tgoop.com/faghadkhada9/78196
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_یازده
پیرزن که فهمیدم اسمش ننه کلثوم رو به من گفت : دخترم پاشو برو توی اتاق..
پاشدم و رفتم توی اتاق، نمیدونستم باید چیکار کنم ،وقتی ننه اومد داخل ،هرکاری گفت انجام دادم و نبضمو گرفت و گفت : مبارکه دخترم بارداری .
نمیدونم چه جوری حس اون لحظمو توصیف کنم ،خون توی صورتم دوید و حسی که تا حالا تجربه نکرده بودم و تجربه کردم .
ننه کلثوم رفت و به مادر حسن خبر داد و مژدگونی خوبی گرفت .
مادر حسن اومد توی اتاق و گفت :خداروشکر، پاشو برو وسایلتو جمع کن باید بریم خبر و به خان بدیم و دیگه پیش ما بمونی...
خیلی استرس داشتم که قرار بود کنار لیلا زندگی کنم ، پیش خودم گفتم یعنی حسن کاری نکرد ،که مادرش خبر نداشت از بلایی که لیلا سرم آورد ؟
پاشدم و وسایلم و جمع کردم و اومدیم خونه ی خان ...
خان به حدی خوشحال شد که گوسفند سر برید و غذا پخت و به تمام رعیت ها غذا داد ، حتما خبر تا به الان به گوش مادرم رسیده بود ، این دفعه حتما بهم سر میزد ...
رفتم و توی اتاقی که اماده کرده بودن نشسته بودم ،هرلحظه منتظر بودم لیلا بیاد و بلایی سرم بیاره ....اما نه از لیلا نه زری و نه حسن خبری نبود و نمیتونستم از کسی هم سوال کنم ،چون تا اون لحظه به جز مادر حسن با هیچکسی توی اون عمارت حرف نزده بودم و نمیشناختمشون ...
آخرای شب شده بود و خسته بودم همونجوری روی مبل خوابم برد ....
خواب بودم که صدایی شنیدم، ترسیدم و از خواب بیدار شدم چشامو که باز کردم حسن جلوی روم بود، وقتی دیدمش خوب چشامو باز کردم گفت :ظهرت بخیر خانوم....
رو بهش با اخم گفتم :حسن کجا بودی ؟دیروز با اون حال از پیشم رفتی و بی خبرم گذاشتی نمیگی نگران میشم ؟
حسن گفت : کاری و انجام دادم که این چند وقت تو اینجا راحت باشی تا بتونیم بعدا خونه بگیریم و باهم ازینجا بریم ...
متعجب نگاهش کردم و گفتم : چیکار کردی ؟؟
با خنده گفت : لیلا رو بردم شهر خونشون، گفتم بمونه اونجا و زری رو بخاطر خبرچینی که کرد تنبهش کردم و همراه لیلا فرستادمش رفت ....
رو بهم ادامه داد :ستاره تو دلت خیلی پاکه ،اما بقیه مثل تو نیستن ،مراقب باش ، همه چیز و به هرکسی نگو حتی مادرم ...
لبخندی به روش زدم و گفتم :چشم حسن خان....
خندید و گفت :چقد قشنگ اسمم و میگی..
حسن گفت : من و تو داریم پدر و مادر میشیم ،هیچوقت فکر نمیکردم انقدر سریع و راحت بتونم بهت برسم ...
داشتیم حرف میزدیم که مادرش بدون در زدن وارد شد، وقتی اومد داخل چشمش رو حسن موند، گفت : حسن بیا ناهار آماده س .
رو به من با اخم گفت : تو هم غذاتو میفرستم اینجا بخوری، خوب بخور نمیخام نوه م ضعیف باشه .
حسن رو به مادرش گفت : مامان من میخام با ستاره غذا بخورم ...
انقدر محکم این حرف و زد که مادرش چیزی نگفت و رفت ..
حسن خندید و گفت : خدا به دادمون برسه ..
با این حرف مادرش فهمیدم که اصلا من واسشون مهم نبودم و بخاطر نوه شون بود که خاستن کنارشون باشم...
حسن که فهمید توی فکر رفتم شروع کرد شروع کردن به چیزای خنده دار گفتن،من سعی میکردم نخندم اما نمیشد و صدای خنده هامون کل خونه رو گرفته بود ....
در که باز شد زود خودمو جمع و جور کردم و یکی از خدمتکارا با سینی که غذا توش بود وارد شد و گذاشت روی میز رو به حسن گفت : آقا اگه چیزی احتیاج داشتین صدام بزنین..
حسن رو بهش گفت :برو بیرون به بقیه بگو کسی داخل نیاد تا خودم بگم
چشمی گفت و رفت ...
گفتم حسن با این رفتارایی که تو میکنی فاتحمون خونده س ...
رو بهم گفت : اون موقع که نباید میفهمیدن فهمیدن ،حالا دیگه اصلا مهم نیست ، همه میدونن که چقد دوست دارم خانمم ،حالاهم بحث نکن و غذاتو بخور که بچه مون گرسنشه ، باید به اندازه دو نفر بخوری ...
اون روز از بهترین روزای عمرم بود و تا بحال انقدر خوشحال نبودم، فقط دلم مادرم رو میخاست، اما نمیدونستم چیکار کنم ....
نه ماه بارداریم مثل برق و باد گذشت ،با خوشی هایی که کنار حسن داشتم همه چیز آروم بود ، حسن دوسم داشت و این نه ماه همه متوجه علاقه ش به من شدن ، تعجب میکردم مادرش آرومه و کاری نمیکنه ،از طرفی خوشحال بودم و امیدوار اینطوری شاید میشد کنار بچه م باشم ، توی این ۹ ماه هیشکی حرفی از جدایی من و حسن نزد و کمی خیال من راحت شده بود ...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
شاید ارامش قبل از طوفان بود ....
دیگه ماه آخرم بود و سنگین شده بودم، نمیتونستم خوب بلند شم ،حسن کمتر کنارم بود چون تصمیم گرفته بود بیشتر کار کنه تا بتونیم به زودی مستقل بشیم ...
خوشحال بودم، حسن و داشتم و بچه هم که داشت میومد ، خانوادمون کامل میشد ...
با مادر حسن راحت تر شده بودم و چندباری پیغام برای مادرم فرستادم که بیاد دیدنم، اما جوابی نداد ،میخاستم خودم برم ،اما حسن اجازه نمیداد و میگفت باید استراحت کنی، نمیخام یه بار دیگه عموت رو ببینی و پیش اون مرد باشی منم دیگه اصراری نمیکردم ...
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78196