FAGHADKHADA9 Telegram 78189
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_48  ᪣ ꧁ه
قسمت چهل و هشتم

صرف نظر از چشمهای قرمز رنگم، لباس به تنم میومد و خیلی خوشگل شده بودم.از حمام بیرون آمدم، بوی برنج ایرانی با خورشت قیمه و دود کنده درختی که در فضا پیچیده بود، آدم را سرحال می آورد و اشتهایم را قلقلک میداد و با پیچیدن این بو که دست پخت زیبا بود،تازه فهمیدم که چقدر گرسنه هستم.می خواستم به طرف آشپزخانه بروم، اول جلوی اتاق مهمان خانه را نگاه کردم، در اتاق باز بود اما خبری از میهمان ها نبود.
نفس راحتی کشیدم و قدمی برداشتم که صدای یاالله یالله بابا از پشت سرم بلند شد، حس کردم همهمه ای از پشت در حیاط می آید، به عقب برگشتم و در نگاه اول صفیه خانم با اون قد کوتاه و هیکل چاقالوش و آقا عنایت را دیدم که با لبخند داخل خانه شدند.مادرم در حالیکه سینی و منقل کوچک اسپند دستش بود و دود کندر و اسپند از منقل به هوا بلند شده بود همانطور که کِل می کشید به طرف در آمد.من در موقعیتی گیر کرده بودم که نه راه پس داشتم و نه راه پیش، هنوز تصمیم نگرفته بودم به کدام طرف فرار کنم که دستهای صفیه خانم مرا در برگرفت و همانطور که قربان صدقه ام میرفت مرا به دخترهاش که مثل خودش گوشتالود بودند معرفی می کرد.سرم را پایین انداختم و زیر لب سلامی کردم که فکر کنم صدایم آنقدر ضعیف بود که هیچ کدامشان نشنیدند.

هنوز توی شوک رسیدن میهمان ها بودم که متوجه شدم، وحید شانه به شانه ام ایستاده و همانطور که سرش پایین بود و معلوم بود خجالت می کشد زیر لب گفت سلام خانم، حالت چطوره؟!حس بدی نسبت به همه داشتم، احساس نفرتی شدید سرتا پایم را گرفته بود و تمام بدنم هم ناگهان رعشه گرفت، اما راه گریزی نبود، میهمان ها انچنان دوره ام کرده بودند که حس می کردم من مجرمی هستم که بعداز سالها تعقیب و گریز به دام ماموران قانون افتادم، یکی از بازوهایم را همسر حمید به دست گرفته بود و یک طرفم هم وحید بود و می خواست دستم را بگیرد با نگاه تندی که به او کردم، حساب کار دستش آمد و کمی از من فاصله گرفت.بالاجبار همراه میهمان ها وارد میهمان خانه شدم و مرا در صدر مجلس نشاندند و وحید هم کنارم نشست، البته من خودم را تا جایی امکان داشت به گوشه دیوار کشیدم تا هیچ برخورد فیزیکی با وحید نداشته باشم و وحید هم با آن قد بلند و هیکل چاقش انگار متوجه شده بود از او‌ گریزانم، خیلی تلاش نمی کرد که از یک حدی نزدیکتر به من شود، شاید هم میخواست من راحت باشم.از بس که دست زدن و کِل کشیدن سردرد شدم، پای چپم هم خواب رفته بود، پس بدون اینکه نگاهی به اطرافیانم بکنم از جا بلند شدم و همزمان با بلند شدن من، چند نفری با هم گفتند: کجا عروس خانم؟!از شنیدن کلمه عروس خانم،لرز بدی توی جانم افتاد، آهسته زیر لب گفتم: میرم بیرون.نمی دانم لحن گفتارتم چگونه بود که کسی حرفی نزد یعنی جرات نکردند سوال دیگه ای بپرسند.روسری ام را که روی شانه هایم افتاده بود، روی سرم کشیدم و از میهمانخانه بیرون آمدم.پشت اتاق زیبا و میثم که محل اجاق و قابلمه های غذا بود، همهمه ای در گرفته بود و به نظر میرسید که جمعیت در تب و تاب کشیدن غذا باشند.بی آنکه توجه بقیه را به خودم جلب کنم به سمت حمام راه افتادم، قدم هایم را دوتا یکی و بلند برمی داشتم تا زودتر به حمام برسم.به محض اینکه دستم به دستگیره در حمام رسید، در را سریع باز کردم و خودم را داخل حمام چپاندم و در را پشت سرم بستم و چفتش را بستم.

