FAGHADKHADA9 Telegram 78197
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_دوازده



شب شده بود و منتظر حسن بودم.... هرچی بیدارموندم نیومد پاشدم و رفتم پیش مادرش وقتی نشستم گفتم : خانم جان منتظر حسن موندم، اما نیومد نگرانشم به نظرتون کی میاد؟؟
نگاهی بهم انداخت و گفت : چرا نگرانشی ؟؟ستاره روز اول گفتم بهت که فقط باید بچه بیاری و بعدش ازینجا بری، بهت گفتم نباید وابسته ش بشی ، من نمیتونم دل لیلا رو بشکنم ،تو دختر خیلی خوبی هستی ،پاکی ،قشنگی
مهربونی ...
سرشو پایین انداخت و ادامه داد : من به زور لیلا رو واسه حسن انتخاب کردم ،لیلا رو خیلی دوست دارم ،ولی از وقتی تو کنار حسن بودی ،حسن رفتارش جور دیگه شد، خیلی شاد شده، روحیه ش عوض شده.. ولی بخاطر شرایط خان نمیتونیم تو رو نگه داریم، چون لیلا میتونه موقعیت خان و خراب کنه ، پس از الان خودتو واسه هرچیزی آماده کن ...
دیگه آخراش صدای مادر حسن و نشنیدم، سرم گیج میرفت، یعنی هیچ راهی واسه موندگاری من نبود ، یعنی باید حسن و ترک میکردم، ازون بدتر بچه یی بود که از گوشت و استخون خودم بود ،نه ماه توی شکمم پرورشش دادم ، شاید اول های ازدواج فکر کردم این موضوع راحته و میتونم باهاش کنار بیام، ولی حس مادرانه حسی بالاتر از ایناس که انقدر غرقش میشی که دیگه خودت هم مهم نیستی و فقط میخای بچه ت سالم باشه . نفهمیدم چطور خودمو به اتاق رسوندم ،از همه جا ناامید بودم، چطور میتونستم پاره ی تنمو از خودم جدا کنم ....
رفتم توی اتاق نشستم و تا میتونستم گریه کردم ،هرچی بغض توی گلوم بود خالی شد ، انقدر گریه کردم که دیگه اشکی واسم نمونده بود...
نزدیک شونزده سالگیم بود و این همه بلا داشت سرم میومد ، کاش پدرم بود و کاش برادری داشتم که کنارم بود ...
انگاری خبری از اومدن حسن نبود ، دراز کشیدم، بدنم یخ بود، هیچ حسی به هیچی نداشتم ، تنها چیزی که میخاستم نگهداری کنم بچه م بود ،نمیخاستم ازم جداش کنن، توی یک لحظه فکر فرار به سرم زد ،دلم میخاست فرار کنم و ازونجا برم، اما نه پولی داشتم نه جراتی ..
دلم میخاست بخوابم، به اندازه ی یه زن صد ساله نگران و خسته بودم نگران از سرنوشت نامعلومم و خسته از این همه عذابی که کشیدم ...
خواب بودم با نور خورشید که از پنجره به چشمام خورد از خواب بیدار شدم.. بخاطر گریه های دیشبم چشمام میسوخت ، هنوز حسن خونه نیومده بود، پاشدم و رفتم توی پذیرایی حسن و دیدم که نشسته رفتم سمتش و نگاهش کردم...
وقتی نگاهش به من افتاد لبخند زد و گفت : به به خانومم و ببین شنیدم دیشب از نگرانی من کلی گریه کردی ...
اما اینبار که انگاری به اندازه صدسال بزرگتر شده بودم گریه نکردم فقط گفتم : خوش اومدی ...
انگاری متوجه دلخوریم شد که گفت : مامان من و ستاره میریم توی اتاق صبحانه میخوریم ..
پاشد و رو به خدمتکارا گفت : صبحانه ی مارو بیارید توی اتاقمون ...
لنگون و آروم رفتیم سمت اتاق ‌..
وقتی وارد اتاق شدیم گفت : ستاره ی من چی شده نبینم غمگینی ،بخدا فقط بخاطر تو و بچمون موندم سرکار ‌ه بیشتر پول جمع کنم ،میدونی که نمیخام زیر بار منت پول های خان باشم، میخام مستقل باشیم که کسی بهمون زور نگه ...
رو بهش گفتم : حسن از کجا معلوم بذارن کنار هم باشیم ،از اول هم شرط این بود که من بچه بیارم و بدم به لیلا و برم ...
انقدر بهم محبت میکرد که از خدا میخاستم که تا همیشه این مرد برای من بمونه،اما میدونستم که نمیشه‌‌‌‌
منتظر دنیا اومدن بچه م بودم، بچه یی که میخاستن از من جداش کنن ..
از دنیا ناامید بودم و هیچ حسی به دردایی که میکشیدم نداشتم ،همه میگفتن افسرده شدم، حسن خیلی تلاش میکرد خوشحالم کنه، اما نمیشد ،ترس و دلهره همه وجودم و گرفته بود ...
توی حیاط قدم میزدم ،به زور راه میرفتم، شکمم دیگه جایی واسه بزرگ شدن نداشت ،لحظه های آخر بارداری بود.
درد شدیدی گرفته بودم ،اما حاضر نبودم به کسی بگم، همینجوری راه میرفتم و دستمو به دیوار و درختا میگرفتم ، یه دفعه دردم شدیدتر شد، انگاری یکی داشت استخونامو میشکوند، فهمیدم زمان زایمانم رسید ، نتونستم بایستم،نشستم و جیغ میزدم و مامانمو میخاستم... حسن و صدا میزدم و کمک میخاستم، خدا رو هزار بار صدا زدم انقدر درد داشتم که میگفتم دیگه زنده نمیمونم... حسن از دور میدوید سمتم و نفهمیدم چطور به اتاق رسوندنم و قابله خبر کردن ، برای یک دقیقه درد وحشتناک و بعدش صدای گریه ی بچه توی اتاق پیچید ، این صدای بچه م بود که توی اتاق پیچید ،پیچوندنش توی پارچه و گذاشتنش بغلم ،بچه م پسر بود ... وقتی بغلش میکردم تمام دردایی که کشیدم یادم رفت، فقط بوشو نفس میکشیدم، حس مادر شدن بهترین حس دنیاست که یک زن میتونه تجربه کنه
بچه ی قشنگم توی بغلم بود ،یکم شبیه حسن بود‌ رنگ موهاش و سفیدیش، اما حالت چهره ش شبیه من بود ، ترکیبی شده بود از من و حسن تو بهترین حالت ممکن ...


ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
4



tgoop.com/faghadkhada9/78197
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_دوازده



شب شده بود و منتظر حسن بودم.... هرچی بیدارموندم نیومد پاشدم و رفتم پیش مادرش وقتی نشستم گفتم : خانم جان منتظر حسن موندم، اما نیومد نگرانشم به نظرتون کی میاد؟؟
نگاهی بهم انداخت و گفت : چرا نگرانشی ؟؟ستاره روز اول گفتم بهت که فقط باید بچه بیاری و بعدش ازینجا بری، بهت گفتم نباید وابسته ش بشی ، من نمیتونم دل لیلا رو بشکنم ،تو دختر خیلی خوبی هستی ،پاکی ،قشنگی
مهربونی ...
سرشو پایین انداخت و ادامه داد : من به زور لیلا رو واسه حسن انتخاب کردم ،لیلا رو خیلی دوست دارم ،ولی از وقتی تو کنار حسن بودی ،حسن رفتارش جور دیگه شد، خیلی شاد شده، روحیه ش عوض شده.. ولی بخاطر شرایط خان نمیتونیم تو رو نگه داریم، چون لیلا میتونه موقعیت خان و خراب کنه ، پس از الان خودتو واسه هرچیزی آماده کن ...
دیگه آخراش صدای مادر حسن و نشنیدم، سرم گیج میرفت، یعنی هیچ راهی واسه موندگاری من نبود ، یعنی باید حسن و ترک میکردم، ازون بدتر بچه یی بود که از گوشت و استخون خودم بود ،نه ماه توی شکمم پرورشش دادم ، شاید اول های ازدواج فکر کردم این موضوع راحته و میتونم باهاش کنار بیام، ولی حس مادرانه حسی بالاتر از ایناس که انقدر غرقش میشی که دیگه خودت هم مهم نیستی و فقط میخای بچه ت سالم باشه . نفهمیدم چطور خودمو به اتاق رسوندم ،از همه جا ناامید بودم، چطور میتونستم پاره ی تنمو از خودم جدا کنم ....
رفتم توی اتاق نشستم و تا میتونستم گریه کردم ،هرچی بغض توی گلوم بود خالی شد ، انقدر گریه کردم که دیگه اشکی واسم نمونده بود...
نزدیک شونزده سالگیم بود و این همه بلا داشت سرم میومد ، کاش پدرم بود و کاش برادری داشتم که کنارم بود ...
انگاری خبری از اومدن حسن نبود ، دراز کشیدم، بدنم یخ بود، هیچ حسی به هیچی نداشتم ، تنها چیزی که میخاستم نگهداری کنم بچه م بود ،نمیخاستم ازم جداش کنن، توی یک لحظه فکر فرار به سرم زد ،دلم میخاست فرار کنم و ازونجا برم، اما نه پولی داشتم نه جراتی ..
دلم میخاست بخوابم، به اندازه ی یه زن صد ساله نگران و خسته بودم نگران از سرنوشت نامعلومم و خسته از این همه عذابی که کشیدم ...
خواب بودم با نور خورشید که از پنجره به چشمام خورد از خواب بیدار شدم.. بخاطر گریه های دیشبم چشمام میسوخت ، هنوز حسن خونه نیومده بود، پاشدم و رفتم توی پذیرایی حسن و دیدم که نشسته رفتم سمتش و نگاهش کردم...
وقتی نگاهش به من افتاد لبخند زد و گفت : به به خانومم و ببین شنیدم دیشب از نگرانی من کلی گریه کردی ...
اما اینبار که انگاری به اندازه صدسال بزرگتر شده بودم گریه نکردم فقط گفتم : خوش اومدی ...
انگاری متوجه دلخوریم شد که گفت : مامان من و ستاره میریم توی اتاق صبحانه میخوریم ..
پاشد و رو به خدمتکارا گفت : صبحانه ی مارو بیارید توی اتاقمون ...
لنگون و آروم رفتیم سمت اتاق ‌..
وقتی وارد اتاق شدیم گفت : ستاره ی من چی شده نبینم غمگینی ،بخدا فقط بخاطر تو و بچمون موندم سرکار ‌ه بیشتر پول جمع کنم ،میدونی که نمیخام زیر بار منت پول های خان باشم، میخام مستقل باشیم که کسی بهمون زور نگه ...
رو بهش گفتم : حسن از کجا معلوم بذارن کنار هم باشیم ،از اول هم شرط این بود که من بچه بیارم و بدم به لیلا و برم ...
انقدر بهم محبت میکرد که از خدا میخاستم که تا همیشه این مرد برای من بمونه،اما میدونستم که نمیشه‌‌‌‌
منتظر دنیا اومدن بچه م بودم، بچه یی که میخاستن از من جداش کنن ..
از دنیا ناامید بودم و هیچ حسی به دردایی که میکشیدم نداشتم ،همه میگفتن افسرده شدم، حسن خیلی تلاش میکرد خوشحالم کنه، اما نمیشد ،ترس و دلهره همه وجودم و گرفته بود ...
توی حیاط قدم میزدم ،به زور راه میرفتم، شکمم دیگه جایی واسه بزرگ شدن نداشت ،لحظه های آخر بارداری بود.
درد شدیدی گرفته بودم ،اما حاضر نبودم به کسی بگم، همینجوری راه میرفتم و دستمو به دیوار و درختا میگرفتم ، یه دفعه دردم شدیدتر شد، انگاری یکی داشت استخونامو میشکوند، فهمیدم زمان زایمانم رسید ، نتونستم بایستم،نشستم و جیغ میزدم و مامانمو میخاستم... حسن و صدا میزدم و کمک میخاستم، خدا رو هزار بار صدا زدم انقدر درد داشتم که میگفتم دیگه زنده نمیمونم... حسن از دور میدوید سمتم و نفهمیدم چطور به اتاق رسوندنم و قابله خبر کردن ، برای یک دقیقه درد وحشتناک و بعدش صدای گریه ی بچه توی اتاق پیچید ، این صدای بچه م بود که توی اتاق پیچید ،پیچوندنش توی پارچه و گذاشتنش بغلم ،بچه م پسر بود ... وقتی بغلش میکردم تمام دردایی که کشیدم یادم رفت، فقط بوشو نفس میکشیدم، حس مادر شدن بهترین حس دنیاست که یک زن میتونه تجربه کنه
بچه ی قشنگم توی بغلم بود ،یکم شبیه حسن بود‌ رنگ موهاش و سفیدیش، اما حالت چهره ش شبیه من بود ، ترکیبی شده بود از من و حسن تو بهترین حالت ممکن ...


ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78197

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Administrators With the administration mulling over limiting access to doxxing groups, a prominent Telegram doxxing group apparently went on a "revenge spree." Just as the Bitcoin turmoil continues, crypto traders have taken to Telegram to voice their feelings. Crypto investors can reduce their anxiety about losses by joining the “Bear Market Screaming Therapy Group” on Telegram. The group’s featured image is of a Pepe frog yelling, often referred to as the “REEEEEEE” meme. Pepe the Frog was created back in 2005 by Matt Furie and has since become an internet symbol for meme culture and “degen” culture. Hashtags are a fast way to find the correct information on social media. To put your content out there, be sure to add hashtags to each post. We have two intelligent tips to give you:
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American