Telegram Web
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
3
تقدیم به شما عزیزان 🌹🌸🌺

#حکایت_خواندنی

💢داروغه بغداد در بین جمعی ادعا می کرد تا به حال کسی نتوانسته است مرا گول بزند .
بهلول در میان آن جمع بود ، به داروغه گفت :
گول زدن تو کار آسانی است ، ولی به زحمتش نمی ارزد .
داروغه گفت :
چون از عهده بر نمی آئی ، این حرف را میزنی .
بهلول گفت :
افسوس که الساعه کار خیلی واجبی دارم ، والا همین الساعه تو را گول می زدم .
داروغه گفت :
حاضری بروی و فوری کارت را انجام دهی و برگردی؟
بهلول گفت :
بلی .
همین جا منتظر من باش ، فوری می آیم .
بهلول رفت و دیگر بازنگشت .
داروغه پس از دو ساعت معطلی ، شروع کرد به فریاد کردن و گفت :
اولین دفعه است که این دیوانه مرا این قسم گول زد و و چندین ساعت بی جهت من را معطل کرد و از کار انداخت .

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1


وَلِرَبِّكَ فَاصْبِرْ
(مدثر۷)
و به خاطر پروردگارت، صبر کن.

صبوری کن…
خدا بعد از سختی، آسونی میاره
درست وقتی فکر می‌کنی دیگه نمی‌تونی
دست خدا از جایی می‌رسه که
اصلاً فکرش رو نمی‌کنی
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد چهل و یک

سپس خنده‌ ای زد و شانه بالا انداخت و ادامه داد و من؟ همان لحظه با سردی تمام جوابش را دادم نه آقا. نه امکان دارد، نه علاقه‌ ای دارم. و رفتم.
بهار با شگفتی پرسید چرا؟ واقعاً هیچ علاقه‌ ای نداشتید؟ یا چیزی مانع‌ تان شد؟
فرشته نگاهش را به پایین انداخت. نفسش را با آهی بلند بیرون داد و جواب داد دروغ چرا، بهار جان من هم از عتیق خوشم آمده بود. آدم شریف، آرام، مهربان. ولی… من زن طلاق‌ گرفته بودم. تجربه‌ ای تلخ و سنگین از ازدواج اول سایه‌ اش روی زندگی‌ ام افتاده بود. فکر می‌ کردم اگر بفهمد من قبلاً ازدواج کرده‌ ام، میگذارد و میرود. نمی‌ خواستم دل ببندم به چیزی که ممکن است فردایش فرو بریزد.
سکوتی افتاد. بعد فرشته با لبخندی تلخ ادامه داد اما نمیدانستم عتیق پیش از آنکه حتی حرف دلش را بزند، همه چیز را میدانسته چون از یکی از همسایه‌ ها پرسیده بود. میدانست که من از شوهرم جدا شده‌ام. ولی باز هم آمده بود، باز هم دل بسته بود. وقتی این را فهمیدم، قلبم لرزید. نمیدانم چه شد… ولی آنروز شب خوابم نبرد. و چند روز بعد، من هم گفتم که… من هم دوستش دارم.
فرشته نفس عمیقی کشید، چشم‌ هایش کمی تار شد و گفت ولی دنیا، به‌ خصوص برای زنی که گذشته دارد، همیشه مهربان نیست. یکروز، دروازهٔ خانهٔ ما با شدت کوبیده شد. بی‌ بی‌ ات بود… با آن زبان تند و نگاه سنگین، آمد و پیش تمام اهل خانه‌ٔ ما گفت که من زن مطلقه‌ ام، و پسرش مجرد… گفت که من می‌ خواهم با زندگی پسرش بازی کنم. مرا در خانهٔ خودم تحقیر کرد، به چشم یک تهدید به من نگاه کرد، نه یک انسان.
لحظه‌ ای نفس‌ اش شکست، صدایش  کمی لرزید و ادامه داد بعد از رفتن او پدرم مرا پیش چشم همه لت‌وکوب کرد. گفت تو آبرویم بردی. گفت نمیگذارد با مردی وصلت کنم که خانواده‌ اش مرا «بی‌آبرو» می‌ خواند. بعد به عتیق گفت دکانش را جمع کند و از محله برود. و عتیق با آن دل عاشق، رفت. اما رفتنش، پایان نبود.
فرشته مکث کرد، بعد درحالیکه نگاهش را به شکمش دوخته بود، لبخند زد و گفت از آن روز به بعد، عتیق روز به روز تلاش کرد. آنقدر آمد، آنقدر صبر کرد، آنقدر مهربانی کرد که بالاخره پدر و مادرم دل‌ شان نرم شد. ما نکاح کردیم، ولی بی‌بی و مامای بزرگت تا امروز با ما قهرند هیچوقت نپذیرفتند که من عضوی از خانوادهٔ‌ شان باشم.
بهار آرام گفت خیلی سخت بوده زن ماما جان اما حالا خدا را شکر خوشبخت هستید.

ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2👍1
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️

#قسمت_چهل_یکم

😢گفت تو خیابان یه زن و شوهری دیدم زنه با لباس کردی بود آنقدر آرایش کرده بود که بخدا برای شوهرش این لباس رو هرگز نمی‌پوشید و این آرایش را نمی‌کرد... آخه یکی نیست بگه مرد غیرتت کجا رفته؟ چرا زنت رو این شکلی کردی شده زن همه عالم و همه دارن ازش لذت می‌برن ...
بخدا خجالت داره آخه مرد و این همه بی‌غیرتی خودش رو عصبانی کرده بود ؛ مادرم گفت خب احسان این رسمه جامعه ست از قدیم الایام این طوری بوده و هست....
😏گفت مادر این چه رسمیه که آدم جلو چشماش به ناموسش نگاه کنن بهش نظر بد کنن مگه آدم بی غیرت باشه این نبینه و چیزی نگه...
اصلا مادر تو دوست داری منو یا خواهرام رو جلوی گرگ ها بندازی و از هر طرف بهمون حمله کنن مادرم گفت والله هیچ مادری دوست نداره.... گفت پس چرا وقتی میرن عروسی و پایکوبی بچه هاشون رو جلو مردای گرگ صفت و پسران هوس باز چشم چران می‌ندازن ؟؟!!
😔والله این از نشانه های بی غیرتی یک مرد است... رو بهم کرد گفت از این به بعد شیون بخوای بری عروسی پایکوبی بلایی به سرت میارم که نتونی رو پاهات بیاستی....
😄گفتم چرا فقط به من میگی چرا چیزی به خواهر بزرگم نمیگی؟ به کاک علی نگاه کرد ، گفت به اونم میگم دارم جلوی شوهرت بهت میگم اگر خواهر منی حق نداری بری عروسی های پر از گناه حق نداری بیرون از خونه آرایش کنی حق نداری این لباس‌ها رو بپوشی فقط برای شوهرت....
👌🏼کاک علی رو تحریک کرد... کاک علی گفت والله حق داری منم راضی نیستم دیگه این طوری باشی خواهرم گفت آخه احسان....😢
گفت آخه نداره بگو چشم اگر خواهر من هستی... خواهرم گفت چشم دیگه تکرار نمیشه ، کاک علی گفت من ازخدامه منم غیرت دارم دوست ندارم کسی به ناموسم نگاه کنه ، بعد چند روز به شادی هم گفت و الحمدالله شادی هم شروع کرد به نماز خوندن....

