Telegram Web
#داستان مریم وعباس
#قسمت هفدهم

خوشبختانه مامان خونه نبود و متوجه ی سر و وضعم نشد ..
نمیخواستم در این باره حرفی بزنم ..
سریع لباسهام رو عوض کردم و به حمام رفتم ..
اون شب با کسانی که دعوت کرده بودیم به خونه مریم رفتیم ..
همونطور که توقع داشتیم خاله اینا نیومدند و باعث تعجب همه شده بود ...
از بعد از ظهر و دعوامون با سعید حالم بد بود و لبم به خنده باز نمیشد ولی وقتی مامان ازم خواست کنار مریم بشینم و انگشتر رو تو دستش بندازم ، همه چی رو فراموش کردم ..
مهم مریم بود که من بهش رسیدم ..
دست ظریفش رو به سمتم آورد و انگشتر نگین دار زیبا رو دستش کردم و آروم گفتم مبارکم باشی عشق...
مریم نگاهم نکرد و فقط آروم خندید ..
دوباره گفتم میدونی من الان خوشبخترین مرد دنیام ...
این بار نگاهم کرد و باز گفت منم ..
+خودت رو راحت کردی ، من میگم تو هم میگی منم .. منم چی؟؟
مریم باز جواب نداد و باز با سر پایین فقط خندید .. عاشق این حجب و حیاش بودم ..

"از زبان مریم"

وقتی عباس کنارم نشست حس کردم من چقدر خوشبختم که به کسی که اولین بار عشق رو با اون تجربه کردم رسیدم ..
عباس هم همین حس رو داشت و به زبان آورد ولی من حتی نمی تونستم نگاهش کنم ..
وقتی برای یه لحظه نگاهمون بهم گره میخورد، اوج خواستن رو تو چشمهاش میدیدم و مثل کسی که رعد و برق بهش بخوره ، میلرزیدم .. تمام وجودم میلرزید ...
وقتی مهمونها قصد رفتن کردند هنوز عباس کنار من نشسته بود ..
بلند که شدیم گفت دوازده ظهر زنگ میزنم خودت بردار حرف بزنیم ...
بعد از رفتن مهمونها منم به اتاقم رفتم و باز از خوشحالی دور خودم چرخیدم .. باورم نمیشد که از امشب ، همه میدونن که من و عباس مال هم شدیم ..
به ساعت نگاه کردم دوازده شب بود ، دوازده ساعت دیگه قرار بود دوباره باهم حرف بزنیم ..
دراز کشیدم که بخوابم ولی حتی چشمهام بسته نمیشد ..
بارها و بارها تمام صحنه ها و حرفهای امشب رو مرور میکردم و هربار بیشتر و بیشتر عاشق میشدم ..
نزدیکهای صبح بود که خوابم برد و در حالیکه هنوز خوابم میومد با شنیدن صدای زنگ تلفن از خواب پریدم
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
📘حکایت خواندنی زیباست....🥹

وقتی کـه نشستم تا مطالعه کنم، نیمکت پارک خالی بود. در زیر شاخه‌هاي‌ طویل و پیچیده‌ي درخت بید کهنسال، دلسردی از زندگی دلیل خوبی برای اخم کردنم شده بود، چون دنیا می خواست مرا درهم بکوبد. پسر کوچکی با نفس بریده بـه من نزدیک شد. درست مقابلم ایستاد و با هیجان بسیار گفت:‌ “نگاه کن چه پیدا کرده‌ام!”
 
در دستش یک شاخه گل بودو چه منظره‌ي رقت‌انگیزی! گلی با گلبرگ هاي‌ پژمرده. از او خواستم گل پژمرده‌اش را بردارد و برود بازی کند. تبسمی کردم، سپس سرم را برگرداندم. اما او بـه جای ان کـه دور شود، کنارم نشست و گل را جلوی بینی اش گرفت و با شگفتی فراوان گفت: “مطمئنا بوی خوبی می‌دهد و زیبا نیز هست!
 
بـه همین دلیل ان را چیدم. بفرمایید! این مال شماست. ان علف هرز پژمرده شده بود، و رنگی نداشت، اما میدانستم کـه باید ان را بگیرم و گرنه امکان داشت او هرگز نرود. از این‌رو دستم را بـه سوی گل دراز کردم و پاسخ دادم: “ممنونم، درست همان چیزی اسـت کـه لازم داشتم.”
“ولی او بـه جای این کـه گل را در دستم بگذارد، ان را در وسط هوا نگه داشته بود، بدون دلیل یا نقشه‌اي داشت!”
 
ان وقت بود کـه برای اولین بار مشاهده کردم پسری کـه علف هرز را در دست داشت، نمی‌توانست ببیند، او نابینا بود! ناگهان صدایم لرزید، چشمانم از اشک پر شد. او تبسمی کرد و گفت: “قابلی ندارد.” سپس دوید و رفت تا بازی کند.
توسط چشمان بچه‌اي نابینا، سرانجام توانستم ببینم، مشکل از دنیا نبود، مشکل از خودم بودو بـه جبران تمام ان زمانی کـه خودم نابینا بودم، با خود عهد کردم زیبایی زندگی را ببینم و قدر هر ثانیه‌اي کـه مال من اسـت را بدانم و ان وقت ان گل پژمرده را جلوی بینی‌ ام گرفتم و رایحه‌ي گل سرخی زیبا را احساس کردم.
 
مدتی بعد دیدم ان پسرک، علف هرز دیگری در دست دارد، تبسمی کردم: “او در حال تغییر دادن زندگی مرد سال خورده‌ دیگری بود.”الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
🌴 سوال: آیا صندوق صدقات مسجدی را میتوان به مساجد دیگر داد؟

📌سوال; مردم در صندوق مسجد ابوذر بعنوان صدقه یا خیرات پول می گذارند، قصد و نیت شان مسجد ابوذر است، آيا هیئت أمنا مسجد ابوذر می توانند اين پول را به مسجد و مدرسه دیگر بدهند؟ در حالیکه مساجد و مدارس دیگر، صندوق مخصوص ، برای جمع آوری کمک دارند.

👈 نمی توانند پول جمع آوری شده برای مسجد معين را به مسجد ديگر بدهند.

