tgoop.com/faghadkhada9/78185
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_هشتم
حسن گفت زود میفرستش که تنها نباشم و نترسم ،ازین همه سرعت عملش خندم گرفت ،در و باز کردم که زری خانم توی چهارچوب در مشخص شد ،چهره ی مظلومی داشت، تعارفش کردم که اومد داخل بهش گفتم بشینه واسش چای بیارم .
اما بهم گفت : خانم من از الان کارم شروع میشه ،من تو آشپزخونه م چیزی احتیاج داشتین صدام بزنین ..
رو بهش گفتم من تو اتاقمم، اون اتاقی که ته راهرو واسه شما آماده شده ،میتونی اونجا استراحت کنی ...
گفت : چشم خانم ..
خوشحال بودم که زری خانم زن مهربونی بود ،شاید تنها اشتباهی که کردم همین بود که به چهره ی مظلومش اعتماد کردم ...
توی اتاقم رو تخت نشسته بودم ، توی فکر بودم، حوصله م سر رفته بود که در اتاقمو زدن.
_ گفتم زری خانم بفرما ..
زری که توی در ظاهر شد گفت : خانم برای ناهار چی میل دارین درست کنم ؟
گفتم : زری با من راحت باش ،اسم من ستاره س، نمیخاد به من بگی خانم، ناهار هم هرچیزی که میدونی درست کن ..
گفت : چشم خانم ..
خندیدم گفتم :ستاره ،خانم چیه ...
گفت : ستاره خانم ،روی زبونم نمیچرخه اجازه بدین اینطور صداتون بزنم ..
گفتم باشه هرجوری که راحت تری ، در و بست و رفت .
پیش خودم گفتم اگه با زری دوست بشم دیگه تنها نیستم ،میتونه جای مادرم باشه ، من اخرای ۱۵ سالگیم بود و بچه بودم نیاز به مادرم داشتم، ولی نمیدونم چرا اصلا پیشم نیومد ،تصمیم گرفتم که با زری صمیمی بشم تا تنها نباشم ...
وقت ناهار زری و مجبور کردم کنارم بشینه تا باهم غذا بخوریم، خودش سر صحبت و باز کرد سوال میپرسید از من و پسرخان و منم همه چی و مو به مو واسش تعریف میکردم، زود بهش اعتماد کردم ،از علاقه ای که بینمون به وجود اومد واسش گفتم... ناهار و خوردیم که گفت : خانم جان من رازدار شما هستم، میتونی به من اعتماد کنی و من مثل مادرت میمونم ، نگران نباش ...
بعد از ناهار زری رفت ظرفا رو بشوره و وسایل و جمع کنه ، منم خوشحال بودم که دیگه تنها نیستم، یکی هست تا اومدن حسن باهاش درد دل کنم .
فردا که شد منتظر حسن بودم اما اون روز هم نیومد اون زمان تلفن هم نبود که باهاش در ارتباط باشم باید صبر میکردم ....
سه روزی شده بود که حسن نیومد آخر هفته شده بود امروز و فردا باید میومد پاشدم و رفتم حمام کردم به خودم رسیدم بهترین لباسمو پوشیدم نشسته بودم توی اتاق کم غذا میخوردم، از خودم تعجب کردم که انقدر وابسته حسن شده بودم ، زری در زد و اومد تو اتاق نشست روی تخت ،سرمو توی بغلش گرفت من گریه کردم و علاقه ی شدید خودم و حسن به همدیگه واسش گفتم .
انقدر گفتم که توی بغلش خوابم برد ...
وقتی بیدار شدم هوا روشن شده بود زری کنارم نبود پاشدم و رفتم توی پذیرایی زری توی اتاقش خواب بودالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78185