....بعد دو سال به لطف خدا کار و بار کاکم خوب شد به پدرم گفت می‌خوام ماشین بخرم ؛ خرید و بعد از یه هفته به گفتم کاکه نمی‌خوای یه شیرنی بهمون بدی رفتیم بیرون چرخی بزنیم...
وقتی برمی‌گشتیم تو راه یه لحظه پشت سر یه ماشین بوق زد گفت برو دیگه ازش جلو زد و بعدش ایستاد...
🤔گفت من چیکار کردم؟ انگار از یه چیزی ترسید گفتم کاکه چی‌شد...؟
چیزی نگفت رفتیم بیرون شهر یه جایی که آشغال های شهر رو می‌بردن از ماشین پیاده شد گفت تو نیا پایین... رفت خیلی منتظر شدم تا اومد وقتی اومد چشماش سرخ شده بود انگار گریه کرده بود...گفتم کاکه کجا رفتی تو این بوی بد آشغال دونی؟؟؟
چیزی نگفت به آینه نگاه کرد گفت خاک برسرت گفتم کاکه چی‌شده؟!؟ ولی جوابم رو نمی‌داد....
رفتیم خونه از اتاقش بیرون نیومد حتی شام هم نخورد همه خوابیدن ولی می‌دونستم نخوابیده ؛ منم خوابم نمی‌برد وقتی رفتم تو آشپزخانه بود یواشکی نگاه کردم یه قاشق گزاشته بود روی اجاق گاز داشت داغ میشد....
☹️گفتم کاکه داری چیکار می‌کنی؟ قاشق رو قایم کرد؛ گفت چرا نخوابیدی؟ برو بخواب... گفتم داری چیکار می‌کنی گفت هیچی برو تو اتاقت... گفتم اون چیه تو دستت برای چی داغش کردی گفت برو بخواب گفتم توروخدا داری چیکار می‌کنی....
😔گفت خودم رو تنبیه میکنم


✍🏼گفتم چرا خودت را تنبیه میکنی...؟!؟ نشست و گریه کرد گفت امروز به یه تیکه آهنی که زیر پام بود مغرور شدم رفتم آشغال دونی که یادم بیاد یه روزی کفش و کت نداشتم ولی خدا الان بهم چیا که داده ؛ نذاشتم کاری بکنه و خودش رو تنبیه کند...
صبحش گفت مادر سند ماشین رو می‌خوام رفت و اون ماشین رو فروخت و یه پیکان خریده بود... شبش رفتیم خونه داییم تو راه خراب شد رفت پایین هُل می‌داد ، می‌گفت خاک برسرت مغرور میشی؟ حالا هُل بده هل بده احسان گدا گشنه....
یادت رفته نون نداشتی بخری حالا به یک تیکه آهن مغرور میشی؟؟؟ آخه کی بودی؟ چی شدی باهات میاد قیامت؟؟ ماشین و پولت اونجا می‌تونن کاری برات انجام بدن؟ بخدا باید تنبیه بشی...

😔از اون روزها 8 سال می‌گذرد و برادرم تو اوج جوانی پیر شده توی سن 25 سالگی است ولی انگار 30 سال به بالاست بعضی وقتها بهش میگم کاکه ظاهرت از سنت بیشتر نشون میده و در جوابم میگه الحمدالله که جوانیم را تو راه خدا دادم نه دنبال ناموس مردم و گناه و معصیت.....
👌🏼این گوشه‌ای از بود از زندگی برادرم احسان که براتون نوشتم و چشمان شما رو اذیت کردم حلالم کنید....
🌹 خواهران و برادران اگه کسی رو دیدید که لباس پاره داره؛ اگر فقیره ؛ اگر گرسنه است ؛ اگر دست فروشی می‌کنه ؛ اگر مریض و بی‌کس و تنهاست و یا اگر غریبی سر سفرمان نشست به خودمان مغرور نشیم و نگوییم ما از این بهتریم شاید احسانی باشه برای خودش....
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ان شاالله ادامه دارد...
👍2👎1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_هشتادوسوم

چشمانش تیز کرد و پرسید: نکنه عیب و ایرادی داری؟!حرص غم و عصبانیت تو چشمان و حرکاتم هویدا بود دلم میخواست بگم به تو چه، تو سر پیازی یا ته پیاز اما بخاطر سن و سالش و اینکه زن برادر ارسلان بود، زبون به دهن گرفتم که کاش اجازه نمیدادم بیشتر از این تو زندگیم کنکاش کنه و بدبختم کنه.جیران با تعارف علی سر سفره آمد و با بسم الله گفتنی شروع به خوردن کرد و در حالی لقمه ی گنده اشُ قورت میداد گفت حالا که موندگار هستین شب برای شام،باید حتما بیاین به خونه من علی نگاهی به من انداخت که اشاره کردم نه علی هم گفت: نه جیران خانم انشاالله یه دفعه دیگه مزاحم میشیم امشب میریم خونه ی برادرزنم جیران فوری گفت اصلا هیچی نگین اگه نیاین به همین برکت نون قسم دلم میشکنه،من دیگه میرم شب منتظرتونم.از جاش بلند شد و دوباره گفت: از سر سفره بلند نشین خودم راهمو بلدم.در حیاط که بسته شد با اخم گفتم: معلوم نیس چه نقشه ای تو اون کله ی گندش میگذره خدا بخیر کنه علی لبخندی زد و گفت: حالا اونقدر هام بد نبود که چشم غره ای بهش رفتم که ساکت شد و چاییشُ هورت کشید.شب شده بود و منُ علی پشت در حیاط خونه ی جیران بودیم دق الباب که کردیم دخترکی حدود ده ساله در باز کرد،میشناختمش ثریا دخترِ جیران بود،دختری لاغر اندام بود که توی صورتش چشمانِ نافذش خیلی خودنمایی میکردن طوری که وقتی مستقیم به چشمانش نگاه میکردی،حس میکردی خیلی بیشتر از سنش میفهمه و اینو میخواد از طرز نگاه کردنش بهت بفهمونه.لبخند نخودی زد و گفت: سلام بفرمایید، ننه بابام منتظرتونن.علی لبخندی زد و سرش پایین انداخت نفس عمیقی کشیدم و پشت سر دخترک راه افتادیم.موهای بلندی داشت البته نه به بلندی موهای من، اما چون گیسشون کرده بود و انتهای گیس هاش سکه شاهی و گل آویز کرده بود زیادی خودنمایی میکردن و خیلی دستُ دلبازانه از روی پیراهنش رهاشون کرده بود.می‌دیدم علی چند ثانیه ای یه بار به زلف های ثریا نگاه میکنه اما نمیتونستم عکس العملی نشون بدم جیران بغلم کردو هی بوسه بود که روانه ی گونه هام میکرد و دم به دقیقه از کمالات و جمالات نداشته و داشته ی علی سخن میگفت،طوری زبون بازی میکرد که من به جای علی حس پوچ خودبرتر بینی گرفتم.جالب این که ثریا دم به دقیقه برای ما بساط پذیرایی پهن میکرد و هی جلوی علی دولا راست میشد.بعد از شام جیران ضربه آخررو بهم زد و مشخص کرد که چرا چنین بازیُ به راه انداخته، البته که با سیاست خودش ...!رنگ از رخم‌ پریده بود و پلکِ سمت چپم میپرید!دست‌هام عرق کرده بودن و از بس گوشه‌ی دامنمُ تو دستام فشرده بودم به سفیدی میزدن.اصلا نمیتونستم چیزی بگم انگار قفلی محکم و سنگین به زبونم زده بودن،باورم نمیشد جیران چنین نقشه ای برام کشیده باشه و اینجوری منو‌ تو منگنه قرار بده بعد از شام جیران رو کرد به ما و گفت
- راستش شنیدین که میگن قوم و خیش گوشت هم بخورن استخوان هم دور نمیریزن، از خدا که پنهون نیس از شما چه پنهون، من تو و علی رو عین تخم چشمام دوست دارم اما وقتی از چپ و راست میشنوم میگن ماه صنم نازا شده
و نمیتونه بچه ای به علی، این مرد برازنده بده دلم آتیش میگیره، پیش خودم گفتم، بالاخره مردی با این جمالات و حسن رو میره زنی بگیره تا بچه ای بهش بده،حالا امروز نه فردا،چرا اون دختر یه آدم آشنا و مظلومُ بی سر و زبون نباشه که عین خواهر و دختره ماه صنم باهاش زندگی کنه نه مثل هووُ دشمن،خلاصه که از بس شما ها رو دوست داشتم گفتم
چکار کنم چکار نکنم، ثریا دخترمو به عقد علی دربیارم اینجوری هم برای تو خوب میشه و هم برای علی آقا که به خواسته اش برسه،خداشاهده چقدر برام سخته دخترِ عزیزمُ بدم به مرد زن دار و اینکه هوو بشه اما خوب چه کنم، دوستتون دارم و عین بچه های خودم هستین علی که بعد از شنیدن حرفهای جیران، منتظر بودم حرفی بزنه و اعتراضی کنه،لام تا کام حرف نزده بود و به گل های قالی نگاه میکرد،خودمم که اصلا نمیتونستم حرف بزنم، نگاه درمونده و عصبیمُ روی هاشم چرخوندم که عین مترسک سر جالیزحرفی نمیزد و مشغول پیپ کشیدنش بود و عملا کاره ای نبودثریا هم مثلا خجالت کشیده بود و پَر چارقدش به دندان گرفته بود اما معلوم بود چطور عین خر، خرکیف شده در عجب بودم از این دخترک ده ساله.وقتی دیدم همه سکوت کردن و خودمم نمیتونم حرفی بزنم با چشمانی سرخ شده از جا بلند شدم و سریع از بینشون گذشتم و با گریه و دو خودم رو به خونه‌ی بابا رسوندمُ به اتاق خواب رفتم و در از داخل چفت کردم.خیالم که راحت شد کسی نمیتونه داخل بیاد سُر خوردم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
و گوشه ی دیوار به حال خودم گریه کردم حالم از علی بهم میخورد که باسکوتش برقِ خوشنودیِ نگاه جیران و ثریا رو بیشتر کرده بود و بدتر حالم از این مادر و دخترِ جادوگر بهم میخورد که دست از سرِ زندگیم برنمیداشتن.
2😭2
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_هشتادوچهارم