می خواستم روی سکوی رختکن بنشینم که یکدفعه چهره خودم را توی آینه شکسته بغل دیوار دیدم، دستی به زیر چشمم کشیدم و خط چشم سیاه رنگ را کمرنگ تر کردم، باورم نمیشد این چهره، چهرهٔ من، دختری سیزده ساله باشد، الان با این ابروهای نازک و برداشتن پیوند بین ابروهایم و لبهایی که با ماتیک به رنگ مسی در آمده بود، از چهره دختری نوجوان به چهره زنی جوان تغییر کرده بودم.با عصبانیت مثل ادم های دیوانه با پشت دست شروع کردم به پاک کردن صورتم و در چشم بهم زدنی از صورت یک عروس زیبا به دلقکی مسخره تبدیل شدم.به طرف دوش حمام رفتم، شیر را باز کردم و‌کل سرم را زیر آب گرفتم و باز دوباره هق هقم بلند شد.نمی دانم چقدر توی حمام بودم که باز با صدای عصبانی مادرم به خود آمدم: کجایی منیرررره؟! چرا اینقدر مثل ندید بدیدا رفتار می کنی؟! چرا با آبروی ما بازی می کنی؟!همانطور که صدایم گرفته بود گفتم برو به مهمانهات برس چی از جون من می خواین؟ بدبختم کردین هنوز راحتم نمیذارین؟!مادرم با مشت به در کوبید و‌گفت: این وامونده را باز کن منیره وگرنه یه کاری دست خودم و خودت میدم‌ در را با شدت باز کردم و همانطور که آب از سر و روم می چکید گفتم: مامااان، راحتم بزار،هر کی گفت کو عروس خانم،بگو مرد ، مرد و تمام شدتماااام، شما می خواستین حلقه رد و بدل کنین که کردین، تورو خدا دست از سرم بردارین.

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3



tgoop.com/faghadkhada9/78189
Create:
Last Update:

🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_48  ᪣ ꧁ه
قسمت چهل و هشتم

صرف نظر از چشمهای قرمز رنگم، لباس به تنم میومد و خیلی خوشگل شده بودم.از حمام بیرون آمدم، بوی برنج ایرانی با خورشت قیمه و دود کنده درختی که در فضا پیچیده بود، آدم را سرحال می آورد و اشتهایم را قلقلک میداد و با پیچیدن این بو که دست پخت زیبا بود،تازه فهمیدم که چقدر گرسنه هستم.می خواستم به طرف آشپزخانه بروم، اول جلوی اتاق مهمان خانه را نگاه کردم، در اتاق باز بود اما خبری از میهمان ها نبود.
نفس راحتی کشیدم و قدمی برداشتم که صدای یاالله یالله بابا از پشت سرم بلند شد، حس کردم همهمه ای از پشت در حیاط می آید، به عقب برگشتم و در نگاه اول صفیه خانم با اون قد کوتاه و هیکل چاقالوش و آقا عنایت را دیدم که با لبخند داخل خانه شدند.مادرم در حالیکه سینی و منقل کوچک اسپند دستش بود و دود کندر و اسپند از منقل به هوا بلند شده بود همانطور که کِل می کشید به طرف در آمد.من در موقعیتی گیر کرده بودم که نه راه پس داشتم و نه راه پیش، هنوز تصمیم نگرفته بودم به کدام طرف فرار کنم که دستهای صفیه خانم مرا در برگرفت و همانطور که قربان صدقه ام میرفت مرا به دخترهاش که مثل خودش گوشتالود بودند معرفی می کرد.سرم را پایین انداختم و زیر لب سلامی کردم که فکر کنم صدایم آنقدر ضعیف بود که هیچ کدامشان نشنیدند.

هنوز توی شوک رسیدن میهمان ها بودم که متوجه شدم، وحید شانه به شانه ام ایستاده و همانطور که سرش پایین بود و معلوم بود خجالت می کشد زیر لب گفت سلام خانم، حالت چطوره؟!حس بدی نسبت به همه داشتم، احساس نفرتی شدید سرتا پایم را گرفته بود و تمام بدنم هم ناگهان رعشه گرفت، اما راه گریزی نبود، میهمان ها انچنان دوره ام کرده بودند که حس می کردم من مجرمی هستم که بعداز سالها تعقیب و گریز به دام ماموران قانون افتادم، یکی از بازوهایم را همسر حمید به دست گرفته بود و یک طرفم هم وحید بود و می خواست دستم را بگیرد با نگاه تندی که به او کردم، حساب کار دستش آمد و کمی از من فاصله گرفت.بالاجبار همراه میهمان ها وارد میهمان خانه شدم و مرا در صدر مجلس نشاندند و وحید هم کنارم نشست، البته من خودم را تا جایی امکان داشت به گوشه دیوار کشیدم تا هیچ برخورد فیزیکی با وحید نداشته باشم و وحید هم با آن قد بلند و هیکل چاقش انگار متوجه شده بود از او‌ گریزانم، خیلی تلاش نمی کرد که از یک حدی نزدیکتر به من شود، شاید هم میخواست من راحت باشم.از بس که دست زدن و کِل کشیدن سردرد شدم، پای چپم هم خواب رفته بود، پس بدون اینکه نگاهی به اطرافیانم بکنم از جا بلند شدم و همزمان با بلند شدن من، چند نفری با هم گفتند: کجا عروس خانم؟!از شنیدن کلمه عروس خانم،لرز بدی توی جانم افتاد، آهسته زیر لب گفتم: میرم بیرون.نمی دانم لحن گفتارتم چگونه بود که کسی حرفی نزد یعنی جرات نکردند سوال دیگه ای بپرسند.روسری ام را که روی شانه هایم افتاده بود، روی سرم کشیدم و از میهمانخانه بیرون آمدم.پشت اتاق زیبا و میثم که محل اجاق و قابلمه های غذا بود، همهمه ای در گرفته بود و به نظر میرسید که جمعیت در تب و تاب کشیدن غذا باشند.بی آنکه توجه بقیه را به خودم جلب کنم به سمت حمام راه افتادم، قدم هایم را دوتا یکی و بلند برمی داشتم تا زودتر به حمام برسم.به محض اینکه دستم به دستگیره در حمام رسید، در را سریع باز کردم و خودم را داخل حمام چپاندم و در را پشت سرم بستم و چفتش را بستم.

می خواستم روی سکوی رختکن بنشینم که یکدفعه چهره خودم را توی آینه شکسته بغل دیوار دیدم، دستی به زیر چشمم کشیدم و خط چشم سیاه رنگ را کمرنگ تر کردم، باورم نمیشد این چهره، چهرهٔ من، دختری سیزده ساله باشد، الان با این ابروهای نازک و برداشتن پیوند بین ابروهایم و لبهایی که با ماتیک به رنگ مسی در آمده بود، از چهره دختری نوجوان به چهره زنی جوان تغییر کرده بودم.با عصبانیت مثل ادم های دیوانه با پشت دست شروع کردم به پاک کردن صورتم و در چشم بهم زدنی از صورت یک عروس زیبا به دلقکی مسخره تبدیل شدم.به طرف دوش حمام رفتم، شیر را باز کردم و‌کل سرم را زیر آب گرفتم و باز دوباره هق هقم بلند شد.نمی دانم چقدر توی حمام بودم که باز با صدای عصبانی مادرم به خود آمدم: کجایی منیرررره؟! چرا اینقدر مثل ندید بدیدا رفتار می کنی؟! چرا با آبروی ما بازی می کنی؟!همانطور که صدایم گرفته بود گفتم برو به مهمانهات برس چی از جون من می خواین؟ بدبختم کردین هنوز راحتم نمیذارین؟!مادرم با مشت به در کوبید و‌گفت: این وامونده را باز کن منیره وگرنه یه کاری دست خودم و خودت میدم‌ در را با شدت باز کردم و همانطور که آب از سر و روم می چکید گفتم: مامااان، راحتم بزار،هر کی گفت کو عروس خانم،بگو مرد ، مرد و تمام شدتماااام، شما می خواستین حلقه رد و بدل کنین که کردین، تورو خدا دست از سرم بردارین.

#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78189

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Hui said the messages, which included urging the disruption of airport operations, were attempts to incite followers to make use of poisonous, corrosive or flammable substances to vandalize police vehicles, and also called on others to make weapons to harm police. The group’s featured image is of a Pepe frog yelling, often referred to as the “REEEEEEE” meme. Pepe the Frog was created back in 2005 by Matt Furie and has since become an internet symbol for meme culture and “degen” culture. Content is editable within two days of publishing To delete a channel with over 1,000 subscribers, you need to contact user support Telegram Android app: Open the chats list, click the menu icon and select “New Channel.”
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American