریکه با گرفتن سینی چای صدای جرینگ جرینگ استکانها بلند شد.برای اینکه مادرم را متوجه استرس درونی ام نکنم، سریع بیرون رفتم .جلوی در میهمان خانه یک لحظه ایستادم ، آب دهنم را قورت دادم و همانطور که سرم پایین بود وارد اتاق شدم و با لحنی اهسته سلام کردم.وحید که اصلا انتظار دیدن من را نداشت، مثل فنر از جا پرید، حرکاتش کاملا مشهود بود که دستپاچه شده، اول نگاهی به من انداخت و بعدم سرش را پایین انداخت و همانطور که لبخند کمرنگی روی لبهاش مینشست گفت: فک کنم عادت دارین که منو غافلگیر کنین، اصلا انتظار نداشتم الان سعادت دیدار شما نصیبم بشه.سینی را روی زمین جلوی گذاشتم و خودم را بغل دیوار روبه روی وحید در فاصله نسبتا زیادی کشاندم.
وحید که شیطنت از حرکاتش میبارید، سینی را به دست گرفت و جلو آمد و درست کنار من، زانو به زانوی من نشست و همانطور که چای تعارفم می کرد گفت: دیگه قسمت ما این بود اولین چای را ما به همسرمون تعارف کنیم و بعد اشاره کرد که چای بردارم.حس عجیبی داشتم، خیلی هول شده بودم، سرم را به دو طرف تکان دادم و گفتم: نه...نه...من چای نمی خورم،وحید استکان چای را برداشت و با دست دیگرش یه حبه قند جلوی دهنم گرفت و گفت: نمی خورم نداریم، اصلا خودم دهنت می کنم...کلا داغ کردم و میدانستم الان مثل لبو سرخ شدم، چای را از دست وحید قاپیدم و یک نفس سر کشیدم.سوزش چای توی گلوم بود که صدای خنده وحید بلند شد و همانطور که بسته کادو پیچ کوچکی را به سمتم میداد گفت: اینم یه هدیه ناقابل برای همسر خوشگل خودم..اصلا هر حرفی که وحید میزد، من بیشتر داغ می کردم، اصلا نمیدانستم باید چه برخوردی داشته باشم.
پس کادو را از دست وحید گرفتم و مثل قرقی از جا بلند شدم و به سمت حمام حرکت کردم.نمی دانم چرا راه حمام را در پیش گرفتم، شاید به خاطر این بود که خلوتگاه این روزهای من حمام بود، پس می خواستم داخل حمام اولین کادو وحید را باز کنم.
وارد حمام شدم و در را پشت سرم بستم، نفس بلندی کشیدم، کادو را نگاهی انداختم، کاغذ سفید رنگ با قلب های قرمز خوشرنگ، ناخوداگاه لبخندی روی لبم نشست و در یک حرکت کاغذ کادو را پاره کردم و با دیدن گوشی موبایل، اونم از این جدیدها، لبخند گل گشادی روی لبم نشست.گوشی را از کارتونش بیرون آوردم، یه گوشی متوسطی که کلید نداشت، خیلی تعجب کردم، آخه هر چی گوشی تا به حال دیده بود کلی کلیدهای جور وا جور داشتند.هنوز گیر گوشی بودم که مادرم محکم به در زد و گفت: چی شد دوباره دختر؟! چرا شیرین رفتی و یکدفعه مثل گلوله توی تفنگ در رفتی و توی حموم پناه گرفتی؟!
گوشی را پشت سرم گرفتم وگفتم:هی...هیچی اومده بودم..در باز شد و مادرم چشمش به گوشی افتاد، سریع دستم را پشت سرم پنهان کردم و از حموم بیرون آمدم و همانطور که به طرف مهمانخانه میرفتم گفتم: مامان، اگر میوه هست بیام ببرم؟!مادرم نفس کوتاهی کشید وگفت: لازم نکرده، تو از اتاق فرار نکن احتیاج نیست برای پذیرایی بیرون بیایی...دوباره داخل اتاق شدم، وحید زیر چشمی نگاهی کرد و خنده ریزی زد و گفت: خوش آمدی...بیا بشین اینجا..
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_ 51 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجاه و یکم
نمی دونم چی شد و از کجا شروع شد اما وقتی به خود آمدم که کنار وحید گرم صحبت بودم و وحید داشت راجع به گوشی توضیح میداد و بعدم یه سیمکارت روی گوشی گذاشت و گفت: دوست دارم دیگه مستقیم به خودت زنگ بزنم، نمی خوام با گوشی پدرت با هم در ارتباط باشیم.من که ذوق گوشی را داشتم سراپا گوش شده بودم و هر چی وحید میگفت چشم چشم می گفتم.اون عصر خیلی با وحید گرم گرفتم، به نظرم میبایست این رابطه از جایی شروع بشه و هم من و هم وحید کمی بیشتر با اخلاق و روحیات هم آشنا بشیم، پس خواست خدا بود که اینجوری کلید بخوره...مادرم هم چند بار به بهانه های مختلف داخل اتاق میشد و هر بار که ما را گرم صحبت کردن میدید، لبخند رضایت روی چهره اش می نشست و بیرون میرفت، البته مطمئن بودم که تمام خبرها نکته به نکته و جز به جز به گوش پدرم می رسه.اون روز به شب رسید و وحید عزم رفتن کرد اما قبلش به من گفت که می خواهد من را همراه خودش به شهر ببرد تا چند روزی با هم باشیم و در کنارش با خانواده اش هم بیشتر آشنا بشم.به نظرم پیشنهاد خوبی بود و منم قبول کردم.پدرم سر زمین بود و وحید هم می خواست اجازه من را بگیرد و باهم رهسپار شهر بشویم,خیلی استرس داشتم اولا که برای اولین بار بود که به شهر می رفتم و دوما اولین بار بود که از خانواده جدا می شدم و سوما نمی دانستم برخورد خانواده وحید راجع به این موضوع چه باشد چون توی خانواده و روستای ما خیلی مرسوم نبود دختری که هنوز ازدواج نکرده تنها به خانه خانواده همسرش برود برای همین چندین استرس روی هم امده بود اما می خواستم خودم را برای هر برخوردی آماده کنم.یک ساعت قبل از غروب بود که پدرم از سر زمین به خانه آمد و وحید مثل موشک از جا بلند شد و پیش بابا رفت.
توی آشپزخونه بودم که پدرم با صورتی برافروخته جلوی در آشپزخانه ایستاد و با صدای بلند گفت: منیررره!!!از شنیدن آهنگ صدایش ترسی در جانم افتاد، بشقاب از دستم افتاد و گفتم: چی شده بابا؟!پدرم همانطور که نفسش را محکم بیرون میداد گفت: تومی خوای چه غلطی کنی؟!با ترس نگاهش کردم و گفتم: هیچ کار، چطور مگه؟!پدرم چشمانش را از حدقه بیرون آورد وگفت: مگه تو رو از زیر بوته پیدا کردم که سر خود تصمیم می گیری و می خوای به بی آبرویی بزنی هااا؟!مگه تو بزرگتر نداری؟! مگه...با لحنی لرزان گفتم: خوب بگین چی شده که اینهمه متلک بارم می کنی؟!پدرم نفسش را محکم تر بیرون داد وگفت: حالا دیگه هنوز عروسی نگرفتیم براتون، می خوای همراه پسره بری شهر ها؟! من این آبرو ریزی را کجا ببرم؟ اصلا مردم آبادی پشت سر من چی میگن هااا؟! اگر تو اینکار کنی دیگه می تونم توچشماشون نگاه کنم؟دوباره بغضی سنگین به گلوم نشست، اونموقع که منو عقد می کرد فکر هیچی را نکرد و حالا رفتن من همراه بااصطلاح شوهرم، شده آبرو ریزی...خلاصه پدرم نه اون بار و نه هیچ وقت دیگه، تا وقتی من و وحید عقد بودیم نگذاشت همراهش برم.شروع ارتباط من با وحید با همان کادو که گوشی موبایل بود، آغاز شد، هدیه ای که اولین و آخرین کادویی بود که وحید به من داد و من دیگه هیچ وقت از دست او هدیه نگرفتم.روزها پشت سر هم میگذشت، وحید به نظر خودش روی قولش ماند و اجازه داد تا من بزرگ شوم و بعد عروسی بگیرد و این اجازه فقط قد یک سال بود و درست زمانی که من چهارده ساله شدم بساط عروسی را به راه انداخت.
درست یادم است، صبح یکی از روزهای اردیبهشت بود، هوای روستای ما به دلیل وجود کوه های اطرافش سرد بود و بخاری ها هنوز روشن بودند، من مشغول جوشاندن شیر گوسفندها بودم که گوشی موبایلم زنگ خورد.می دانستم چه کسی پشت خط است، چون گوشی من زنگ خور نداشت و فقط یک نفر بود که به من زنگ میزد، انگار که خط اختصاصی که دربست در خدمت وحید بود با بی میلی روی صفحه گوشی نگاه کردم، اسم وحید به من چشمک میزد.هوفی کردم و تماس را وصل کردم، صدای هیجان زده وحید در گوشی پیچید، سلام منیره، مژده بدم که بالاخره تاریخ عروسی مشخص شد.با شنیدن این حرف انگار به جای شیرها من گُر گرفتم، با صدای بلند گفتم: تو که گفتی صبر می کنی! گفتی اول اجازه میدی درسم را ادامه بدم، درسم که تمام شد بساط عروسی راه مندازی! و هزار تا وعده دیگه هم دادی، وحید الان من بزرگ شدم؟! من درسم تمام شده که برام برنامه عروسی ریختی؟! آخه چرا تو روی حرفات واینمیستی؟!وحید که گویا توی پرش خورده بود با مِن مِن گفت: آ...آآخه پدر و مادرمامون میگن خوبیت نداره، میگن باید زودتر ازدواج کنیم وگرنه مردم هزار تا حرف پشت سرمون میزنن، ببین منیره بزار ما ازدواج کنیم من قول میدم که شرایطی فراهم کنم تو بری مدرسه و درس و مشقت را ادامه بدی...ناخوداگاه جیغی زدم و...
#ادامه_دارد..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_ 51 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجاه و یکم
نمی دونم چی شد و از کجا شروع شد اما وقتی به خود آمدم که کنار وحید گرم صحبت بودم و وحید داشت راجع به گوشی توضیح میداد و بعدم یه سیمکارت روی گوشی گذاشت و گفت: دوست دارم دیگه مستقیم به خودت زنگ بزنم، نمی خوام با گوشی پدرت با هم در ارتباط باشیم.من که ذوق گوشی را داشتم سراپا گوش شده بودم و هر چی وحید میگفت چشم چشم می گفتم.اون عصر خیلی با وحید گرم گرفتم، به نظرم میبایست این رابطه از جایی شروع بشه و هم من و هم وحید کمی بیشتر با اخلاق و روحیات هم آشنا بشیم، پس خواست خدا بود که اینجوری کلید بخوره...مادرم هم چند بار به بهانه های مختلف داخل اتاق میشد و هر بار که ما را گرم صحبت کردن میدید، لبخند رضایت روی چهره اش می نشست و بیرون میرفت، البته مطمئن بودم که تمام خبرها نکته به نکته و جز به جز به گوش پدرم می رسه.اون روز به شب رسید و وحید عزم رفتن کرد اما قبلش به من گفت که می خواهد من را همراه خودش به شهر ببرد تا چند روزی با هم باشیم و در کنارش با خانواده اش هم بیشتر آشنا بشم.به نظرم پیشنهاد خوبی بود و منم قبول کردم.پدرم سر زمین بود و وحید هم می خواست اجازه من را بگیرد و باهم رهسپار شهر بشویم,خیلی استرس داشتم اولا که برای اولین بار بود که به شهر می رفتم و دوما اولین بار بود که از خانواده جدا می شدم و سوما نمی دانستم برخورد خانواده وحید راجع به این موضوع چه باشد چون توی خانواده و روستای ما خیلی مرسوم نبود دختری که هنوز ازدواج نکرده تنها به خانه خانواده همسرش برود برای همین چندین استرس روی هم امده بود اما می خواستم خودم را برای هر برخوردی آماده کنم.یک ساعت قبل از غروب بود که پدرم از سر زمین به خانه آمد و وحید مثل موشک از جا بلند شد و پیش بابا رفت.
توی آشپزخونه بودم که پدرم با صورتی برافروخته جلوی در آشپزخانه ایستاد و با صدای بلند گفت: منیررره!!!از شنیدن آهنگ صدایش ترسی در جانم افتاد، بشقاب از دستم افتاد و گفتم: چی شده بابا؟!پدرم همانطور که نفسش را محکم بیرون میداد گفت: تومی خوای چه غلطی کنی؟!با ترس نگاهش کردم و گفتم: هیچ کار، چطور مگه؟!پدرم چشمانش را از حدقه بیرون آورد وگفت: مگه تو رو از زیر بوته پیدا کردم که سر خود تصمیم می گیری و می خوای به بی آبرویی بزنی هااا؟!مگه تو بزرگتر نداری؟! مگه...با لحنی لرزان گفتم: خوب بگین چی شده که اینهمه متلک بارم می کنی؟!پدرم نفسش را محکم تر بیرون داد وگفت: حالا دیگه هنوز عروسی نگرفتیم براتون، می خوای همراه پسره بری شهر ها؟! من این آبرو ریزی را کجا ببرم؟ اصلا مردم آبادی پشت سر من چی میگن هااا؟! اگر تو اینکار کنی دیگه می تونم توچشماشون نگاه کنم؟دوباره بغضی سنگین به گلوم نشست، اونموقع که منو عقد می کرد فکر هیچی را نکرد و حالا رفتن من همراه بااصطلاح شوهرم، شده آبرو ریزی...خلاصه پدرم نه اون بار و نه هیچ وقت دیگه، تا وقتی من و وحید عقد بودیم نگذاشت همراهش برم.شروع ارتباط من با وحید با همان کادو که گوشی موبایل بود، آغاز شد، هدیه ای که اولین و آخرین کادویی بود که وحید به من داد و من دیگه هیچ وقت از دست او هدیه نگرفتم.روزها پشت سر هم میگذشت، وحید به نظر خودش روی قولش ماند و اجازه داد تا من بزرگ شوم و بعد عروسی بگیرد و این اجازه فقط قد یک سال بود و درست زمانی که من چهارده ساله شدم بساط عروسی را به راه انداخت.
درست یادم است، صبح یکی از روزهای اردیبهشت بود، هوای روستای ما به دلیل وجود کوه های اطرافش سرد بود و بخاری ها هنوز روشن بودند، من مشغول جوشاندن شیر گوسفندها بودم که گوشی موبایلم زنگ خورد.می دانستم چه کسی پشت خط است، چون گوشی من زنگ خور نداشت و فقط یک نفر بود که به من زنگ میزد، انگار که خط اختصاصی که دربست در خدمت وحید بود با بی میلی روی صفحه گوشی نگاه کردم، اسم وحید به من چشمک میزد.هوفی کردم و تماس را وصل کردم، صدای هیجان زده وحید در گوشی پیچید، سلام منیره، مژده بدم که بالاخره تاریخ عروسی مشخص شد.با شنیدن این حرف انگار به جای شیرها من گُر گرفتم، با صدای بلند گفتم: تو که گفتی صبر می کنی! گفتی اول اجازه میدی درسم را ادامه بدم، درسم که تمام شد بساط عروسی راه مندازی! و هزار تا وعده دیگه هم دادی، وحید الان من بزرگ شدم؟! من درسم تمام شده که برام برنامه عروسی ریختی؟! آخه چرا تو روی حرفات واینمیستی؟!وحید که گویا توی پرش خورده بود با مِن مِن گفت: آ...آآخه پدر و مادرمامون میگن خوبیت نداره، میگن باید زودتر ازدواج کنیم وگرنه مردم هزار تا حرف پشت سرمون میزنن، ببین منیره بزار ما ازدواج کنیم من قول میدم که شرایطی فراهم کنم تو بری مدرسه و درس و مشقت را ادامه بدی...ناخوداگاه جیغی زدم و...
#ادامه_دارد..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_سیزده
چشامو بسته بودم و بچه بغلم بود....... تکونش میدادم دلم آروم شده بود ،از خدا فقط بچه مو میخاستم و دیگه هیچی نمیخاستم ، از حسن دلخور بودم ،حتی نیومد کنارم باشه ،ولی ته دلم دوسش داشتم، شوهرم بود و پدر بچه م ،مطمئنم که نمیتونه از من بگذره.. با این فکر ها دل خودمو خوش کردم ...
بچه که با حسن قرار گذاشتیم اسمشو حسین بذاریم ، شروع کرد گریه کردن، هیچکس توی اتاق نبود،شروع کردم به شیر دادنش..
با اولین شیر دادن به پسرم حسی توی دلم به وجود اومد ، شروع کردم اشک ریختن ،دلم واسه بی کسی خودم سوخت ،اون از عموم که این بلا رو سرم آورد و به زور شوهرم داد، اون از برادرام که سراغی ازم نگرفتن و مادرم که انگاری یک ساله فراموشم کرد ...شوهری که معلوم نبود کجاست ، هنوزم من و میخاد یا نه ، اشک میریختم که بچه م توی بغلم خوابش برد... چشامو بسته بودم و حسین و از توی بغلم در نیاورده بودم که در باز شد و ....
مادرحسن اومد و بچه رو از بغلم گرفت و رو بهم گفت : نباید بغلش کنی و شیر بهش بدی ، نباید بهش وابسته بشی، از الان جدا بشی بهتره تا یکی دو هفته دیگه، الانم استراحت کن، بهتر که شدی میگم با ماشین ببرنت خونه ت ،درمورد چیزایی هم که به نامت کردیم، بهتر که شدی حرف میزنیم ....
شوکه شده بودم از رفتارش و حرفاش، به خودم اومدم دیدم بچمو برد ،انقدر جیغ میزدم التماسش میکردم،میگفتم :توروخدا بذارید کنار بچه م باشم ،نوکری خودتو خان و میکنم، التماستون میکنم بذارید پیشم بمونه، بخدا کاری با شما ندارم ،هرکاری بگین انجام میدم، توروخدا پسرمو ازم نگیرین ...تو خودت مادری، تو خودت حسن و دوس داری، نمیتونی لحظه ای ازش جدا باشی ،توروخدا ، تورو جان حسن پسرت قسم میدم بچمو بهم بده... جیغ میزدم و گریه میکردم، اما توجهی بهم نکرد و رفت و در و بست ... نمیدونم چند ساعت جیغ میزدم و التماس میکردم ..بی جون شده بودم ، انگاری هیشکی جرات اومدن توی اتاق و نداشت که کسی نیومد تا دردمو دوا کنه، تا کمکم کنه... بچمو برد ،حسن نبود یا نخاست بیاد ببینه چی شده و جلوی مادرش و بگیره ،شاید صدامو شنید و نیومد... تعجب میکردم اما من دیدم حسن از توی باغ، موقعی که درد داشتم بردم توی اتاق پس باید اینجا باشه ...
یعنی همه ی محبت کردناش دروغ بود ؟ پشت در بیهوش شده بودم، کسی به دادم نرسید، وقتی به هوش اومدم بیحال همونجا که بودم نشستم ...صدای حسن میومد میگفت : ستاره از پشت در برو کنار، بخدا میام واست توضیح میدم... اما من جون نداشتم تکون بخورم ،...
حسن گفت : ستاره بخدا من دوست دارم، فراموشت نکردم ،نمیدونستم مامانم میخاد این کار و کنه، من و فرستاد شهر تا یکم وسیله بگیرم ،الانم معلوم نیست مامان کجاست، بذار بیام داخل حرف بزنیم ....
وقتی گفت مادرش نیست، انگاری امیدوار شدم گفتم :حسن حالا که نیست، یه دقیقه بچمو بیار پیشم توروخدا حسن بیارش ...
حسن با ناراحتی که میخاست پنهون کنه گفت : ستاره در و باز کن تا برات توضیح بدم ،پسرمونم با مامان پیدا میکنم ....