دقایقی طول نکشید که علی به دنبالم آمدو هی صدام میزد
- ماه صنم، ماه صنم، کجایی خانوم؟محکم زانو هامُ بغل کرده بود و نی نی وار خودمُ مثل گهواره تکون میدادم،علی فانوس روشن کرده بود و پشت در اتاق هی صدام میزد.صداش رو مخم بود، با صدای بلند که بخاطر گریه، شبیه صدای خروس شده بود بلند گفتم
- دست از سرم بردار علی...نمیخوام ببینمت تا صدای جیرینگ جیرینگِ گیس های بافته شده ی ثریا دیدی من فراموش کردی ؟! آخه لعنتی دختره ده ساله بشه هووی من منتظر بودم علی بگه،نه من یه تار موتُ به صد تا ثریا عوض نمیکنم ولی زهی خیال باطل علی مشتی به در اتاق زد
و گفت:
- اخه لامروت منم دل دارم، دلم میخواد تو خونم صدای گریه بچه بپیچه،مگه جرم میکنم! همه سه تا سه تا زن میگیرن
ولی من بخاطر هوا هوس که نمیخوام هوو سرت بیارم.اونقدر با شنیدن حرف هاش دلشکسته و عصبی شده بودم
که حد نداشت از جا برخواستم و در باز کردم که علی فوری بلند شد و رو به روم ایستاد، نزدیکش رفتم طوری که هُرم نفساش به صورتم میخورد، تو صورتش فریاد زدم
- میخوای زن بگیری آره ؟ باشه بگیر ولی نه ثریا، نه دخترِ جیران، فهمیدی!! همین صبح زود میری از زیر زمین هم که شده گاریچی پیدا میکنی، منو می‌بری خونه،وگرنه به خدا قسم تا خودِ شهر با پای پیاده میرم علی از فرط استیصال محکم آب دهانش قورت داد و دستی تو موهای پر پشت و مشکیش کشید، با تصور اینکه به زودی یکی دیگه به جای من این موهای قشنگُ قراره لمس کنه،قطره اشکی از چشمم چکید با حالی خراب دوباره به داخل اتاق رفتمُ در بستم.شب تا صبح نتونستم پلک روی هم بزارم، علی دو ساعتی میشد رفته بود بیرون، بقچه هامونُ جمع کردم که علی داخل حیاط شد و اسممُ صدا زد
- ماه صنم بیا بریم گاریچی منتظره از خدا خواسته بقچه ها رو داخلِ ساکی گذاشتم
و بیرون رفتم که علی فوری ساکُ از دستم گرفت و جلوتر از من حرکت کرد.هر چی گاریچی از روستا دورتر میشد،حالِ منم بهتر میشد و نفسم بالاتر می‌اومدولی بر عکس من علی به شدت گرفته بود و اخم هاش تو هم یکی از بقچه ها رو باز کردمُ نون و پنیری و سبزی که همراهم آورده بودم رو سه ساندویچ کردم، یکی رو به مرد گاریچی دادم و یکی رو هم به علی .علی بی‌میل به کناری گذاشتش، اما من اونقدر گرسنه بودم که تا ته ساندویچمُ خوردم،تو دلم شاد بودم که دیگه از دستِ جیران راحت شدم اما خبر نداشتم که از دست سرنوشت نمیشه فرار کرد و اونچه تو تقدیرم نوشته عوض بشو نیست.چند روز از آمدنمون به شهرگذشته بود، دست و دلم به کاری نمیرفت،بی‌حوصله و کسل بودم و اینو مهری و آذر خوب متوجه شده بودن، پسر ها راهم فقط سر سفره ناهار میدیم.اما علی دیر وقت به خونه می‌اومد و بعد شامش فوری میرفت میخوابید و با عالم و آدم سرسنگین بود، با این کاراش میخواست منُ تسلیم کنه عمرا!!شب شده بچه ها شامشون خوردن و رفتن خوابیدن ولی علی هنوز به خونه نیومده،دلنگرون و غمگین چشمم به در حیاطِ تا بیاد ولی سپیده صبح زدُ علی نیومد، مهری با چشمانِ پف کرده کنارم آمد و گفت.....
- ننه بیا برو بخواب، آخر دق میکنی زبونم لال میمیری، چشمانت شدن کاسه خونه بیا برو دو دقیقه سرت بزار زمین دیدم مهری خیلی دلواپسه خودمم از زور خواب دارم هلاک میشم از جا پا شدم و متکایی برداشتم و کنار رختخوابِ مهری سرم روش گذاشتم.بیدار که شدم بویِ عطر غذایِ مهری تو اتاق پیچیده بود، صداش زدم
- مهری....مهرییی مهری، کفگیر به دست تو چارچوب در نمایان شد و گفت- جانم ننه دستی به سر دردناکم گرفتمُ گفتم :بابات نیومده ؟!
- نه ننه نیومده هنوز...سری تکون دادم و سردردم بیشتر شد،میترسیدم بلا ملایی سرش آمده باشه.یه روز دیگه هم با نگرانی های من گذشت و علی به خونه نیومد، روز سوم در حیاط باز شد و علی با ننه، باباش وارد حیاط شد.ننه سکینه منو که داخل حیاط با سری بسته دید به طرفم آمد و در بغل گرفتُ گفت: خوبی ننه چرا اینقدر بهم ریخته ای این دستمال چیه بستی به سرت ؟
- سلام ننه خوش اومدین، از شازده پسرت بپرس، دو روزه زده رفته یه خبری به من نداده کجا میره چکار میکنه!! دق کردم که!!! علی نگاهی بهم انداخت و سرش پایین انداخت و مظلوم گفت: آره یادم رفت ببخش ...عصبی گفتم: همین! یادم رفت ببخش!!میدونی تو این دور روز مُردمُ زنده شدم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1😢1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_هشتادوپنجم

