FAGHADKHADA9 Telegram 78186
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_نه


حسن بلاخره اومد،ولی رفتار خشکی باهام داشت،ترسیدم و گفتم رو به زری گفتم تو برو واسه ناهار آبگوشت بار بذار که آقا خیلی دوس دارن..
زری که رفت ، رفتم سمت اتاق در و باز کردم و رفتم داخل..
گفتم : اون رفتار چی بود که کردی ؟
گفت : مجبوریم باید جلوی زری اونطوری رفتار کنیم، ستاره ازم ناراحت نشو، لیلا من و هم دوس نداره ،بخاطر ارث و میراث پدرم که کنارمه،میخام پول بهش بدم که دست از سرم برداره، فقط یکم دیگه تحمل کن،بعد من و تو زن و شوهر دائمی هم بشیم .
سرمو پایین انداختم و بهش گفتم:اما حسن خان، زری زنِ خوبیه،مهربون ومظلومه .
گفت نه گول ظاهرش رو نخوراون مار خوش خط و خال جاسوس لیلاس،بی دلیل نفرستادش که نباید یک ذره به علاقه ما پی ببره..
این و که گفت فهمیدم چه اشتباهی کردم من زری و نشناخته ،شریک تمام رازهام کردم...نمیدونستم به حسن بگم چیکار کردم یا نه؟
که صدای در اتاق اومد...
در باز شد و زری اومد داخل،گفت :آقا حالا که شما هستین با اجازتون من یه سر برم عمارت یه سری به بچه ها بزنم و برگردم..
حسن خان گفت : برو زری ،مراقب راه باش به مراد بگو همراهیت کنه..
زری گفت :چشم و در و بست و رفت..
من که خوشحال بودم تنها شدیم ،بهش گفتم:حسن خان روز اول فکر میکردم بدبخت شدم ولی الان حس میکنم خوشبخت ترینم فقط تنها چیزی که عذابم میده یه چیز هست.
سرمو انداختم پایین.
با انگشتاش سرمو بالا گرفت و گفت : ستاره تو چشمام نگاه کن بهم بگو چی شده نمیخام غمتو ببینم.
تو چشماش نگاه کردم،ته دلم ترس جدایی داشتم تازه داشتم طعم خوشبختی میچشیدم نمیخاستم دوباره برگردم توی اون خونه،کنار آدمایی که اصلا دوسم نداشتن،بعد از جدایی که قرار بود یه زن تنها بشم..
تو چشمای حسن نگاه کردم و گفتم :اگه بچه آوردم و من و پرتم کردین بیرون چی؟
نگام کرد و گفت : ستاره ی من دیونه شدی؟اگه من واسه بچه میخاستمت که همون دختر اولی رو انتخاب میکردم ، ولی من تو رو انتخاب کردم چون دوست دارم،خداروشکر تو رو هم دوستم داری ...
گفت :خب ستاره خانم بوی غذا میاد نمیخای که یه ناهار سوخته بدی به شوهرت ...
خنده م گرفت و گفتم :معلومه که نه، امروز و فردا رو میخام بهترین غذا رو بهت بدم
پاشدم رفتم تو آشپزخونه غذا رو که دیگه آماده بود ریختم توی ظرف و حسن و صدا کردم که بیا با هم ناهار بخوریم ، ناهار خوردیم .
رفتیم توی حیاط قدم میزدیم و از آینده میگفتیم دعا میکردم که روزای خوشمون تموم نشه ، سردم شده بود وقتی فهمید رفتیم توی خونه‌.
آخر شب شده بود حسن گفت : بعید میدونم زری بیاد ، بهتر که نمیاد ....
امن فقط مادرمو کم داشتم و برادرایی که شاید هیچ حسی به من نداشتن ...
زری خانم برگشته بود و حسن دوباره رفت و اون لحظه یی که داشت میرفت خدا میدونه چقدر غصه میخوردم ...
تنها امیدم توی زندگی شده بود .
سعی میکردم کمتر از علاقمون به زری بگم، اما زری همون روز اول همه چیز و فهمیده و من ساده همه چیز و کامل واسش تعریف کردم ...
یک هفته گذشت و روز موعود رسید که باید حسن میومد خونه
بهترین لباسمو پوشیدم و طبق قول و قرارمون منتظرش بودم بهترین غذاها رو پختم که اگه زری رفت همه وقتم و پای گاز نباشم و بیشتر کنار حسن باشم ، یکی دو روز گذشت و حسن نیومد ،خیلی نگران شده بودم ،اما دستم به جایی بند نبود...
نباید به روی خودم میاوردم‌ اما زری از موقعیت استفاده میکرد و من بچه توی بغلش به علاقم به حسن اعتراف میکردم ....
یک هفته از قرار اومدن حسن گذشته بود که صدای در اومد دویدم رفتم در و باز کردم با دیدن حسن فقط اشک میریختم،اصلا حواسم به زری نبود انقد گریه کردم تا آروم شدم ... بهش گفتم : حسن تو من و علاقمند خودت کردی، حالا اینجوری تنهام میذاری
حسن خیلی رسمی، ولی با ملایمت که میدونستم بخاطر وجود زری حرف میزد ... رفتیم توی اتاق دلداریم داد...
وقتی بیدار شدم زری رفته بود عمارت ...
دیدیم که زری برگشت خونه، بعید بود برگرده، واسه همین با تعجب بهش گفتم زری اتفاقی افتاده ؟
گفت : نه خانم جان اونجا با من کاری نداشتن واسه همین برگشتم ...
روز دوم بود و حسن فقط ناهار کنارم بود زری و ناهار و پخت و رفت توی اتاقش ...
من و حسن کنار هم غذا خوردیم...لحظه ی رفتنش که رسید انقدر گریه کردم ...
حسن رفت و دوباره من تنها شدم ،ولی این دفعه قول دادم که بی تابی نکنم ، مگه میشد ؟؟ ولی مجبور بودم به قولم عمل کنم ...
توی حیاط داشتم قدم میزدم وقتی رفتم توی خونه ،بوی بدی به مشامم خورد که نزدیک بود از بوی بدش بالا بیارم ،دویدم سمت حمام که زری پشت سرم اومد داخل و گفت خانم جان چیزی شده؟ گفتم نه زری این بوی چیه چقدر بوی بدی داره؟؟؟
گفت خانم جان بوی کدو ، کدو گذاشتم بپزه بخوریم توی سرما خوش مزه س .
هرکاری کردم نتونستم ازون کدو ها بخورم، متوجه رفتار حساس زری شده بودم ،همش دنبالم بود ...