*منبع:*📚👇

1️⃣ فتاوی دارالعلوم زکريا، احکام مدارس کابيان،4/738، ط:زمزم پبلشرز.
2️⃣ فتاوی محموديه،15/247،ط: جامعه فاروقيه.
3️⃣ تحت قوله: (لولده الفقيالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9ر) رد المحتار علی الدر المختار، کتاب الزکاة، مطلب فی زکاة ثمن المبيع وفاء، 3/224،ط: مکتبه حقانية.🌴
👌1
حدیث_شریف

زنای اعضای بدن

عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ رَضِيَ اللهُ عَنْهُمَا: عَنِ النَّبِيِّ ﷺ: «إِنَّ اللَّهَ كَتَبَ عَلَى ابْنِ آدَمَ حَظَّهُ مِنَ الزِّنَا، أَدْرَكَ ذَلِكَ لا مَحَالَةَ: فَزِنَا الْعَيْنِ النَّظَرُ، وَزِنَا اللِّسَانِ الْمَنْطِقُ، وَالنَّفْسُ تَمَنَّى وَتَشْتَهِي، وَالْفَرْجُ يُصَدِّقُ ذَلِكَ أَوْ يُكَذِّبُهُ». (بخارى:6243)

ترجمه: ابن عباس رضي الله عنهما مي گويد: نبي ‏اكرم ﷺ فرمود: «خداوند براي هر شخص، نصيبي از زنا تعيين كرده است. پس زناي چشم, نگاه كردن؛ زناي زبان, سخن گفتن؛ و زناي نفس, آرزو كردن و خواستن است. و اين شرمگاه است كه آنرا تصديق و يا تكذيب مي‏كند».الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
.
#چادر_فلسطینی

‹قسمت دهم›

با این حرف‌هایش سوهان به روحم می‌کشید. جواب دادم:
ببین اوّلا من همینیم که هستم. با تعصبات و عقاید چهارده‌ قرن پیش. دوّما منو با دخترای دانشگاهت مقایسه نکن! من یک دختر مسلمانم... حالا اگه حرفی نیست اجازه بده برم که خیلی کار دارم.
بدون توجه به او از کنارش گذشتم. راهی بیرون شدم تا آب بیاورم. بیرون خانه، با تمام توان هوای سرد و بوی نمِ‌خاک فلسطین را در ریه‌هایم کشیدم، با این‌کار آرام گرفتم. آسمان امشب بسیار زیبا بود. به طرف چاه روانه شدم. در حین آب کشیدن متوجه سایه‌ای در پشت سرم شدم، نیم‌نگاهی انداختم؛ شعیب بود. توجهی نکردم و به‌ کارم ادامه دادم.
با تشر گفت: تو چرا به حرف‌هام گوش نمیدی صفیه؟ چرا منو رد می‌کنی؟ چرا همش بهانه میاری و میگی باید فکر کنم؟ من که میدونم نظرت منفیه اما علتت رو بگو...
زمزمه‌وار طوری که نشنود گفتم: تو از عشق به شهادت و جهاد، و خدمت در سنگر مردان‌ حق چی می‌دونی! علتم همینه! تو فقط دوست داری مقام دولتی برای خودت دست‌وپا کنی و به شُهرت برسی...
- چرا اینجوری می‌کنی؟! حرفتو بزن، سکوتت اعصابمو خورد میکنه صفیه! با توئم صفیه؟ می‌شنوی؟
خواستم برگردم که گوشه چادرم را نگه‌داشت. هراسان خودم را به عقب کشیدم...

***

"فائز"
حس خوبی نداشتم. غیبت طولانی شعیب اعصابم را خورد می‌کرد. از اتاق‌های اطراف، سروصدایی از صفیه هم نمی‌آمد. تحمل این اوضاع برایم سخت بود.
یعقوب بخاطر خستگی‌ امروز نای رفتن به اتاقش را نداشت و همینجا خوابش برده بود. بی‌صدا از اتاق خارج شدم. دم درِ اتاق صفیه، چند لحظه‌ای فال‌گوش ایستادم. اما جز سکوت چیزی عایدم نشد. به تدریج بر نگرانیم افزوده می‌شد. وارد اتاق شدم. گویا آب شده و در زمین فرو رفته بود! با اعصابی داغون و گام‌های بلند به بیرون رفتم. هنوز راه چندانی نپیموده بودم که با دیدن صحنهٔ مقابل، خون مقابل چشمانم را گرفت...
با دیدن چشمان هراسان صفیه کنترل خود را از دست دادم، دویدم و خود را به شعیب رساندم. یقه‌اش را محکم در دستانم فشردم. مشتی محکم حواله صورتش کردم و فریاد زدم:
نامرد، داشتی چیکار می‌کردی؟!
شوکه شده بود و منتظر چنین صحنه‌ای نبود. تا خواستم مشتی دیگر بر صورتش بخوابانم که صفیه گفت: نه صبر کن فائز، تو رو خدا صبر کن.
دستم در هوا ماند و از خشم نفس‌نفس می‌زدم. یقه‌اش را با عصبانیت رها کردم. اگر خود را کنترل نمی‌کرد نقش بر زمین می‌شد.
یعقوب که با سروصدای من بیدار شده بود خودش را با سرعت به ما رساند.
به عقب آمدم. چشمان به خون‌نشسته‌ام را به او دوختم. یعقوب هراسان با نفسی بریده پرسید: چی‌ شده؟ این چه وضعشه؟
شعیب خون‌ دهانش را پاک کرد و گفت: من فقط اومده بودم بابت مسئله‌ای با صفیه حرف بزنم که فائز مثل گرگ‌ وحشی حمله‌ور شد.
سرم را بلند کردم و با همان نگاه افروخته نگاهش کردم و گفتم:
گوشهٔ چادر صفیه تو دستای تو چیکار می‌کرد، هان؟!
یعقوب متعجب پرسید: شعیب این یعنی چی؟
شعیب با کمال‌خونسردی جواب داد:
گیر کرده بود، من هم کشیدم تا آزاد بشه یه وقت پاره نشه، همین!... اون بود که بدون هیچ پرس‌وجویی مثل وحشیا حمله کرد!
یعقوب نگاهش را به سمت صفیه گرفت و گفت: دخترم چی‌ شده؟
وقتی صفیه را مخاطب قرار داد، گوش‌هایم را به او سپردم تا تکلیفم را بدانم. اگر من اشتباه کردم، عذرخواهی کنم... اما صفیه مُهرِ سکوت بر دهانش زده بود. یعقوب سوالش را تکرار کرد. صفیه نگاهی به من بعد به شعیب انداخت. چانه‌اش لرزید و گریه‌کنان به سمت خانه دوید. آن دو به رفتن ناگهانی صفیه چشم دوختند و من نگاه‌ِ غضبناکم را به پایین گرفتم. این رفتن پر از سکوت صفیه نشان دهنده این بود که شعیب دروغ گفته است، گویا فقط من متوجه‌اش شدم. یعقوب به هر دویمان نگاه کرد. با صدایی آرام گفت: جَوونا انگار بینتون سوءتفاهمی پیش اومده، بهتره که همینجا تمومش کنیم و دیگه بهش فکر نکنیم... خب بریم تو...
بعد گویا من را مخاطب قرار داد گفت: شعیب هم چند روزی مهمونمونه! ...
با این حرف یعقوب متعجبانه سکوت کردم.
ندای درونی‌ام را شنیدم که گفت: چند روز مهمون! به چه علتی؟ خب علت خاصی هم نداره خونه داییشه!
خودم را مجاب کردم و به سمت یعقوب رفتم، دست بر شانه‌اش گذاشتم و گفتم: عمو یعقوب معافم کن، نمی‌خواستم باعث ناراحتیت بشم.
بدون منتظر ماندن جواب از طرف او، با گام‌هایی بلند و سریع به طرف خانه راه افتادم.
وارد اتاق شدم، در را پشت‌سرم بستم. پیراهن آستین‌کوتاه مشکی‌رنگ به همراه یک شلوار بادی که از مُچ‌پا کِش‌دار بود را با لباس تنم تعویض کردم. کلاهم را از سر برداشتم، موهای خرمایی با پریشانی بر روی شانه‌هایم رها شدند، انگشتانم را در میان موهایم فرو بردم و آنها را به پشت راندم. آرام نشستم و سرم را در میان دستانم گرفتم.