سالار خان صدایی صاف کرد و گفت: علی کار بسیار بدی کردی، حالا هم بریم تو خونه کارت دارم ماه صنم...
- بفرماین داخل دیس میوه رو وسط گذاشتم و به گوشه‌ای رفتمُ منتظر حرف سالار خان نشستم.سالار خان دوباره صدایی صاف کرد و گفت: در اینکه تو، ماه صنم یه زنِ همه چیز تمومی شکی نیست و من خودم تاییدت میکنم و علی چون با کتک زدنت معیوبت کرده همیشه پیش چشمانم منفوره، ولی تو خودت یه آدم فهمیده‌ای میدونی تو این زمونه بی بچه نمیشه سر کرد چرا راضی نیستی علی یه زن دیگه بگیره؟ من آمدم این قائله ختم بخیر بشه و تا علی زن نگیره از اینجا نمیرم دستام از شدت عصبانیت و ناراحتی میلرزیدن، آب دهانمُ به زور قورت دادم سالار خان داشت با قدرت کلماتش بهم میفهموند چه بخوایی یا نخوایی باید سرتهوو هم بیاد و هر بلایی هم سرت آمده نازِ شصت علی!!! معلومه که پشت پسرشه آخه چی فکر کردی ماه صنم!پسرشُ ول میکنه تو رو میچسبه! نگاهی به ننه سکینه انداختم که سرش پایین انداخت، پوزخندی به تلخی زهر زدم و پیش خودم گفتم ننه سکینه الان تو دلش عروسیه بیچاره! تو چه توقعی داری آخه!؟آمدم حرف بزنم که علی گفت: اما من بگم که ماه صنم رو قد چشمانم دوست دارم و هرگز ازش جدا نمیشم و باید در کنارم زندگی کنه،بعد رو به من ادامه داد
- میفهمی ماه صنم حقی که به جدایی فکر کنیُ نداری!!اشک هام شروع به چکیدن کردن حتی صدای چکه چکه ریختنشونُ روی دستمُ که مثل قطرات بارون تق تق صدا میدادنُ راحت می‌شنیدم با بغض گفتم هه ماشاالله علی آقا، چقدر دست و دلباز هر کاری دلت میخواد بکن اما من نمیمونم که شاهد رختخواب پهن کردنِ تو با هووم باشم.از جا بلند شدم و بیرون رفتم، نسیم خنک بهاری صورتِ خیس از اشکمو نوازش کرد،تو حیاط قدم میزدم و به این فکر میکردم که چکار کنم، اگه از علی جدا میشدم دوباره باید از صفر شروع میکردم،تمومه پس اندازمُ خرج ساخت و خرید خونه و زمین کرده بودم چیزی در بساط نداشتم، از اونور امیر، عباس،مهری، همه چشمشون به من هست! چجوری باید کنار می‌اومدم. اگه میرفتم ننه سکینه آبرو حیثیتم میبرد و دو روز دیگه هیچکس واسه‌ی مهری خواستگاری نمیومد، چون طلاق یعنی بی آبرویی، چند سال پیش یه زن بیچاره‌ای طلاق گرفت، همه‌ی مردم مثل جذامی‌ها باهاش رفتار میکردن انگار که بدبخت بدترین کارو کرده بود.مهری که تمومه حرفهامونُ شنیده بود با چشمانِ خیس به طرفم آمد و بیصدا تو بغلم خزید! روی موهای طلایشُ بوسه زدم دخترکِ با درکم.ننه سکینه از چپ میرفت راست می‌اومد یه ریز بحث زن گرفتن علی پیش می‌کشید، رومخم می رفت بدتر از اون اومدن جیران و ثریا به خونمون بود به بهانه‌ی اینکه آمدیم پیش پزشک واسه پا دردم به خونمون آمدن، شانسِ بدمن علی در باز کرده بود و با کمالِ گشاده رویی دعوتشون کرده بود تو خونه، اگر من بودم عمرا راهشون نمیدادم، هر چی من سر سنگین بودم و با اخم و تخم بهشون میفهموندم خیلی بیجا تشریف آوردین
شرتون کم! انگار نه انگار حالا دیگه جیران و ننه سکینه با هم از خوبی و کمالات ثریا قصه‌ها میگفتن و باهم رفیق شده بودند و بیخ گوشم عین مگس وز وز میکردن.علی مثلا جلوی من که آدم خوبی
دیده بشه شب ها به خونه نمیومد و پیش رفیقش میرفت،فقط تو طول روز یه ساعت می‌اومد تا خریدی چیزی باشه
انجام بده، از دستشون ذله شده بودم و دلم میخواست بزارمُ برم، مهری و آذر پا به پام غصه میخوردن اشک می ریختن یک ساعته بود که جیران داره بیخ گوشم وز وز میکرد و میگه
- ببین ماه صنم جان، دختر من ده سالشه هنوز عادت ماهانه نمیشه!مثل دخترته، خوبه یه زن سلیطه بشه هووت!من دلم برای خودت میسوزه فکر میکنی علی تا آخر عمر بدون بچه با خوشی کنارت میمونه!نه به والله این لجبازی بزار گوشه و یه تصمیم عاقلانه بگیر،من امروز میرم خونه ی سالارخان دو روز دیگه میایم جوابت بشنوم.با حرص گفتم اونوقت اگه بازم حرفم همین باشه چی؟!جیران بدتر از من نیشخندی زد و گفت اونوقت باز ثریا و علی ازدواج میکنن و میرن یه خونه دیگه میگیرنُ زندگیشون میکنن و علی جونت سالی یه بارم یادت نمیکنه بلند شد و در برابر چشمانِ متعجبم بقچه اش بست و با ننه سکینه و سالار خان رفتن،ثریا موقعه رفتن برگشت نگاهِ تیزی بهم انداختُ رفت.حتی نتونستم حرفی بزنم و یا از سر جام تکون بخورم، یاد نگاهِ ثریا میفتادم حالم بد میشد انگار بانگاهش میگفت: چه بخواهی چه نخواهی من هووتم یعنی اگه یه زن بیست ساله هووم میشد راضی تر بودم تا دخترکی ده ساله

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭1
ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﻧﺪﻭﻧﭙﺰﺷﮑﯽ ﺭﻓﺘﯿﻦ؟؟؟
ﺍﻭﻝ ﺩﮐﺘﺮ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺳﻮﺯﻥ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺗﻮ ﻟﺜﻪ ﺗﻮﻥ، ﺑﻌﺪ ﺍﻭﻥ ﻣﺘﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ
ﺩﺳﺘﺶ ...
ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺘﺎ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺩﺭﺩ ﺩﺳﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺭﻭ ﻣﺤﮑﻢ ﻓﺸﺎﺭ ﻣﯿﺪﯾﻢ
ﻭ ﺍﺷﮏ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻣﻮﻥ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸﻪ ...

ﭼﺮﺍ ﻧﻤﯿﺰﻧﯿﻦ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﺶ؟!

ﭼﺮﺍ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻫﻮﺍﺭ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟!

ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺩﺭﺩ ﺭﻭ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﺮﺩﯾﺪ، ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﻮﺯﻥ ﻭ ﺁﻣﭙﻮﻝ ﻭ ﻣﺘﻪ ﻭ
ﺍﻧﺒﺮ ﻭ ...
ﺧﻮﺏ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﻨﯿﺪ ﺑﻬﺶ !

ﭼﺮﺍ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟!