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد....
4👍1



tgoop.com/faghadkhada9/78186
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_نه


حسن بلاخره اومد،ولی رفتار خشکی باهام داشت،ترسیدم و گفتم رو به زری گفتم تو برو واسه ناهار آبگوشت بار بذار که آقا خیلی دوس دارن..
زری که رفت ، رفتم سمت اتاق در و باز کردم و رفتم داخل..
گفتم : اون رفتار چی بود که کردی ؟
گفت : مجبوریم باید جلوی زری اونطوری رفتار کنیم، ستاره ازم ناراحت نشو، لیلا من و هم دوس نداره ،بخاطر ارث و میراث پدرم که کنارمه،میخام پول بهش بدم که دست از سرم برداره، فقط یکم دیگه تحمل کن،بعد من و تو زن و شوهر دائمی هم بشیم .
سرمو پایین انداختم و بهش گفتم:اما حسن خان، زری زنِ خوبیه،مهربون ومظلومه .
گفت نه گول ظاهرش رو نخوراون مار خوش خط و خال جاسوس لیلاس،بی دلیل نفرستادش که نباید یک ذره به علاقه ما پی ببره..
این و که گفت فهمیدم چه اشتباهی کردم من زری و نشناخته ،شریک تمام رازهام کردم...نمیدونستم به حسن بگم چیکار کردم یا نه؟
که صدای در اتاق اومد...
در باز شد و زری اومد داخل،گفت :آقا حالا که شما هستین با اجازتون من یه سر برم عمارت یه سری به بچه ها بزنم و برگردم..
حسن خان گفت : برو زری ،مراقب راه باش به مراد بگو همراهیت کنه..
زری گفت :چشم و در و بست و رفت..
من که خوشحال بودم تنها شدیم ،بهش گفتم:حسن خان روز اول فکر میکردم بدبخت شدم ولی الان حس میکنم خوشبخت ترینم فقط تنها چیزی که عذابم میده یه چیز هست.
سرمو انداختم پایین.
با انگشتاش سرمو بالا گرفت و گفت : ستاره تو چشمام نگاه کن بهم بگو چی شده نمیخام غمتو ببینم.
تو چشماش نگاه کردم،ته دلم ترس جدایی داشتم تازه داشتم طعم خوشبختی میچشیدم نمیخاستم دوباره برگردم توی اون خونه،کنار آدمایی که اصلا دوسم نداشتن،بعد از جدایی که قرار بود یه زن تنها بشم..
تو چشمای حسن نگاه کردم و گفتم :اگه بچه آوردم و من و پرتم کردین بیرون چی؟
نگام کرد و گفت : ستاره ی من دیونه شدی؟اگه من واسه بچه میخاستمت که همون دختر اولی رو انتخاب میکردم ، ولی من تو رو انتخاب کردم چون دوست دارم،خداروشکر تو رو هم دوستم داری ...
گفت :خب ستاره خانم بوی غذا میاد نمیخای که یه ناهار سوخته بدی به شوهرت ...
خنده م گرفت و گفتم :معلومه که نه، امروز و فردا رو میخام بهترین غذا رو بهت بدم
پاشدم رفتم تو آشپزخونه غذا رو که دیگه آماده بود ریختم توی ظرف و حسن و صدا کردم که بیا با هم ناهار بخوریم ، ناهار خوردیم .
رفتیم توی حیاط قدم میزدیم و از آینده میگفتیم دعا میکردم که روزای خوشمون تموم نشه ، سردم شده بود وقتی فهمید رفتیم توی خونه‌.
آخر شب شده بود حسن گفت : بعید میدونم زری بیاد ، بهتر که نمیاد ....
امن فقط مادرمو کم داشتم و برادرایی که شاید هیچ حسی به من نداشتن ...
زری خانم برگشته بود و حسن دوباره رفت و اون لحظه یی که داشت میرفت خدا میدونه چقدر غصه میخوردم ...
تنها امیدم توی زندگی شده بود .
سعی میکردم کمتر از علاقمون به زری بگم، اما زری همون روز اول همه چیز و فهمیده و من ساده همه چیز و کامل واسش تعریف کردم ...
یک هفته گذشت و روز موعود رسید که باید حسن میومد خونه
بهترین لباسمو پوشیدم و طبق قول و قرارمون منتظرش بودم بهترین غذاها رو پختم که اگه زری رفت همه وقتم و پای گاز نباشم و بیشتر کنار حسن باشم ، یکی دو روز گذشت و حسن نیومد ،خیلی نگران شده بودم ،اما دستم به جایی بند نبود...
نباید به روی خودم میاوردم‌ اما زری از موقعیت استفاده میکرد و من بچه توی بغلش به علاقم به حسن اعتراف میکردم ....
یک هفته از قرار اومدن حسن گذشته بود که صدای در اومد دویدم رفتم در و باز کردم با دیدن حسن فقط اشک میریختم،اصلا حواسم به زری نبود انقد گریه کردم تا آروم شدم ... بهش گفتم : حسن تو من و علاقمند خودت کردی، حالا اینجوری تنهام میذاری
حسن خیلی رسمی، ولی با ملایمت که میدونستم بخاطر وجود زری حرف میزد ... رفتیم توی اتاق دلداریم داد...
وقتی بیدار شدم زری رفته بود عمارت ...
دیدیم که زری برگشت خونه، بعید بود برگرده، واسه همین با تعجب بهش گفتم زری اتفاقی افتاده ؟
گفت : نه خانم جان اونجا با من کاری نداشتن واسه همین برگشتم ...
روز دوم بود و حسن فقط ناهار کنارم بود زری و ناهار و پخت و رفت توی اتاقش ...
من و حسن کنار هم غذا خوردیم...لحظه ی رفتنش که رسید انقدر گریه کردم ...
حسن رفت و دوباره من تنها شدم ،ولی این دفعه قول دادم که بی تابی نکنم ، مگه میشد ؟؟ ولی مجبور بودم به قولم عمل کنم ...
توی حیاط داشتم قدم میزدم وقتی رفتم توی خونه ،بوی بدی به مشامم خورد که نزدیک بود از بوی بدش بالا بیارم ،دویدم سمت حمام که زری پشت سرم اومد داخل و گفت خانم جان چیزی شده؟ گفتم نه زری این بوی چیه چقدر بوی بدی داره؟؟؟
گفت خانم جان بوی کدو ، کدو گذاشتم بپزه بخوریم توی سرما خوش مزه س .
هرکاری کردم نتونستم ازون کدو ها بخورم، متوجه رفتار حساس زری شده بودم ،همش دنبالم بود ...

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد....

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78186

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

It’s easy to create a Telegram channel via desktop app or mobile app (for Android and iOS): To delete a channel with over 1,000 subscribers, you need to contact user support Deputy District Judge Peter Hui sentenced computer technician Ng Man-ho on Thursday, a month after the 27-year-old, who ran a Telegram group called SUCK Channel, was found guilty of seven charges of conspiring to incite others to commit illegal acts during the 2019 extradition bill protests and subsequent months. The administrator of a telegram group, "Suck Channel," was sentenced to six years and six months in prison for seven counts of incitement yesterday. Don’t publish new content at nighttime. Since not all users disable notifications for the night, you risk inadvertently disturbing them.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American