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
🍂🍂🍂🍂🍂

داستانی از کشور تونس : (وقتی یک معلم ؛ انسان واقعی باشد)

🌼🍃یکی از معلمان خاطره‌ای را اینگونه تعریف میکند:
من معلمی بودم که در مدرسه‌ای روستایی در کشور تونس تدریس میکردم•
هر روز بیرون از کلاس درس ؛ کنار پنجره ؛ دختری فقیر اما زیبا را میدیدم که معصومیت از چهره‌اش می‌بارید•
او هر روز صبح زود برای مادرش نان می‌فروخت•
آن سال بدلیل مشکلات مالی شدید خانواده از تحصیل بازمانده بود•
او چهار برادر و خواهر کوچکتر داشت و پدرشان نیز فوت کرده بود•
امرار معاش خانواده به فروش نان او در کنار مدرسه و کمک مادرش وابسته بود•

🌼🍃یک روز که مشغول تدریس ریاضی بودم متوجه شدم آن دختر نان‌ فروش از پشت پنجره با دقت و علاقه به درس گوش میدهد و مباحث را دنبال میکند•
سؤال نسبتا سختی در کلاس مطرح کردم و برای کسیکه پاسخ درست را میداد جایزه‌ای تعیین کردم•
هیچکدام از دانش‌آموزان نتوانستند جواب دهند• با تعجب دیدم که دختر نان‌ فروش از بیرون پنجره دست تکان میدهد و با هیجان میگوید: آقا آقا! اجازه بدهید من جواب دهم• به او اجازه دادم• او پاسخ داد و پاسخش کاملاً درست بود !!

🌼🍃از همان روز او را به مدرسه آوردم و تمام هزینه‌های تحصیلی‌اش را شخصاً پرداخت کردم•
با وجود حقوق کم ؛ تمام تلاشم را میکردم تا با تهیه جزوات و وسایل کمک آموزشی ؛ یادگیری را برایش آسانتر کنم•
مدیر مدرسه نیز با ثبت‌ نام مجدد او موافقت کرد•
در پایان سال تحصیلی ؛ وقتی نتایج امتحانات اعلام شد همه از موفقیت او شگفت‌ زده شدیم! او نفر اول مدرسه شده بود!

🌼🍃با حمایت و نظارت مستمر من ؛ او این مسیر را ادامه داد و به لطف خدا به مقطع دبیرستان رسید•
در آن زمان من به زادگاهم منتقل شدم و چون تلفن همراهی وجود نداشت ارتباطم با او قطع شد و خبری از وضعیتش نداشتم•

🌼🍃پس از سالها دوری ؛ بطور اتفاقی همراه یکی از دوستانم به پایتخت رفتم•
او پسری داشت که در دانشکده پزشکی تونس تحصیل میکرد و از من خواست او را در رفتن به دانشگاه همراهی کنم•
هنگامیکه با دوستم وارد دانشگاه شدیم مدتی در کافه تریا نشستم•
ناگهان زنی با زیبایی خاص و چشمانی مشتاق به من خیره شد• وقتی مرا دید چهره‌اش حالتی متفاوت به خود گرفت•
گیج شده بودم که چرا اینقدر با تأثر به من نگاه میکند؟!

🌼🍃از پسر دوستم پرسیدم که آیا این زن را می‌شناسد و با اشاره مخفیانه او را نشان دادم• پسر پاسخ داد: بله ؛ البته ؛ او پروفسوری است که به دانشجویان دانشکده پزشکی تدریس میکند• سپس پرسید: عمو ؛ شما او را می‌شناسید؟
گفتم: نه ؛ اما نگاهش به من خیلی عجیب است!

🌼🍃ناگهان بدون هیچ مقدمه‌ای آن زن به سمت من دوید و مرا در آغوش گرفت•
در حالیکه به شدت گریه میکرد مرا محکم در آغوش گرفته بود و صدایش توجه همه کسانی را که در کافه تریا بودند جلب کرد•
او بی‌توجه به اطراف مدتی مرا در آغوش گرفته بود و همه فکر میکردند من پدرش هستم! با گریه میگفت: استاد !! مرا به یاد نمی‌آورید؟ من همان دختری هستم که شما یک انسان ناامید و نابود شده را به انسانی موفق تبدیل کردید! من همان دختری هستم که شما دلیل بازگشتش به تحصیل بودید و از جیب خودتان برای او هزینه کردید تا به جایگاهی که امروز دارد برسد! این لطف خدا بود و سپس مراقبت ؛ توجه و رفتار انسانی بی‌نظیر شما ؛ من همان دختر نان‌ فروش !!