ﺗﺎﺯﻩ ﮐﻠﯽ ﻫﻢ ﺍﺯﺵ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻢ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﻣﯿﮕﯿﻢ: ﺁﻗﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻭﻗﺖ ﺑﻌﺪﯼ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﺶ؟!

ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ " ﺩﻧﺪﻭﻧﭙﺰﺷﮏ" ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ... ؟؟

ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﭼﻮﻥ
ﻣﯽ ﺩﻭﻧﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺩ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺩﺍﺭﻩ
ﻭ ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﺑﻬﺒﻮﺩ ﻣﯿﺸﻪ،
ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﻢ ﯾﻪ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺍﺭﻩ،
ﺧﻮﺏ ﺧﺪﺍ ﻫﻢ
ﺣﮑﯿﻤﻪ ...

ﺍﺻﻼ ﻗﺒﻼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺣﮑﯿﻢ ...
ﯾﻌﻨﯽ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺣﮑﻤﺖ ﺍﺳﺖ.

ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺭﻧﺠﯽ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ،
ﺍﺯﺵ ﺗﺸﮑﺮ
ﮐﻨﯿﻢ،
ﺑﮕﯿﻢ ﻧﻮﺑﺖ ﺑﻌﺪﯼ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﺶ؟
ﺭﻧﺞ ﺑﻌﺪﯼ؟
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﻣﺪﺭﮎ ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﺪﺍﺭﯼ؟؟؟
ﺣﺘﯽ ﻗﺪ ﯾﻪ " ﺩﻧﺪﻭﻥ ﭘﺰﺷﮏ "؟؟؟

ﯾﺎﺩﺕ ﻧﺮﻩ ﺍﻭﻥ ﺧﯿــﻠﯽ ﻭﻗﺘﻪ ﺧﺪﺍﺳﺖ...!!

👤 الهی قمشه‌ای
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد چهل و دو

فرشته اشک ریزی گوشهٔ چشمش را پاک کرد و لبخند پرنوری زد و گفت خوشبخت؟ بلی وقتی آدم کنار کسی باشد که دوستش دارد، همهٔ زخم‌ های دنیا آرام می‌ شود. عتیق هر روز عاشق‌ تر شده. باور نمی‌ کنی، اما هیچگاه نگذاشت حس کنم کم هستم، یا اشتباه بودم. عشق، وقتی واقعی باشد، نمی‌ ترسد نمیگذارد فراموش شوی.
او مکثی کرد و دستش را روی شکمش گذاشت و گفت حالا… حالا منتظر این فرشتهٔ کوچک‌ مان هستیم. شاید او، پلی باشد برای صلح با خانواده‌ٔ شما…
با شنیدن سخنان فرشته، ذهن بهار ناخواسته به سمت منصور کشیده شد. قلبش میان گذشته‌ و حال، در نوسانی تلخ و پر از تردید می‌ تپید. با خود اندیشید: چقدر مامایش با بزرگیِ دل، گذشتهٔ فرشته را پذیرفته  و بدون هیچ قضاوتی، در کنار او ایستاده. اما خودش با گذشتهٔ منصور همیشه در کشمکش است نتوانسته آن را نادیده بگیرد یا از آن بگذرد. بعد در دل، آرام با خود گفت: “شاید اگر گذشتهٔ فرشته هم روزی مثل زخمی کهنه سر باز می‌ کرد، شاید آن عشق هم دوام نمی‌ آورد شاید رابطه‌ٔ آنها هم ترک برمی ‌داشت، درست مثل من و منصور…
با صدای نرم فرشته، بهار از افکار درهم و بی‌ قرارش بیرون آمد. سر برداشت و به چهره‌ٔ مهربان او نگریست. فرشته با لبخندی گرم گفت چی فکر می‌ کنی عزیز دلم؟
بهار لبخندی محو بر لب آورد و گفت چیزی نی ولی فقط کمی ذهنم خسته شده.
فرشته دست به شانه‌ اش زد و گفت می‌ خواهی با هم کمی قدم بزنیم؟ هوا خوب است، شاید فکر هر دوی ما باز شود.
بهار سرش را آهسته تکان داد و گفت بلی، خوب است…
هوا گرم ولی دلپذیر بود. صدای پرنده‌ ها در فضای کوچه می‌ پیچید و نسیمی آرام از لای شاخه ‌های درختان می‌ گذشت. دو زن، یکی با دلی خسته از زخم‌ های گذشته و دیگری با قلبی سرشار از امید مادرانه، شانه‌ به ‌شانه‌، در سکوتی آرام قدم بر می‌ داشتند.
چند دقیقه از راه رفتن نگذشته بود که بهار ناگهان ایستاد. چهره ‌اش رنگ باخت، دستش را به دیوار گرفت و ناله ‌ای خفیف از میان لب‌ هایش بیرون آمد. فرشته با نگرانی پرسید بهار! چی شد؟ خوب هستی عزیزم؟!
بهار دست روی شکمش گذاشت و با صدایی لرزان گفت سرم گیچ میرود…
فرشته بی‌ درنگ زیر بازویش را گرفت و کمکش کرد تا دوباره روی پا بایستد، اما دید که حالش رو به وخامت است. فوری با شتاب موتر گرفت و بهار را به شفاخانه رساند.
در شفاخانه، پرستار با عجله او را به داخل اطاق معاینه برد. فرشته در دهلیز بیمارستان بی‌ قرار قدم میزد، دست‌ هایش را به هم می‌ فشرد و زیر لب دعا می‌ خواند. چند دقیقه بعد، داکتر با لبخند از اطاق بیرون آمد.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
👍1
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️

#قسمت_آخر

👌🏼اگر در راه دین و عقیده خود سختی کشیدید کتک خوردید و مورد طعنه و تمسخر قرار گرفتید افتخار کنید غمگین نباشید چرا که ما هیچ وقت از انبیای الهی سرتر نیستیم ؛ آنان بخاطر عقیده و آئینشان آواره شدن مثل ؛ درد غریبی چشیدن ؛ کتک خوردن ؛ مسخره شدن و حتی مثل حضرت یحیی در راه دین جان دادن و شهید شدن....
چرا که این راه ، راه سعادتمندی و خوشبختی ابدی است به شرطی که با کاروان صابرین و استقامت کنندگان همراه شویم.....

إنَّ اللَّهَ مَــــــــعَ الصَّابِرِينَ
وبَشِّــــــــرِ الصَّابِرِينَ
واللَّهُ يُحِــــــــبُّ الصَّابِرِينَ

✍🏼امیدوارم در تمام لحظات زندگیتون سربلند باشید و با ایمان و اراده‌ قوی باشید، از شما بزرگواران تقاضای دعای خیر برای مادرم را دارم ناراحتی قلبی دارن....

💐از کانال جملات ماندگار هم تشکر می‌کنم که این فرصت را در اختیار ما گذاشت الله متعال به کانال و زحمات و اخلاصشان برکت بندازد...