چی شنیدم یعنی بچمو برده بود ؟ پاشدم و در و باز کردم واسش ، حسن اومد داخل و میگفت دیگه تنهات نمیذارم، بخدا نمیدونستم میخاد این کار و کنه، وگرنه نمیرفتم ...
تا تونستم گریه کرد،م دیگه اشکام خشک شده بود رو به حسن گفتم : قول بده بچمو پیدا کنی و واسم بیاریش، قول بده حسن ...
حسن گفت :قول میدم ستاره، فقط دیگه گریه نکن ، پسرمون و پیدا میکنم ..
گفت : دیگه به دوست داشتن من شک نکن ستاره ی زندگیم ...
حسن ادامه داد من باید برم دنبال مامان و بچه بگردم ،تو مراقب خودت باش، از اتاق بیرون نیا تا برگردم ...
رو بهش گفتم : مراقب خودت باش حسن ، بدون بچمون نیا ،خونواده ی سه نفرمون و کامل کن و برگرد.
حسن رفت و من دوباره توی افکارم غرق شده بودم، از همه، از زمین و زمان ناراحت بودم، از مادرم و خانواده م .
سخت ذهنم مشغول بچه م بود، به خودم که اومدم دیدم دارم گریه میکنم .
توی اون خونه کسی نبود که حامی من باشه ، انتظار از غریبه هایی داشتم که هیچ علاقه یی به بودن من کنارشون نداشتن .
توی افکارم غرق بودم که در با صدای محکمی باز شد ،خان رو توی در دیدم، چهره ی خشمگینش رو که دیدم ترسیدم
رو بهم گفت :پاشو زن ،باید وسایلت و جمع کنی و برگردی همونجایی که بودی، هرچی طلا و وسیله هم داری و میخای جمع کن و ازینجا برو ... ما نمیخایم اینجا باشی ، حسن هم تورو نمیخاد، مادر حسین هم کسی نیست جز لیلا ،پاشو راننده جلو در منتظرته، اگه دیر بری مجبوری پیاده بری .
من که شوکه بودم رو بهش گفتم : خان مگه من چیکار کردم؟ چه دشمنی با شما دارم؟ تورو خدا بذارید فقط کنار بچه م باشم ،چیز دیگه یی نمیخام...
اما خان صدای من و نمیشنید،روبه خدمتکارا گفت : وسایلش رو جمع کنین،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_سیزده
چشامو بسته بودم و بچه بغلم بود....... تکونش میدادم دلم آروم شده بود ،از خدا فقط بچه مو میخاستم و دیگه هیچی نمیخاستم ، از حسن دلخور بودم ،حتی نیومد کنارم باشه ،ولی ته دلم دوسش داشتم، شوهرم بود و پدر بچه م ،مطمئنم که نمیتونه از من بگذره.. با این فکر ها دل خودمو خوش کردم ...
بچه که با حسن قرار گذاشتیم اسمشو حسین بذاریم ، شروع کرد گریه کردن، هیچکس توی اتاق نبود،شروع کردم به شیر دادنش..
با اولین شیر دادن به پسرم حسی توی دلم به وجود اومد ، شروع کردم اشک ریختن ،دلم واسه بی کسی خودم سوخت ،اون از عموم که این بلا رو سرم آورد و به زور شوهرم داد، اون از برادرام که سراغی ازم نگرفتن و مادرم که انگاری یک ساله فراموشم کرد ...شوهری که معلوم نبود کجاست ، هنوزم من و میخاد یا نه ، اشک میریختم که بچه م توی بغلم خوابش برد... چشامو بسته بودم و حسین و از توی بغلم در نیاورده بودم که در باز شد و ....
مادرحسن اومد و بچه رو از بغلم گرفت و رو بهم گفت : نباید بغلش کنی و شیر بهش بدی ، نباید بهش وابسته بشی، از الان جدا بشی بهتره تا یکی دو هفته دیگه، الانم استراحت کن، بهتر که شدی میگم با ماشین ببرنت خونه ت ،درمورد چیزایی هم که به نامت کردیم، بهتر که شدی حرف میزنیم ....
شوکه شده بودم از رفتارش و حرفاش، به خودم اومدم دیدم بچمو برد ،انقدر جیغ میزدم التماسش میکردم،میگفتم :توروخدا بذارید کنار بچه م باشم ،نوکری خودتو خان و میکنم، التماستون میکنم بذارید پیشم بمونه، بخدا کاری با شما ندارم ،هرکاری بگین انجام میدم، توروخدا پسرمو ازم نگیرین ...تو خودت مادری، تو خودت حسن و دوس داری، نمیتونی لحظه ای ازش جدا باشی ،توروخدا ، تورو جان حسن پسرت قسم میدم بچمو بهم بده... جیغ میزدم و گریه میکردم، اما توجهی بهم نکرد و رفت و در و بست ... نمیدونم چند ساعت جیغ میزدم و التماس میکردم ..بی جون شده بودم ، انگاری هیشکی جرات اومدن توی اتاق و نداشت که کسی نیومد تا دردمو دوا کنه، تا کمکم کنه... بچمو برد ،حسن نبود یا نخاست بیاد ببینه چی شده و جلوی مادرش و بگیره ،شاید صدامو شنید و نیومد... تعجب میکردم اما من دیدم حسن از توی باغ، موقعی که درد داشتم بردم توی اتاق پس باید اینجا باشه ...
یعنی همه ی محبت کردناش دروغ بود ؟ پشت در بیهوش شده بودم، کسی به دادم نرسید، وقتی به هوش اومدم بیحال همونجا که بودم نشستم ...صدای حسن میومد میگفت : ستاره از پشت در برو کنار، بخدا میام واست توضیح میدم... اما من جون نداشتم تکون بخورم ،...
حسن گفت : ستاره بخدا من دوست دارم، فراموشت نکردم ،نمیدونستم مامانم میخاد این کار و کنه، من و فرستاد شهر تا یکم وسیله بگیرم ،الانم معلوم نیست مامان کجاست، بذار بیام داخل حرف بزنیم ....
وقتی گفت مادرش نیست، انگاری امیدوار شدم گفتم :حسن حالا که نیست، یه دقیقه بچمو بیار پیشم توروخدا حسن بیارش ...
حسن با ناراحتی که میخاست پنهون کنه گفت : ستاره در و باز کن تا برات توضیح بدم ،پسرمونم با مامان پیدا میکنم ....
چی شنیدم یعنی بچمو برده بود ؟ پاشدم و در و باز کردم واسش ، حسن اومد داخل و میگفت دیگه تنهات نمیذارم، بخدا نمیدونستم میخاد این کار و کنه، وگرنه نمیرفتم ...
تا تونستم گریه کرد،م دیگه اشکام خشک شده بود رو به حسن گفتم : قول بده بچمو پیدا کنی و واسم بیاریش، قول بده حسن ...
حسن گفت :قول میدم ستاره، فقط دیگه گریه نکن ، پسرمون و پیدا میکنم ..
گفت : دیگه به دوست داشتن من شک نکن ستاره ی زندگیم ...
حسن ادامه داد من باید برم دنبال مامان و بچه بگردم ،تو مراقب خودت باش، از اتاق بیرون نیا تا برگردم ...
رو بهش گفتم : مراقب خودت باش حسن ، بدون بچمون نیا ،خونواده ی سه نفرمون و کامل کن و برگرد.
حسن رفت و من دوباره توی افکارم غرق شده بودم، از همه، از زمین و زمان ناراحت بودم، از مادرم و خانواده م .
سخت ذهنم مشغول بچه م بود، به خودم که اومدم دیدم دارم گریه میکنم .
توی اون خونه کسی نبود که حامی من باشه ، انتظار از غریبه هایی داشتم که هیچ علاقه یی به بودن من کنارشون نداشتن .
توی افکارم غرق بودم که در با صدای محکمی باز شد ،خان رو توی در دیدم، چهره ی خشمگینش رو که دیدم ترسیدم
رو بهم گفت :پاشو زن ،باید وسایلت و جمع کنی و برگردی همونجایی که بودی، هرچی طلا و وسیله هم داری و میخای جمع کن و ازینجا برو ... ما نمیخایم اینجا باشی ، حسن هم تورو نمیخاد، مادر حسین هم کسی نیست جز لیلا ،پاشو راننده جلو در منتظرته، اگه دیر بری مجبوری پیاده بری .
من که شوکه بودم رو بهش گفتم : خان مگه من چیکار کردم؟ چه دشمنی با شما دارم؟ تورو خدا بذارید فقط کنار بچه م باشم ،چیز دیگه یی نمیخام...
اما خان صدای من و نمیشنید،روبه خدمتکارا گفت : وسایلش رو جمع کنین،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭3
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_چهارده
از طلا تا هرچی لباس که داره ،بعدم ببریدش توی ماشین تا ببرنش پیش خانوادش ...
نگاهم کرد و گفت : وقتی برگشتم اینجا نباشه...
زبونم لال شده بود ،انگاری آخر دنیا بود و مرده بودم ،وسایلمو جمع کردن و گذاشتن توی ماشین ،مثل مرده ی متحرک همراهشون رفتم و سوار ماشین شدم ...هر لحظه منتظر اومدن حسن بودم ،ولی انگار خبری نبود ...
اشکام در نمیومد توی شوک بودم .
توی یک سال به اندازه ی یک زن هفتاد ساله عذاب کشیدم ،پیر شدم .
ماشین حرکت کرد و رفت سمت خونه یی که به هیچ وجه دوست نداشتم، برای ثانیه یی کنارشون باشم...
ماشین حرکت کرد و من روح از بدنم میرفت ....
فقط توی فکر بچه م بودم ، بچه یی که معلوم نبود چه بلایی سرش میاد ...
ماشین میرفت و هرلحظه نزدیک میشدیم به خونه یی که شاید از بودن توی خونه ی خان بدتر بود ...
ماشین پیچید توی کوچمون ،من که نفسم بند اومده بود نمیدونستم چه رفتاری نشون میدن، حالم بد بود، نفس کم آورده بودم ..راننده که فهمید رو بهم گفت : دخترم خدا بزرگه ،توکل کن به خدا ، یه روزی خدا حقتو ازشون میگیره ...
سرمو پایین انداختم نمیخاستم حرف بزنم ...
ماشین رسید جلوی خونه و ایستاد ، هنوز کوچمون همون شکل بود، پیاده شدم ،راننده در زد، وسایلمو گذاشت زمین و گفت : دخترم من دیگه باید برم، اگر تونستم خبری از پسرت واست میارم، اما قول نمیدم .
دل خوش کردم به حرفش ،ایستادم جلوی در که صدای زن عمو روشنیدم : کیه ؟ کیه ؟
اما من سکوت کردم ...
وقتی در وباز کرد و من و دید انگاری که خیلی تعجب کرد ،نگاهی پر از خشم بهم کرد و در و محکم بست و رفت.
پیش خودم گفتم این تازه اولشه ، در زدم، اما بازم باز نکردن ، صدای داد و بیداد توی حیاط به گوشم رسید، صدای مادرم بود که میگفت : مگه فقط اینجا مال شماست ؟ شوهر من ، برادر تو هم توی این خونه سهم داره ، ستاره دخترشه، شما به این روز انداختینش، باید منتظر همچین روزی هم میبودین .دلم پر میکشید برای مادرم، برای بغلش، دوس داشتم در باز شه برم توی بغلش تا میتونم گریه کنم . صدای جیغ های زن عمو که میگفت : اگه این دختر پاشو تو خونه ی من بذاره ،من اینجا نمیمونم .
مامان هم بلند میگفت : دختر من از شما پاکتر از شما دلش صاف تر ، خدا یه روزی جواب بدی هایی که درحقش کردین و بهتون میده ، نمیدونم چه جوری میخاین جواب پدرشو بدین،من حرفاشون و میشنیدم و سکوت کرده بودم.. همسایه ها بیرون اومده بودن تااین حد حقیر نشده بودم.
مامانم داد میزد ستاره مادر، در و برات باز میکنم میارمت پیش خودم ، ولی یهو صدای مامانم قطع ش،د دیگه صدایی ازش نیومد ،حتما عمو برده بودش داخل، چون صدای زن عمو میومد که هنوز داشت به من ناسزا میداد .
ناامید پشت در نشسته بودم مثل مرده ها و کاری نمیتونستم بکنم ، انگاری قفل کرده بودم.
پسرم و ازم گرفتن ، حسن ولم کرد و تنهام گذاشت...عموم من ونمیخاست،همسایه هاپشت سرم پچ پچمیکردن ومادری که درتلاش بود تا من و نجات بده.تنها جایی که میخاستم بغل مادرم بود،بغل مادری که یکسال ازم دور بود، اما با صد سال تجربه برگشتم پیشش،با صدسال بدبختی.
به درتکیه داده بودم که در باز شد افتادم توی حیاط،عمو کمک کرد بلند بشم،نگاهش کردم ...با ترس نگاهم کرد و سرش و پایین انداخت ، نفهمیدم چرا ترسیده، رفت کنار تا برم داخل، پا شدم و به سمت خونه حرکت کردم ، به سمت خونه که میرفتم تمام صحنه های دوران بچگیم پدرم و برادرام و سعید میومدن جلو چشام، چند قدمی اتاق، زن عمو اومد بیرون، اونم ترسیده بود، با وحشت نگاهم میکرد، فهمیدم خبریه که اینجوری نگاهم میکنن ،سرعتمو بیشتر کردم رفتم سمت اتاقی که کنار پدر و مادرم توش زندگی میکردیم ، خبری از رضا و علی و سمانه و سعید نبود، نمیخاستمم بدونم کجان.
رسیدم به اتاق و در و باز کردم ،اما با چیزی که دیدم شوکه تر شدم و ناباور نگاه میکردم...
جسم مادرم بی جون و رنگ پریده افتاده بود وسط اتاق ،سمتش رفتم و کنارش نشستم باورم نمیشد این مادرم باشه ، اون لحظه توی شوک رفتار خانواده ی حسن بودم و الان شوک بدتری بهم وارد شد ،نه اشک ریختم نه داد زدم،نمیتونستم هیچکاری کنم ، من تحمل این همه شوک رو نداشتم، قلبم تحمل نداشت...
برای چند لحظه فقط میدیدم اطرافم پر شده از آدم که همه دارن خودشون و میزنن و گریه میکنن ، زن عمو رو میدیدم که داره خودشو میزنه و وقتی نگاهش به من میفتاد ترس و توی چشماش میدیدم ....
انقدر مادرم و عذاب دادن که حتی بهش نرسیدم تا بغلش کنم ، بوش کنم .
نه حسن و نه خانوادش، نه عموم و زن عموم نه برادرام و نه سعید که یه زمانی این همه واسم مهم بودن نمیتونستن حالم و خوب کنن و تا آخر عمر نمیبخشیدمشون ...
پارچه ی سفیدی آوردن و روی مادرم پهن کردن ،ناباور نگاهشون میکردم و توانایی نشون دادن هیچ واکنشی رو نداشتم ،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_چهارده
از طلا تا هرچی لباس که داره ،بعدم ببریدش توی ماشین تا ببرنش پیش خانوادش ...
نگاهم کرد و گفت : وقتی برگشتم اینجا نباشه...
زبونم لال شده بود ،انگاری آخر دنیا بود و مرده بودم ،وسایلمو جمع کردن و گذاشتن توی ماشین ،مثل مرده ی متحرک همراهشون رفتم و سوار ماشین شدم ...هر لحظه منتظر اومدن حسن بودم ،ولی انگار خبری نبود ...
اشکام در نمیومد توی شوک بودم .
توی یک سال به اندازه ی یک زن هفتاد ساله عذاب کشیدم ،پیر شدم .
ماشین حرکت کرد و رفت سمت خونه یی که به هیچ وجه دوست نداشتم، برای ثانیه یی کنارشون باشم...
ماشین حرکت کرد و من روح از بدنم میرفت ....
فقط توی فکر بچه م بودم ، بچه یی که معلوم نبود چه بلایی سرش میاد ...
ماشین میرفت و هرلحظه نزدیک میشدیم به خونه یی که شاید از بودن توی خونه ی خان بدتر بود ...
ماشین پیچید توی کوچمون ،من که نفسم بند اومده بود نمیدونستم چه رفتاری نشون میدن، حالم بد بود، نفس کم آورده بودم ..راننده که فهمید رو بهم گفت : دخترم خدا بزرگه ،توکل کن به خدا ، یه روزی خدا حقتو ازشون میگیره ...
سرمو پایین انداختم نمیخاستم حرف بزنم ...
ماشین رسید جلوی خونه و ایستاد ، هنوز کوچمون همون شکل بود، پیاده شدم ،راننده در زد، وسایلمو گذاشت زمین و گفت : دخترم من دیگه باید برم، اگر تونستم خبری از پسرت واست میارم، اما قول نمیدم .
دل خوش کردم به حرفش ،ایستادم جلوی در که صدای زن عمو روشنیدم : کیه ؟ کیه ؟
اما من سکوت کردم ...
وقتی در وباز کرد و من و دید انگاری که خیلی تعجب کرد ،نگاهی پر از خشم بهم کرد و در و محکم بست و رفت.
پیش خودم گفتم این تازه اولشه ، در زدم، اما بازم باز نکردن ، صدای داد و بیداد توی حیاط به گوشم رسید، صدای مادرم بود که میگفت : مگه فقط اینجا مال شماست ؟ شوهر من ، برادر تو هم توی این خونه سهم داره ، ستاره دخترشه، شما به این روز انداختینش، باید منتظر همچین روزی هم میبودین .دلم پر میکشید برای مادرم، برای بغلش، دوس داشتم در باز شه برم توی بغلش تا میتونم گریه کنم . صدای جیغ های زن عمو که میگفت : اگه این دختر پاشو تو خونه ی من بذاره ،من اینجا نمیمونم .
مامان هم بلند میگفت : دختر من از شما پاکتر از شما دلش صاف تر ، خدا یه روزی جواب بدی هایی که درحقش کردین و بهتون میده ، نمیدونم چه جوری میخاین جواب پدرشو بدین،من حرفاشون و میشنیدم و سکوت کرده بودم.. همسایه ها بیرون اومده بودن تااین حد حقیر نشده بودم.
مامانم داد میزد ستاره مادر، در و برات باز میکنم میارمت پیش خودم ، ولی یهو صدای مامانم قطع ش،د دیگه صدایی ازش نیومد ،حتما عمو برده بودش داخل، چون صدای زن عمو میومد که هنوز داشت به من ناسزا میداد .
ناامید پشت در نشسته بودم مثل مرده ها و کاری نمیتونستم بکنم ، انگاری قفل کرده بودم.
پسرم و ازم گرفتن ، حسن ولم کرد و تنهام گذاشت...عموم من ونمیخاست،همسایه هاپشت سرم پچ پچمیکردن ومادری که درتلاش بود تا من و نجات بده.تنها جایی که میخاستم بغل مادرم بود،بغل مادری که یکسال ازم دور بود، اما با صد سال تجربه برگشتم پیشش،با صدسال بدبختی.
به درتکیه داده بودم که در باز شد افتادم توی حیاط،عمو کمک کرد بلند بشم،نگاهش کردم ...با ترس نگاهم کرد و سرش و پایین انداخت ، نفهمیدم چرا ترسیده، رفت کنار تا برم داخل، پا شدم و به سمت خونه حرکت کردم ، به سمت خونه که میرفتم تمام صحنه های دوران بچگیم پدرم و برادرام و سعید میومدن جلو چشام، چند قدمی اتاق، زن عمو اومد بیرون، اونم ترسیده بود، با وحشت نگاهم میکرد، فهمیدم خبریه که اینجوری نگاهم میکنن ،سرعتمو بیشتر کردم رفتم سمت اتاقی که کنار پدر و مادرم توش زندگی میکردیم ، خبری از رضا و علی و سمانه و سعید نبود، نمیخاستمم بدونم کجان.
رسیدم به اتاق و در و باز کردم ،اما با چیزی که دیدم شوکه تر شدم و ناباور نگاه میکردم...