🌼🍃از تعجب و شدت تأثر از یک سو و خوشحالی از سوی دیگر نزدیک بود از هوش بروم!
به خدا قسم وقتی به یاد آوردم او چگونه بود و امروز به چه جایگاهی رسیده است؟!! بی‌اختیار اشک ریختم و گریه کردم•
سپس او ؛ من و همراهانم و گروهی از همکارانش را به خانه‌اش دعوت کرد•
در حضور مادر ؛ خواهر و برادرانش و سایر مهمانان در باره من صحبت کرد و از "معلم انسان" گفت !!
معلمی که از آنها حمایت کرد و مسیر زندگی‌شان را تغییر داد•

در آن لحظه در حالیکه اشک می‌ریختم گفتم:الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
"برای اولین بار در زندگی‌ام احساس میکنم که یک معلم و یک انسان واقعی هستم ..."
👏2😭1
تقدیم به شما عزیزان 🌹🌸

#حکایت

گویند که ...
در زمان کریمخان زند مرد سیه چرده و قوی هیکلی در شیراز زندگی میکرد که در میان
مردم به سیاه خان شهرت داشت
وقتی که کریمخان میخواست بازار وکیل شیراز را بسازد
او جزئ یکی از بهترین کارگران آن دوران بود
در آن زمان چرخ نقاله و وسایل مدرن امروزی برای بالا بردن مصالح ساختمانی به طبقات فوقانی وجود نداشت
بنابرین استادان معماری به کارگران
تنومند و قوی و با استقامت  نیاز
داشتند تا مصالح را به دوش بکشند
و بالا ببرند
وقتی کار ساخت بازار وکیل شروع شد
و نوبت به چیدن آجرهای سقف رسید
سیاه خان تنها کسی بود که میتوانست
آجر را به ارتفاع ده متری پرت کند
و استاد معمار و  ور دستانش آجرها
را در هوا می قاپیدند و سقف را تکمیل میکردند
روزی کریمخان برای بازدید  از پیشرفت کار سری به بازار زد و متوجه شد که از هر ده آجری که سیاه خان به بالا پرت
میکند شش یا هفت آجر به دست معمار نمی رسید و می افتد و می شکند
کریمخان از سیاه پرسید
چه شده نکنه نون نخوردی؟؟!!
قبلا حتی یک آجر هم به هدر نمی رفت
و همه به بالا میرسید!
سیاه خان ساکت ماند و چیزی نگفت
اما استاد معمار پایین آمد و یواشکی
بیخ گوش کریمخان گفت
قربان تمام زور و قدرت سیاه خان و دلگرمی او زنش بود
چند روزست که زن سیاه خان قهر کرده
و به خانه ی پدرش رفته
سیاه خان هم دست و دل کار کردن ندارد
اگر چاره ای نیاندیشید کار ساخت بازار
یک سال عقب می افتد
او تنها کسی است که میتواند آجر را تا ارتفاع ده متری پرت کند
کریمخان فورا به خانه پدر زن او رفت
و زنش را به خانه آورد
بعد فرستاد دنبال سیاه خان و وقتی او به خانه رسید با دیدن همسرش از شدت خوشحالی مثل بچه ها شروع به گریه کرد
کریمخان مقدار پول به آنها داد و گفت
امروز که گذشت اما فردا میخواهم همان سیاه خان همیشگی باشی
این را گفت و زن و شوهر را تنها گذاشت
فردا کریمخان مجددا به بازار رفت
و دید سیاه خان طوری آجر را به بالا
پرت میکند که از سر معمار هم رد میشود
بعد رو به همراهان کرد و گفت
ببینید عشق چه قدرتی دارد
آنکه آجرها را پرت میکرد عشق بود نه سیاه خان
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
آدم برای هرچیزی باید انگیزه داشته باشه.
👍1
فلانی شانس بزرگی دارد
چه میدانی شاید همیشه استغفار میکند.

فلانی به هر چه بخواهد می رسد
چه میدانی شاید از رحمت الله تعالی ناامید نیست و در هر لحظه او را می خواند.

فلانی همیشه خوشحال است
چه میدانی شاید قلب پاکی دارد و برای مردم خیر و خوبی می خواهد.

فلانی چشم نمی خورد !!
چه میدانی شاید بر خواندن اذکار مداومت میکند و قرآن خواندن را ترک نمیکند .

هر نعمت ظاهری که میبینی
شاید در پس آن یک کار خوب نهفته باشد


بیاد داشته باش

من جاء بالحسنة فله عشر أمثالها

هر کس کار نیکی انجام دهد 10 برابر پاداش می گیرد .

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💞┈••✾•اللَّهُمِّ صلی وسَـلِّم علَى نَبِينَا םבםבﷺ┈••✾•💞
2


بَكَى في دُعَائِهِ
فَأَبْكَاه اللهُ في اسْتِجَابَةٍ
اللهمّ هذا الشُّعُور.


«در دعایش گریه کرد
و سرانجام خداوند با اِجابتِ دعایش
او را به گریه انداخت...
پروردگارا خواهانِ چنین حسی هستمالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
#عربیجات

من صفات المؤمن الصادق
لا ينام عن صلاة الفجر...♡

یکی از ویژگی‌های مؤمن واقعی این است که تا نماز سحر نمی‌خوابد...♡
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_79 ᪣ ꧁ه
قسمت هفتاد و نه

اما منی که تا به حال پایم را از خانه بیرون نگذاشته بودم و اصلا هیچ کجا را بلد نبودم، نمی توانستم به تنهایی برم و از طرفی به وحید هم امیدی نداشتم که منو ببره یا حداقل مارال را یه آخر هفته بیاره خونه من، اونزمان نزدیک پنج سال از ازدواج من با وحید می گذشت اما مارال و مرجان حتی یک بار هم به خانه من نیامده بودند.روزها می گذشت و من دلم را به این خوش کردم تا بالاخره فرصتی گیر بیاد و من از حمید بخوام تا به دیدار مارال برم تا اینکه، آخرای مهر بود مادرم خبر داد که زن عمو طیبه و صمد همراه پدرم قصد دارن به شهر بیان و آخر هفته با مارال برن محضر و فعلا عقد کنند تا توی فرصت مناسب عروسی بگیرند.درسته از اینکه مارال و مرجان علی رغم میل باطنیشون عقد می کردن ناراحت بودم اما از اینکه مارال با وجود شوهر می تونست درس بخونه و البته خیال بابا هم از بابت دوقلوها راحت میشدو از طرفی همین دفعه اول عقدشون محضری ثبت می شد و مثل من نبودند که با هزار مصیبت عقدم را ثبت کردم،خوشحال بودم.آخر هفته شد و مارال مثل یک اسیر دربند به همراه زن عمو و بابا و صمد رفتن محضر و بی سروصدا عقد کردن و تمام...زمانی که عقدشون تمام شد مارال می خواد برگرده مدرسه که صمد ازش خواهش می کنه یک روز از معلم هاش اجازه بگیره تا برای مراسم حلقه برون به روستا برن و بعد برگرده و مارال هم به ناچار قبول میکنه، تا مراسم انجام بشه..همراه مارال و صمد و بقیه به روستا آمدیم، مادرم و محبوبه و مرجان برای استقبال اومده بودند، درسته دست بابا تنگ بود و پولی برای خرج کردن نداشت، اما یه جشن کم خرج برای حلقه بَرون گرفتیم،

طبق رسم روستا خانواده عمو می بایست برای عروس لباس نو و حلقه و ساعت بیارن، بعد از غذا، سفره که جمع شد عمه و زن دایی و مامان و خاله و همه شروع کردن کِل کشیدن و چمدان هدیه ها را آوردن وسط، اولا چمدانی که آورده بودن همون چمدان لباس زوار درفته ای بود که سالها توی خونه عمو خاک خورده بود، اینو به روی خودمون نیاوردیم و وقتی لباس ها را بیرون آوردن و نشان دادند کلا وا رفتیم. آخه هر چی لباس از مد رفته قدیمی بود برای مارال بیچاره گرفته بودند، یعنی لباس هایی بود برای بیست سال پیش که احتمالا روی دست مغازه دار باد کرده بود، مارال که دختر سرزنده ای بود از دیدن لباسا بغض کرد، دستم را روی دستش گذاشتم و‌گفتم ول کن حتما نداشتن، برا عروسی جبران میکنن دیگه، در همین حین زن عمو جلو امد و جعبه حلقه را داد دست صمد که بکنه دست مارال، در جعبه که واشد دهن همه باز موند،حلقه اینقدر کوچک و ریز بود که بیشتر شبیه یه سیم نازک بود تا حلقه و بعدش ساعت را از توی یه پلاستیک در آوردن و زن عمو می خواست خیلی زود بکنه دست مارال و سرو ته قضیه را در بیاره، خوب نگاه کردم ساعتش از این ساعت های سیکو قدیمی و البته مردانه بود که یکی مثل همین را پدرم هم داشت و همیشه می گفت این ساعتا یه جفت بودن که منو حشمت باهم خریدیم...اصلا برام قابل باور نبود، زن عمو بی توجه به کهنگی ساعت و حتی مردانه بودنش اونو برداشت و دست مارال کرد، این موقع بود که دلم برای مارال خیلی سوخت،آخه خیلی کم اوردن،زن عمو اگر ساعت نمی آورد خیلی سنگین تر بود ولی چکار کنیم دیگه نمیشد کاری کرد.بالاخره جشن با همه غصه هاش تموم شد، مارال مشغول جمع و‌جور کردن وسایلش شد که فردا به شهر برگرده تا از درسش عقب نماند و منم توی یه فرصت مناسب مرجان را گیر آوردم و زیر زبانش را رفتم تا ببینم از نظام و خانواده دایی راضی هست یانه؟!

مرجان که برخلاف مارال دختر فوق العاده تودار و ساده و کم حرفی بود،غافلگیر شده بود با من و من یه حرفایی زد و من متوجه شدم علی رغم اینکه مرجان از اول راضی به این ازدواج نبود و نظام دختر دیگه ای را دوست داشته، اما انگار مهر نظام به دل مرجان افتاده بود و مرجان این سر حرفش نظام بود و اون سر حرفش نظام بود، البته من حرکات نظام هم دیده بودم و به نظرم بعضی حرکاتش به نوعی توهین به مرجان و خانواده ام بود منتها چون دیدم مرجان چیزی نمیگه، پیش خودم گفتم حتما من اشتباه می کنم.مرجان ظاهرا از همه چی راضی بود و تنها ناراحتیش این بود که با این وضعیت بد اقتصادی خانواده، اگر بخوان عروسی بگیرن چه جوری جهیزیه اش را تامین کنن؟!خصوصا که حالا هم مارال و هم مرجان در آستانه عروسی بودند و این مشکل را دو چندان می کرد، کمی مرجان را دلداری دادم، یه حرفهایی زدم که خودمم بهشون باور نداشتم اما مجبور بودم.صبح روز بعد من و وحید و مارال آماده رفتن به شهر بودیم که ناگهان...

#ادامه_دارد...

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
😢1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_80 ᪣ ꧁ه
قسمت هشتاد

لباس های بچه ها را پوشیده بودم و یاسمن رو بغلم خواب بود و سرش روی شونه ام بود و وحید می خواست بره سرجاده ماشین بگیره و بیاره که من و بچه ها با مارال حرکت کنیم که یکدفعه زن عمو طیبه هُووو کشان اومد.مارال کیف سفریش را بسته بود و به دست داشت می خواست بزارتش بغل کیف مدرسه اش کنار در‍ِ اتاق که زن عمو طیبه وارد اتاق شد.مرجان با تعجب به زن عمو نگاه کرد و گفت: س..سلام صبح به این زودی اینجا برای چی اومدین؟! اتفاقی افتاده؟!زن عمو طیبه جوابی به مرجان نداد و همونطور که با عصبانیت مارال را نگاه می کرد، خرناسی کشید و قدمی جلو گذاشت و دسته کیف را از دست مارال بیرون کشید و گفت: صمد الان به من گفت که قراره امروز بری شهر...اصلا یه زن شوهردار چه معنی داره بدون شوهرش بره شهر؟!مارال کیف را سمت خودش کشید و گفت: اولا ما هنوز عروسی نکردیم، دوما من تنها نمیرم که میبینی با وحید و منیره میرم و از اینها گذشته من میرم درس بخونم، مدرسه دارم، اینو که خودتون بهتر از همه میدونین..زن عمو صداش را بالا برد و گفت: واه واه واه، این دختره حجب را خورده و حیا را قی کرده، وقتی من میگم نباید بری شهر بگو چشم و بشین به زندگیت برس.مارال که این حرف عصبانی ترش کرده بود کیف سفری را به دست من داد و گفت: وحید اومد اینو بزار تو ماشین و بعد رو به زن عمو گفت: این حرفا چی هست زن عمو؟! مگه شما و صمد هر دوتاتون قول ندادین که بزارین من درس بخونم، خوب الان بزارین دیگه.

زن عمو کیف را از دست من قاپید و توی یک حرکت کیف مدرسه مارال را که کنار در اتاق گذاشته بود برداشت و همانطور که بیرون می رفت گفت: تو الان شوهر داری، شوهرت راضی نیست بری شهر غریب درس بخونی، حالا اگر جرأت داری پات را از این خونه بیروت بذار تا ببینیم چی میشه...مادرم اون وسط دو دستی توی سرش زد و نمی دونست چکار کنه.
در همین حین بابا که تا اونموقع جلو در حیاط منتظر اومدن وحید بود اومد طرف اتاق و‌مادرم رو به زن عمو گفت: طیبه خانم، مارال راست میگه، خوب قولی دادین روش وایستین و بعد اشاره به پدرم که داشت نزدیک میشد کرد و ادامه داد: رعایت اعصاب مارال را نمی کنین، رعایت حال و روز این بیچاره را کنین...زن عمو که همیشه به هوچی گری معروف بود،صداش را انداخت تو سرش و گفت: برین خودتون را جمع کنین، چه ادها، انگار دختر شاه هست و مادمازل باید سر کلاسش حاضر بشه، بگو تو دختر اسحاق دهاتی هستی، توی روستا به دنیا آمدی و همینجا هم باید بمونی و بمیری، شهر رفتن و درس خوندنت برای چی چیه؟!تا این حرف از دهان زن عمو درآمد مارال مثل تیر توی تفنگ از پشت سر من در رفت و با سرعت به سمت آشپزخونه رفت.

موقعیت بدی بود، فهمیدم که مارال یه چیزی تو سرش هست، فوری یاسمن را از بغلم گذاشتم زمین و با سرعت پشت سر مارال خودم را به آشپزخونه رسوندم و ناگهان،مارال با حالتی وحشتناک انگار چشمانش از حدقه بیرون زده بود، با چاقویی در دست از آشپزخانه بیرون آمد و همانطور که کل بدنش می لرزید روی حیاط ایستاد، چاقو را در دست راستش گرفت و دست چپش را جلو آورد و فریاد زد: به خداوندی خدا قسم، همین الان خودم را میکشم و از اینهمه بدبختی و بیچارگی راحت میکنم، تا سرنوشت من، درس عبرتی باشه برای تمام آدم های زورگوی بد قول و با زدن این حرف چاقو را گذاشت روی دستش.مارال زده بود به سیم آخر و راستی راستی داشت خودش را میکشت، باید کاری می کردم، پشت سرش بود با دو دستم، دست راست مارال را چسپیدم.می خواستم چاقو را از دست مارال دربیارم، اما انگار زور سه تا مرد توی دستهای لاغر و نحیفش ریخته شده بود، در همین حین صدای گریه مادرم و ناله پدرم توی گوشم پیچید که التماس می کردند مارال کار خطرناکی نکنه. من با احتیاط اما تمام قدرت، خواستم چاقو را از دستش در بیارم و موفق هم شدم اما آخر کاری نیش چاقو با مچ دست مارال برخورد کرد و یک هو خون زد بیرون...البته خراش سطحی بود ولی خون که بیرون زد جیغ مادر بلند شد و پشت سرش صدای آخ پدرم را شنیدم.نگاهی به مارال کردم، خیلی برافروخته بود،می خواستم حرفی بزنم که صدای زن عمو طیبه بلند شد: اسحاق...اسحاق چت شده...وای باورم نمیشد بابام روی زمین افتاده بود و چشماش هم بسته بود.

#ادامه_دارد..
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭21
#داستان مریم وعباس
#قسمت هجدهم


در ماشین رو برام باز کرد و تو ماشین نشستم..
یه هیجان خاصی داشتم .. تاریخ رو تو ذهنم مرور کردم و با خودم گفتم امروز رو هم بخاطر بسپار ، روزیکه اولین بار باهم سوار ماشین شدیم ..
عباس همین که نشست ماشین و روشن کرد و راه افتاد...
تا برسیم آزمایشگاه کلی واسم حرف زد .. از اینکه چشمهام براش جذاب بوده .. از اینکه چقدر میترسیده که منو به دست نیاره .. از این که چقدر دوستم داره ...
به آزمایشگاه رسیدیم و آزمایش دادیم و بعد از آزمایش رفتیم یه کافه تا صبحونه بخوریم ..
جای دنجی رو انتخاب کرد و نشستیم .. صندلی کناریم نشست .. تا صبحونمون رو بیارن اینقدر نزدیکم شده بود که گرمای تنش رو حس میکردم .. خجالت میکشیدم و سرم رو پایین مینداختم
دستم رو گرفت و کلافه گفت مریم .. مریم .. میخواهی منو دیوونه کنی؟؟ چشمهات رو ازم ندزد ... حرف میزنم نگاهم کن ..
با لبخند گفتم آخه ، هنوز خجالت میکشم ..
دستم رو فشار داد و گفت نکش .. من قراره به زودی شوهرت بشم و محرمترین بهت... باهام راحت باش ..
قول دادم که دیگه خجالت رو بزارم کنار .. موقع خوردن صبحونه گفتم من کمی نگرانم .. آزمایشمون خوب میشه؟؟
عباس خندید و گفت مگه چه آزمایشی دادیم .. من که معتاد نیستم ، هیچ کدومم مریضی پریضی نداریم .. دو روز دیگه جواب میدن ...
دو روز بعد که عباس جواب آزمایش رو گرفت زنگ زد و بهم خبر داد که مشکلی نیست و آزمایش رو برده محضر ...
چند روز بعد هم برای خرید به بازار رفتیم .. مامان عباس و آبجی فاطمه هم همراهمون اومده بودند ..
میدونستم که عباس تازه سرکار رفته و پس انداز زیادی نداره .. تا جاییکه میتونستم وسایل ارزون رو انتخاب میکردم ولی زنعمو موقع خرید طلا کوتاه نیومد و گفت اولین عروسمی و فامیل منتظرن ببینن چی خریدم واست و سرویس سنگینی برام خرید ...
هر چه به روز عقدمون نزدیک میشد هیجانم بیشتر میشد .. چون ایام مدرسه بود ابروهام رو زیاد دست نزدم و روز عقدم خیلی چهره ام تغییر نکرده بود ..
کت و شلوار سفید رنگی پوشیده بودم .. موهام رو پیچیده بودم و شال سفیدی سرم کرده بودم ...
عباس ماشین خودش رو گل زده بود و اومد دنبالم آرایشگاه ..
نگاهم که کرد گفت باورم نمیشه یه ساعت دیگه این عروسک مال خود خودم میشه ...
وقتی سکوت منو دید گفت الان وقتشه که تو هم بگی این پسر خوشتیپ قراره شوهرم بشه ..
خندیدم و گفتم یه چی بگم ؟
عباس سرش رو تکون داد و منتظر نگاهم کرد .. گفتم خوشتیپ شدی ولی به نظرم روز فوت پدربزرگت با پیرهن مشکی جذابتر بودی ...
عباس قهقهه ی بلندی زد و گفت پس راسته که دل به دل راه داره ، منم اون روز دل تو رو بردم ....