پایان 😊😊😊الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
در زندگی هیچ لذتی بزرگتر از غلبه بر سختی وجود ندارد..!
لذت عبور از یک پله و رفتن به پله بعدی ، ساختن آرزوهایی جدید و تماشای به ثمر نشستن آنها ... همه اینها لذت بخشند.
پس با ایمان به الله و توکل به او و تلاش ادامه بده و مطمئن باش ، که هیچ کوششی بدون‌ نتیجه نخواهد ماند..!:)


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
ارزششو داشته باشید!
وقتی یکی هر چند وقت حالتو می پرسه؛ وقتی یکی بی دلیل زنگ می زنه؛
وقتی کنارت می شینه و سر صحبت رو باز می کنه
وقتی سلامش خشک و خالی نیست و پر قربون صدقه است؛
وقتی یکی هواتو داره؛ وقتی میگه چاییت سرد نشه؛
وقتی میگه نبینم غمت و!
اینا یعنی برام ارزش داری، مهمی. وقتی برای دیگران ارزش قائل شیم
در حقیقت برای خودمون ارزش قائل شدیم
پس ارزششو داشته باشیم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته

در مورد پاک شدن زن از حیض و همبستری کردن با وی، تفصیل به این صورت است:
اگر حیض به مدت کامل خود یعنی ده روز تمام شود، بلافاصله پس از قطع شدن خون، نزدیکی با زن قبل از غسل جایز است، هرچند بهتر است که پس از غسل این کار انجام شود.
اما اگر حیض قبل از ده روز پایان یابد (برای مثال در شش یا هفت روز) و عادت ماهانه زن نیز همین مقدار باشد، در این صورت، نزدیکی بلافاصله پس از قطع شدن خون جایز نیست. بلکه پس از پایان حیض، زمانی که زن غسل کند یا یک وقت نماز سپری شود (به گونه‌ای که بتواند غسل کرده، لباس بپوشد و نماز بخواند)، نزدیکی جایز خواهد بود.
اگر خون پیش از روزهای عادت قطع شود، نزدیکی قبل از اتمام روزهای عادت جایز نیست، زیرا ممکن است خون به طور موقت قطع شده و دوباره بازگردد.

دلایل و منابع 📚👇
سوال
حیض کا خون رکنے کے بعد غسل سے پہلے مباشرت کرنا جائز ہے یا نہیں ؟

جواب
عورت کے ماہواری سے پاک ہونے میں تفصیل یہ ہے کہ اگر حیض اپنی پوری مدت یعنی دس دن میں ختم ہو اہے توخون منقطع ہوتے ہی غسل سے قبل عورت سے مجامعت درست ہے ،اگرچہ بہتر یہ ہے کہ غسل کے بعدہمبستری کرے۔اور اگر دس دن سے پہلے ماہواری ختم ہو گئی ، مثلاً: چھ ،سات روز میں اور عورت کی عادت بھی چھ یا سات روز کی تھی تو خون کے موقوف ہوتے ہی ہمبستری درست نہیں، بلکہ حیض ختم ہونے کے بعد جب عورت غسل کر لے یا ایک نماز کا وقت گزر جائے (جس میں غسل کرکے کپڑے پہن کر نماز شروع کرسکے) اس کے بعد مجامعت درست ہو گی۔ اور اگر عادت کے ایام سے پہلے ہی خون بند ہوگیا ہو اس صورت میں عادت کے ایام مکمل ہونے سے پہلے ہمبستری جائز نہیں، ممکن ہے کہ وقتی طور پر خون بند ہواہو اور دوبارہ لوٹ کر آجائے۔

فتاوی شامی میں ہے:

''(ويحل وطؤها إذا انقطع حيضها لاكثره) بلا غسل وجوبابل ندبا.(وإن) انقطع لدون أقله تتوضأ وتصلي في آخر الوقت، وإن (لاقله) فإن لدون عادتها لم يحل، أي الوطء وإن اغتسلت؛ لأن العود في العادة غالب بحر، وتغتسل وتصلي وتصوم احتياطا، وإن لعادتها، فإن كتابية حل في الحال وإلا (لا) يحل (حتى تغتسل) أو تتيمم بشرطه(أو يمضي عليها زمن يسع الغسل) ولبس الثياب."

(1/294،ط:دارالفکر)

فقط واللہ اعلم
فتوی نمبر : 144403101840
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن

والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۱۰ /صفر/۱۴۴۷ ه‍.ق‍
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
Forwarded from حسبی ربی
‏برای پیوستن به گروه واتساپ من، این پیوند را دنبال کنید: https://chat.whatsapp.com/JQ4VoWAdlBNAGXxkjQ3o4n?mode=ac_t
Forwarded from حسبی ربی
‏برای پیوستن به گروه واتساپ من، این پیوند را دنبال کنید: https://chat.whatsapp.com/I1TRO4XHVb9B0JEbc1SV2M?mode=ac_t
👍2
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_هشتادوششم

یه بقچه ی کوچک جمع کردم و رو به مهری که سوالی نگاهم میکرد گفتم دو روز میرم خونه ی احمد تا فکرامو بکنم تو هم بیا بریم مهری در جوابم گفت نه ننه تو برو من اینجا ناهار بابا و پسر ها رو درست میکنم با اینکه دلم نمیخواست
تو خونه تنهاش بزارم باشه‌ای گفتم و به طرف خونه ی احمد رفتم.آذر با اون شکمش که امروزُ فردا فارغ میشد هی از من پذیرایی میکرد تا مثلا حواسمُ پرت کنه بهش گفتم برو استراحت کن دختر،مگه من بچه ام که هی میگی این بخور اون نخور، دستت دردنکنه گشنم بشه خودم برمیدارم میخورم.آذر گونه ام بوسید و رفت دنبالِ کارهاش.شب شده بودُ احمدم به خونه آمده بود، حالم خیلی بد بود حس میکردم تو کوره ای از مواد مذابم، حس تنگی نفس پیدا کردم،آهسته از اتاق بیرون آمدم و به لب حوض رفتم، دستمُ زیر چونه ام زدمُ تو افکارم غرق شدم باید تصمیم میگرفتم که میتونم وجود هوو رو هر چند کوچک تو خونه ام تحمل کنم یا نه ؟
- من از روز اولش همچین روزیُ حدس میزدم.سرمو برگردونم احمد بود که بیرون آمده بودُ دستشُ تو جیبش گذاشته بود و چشماش روی به پایین بود و با عصبی شدندش پلک میزد.سرمُ پایین انداختم و چیزی نگفتم که گفت...
- فکر میکنی چرا روز اولی که قرار شد
با برادرم ازدواج کنی عصبی شدم و قهر کردم، من جنسِ خودمُ خوب میشناسم بخصوص برادرمُ، یه مرد هر چی هم ادعای عاشقی کنه باز وسوسه میشه اونم زنت چند سال ازت بزرگتر باشه، حتی اونموقع من فکر نمیکردم که شما یه روزی مشکلی برات به وجود بیاد و نتونی باردار بشی، بهرحال این اتفاق دیر یا زود میفتاد
ببین میتونی وجود هوو رو تحمل کنی
یا نه؟ اگه نمیتونی جداشو حتی اگه قراره طرد بشی، تهمتُ افترا بشنوی باز ارزشش داره لبخند محزونی زدمُ گفتم: هر قدر شما مرد ها غیرقابل پیش بینی هستین
ما زن ها ساده و بدبختیم روزی که علی با کتک زد و ناکارم کرد، قسم خورد به پام میمونه ولی الان...نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم تو این چند وقت هر چی به طلاق فکر کردم باز به بن بست رسیدم بلند شدم و رو به روی احمد ایستادم و قلبم اشاره کردم و گفتم: این لاکردار نمیزاره از علی جداشم! یه روز نبینمش دق میکنم آسمونِ زندگیم تیره و تار میشه اگه دوستش نداشتم به ولای علی جدا میشدم حتی با خفت و خاری دیگه نتونستم تحمل کنمُ شروع به گریه کردم که احمد سری از روی تاسف تکون داد و به داخل اتاق رفت تا گریه کنمُ سبک بشم.روز بعد علی به دنبالم آمد، دست از پا دراز تر بدون حرف و در سکوت همراهش رفتم، تو مسیر هی میخواست حرفی بزنه اما حرفش میخورد، به درحیاط خونه که رسیدیم قبل از اینکه در باز کنم رو بهش گفتم برو دست ثریا بگیر بیار.علی فوری سرش بالا آورد،با دست اشاره کردم هیچی نگو‌...ادامه دادم
- هر کاری میخوای بکنی، دایره و تنبک براش بزنی، سرخاب سفیدآبش کنی،عروسی که برای من نگرفتی براش بگیری،همون خونه بابات انجام بده، دور از من، دور از خونه ام اتاقِ سمت راستی رو براتون آماده میکنم.در برابر چهره بهت زده ی علی به داخل حیاط رفتم و یه راست داخل اتاق خواب رفتم و در از داخل چفت کردم و شروع به گریه کردم، گریه شده بود،همدمه من!مهری طفلی از پشت در هی صدام میزد و با بغض خواهش میکرد در براش باز کنم،اشک هام پاک کردم و در باز کردم و گفتم
- جانم دخترم،خسته بودم آمدم بخوابم نزاشتی
- نگرانت شدم ننه،
- نگران نباش خوبم ظهر شده میرم دست به آب وضو بگیرم تو هم برو دنبال کارات مهری به عادت همیشگیش پرید ماچم کرد و با خنده ازم دور شد، آهی کشیدم
و رفتم وضو گرفتم و شروع به خوندن نمازم کردم، بعد از نمازم دو رکت نمازِ صبر در برابر مشکلاتم خوندم و از خدا خواستم فراموشم نکنه و دستمُو بگیره
یک هفته بود علی بعد از جمع کردن چند دست لباسش رفته بود و هنوز پیداش نشده بود، جز اتاق پسر ها که گوشه ی حیاط بود سه اتاق داشتیم یکی مطبخ‌ و دو تا اتاق تو در تو و یه هالِ کوچک، یکی از اتاق ها رو برای علی و زنش آماده کردم
و بقیه وسایلم رو به داخل اتاق کناری انتقال دادم، بالاخره عروس خانم خودش جهیزیه داشت که اتاقش پر کنه، جز یه پرده و یه قالیِ گل ابریشمی چیزی نذاشت.بعد از هفت روز در حیاط باز شد
و پشت سرش صدای کل بلند شد، سینی عدسُو زمین گذاشتم و در حالِ تماشای جیران شدم که جلوتر از همه با کِل وارد خونه شد و اسپند دود میکرد برای عروس داماد....علی ....امان از دلِ من که وقتی قامتش هویدا شد، حسِ دلتنگی و نفرت آنی به قلبم سرازیر شد، کت و شلوار پوشیده بود و به سانِ اجنبی‌ها کرواتی قرمز رنگ هم بسته بود، تنها همراهشون جیران بود که دست ثریا گرفته بود و با ماشاالله، ایشاالله به داخلِ خونه راهنماییش میکرد،چشمش که به من خورد رنگ نگاهش عوض شد، توقع داشت الان منو نابود و گریان ببینه


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1😭1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_هشتادوهفتم

اما من تو این هفت روز، تمرین کرده بودم که ضعیف و حقیر به چشم نیام،تو همین هفته پیراهن نویی اطلسی رنگ و ازجنس ابریشم دوخته بودم و به تن کرده بودم که از لباسِ تنِ ثریا هم برازنده تر بود،فرق باز کرده بودمُ همه ی موهامُ یه گیس بافته بودم که از پشت چارقدِ کوچکم نمایان بودن و آزادانه دلبری میکردن.خط چشمی هم برای اتمامه وقارم ضمیمه ی چشمانِ رنگ قهوه ایم شده بود، چه کم داشتم! ...هیچ علی نگاهشُ از روم برنمیداشت، بی توجه بهش لبخندی زدم و کل بلندی پشت سرش کشیدمُ گفتم - مبارکه ثریا خانوم،
علی اقا و تبریک به تو جیران خانم به مراد دلت رسیدی و لبخندی توام با خشم نصیبش کردم .با دست اشاره کردم به اتاقشون گفتم، اینم اتاق شما نوعروس و داماد ...فقط دری که از داخل بودُ بستم
و دری از بیرون گذاشتم تا مبادا خاطرِ ثریا جان مکدر بشه جیران سراسیمه وارد اتاق شد و با اخم بیرون آمد و گفت:پس کو‌ رختخوابشون، کو وسایلشون پا تند کردم سمتش که رنگش پرید، چند سانتی متریش ایستادم و گفتم دخترِ هاشم خان نکنه بدون جاهاز تشریف آورده همین که قالی و پرده زدم به اتاقشون از بزرگیم بوده.نگاهی با عصبانیت و انزجار حواله ی علی و جیران کردم و به طرف اتاق خودم رفتم، عملا خونه به دو قسمت تبدیل شده بود و اتاقِ اون ها جز اینکه به اتاقُ پذیرایی ما چسبیده بود دیگه راه ورودی نداشت، دلم نمیخاست راه به راه چشمم به جمالشون بیفته مهری غمگین کنارم آمدو سرشُ روی پام گذاشت و گفت ننه یعنی بابا علی دیگه ما رو دوست نداره! دیگه بابای من نیست دستی روی موهای طلایش کشیدمُ گفتم: دخترکِ قشنگم بابا علی، همیشه باباته، ثریا هم عین آبجیت هست نباید باهاش بد تا کنی هاا....فکر کن هم بازیته باشه
- چشم ننه جون ...
- آ قربون دختر قشنگم از سر و صدا های بیرون فهمیدم رفتن بیرون نزدیک عصر با دو گاری پر از وسیله برگشتن، جیران، منُ که تو باغچه در حالِ آب دادن به گلها بودم دید.با طعنه گفت خداروشکر که اونقدری داریم که لنگ دو تا تکه جهزیه نباشیم، تا هر کَس و ناکَسی منت یه قالیِ زپرتی بهمون نزنن.هزارماشاالله از چشم بد به دور عجب جاهازی گرفتم واسه دختر عزیزم، دختر شاه هم همچین جاهازی نداره لبخندی به حرف های بی سر و ته اش زدم و مشغول کارم شدم، در عجب بودم از این دو رنگی این زن! که چجوری تا خرش از پل گذشت رنگ عوض کرد.جیران صبح روز بعد به روستاشون برگشت، علی شب رو پیش ثریا موند و منم مهریُ به خونه ی آذر فرستادم هر لحظه‌ای که ازشب میگذشت من بیشتر از دقیقه قبلش خورد میشدم، می‌شکستم
و فرو میریختم، خنده های دلبرانه ی ثریا تو سرم نه یه بار بلکه هزاران بار اکو میشد
و دیوانه تر از قبلم میکرد. دمدمه های صبح چشم رو هم گذاشتم و نزدیک های ظهر از خواب بیدار شدم.علی بیرون در حال کباب درست کردن بود،مجبور بودم برای شستن دست و صورتم بیرون برم و چشم تو چشمش بشم، کمی خودم مرتب کردمُ بدون توجه خاصی از کنارش رد شدم که دستمُ کشید و به طرف خودش برگردوند.از اینکه با این فاصله کم می‌دیدمش حالم بهم میخورد دستم از دستش کشیدم و به طرف حوض رفتم.کباب که آماده شد سهم ما رو دستِ امیر و عباس داده بود تا پیش من بیاین و با هم بخوریم، اما من نتونستم حتی یه لقمه از کباب ها رو بخورم، کیفِ طبابتمُ برداشتم و بیرون رفتم.باید دوباره کار میکردم و برای آینده خودم و دخترم پول پس انداز میکردم، حالا دیگه علی مثل قبل بهمون نمیرسید و مجبور بودم بیشتر کار کنم، دو صباح دیگه که پیر و افتاده شدم حداقل پس اندازی از خودم داشته باشم.مهری روز بعد با آذر به خونه آمدن،
با هم غذا درست کردیم، گل گفتیمُ گل شنیدیم اما ثریا از اتاقش بیرون نیومدقصد دشمنی باهاش نداشتم اگه به طرفم میومد براش مادری میکردم اما ثریا خورده شیشه داشت و سرش بالا بودُتوجه ای به کسی نداشت و شب تا صبح توخونه میچپیدُ درنمی‌اومد .علی خسته که از سرکار می‌اومد میدید یا غذا درست نکرده
یا اونقدر بد مزه هست که نمیشه خوردش،چند بار علی پیش ما آمد اما من از اتاق بیرون رفتمُ تحویلش نگرفتم، تا مهری بوسیدم و گفت حداقل ظهر ها بزار بیاد ناهارش کنارمون بخوره من خیلی دلتنگشم.از بس مهری به علی وابسته بود
اجازه دادم برای ناهار بیاد پیشمون ولی تا غذاش میخورد و دوباره سرکار میرفت حتی یه کلمه جوابش نمیدادم.خودشم میدونست رابطمون مثل قبل نمیشه زندگیم کج دار مریض دار، در حال گذر بود سرمُ با کار و بچه ها مشغول کرده بودم تا حواسم از علی و ثریا پرت بشه.بعد یه ماه آذر پسرش رو به دنیا آوردو کمی از غصه هامون رو شست و با خودش برد،محمد کوچولو شده بود دل و دین همه!

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢21
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_هشتادوهشتم

علی که تو تب بچه میسوخت تا فرصتی پیدا میکرد جاش خونه ی احمد بود.مهری امروزم رفته بود کمک دسته آذر،از سرکار که اومدم مشغول درست کردنِ ناهاری دم دستی شدم که علی در پذیرایی باز کرد و به داخل آمد،سکوت کردم تا ببینم چی میخواد،مثل بچه ای مظلوم کنارم نشست و دستمُ آروم به طرف خودش کشید و گفت ماه صنم جان، تو که عاشقم بودی،دل و ایمونت بودم چی شد حالا دو ماهه رو ازم میگیری، بس نیست دستمُ محکم از دستش کشیدم بیرون و مستقیم به صورتش نگاه کردم و گفتم علی تو منو خر فرض کردی، فکر میکنی دو ماه بی توجهی خیلی زیاده، دل و ایمونم بودی،ولی وقتی بیخ گوشم با هووم داری زندگی میکنی چطور توقع داری باز مثل گذشته بپرستمت ها علی جبهه گرفتُ گفت ماه صنم تو به ثریا حسودیت میشه! اون بچه است، عمدا زن کوچک گرفتم تا تو براش مادری کنی،خانم اول و آخر من خودتی هولش دادم و از کنارش بلند شدم و به مطبخ رفتمُ گفتم واقعا برات متاسفم، لطف کن دور و بر من نگرد..همون لحظه صدای مهری آمد که به خونه آمده بود و با امیر حرف میزد، علی از پنجره بیرونُ نگاه کرد
و عصبی گفت این پسره خیلی دم پرِ مهری میگرده، یا این پسر ها رد کن برن و یا مهری بفرست خونه ی آذر و احمد بمونه،صلاح نیست بیشتر از این تو یه خونه باشن ملاغه رو گذاشتم زمین و گفتم چرا چرت و پرت میگی! یعنی چی یا این نباشه یا اون علی عصبی گفت همین که گفتم تا صبح فکرات کن خبرش بهم بده تا با احمد حرف بزنم.نفسی کشیدمُ
گفتم :یادت نره نصف بیشترِ پول این خونه من دادم حالا بچه‌های من میخوای بیرون کنی ؟! مرحبا بهت.علی جلو آمد و یهو دستمُ کشید محکم منو گرفت و گفت ببین قدمشون تخم چشمام اما خیلی وقته میبینم این جغله بچه همین امیر دور و برِ مهری میپلکه،یه مدت میخوام دور بشه از اینجا بلکه بادِ امیرم پنچر بشه
دیدم حرفش درسته ساکت شدم چون خودمم متوجه شده بودم امیر به هر بهانه ای با مهری حرف میزنه، محکمتر نگه ام داشت و گفت: کمتر جفتک بنداز
تو گلو خندید که قلبم ریخت، هنوزکنارش بودم که مهری داخل آمد و با دیدن ما لبخندی زد و دوباره در بست، بیرون آمدم و روی بازوش مشتی کوبیدم و گفتم: بی حیا زود برو بیرون علی دستی داخل موهاش کشیدُ و گفت: باشه حالا جوش نزن ما رفتیم عزت زیاد.مهری بعد از علی وارد مطبخ شد و با ...قر میگفت بادا بادا مبارک بادا ...لیوان پلاستیکی رو به طرفش پرت کردم که جا خالی داد و رفت.روز بعد علی جلوی راهم گرفتُ گفت: خوب چی شد؟ چکار کنم، مهری بره پیش آذر یا بچه ها برن از خونه؟بی حوصله گفتم با احمد صحبت کن که مهری چند صباحی بره پیششون، بگو که خودشون یه جوری به مهری بگن،نمیخوام از طرف من باشه تا بچه ام فکر کنه اضافیه تو‌ خونه ام تنه ای بهش زدم
و از کنارش رد شدمداحمد و آذر از خدا خواسته بودن چون جدیدا احمد ماهی بیست روز فقط تو ماموریت بود و آذر با بچه ها دست تنها خیلی سختش بود.مهری که عاشق بچه‌ها بود با من من گفت آذر خواسته یه مدت بره خونه‌شون کمک دستش نظرت چیه ؟!... مامان...وقتی از خودش سوال کردم که خودت چی میخوای با خوشحالی گفته بود اگه تو ناراحت نشی از خدامِ چون مجبور نیستم هی برم و بیام و میتونم بیشتر کناره زینب و محمد باشم.به این ترتیب مهری وسایلش جمع کرد و خونه ی احمد موندگار شد، حالا این من بودم که هر روز بعد از اینکه از سر کارمی آمدم.خونه ی اونا میرفتم و چند ساعتی باهاشون سرگرم میشدم.هر چند گاهی مهری میومد و خونه برام غذا درست میکرد اما اونقدر سرگرم و وابسته به بچه ها شده بود که اصلا احساسِ دلتنگی نمیکرد و زینب یه سره بهش چسبیده بود...

ادامه دارد

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
📖#داستان


نادانی رو به خردمندی کرد و گفت فلان شخص ، ثروتمندترین مرد شهر است . باید از او آموخت و گرامیش داشت .
خردمند خندید و گفت فلانی کیسه اش را از پول انباشته آنگاه تو اینجا با جیب خالی بر او می بالی و از من می خواهی همچون تو باشم ...؟..!!!
نادان گفت بسیارخوب پس گرامیش مدار ، بزودی از گرسنگی خواهی مرد ...
خردمند خندید و از او دور شد .
از گردش روزگار مرد ثروتمند در کام دزدان افتاد و آنچه داشت از کف بداد و دزدان کامروا شدند .

چون چندی گذشت همان نادان رو به خردمند کرد و گفت فلان دزد بسیار قدرتمند است باید همچون او شکست ناپذیر بود . و خردمند باز بر او خندید و فردای حرف نادان دزد به چنگال سربازان فرمانروای اسیر شده ، برهنه اش نموده و در میدان شهر شلاقش می زدند.

خردمند دید نادان با شگفتی این ماجرا را می بیند . دست بر شانه اش گذاشت و گفت عجب قهرمانهایی داری ، هر یک چه زود سرنگون می شوند و نادان از روی لجاجت گفت قهرمانهای تو هم به خواری می افتند . خردمند خندید و گفت قهرمانان من در ظرف اندیشه تو جای نمی گیرند ، همین جا بمان و شلاق خوردن آن که گرامیش می داشتی را ببین ، و با خنده از او دور شد .

اندیشمند ظریفی می گوید : قهرمان های آدمهای کوچک ، همانند آنها زود گذرند .
‌‌‎

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
2025/08/28 09:01:28
Back to Top
HTML Embed Code: