FAGHADKHADA9 Telegram 78033
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_هشتادوهشتم

علی که تو تب بچه میسوخت تا فرصتی پیدا میکرد جاش خونه ی احمد بود.مهری امروزم رفته بود کمک دسته آذر،از سرکار که اومدم مشغول درست کردنِ ناهاری دم دستی شدم که علی در پذیرایی باز کرد و به داخل آمد،سکوت کردم تا ببینم چی میخواد،مثل بچه ای مظلوم کنارم نشست و دستمُ آروم به طرف خودش کشید و گفت ماه صنم جان، تو که عاشقم بودی،دل و ایمونت بودم چی شد حالا دو ماهه رو ازم میگیری، بس نیست دستمُ محکم از دستش کشیدم بیرون و مستقیم به صورتش نگاه کردم و گفتم علی تو منو خر فرض کردی، فکر میکنی دو ماه بی توجهی خیلی زیاده، دل و ایمونم بودی،ولی وقتی بیخ گوشم با هووم داری زندگی میکنی چطور توقع داری باز مثل گذشته بپرستمت ها علی جبهه گرفتُ گفت ماه صنم تو به ثریا حسودیت میشه! اون بچه است، عمدا زن کوچک گرفتم تا تو براش مادری کنی،خانم اول و آخر من خودتی هولش دادم و از کنارش بلند شدم و به مطبخ رفتمُ گفتم واقعا برات متاسفم، لطف کن دور و بر من نگرد..همون لحظه صدای مهری آمد که به خونه آمده بود و با امیر حرف میزد، علی از پنجره بیرونُ نگاه کرد
و عصبی گفت این پسره خیلی دم پرِ مهری میگرده، یا این پسر ها رد کن برن و یا مهری بفرست خونه ی آذر و احمد بمونه،صلاح نیست بیشتر از این تو یه خونه باشن ملاغه رو گذاشتم زمین و گفتم چرا چرت و پرت میگی! یعنی چی یا این نباشه یا اون علی عصبی گفت همین که گفتم تا صبح فکرات کن خبرش بهم بده تا با احمد حرف بزنم.نفسی کشیدمُ
گفتم :یادت نره نصف بیشترِ پول این خونه من دادم حالا بچه‌های من میخوای بیرون کنی ؟! مرحبا بهت.علی جلو آمد و یهو دستمُ کشید محکم منو گرفت و گفت ببین قدمشون تخم چشمام اما خیلی وقته میبینم این جغله بچه همین امیر دور و برِ مهری میپلکه،یه مدت میخوام دور بشه از اینجا بلکه بادِ امیرم پنچر بشه
دیدم حرفش درسته ساکت شدم چون خودمم متوجه شده بودم امیر به هر بهانه ای با مهری حرف میزنه، محکمتر نگه ام داشت و گفت: کمتر جفتک بنداز
تو گلو خندید که قلبم ریخت، هنوزکنارش بودم که مهری داخل آمد و با دیدن ما لبخندی زد و دوباره در بست، بیرون آمدم و روی بازوش مشتی کوبیدم و گفتم: بی حیا زود برو بیرون علی دستی داخل موهاش کشیدُ و گفت: باشه حالا جوش نزن ما رفتیم عزت زیاد.مهری بعد از علی وارد مطبخ شد و با ...قر میگفت بادا بادا مبارک بادا ...لیوان پلاستیکی رو به طرفش پرت کردم که جا خالی داد و رفت.روز بعد علی جلوی راهم گرفتُ گفت: خوب چی شد؟ چکار کنم، مهری بره پیش آذر یا بچه ها برن از خونه؟بی حوصله گفتم با احمد صحبت کن که مهری چند صباحی بره پیششون، بگو که خودشون یه جوری به مهری بگن،نمیخوام از طرف من باشه تا بچه ام فکر کنه اضافیه تو‌ خونه ام تنه ای بهش زدم
و از کنارش رد شدمداحمد و آذر از خدا خواسته بودن چون جدیدا احمد ماهی بیست روز فقط تو ماموریت بود و آذر با بچه ها دست تنها خیلی سختش بود.مهری که عاشق بچه‌ها بود با من من گفت آذر خواسته یه مدت بره خونه‌شون کمک دستش نظرت چیه ؟!... مامان...وقتی از خودش سوال کردم که خودت چی میخوای با خوشحالی گفته بود اگه تو ناراحت نشی از خدامِ چون مجبور نیستم هی برم و بیام و میتونم بیشتر کناره زینب و محمد باشم.به این ترتیب مهری وسایلش جمع کرد و خونه ی احمد موندگار شد، حالا این من بودم که هر روز بعد از اینکه از سر کارمی آمدم.خونه ی اونا میرفتم و چند ساعتی باهاشون سرگرم میشدم.هر چند گاهی مهری میومد و خونه برام غذا درست میکرد اما اونقدر سرگرم و وابسته به بچه ها شده بود که اصلا احساسِ دلتنگی نمیکرد و زینب یه سره بهش چسبیده بود...

ادامه دارد

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2



tgoop.com/faghadkhada9/78033
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_هشتادوهشتم

علی که تو تب بچه میسوخت تا فرصتی پیدا میکرد جاش خونه ی احمد بود.مهری امروزم رفته بود کمک دسته آذر،از سرکار که اومدم مشغول درست کردنِ ناهاری دم دستی شدم که علی در پذیرایی باز کرد و به داخل آمد،سکوت کردم تا ببینم چی میخواد،مثل بچه ای مظلوم کنارم نشست و دستمُ آروم به طرف خودش کشید و گفت ماه صنم جان، تو که عاشقم بودی،دل و ایمونت بودم چی شد حالا دو ماهه رو ازم میگیری، بس نیست دستمُ محکم از دستش کشیدم بیرون و مستقیم به صورتش نگاه کردم و گفتم علی تو منو خر فرض کردی، فکر میکنی دو ماه بی توجهی خیلی زیاده، دل و ایمونم بودی،ولی وقتی بیخ گوشم با هووم داری زندگی میکنی چطور توقع داری باز مثل گذشته بپرستمت ها علی جبهه گرفتُ گفت ماه صنم تو به ثریا حسودیت میشه! اون بچه است، عمدا زن کوچک گرفتم تا تو براش مادری کنی،خانم اول و آخر من خودتی هولش دادم و از کنارش بلند شدم و به مطبخ رفتمُ گفتم واقعا برات متاسفم، لطف کن دور و بر من نگرد..همون لحظه صدای مهری آمد که به خونه آمده بود و با امیر حرف میزد، علی از پنجره بیرونُ نگاه کرد
و عصبی گفت این پسره خیلی دم پرِ مهری میگرده، یا این پسر ها رد کن برن و یا مهری بفرست خونه ی آذر و احمد بمونه،صلاح نیست بیشتر از این تو یه خونه باشن ملاغه رو گذاشتم زمین و گفتم چرا چرت و پرت میگی! یعنی چی یا این نباشه یا اون علی عصبی گفت همین که گفتم تا صبح فکرات کن خبرش بهم بده تا با احمد حرف بزنم.نفسی کشیدمُ
گفتم :یادت نره نصف بیشترِ پول این خونه من دادم حالا بچه‌های من میخوای بیرون کنی ؟! مرحبا بهت.علی جلو آمد و یهو دستمُ کشید محکم منو گرفت و گفت ببین قدمشون تخم چشمام اما خیلی وقته میبینم این جغله بچه همین امیر دور و برِ مهری میپلکه،یه مدت میخوام دور بشه از اینجا بلکه بادِ امیرم پنچر بشه
دیدم حرفش درسته ساکت شدم چون خودمم متوجه شده بودم امیر به هر بهانه ای با مهری حرف میزنه، محکمتر نگه ام داشت و گفت: کمتر جفتک بنداز
تو گلو خندید که قلبم ریخت، هنوزکنارش بودم که مهری داخل آمد و با دیدن ما لبخندی زد و دوباره در بست، بیرون آمدم و روی بازوش مشتی کوبیدم و گفتم: بی حیا زود برو بیرون علی دستی داخل موهاش کشیدُ و گفت: باشه حالا جوش نزن ما رفتیم عزت زیاد.مهری بعد از علی وارد مطبخ شد و با ...قر میگفت بادا بادا مبارک بادا ...لیوان پلاستیکی رو به طرفش پرت کردم که جا خالی داد و رفت.روز بعد علی جلوی راهم گرفتُ گفت: خوب چی شد؟ چکار کنم، مهری بره پیش آذر یا بچه ها برن از خونه؟بی حوصله گفتم با احمد صحبت کن که مهری چند صباحی بره پیششون، بگو که خودشون یه جوری به مهری بگن،نمیخوام از طرف من باشه تا بچه ام فکر کنه اضافیه تو‌ خونه ام تنه ای بهش زدم
و از کنارش رد شدمداحمد و آذر از خدا خواسته بودن چون جدیدا احمد ماهی بیست روز فقط تو ماموریت بود و آذر با بچه ها دست تنها خیلی سختش بود.مهری که عاشق بچه‌ها بود با من من گفت آذر خواسته یه مدت بره خونه‌شون کمک دستش نظرت چیه ؟!... مامان...وقتی از خودش سوال کردم که خودت چی میخوای با خوشحالی گفته بود اگه تو ناراحت نشی از خدامِ چون مجبور نیستم هی برم و بیام و میتونم بیشتر کناره زینب و محمد باشم.به این ترتیب مهری وسایلش جمع کرد و خونه ی احمد موندگار شد، حالا این من بودم که هر روز بعد از اینکه از سر کارمی آمدم.خونه ی اونا میرفتم و چند ساعتی باهاشون سرگرم میشدم.هر چند گاهی مهری میومد و خونه برام غذا درست میکرد اما اونقدر سرگرم و وابسته به بچه ها شده بود که اصلا احساسِ دلتنگی نمیکرد و زینب یه سره بهش چسبیده بود...

ادامه دارد

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78033

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Select “New Channel” Ng was convicted in April for conspiracy to incite a riot, public nuisance, arson, criminal damage, manufacturing of explosives, administering poison and wounding with intent to do grievous bodily harm between October 2019 and June 2020. The optimal dimension of the avatar on Telegram is 512px by 512px, and it’s recommended to use PNG format to deliver an unpixelated avatar. Read now Telegram users themselves will be able to flag and report potentially false content.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American