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
1👏1
#داستان مریم وعباس
#قسمت نوزدهم

همه تو محضر منتظر ما بودند .. با ورودمون همه کل کشیدند..
عاقد خطبه ی عقد رو خواند و ما بعد از امضای عقدنامه ، رسما زن و شوهر شدیم ..
بعد از تموم شدن امضاها عباس نفس بلندی کشید و کنار گوشم گفت دیگه هیچ کس نمیتونه ما رو از هم جدا کنه ...
بعد از محضر همگی شام خونه ی ما دعوت بودند .. خانمها طبقه ی بالا بودند و مشغول رقص و پایکوبی شدند ..
موقع شام من و عباس به اتاق من رفتیم تا اولین شام زندگیمون رو تنهایی بخوریم ..
آبجی فاطمه سینی غذا رو زمین گذاشت و گفت خوردید صدا بزن بیام ببرم .. رفت و در رو بست .. عباس پشت سرش در رو قفل کرد و برگشت با شیطنت نگاهم کرد و گفت بیا که از گشنگی دارم میمیرم ..
گفتم منم و خواستم بشینم که عباس بازوم رو گرفت و به سمت خودش کشوند و گفت من گشنه ی توام نه غذا..
سرش رو خم کرد و گوشه ی لبهام رو بوسید .. تمام تنم میلرزید .. محکم بغلم کرد و گفت درسته دارم برات میمیرم ولی راضی نیستم اینطور بلرزی..
دستم رو گرفت و باهم نشستیم .. دستش رو انداخت دور کمرم و باهم غذا خوردیم ..
بهترین روزهای زندگیم آغاز شده بود .. عباس هر روز زنگ میزد و آخر هفته ها به خونمون میومد و گاهی هم من به خونشون میرفتم .. عمو و زنعمو چون دختر نداشتند منو مثل دخترشون دوست داشتند و بهم محبت میکردند ..
مامان مشغول خریدن جهیزیه بود و حسابی سرش گرم بود ..
قرار بود با پایان سال تحصیلی مراسم عروسی هم برگزار بشه ...
عباس از محل کارش وام گرفت و با کمک پدرش ، تو محله ی خودشون یه آپارتمان کوچک خرید ولی اجباری نداشت که حتما اونجا زندگی کنیم .. میگفت اگر دلت بخواد اینجا رو اجاره بدیم و نزدیک مامانت خونه میگیرم ولی من راضی نبودم عباس به سختی بیوفته چون محل کارش هم به کرج نزدیکتر بود ..
جهیزیه خریداری شده ام رو به خونمون میبردیم و کم کم میچیدیم ..
با اینکه زیاد به درس علاقه ای نداشتم ولی درسهام رو خوب میخوندم که امتحانهای خرداد ماه رو خوب بگذرونم و دیپلمم رو بگیرم ...
بعد از امتحانات ، هر روز بیرون بودیم .. تمام بساط مراسم عروسی آماده شده بود .. خونه آماده بود و چند روزی بیشتر به عروسی نمونده بود ...



الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
2👍1
#داستان مریم وعباس
#قسمت بیستم


عروسیمونو با اینکه خیلی ساده برگزار کردیم ولی به خودمون و همه ی مهمونها خوش میگذشت ..
من و عباس بعد از یه رقص دو نفره به جایگاهمون برگشتیم و مامان کنارم اومد و مشغول باد زدن من شد ..
خانمی به سمتمون اومد که نمیشناختمش .. عباس همزمان با بلند شدن گفت خالمه..
منم ایستادم .. مامان با لبخند گفت خوش اومدی ..

خاله کاملا نزدیک ما شد .. صدای موسیقی بلند بود .. خاله لبخندی زد و گفت اومدم کادوتون رو بدم و برم ..
جعبه ی کوچکی رو به سمت من گرفت و سرش رو بین سر دوتامون آورد و گفت خیلی دلم میخواست بگم خوشبخت بشید ولی عباس، تو و مادرت به پسر من ضربه زدید ، اونم از پشت .. مطمئن باش نفرین من مادر ، همیشه پشت سرته..
نگاهم کرد و گفت از این بهترش رو برای سعید پیدا میکنم ..
جعبه رو گذاشت تو دستم و رفت ..
من و عباس بهم نگاه کردیم ... چشمهام پر آب شده بود ..
گفتم عباس .. تو مگه چیکار کردی؟؟
عباس سرش رو تکون داد و نشست و گفت بیخیالش شو مریم .. شبمون رو خراب نکن ...
جعبه رو از دستم گرفت و گفت اینم میدم به مامانم تا پسش بده ..
+عباس خالت نفرینمون کرد .. چرا؟
عباس دستم رو گرفت و گفت هدفش ناراحت کردن ما بود .. همین..
ناراحت شده بودم ولی با حرفها و شوخیهای عباس موضوع رو فراموش کردم ..
اون شب با اینکه خیلی استرس داشتم ، با نوازشها و حرفهای عاشقانه ی عباس ، زندگیمون رو با عباس زیر یک سقف شروع کردیم ..
به قدری احساس خوشبختی میکردم که میترسیدم هر لحظه از خواب بیدار بشم و ببینم تمام این اتفاقها خواب بوده...
عباس تمام تلاشش رو واسه این خوشبختی میکرد .. با اینکه خسته میشد ولی هر روز به محض این که به خونه برمیگشت من رو بیرون میبرد و کمی میگشتیم ..
هفت ماهی از ازدواجمون گذشته بود و من کم کم ، در طی روز حوصله ام سر میرفت و دلم میخواست کاری رو شروع کنم و سرگرم بشم ولی عباس راضی نبود ..
یه شب که خونه ی زنعمو بودیم و من دوباره این موضوع رو بازگو کردم زنعمو گفت مطمئنم که عباس اجازه نمیده، اوقات تلخی نکن.. به جاش زودتر بچه دار شو ...
زود گفتم وای نه .. کلی قسط داریم ، بچه بیاد کلی خرج داره..
زنعمو گفت روزی رسون خداست... ماشالله پسر محمدتون چه بانمکه.. آدم دلش میخواد همش باهاش بازی کنه .. آرزو دارم منم یه روز با بچه ی شما بازی کنم ...
دیگه حرفی نزدم ولی حرفهای زنعمو فکرم رو مشغول کرده بود ...


#ادامه دارد
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#دوقسمت دویست وپنجاه ونه ودویست وشصت
📖سرگذشت کوثر
میفهمی آبجی به یه مرد ۶۷ ساله آخه من چرا باید با یه پیرمرد ازدواج کنم مگه چه گناهی دارم نمیخوام باهاش ازدواج کنم من باید برم پرستاری از پیرمرد بکنم باید برم کلفتی کنم دلم نمیخواد برای یه پیرمرد و بچه‌هاش کلفتی کنم اون مرتیکه کلفت میخواد پرستار میخواد زن که نمیخوادمیخواد یکی باشه براش کلفتی کنه زیرشو عوض کنه چند روز دیگه از پا می‌افته هر وقت هم بچه‌هاش اومدن مثل کلفت من باید جلوشون خم و راست بشم نه آبجی من اگه بمیرم هم با همچین مردی ازدواج نمیکنم جونم رو از سر راه نیاوردم دستش رو تو دستم گرفتم و بهش گفتم راحله عزیزم تو هر تصمیمی بگیری خودم هواتو دارم پشتتم نگران نباش حتی اگه بخوای ازدواج کنی تو جوونی حق ازدواج کردن داری هیچ وقت نباید این حق و ازخودت بگیری اصلاً نمیخواد نگران حرف مردم باشی تو حق زندگی کردن داری شاید واقعاً نمیتونی تنها زندگی کنی اصلاً خجالت نکش هر وقت خواستی برو ازدواج کن
بچه‌هاتم بزرگ شدن بالاخره تو رو میفهمن درک میکنن میدونن که تو چی کشیدی
گفت من نمیخوام ازدواج کنم میخوام تنها بمونم میخوام بچه‌هامو بزرگ کنم
میخوام بچه‌هامو سر و سامون بدم من همچین حقی رو دارم ندارم آبجی گفتم چرا عزیزم تو این حقو داری گفت آبجی خیلی سخته که یه زن شوهرشو از دست داده باشه سایه بالا سرشو از دست داده باشه اگه مهدی زنده بود هیچکس جرات نمیکرد با من این جوری حرف بزنه حالا که مهدی رفته همه فکر میکنن صاحب اختیار منن فکر میکنن حق دارن جای من تصمیم بگیرن گفتم عزیز دلم هیچکس درباره تو همچین فکری نمی‌کنه اونم پدرته نگرانته فکر میکنه یه روز نباشه کسی نیست که از شمامراقبت کنه نمیدونه که تو خودت یک شیر زنی حرفهای من یه خورده راحله رو آروم کرد انگار آب رو آتیش بودبالاخره به روستامون رسیدیم به روستای آبا اجدادی من و بچه هام
بالاخره تونستم بعد از سال‌های این روستا رو ببینم دوست داشتم ببینم میخواستم مردمشو ببینم میخواستم برادر خواهرمو ببینم زن پدرهامو ببینم میدونستم ممکنه خیلی از عزیزان من دیگه تو این دنیا نباشن راحله بهم گفت آبجی اول از کجا شروع کنیم گفتم بیا بریم خونه پدری مراد بالاخره اینجا خونش هستش و اون خونه هم به ما رسیده روستا خیلی عوض شده بود خیلی تغییر کرده بود دیگه اون روستای قبلی نبودخونه‌ها عوض شده بودن خیلی از خونه‌های قدیمی جای خودشونو به خونه‌های جدید داده بودن
روستامون صاحب یه مدرسه شده بود باورم نمی‌شد انقدر عوض شده بودکه خودمم نمی‌تونستم باور کنم فقط به روستا و در و دیوار خونه هانگاه میکردم فقط همه رو نگاه میکردم هیچکس برام آشنا نبودهمه چهره‌ها برام غریبه بود شایدم آشنا بودن ولی گذر زمان باعث شده بود که همه را فراموش کنم خودمم نمیدونستم باید چیکار کنم راحله از من پرسید آبجی حالا باید چیکار کنیم کدوم وری بریم گفتم که باید بریم خونمونو پیدا کنیم گفت میدونی خونه کجاست گفتم نه والا انقدر اینجا عوض شده که نمیتونم پیدا کنم
کوچه ها یه جوری شده یه مدلی شده انگار وارد یک جای دیگه شدم گفت میخوای سوال کنیم گفتم نه من میتونم پیدا کنم خیالت راحت گفت باشه هر جور میلته بالاخره یک گشت هم اینجا میزنیم برای خودمون یه نیم ساعت می‌چرخیدیم که بالاخره بعد از یه نیم ساعت یه مرد مسن ما رو صدا کرد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
°
تخیل؛ أنك تتجول في الحدائق الجنة
وفجأة ينظر أليك النبي مبتسما...

تصور كن که در باغهای بهشت قدم میزنی و ناگهان با پیامبر علیه الصلاة و السلام برخورد میکنی که خندان به تو مینگرد ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#حکایت_قدیمی

زنى که همیشه بسم الله الرحمن الرحیم می گفت

زنى که همیشه بسم الله الرحمن الرحیم می گفت در تحفةالاخوان حکایت شده است که مردى منافق زن مؤمنى داشت که در تمام امور خود به اسم بارى تعالى مدد مىجست و در هر کار «بسم الله الرحمن الرحیم» می گفت و شوهرش از توسل و اعتقاد او به بسمالله بسیار خشمناک مىشد و از منع او چاره نداشت تا آنکه روزى کیسه کوچکى از زر را به آن زن داد و گفت او را نگاه بدارد!

زن کیسه را گرفت و گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم» آن را در پارچهاى پیچید وگفت: «بسم الله الرحمن الرحیم» و آن را در مکانى پنهان نمود و بسمالله گفت.فرداى آن روز شوهرش کیسه را سرقت نمود و به دریا انداخت تا آنکه او را بى اعتقاد و شرمنده کند.پس از انداختن کیسه در دریا به دکان خود نشست و در بین روز صیادى دو ماهى آورد که بفروشد.مرد منافق آن دو ماهى را خرید و به منزل خود فرستاد که آن زن غذایى از براى شب او طبخ کند.

چون زن شکم یکى از آن ماهیان را پاره نمود کیسه را در میان شکم او دید! بسم الله گفت و آن را برداشت و در مکان اوّل گذاشت.چون شب شد و شوهرش به منزل آمد زن ماهیان بریان را نزد او حاضر ساخته، تناول نمودند.آنگاه مرد گفت: کیسه زر را که نزدت به امانت گذاشتم بیاور.

آن زن برخاسته، «بسم الله الرحمن الرحیم» گفت و آن را در پیش شوهرش گذاشت.شوهرش از مشاهده کیسه بسیار تعجب نموده و سجده الهى را به جاى آورد و از جمله مؤمنان گردید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
سلام علیکم موسسه خیریه صادقین زاهدان در نظر دارد طبق سالهای گذشته برای دانش آموزان یتیم و بی بضاعت لوازم تحریرو کیف تهیه کنند از مردم خیر و مومن و دلسوز در این راستا دعوت ب همکاری داریم عزیزانی ک مایل ب همکاری با ما هستند کمک هاشون رو ب شماره کارت موسسه خیریه صادقین بنام خانم ریگی واریز کنند جزاکم الله خیرا کثیرا ۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
👍1
Forwarded from Tools | ابزارک
لیستی از بهترین کانال های اسلامی

در تلگرام تقدیم شما دوستان عزیز

لیست ۱
2025/08/26 00:52:00
Back to Top
HTML Embed Code: