tgoop.com/faghadkhada9/78195
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_ده
میگفت حالتون خوبه خانم جان ؟؟ ازش خسته شده بودم گفتم :زری بسه دیگه حالم خوبه نگران چی هستی ...
گفت : خانم رنگتون پریده س فک کنم به سلامتی باردارین ...
فکرم به تنها سمتی که نمیرفت همین بود ....دستی روی شکمم کشیدم ... ...
زری رشته ی افکارمو پاره کرد و گفت : خانم من یه ساعتی برم عمارت و برگردم ..
نگاهش کردم، چهره ش نگران بود ..
با تعجب نگاهش کردم و گفتم : باشه برو زری، مراقب خودت باش فقط سریع برگرد تنهام ...
گفت : چشم و رفت ...
اون لحظات انقدری خوب بود که مطمئن بودم هیشکی نمیتونه خرابش کنه تقریبا یک ماه از ازدواج من و حسن گذشته بود و ممکن بود که باردار باشم ، اگه باردار باشم خان و زنش هم خوشحال میشن ..
یه لحظه یاد مادرم افتادم ،یک ماه میشد که ندیدمش، آخه چطور تونست انقدر زود فراموشم کنه ، برادرام که از سنگ بودن، ولی مادرم نمیتونست فراموشم کنه، من تک دخترش بودم کاش بود و با هم خوشحال میشدیم ...
با فکر به بچه لبخندی رو لبم اومد و گفتم :خدایا یعنی میشه من باردار باشم ...سنی نداشتم ولی برای اون زمان دخترای همسن من یکی دوتا بچه داشتن و یه زندگی رو اداره میکردن... خوشحال بودم و همش توی دلم میگفتم کاش واقعی باشه ...
مونده بودم که چطور به حسن بگم، مطمئن بودم خیلی خوشحال میشه ... حسن قول داده بود که من و همیشه پیش خودش نگه داره و تنهام نذاره ، گفت اگه بچه دار شیم نمیذارم یه روز هم از بچمون جدا باشی، به این حرف حسن دلم قرص بود که کسی نمیتونه من و از بچه یی که معلوم نبود وجود داره یا نه جدا کنه ...
توی فکر بودم صدای شکمم من و به خودم آورد پاشدم و رفتم توی آشپزخونه توی یخچال و نگاهی کردم و نون و پنیر و در آوردم و با گردو شروع کردم خوردن، انقد ذوق داشتم که میتونستم همه ی اونا رو بخورم ، با خودم میخندیدم و خوشحال بودم...
این زری هم تند رفت و نموند که من و مطمئنم کنه ...
صدای در اومد ..
دویدم سمت در گفتم شاید زری باشه یا شایدم حسن باشه خوشحال بودم در و باز کردم، اما کسی که پشت در بود نه حسن بود نه زری ....
در که باز شد با چهره ی خشمگین لیلا روبرو شدم ،نفهمیدم یهو چطوری بهم هجوم آورد شروع کرد کتک زدنم و محکم موهامو میکشید ،هرچی تلاش میکردم نمیتونستم از دستش فرار کنم ،کسی هم خونه نبود که کمکم کنه، هرچی جیغ میزدم کسی نیومد ...
لیلا که آروم شد ،ازم فاصله گرفت
گفت : میخای واسه شوهر من خودتو عزیز کنی ؟نیومده میخوای جای منو بگیری؟
بلند خندید و رفت سمت در...
داشت میرفت که برگشت و نگاهی بهم کرد :بهت ثابت میکنم که وقتی بچه ت و به دنیا آوردی خودت با دستای خودت میذاریش توی بغل من، بعد میری و دیگه هیچوقتم پیدات نمیشه ،چون مجبور میشی این کار و کنی .
من که سرم از کتکای لیلا درد گرفته بود نمیتونستم کاری کنم ،حتی زبونم قفل شده بود تا بتونم جوابش رو بدم، لیلا رفت و در و بست ...
زری انقدر خبرچین بود که زود رفت و همه چیز و بهشون گفت ..
منتظر موندم تا زری بیاد و جواب پس بده، هرچی منتظر موندم نیومد ...
صدای در که اومد فکر کردم زری برگشت نشستم توی اتاق ،اما صدای حسن بود که بلند میگفت : خانمم ، ستاره ی آسمانم کجایی بیا که شوهرت اومده . جوابش رو ندادم، انقدر غمگین بودم که حتی حوصله ی حسن رو هم نداشتم... خودش اومد توی اتاق و گفت : حالا دیگه جواب من و نمیدی ؟ اما نمیدونم چی توی قیافه ی من دید که اومد سمتمو گفت : چی شده ستاره ؟کی این بلا رو سرت آورده ؟
سکوت کرده بودم ..
میگفت : ستاره حرف بزن چی شده ؟ بغض توی گلوم ترکید و تمام ماجرا رو واسش تعریف کردم ..
با عصبانیت گفت : حساب همشونو میرسم، نباید این کار و میکرد ،اون میدونست بارداری و اومد اینکار و کرد ؟گفتم نمیدونم ،فقط زری شک کرد که
اونم زود پاشد و رفت...
حسن جلوی چشمام پاشد و رفت و گفت : زود برمیگردم .
کاش نمیرفت و تنهام نمیذاشت ،خیلی دلم گرفته بود ...همیشه به این فکر میکردم که چرا مامانم حتی یکبار سراغمو نگرفت وگرن این بلاها سرم نمیومد ....
تقریبا شب شده بود و دل نگرون حسن بودم ، از زری عصبانی بودم و منتطر بودم برگرده تا باهاش حرف بزنم .
صدای در اومد ،رفتم و در و باز کردم اما مادر حسن رو پشت در دیدم، همراهش پیرزنی بود که تا بحال ندیده بودمش ، بهشون سلام کردم و بهشون تعارف کردم ...
از جلوی در کنار رفتم و اومدن داخل و نشستن توی پذیرایی ....
مادر حسن رو بهم گفت : دعا کن باردار باشی ، خان گفته اگه باردار بودی ببریمت و این نه ماه رو پیش خودمون زندگی کنی تا بتونیم مراقبت باشیم .
استرس بدی گرفتم نمیدونستم دعا کنم باردار باشم یا نه .
مادر حسن رو به پیرزن گفت : ننه کلثوم پاشو ببین که اگه باردار بود مژدگونی خوبی پیشم داری .الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78195