جسم مادرم بی جون و رنگ پریده افتاده بود وسط اتاق ،سمتش رفتم و کنارش نشستم باورم نمیشد این مادرم باشه ، اون لحظه توی شوک رفتار خانواده ی حسن بودم و الان شوک بدتری بهم وارد شد ،نه اشک ریختم نه داد زدم،نمیتونستم هیچکاری کنم ، من تحمل این همه شوک رو نداشتم، قلبم تحمل نداشت...
برای چند لحظه فقط میدیدم اطرافم پر شده از آدم که همه دارن خودشون و میزنن و گریه میکنن ، زن عمو رو میدیدم که داره خودشو میزنه و وقتی نگاهش به من میفتاد ترس و توی چشماش میدیدم ....
انقدر مادرم و عذاب دادن که حتی بهش نرسیدم تا بغلش کنم ، بوش کنم .
نه حسن و نه خانوادش، نه عموم و زن عموم نه برادرام و نه سعید که یه زمانی این همه واسم مهم بودن نمیتونستن حالم و خوب کنن و تا آخر عمر نمیبخشیدمشون ...
پارچه ی سفیدی آوردن و روی مادرم پهن کردن ،ناباور نگاهشون میکردم و توانایی نشون دادن هیچ واکنشی رو نداشتم ،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1😭1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_پانزده
هر لحظه منتظر بودم تا مادرم پاشه و بگه من کنارتم ،اما این اتفاق نیفتاد ...
یکی از زن های همسایه که یادمه وقتی
بچه بودم مهربون و دلسوزترین همسایه بود ، اومد و کنارم نشست : ستاره مادر گریه کن نذار بغض خفه ت کنه، تا میتونی جیغ بزن دخترم ،گریه کن ، برای مادرت گریه کن، نذار غمش توی دلت بمونه ..
من نگاهش کردم و گفتم : خاله مادرم زنده س ،مگه نه ؟دارم خواب میبینم مگه نه ؟؟
زن ها شروع کردن به گریه کردن هرکدوم جلوم میگفتن : این دختر بدبخته ، هرجا میره اتفاق بد میفته ،از پا قدمشه .
حرفاشون و زخم زبوناشون واسم مهم نبود،فقط مادرمو میخاستم ...
در زدن و چند تا از مردهای همسایه اومدن تا مادرمو ببرن ،اومدن و جلو چشمام مامانم و بردن و من موندم که هنوز باور نکرده بودم مادرم مرده .
مادرم و کفن کردن و توی تابوتی گذاشتن که ببریم قبرستون، از قبل قبرش رو آماده کرده بودن ،همه چیز تند تند پیش میرفت، نمیتونستم این همه اتفاق بد رو توی یک روز هضم کنم ، توی روستا وقتی کسی میمرد چون سردخونه نبود ،منتظر نمیموندن و سریع خاکش میکردن .
رسیدیم قبرستون... مادرمو میخاستن توی خاک بذارن تازه باورم شده بود که خواب نیست و من بیدارم، تازه بغضم ترکید رفتم و هجوم بردم سمت مادرم بلند داد میزدم و گریه میکردم میگفتم : مامان تنهام نذار ، نذار وسط این آدما بمونم توروخدا بیا و من و با خودت ببر ، پسرمو ازم گرفتن نبودی ببینی چه جوری پرتم کردن بیرون ، نبودی ببینی دخترتو آزار دادن ، تو میری پیش بابام اما من پیش کی بمونم حسن من و نمیخاد ، حسینم و ازم گرفتن ، تو رو نذاشتن ببینم، اگه فقط یه دقیقه زودتر راهم میدادن داخل ،اینجوری نمیشد.. پاشو بریم حسین نوه تو نشونت بدم، پاشو بریم نجاتش بدیم ، داد میزدم و گریه میکردم ...
انگاری رضا و سمانه رفته بودن و شهر زندگی میکردن، تا میرسیدن دیر میشد، زن های روستا اومدن و محکم گرفتنم، نمیذاشتن برم پیش مادرم ، یه دختر بچه توی اون سن با این همه غم حتما خدا حقشو میگرفت ...
مادرمو خاک کردیم و برگشتیم خونه ،
نمیدونم چقد گریه کردم که همونجا خوابم برد ، صبح با نور آفتاب بیدار شدم، رفتم بیرون هنوز مردم روستا نیومده بودن ، رسم بود که تا سه روز بعد خاکسپاری هرروز مردم با عزادار میرفتن سر خاک ، رفتم توی حیاط، نگاهی به آسمون کردم، دلم حسینم و میخاست، چشامو بسته بودم که حس کردم یکی کنارمه .
چشامو که باز کردم دیدم سعید کنارمه بهم گفت : ستاره چرا ازم فرار میکنی ؟میخام واسم تعریف کنی چه بلایی سرت اومد ، سرشو پایین انداخت میخاست حرفشو ادامه بده که زن عمو اومد نزدیکمون، انگاری عصبانی بود ،رو به سعید گفت : سعید مادر بیا صبحانه بخوریم ... رو به من با اخم که پشت سر سعید بهم کرد گفت : تو هم خاستی بیا صبحانه بخور، اینایی که مهمانن حرف در نیارن...
اینا رو گفت و رفت از پررویی زن عموم عصبانی شدم ،این من بودم که برای مرگ مادرم عصبانی باشم ،دلیلی
نداشت اون عصبانی باشه ...
از عصبانیت رفتم توی اتاق و نرفتم سر سفره تا کنارشون نباشم ، کاش راهی بود تا از اینجا میرفتم ، کاش همش یه خواب بود و حسن میومد دنبالم و با پسرمون حسین میرفتیم یه جای دور زندگی میکردیم ...
هرروز یه بلا سرم میومد و من هرلحظه استرس یه اتفاق بد رو داشتم ...
مراسم سوم مامانم هم گذشته بود که تازه داداشام از شهر رسیدن، گریه میکردن و توی سرشون میزدن.. برای بی کسیمون گریه میکردن ،رو لبه ی پله ها نشسته بودم و به این یک سال فکر میکردم، یک سالی که زندگیمو زیر و رو کرد ، هرکسی مشغول کاری بود ، من و علی کنار هم نشستیم و با هم درد دل میکردیم و اشک میریختیم ...
علی گریه میکرد و میگفت : نباید میرفتم شهر ،باید میموندم ازتون مراقبت میکردم ...
با خشم نگاهی به عمو کرد و رو به من گفت : چطور این بلا سر مامان اومد؟؟؟
من که ترسیم چیزی بگم نگاهی به عمو کردم که با سرش علامت داد چیزی نگم ..
نگاهی به علی انداختم و گفتم : بذار بعدا واست تعریف میکنم .
این وسط متوجه نگاه هایی روی خودم شدم ،برگشتم که ببینم کی هست که نگاهم به سعید افتاد و برای لحظه یی بهش نگوه کردم،اون چقدر تغییر کرده بود، رفته بود شهر و لباس های تمیز و نو پوشیده بود، چهره ش مردونه تر شده بود ، اما من چی ، دیگه اون ستاره کوچولو نیستم و هزاران بار عذاب کشیدم و پیر شدم، به اندازه ی همه ی زن های ده تجربه ی بد داشتم ....
سعید کنارمون اومد و تسلیت گفت ،ابراز ناراحتی کرد ،اما کی میتونست داغ دل من و آروم کنه ، داغی که تا ابد روی قلبم موند و نتونستم فراموش کنم...
رفتم توی اتاق علی هم پشت سرم اومد در رو بست و رو بهم گفت : تا عصر که بریم سرخاک مامان وقت داریم، میخام همه چیو واسم تعریف کنی، از اول تا مرگ مامان .
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_پانزده
هر لحظه منتظر بودم تا مادرم پاشه و بگه من کنارتم ،اما این اتفاق نیفتاد ...
یکی از زن های همسایه که یادمه وقتی
بچه بودم مهربون و دلسوزترین همسایه بود ، اومد و کنارم نشست : ستاره مادر گریه کن نذار بغض خفه ت کنه، تا میتونی جیغ بزن دخترم ،گریه کن ، برای مادرت گریه کن، نذار غمش توی دلت بمونه ..
من نگاهش کردم و گفتم : خاله مادرم زنده س ،مگه نه ؟دارم خواب میبینم مگه نه ؟؟
زن ها شروع کردن به گریه کردن هرکدوم جلوم میگفتن : این دختر بدبخته ، هرجا میره اتفاق بد میفته ،از پا قدمشه .
حرفاشون و زخم زبوناشون واسم مهم نبود،فقط مادرمو میخاستم ...
در زدن و چند تا از مردهای همسایه اومدن تا مادرمو ببرن ،اومدن و جلو چشمام مامانم و بردن و من موندم که هنوز باور نکرده بودم مادرم مرده .
مادرم و کفن کردن و توی تابوتی گذاشتن که ببریم قبرستون، از قبل قبرش رو آماده کرده بودن ،همه چیز تند تند پیش میرفت، نمیتونستم این همه اتفاق بد رو توی یک روز هضم کنم ، توی روستا وقتی کسی میمرد چون سردخونه نبود ،منتظر نمیموندن و سریع خاکش میکردن .
رسیدیم قبرستون... مادرمو میخاستن توی خاک بذارن تازه باورم شده بود که خواب نیست و من بیدارم، تازه بغضم ترکید رفتم و هجوم بردم سمت مادرم بلند داد میزدم و گریه میکردم میگفتم : مامان تنهام نذار ، نذار وسط این آدما بمونم توروخدا بیا و من و با خودت ببر ، پسرمو ازم گرفتن نبودی ببینی چه جوری پرتم کردن بیرون ، نبودی ببینی دخترتو آزار دادن ، تو میری پیش بابام اما من پیش کی بمونم حسن من و نمیخاد ، حسینم و ازم گرفتن ، تو رو نذاشتن ببینم، اگه فقط یه دقیقه زودتر راهم میدادن داخل ،اینجوری نمیشد.. پاشو بریم حسین نوه تو نشونت بدم، پاشو بریم نجاتش بدیم ، داد میزدم و گریه میکردم ...
انگاری رضا و سمانه رفته بودن و شهر زندگی میکردن، تا میرسیدن دیر میشد، زن های روستا اومدن و محکم گرفتنم، نمیذاشتن برم پیش مادرم ، یه دختر بچه توی اون سن با این همه غم حتما خدا حقشو میگرفت ...
مادرمو خاک کردیم و برگشتیم خونه ،
نمیدونم چقد گریه کردم که همونجا خوابم برد ، صبح با نور آفتاب بیدار شدم، رفتم بیرون هنوز مردم روستا نیومده بودن ، رسم بود که تا سه روز بعد خاکسپاری هرروز مردم با عزادار میرفتن سر خاک ، رفتم توی حیاط، نگاهی به آسمون کردم، دلم حسینم و میخاست، چشامو بسته بودم که حس کردم یکی کنارمه .
چشامو که باز کردم دیدم سعید کنارمه بهم گفت : ستاره چرا ازم فرار میکنی ؟میخام واسم تعریف کنی چه بلایی سرت اومد ، سرشو پایین انداخت میخاست حرفشو ادامه بده که زن عمو اومد نزدیکمون، انگاری عصبانی بود ،رو به سعید گفت : سعید مادر بیا صبحانه بخوریم ... رو به من با اخم که پشت سر سعید بهم کرد گفت : تو هم خاستی بیا صبحانه بخور، اینایی که مهمانن حرف در نیارن...
اینا رو گفت و رفت از پررویی زن عموم عصبانی شدم ،این من بودم که برای مرگ مادرم عصبانی باشم ،دلیلی
نداشت اون عصبانی باشه ...
از عصبانیت رفتم توی اتاق و نرفتم سر سفره تا کنارشون نباشم ، کاش راهی بود تا از اینجا میرفتم ، کاش همش یه خواب بود و حسن میومد دنبالم و با پسرمون حسین میرفتیم یه جای دور زندگی میکردیم ...
هرروز یه بلا سرم میومد و من هرلحظه استرس یه اتفاق بد رو داشتم ...
مراسم سوم مامانم هم گذشته بود که تازه داداشام از شهر رسیدن، گریه میکردن و توی سرشون میزدن.. برای بی کسیمون گریه میکردن ،رو لبه ی پله ها نشسته بودم و به این یک سال فکر میکردم، یک سالی که زندگیمو زیر و رو کرد ، هرکسی مشغول کاری بود ، من و علی کنار هم نشستیم و با هم درد دل میکردیم و اشک میریختیم ...
علی گریه میکرد و میگفت : نباید میرفتم شهر ،باید میموندم ازتون مراقبت میکردم ...
با خشم نگاهی به عمو کرد و رو به من گفت : چطور این بلا سر مامان اومد؟؟؟
من که ترسیم چیزی بگم نگاهی به عمو کردم که با سرش علامت داد چیزی نگم ..
نگاهی به علی انداختم و گفتم : بذار بعدا واست تعریف میکنم .
این وسط متوجه نگاه هایی روی خودم شدم ،برگشتم که ببینم کی هست که نگاهم به سعید افتاد و برای لحظه یی بهش نگوه کردم،اون چقدر تغییر کرده بود، رفته بود شهر و لباس های تمیز و نو پوشیده بود، چهره ش مردونه تر شده بود ، اما من چی ، دیگه اون ستاره کوچولو نیستم و هزاران بار عذاب کشیدم و پیر شدم، به اندازه ی همه ی زن های ده تجربه ی بد داشتم ....
سعید کنارمون اومد و تسلیت گفت ،ابراز ناراحتی کرد ،اما کی میتونست داغ دل من و آروم کنه ، داغی که تا ابد روی قلبم موند و نتونستم فراموش کنم...
رفتم توی اتاق علی هم پشت سرم اومد در رو بست و رو بهم گفت : تا عصر که بریم سرخاک مامان وقت داریم، میخام همه چیو واسم تعریف کنی، از اول تا مرگ مامان .
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭3❤1
✶❁𖤐⃟ ✐✎┄📖┄┅❁𖤐⃟ ✐✎
📚#دآســټـآݩک
💢حق الناس
♦️وارد سلف سرویس شدم. ساعت حدود ۱ و ۴۵ بود و به کلاس نمیرسیدم و صف غذا طولانی بود .دنبال آشنایی میگشتم در صف تا بتوانم سریعتر غذا بگیرم.
شخصی را دیدم که چهرهای آشنا داشت. نزدیک شدم و ژتون را به او دادم و گفتم: برای من هم بگیر. چند لحظه بعد نوبت او شد و ژتون مرا داد و یک ظرف غذا گرفت. و برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به انتهای صف غذا برگشت و در صف ایستاد.
بلند شدم و به کنارش رفتم و گفتم: چرا این کار را کردی و برای خودت غذا نگرفتی؟
گفت: من یک حق داشتم و از آن استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم و حالا برمیگردم و برای خودم غذا میگیرم .سخت متاثر شدم و از او بابت اين حركت زيبا و آموزنده اش تشكر كردم.
💢در همه حال به حقوق یکدیگر احترام بگذاریم. حق الناس گناهی است که بخشیده نمی شود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚#دآســټـآݩک
💢حق الناس
♦️وارد سلف سرویس شدم. ساعت حدود ۱ و ۴۵ بود و به کلاس نمیرسیدم و صف غذا طولانی بود .دنبال آشنایی میگشتم در صف تا بتوانم سریعتر غذا بگیرم.
شخصی را دیدم که چهرهای آشنا داشت. نزدیک شدم و ژتون را به او دادم و گفتم: برای من هم بگیر. چند لحظه بعد نوبت او شد و ژتون مرا داد و یک ظرف غذا گرفت. و برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به انتهای صف غذا برگشت و در صف ایستاد.
بلند شدم و به کنارش رفتم و گفتم: چرا این کار را کردی و برای خودت غذا نگرفتی؟
گفت: من یک حق داشتم و از آن استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم و حالا برمیگردم و برای خودم غذا میگیرم .سخت متاثر شدم و از او بابت اين حركت زيبا و آموزنده اش تشكر كردم.
💢در همه حال به حقوق یکدیگر احترام بگذاریم. حق الناس گناهی است که بخشیده نمی شود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👌1
.
#چادر_فلسطینی
‹قسمت چهارم›
- ... تمام ماجرا این بود. هنوز خبری از یاسر و دو نفر دیگه ندارم. من باید وارد فلسطین بشم... از اینجا تا فلسطین چقدر راهه؟
- تقریبأ پونزده کیلومتر... امّا...
- امّا چی؟
- تو با این وضعیت نمیتونی اینقدر زود اقدام کنی، دوسه روزی صبر کن تا کمی حالت بهتر بشه...
سریع وسط حرفش پریدم و گفتم: نه، این مأموریت مهمّیه و تأخیر جایز نیست.
- ببین جَوون، تو فقط بیستوشیش سالته و من پنجاهوهفت، چند تا پیراهن بیشتر ازت پاره کردم. مجاهدی، جَوونی و جسور، درست! امّا این مأموریت مهمّی که میگی به فکر و عمل نیاز داره که تو هم فکرت خستهست و هم جسمت مریضه.
تا خواستم چیزی بگویم صفیه سینی بهدست وارد اتاق شد، حرفم در دهانم ماند. یعقوب هم سرش را به علامتِ تأیید حرفش تکان داد. چای را برداشتم و زیرِلب تشکّر کردم.
با هجوم افکار به نقطهای خیره شدم؛ چه کاری از دستم ساختهست؟ یعقوب هویتمو خیلی راحت حدس زد! باید پوشش مخفی درست کنم. مهمتر از همه، باید با احمد ارتباط برقرار کنم؛ چون اطلاعات با من بود، ولی مسیر و فرد مورد نظر با احمد. مُنتها چطوری تماس بگیرم؟ گوشی هم ندارم. احتمالأ تو این خونه هم خبری از تلفن نیست... به هر کس هم نمیتونم اعتماد کنم.
با صدای یعقوب به خودم آمدم.
- کمی از خودت بگو پسرم. چند وقته فی سبیل الله خدمت میکنی؟
به محض اینکه سرم را بلند کردم ناخواسته صفیه را دیدم که پشتِدر، در حال گوش دادن است. از کنجکاویاش خندهام گرفت، برای تابلو نشدن گلویم را صاف کردم و جواب دادم:
حدود هفت سال میشه که پروردگار این لطف خدمترسانی به اسلام و مسلمین رو به بنده حقیر عنایت کردن.
- الحمدلله، الحمدلله. الله همهٔ مجاهدین رو ثابت قدم و یاری کنه.
- آمین.
یعقوب با اندوهی که در صدایش مشهود بود ادامه داد: دو سال پیش سربازان ظالم، ناغافل وارد خونهٔ برادرم میشن، خودشو همسر و پسر کوچیکشون رو شهید میکنند. صفیه هم دختر همون شهیده. بعد از شهادتشون من مسئولیت صفیه رو به عهده گرفتم.
- الله اکبر. الله شهادتشون رو به درگاهش قبول کنه.
- آمین... اهل کجایی پسر؟
- از مجاهدین شام هستم که برای این مأموریت به فلسطین اومدم.
- پس شامی هستی!
- نه، مهاجرم.
- اصالتن کجایی هستی؟
- افغانستان.
- ماشاءالله، ماشاءالله. الله حفظت کنه. بعد ادامه داد: من هم همسر و دخترم رو در یکی از همین حملههای موشکی شبانگاهی از دست دادم.
- الله مغفرتشون کنه.
- آمین... صفیه فقط پونزده سالش بود که روحیهشو بههمراه خونوادهاش از دست داد... امّا دختر شجاعیه، در مقابل دشمنا میایسته، همیشه جوابشونو میده... کمکم داره کنترلش از دستم میره، میترسم بلایی به سرش بیارن. میدونی که ظلموستم از سر و روی این سربازا فوّران میکنه.
- بله، شاهد ایمان و جسارتشون بودم. اسلام به چنین زنانی که در مقابل ظلم سر خم نمیکنن نیاز داره. "در دامان چنین زنانی صلاحالدینها پرورش مییابد" الله حفظشون کنه.
- ممنون. بیشتر از این مزاحمت نمیشم... کمی استراحت کن، راه درازی در پیش داری...
دستِ پدرانهاش را بر شانهام گذاشت و گفت: خوب بخوابی. چیزی لازم داشتی من تو اتاق کناری هستم.
تشکّری کردم و دستم را بر دستان چروکیدهاش گذاشتم و با مهربانی گفتم: الله از شما راضی باشه، همینکه با وجود خطرات زیاد پناهم دادید نشان دهنده قلب مهربان و ایمان والای شماست.
لبخندی زد و گفت: بخواب پسر، اینجا رو خونه خودت بدون.
- ممنونم.
آن شب را با دنیایی از افکار گوناگون، به صبح رساندم.
هنگام صبح با صدای تلاوت گوشنوازی، چشمانم را باز کردم. بلند شدم، آرام در را گشودم. نگاهی به راهرو انداختم، کسی نبود، صدا از کنار در ورودی میآمد. بههمان سمت قدم برداشتم، دستگیره در را آهسته چرخاندم، با باز شدن دَر هوای مطبوع صبحگاهی چهرهام را نوازش کرد. به اطراف چشم چرخاندم. صفیه، تکیهزده بر دیوار، با چشمانی بسته، از حفظ آیات "سوره نور" را میخواند. در مقابلش زنی میانسال نشسته بود و به تلاوتش گوش فرا میداد. با دیدنش در حال تلاوت، حس شیرینی در قلبم ایجاد شد. به یاد دورههایم افتادم، دو روز میشد که دورههایم را نخوانده بودم. ندای درونی پرسید: یعنی صفیه هم مثل من حافظ بود؟ یا در حال حفظ؟
با تَشر به خود گفتم:
این چه سوالیه؟! اصلأ چرا تو ذهنم میان؟...
ادامه دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#چادر_فلسطینی
‹قسمت چهارم›
- ... تمام ماجرا این بود. هنوز خبری از یاسر و دو نفر دیگه ندارم. من باید وارد فلسطین بشم... از اینجا تا فلسطین چقدر راهه؟
- تقریبأ پونزده کیلومتر... امّا...
- امّا چی؟
- تو با این وضعیت نمیتونی اینقدر زود اقدام کنی، دوسه روزی صبر کن تا کمی حالت بهتر بشه...
سریع وسط حرفش پریدم و گفتم: نه، این مأموریت مهمّیه و تأخیر جایز نیست.
- ببین جَوون، تو فقط بیستوشیش سالته و من پنجاهوهفت، چند تا پیراهن بیشتر ازت پاره کردم. مجاهدی، جَوونی و جسور، درست! امّا این مأموریت مهمّی که میگی به فکر و عمل نیاز داره که تو هم فکرت خستهست و هم جسمت مریضه.
تا خواستم چیزی بگویم صفیه سینی بهدست وارد اتاق شد، حرفم در دهانم ماند. یعقوب هم سرش را به علامتِ تأیید حرفش تکان داد. چای را برداشتم و زیرِلب تشکّر کردم.
با هجوم افکار به نقطهای خیره شدم؛ چه کاری از دستم ساختهست؟ یعقوب هویتمو خیلی راحت حدس زد! باید پوشش مخفی درست کنم. مهمتر از همه، باید با احمد ارتباط برقرار کنم؛ چون اطلاعات با من بود، ولی مسیر و فرد مورد نظر با احمد. مُنتها چطوری تماس بگیرم؟ گوشی هم ندارم. احتمالأ تو این خونه هم خبری از تلفن نیست... به هر کس هم نمیتونم اعتماد کنم.
با صدای یعقوب به خودم آمدم.
- کمی از خودت بگو پسرم. چند وقته فی سبیل الله خدمت میکنی؟
به محض اینکه سرم را بلند کردم ناخواسته صفیه را دیدم که پشتِدر، در حال گوش دادن است. از کنجکاویاش خندهام گرفت، برای تابلو نشدن گلویم را صاف کردم و جواب دادم:
حدود هفت سال میشه که پروردگار این لطف خدمترسانی به اسلام و مسلمین رو به بنده حقیر عنایت کردن.
- الحمدلله، الحمدلله. الله همهٔ مجاهدین رو ثابت قدم و یاری کنه.
- آمین.
یعقوب با اندوهی که در صدایش مشهود بود ادامه داد: دو سال پیش سربازان ظالم، ناغافل وارد خونهٔ برادرم میشن، خودشو همسر و پسر کوچیکشون رو شهید میکنند. صفیه هم دختر همون شهیده. بعد از شهادتشون من مسئولیت صفیه رو به عهده گرفتم.
- الله اکبر. الله شهادتشون رو به درگاهش قبول کنه.
- آمین... اهل کجایی پسر؟
- از مجاهدین شام هستم که برای این مأموریت به فلسطین اومدم.
- پس شامی هستی!
- نه، مهاجرم.
- اصالتن کجایی هستی؟
- افغانستان.
- ماشاءالله، ماشاءالله. الله حفظت کنه. بعد ادامه داد: من هم همسر و دخترم رو در یکی از همین حملههای موشکی شبانگاهی از دست دادم.
- الله مغفرتشون کنه.
- آمین... صفیه فقط پونزده سالش بود که روحیهشو بههمراه خونوادهاش از دست داد... امّا دختر شجاعیه، در مقابل دشمنا میایسته، همیشه جوابشونو میده... کمکم داره کنترلش از دستم میره، میترسم بلایی به سرش بیارن. میدونی که ظلموستم از سر و روی این سربازا فوّران میکنه.
- بله، شاهد ایمان و جسارتشون بودم. اسلام به چنین زنانی که در مقابل ظلم سر خم نمیکنن نیاز داره. "در دامان چنین زنانی صلاحالدینها پرورش مییابد" الله حفظشون کنه.
- ممنون. بیشتر از این مزاحمت نمیشم... کمی استراحت کن، راه درازی در پیش داری...
دستِ پدرانهاش را بر شانهام گذاشت و گفت: خوب بخوابی. چیزی لازم داشتی من تو اتاق کناری هستم.
تشکّری کردم و دستم را بر دستان چروکیدهاش گذاشتم و با مهربانی گفتم: الله از شما راضی باشه، همینکه با وجود خطرات زیاد پناهم دادید نشان دهنده قلب مهربان و ایمان والای شماست.
لبخندی زد و گفت: بخواب پسر، اینجا رو خونه خودت بدون.
- ممنونم.
آن شب را با دنیایی از افکار گوناگون، به صبح رساندم.
هنگام صبح با صدای تلاوت گوشنوازی، چشمانم را باز کردم. بلند شدم، آرام در را گشودم. نگاهی به راهرو انداختم، کسی نبود، صدا از کنار در ورودی میآمد. بههمان سمت قدم برداشتم، دستگیره در را آهسته چرخاندم، با باز شدن دَر هوای مطبوع صبحگاهی چهرهام را نوازش کرد. به اطراف چشم چرخاندم. صفیه، تکیهزده بر دیوار، با چشمانی بسته، از حفظ آیات "سوره نور" را میخواند. در مقابلش زنی میانسال نشسته بود و به تلاوتش گوش فرا میداد. با دیدنش در حال تلاوت، حس شیرینی در قلبم ایجاد شد. به یاد دورههایم افتادم، دو روز میشد که دورههایم را نخوانده بودم. ندای درونی پرسید: یعنی صفیه هم مثل من حافظ بود؟ یا در حال حفظ؟
با تَشر به خود گفتم:
این چه سوالیه؟! اصلأ چرا تو ذهنم میان؟...
ادامه دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
🍂🥀🍁
♦40 مرد لعنت شده از دیدگاه رسول الله صلی الله علیه وسلم"♦
اول: مردانی که"سود" میخورند::
روایت"صحیح البخاری" آدرس حدیث"5962"
دوم: مردانی که"سود"میدهند:: روایت "صحیح البخاری" آدرس حدیث"5347"
سوم: مردانی که شاهد"سود"خوران میشوند: روایت"ابومسلم" آدرس حدیث"4177"
چهارم: مردانی که نویسنده گی"سود"خواران را می کنند:: روایت"ابومسلم" آدرس حدیث"5962"
پنجم: مردانی که خودرا "خالکوبی"می کنند:: روایت"صحیح البخاری" آدرس حدیث "5962"
ششم: مردانی که دیگران را"خالکوبی" می کنند:: روایت"صحیح البخاری" آدرس حدیث"5962"
هفتم: مردانی که حیوانات را مثله میکنند یعنی گوش و دم شان راقطع میکنند:: روایت" صحیح البخاری"آدرس حدیث"5515"
هشتم: مردانی که صورت حیوانات را"داغ" می کنند:: روایت"ابومسلم" آدرس حدیث"5674"
نهم:مردانی که باحیوانات عمل "شهوانی"راانجام میدهند:: روایت"مسنداحمد" آدرس حدیث "2917"
دهم: مردانی که قومی را امامت میدهند وقوم شان از ایشان ناراض میباشند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"358"
یازدهم: مردانی که"دزدی" می کنند:: روایت"صحیح البخاری" آدرس حدیث"6799"
دوازدهم: مردانی که بر"نابینا" راه را اشتباه نشان میدهند:: روایت"مسنداحمد" آدرس حدیث "2917"
سیزدهم: مردانی که خودرا با"زنان" تشبیه"می کنند:: روایت"صحیح البخاری" آدرس حدیث "5885"
چهاردهم: مردانی که"لواطه"می کنند:: روایت"مسنداحمد" آدرس حدیث"2917"
پانزدهم: مردانی که والدین خودرا"نفرین" می کنند:
روایت " ابومسلم" آدرس حدیث"5239"
شانزدهم: مردانی که والدین خودرا "آزار"می دهند::
روایت "روایت"مسنداحمد" آدرس حدیث"2917"
هفدهم: مردانی که به پدری غیراز پدرشان ادعا میکنند:: روایت"ابوداود" آدرس حدیث"5117"
هجدهم: مردانی که برای غیر"الله جل جلاله" قربانی می کنند:: روایت"ابومسلم" آدرس حدیث"5239"
نزدهم: مردانی که"بدعت"نوآوری در دین جامیدهند:: روایت "ابومسلم" آدرس حدیث"4100"
بیستم: مردانی که لباس"زنانه"می پوشند:: روایت"ابوداود" آدرس حدیث"2164"
بیست و یکم: مردانی از راه خلاف با"زنان" نزدیکی میکنند: روایت"صحیح البخاری"آدرس حدیث"5862
بیست دوم: مردانی که"مجسمه" می سازند:: روایت"ابومسلم" آدرس حدیث"5241"
بیست سوم: مردانی که حدود زمین کسی را"دزدی" می کنند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1120"
بیست چهارم: مردانی که زنان را"حلاله"می کنند یعنی بعداز"طلاق" دفعتا باایشان ازدواج میکنند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث "1120"
بیست و پنجم: مردانی که بر سر"قبرها" مسجد می سازند:: روایت"ابوداود" آدرس حدیث"3238"
بیست ششم: مردانی که فریب کاری و تقلب کاری در امور کارهامی کنند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1941"
بیست هفتم: مردانی که "شراب" می نوشند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"
بیست هشتم: مردانی که"شراب" می فروشند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"
بیست نهم: مردانی که"شراب" می خرند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"
30: مردانی که"شراب" را می سازند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"
31: مردانی"شراب" برای شان ساخته میشود:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"
32: مردانی که ساقی"شراب"هستند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"
33: مردانی که"شراب" به سوی شان انتقال داده میشود:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"
34: مردانی که"شراب" را انتقال میدهند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"
35: مردانی که در هرحال با"شراب"خوران همکاری می کنند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"
36: مردانی که"رشوت" میگیرند:: روایت"ابوداود" آدرس حدیث"3582"
37: مردانی که بین"رشوت" میدهند:: روایت"ابوداود" آدرس حدیث"3582"
38: مردانی که بین"رشوت"دهنده" و"رشوت"گیرنده واسطه می شوند:: روایت"مسنداحمد" آدرس حدیث"22452"
39: مردانی که به"مسلمانان" ضرر وزیان میرسانند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1941"
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
40: مردانی که مواد غذای را "احتکار"میکنند و ذخیره میکنند تاکه گران بفروشند::
روایت "ابن ماجه" آدرس حدیث"2153"
♦40 مرد لعنت شده از دیدگاه رسول الله صلی الله علیه وسلم"♦
اول: مردانی که"سود" میخورند::
روایت"صحیح البخاری" آدرس حدیث"5962"
دوم: مردانی که"سود"میدهند:: روایت "صحیح البخاری" آدرس حدیث"5347"
سوم: مردانی که شاهد"سود"خوران میشوند: روایت"ابومسلم" آدرس حدیث"4177"
چهارم: مردانی که نویسنده گی"سود"خواران را می کنند:: روایت"ابومسلم" آدرس حدیث"5962"
پنجم: مردانی که خودرا "خالکوبی"می کنند:: روایت"صحیح البخاری" آدرس حدیث "5962"
ششم: مردانی که دیگران را"خالکوبی" می کنند:: روایت"صحیح البخاری" آدرس حدیث"5962"
هفتم: مردانی که حیوانات را مثله میکنند یعنی گوش و دم شان راقطع میکنند:: روایت" صحیح البخاری"آدرس حدیث"5515"
هشتم: مردانی که صورت حیوانات را"داغ" می کنند:: روایت"ابومسلم" آدرس حدیث"5674"
نهم:مردانی که باحیوانات عمل "شهوانی"راانجام میدهند:: روایت"مسنداحمد" آدرس حدیث "2917"
دهم: مردانی که قومی را امامت میدهند وقوم شان از ایشان ناراض میباشند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"358"
یازدهم: مردانی که"دزدی" می کنند:: روایت"صحیح البخاری" آدرس حدیث"6799"
دوازدهم: مردانی که بر"نابینا" راه را اشتباه نشان میدهند:: روایت"مسنداحمد" آدرس حدیث "2917"
سیزدهم: مردانی که خودرا با"زنان" تشبیه"می کنند:: روایت"صحیح البخاری" آدرس حدیث "5885"
چهاردهم: مردانی که"لواطه"می کنند:: روایت"مسنداحمد" آدرس حدیث"2917"
پانزدهم: مردانی که والدین خودرا"نفرین" می کنند:
روایت " ابومسلم" آدرس حدیث"5239"
شانزدهم: مردانی که والدین خودرا "آزار"می دهند::
روایت "روایت"مسنداحمد" آدرس حدیث"2917"
هفدهم: مردانی که به پدری غیراز پدرشان ادعا میکنند:: روایت"ابوداود" آدرس حدیث"5117"
هجدهم: مردانی که برای غیر"الله جل جلاله" قربانی می کنند:: روایت"ابومسلم" آدرس حدیث"5239"
نزدهم: مردانی که"بدعت"نوآوری در دین جامیدهند:: روایت "ابومسلم" آدرس حدیث"4100"
بیستم: مردانی که لباس"زنانه"می پوشند:: روایت"ابوداود" آدرس حدیث"2164"
بیست و یکم: مردانی از راه خلاف با"زنان" نزدیکی میکنند: روایت"صحیح البخاری"آدرس حدیث"5862
بیست دوم: مردانی که"مجسمه" می سازند:: روایت"ابومسلم" آدرس حدیث"5241"
بیست سوم: مردانی که حدود زمین کسی را"دزدی" می کنند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1120"
بیست چهارم: مردانی که زنان را"حلاله"می کنند یعنی بعداز"طلاق" دفعتا باایشان ازدواج میکنند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث "1120"
بیست و پنجم: مردانی که بر سر"قبرها" مسجد می سازند:: روایت"ابوداود" آدرس حدیث"3238"
بیست ششم: مردانی که فریب کاری و تقلب کاری در امور کارهامی کنند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1941"
بیست هفتم: مردانی که "شراب" می نوشند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"
بیست هشتم: مردانی که"شراب" می فروشند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"
بیست نهم: مردانی که"شراب" می خرند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"
30: مردانی که"شراب" را می سازند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"
31: مردانی"شراب" برای شان ساخته میشود:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"
32: مردانی که ساقی"شراب"هستند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"
33: مردانی که"شراب" به سوی شان انتقال داده میشود:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"
34: مردانی که"شراب" را انتقال میدهند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"
35: مردانی که در هرحال با"شراب"خوران همکاری می کنند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1259"
36: مردانی که"رشوت" میگیرند:: روایت"ابوداود" آدرس حدیث"3582"
37: مردانی که بین"رشوت" میدهند:: روایت"ابوداود" آدرس حدیث"3582"
38: مردانی که بین"رشوت"دهنده" و"رشوت"گیرنده واسطه می شوند:: روایت"مسنداحمد" آدرس حدیث"22452"
39: مردانی که به"مسلمانان" ضرر وزیان میرسانند:: روایت"ترمذی" آدرس حدیث"1941"
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
40: مردانی که مواد غذای را "احتکار"میکنند و ذخیره میکنند تاکه گران بفروشند::
روایت "ابن ماجه" آدرس حدیث"2153"
❤5👍2
🌴 حکم خريد و فروش چک به کمتر از قيمت؟
❓سوال: آیا فروختن چک کمتر از قیمت جائز است یا خیر؟
🔅 فروش چک به قیمت کمتر ناجائز است.
📚منبع:👇
1️⃣ قال في تکملة فتح الملهم: و یتعلق بهذا النوع ما یتعامل به البنوک و الموسسات المالیة فی عصرنا من قطع الکمبیالات... فان حمل زید مثلا الی بنک کمبیالة ذات مالیة مئة روبیة، و کان نضجها بعد ثلاثة اشهر؛ فان البنک یقطعها بسعر الخمسة فی المئة، فیعطی زیدا خمسا و تسعین روبیة، ثم یبیعها البنک الی آخر بعد شهر مثلا، فیقطعها ذلک الآخر بسعر الاربعة فی المئة، و یعطیه ستا و تسعین روبیة، لکون مدة النضج قریبة، و هکذا تتفاوت اسعار القطع بالنظر الی قرب مدة النضج و بعدها. و هذه المعاملة غیر جائزة، لکونها بیع الدین من غیر من علیه الدین، او لکونها مبادلة النقود بالنقود متفاضلة و موجلة. تکملة فتح الملهم، 1و 235،2 ، مبحث بیع الحقوق المجردة، ط: دارالقلم
2️⃣ و في بحوث: و ان حامل الکمبیالة، و هو الدائن الاصیل، و ربما یبیعها الی طرف ثالث باقل من المبلغ المکتوب علیها؛ طمعا فی استعجال الحصول علی المبلغ قبل حلول الاجل، و ان هذا البیع یسمی: خصم الکمبیالة فکلما اراد حامل الکمبیالة ان یتعجل فی قبض مبلغها، ذهب الی شخص ثالث، و هو البنک فی عموم الاحوال، و عرض علیها الکمبیالة، و البنک یقبلها بعد التظهیر من الحامل، و یعطی مبلغ الکمبیالة نقدا بخصم نسبة مئویة منها. و ان خصم الکمبیالة بهذا الشکل غیر جائز شرعا؛ اما لکونه بیع الدین من غیر من علیه الدین؛ او لانه من قبیل بیع النقود بالنقود متفاضلة و موجلة، و حرمته منصوصة فی احادیث ربا الفضل. بحوث فی قضایا فقهیة معاصرة، 1/25،24، احکام البیع بالتقسیط، ط: مکتبة دارالعلوم کراچی.
3️⃣ و فی الفقه الاسلامی: أما المستفيد من المصارف فيقترض منها بالقرض الحسن الذي لا فائدة فيه، و مصدر أموال القروض من بعض مؤسسي المصرف؛ لأن الفقهاء اتفقوا على أن كل قرض جر نفعاً فهو ربا، أي اشترط فيه النفع وهو الربا أو الفائدة أو المنفعة كالسكنى في بيت الغريم المدين. ولا يجوزفي أي تعامل للمصرف أن ينص على دفع فائدة منه أو إليه، وليس له أخذ فائدة مقابل دفع مبلغ مؤجل حالاً؛ لأن ذلك ربا حرام. الفقه الاسلامی و ادلته، 5/3761، عقد الصرف، مناط الربح تشغیل راس المال و العمل، ط: مکتبه رشیدیه.
4️⃣ و فی مصنف ابن ابی شيبة: حدثنا ابوبکر قال حدثنا حفص عن اشعث عن الحکم عن ایراهیم قال: کل قرض جر منفعة فهو ربا. مصنف ابن ابی شیبة، 10/647، کتاب البیوع و الاقضیة، ط: اداراة القرآن و العلوم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❓سوال: آیا فروختن چک کمتر از قیمت جائز است یا خیر؟
🔅 فروش چک به قیمت کمتر ناجائز است.
📚منبع:👇
1️⃣ قال في تکملة فتح الملهم: و یتعلق بهذا النوع ما یتعامل به البنوک و الموسسات المالیة فی عصرنا من قطع الکمبیالات... فان حمل زید مثلا الی بنک کمبیالة ذات مالیة مئة روبیة، و کان نضجها بعد ثلاثة اشهر؛ فان البنک یقطعها بسعر الخمسة فی المئة، فیعطی زیدا خمسا و تسعین روبیة، ثم یبیعها البنک الی آخر بعد شهر مثلا، فیقطعها ذلک الآخر بسعر الاربعة فی المئة، و یعطیه ستا و تسعین روبیة، لکون مدة النضج قریبة، و هکذا تتفاوت اسعار القطع بالنظر الی قرب مدة النضج و بعدها. و هذه المعاملة غیر جائزة، لکونها بیع الدین من غیر من علیه الدین، او لکونها مبادلة النقود بالنقود متفاضلة و موجلة. تکملة فتح الملهم، 1و 235،2 ، مبحث بیع الحقوق المجردة، ط: دارالقلم
2️⃣ و في بحوث: و ان حامل الکمبیالة، و هو الدائن الاصیل، و ربما یبیعها الی طرف ثالث باقل من المبلغ المکتوب علیها؛ طمعا فی استعجال الحصول علی المبلغ قبل حلول الاجل، و ان هذا البیع یسمی: خصم الکمبیالة فکلما اراد حامل الکمبیالة ان یتعجل فی قبض مبلغها، ذهب الی شخص ثالث، و هو البنک فی عموم الاحوال، و عرض علیها الکمبیالة، و البنک یقبلها بعد التظهیر من الحامل، و یعطی مبلغ الکمبیالة نقدا بخصم نسبة مئویة منها. و ان خصم الکمبیالة بهذا الشکل غیر جائز شرعا؛ اما لکونه بیع الدین من غیر من علیه الدین؛ او لانه من قبیل بیع النقود بالنقود متفاضلة و موجلة، و حرمته منصوصة فی احادیث ربا الفضل. بحوث فی قضایا فقهیة معاصرة، 1/25،24، احکام البیع بالتقسیط، ط: مکتبة دارالعلوم کراچی.
3️⃣ و فی الفقه الاسلامی: أما المستفيد من المصارف فيقترض منها بالقرض الحسن الذي لا فائدة فيه، و مصدر أموال القروض من بعض مؤسسي المصرف؛ لأن الفقهاء اتفقوا على أن كل قرض جر نفعاً فهو ربا، أي اشترط فيه النفع وهو الربا أو الفائدة أو المنفعة كالسكنى في بيت الغريم المدين. ولا يجوزفي أي تعامل للمصرف أن ينص على دفع فائدة منه أو إليه، وليس له أخذ فائدة مقابل دفع مبلغ مؤجل حالاً؛ لأن ذلك ربا حرام. الفقه الاسلامی و ادلته، 5/3761، عقد الصرف، مناط الربح تشغیل راس المال و العمل، ط: مکتبه رشیدیه.
4️⃣ و فی مصنف ابن ابی شيبة: حدثنا ابوبکر قال حدثنا حفص عن اشعث عن الحکم عن ایراهیم قال: کل قرض جر منفعة فهو ربا. مصنف ابن ابی شیبة، 10/647، کتاب البیوع و الاقضیة، ط: اداراة القرآن و العلوم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Telegram
attach 📎
❤1
💢این خاطره از یکی از اساتيد قديمی دانشکده متالورژی دانشگاه صنعتی شريف نقل شده است:
يک بار داشتم ورقه های امتحانی دانشجوها رو تصحيح می كردم، به برگه ای رسيدم که نام و نام خانوادگی نداشت. با خودم گفتم ايرادي ندارد. بعيد است که بيش از يک برگه نام نداشته باشد. از تطابق برگه ها با ليست دانشجويان صاحبش را پيدا مي كنم.
تصحيح کردم و 17.5 گرفت. احساس کردم زياد است! کمتر پيش مي آيد کسی از من اين نمره را بگيرد. دوباره تصحيح کردم 15 گرفت!
برگه ها تمام شد؛ با ليست دانشجويان تطابق دادم اما هيچ دانشجويي نمانده بود. تازه فهميدم "کليد" آزمون را که خودم نوشته بودم تصحيح کردم!
نكته: اغلب ما نسبت به ديگران سخت گيرتريم تا نسبت به خودمان...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
يک بار داشتم ورقه های امتحانی دانشجوها رو تصحيح می كردم، به برگه ای رسيدم که نام و نام خانوادگی نداشت. با خودم گفتم ايرادي ندارد. بعيد است که بيش از يک برگه نام نداشته باشد. از تطابق برگه ها با ليست دانشجويان صاحبش را پيدا مي كنم.
تصحيح کردم و 17.5 گرفت. احساس کردم زياد است! کمتر پيش مي آيد کسی از من اين نمره را بگيرد. دوباره تصحيح کردم 15 گرفت!
برگه ها تمام شد؛ با ليست دانشجويان تطابق دادم اما هيچ دانشجويي نمانده بود. تازه فهميدم "کليد" آزمون را که خودم نوشته بودم تصحيح کردم!
نكته: اغلب ما نسبت به ديگران سخت گيرتريم تا نسبت به خودمان...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (133)
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔸غیرت مادرتان برانگیخته شد!
رقابتهای زنانه بین هووها گهگاه به واکنشهای تند و کشمکشهای جدی میکشید. بهگونهای که در برخی مواقع به عکسالعمل فیزیکی نیز منجر میشد. البته، در پارهای موارد حرکات دوستانه بود.
از طرفی برخی مردم هنگام خرسندی با همسرانشان خوب رفتار میکنند، اما هنگام عصبانیت به حیوان شکاریِ وحشی تبدیل میشوند، ناسزا میگویند و میزنند؛ بیایید تا چگونگی رفتار با همسر را زمانیکه اشتباهی از وی سر میزند، بیاموزیم.
یک بار سیده حفصه(رضیاللهعنها) زودتر از عایشه صدیقه(رضیاللهعنها) غذایی پخت و برای رسول اللهﷺ در خانۀ عایشه، فرستاد. رسول اللهﷺ اصحابش را جهت مشارکت در غذا، فراخواند، عایشه که غذایش را آماده میکند، وقتی آنرا میبیند، عصبانی میشود و ظرف غذا آنرا میشکند.
تصور کن اگر همسرت همین کار را در برابر دوستانت بکند، تو با او چه خواهی کرد؟
رسول اللهﷺ خم شد و شروع کرد به جمع کردن غذا درحالیکه به اصحابش میگفت: غیرت مادرتان برانگیخته شد! غیرت مادرتان برانگیخته شد!
ملاحظه میکنیم رسول اللهﷺ فرمود: «مادرتان» و نگفت «همسرم»! زیرا احساس قلبیاش تغییری نکرد، بلکه این قلبهای مومنان است که ممکن است نسبت به عایشه دگرگون شود، به همین خاطر رسول اللهﷺ از او به عنوان مادرشان یاد کرد.
رسول اللهﷺ نه دستش را بلند کرد و نه صدایش را، اما کمی قاطعیت لازم بود، به این خاطر پیامبرﷺ او را فراخواند و فرمود: کاسۀ حفصه را خراب کردی، پس کاسهای بهجای آن برایش بفرست. او نیز به رسول اللهﷺ گفت: یا رسول اللهﷺ! برایم آمرزش بخواه.
بسیار از مردان -متاسفانه- گمان میکنند اگر بهخوبی، با همسرانشان رفتار کنند، بدون شک همسر بر آنان تسلط یافته و آنان در برابرش ناتوان میگردند.
🔸ای مردم! عشق باید با خدا پیوند داشته باشد، زیرا عشق قابل تغییر است و چیزی باعث حفظش نمیشود مگر اینکه حامل رسالتی باشد؛ بزرگترین رسالت در خانه آن است که بر طاعت الله تعالی استوار باشد.
-برگرفته از کتاب: همسران پیامبرﷺ. نویسنده عمرو خالد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔸غیرت مادرتان برانگیخته شد!
رقابتهای زنانه بین هووها گهگاه به واکنشهای تند و کشمکشهای جدی میکشید. بهگونهای که در برخی مواقع به عکسالعمل فیزیکی نیز منجر میشد. البته، در پارهای موارد حرکات دوستانه بود.
از طرفی برخی مردم هنگام خرسندی با همسرانشان خوب رفتار میکنند، اما هنگام عصبانیت به حیوان شکاریِ وحشی تبدیل میشوند، ناسزا میگویند و میزنند؛ بیایید تا چگونگی رفتار با همسر را زمانیکه اشتباهی از وی سر میزند، بیاموزیم.
یک بار سیده حفصه(رضیاللهعنها) زودتر از عایشه صدیقه(رضیاللهعنها) غذایی پخت و برای رسول اللهﷺ در خانۀ عایشه، فرستاد. رسول اللهﷺ اصحابش را جهت مشارکت در غذا، فراخواند، عایشه که غذایش را آماده میکند، وقتی آنرا میبیند، عصبانی میشود و ظرف غذا آنرا میشکند.
تصور کن اگر همسرت همین کار را در برابر دوستانت بکند، تو با او چه خواهی کرد؟
رسول اللهﷺ خم شد و شروع کرد به جمع کردن غذا درحالیکه به اصحابش میگفت: غیرت مادرتان برانگیخته شد! غیرت مادرتان برانگیخته شد!
ملاحظه میکنیم رسول اللهﷺ فرمود: «مادرتان» و نگفت «همسرم»! زیرا احساس قلبیاش تغییری نکرد، بلکه این قلبهای مومنان است که ممکن است نسبت به عایشه دگرگون شود، به همین خاطر رسول اللهﷺ از او به عنوان مادرشان یاد کرد.
رسول اللهﷺ نه دستش را بلند کرد و نه صدایش را، اما کمی قاطعیت لازم بود، به این خاطر پیامبرﷺ او را فراخواند و فرمود: کاسۀ حفصه را خراب کردی، پس کاسهای بهجای آن برایش بفرست. او نیز به رسول اللهﷺ گفت: یا رسول اللهﷺ! برایم آمرزش بخواه.
بسیار از مردان -متاسفانه- گمان میکنند اگر بهخوبی، با همسرانشان رفتار کنند، بدون شک همسر بر آنان تسلط یافته و آنان در برابرش ناتوان میگردند.
🔸ای مردم! عشق باید با خدا پیوند داشته باشد، زیرا عشق قابل تغییر است و چیزی باعث حفظش نمیشود مگر اینکه حامل رسالتی باشد؛ بزرگترین رسالت در خانه آن است که بر طاعت الله تعالی استوار باشد.
-برگرفته از کتاب: همسران پیامبرﷺ. نویسنده عمرو خالد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
َ
دنیا پشت قباله هیچکس نمی افتد...
قرار نیست
که با افکار دیگران زندگی کنیم
و قرار نیست
به شیوه ای که دیگران برای
ما چیدند هماهنگ شویم
خودت برای خودت زندگی کن،
همانطور که دوست داری
همانطور که لذت میبری.
و مطمئن باش
اگر خودت به فکر خودت نباشی،
کسی در این دنیا
خوشبختی و شادی را
به تو تعارف نخواهد کرد...
پس شاد باش و عاشقانه زندگی کن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
دنیا پشت قباله هیچکس نمی افتد...
قرار نیست
که با افکار دیگران زندگی کنیم
و قرار نیست
به شیوه ای که دیگران برای
ما چیدند هماهنگ شویم
خودت برای خودت زندگی کن،
همانطور که دوست داری
همانطور که لذت میبری.
و مطمئن باش
اگر خودت به فکر خودت نباشی،
کسی در این دنیا
خوشبختی و شادی را
به تو تعارف نخواهد کرد...
پس شاد باش و عاشقانه زندگی کن الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👏1
༺░⃟░࿇🦋🦋࿇░⃟░░⃟░࿇🦋🦋࿇
📚#سگ۰نازی۰آباد
(کسانی را که نه تنها نمک نشناسی و ناسپاسی می کنند، بلکه به اذیت و آزار کسی که به آنان خدمتی کرده است می پردازند به "سگ نازی آباد" تشبیه می کنند که نه بیگانه می شناسد و نه آشنا)
"نازی آباد" دهی سرسبز در جنوب تهران بود که یکی از سوگلی های ناصرالدین شاه قاجار در "عمارت کلاه فرنگی" آن جا سکونت داشته است و در دوره ی رضا شاه در آن جا کشتارگاهی ساختند تا گوشت مورد نیاز اهالی پایتخت را تامین کتد.
در آن زمان که کشتارگاه ها به صورت مدرن امروزی نبودند سگ های ولگرد بسیاری در گرداگرد کشتارگاه جمع می شدند تا از زایده های گاو و گوسفند های ذبح شده که به دور ریخته می شد تغذیه کنند. پیدا است که سگ ها به هنگام ربودن و خوردن آن زایده ها به جان یکدیگر می افتادند و جنجال بزرگی به راه می انداختند.
طبیعت سگ این است که حیوانی وفادار است و به همان اندازه که نسبت به افراد بیگانه و مشکوک خوی درندگی و تعرض دارد، برای صاحبش تا پای جان فداکاری می کند. ولی سگان نازی آباد اگر چه از آن چه که از کشتارگاه به دور ریخته می شد تغذیه می کردند، ولی کارکنان کشتارگاه را به چشم دشمن و بیگانه می نگریستند و به آن ها حمله می کردند.
علت این کار آن ها این بود که هنگامی که کارکنان کشتارگاه شب ها زایده های لاشه های گاو و گوسفند را به دور می ریختند سگ ها آنان را از نزدیک نمی دیدند و به خوبی تشخیص نمی دادند تا آنان را شناخته و نسبت به آنان حق شناسی نشان بدهند. آن ها همین اندازه می دانستند که در مقام حق شناسی باید از این محل پاس داری و نگهبانی کنند و چون کسی را نمی شناختند، هم کسی را که داخل کشتارگاه می شد و هم کسی را که از آن خارج می شد همگی بیگانه و ناشناس می پنداشتند و به او حمله می کردند.
از این رو از نظر کارکنان کشتارگاه، این سگ ها نه غریبه می شناختند و نه آشنا و موجوداتی حق نشناس و بی وفا تلقی می شدند و بدین ترتیب این حالت از ناسپاسی و نمک شناسی نسبت به کسانی که خدمتی کرده اند به صورت عبارت "سگ نازی آباد" که دوست و دشمن نمی شناخت بر زبان مردم مصطلح شد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚#سگ۰نازی۰آباد
(کسانی را که نه تنها نمک نشناسی و ناسپاسی می کنند، بلکه به اذیت و آزار کسی که به آنان خدمتی کرده است می پردازند به "سگ نازی آباد" تشبیه می کنند که نه بیگانه می شناسد و نه آشنا)
"نازی آباد" دهی سرسبز در جنوب تهران بود که یکی از سوگلی های ناصرالدین شاه قاجار در "عمارت کلاه فرنگی" آن جا سکونت داشته است و در دوره ی رضا شاه در آن جا کشتارگاهی ساختند تا گوشت مورد نیاز اهالی پایتخت را تامین کتد.
در آن زمان که کشتارگاه ها به صورت مدرن امروزی نبودند سگ های ولگرد بسیاری در گرداگرد کشتارگاه جمع می شدند تا از زایده های گاو و گوسفند های ذبح شده که به دور ریخته می شد تغذیه کنند. پیدا است که سگ ها به هنگام ربودن و خوردن آن زایده ها به جان یکدیگر می افتادند و جنجال بزرگی به راه می انداختند.
طبیعت سگ این است که حیوانی وفادار است و به همان اندازه که نسبت به افراد بیگانه و مشکوک خوی درندگی و تعرض دارد، برای صاحبش تا پای جان فداکاری می کند. ولی سگان نازی آباد اگر چه از آن چه که از کشتارگاه به دور ریخته می شد تغذیه می کردند، ولی کارکنان کشتارگاه را به چشم دشمن و بیگانه می نگریستند و به آن ها حمله می کردند.
علت این کار آن ها این بود که هنگامی که کارکنان کشتارگاه شب ها زایده های لاشه های گاو و گوسفند را به دور می ریختند سگ ها آنان را از نزدیک نمی دیدند و به خوبی تشخیص نمی دادند تا آنان را شناخته و نسبت به آنان حق شناسی نشان بدهند. آن ها همین اندازه می دانستند که در مقام حق شناسی باید از این محل پاس داری و نگهبانی کنند و چون کسی را نمی شناختند، هم کسی را که داخل کشتارگاه می شد و هم کسی را که از آن خارج می شد همگی بیگانه و ناشناس می پنداشتند و به او حمله می کردند.
از این رو از نظر کارکنان کشتارگاه، این سگ ها نه غریبه می شناختند و نه آشنا و موجوداتی حق نشناس و بی وفا تلقی می شدند و بدین ترتیب این حالت از ناسپاسی و نمک شناسی نسبت به کسانی که خدمتی کرده اند به صورت عبارت "سگ نازی آباد" که دوست و دشمن نمی شناخت بر زبان مردم مصطلح شد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
یک لحظه تامل !
در غزوه ی خندق ، دشمنان خارجی و خائنان داخلی ،حلقه ی محاصره ی اسلام را بسیار تنگ نموده و گمان کردند اسلام به پایان رسید !!
اما رسول الله(ﷺ) در حالیکه زیر فشار این حصار سنگین ، قرار داشتند یارانش را به فتح شام و شکست کسری و فتح یمن مژده میدادند .
بالاخره این غزوه با پیروزی مسلمانان پایان یافت .....
چند سال، سپری شد و مژده ی نبوت ، تحقق یافت .
لشکر کسری شکست خورد و شام و یمن و مدائن فتح شدند و خورشید اسلام در آن دیار تابیدن گرفت .
👌 نتیجه : هر اندازه محاصره طولانی باشد اسلام پیروز است خواه با تو یا بدون تو !
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بنابر این خندق را ترک مکن
در غزوه ی خندق ، دشمنان خارجی و خائنان داخلی ،حلقه ی محاصره ی اسلام را بسیار تنگ نموده و گمان کردند اسلام به پایان رسید !!
اما رسول الله(ﷺ) در حالیکه زیر فشار این حصار سنگین ، قرار داشتند یارانش را به فتح شام و شکست کسری و فتح یمن مژده میدادند .
بالاخره این غزوه با پیروزی مسلمانان پایان یافت .....
چند سال، سپری شد و مژده ی نبوت ، تحقق یافت .
لشکر کسری شکست خورد و شام و یمن و مدائن فتح شدند و خورشید اسلام در آن دیار تابیدن گرفت .
👌 نتیجه : هر اندازه محاصره طولانی باشد اسلام پیروز است خواه با تو یا بدون تو !
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بنابر این خندق را ترک مکن
👏2
.
🔷 عنوان: حکم شرعی نماز فرد مبتلا به آلزایمر یا اختلال تعادل عقلانی
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
زنی ۶۶ ساله به بیماری آلزایمر مبتلا شده و حافظه و تعادل ذهنی خود را از دست داده است؛ بهگونهای که گاه نماز را بهطور کلی فراموش میکند و گاه تنها در صورت همراهی و کمک دیگران نماز میخواند. حال سؤال این است که:
۱- آیا در چنین شرایطی نماز بر او واجب است؟
۲- و آیا فرزندانش باید برای نمازهای فوتشده او در سه سال گذشته کفاره بدهند؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 بر اساس قواعد فقه اسلامی در صورتی که فرد بهگونهای دچار اختلال ذهنی و زوال عقل شده باشد که قدرت درک احکام شریعت، تمییز حلال و حرام یا تشخیص زمان و حالت عبادت را از دست بدهد، تکلیف شرعی (نماز، روزه و...) از او ساقط است. در این حالت، قضا و فدیه نیز بر او واجب نخواهد بود، حتی اگر در ایام بیماری، نماز نخوانده باشد.
اما اگر بیمار هنوز در حدی از شعور و آگاهی قرار دارد که نماز را واجب میداند ولی به علت بیماری، توان انجام کامل آن را ندارد، در این صورت:
ادای نماز همچنان بر او واجب است.
خانواده موظفاند در هر وقت نماز، با همراهی عملی (مانند ایستادن همراه او) یا دستورات لفظی (مانند گفتن: اکنون رکوع کن) او را یاری دهند.
نماز با این شکل از همکاری و تقلید، معتبر است.
🔶 در خصوص نمازهایی که بیمار در سه سال گذشته خوانده و خانوادهاش از اختلال تدریجی ذهنی او آگاه شدهاند:
اگر گمان غالب آن است که نمازهای آن دوره، ولو با اشتباه، انجام شدهاند، قضا یا فدیه لازم نیست.
اما اگر یقین حاصل شود که برخی نمازها فوت شده و بیمار تا زمان فوت توانایی قضا نداشته، وصیت فدیه برای هر نماز (نصف صاع گندم از ثلث ترکه) لازم خواهد بود.
📚 دلایل: في فتاوى بنوری ٹاؤن:
دماغی توازن کھوئے ہوئے انسان کی نماز کا حکم
جواب
صورتِ مسئولہ میں اگر مذکورہ خاتون دماغی توازن اس حد تک کھوچکی ہوں کہ انہیں احکام ِشریعت کا احساس بالکل باقی نہ ہو اورسمجھ بوجھ ختم ہوگئی ہو تو نماز روزے ودیگر تمام احکامِ شرع ان سے ساقط ہوچکے ہیں، ایسی صورت میں اگر نمازیں رہ جائیں تو انتقال کی صورت میں ان کا فدیہ لازم نہ ہوگا۔
لیکن اگر ابھی اتنی سمجھ ہوکہ نماز اور روزہ کووہ فرض سمجھتی ہوں، ان احکامات کا انہیں علم ہو، لیکن عمل میں غلطی ہوجاتی ہو تو نماز کے سلسلے میں مذکورہ خاتون کے گھر والے ان کی مدد کریں، یعنی نماز کے وقت گھر کا کوئی ایک فرد ان کے قریب بیٹھ کر انہیں ہدایات دیتا رہے کہ اب رکوع کریں، اب سجدہ کریں یا گھر کے افراد میں سے کوئی فرد نماز کے وقت انہیں اپنے ساتھ شامل کرلے اور وہ ان کی دیکھا دیکھی نماز ادا کریں،لہذا اس بات کا اہتمام کریں کہ نماز کے وقت میں ان کےساتھ کوئی نہ کوئی ہو جو انہیں نماز کا طریقہ بتائے،جب تک احکامات کا علم ہو اور حواس مکمل طور پر ختم نہ ہوں اس وقت تک ان پر نماز کی ادائیگی مذکورہ طریقے کے مطابق لازمی رہے گی، اس وقت تک مذکورہ خاتون کی طرف سے نمازوں کا فدیہ ادا نہیں کیا جائے گا، اس صورت میں اگر نمازیں رہ گئیں اور مذکورہ خاتون اپنی زندگی میں ان کی قضابھی نہ کرسکیں، تو ان نمازوں کے فدیہ کی وصیت کرناان پر لازم ہوگا۔
سنن الکبری للبیهقي میں ہے:
"عن عائشة، عن النبي صلى الله عليه وسلم: " رفع القلم عن ثلاثة: عن الصبي حتى يحتلم، وعن المعتوه حتى يفيق، وعن النائم حتى يستيقظ."
(كتاب الإقرار، ج:6، ص:139، ط: دار الكتب العلمية)
فتاوی شامی میں ہے:
"(ولو مات وعليه صلوات فائتة وأوصى بالكفارة يعطى لكل صلاة نصف صاع من بر).
(قوله وعليه صلوات فائتة إلخ) أي بأن كان يقدر على أدائها ولو بالإيماء، فيلزمه الإيصاء بها وإلا فلا يلزمه وإن قلت، بأن كانت دون ست صلوات، لقوله عليه الصلاة والسلام «فإن لم يستطع فالله أحق بقبول العذر منه» وكذا حكم الصوم في رمضان إن أفطر فيه المسافر والمريض وماتا قبل الإقامة والصحة، وتمامه في الإمداد."
(كتاب الصلاة، باب قضاء الفوائت،ج:2، ص:72، ط:دار الفکر)
أیضاً:
"(ولو مات وعليه صلوات فائتة وأوصى الكفارة يعطى لكل صلاة نصف صاع من بر) كالفطرة (وكذا حكم الوتر) والصوم، وإنما يعطي (من ثلث ماله).
(قوله: وإنما يعطي من ثلث ماله) أي فلو زادت الوصية على الثلث لايلزم الولي إخراج الزائد إلا بإجازة الورثة".
(کتاب الصلاۃ، باب قضاء الفوائت، ج:2، ص:72/73، ط:سعید)
فقط والله أعلم
فتوی نمبر : 144612101463
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
🔷 عنوان: حکم شرعی نماز فرد مبتلا به آلزایمر یا اختلال تعادل عقلانی
🔶 چه میفرمایند علماء محترم در این مسئله:
زنی ۶۶ ساله به بیماری آلزایمر مبتلا شده و حافظه و تعادل ذهنی خود را از دست داده است؛ بهگونهای که گاه نماز را بهطور کلی فراموش میکند و گاه تنها در صورت همراهی و کمک دیگران نماز میخواند. حال سؤال این است که:
۱- آیا در چنین شرایطی نماز بر او واجب است؟
۲- و آیا فرزندانش باید برای نمازهای فوتشده او در سه سال گذشته کفاره بدهند؟
الجواب باسم ملهم الصواب
🔶 بر اساس قواعد فقه اسلامی در صورتی که فرد بهگونهای دچار اختلال ذهنی و زوال عقل شده باشد که قدرت درک احکام شریعت، تمییز حلال و حرام یا تشخیص زمان و حالت عبادت را از دست بدهد، تکلیف شرعی (نماز، روزه و...) از او ساقط است. در این حالت، قضا و فدیه نیز بر او واجب نخواهد بود، حتی اگر در ایام بیماری، نماز نخوانده باشد.
اما اگر بیمار هنوز در حدی از شعور و آگاهی قرار دارد که نماز را واجب میداند ولی به علت بیماری، توان انجام کامل آن را ندارد، در این صورت:
ادای نماز همچنان بر او واجب است.
خانواده موظفاند در هر وقت نماز، با همراهی عملی (مانند ایستادن همراه او) یا دستورات لفظی (مانند گفتن: اکنون رکوع کن) او را یاری دهند.
نماز با این شکل از همکاری و تقلید، معتبر است.
🔶 در خصوص نمازهایی که بیمار در سه سال گذشته خوانده و خانوادهاش از اختلال تدریجی ذهنی او آگاه شدهاند:
اگر گمان غالب آن است که نمازهای آن دوره، ولو با اشتباه، انجام شدهاند، قضا یا فدیه لازم نیست.
اما اگر یقین حاصل شود که برخی نمازها فوت شده و بیمار تا زمان فوت توانایی قضا نداشته، وصیت فدیه برای هر نماز (نصف صاع گندم از ثلث ترکه) لازم خواهد بود.
📚 دلایل: في فتاوى بنوری ٹاؤن:
دماغی توازن کھوئے ہوئے انسان کی نماز کا حکم
جواب
صورتِ مسئولہ میں اگر مذکورہ خاتون دماغی توازن اس حد تک کھوچکی ہوں کہ انہیں احکام ِشریعت کا احساس بالکل باقی نہ ہو اورسمجھ بوجھ ختم ہوگئی ہو تو نماز روزے ودیگر تمام احکامِ شرع ان سے ساقط ہوچکے ہیں، ایسی صورت میں اگر نمازیں رہ جائیں تو انتقال کی صورت میں ان کا فدیہ لازم نہ ہوگا۔
لیکن اگر ابھی اتنی سمجھ ہوکہ نماز اور روزہ کووہ فرض سمجھتی ہوں، ان احکامات کا انہیں علم ہو، لیکن عمل میں غلطی ہوجاتی ہو تو نماز کے سلسلے میں مذکورہ خاتون کے گھر والے ان کی مدد کریں، یعنی نماز کے وقت گھر کا کوئی ایک فرد ان کے قریب بیٹھ کر انہیں ہدایات دیتا رہے کہ اب رکوع کریں، اب سجدہ کریں یا گھر کے افراد میں سے کوئی فرد نماز کے وقت انہیں اپنے ساتھ شامل کرلے اور وہ ان کی دیکھا دیکھی نماز ادا کریں،لہذا اس بات کا اہتمام کریں کہ نماز کے وقت میں ان کےساتھ کوئی نہ کوئی ہو جو انہیں نماز کا طریقہ بتائے،جب تک احکامات کا علم ہو اور حواس مکمل طور پر ختم نہ ہوں اس وقت تک ان پر نماز کی ادائیگی مذکورہ طریقے کے مطابق لازمی رہے گی، اس وقت تک مذکورہ خاتون کی طرف سے نمازوں کا فدیہ ادا نہیں کیا جائے گا، اس صورت میں اگر نمازیں رہ گئیں اور مذکورہ خاتون اپنی زندگی میں ان کی قضابھی نہ کرسکیں، تو ان نمازوں کے فدیہ کی وصیت کرناان پر لازم ہوگا۔
سنن الکبری للبیهقي میں ہے:
"عن عائشة، عن النبي صلى الله عليه وسلم: " رفع القلم عن ثلاثة: عن الصبي حتى يحتلم، وعن المعتوه حتى يفيق، وعن النائم حتى يستيقظ."
(كتاب الإقرار، ج:6، ص:139، ط: دار الكتب العلمية)
فتاوی شامی میں ہے:
"(ولو مات وعليه صلوات فائتة وأوصى بالكفارة يعطى لكل صلاة نصف صاع من بر).
(قوله وعليه صلوات فائتة إلخ) أي بأن كان يقدر على أدائها ولو بالإيماء، فيلزمه الإيصاء بها وإلا فلا يلزمه وإن قلت، بأن كانت دون ست صلوات، لقوله عليه الصلاة والسلام «فإن لم يستطع فالله أحق بقبول العذر منه» وكذا حكم الصوم في رمضان إن أفطر فيه المسافر والمريض وماتا قبل الإقامة والصحة، وتمامه في الإمداد."
(كتاب الصلاة، باب قضاء الفوائت،ج:2، ص:72، ط:دار الفکر)
أیضاً:
"(ولو مات وعليه صلوات فائتة وأوصى الكفارة يعطى لكل صلاة نصف صاع من بر) كالفطرة (وكذا حكم الوتر) والصوم، وإنما يعطي (من ثلث ماله).
(قوله: وإنما يعطي من ثلث ماله) أي فلو زادت الوصية على الثلث لايلزم الولي إخراج الزائد إلا بإجازة الورثة".
(کتاب الصلاۃ، باب قضاء الفوائت، ج:2، ص:72/73، ط:سعید)
فقط والله أعلم
فتوی نمبر : 144612101463
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن
والله أعلم بالصواب
🔺 دارالإفتاء دارالعلوم اسلامی ریزه
جهت ارتباط با دارالإفتاء با یکی از شمارههای زیر تماس حاصل نمایید یا سؤالات خود را از طریق پیامک ارسال فرمایید:
09159271650
09159271644
09033925611
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌹نشر خیر، صدقهی جاریه🌹
👌1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_هجده
اما گفته به زن عمو چیزی نگی، منم چیزی نمیگفتم ،اما هیچی خوشحالم نمیکرد جز پسرم ...
تقریبا وسطای زمستون بود و دیگه چند ماهی میشد که هیچ خبری از بچه م نداشتم ناامید شده بودم ....
زن عمو خیلی باهام مهربون شده بود همش بهم رسیدگی میکرد...میگفت :ستاره مادر تو سنی نداری، هنوز بچه یی ،نگران نباش ازدواج میکنی خوشبخت میشی بچه میاری ...
من در جوابش میگفتم :اما حسین پاره ی تنمه نمیتونم فراموشش کنم .
یه روز توی اتاق نشسته بودم که زن عمو در زد و اومد داخل گفت : ستاره میخام باهات حرف بزنم ...
گفتم : بفرما زن عمو چیزی شده ؟
گفت : نه بذار بشینم برات میگم...
یکم نگران شدم فکر کردم خبری از حسینم شده ...
زن عمو شروع کرد به حرف زدن : ستاره تو بچه ی،ی تازه جوونی، لیاقتت خوشبختیه، نباید لگد به بختت بزنی ،خاستگار داری، اونم چه خاستگاری ، انقدر پولدار که نصف زمین های ده مال خودشه ،کنار دست خان بود، خیلی وضع مالی خوبی داره .
گفتم :اما زن عمو من نمیخام ازدواج کنم ،میخام برم پیش پسرم هیچکسی و نمیخام ....
زن عمو عصبانی شد، اما به روی خودش نیاورد و گفت : تو که نمیتونی تنها باشی، شاید من و عموت دیگه نباشیم بعد چیکارمیکنی؟ تازه عموت راضیه رضایتش و اعلام کرد ، فردا میان خاستگاری، لباسای قشنگتم بپوش...
نمیدونم چرا توی دلم هیچ حسی نبود، انگاری تمام محبتای عمو و زن عمو دروغ بود و میخاستن از من راحت بشن ...
روز بعد که رسید هوا تاریک شده بود و قرار بود بیان ،عمو و زن عمو خیلی خوشحال بودن، اما من هیچ حسی نداشتم ،خودم و سپردم دست سرنوشت سکوت کردم ....
زن عمو نگاهی بهم کرد : این چه ریخت و قیافه یی واسه خودت ساختی ؟ یکم به خودت میرسیدی ...ادامه داد : اصلا مهم نیست همیجوری هم از سرشون زیادی و میپسندنت ....
متوجه این حرف زن عمو نشدم .... گفت :بمون همینجا ،وقتی صدات زدم چای بیار ...
رفتم توی آشپزخونه و به گذشته و پدر ومادرم فکر میکردم کاش بودن ، اگه علی میفهمید حتما نمیذاشت این اتفاق بیفته ،کاش پسرم بود از ته دلم از خدا پسرمو خاستم.
زن عمو صدام زد ...
چای ریختم و رفتم سمت اتاق در زدم و وارد شدم، اصلا نمیخاستم حتی نگاهش کنم چای گرفتم خاستم بیام بیرون که عمو گفت : ستاره دخترم بیا بشین اینجا کنارم ..
رفتم کنار عمو نشستم سرمو بلند کردم تا ببینم این خاستگار کیه که عمو و زن عمو میگفتن خیلی خوبه ، اما نگاه که کردم از چیزی که دیدم نزدیک بود بیهوش بشم ، عصبانی شدم از عمو و زن عمو که دوباره میخاستن بدبختم کنن، نفسم بالا نمیومد چیزی بگم ، میخاستن با یه پیرمرد ازدواج کنم ، حالا فهمیدم منظورشون چی بود، پیرمردی که اومد خاستگاریم از پیرمردای ده بود که خان نصف زمینا رو بهش داده بود.
پیرمرد شروع کرد به حرف زدن که زنم مرده و بچه هام رفتن شهر زندگی میکنن ، ستاره هرچی بخاد به نامش میزنم، فقط همیشه کنارم باشه .
عمو گفت : ان شالله مبارک باشه ...
نمیدونم چرا اینا میخاستن همیشه من و به پول و زمین بفروشن ،یعنی زمین هایی که خان بهشون داده بود کم بود ؟
پیرمرد گفت : مبارکه...ادامه داد ... حالا که مشکلی نیست میخام تا محرمیت بینمون خونده بشه همین امشب ...
من خشکم زده بود،تیز نگاهش کردم، وقتی نگاهش به من افتاد لبخند زد که حالم ازش بد شد ،اخم کردم ....
صدای در زدن میومد ،عمو پاشد بره در و باز کنه زن عمو هم پشت سرش بلند شد حالم بد شد که میخاستن با این تنهام بذارن ..
عمو و زن عمو رفتن ....
پیرمرد که اسمش علی مراد بود گفت :بیا نزدیکم بشین ستاره ، از من نترس هرچی بخای به پات میریزم .
تمام جراتمو جمع کردم و گفتم : چطور خجالت نمیکشی من همسن دخترتم برو از خدا بترس .
لبخندی زد و گفت : راضی میشی بلاخره....
حرفش نصفه موند ، عمو و زن عمو اومدن داخل و رو به من گفتن ستاره جلو در با تو کار دارن ، عمو و زن عمو نگران بودن و من تعجب کردم ،آخه کسی و نداشتم که بخاد دیدنم بیاد .
لباس پوشیدم و رفتم سمت در حیاط وقتی در و باز کردم از چیزی که دیدم شوکه شدم، اون کسی که پشت در بود لیلا بود ..
نگاهی به لیلا انداختم، داشتم به این فکر میکردم که اون اینجا چیکار میکنه که اومد نزدیک و گفت : سلام ستاره ...
خشمگین نگاهش کردم و خاستم باهاش دعوا کنم که گفت : ستاره چیزی نگو، تو از خیلی چیزا بی خبری، اگه اجازه بدی بریم داخل همه چیز و واست تعریف میکنم، فقط یه چیزی که هست ،حسین هم همراهمه ...
کافی بود تا اسم حسین و بشنوم از خودم بیخود شدم فقط پرسیدم پسرم کجاست؟حسین کجاست؟
ی نفر و صدا و زد و حسین آورد پیشم، چقدر اون لحظه خوشحال بودم و نمیدونستم چقدر دلتنگشم ،سمتش رفتم و حسین و بغل کردم،حسینم و نفس میکشیدم ، باورم نمیشد حسین اومده بود پیشم انقدد گریه کردم که سرما رو یادم رفت،متوجه لیلا شدم که ناراحت نگاهم میکنه و سردش شده.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_هجده
اما گفته به زن عمو چیزی نگی، منم چیزی نمیگفتم ،اما هیچی خوشحالم نمیکرد جز پسرم ...
تقریبا وسطای زمستون بود و دیگه چند ماهی میشد که هیچ خبری از بچه م نداشتم ناامید شده بودم ....
زن عمو خیلی باهام مهربون شده بود همش بهم رسیدگی میکرد...میگفت :ستاره مادر تو سنی نداری، هنوز بچه یی ،نگران نباش ازدواج میکنی خوشبخت میشی بچه میاری ...
من در جوابش میگفتم :اما حسین پاره ی تنمه نمیتونم فراموشش کنم .
یه روز توی اتاق نشسته بودم که زن عمو در زد و اومد داخل گفت : ستاره میخام باهات حرف بزنم ...
گفتم : بفرما زن عمو چیزی شده ؟
گفت : نه بذار بشینم برات میگم...
یکم نگران شدم فکر کردم خبری از حسینم شده ...
زن عمو شروع کرد به حرف زدن : ستاره تو بچه ی،ی تازه جوونی، لیاقتت خوشبختیه، نباید لگد به بختت بزنی ،خاستگار داری، اونم چه خاستگاری ، انقدر پولدار که نصف زمین های ده مال خودشه ،کنار دست خان بود، خیلی وضع مالی خوبی داره .
گفتم :اما زن عمو من نمیخام ازدواج کنم ،میخام برم پیش پسرم هیچکسی و نمیخام ....
زن عمو عصبانی شد، اما به روی خودش نیاورد و گفت : تو که نمیتونی تنها باشی، شاید من و عموت دیگه نباشیم بعد چیکارمیکنی؟ تازه عموت راضیه رضایتش و اعلام کرد ، فردا میان خاستگاری، لباسای قشنگتم بپوش...
نمیدونم چرا توی دلم هیچ حسی نبود، انگاری تمام محبتای عمو و زن عمو دروغ بود و میخاستن از من راحت بشن ...
روز بعد که رسید هوا تاریک شده بود و قرار بود بیان ،عمو و زن عمو خیلی خوشحال بودن، اما من هیچ حسی نداشتم ،خودم و سپردم دست سرنوشت سکوت کردم ....
زن عمو نگاهی بهم کرد : این چه ریخت و قیافه یی واسه خودت ساختی ؟ یکم به خودت میرسیدی ...ادامه داد : اصلا مهم نیست همیجوری هم از سرشون زیادی و میپسندنت ....
متوجه این حرف زن عمو نشدم .... گفت :بمون همینجا ،وقتی صدات زدم چای بیار ...
رفتم توی آشپزخونه و به گذشته و پدر ومادرم فکر میکردم کاش بودن ، اگه علی میفهمید حتما نمیذاشت این اتفاق بیفته ،کاش پسرم بود از ته دلم از خدا پسرمو خاستم.
زن عمو صدام زد ...
چای ریختم و رفتم سمت اتاق در زدم و وارد شدم، اصلا نمیخاستم حتی نگاهش کنم چای گرفتم خاستم بیام بیرون که عمو گفت : ستاره دخترم بیا بشین اینجا کنارم ..
رفتم کنار عمو نشستم سرمو بلند کردم تا ببینم این خاستگار کیه که عمو و زن عمو میگفتن خیلی خوبه ، اما نگاه که کردم از چیزی که دیدم نزدیک بود بیهوش بشم ، عصبانی شدم از عمو و زن عمو که دوباره میخاستن بدبختم کنن، نفسم بالا نمیومد چیزی بگم ، میخاستن با یه پیرمرد ازدواج کنم ، حالا فهمیدم منظورشون چی بود، پیرمردی که اومد خاستگاریم از پیرمردای ده بود که خان نصف زمینا رو بهش داده بود.
پیرمرد شروع کرد به حرف زدن که زنم مرده و بچه هام رفتن شهر زندگی میکنن ، ستاره هرچی بخاد به نامش میزنم، فقط همیشه کنارم باشه .
عمو گفت : ان شالله مبارک باشه ...
نمیدونم چرا اینا میخاستن همیشه من و به پول و زمین بفروشن ،یعنی زمین هایی که خان بهشون داده بود کم بود ؟
پیرمرد گفت : مبارکه...ادامه داد ... حالا که مشکلی نیست میخام تا محرمیت بینمون خونده بشه همین امشب ...
من خشکم زده بود،تیز نگاهش کردم، وقتی نگاهش به من افتاد لبخند زد که حالم ازش بد شد ،اخم کردم ....
صدای در زدن میومد ،عمو پاشد بره در و باز کنه زن عمو هم پشت سرش بلند شد حالم بد شد که میخاستن با این تنهام بذارن ..
عمو و زن عمو رفتن ....
پیرمرد که اسمش علی مراد بود گفت :بیا نزدیکم بشین ستاره ، از من نترس هرچی بخای به پات میریزم .
تمام جراتمو جمع کردم و گفتم : چطور خجالت نمیکشی من همسن دخترتم برو از خدا بترس .
لبخندی زد و گفت : راضی میشی بلاخره....
حرفش نصفه موند ، عمو و زن عمو اومدن داخل و رو به من گفتن ستاره جلو در با تو کار دارن ، عمو و زن عمو نگران بودن و من تعجب کردم ،آخه کسی و نداشتم که بخاد دیدنم بیاد .
لباس پوشیدم و رفتم سمت در حیاط وقتی در و باز کردم از چیزی که دیدم شوکه شدم، اون کسی که پشت در بود لیلا بود ..
نگاهی به لیلا انداختم، داشتم به این فکر میکردم که اون اینجا چیکار میکنه که اومد نزدیک و گفت : سلام ستاره ...
خشمگین نگاهش کردم و خاستم باهاش دعوا کنم که گفت : ستاره چیزی نگو، تو از خیلی چیزا بی خبری، اگه اجازه بدی بریم داخل همه چیز و واست تعریف میکنم، فقط یه چیزی که هست ،حسین هم همراهمه ...
کافی بود تا اسم حسین و بشنوم از خودم بیخود شدم فقط پرسیدم پسرم کجاست؟حسین کجاست؟
ی نفر و صدا و زد و حسین آورد پیشم، چقدر اون لحظه خوشحال بودم و نمیدونستم چقدر دلتنگشم ،سمتش رفتم و حسین و بغل کردم،حسینم و نفس میکشیدم ، باورم نمیشد حسین اومده بود پیشم انقدد گریه کردم که سرما رو یادم رفت،متوجه لیلا شدم که ناراحت نگاهم میکنه و سردش شده.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_نوزده
رو بهش گفتم : بفرما داخل لیلا خانم، من مهمان نوازم مهمانمو بیرون نمیذارم ...
دوتامون وارد شدیم،اما از چهره ی زن عمو معلوم بود که راضی نیست، اما اصلا برام مهم نبود این خونه و زمینایی که از ازدواج من به دست آورده بود، سهم من هم بود که زندگیم رو تا ابد نابود کردن ...
رفتیم توی اتاق و در و بستم ، هوا سرد بود، کرسی درست کردم تا لیلا خودش و گرم کنه و رفتم و براش چای داغ آوردم ، اون به من بدی کرد ،ولی الان پسرمو آورد که ببینم، خوشحال بودم ازین اتفاق که حتی یادم رفت سراغی از اون پیرمرد بگیرم ، خوشحال بودم که خدا حسین و لیلا رو واسه نجات من فرستاد تا عقد اون مرد نشم ، رفتم توی اتاق ،حسینم خواب بود و لیلا داشت نگاهش میکرد، حسودیم شد که تا یک سالگیش لیلا کنارش بود و قرار بود دوباره نبینمش، اما چیزی نگفتم ...
لیلا رو بهم گفت : ستاره بیا بشین میخام باهات حرف بزنم... رفتم و کنارش نشستم کمی از چاییش خورد و گفت : ستاره میدونستی خان و زنش و حسن داشتن میومدن شهر پیش من که توی راه تصادف کردن ؟
گفتم :نه من اطلاعی ندارم، اتفاقی واسشون افتاد؟؟
لیلا سرشو پایین انداخت و گفت : توی تصادف همشون مردن ،حتی حسن هم مرد،فقط حسین زنده موند که آوردنش پیش من ...
من که شوکه شده بودم گفتم : یعنی چی؟ یعنی حسن مرده؟
گفت: آره ...
اشک توی چشمام جمع شد،هنوزم ته دلم حسن و دوست داشتم ،دلم واسش تنگ میشد، روزای خوبی کنارش داشتم.. گریه م گرفته بود رفتم و کنار حسین و یاد حسن میفتادم و غصه م بیشتر میشد، باورم نمیشد مرده باشه...
لیلا ادامه داد : وقتی حسین و گذاشتن تو بغلم ،بوی حسن و میداد ،دلم نمیومد از خودم جداش کنم ، حتی یک بار نذاشتم کسی اذیتش کنه، همیشه مراقبش بودم ،اما وقتی به تو فکر میکردم عذاب وجدان میگرفتم ،تا اینکه تصمیم گرفتم از ایران برم و گفتم اول بیام و تو رو ببینم ...
وحشت زده نگاهش کردم و گفتم :حسین چی میشه ؟؟
لبخندی زد و گفت : تا یک هفته من و حسین اینجاییم، میتونی تصمیم بگیری که حسین و نگه داری و اینجا زندگی کنی ،میتونین با من بیاین و از ایران بریم ، میتونی هم ،حسین و بدی به من و به زندگیت برسی ،من حسین و خیلی دوس دارم، چیزی واسش کم نمیذارم ...
خوشحال بودم،یعنی میتونستم دیگه کنار پسرم باشم ،ولی از مرگ حسن ناراحت بودم خیلی بد مرده بود و من خبر نداشتم...
لیلا گفت : الان نمیخاد تصمیم بگیری، فعلا وقت داری و ادامه داد :ستاره همیشه حسودیم میشد که حسن انقدر دوست داره ،همیشه میگفت کنار ستاره خوشحالم ،کاش میشد بیشتر کنار هم باشین ،حسن و دوس داشتم، ولی اون به اجبار با من ازدواج کرد و دوسم نداشت ،اما هیچوقت به من بی احترامی نمیکرد.. وقتی میدیدم روزایی که پیش تو بود چقدر حالش خوب بود ،سعی میکردم کاریتون نداشته باشم تا اینکه حسین به دنیا اومد و مادر حسن و خانواده من مجبورش کردن از تو جدا بشه ،ولی انگاری قسمت نبود که از تو زیاد جدا باشه که زود ازین دنیا رفت... اینا رو گفتم که بدونی حسن خیلی دوست داشت ...
حالا بخابیم که خیلی دوس دارم واسه آخرین روزا از فردا بریم و توی روستا و اطرافش قدم بزنیم ...
دستامو گرفت و گفت : دوست دارم تا ابد دوستت باشم، تو خیلی مهربونی ستاره همیشه به خوبیات حسودیم میشد ...
دستاشو گرفتم و گفتم : خانم من دیگه از شما ناراحت نیستم ،خان و زنش و هم بخشیدم، ولی حسن مرد خوبی بود ،هیچ وقت به هیچ کس بدی نکرد، مطمئنم روحش در آرامشه ...لیلا گفت خسته م و خوابید... اما من تا صبح بیدار بودم و به حسین نگاه میکردم ، فرشته ی مادرش شده بود و از اتفاق شومی که میخاست واسش بیفته نجاتش داد .
دلم نمیخاست چشامو ببندم میخاستم تا صبح حسینم و نگاه کنم ، خداروشکر کردم که پسرم کنارمه، ولی ته دلم دوست داشتم حسن هم بود تا خوشیمون کامل میشد ، حسن خیلی دوست داشت این روزا رو میدید ...
توی افکارم بودم که کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد ...
صبح با صدای گریه ی حسین بیدار شدم ، بغلش کردم و آرومش میکردم ...لیلا اومد و کنارم ایستاد : ستاره خوشحالم که کنار پسرتی ، دوست دارم هیچوقت از خودت جداش نکنی مگر اینکه بخای بسپریش به من ...
نگاهی به لیلا انداختم و گفتم : هنوز فکری نکردم، ولی دوست دارم سه نفری کنار هم باشیم ،منم کسی رو ندارم، ولی کنار شما آرامش دارم، از دیشب که پسرمو آوردی پیشم، خیلی کنارتون آرامش دارم ، ازتون ممنونم...
لیلا دستی به سر حسین کشید و گفت : پسرم خیلی پسر خوبیه، تازه اروم که بشه میگه مامان ،دستش و به دیوار میگیره و راه میره ....
برای یه لحظه شروع کردم گریه کردن که چرا این لحظات و من کنار پسرم نبودم که ببینم لیلا گفت : اشک نریز دختر ،برو خدا رو شکر کن الان کنار پسرتی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_نوزده
رو بهش گفتم : بفرما داخل لیلا خانم، من مهمان نوازم مهمانمو بیرون نمیذارم ...
دوتامون وارد شدیم،اما از چهره ی زن عمو معلوم بود که راضی نیست، اما اصلا برام مهم نبود این خونه و زمینایی که از ازدواج من به دست آورده بود، سهم من هم بود که زندگیم رو تا ابد نابود کردن ...
رفتیم توی اتاق و در و بستم ، هوا سرد بود، کرسی درست کردم تا لیلا خودش و گرم کنه و رفتم و براش چای داغ آوردم ، اون به من بدی کرد ،ولی الان پسرمو آورد که ببینم، خوشحال بودم ازین اتفاق که حتی یادم رفت سراغی از اون پیرمرد بگیرم ، خوشحال بودم که خدا حسین و لیلا رو واسه نجات من فرستاد تا عقد اون مرد نشم ، رفتم توی اتاق ،حسینم خواب بود و لیلا داشت نگاهش میکرد، حسودیم شد که تا یک سالگیش لیلا کنارش بود و قرار بود دوباره نبینمش، اما چیزی نگفتم ...
لیلا رو بهم گفت : ستاره بیا بشین میخام باهات حرف بزنم... رفتم و کنارش نشستم کمی از چاییش خورد و گفت : ستاره میدونستی خان و زنش و حسن داشتن میومدن شهر پیش من که توی راه تصادف کردن ؟
گفتم :نه من اطلاعی ندارم، اتفاقی واسشون افتاد؟؟
لیلا سرشو پایین انداخت و گفت : توی تصادف همشون مردن ،حتی حسن هم مرد،فقط حسین زنده موند که آوردنش پیش من ...
من که شوکه شده بودم گفتم : یعنی چی؟ یعنی حسن مرده؟
گفت: آره ...
اشک توی چشمام جمع شد،هنوزم ته دلم حسن و دوست داشتم ،دلم واسش تنگ میشد، روزای خوبی کنارش داشتم.. گریه م گرفته بود رفتم و کنار حسین و یاد حسن میفتادم و غصه م بیشتر میشد، باورم نمیشد مرده باشه...
لیلا ادامه داد : وقتی حسین و گذاشتن تو بغلم ،بوی حسن و میداد ،دلم نمیومد از خودم جداش کنم ، حتی یک بار نذاشتم کسی اذیتش کنه، همیشه مراقبش بودم ،اما وقتی به تو فکر میکردم عذاب وجدان میگرفتم ،تا اینکه تصمیم گرفتم از ایران برم و گفتم اول بیام و تو رو ببینم ...
وحشت زده نگاهش کردم و گفتم :حسین چی میشه ؟؟
لبخندی زد و گفت : تا یک هفته من و حسین اینجاییم، میتونی تصمیم بگیری که حسین و نگه داری و اینجا زندگی کنی ،میتونین با من بیاین و از ایران بریم ، میتونی هم ،حسین و بدی به من و به زندگیت برسی ،من حسین و خیلی دوس دارم، چیزی واسش کم نمیذارم ...
خوشحال بودم،یعنی میتونستم دیگه کنار پسرم باشم ،ولی از مرگ حسن ناراحت بودم خیلی بد مرده بود و من خبر نداشتم...
لیلا گفت : الان نمیخاد تصمیم بگیری، فعلا وقت داری و ادامه داد :ستاره همیشه حسودیم میشد که حسن انقدر دوست داره ،همیشه میگفت کنار ستاره خوشحالم ،کاش میشد بیشتر کنار هم باشین ،حسن و دوس داشتم، ولی اون به اجبار با من ازدواج کرد و دوسم نداشت ،اما هیچوقت به من بی احترامی نمیکرد.. وقتی میدیدم روزایی که پیش تو بود چقدر حالش خوب بود ،سعی میکردم کاریتون نداشته باشم تا اینکه حسین به دنیا اومد و مادر حسن و خانواده من مجبورش کردن از تو جدا بشه ،ولی انگاری قسمت نبود که از تو زیاد جدا باشه که زود ازین دنیا رفت... اینا رو گفتم که بدونی حسن خیلی دوست داشت ...
حالا بخابیم که خیلی دوس دارم واسه آخرین روزا از فردا بریم و توی روستا و اطرافش قدم بزنیم ...
دستامو گرفت و گفت : دوست دارم تا ابد دوستت باشم، تو خیلی مهربونی ستاره همیشه به خوبیات حسودیم میشد ...
دستاشو گرفتم و گفتم : خانم من دیگه از شما ناراحت نیستم ،خان و زنش و هم بخشیدم، ولی حسن مرد خوبی بود ،هیچ وقت به هیچ کس بدی نکرد، مطمئنم روحش در آرامشه ...لیلا گفت خسته م و خوابید... اما من تا صبح بیدار بودم و به حسین نگاه میکردم ، فرشته ی مادرش شده بود و از اتفاق شومی که میخاست واسش بیفته نجاتش داد .
دلم نمیخاست چشامو ببندم میخاستم تا صبح حسینم و نگاه کنم ، خداروشکر کردم که پسرم کنارمه، ولی ته دلم دوست داشتم حسن هم بود تا خوشیمون کامل میشد ، حسن خیلی دوست داشت این روزا رو میدید ...
توی افکارم بودم که کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد ...
صبح با صدای گریه ی حسین بیدار شدم ، بغلش کردم و آرومش میکردم ...لیلا اومد و کنارم ایستاد : ستاره خوشحالم که کنار پسرتی ، دوست دارم هیچوقت از خودت جداش نکنی مگر اینکه بخای بسپریش به من ...
نگاهی به لیلا انداختم و گفتم : هنوز فکری نکردم، ولی دوست دارم سه نفری کنار هم باشیم ،منم کسی رو ندارم، ولی کنار شما آرامش دارم، از دیشب که پسرمو آوردی پیشم، خیلی کنارتون آرامش دارم ، ازتون ممنونم...
لیلا دستی به سر حسین کشید و گفت : پسرم خیلی پسر خوبیه، تازه اروم که بشه میگه مامان ،دستش و به دیوار میگیره و راه میره ....
برای یه لحظه شروع کردم گریه کردن که چرا این لحظات و من کنار پسرم نبودم که ببینم لیلا گفت : اشک نریز دختر ،برو خدا رو شکر کن الان کنار پسرتی.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_بیست
انقدر از اومدن حسین خوشحال بودم که خوابوندمش و گذاشتم تو رخت خواب و رفتم آشپزخونه و کلی غذا پختم عمو و زن عمو فهمیدن چقدر خوشحالم ، در حال آشپزی بودم که زن عمو اومد داخل اشپزخونه و بازومو گرفت و فشار داد : ببین چی بهت میگم، دیشب علی مراد گفت اگه بخای بچه ت کنارت باشه اون نمیخادت ،پس بچه رو با لیلا بفرست بره ،وگرنه خودت میدونی چی در انتظارته، باید واسه همیشه ازینجا بری.
من که از این همه وقاحت زن عموم حالم بد میشد رو بهش گفتم : زن عمو بزرگترمی، احترامت واجبه، ولی بدون که اگه بخام همین الان همین زمین هایی که از ازدواج من بهت رسیده رو میتونم ازت بگیرم ، پس فعلا برو و جلوی لیلا ابروداری کن تا بره بعدا حرف میزنیم.
زن عمو که تعجب کرده بود دستمو ول کرد و رفت بیرون....
منم مثل همیشه اشکام شروع به ریختن کردن.نمیدونم این همه اشک از کجا میاوردم و زود شروع به گریه کردن میکردم ...
اشکامو پاک کردم و رفتم توی اتاق تا لیلا تنها نباشه ...
لیلا حرف میزد و من حواسم پیش حسین بود ،همش نگران بودم کسی ازم بگیرش ...
لیلا متوجه شد و خندید و گفت : ستاره یکمم به من توجه کن ،حسین از پیشت فرار که نمیکنه ...
منم خندیدم و همه حواسمو بهش دادم ، لیلا از زندگیش میگفت، اونم انقدر گناه داشت که فهمیدم فقط من نیستم که انقدر اذیت شدم ...
داشتیم حرف میزدیم که حسین بلند شد و نگاهی به ما انداخت و چهاردست و پا اومد سمتمون : دستامو باز کردم که بیاد توی بغلم که لبخند شیرینی زد و رفت توی بغل لیلا ...
اون لحظه انقدر ناراحت شدم که لیلا دستمو گرفت و گفت : ناراحت نباش، گناهی نداره عادت کرده ،باید بهت عادت کنه، پیش تو که باشه میدونه چه مادر خوبی داره ...
دیگه چیزی نگفتم ، آروم حسین و گذاشت بغلم و بهش گفت : برو بغل مادرت ...
حسین و بغل کردم، اما معلوم بود که بی تابی میکنه ...
لیلا بهم گفت : ستاره من باید برم عمارت یه سری کار هست قبل رفتن باید انجام بدم ،دوس داری همراهم بیای ؟
گفتم : آره دوس دارم بیام
قرار شد بعد از ناهار بریم عمارت... ناهار خوردیم ظرفا رو شستیم از اتفاقات و دعواهای بینمون حرف زدیم و خندیدیم.
فکر نمیکردم روزی من و لیلا انقدر کنار هم شاد باشیم.
بعد از ناهار پاشدیم و قدم زدیم به عمارت که رسیدیم در و که باز کردم یاد خاطرات خودم و حسن افتادم، چقدر غصه میخوردم و دلتنگ حسن بودم، اما مجبور بودم به روی خودم نیارم.
رو به لیلا گفتم : لیلا خانم، قبر حسن کجاست ؟؟
لیلا گفت : منتظر بودم خودت این و بپرسی، اما حسن قبر نداره، اصلا جسدی نداشت هرچی گشتن پیداش نشد ،میگن توی آتیش تصادف سوخت و چیزی ازش نموند ...
چقدر بد مرده بود و این حقش نبود که قبر نداشته باشه...
وارد عمارت شدیم و لیلا رفت به کارش برسه و من و حسین رفتیم سمت اتاقی که دوران بارداریم توش زندگی میکردم،
در و که باز کردم تمام خاطراتم واسم مرور شد. رفتم و در کمد و باز کردم هنوز لباسامون دست نخورده بودن ، حسین و روی تخت گذاشتم ، رفتم سمت کمد حسن که همیشه وسایل مهمش رو اونجا میذاشت درشو باز کردم و دفتری رو دیدم ،دفتر و باز کردم و شروع کردم به خوندن:حسن اینطور نوشته بود ...
امروز غم بزرگی داشتم ، لیلا دختر خوبی هست و من و خیلی دوست داره ،اما من نمیتونم وجودش رو تحمل کنم، اونم مثل خانوادمه ، امروز با لیلا دعوام شد، حالم خوش نبود رفتم و توی جنگل قدم میزدم رسیدم به چشمه ی وسط جنگل ،دیدم دختری پاهاشو نشسته توی آب ،غم خاصی توی چهره ش بود ،یهو سنگ زیر پام تکون خورد و برگشت و من و دید، توی چشماش معصومیت خاصی بود ، نفهمیدم چطور از جلوی چشمام فرار کرد به خودم که اومدم پشت سرش دویدم، تا اینکه رسیدیم به کوچه یی و رفت توی یکی از خونه ها ، از دیدم که پنهون شد انگاری قلبم گرفت ، بدجوری توی فکرم رفته بود، این دختر بچه با یک نگاه دوست داشتن رو توی وجودم شعله ور کرد ...و بقیه ی داستان ...
وقتی از این همه عشق و علاقه ی حسن به خودم مطمئن شدم ، غصه میخوردم که کاش حسن بود ...
توی افکار خودم غرق شده بودم که لیلا در زد ، خیلی تند دفتر و پنهون کردم، دوست نداشتم بخونش و دلخور بشه ، آخه بهش مدیون بودم ....
صداش کردم که بیاد داخل ، در و باز کرد و اومد نشست کنارم و گفت : ستاره توی خونتون راحت نبودم ،مثل اینکه زن عموت راضی نبود من اونجا باشم...
ازین که متوجه رفتار بد زن عموم شده بود خجالت زده شدم ،سرمو پایین انداختم که گفت : من که از تو دلخور نشدم، بیا که میخام یه چیزایی رو بهت بگم، باید درست تصمیم بگیری ...
من که نمیدونستم چی میخاد بگه گفتم : چی میخای بگی لیلا جان نگرانم ...
خندید و گفت : نگران نباش شاید خبرای خوبی باشه ...
ادامه داد : وقتی که حسن و پدر مادرش فوت شدن ،از خانوادش فقط حسین موند،تمام ارث و میراث خان به حسین رسیده ،
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_بیست
انقدر از اومدن حسین خوشحال بودم که خوابوندمش و گذاشتم تو رخت خواب و رفتم آشپزخونه و کلی غذا پختم عمو و زن عمو فهمیدن چقدر خوشحالم ، در حال آشپزی بودم که زن عمو اومد داخل اشپزخونه و بازومو گرفت و فشار داد : ببین چی بهت میگم، دیشب علی مراد گفت اگه بخای بچه ت کنارت باشه اون نمیخادت ،پس بچه رو با لیلا بفرست بره ،وگرنه خودت میدونی چی در انتظارته، باید واسه همیشه ازینجا بری.
من که از این همه وقاحت زن عموم حالم بد میشد رو بهش گفتم : زن عمو بزرگترمی، احترامت واجبه، ولی بدون که اگه بخام همین الان همین زمین هایی که از ازدواج من بهت رسیده رو میتونم ازت بگیرم ، پس فعلا برو و جلوی لیلا ابروداری کن تا بره بعدا حرف میزنیم.
زن عمو که تعجب کرده بود دستمو ول کرد و رفت بیرون....
منم مثل همیشه اشکام شروع به ریختن کردن.نمیدونم این همه اشک از کجا میاوردم و زود شروع به گریه کردن میکردم ...
اشکامو پاک کردم و رفتم توی اتاق تا لیلا تنها نباشه ...
لیلا حرف میزد و من حواسم پیش حسین بود ،همش نگران بودم کسی ازم بگیرش ...
لیلا متوجه شد و خندید و گفت : ستاره یکمم به من توجه کن ،حسین از پیشت فرار که نمیکنه ...
منم خندیدم و همه حواسمو بهش دادم ، لیلا از زندگیش میگفت، اونم انقدر گناه داشت که فهمیدم فقط من نیستم که انقدر اذیت شدم ...
داشتیم حرف میزدیم که حسین بلند شد و نگاهی به ما انداخت و چهاردست و پا اومد سمتمون : دستامو باز کردم که بیاد توی بغلم که لبخند شیرینی زد و رفت توی بغل لیلا ...
اون لحظه انقدر ناراحت شدم که لیلا دستمو گرفت و گفت : ناراحت نباش، گناهی نداره عادت کرده ،باید بهت عادت کنه، پیش تو که باشه میدونه چه مادر خوبی داره ...
دیگه چیزی نگفتم ، آروم حسین و گذاشت بغلم و بهش گفت : برو بغل مادرت ...
حسین و بغل کردم، اما معلوم بود که بی تابی میکنه ...
لیلا بهم گفت : ستاره من باید برم عمارت یه سری کار هست قبل رفتن باید انجام بدم ،دوس داری همراهم بیای ؟
گفتم : آره دوس دارم بیام
قرار شد بعد از ناهار بریم عمارت... ناهار خوردیم ظرفا رو شستیم از اتفاقات و دعواهای بینمون حرف زدیم و خندیدیم.
فکر نمیکردم روزی من و لیلا انقدر کنار هم شاد باشیم.
بعد از ناهار پاشدیم و قدم زدیم به عمارت که رسیدیم در و که باز کردم یاد خاطرات خودم و حسن افتادم، چقدر غصه میخوردم و دلتنگ حسن بودم، اما مجبور بودم به روی خودم نیارم.
رو به لیلا گفتم : لیلا خانم، قبر حسن کجاست ؟؟
لیلا گفت : منتظر بودم خودت این و بپرسی، اما حسن قبر نداره، اصلا جسدی نداشت هرچی گشتن پیداش نشد ،میگن توی آتیش تصادف سوخت و چیزی ازش نموند ...
چقدر بد مرده بود و این حقش نبود که قبر نداشته باشه...
وارد عمارت شدیم و لیلا رفت به کارش برسه و من و حسین رفتیم سمت اتاقی که دوران بارداریم توش زندگی میکردم،
در و که باز کردم تمام خاطراتم واسم مرور شد. رفتم و در کمد و باز کردم هنوز لباسامون دست نخورده بودن ، حسین و روی تخت گذاشتم ، رفتم سمت کمد حسن که همیشه وسایل مهمش رو اونجا میذاشت درشو باز کردم و دفتری رو دیدم ،دفتر و باز کردم و شروع کردم به خوندن:حسن اینطور نوشته بود ...
امروز غم بزرگی داشتم ، لیلا دختر خوبی هست و من و خیلی دوست داره ،اما من نمیتونم وجودش رو تحمل کنم، اونم مثل خانوادمه ، امروز با لیلا دعوام شد، حالم خوش نبود رفتم و توی جنگل قدم میزدم رسیدم به چشمه ی وسط جنگل ،دیدم دختری پاهاشو نشسته توی آب ،غم خاصی توی چهره ش بود ،یهو سنگ زیر پام تکون خورد و برگشت و من و دید، توی چشماش معصومیت خاصی بود ، نفهمیدم چطور از جلوی چشمام فرار کرد به خودم که اومدم پشت سرش دویدم، تا اینکه رسیدیم به کوچه یی و رفت توی یکی از خونه ها ، از دیدم که پنهون شد انگاری قلبم گرفت ، بدجوری توی فکرم رفته بود، این دختر بچه با یک نگاه دوست داشتن رو توی وجودم شعله ور کرد ...و بقیه ی داستان ...
وقتی از این همه عشق و علاقه ی حسن به خودم مطمئن شدم ، غصه میخوردم که کاش حسن بود ...
توی افکار خودم غرق شده بودم که لیلا در زد ، خیلی تند دفتر و پنهون کردم، دوست نداشتم بخونش و دلخور بشه ، آخه بهش مدیون بودم ....
صداش کردم که بیاد داخل ، در و باز کرد و اومد نشست کنارم و گفت : ستاره توی خونتون راحت نبودم ،مثل اینکه زن عموت راضی نبود من اونجا باشم...
ازین که متوجه رفتار بد زن عموم شده بود خجالت زده شدم ،سرمو پایین انداختم که گفت : من که از تو دلخور نشدم، بیا که میخام یه چیزایی رو بهت بگم، باید درست تصمیم بگیری ...
من که نمیدونستم چی میخاد بگه گفتم : چی میخای بگی لیلا جان نگرانم ...
خندید و گفت : نگران نباش شاید خبرای خوبی باشه ...
ادامه داد : وقتی که حسن و پدر مادرش فوت شدن ،از خانوادش فقط حسین موند،تمام ارث و میراث خان به حسین رسیده ،
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👍1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_52 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجاه و دوم
ناخوداگاه جیغی زدم و گفتم: تو و تمام مردها فقط و فقط به فکر آبروتون و حرف مردم هستین، همه اش وعده میدین، از کجا معلوم دو روز دیگه مثل الان زیر حرفات نزنی هاا؟!وحید که انگار مستاصل شده بود و می خواست به هر طریق ممکن منو راضی به عروسی بکنه گفت: قول میدم و پاش وایمیستم خیالت راحت، قول قول...وحید حرف زد و حرف زد تا بالاخره به من قبولاند باید عروسی بگیریم و تاریخ عروسی را برای نیمه اردیبهشت مشخص کرد.یعنی من هیچ وقتی برای آماده شدن نداشتم، البته جهیزیه ام را پدر و مادرم همون اول سال خریده بودند اما من ازلحاظ روحی آمادگی نداشتم.وحید که متوجه شده بود من نرم شدم گفت: پس خودم کارت عروسی انتخاب می کنم و چاپ کردم برات میارم، به ناچار گفتم باشه، اما یکباره موضوعی یادم اومد و گفتم: وحید درسته تو و بابا رفتین محضر و محرم شدیم اما ازدواج ما ثبت نشده، باید قبل عروسی بریم محضر و رسما ازدواجمون توی شناسنامه ثبت بشه..وحید خنده بلندی کرد و گفت: اوه اوه، این کارا بچه بازی هستن، اصلا ثبت نشه مگه چی میشه؟دوباره داغ کردم و میخواستم چیزی بگم که شیرها سر اومدن و وحید هم گوشی را قطع کرد.زیر شیرها را خاموش کردم و زیر لب گفتم: من نمی ذارم بدون ثبت محضری، ازدواج کنم و آهسته تر ادامه دادم: درسته وحید توی شهر بزرگ شده و شهری هست اما خیلی از کاراش مثل کارهای روستایی هاست، خدا بهم صبر بده...اصلا نفهمیدم روزها چطور گذشت، تا چشم باز کردم روز عروسی ام شده بود.
وحید با انتخاب خودش کارت عروسی ساده ای سفارش داده بود و صفیه خانم هم یه آرایشگر از شهر با خودش آورده بود و طبق رسم و رسوم روستا دختر را توی همون خونه پدرش آرایش می کردند.یادم هست که چقدر دوست داشتم لباس عروسی به انتخاب خودم باشه، اما توی این زندگی چه چیزی به انتخاب من بود که حالا لباس عروس به انتخاب من بیچاره باشه؟!یک لباس بلند و گشاد که به تنم زار میزد و مشخص بود از بس که استفاده شده نایی برای ایستادن روی تن عروس دیگه ای نداره، همه اینها را دیدم و دم نزدم، البته اگر اعتراضی هم می کردم، صدایم به جایی نمی رسید، اما از همه اینها مهم تر اینکه روز عروسی ام بود و من هنوز اسم کسی داخل شناسنامه ام به عنوان داماد نیامده بود و گویا این موضوع برای هیچ کس حتی وحید هم مهم نبود و فقط من بیچاره جلز و ولز می کردم که اونم جز عصبی شدن خودم چیز دیگه ای در برنداشت.درسته سنم کم بود اما هزار تا برنامه برای خودم داشتم، مثلا اینکه مدل موهام را به آرایشگر بگم چطور بزنه، یا اینکه لباسم چه شکلی باشه و من حتی برای رقص عروس هم که توی روستا باب بود، برنامه داشتم و با مارال و مرجان هم کلی تمرین کرده بودیم، دیگه دختر بودیم و دلمان به همین چیزا خوش بود.
نمی دونم پیشنهاد کی بود که مراسم حنابندان ما کن فیکون شد و کسی هم به روی مبارکش نیاورد.صبح زود بود و بوی دودی که از کنده های زیر دیگ بلند می شد در فضا پیچیده بود، همسایه ها و اهالی روستا همه توی خانه ما جمع شده بودند و هر کسی می خواست برای جشن عروسی دختر اقا اسحاق دستی برسونه، چند نفر دور برنج هایی که روی چادر ریخته بودند جمع شده بودند و برنج پاک می کردند، چند نفر دیگه نان می پختند و تعدادی هم دوغ ها را می زدند.پدرم و آقا عنایت مشغول پوست کردن گوسفندی بودند که قرار بود گوشتش نهار عروسی من بشه.مادرم هر لحظه جایی می خواستنش و باید حاضر میشد و محبوبه هم انگار مادر دومم بود، با دست هایی که سراسر آبله زده بود و هیچ کس نمی دانست این چه بیماریی هست که به جانش افتاده، برای جشن عروسی من کار می کرد.و تنها کسی که بیکار بود من بودم و این روز، تنها روزی از عمرم بود که کاری به من محول نشده بود و این هم دلیل داشت، چون قرار بود برم حمام و بعد هم آرایشگر مشغول کارش بشه..
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_52 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجاه و دوم
ناخوداگاه جیغی زدم و گفتم: تو و تمام مردها فقط و فقط به فکر آبروتون و حرف مردم هستین، همه اش وعده میدین، از کجا معلوم دو روز دیگه مثل الان زیر حرفات نزنی هاا؟!وحید که انگار مستاصل شده بود و می خواست به هر طریق ممکن منو راضی به عروسی بکنه گفت: قول میدم و پاش وایمیستم خیالت راحت، قول قول...وحید حرف زد و حرف زد تا بالاخره به من قبولاند باید عروسی بگیریم و تاریخ عروسی را برای نیمه اردیبهشت مشخص کرد.یعنی من هیچ وقتی برای آماده شدن نداشتم، البته جهیزیه ام را پدر و مادرم همون اول سال خریده بودند اما من ازلحاظ روحی آمادگی نداشتم.وحید که متوجه شده بود من نرم شدم گفت: پس خودم کارت عروسی انتخاب می کنم و چاپ کردم برات میارم، به ناچار گفتم باشه، اما یکباره موضوعی یادم اومد و گفتم: وحید درسته تو و بابا رفتین محضر و محرم شدیم اما ازدواج ما ثبت نشده، باید قبل عروسی بریم محضر و رسما ازدواجمون توی شناسنامه ثبت بشه..وحید خنده بلندی کرد و گفت: اوه اوه، این کارا بچه بازی هستن، اصلا ثبت نشه مگه چی میشه؟دوباره داغ کردم و میخواستم چیزی بگم که شیرها سر اومدن و وحید هم گوشی را قطع کرد.زیر شیرها را خاموش کردم و زیر لب گفتم: من نمی ذارم بدون ثبت محضری، ازدواج کنم و آهسته تر ادامه دادم: درسته وحید توی شهر بزرگ شده و شهری هست اما خیلی از کاراش مثل کارهای روستایی هاست، خدا بهم صبر بده...اصلا نفهمیدم روزها چطور گذشت، تا چشم باز کردم روز عروسی ام شده بود.
وحید با انتخاب خودش کارت عروسی ساده ای سفارش داده بود و صفیه خانم هم یه آرایشگر از شهر با خودش آورده بود و طبق رسم و رسوم روستا دختر را توی همون خونه پدرش آرایش می کردند.یادم هست که چقدر دوست داشتم لباس عروسی به انتخاب خودم باشه، اما توی این زندگی چه چیزی به انتخاب من بود که حالا لباس عروس به انتخاب من بیچاره باشه؟!یک لباس بلند و گشاد که به تنم زار میزد و مشخص بود از بس که استفاده شده نایی برای ایستادن روی تن عروس دیگه ای نداره، همه اینها را دیدم و دم نزدم، البته اگر اعتراضی هم می کردم، صدایم به جایی نمی رسید، اما از همه اینها مهم تر اینکه روز عروسی ام بود و من هنوز اسم کسی داخل شناسنامه ام به عنوان داماد نیامده بود و گویا این موضوع برای هیچ کس حتی وحید هم مهم نبود و فقط من بیچاره جلز و ولز می کردم که اونم جز عصبی شدن خودم چیز دیگه ای در برنداشت.درسته سنم کم بود اما هزار تا برنامه برای خودم داشتم، مثلا اینکه مدل موهام را به آرایشگر بگم چطور بزنه، یا اینکه لباسم چه شکلی باشه و من حتی برای رقص عروس هم که توی روستا باب بود، برنامه داشتم و با مارال و مرجان هم کلی تمرین کرده بودیم، دیگه دختر بودیم و دلمان به همین چیزا خوش بود.
نمی دونم پیشنهاد کی بود که مراسم حنابندان ما کن فیکون شد و کسی هم به روی مبارکش نیاورد.صبح زود بود و بوی دودی که از کنده های زیر دیگ بلند می شد در فضا پیچیده بود، همسایه ها و اهالی روستا همه توی خانه ما جمع شده بودند و هر کسی می خواست برای جشن عروسی دختر اقا اسحاق دستی برسونه، چند نفر دور برنج هایی که روی چادر ریخته بودند جمع شده بودند و برنج پاک می کردند، چند نفر دیگه نان می پختند و تعدادی هم دوغ ها را می زدند.پدرم و آقا عنایت مشغول پوست کردن گوسفندی بودند که قرار بود گوشتش نهار عروسی من بشه.مادرم هر لحظه جایی می خواستنش و باید حاضر میشد و محبوبه هم انگار مادر دومم بود، با دست هایی که سراسر آبله زده بود و هیچ کس نمی دانست این چه بیماریی هست که به جانش افتاده، برای جشن عروسی من کار می کرد.و تنها کسی که بیکار بود من بودم و این روز، تنها روزی از عمرم بود که کاری به من محول نشده بود و این هم دلیل داشت، چون قرار بود برم حمام و بعد هم آرایشگر مشغول کارش بشه..
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤4