Telegram Web

"ويروسهای ارتباط"

عامل بسياری از بيماری ها در ارتباطات ما همين ويروسها هستند.
دقت كنيد كدام ويروس در كالبد رفتارهای شما نهفته است، شناسایی كنيد و سريعا برطرف كنيد؛ اين يک گام اساسی در جذابيت اجتماعی است. البته اگر تمايل داريد در ارتباطات اجتماعی فردی جذاب باشيد
۱. نصیحت تکراری
۲. تذکر مداوم
۳. سرزنش
۴. منت گذاشتن
۵. مقایسه کردن
۶. جرو بحث کردن
۷. برچسب منفی زدن
۸. پیش بینی منفی (نفوس بد)
۹. گله و شکایت مداوم
۱۰. متهم کردن

مراقب باشیم که ویروسی نشیم و کسی رو ویروسی نکنیم...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
☯️ گوسفند مفت خور

🦓 خری از مادرش پرسید:این کجای انصاف است که ما با کلی سختی و مشقت ، یونجه را از مزرعه به خانه حمل می کنیم، در حالی که گل های یونجه را گوسفند میخورد و ته مانده آن را به ما می دهند...؟!

🐏 گوسفند آنچنان به حرص و ولع گلهای یونجه را می خورد که صدای خرت خرت آن و حسرت یکبار خوردن گل یونجه، ما را می کشد...

👈 خر به فرزندش گفت: صبر داشته باش و عاقبت این کار را ببین...

🐑 بعد از مدتی سر گوسفند را بریدند...
گوسفند در حالیکه جان می داد، صدای غرغرش همه جا پیچیده بود...

👈 خر به فرزندش گفت: کسی که یونجه های مفت را با صدای خرت خرت می خورد، عاقبت همینطور هم غرغر می کند!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد سی و هشت

بعد از احوال‌ پرسی کوتاه، هر سه وارد خانه شدند. فضای خانه بوی نان تازه و چای داغ میداد. زن با لبخند به شوهرش دید و گفت عتیق جان، زود شو، برو نان گرم بیار که صبحانه آماده است. مطمین هستم بهار جان هم گشنه شده، چطور دخترم؟
نگاه پر مهرش را به سوی بهار دوخت. بهار لبخند خجولی زد و تنها سر تکان داد؛ صدایی از گلویش بیرون نیامد.
چند لحظه بعد، همه گرد سفره نشستند. گرمی فامیل، سکوتِ خستهٔ بهار را کمی شکست. صبحانه با نان تازه، مربا، چای شیرین و پنیر خانگی صرف شد. ولی بهار هر لقمه را با سختی پایین میداد؛ طوری که تکه ‌های نان، طعم گذشته و دل‌ شکستگی داشتند.
بعد از صرف صبحانه، مامایش با لحنی ملایم گفت بهار جان، من باید سر کار بروم. تو با فرشته جان بنشین، گپ بزنید. اگر چیزی خواستی بگو.
بهار با سری خمیده تشکر کرد. پس از رفتن او، فرشته زنِ گرم‌رفتار و آرام  به سوی بهار دید و با لحنی دل‌ سوزانه گفت بهار جان، پیداست که شب خوب نخوابیدی. میخواهی جای خوابت را برایت آماده کنم؟ یک کم استراحت کنی شاید بهتر شوی.
بهار با صدایی گرفته و آهسته گفت تشکر، خانمِ ماما جان به زحمت هم می شوید.
فرشته لبخند زد و با دست به اطاقی کوچک و آفتابی اشاره کرد. بهار با قدم‌ هایی سنگین به آن‌ سو رفت. اطاق ساده با پرده‌ هایی نازک، تختی نرم، و طاقچه ‌ای پر از کتاب و قاب عکس بود او بکس‌ اش را به گوشۀ اطاق کشید و همان‌ طور ایستاده به اطراف نگاه کرد. دلش گرفته بود. نمی‌ دانست تصمیمی که گرفته، درست است یا نه اینجا گرم بود، امن بود، اما خانه ای خودش نبود قلبش هنوز در آن خانهٔ پر از خاطره جا مانده بود.
با آهی بلند روی دوشک افتاد. چشمانش را بست اما ذهنش آرام نگرفت. چهرۀ منصور نقش بست همان لحظه‌ ای که گیتار لعنتی را دید بعد نگاهش به سوی پرستو آن برق در نگاهش به منصور و آن سکوت کشنده منصور…
بهار با درد، چشمانش را محکم روی هم فشار داد می‌ خواست تصویرش را از بین ببرد… اما خاطره، درست مثل خنجر، از پشت پلک‌ های بسته‌ اش هم عبور می‌ کرد…

ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد سی و نه

هر قدر که به چشمانش فشار آورد، خواب از پلک‌ هایش عبور نکرد. هر چه گوشهٔ بالش را بغل گرفت، خیال آسایش نکرد. تا آنکه پس از دو ساعت بی‌ قراری، آهسته از جا برخاست. اما همینکه ایستاد، سرش ناگهان گیچ رفت. اطاق دور سرش چرخید. دستش را به دیوار گرفت و تکیه داد تا نیفتد. نفسش سنگین شد، رنگ از چهره‌ اش پرید.
در همان لحظه، فرشته دروازهٔ اطاق را باز کرد. با نگرانی به سویش آمد و گفت بهار جان، خوب هستی؟ چی شد، چرا اینطور ایستاده‌ ای؟
بهار با صدایی گرفته گفت نمیدانم چرا، یکباره سرم گیچ رفت…
فرشته آرام دستش را بر شانه‌ اش گذاشت و با نرمی گفت شاید فشارت پایین آمده، عزیزم. بیا برویم، من میوه آماده کرده‌ ام، بخور، جان بگیری.
با هم از اطاق بیرون رفتند. بهار روی دوشک نشست و بعد از چند لحظه، فرشته با بشقابی از میوه ‌های رنگارنگ نزدش برگشت. لبخند زنان بشقاب را پیش رویش گذاشت و گفت بفرما، عزیزم بخور تا جان بگیری. ببین، رنگ از رویت رفته، چشمانت هم پف کرده ‌اند. پیداست خیلی به خودت فشار آورده‌ ای.
بهار با لبخندی محو تشکر کرد، تکه‌ ای سیب برداشت و آرام در دهان گذاشت. همان‌ وقت نگاهش بر شکم برآمدهٔ فرشته افتاد. کمی مکث کرد و با کنجکاوی پرسید ماه چندم است؟
فرشته لبخند گرمی زد، با مهربانی دست بر شکمش کشید و گفت ماه هفتم است، ان‌ شاءالله تا دو ماه دیگر این مهمان کوچک ما به دنیا می‌ آید.
بهار آهسته گفت ان‌ شاءالله قدم‌ اش مبارک باشد. خداوند به سلامتی نصیب‌ تان کند.
فرشته با لبخندی صمیمانه تشکر کرد و گفت حالا بگو، برای شب چی دوست داری پخته کنم؟ هر چه دلت خواست بگو، من خوش دارم برایت بپزم.
بهار با لحنی آرام و مؤدب گفت بگذار من پخت و پز کنم، تو باید استراحت کنی.
فرشته خندید و گفت داکتر گفته باید کمی تحرک داشته باشم. همهٔ روز در خانه هستم، اگر هیچ کاری نکنم، خسته می‌ شوم. باور کن کار خانه برایم بهتر است.
بعد لحظه‌ ای مکث کرد و با لحنی آرام ادامه داد راستی، مامایت تماس گرفته بود. فکر کنم موبایلت خاموش است.  گفت که داماد ما برایش تماس گرفته و سراغت را گرفته.
در چشمان بهار برق اندوهی غریب درخشید. اشک بی‌ اجازه به چشمش دوید. فرشته آهسته دستش را گرفت و گفت اگر مشکلی نیست، میتوانم بپرسم چی شده، بهار جان؟  مامایت میگفت که شما خیلی یکدیگر را دوست دارید چی شد که حالا اینگونه دل‌ شکسته‌ شدی؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و چهل

بهار سرش را پایین انداخت. اشک بی‌ صدا بر صورتش چکید چند لحظه خاموش ماند، گویی نفس‌ هایش در سینه گیر کرده بود. بعد آهی کوتاه کشید و با صدایی لرزان و گرفته گفت آنقدر از دیروز تا حالا بالایم فشار آمده که اصلاً نمی‌ توانم در این مورد حرف بزنم. باور کن خانم ماما گلویم میسوزد، دلم پر است، اما زبانم بسته شده…
فرشته که با دقت نگاهش می‌کرد، لبخندی پر از مهربانی زد و گفت اشکالی ندارد، عزیز دلم. گاهی آدم دلش میسوزد اما صدایش در نمی‌ آید نگران نباش، هر وقتی که خواستی گپ بزنی، من اینجا هستم.
دست بهار را گرفت و آن را میان دستان گرمش فشرد. گرمای همدلی‌ اش مثل مرهمی نرم بر دل زخم‌ خوردهٔ بهار نشست. سکوتی سنگین میان‌ شان افتاد بعد فرشته آرام ادامه داد این خانه برایت امن است، بهار جان. هیچکس اینجا قضاوتت نمی‌ کند… فقط نفس بکش و هر چقدر خواستی، استراحت کن. وقتی آماده شدی، دلت که سبک شد، حرف بزن من گوش میدهم.
لبخند کم‌ رمقی گوشهٔ لبان بهار نشست. برای لحظه‌ ای نگاهش را از قاب پنجره گرفت و به سوی فرشته برگشت. دلش اندکی سبک شده بود. حس کرد ذهنش کمی از آن گردباد گیج‌ کننده فاصله گرفته است. با صدایی که هنوز اندکی خستگی و اندوه در آن موج میزد، گفت شما از خودتان بگویید چطور با مامایم آشنا شدید؟ تا جایی که من میدانم، او عاشق شما شده بود.
فرشته بی‌ اختیار خندید. خنده‌ ای از آن خنده‌ های شیرین که انسان را به عقب، به سال‌ های خاموش گذشته میبرد. با چشم‌ هایی که خاطراتی دور در آنها زنده شد، گفت ای بهار جان چی روزگاری بود، مامایت صاحب دکانی بود پایین آپارتمانی که من با خانواده ان زندگی می‌ کردیم. یک روز مثل هر روز برای خرید پایین رفتم… چند چیز برداشتم، چند کلمه گفتم، اما نفهمیدم همان چند لحظه، سرنوشت من بی‌ صدا ورق خورد.
لبخندی زد و گفت بعدتر مامایت به من گفت که همان روز، همان نگاه اول، دلش را باخته. گفت وقتی برایم پول خورد می‌ شمرد، دست‌ هایش می‌ لرزید.
بهار با لبخندی محجوب گفت چه عاشقانه! بعد چی شد؟
فرشته با لحنی پر از خاطره ادامه داد هیچ چیز نگفت… سکوت کرد. فقط نگاهم می‌ کرد دو سال گذشت فقط سلام، فقط لبخند. تا اینکه یک روز، بالاخره آمد و با صدای لرزان گفت خانم، من… من مدتیست که دل‌ باخته ‌ات شدم. خواستم بدانی.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
عزیزان اینم پارت هدیه،
حرکت که کنید
درها باز میشوند
و آنگاه متوجه خواهید شد
هیچگاه واقعاً دری بسته نبوده
آنچه بسته بوده ذهن شما بوده است...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#دلتنگ_محبوبم


«هراسم از آن روزی‌ست که بی‌دیدار یار
، دیده از جهان فرو بندم؛
و آنگاه که در نخستین شب گور،
جمال دل‌آرای او در برابرم جلوه‌گر شود
ناآشنا بماند و دل در حسرت شناسایی‌اش بسوزد🥺🥀

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّدٍ

                             الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
🌴 دو کلوم حرف حساب

🌹خواهر گلم....!
💭 یک لحظه حواستو بده اینجا👇🏻
🌳 یک طبیعت بکر و دست نخورده رو تصور کن که حصار کشی شده...جوری که بدون هیچ آسیبی سرسبزی خودشو حفظ میکنه...

☺️ خب معلومه که همه دوس دارند این طبیعت سر سبز و اختصاصی رو تماشا کنن

⚠️ اما...

😔 اگه اونجا بشه یک مکان تفریحی واسه عموم، قطعا آسیب و صدمه میبینه و دیگه اون سرسبزی رو نداره❗️
👏🏼 آفرین...فکرت داره جلوتر از متن میره....
🙂 دختر هم دقیقا همینه....
☺️ از اول تولد که یک نوزاده، پاک و حفاظت شده ست...

◻️ اما این تازه اول ماجرا است...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😉 اینو داشته باش تا ادامه شو بگم
👌2👍1
وَالصُّبحِ إِذا تَنَفَّسَ(تکویر۱۸)
سوگند به صبح چون دميدن گيرد.

صبح با یاد خدا یعنی شروعی امن، دلگرم و پُر از امید…
چون “او” را داریم، هرچه پیش آید خیر است.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👏1
دلنوشته


در دل شب‌های بی‌انتها،
جایی میان نفس‌های خسته‌ام،
صدای آه‌هایم می‌پیچد،
بی‌آنکه کسی بشنود.

نه ستاره‌ای، نه مهتابی،
تنها تاریکی...شب....
گاهی فکر می‌کنم،
آیا درد هم به درد می‌آید؟
وقتی این‌همه اشک می‌ریزم و باز هم سبک نمی‌شوم...

وقتی دنیا روی شانه‌هایم فرود آمد،
وقتی لبخندم را قورت دادم
تا کسی نفهمد که تمام شدم.

هر کسی گفت: "می‌فهمم"،
ولی هیچ‌کس نفهمید!
هیچ‌کس نفهمید شب‌هایی را که
با بالش خیس از اشک، خوابم برد،
یا نخورد…

بغض‌هایم را جمع کرده‌ام در جعبه‌ای خیالی،
شاید روزی، کسی بیاید،
و نگاهی بیندازد به زخم‌های کهنه‌ام،
شاید بفهمد که قوی بودن، همیشه انتخاب نیست…
گاهی تنها راه زنده‌ ماندن است.

من،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هنوز زنده‌ام،
اما نه آن‌طور که باید…
نه آن‌طور که دلم می‌خواست…🥀
😢2👍1
این قشنگترین حرفی بود که تو کل عمرم شنیدم:
تو میتونی تو زندگی هزار تا مشکل داشته باشی تا وقتی که بیمار بشی
اون موقع فقط یک مشکل داری
ناگهان تمام چیزهایی کا نگرانشون بودی بی اهمیت میشن
سلامتی فقط یک چیز معمولی نیست
همه چیزه، ولی ما اینو درک نمیکنیم تا وقتیکه از دستش بدیم
و بعد رویاها فراموش میشن
خوشبختی محال به نظر میرسه
و زندگی رنگش رو از دست میده
الان که هنوز داریش قدرش رو بدون و این جمله رو یادت بمونه:
"سلامتی تاجیه که آدم سالم روی سرش داره و فقط یه بیمار میتونه اونو ببینه."الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👏1
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️

#قسمت_چهلم

😊همه ساکت بودن چیزی نمی‌گفتن بعد دختر عموهام صدام زدن اتاق خواب گفتن چه حسی داری؟ گفتم از وقتی سرم کردم احساس عزت و امنیت عجیبی دارم انگار یه سپر پوشیدم...
چادرم رو ازم می‌گرفتن به خودشون می‌انداختن یکیشون گفت کاش احسان برادر من بود...
به خودم افتخار کردم که احسان برادرمه شکر خدا......
بعدِ مهمونا رفتن مادرم گفت این چه کاری بود کردی؟ گفت چیکار کردم مادر جان دوست ندارم کسی به خواهرم بی حرمتی کنه..... بهم گفت اگه کسی چیزی گفت بهم بگو؛ بعضی وقتا حرفهایی می‌شنیدم ولی وقتی به احسان فکر می‌کردم که چی کشیده حرفای مردم برام اهمیتی نداشت می‌گفتم اینا در برابر اذیت و آزارهایی که احسان کشیده چیزی نیست... بعد از دو هفته به خواهر بزرگم زنگ زد گفت کی بهمون سر میزنی دلتنگتم اگر تونستی جمعه بیایید باهات کار دارم.....

✍🏼وقتی خواهرم آمد احسان خیلی گرم باهاش خوش و بش کرد شب گفت آبجی بیا کارت دارم ؛ منم رفتم گفت می‌خوام یه چیزی بهت بگم ولی روم نمیشه گفت چیه کاکه جان چرا روت نمیشه؟ گفت آخه نمی‌دونم چطوری بهت بگم تا برام یه کاری انجام بدی؟ گفت کاکه بگو دیگه بخدا حاضرم جونمم بدم به خاطر تو...
😢گفت خواهر یه دختر رو دوست دارم می‌خوام اول تو بدونی ببینم نظر تو چیه؟ منو خواهرم از خوشحالی ذوق زده شدیم... خواهرم گفت الهی من قوربون خودتو زنت بشم من از خدامه صبر کن به مادرم بگم دستش رو گرفت گفت صبر بابا خجالت می‌کشم...
بغلش کردیم از خوشحالی گفت فقط خواهر یه چیزی... اون دختری که ازش خوشم اومده شرایط خودش رو داره می‌خوام نظر تو رو هم بدونم ، خواهرم گفت چیه کاکه گفت این دختر میگه من برم بیرون آرایش می‌کنم برای عروسی ها پایکوبی می‌کنم و موی سرمم دوست ندارم قایم کنم و مانتوی تنگ میپوشم.... نماز هم نمی‌خونه....
😳از تعجب دهنمون باز شده بود باورم نمیشد ، آخه احسان و این دختر آخه از چی این دختر خوشش آمده؟؟!!! گفت خواهر می‌خوام اول نظر تو رو بدونم بعد به پدر و مادرم بگی... خواهرم گفت والله وقتی تو راضی باشی من چی بگم... گفت نه می‌خوام نظرت رو بدونم آخه فردا بهش میگی زن داداش می‌خوام از ته دلت جوابم رو بدی دوست داری همچنین دختری بشه زن داداشت یا نه؟؟؟
😬گفتم کاکه داری چی میگی... گفت شیون دارم با خواهر بزرگم مشورت می‌کنم بعد نظر تو رو هم می‌پرسم صبر کن...
☹️خواهرم گفت آخه چی بگم گفت نظر خودتو بگو هر چی باشه فقط بگو گفت آخه خوشت نمیاد... گفت مهم نیست بگو گفت والله کاکه این دختر به درد تو نمی‌خوره چون یه زن باید فقط برای شوهرش آرایش کنه باید طوری لباس بپوشه که شوهرش خوشش بیاد؛ نباید تو عروسی ها پایکوبی کنه چون ناموس یه نفر دیگه‌ست....
احسان گفت واقعا اینو از ته دلت گفتی...
گفت اره کاکه جان... گفت پس فدات بشم تو چرا این طوری هستی؟ بخدا دوستتون دارم، دوست ندارم هیچ وقت خاری به پاتون بره چه برسه به این که با آتیش جهنم بسوزید... من هیچ دختری رو دوست ندارم...
آخه این چه طرز لباس پوشیدن است؟ چرا تو عروسی ها پایکوبی می‌کنی؟ چرا آرایش می‌کنی؟ چرا نماز نمی‌خوانی؟ گفت کاکه جان الان نماز می‌خونم.... گفت چرا دوست نداری زن داداشت اینطوری باشه ولی خودت اینطوری هستی؟ یعنی تو منو از خودت بیشتر دوست داری ؟؟؟
گفت نه کاکه ولی بخدا دوستت دارم احسان گفت این چه دوست داشتنی است که می‌خوای مردم بهم بخندن بگن خواهرش چطور لباس میپوشه؟
یه زن چهار نفر رو با خودش می‌بره جهنم شوهرش پسرش پدرش و برادرش...
😔بخدا من دوست ندارم با بی‌حجابی تو برم جهنم من اینجا خودم رو می‌سوزنم از جهنم بهتره یه فندک آورد زیر دستش گرفت خواهرم گفت کاکه این چه کاریه بخدا دوست ندارم هیچ وقت اذیت بشید...
گفت دروغ میگی آگه راست میگی خودت رو اصلاح کن ؛ خواهرم گفت بخدا دیگه اینطوری رفتار نمی‌کنم توبه می‌کنم... گفت آگه دوباره شروع کردی چی؟ گفت بخدا قسم دیگه دوست ندارم اینطوری باشم....

✍🏼گفت اگر اینطوری رفتار کردی منم دیگه پام رو تو خونه‌ت نمی‌زارم خواهرم گفت قبوله باشه هر چی تو بگی بغلش کرد گفت بخدا خواهر دوستت دارم نمی‌خوام هیچ مشکلی برات پیش بیاد خواهرم گفت پس شوهرم چی؟ احسان فکر کرد گفت نگران نباش ان‌شاءالله اونم حل میشه....
گفت میرم پایین شما حرفی نزنید؛ من از هردوتون ناراحت که شدم، شیون فقط بگو چرا به خواهر بزرگم نمیگی؛ دیگه شما هیچی نگید باشه...
🙊رفتیم پایین برادرم درست روبروی دامادمون نشست اسمش کاک علی بود... یه کم که گذشت کاک علی گفت احسان جان چرا چیزی نمیگی؟ گفت چی بگم امروز دوست داشتم سرم رو بکوبم به دیوار دوست داشتم بمیرم... مادرم گفت خدا نکنه این چه حرفیه میزنی؟ گفت والله آدم نمی‌تونه قبول کنه... کاک علی گفت چی رو نمیتونه قبول کنه؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💐#ادامه_دارد_ان_شاءالله
👍1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_هشتادم

روزِ دهمی بود که از فارغ شدنش میگذشت،کنارش نشستم و گیسوانِ ژولیده و درهم تنیده اشُ از هم باز کردم
و باملامت بهش گفتم
- دخترم میدونم سخته که نه ماه بارداریُ تحمل کنی ولی آخرِ سَر بچت مرده به دنیا بیاد میدونم وقتی سینه‌ت پر از شیره اما بچه‌ای نیست بخوره چطور دل آدم آتیش میگیره اما باید به زندگیت برگردی مگه ندیدی من چه بلا هایی سرم اومد؟ ولی اگه غمُ غصه رو پیشه میکردم که تو هم از دست میدادم! دخترتُ ببین گناهش چیه ؟هنوز دو سالشه! مادر میخوادهمون موقعه زینب تاتی کنان به طرفه آذر اومد
و لباسشُ بالا زدُ از سینه ی پر شیره آذر شروع به خوردن کرد. آذر شروع به گریه کرد و زینبُ به خودش فشرد
- ننه حق باتویه این چند وقت حسابی از بچم‌ غافل شده ام حتما خواست خدا بوده که بچه ام زنده نمونده.
- آفرین دخترم بزار دخترت شیرتُ بخوره تا تو سینت غده نشه بعد بریم حموم آبی به تن بزنیم سر سجاده نمازم رو به خدا گفتم خدایا ازت میخوام کاری کنی سرنوشته دختر هام مثل من پر از غم نباشه و خوشبخت بشن، خدایا اگه میشه یه بچه به من بده هر چقدر خواستی به علی! من فقط یه پسر ازت میخوام دستِ منو بگیره و نزاره دوباره خون به جگر بشم. اونقدر گریه کردم تا سبک شدم،درسته خودمُ جلوی بچه ها محکم میگرفتم اما از داخل داغون بودم، وقتی نوه ی خودمُ مرده دیدم قلبم تکه تکه شده اما برای حفظ خودِ دخترم مجبور بودم لبخند بزنم و بگم حکمت خدا این بوده کم کم به فکر خرید خونه بودیم و با علی در به در دنبالِ یه خونه ی خوب می‌گشتیم علی میگفت زمین بگیریم خودمون روش خونه بسازیم ولی من معتقد بودم علی اگه زمین بگیره حالا حالا ها خونه روش نمیسازه، برای همین میگفتم باید یه خونه ی نوساز تو محله ی خوب بخریم.بعد اینکه کلی گشتیم و خونه ی نوساز که بفروشن پیدا نکردیم تو یه محله ی خوب یه قطعه زمین خریدیم
و علی شروع کرد بنا و کارگر آوردن و اتاق ساختن، دو تا اتاق تو در تو و یه اتاق بغلشون به عنوان مطبخ و یه گوشه از حیاطش یه اتاق واسه پسرها.دیگه
بقیه اش گذاشتیم وقتی پول دستمون آمد، یه حوض دایره‌ای قشنگم تو حیاط درست کردیم، حیاط بزرگی داره که جون میده واسه ی گل و گیاه و سبزی کاشتن! هر روز بعد از انجام کارهام با مهری میریم باغچه‌اشُ تکمیل میکنیم تا چند روز دیگه میشه اسباب کشی کنیم و از اجاره نشینی راحت بشیم.هر چند اکرم خانم فوق العاده مهربون و خوب بود و تو این چند سال که مستاجرش بودیم هیچوقت بدی ازش ندیدیم اما بالاخره راه رفتنیُ باید رفت آذر بعد از سقطش،دوباره باردار شد و یه پسر بدنیا آورد و شروع نشاط قبلیشم با به دنیا امدنِ رضا جون گرفت. احمد که خیلی خونه نبود و اکثرا در در حال ماموریت ولی همون تعداد روز های کمی که خونه می‌اومد مثل پروانه دورزن برِ بچه هاش میگشت و هیچوقت نشد آذر گله ای از وضعِ موجودش کنه تو این دو سه سالی که گذشت، امیر و عباس همش در حال کار بودن و هنوز پیشِ محمود نانوا بودن، و الحق که محمود نانوا خوب هواشون داشت و دستمزد خوبی بهشون میداد.چون عباس شاطر بود دستمزدش از امیر بیشتر بودبرای همین پولی هم که پس انداز کرده بود بیشتر بود،چند روزه دنبال زمینی گشتم که با پولِ پس اندازش براش بخرم
تا پشتیبانی بشه واسش، یه چند سال دیگه وقت زن گرفتنش میشه حداقل سرپناهی داشته باشه به خودش که هفته پیش گفتم کلی خوشحال شد و تند تند ازم تشکر کرد.با کمک علی امروز زمینِ خوبی یه محله پایین تر از خودمون پیدا کردمُ قباله اش به نام خود عباس زدمـ.حالا باید به فکر امیر باشم تا اونم بتونه هر چه زودتر زمینی بخره هوا تاریک شده بود اما علی هنوز به خونه نیومده بود، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و دلنگرونش شده بودم، یه ساعت دیگه هم گذشت و خبری ازش نشد شام بچه ها دادم و فرستادمشون بخوابن که صدای باز و بسته شدنِ در حیاط اومد

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_هشتادویکم

یه هفته ای میشد که به خونه ی جدید آمده بودیم به استقبال علی رفتم و با نگرانی و عصبانیت گفتم
- هیچ معلومه کجایی ؟دلم هزار راه رفت مرد!‌علی آهسته به کناری زدم و گفت
- بیخود نگران بودی رفته بودم پیش احمد و بچه هاش دلتنگشون بودم با دلخوری گفتم صبح به من میگفتی میخوای بری اونجا منم میومدم باهات یا زودتر میرفتم با هم برمی‌گشتیم.علی آبی به دستاش زدو گفت: چقدر سین جینم میکنی زن،بیخیال دیگه.به دنبالش رفتم و حوله ای به دستش دادمُ گفتم: شام بیارم برات علی همون جور که آهسته از کنارِ مهری که خواب بود میگذشت و به اتاق خواب میرفت گفت: نه خوردم دلخور به دنبالش رفتم و چارقد از سر باز کردم و گیس موهامُ از هم باز کردمُ یه کم از عطر گلم به خودمُ موهام زدم، هر وقت که میخواستم علیُ تحت تاثیر قرار بدم از این عطر به خودم میزدم،در روزگاری که زن هیچ بهایی به خودش نمیداد و شب از فرط خستگی سرش به بالش نرسیده بیهوش میشد من یه ساعت فقط صرف آراستن و پیراستن خودم میکردم.علی دستش دراز کرد و اشاره کرد تا سرمُ روی بازوش بزارم،رفتم کنارش و با اخم رو برگردوندم. علی تو گلو خندیدُ گفت با دست میزنی با پا پس میکشی! مرحبا عجب منُ هلاک کردی.منوگرفت و به طرف خودش برگردوندم و گفت
- میتونم باهات صادق باشم ؟!سرمُ به معنای آره تکون دادم که گفت راستش دلم ...دلم بچه میخواد چند وقته هر عصر سراغِ بچه های احمد و آذر میرمُ کلی باهاشون بازی میکنم امشب دیگه زمان از دستم در رفت دیر شد و آذر نذاشت شام نخورده بیام معذرت میخوام.بغض سختی به گلوم چنگ انداخت انگار میخاست پوست گلومو از هم پاره کنه و بیرون بپره،
دستم روی گلوم گذاشتم و به سختی گفتم
- من....منم که باید معذرت بخوام نمیتونم تو رو پدر کنم.علی چونه مو گرفت و سرمُ بالا آورد و با ناراحتی گفت شرمنده نباید چنین حرفی به زبون می‌آوردم،این منم که تا عمر دارم شرمنده ی توام نیشخندی زدم و چیزی نگفتم علی یه ساعت موعظه کرد و یه سره از اینکه حرف بیخودی زده معذرت خواهی کرد و وقتی مطمئن شد دلخور نیستم پشتش بهم کرد و خوابید.ولی تازه دردِ من شروع شده بود یه حسی بهم میگفت دارم به آخرهای زندگی با علی میرسم و این جرقه ی،یه شروعِ دیگه است،علی کم کم هوس بچه و بعد زن جدید میکنه و کاملامشخصه که من قادر به تحمل هوو نیستم.بالشتم از قطره های اشکم خیس شده بود اما باز دلم میخواست گریه کنم
نمیدونم چه ساعتی مغزم فرمان ایست داد و خواب رو به چشمانم آورد ولی وقتی متوجه شدم آفتاب وسط اتاق بود.از جا بلند شدم موهامُ گیس کردمُ دنبال کارهام رفتم، خداروشکر تو محله ی جدید زود اسم دَر کرده بودمُ از صبح تا شب دنبال مداوا و قابلگی بودم دو سال گذشت،عباس به اجباری رفته بود،آذر یه بچه دیگه سقط کرد و دوباره حامله است اما زندگی منه که رو به سردی رفته آذر مثل همیشه دو روزی یه بار به دیدنمون آمده بود کمی که نفسش بالا آمد با هیجان گفت
- ننه واسه آخر هفته عروسیِ پسرِ جیران دعوت شدین،من که نمیتونم بیام ولی تو و علی حتما برین، مهریم بزارین پیش من بیاد دست تنهام احمد رفته ماموریت جیران میشد زن برادرِ ارسلان(نامزد قبلیِ ماه صنم قبل حکیم که قسمت نبودنامزد کنند)چند وقتی بود دلم هوای مسافرت کرده بود و این مراسم عروسی بهانه‌ی خوبی بود تا به روستا بریم. اگه میدونستم با رفتنم آتیش به زندگی خودم میاندازم قلم پام خوردم میشد نمیرفتم!!حیف که آدمیزاد از آینده ی خودش بی‌خبره.علی که به خونه آمد ماجرا رو براش تعریف کردم که استقبال کرد و قرار شد روز چهارشنبه به روستا بریم.چشم روی هم گذاشتیم چهارشنبه شد و به روستا رفتیم و طبق عادت همیشگی که وقتی به روستا میرفتیم به منزل خالیِ ننه بابام می رفتیم و اونجا استراحت میکردیم،صبح زود بیدار شدیم و با کمک هم آب گرم کردیم و داخل حیاط آبی به تن زدیم تا گرد و خاک سفر ازمون دور بشه.موهام شونه زدم و گل زیبایی انتهاشونُ بستم و پیراهنی نویی که به تازگی دوخته بودمُ از بقچه بیرون آوردم
و به تن کردم.پیراهنم از جنس ساتن آبی بود که کمرش تنگ و دامنش کلوش میشد و حریرِ زیبایی هم کامل روشُ میپوشوند، چارقد سفید رنگم که حاشیه‌ای سرمه‌ای داشت هم روی گیسوانِ بافته شده ام انداختم و از سرمه ی سنگِ دست سازم به زیر چشمانم کشیدم،کمی هم سرخاب به لبانم زدم که عین یه عروس زیبا و چشم نواز شدم و در آخر از عطر گلم هم به مچ دست و سر شانه ام زدم و از جا بلند شدم تا صدای علی بزنمُ کم کم راهیه عروسی بشیم.علی داخل پذیرایی موهاشُ رو به بالا شونه میزد دلم براش ضعف رفت، با اون لباس محلی و جلیقه‌ی مشی رنگش عجیب برام دلبری میکرد.


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_هشتادودوم

علی با دیدن من چند ثانیه محوم شد و لبخند به لبانش اومد به طرفم آمد و همونجور که عطرمُ میبویید زیر گوشم گفت - دوستت دارم عزیزم اما به جای اینکه که در دلم قند ِآب بشه حس دلشوره ای به جونم افتاد از وقتی که میخواستیم به روستا بیاییم حالم خوش نبود و دلشوره تنهام نمیگذاشت.دستی بر گونه ی شیش تیغ شده اش نشاندم و دستی به سبیلِ مردانه اش کشیدمُ گفتم: دوستت دارم و بعد از گفتن حرفم ازکنارش رفتم تا زودتر به مراسم برسیم،دوشادوش هم قدم میزدیم و با مردمی که میان راه می‌دیدم خوش و بش میکردیم نگاه حسرت بارِ دختران مجرد و زنانی که با حسد و تنگ نظری به من و علیُ قد و بالاش نگاه میکردن بدتر دلم رو آشوب میکرد،مردان روستا زیاد به خودشون نمیرسیدن و ظاهر تمییز و ساده به مراسم میرفتن اما علی برعکس مثل الماس میون همشون میدرخشید،به خونه ها که بیشتر همه به اسم خونه جیران میشناختمم رسیدیم،جمعیت زیادی تو حیاط جمع شده بودن و دورِ ساز و دهلی ها در حال پایکوبی بودن،باکسانی میشناختیم حال و احوال کردیم و علی از من جدا شد و به گروه مردها پیوست،خواهر و زن داداش هامم تو جمعیت دیدم و کلی باهاشون گپ زدم و گفتم حتما به خونه بابا بیان تا سوغاتی هاشونُ بدم که توران به پهلوم زد و گفت ببین علی آقا چه رقصی میکنه محو علی و رقصش شدم که جیران با هیکل فربه‌اش،
اسپند به دست به کنارم اومد و با چاپلوسی شروع به تعارف کرد
- ببین کی آمده عروسیِ پسرم،کاش از خدا یه چیز دیگه خاسته بودم ... اونقدر دلتنگت شده بودماا همش دیروز پیش خودم میگفتم کاش ماه صنم بیاد برای عروسیِ پسرم.به لبخندی اکتفا کردم،هیچوقت از این زن خوشم نمیومد همیشه به آب زیرکاهی معروف بود و برای همین خیلی اسمی از شوهر بیچاره‌اش نیست و همیشه اسم خودشه که ورد زبونه همه است. صداش که زدن مجبور شد بره اما قبل رفتن با مظلومی که اصلا به قیافه اش نمیخورد گفت
- ببین ماه صنم بعد از مراسم جایی نری کارت دارم باشه.مجبورا سری تکون دادم،
وقتی خیالش جمع شد که میمونم به سراغ کارهاش رفت... توران کنار گوشم گفت
- ببین ماه صنم از این زن دوری کن
بعد از ناهار پا میشی با شوهرت میای خونه ما،چیزی هم گفت میگی یادم رفت تموم باشه چون حس خوبی به جیران و نیتش نداشتم موافقت کردم و بعد از جشن که من چیزی ازش نفهمیدم با علی به طرفه خونه‌ی خدامراد و توران رفتیم تا شب رو اونجا بمونیم.بعد از شام علی ازم خواست تا به خونه بابام بریم و استراحت کنیم.بلند شدم و با هم راهیه خونه شدیم و در کنار هم به خواب رفتیم صبح زود با صدای کلون در از خواب بیدارشدیم،علی خوابالو گفت: کیه اول صبحی نمیزاره بخوابیم در حالی تند تند روسری مو میپوشیدم گفتم: نمیدونم والا برم ببینم کیه در که باز کردم با دیدن قیافه‌ی جیران وا رفتم
- سلام خیر باشه جیران خانم؟لبخند مضحکی زد و خودش،خودشُ دعوت کرد،با تعجب زل زده بودم به هیکل فربه و دنبه ای جیران!که چجور کله صبح خودشُ دعوت کرده به خونه به داخل پذیرایی آمد و سرکی به داخل اتاق خواب کشید و گفت
– پس کو آقات دلم میخواست قبل رفتنتون ببینمتون و کمی نون تازه بیارم براتون به بقچه‌ی کنارش اشاره کرد که دو سه تا قرص نون داخلش بود، بدون لبخند تشکر سردی کردمُ گفتم....
- والا راضی به زحمت نبودیم این کله‌ی سحر پاشین بیاین اینجا،ما هم هنوز تا شنبه همین جا هستیم.جیران روی دستش زد و گفت
- خدا مرگم بده نکنه بد خوابتون کردم مادر،چون که ما زود بیدار میشیم و خواب زیاد کار میبینیم برای همین فکر کردم
حداقل تو بیداری و داری صبحونه واسه آقات درست میکنی،نگو خواب بودی نگاه چارقدتم برعکس پوشیدی.اخمی کردم و طعنه و کنایه اشُ نشنیده گرفتم دلم میخواست زودتر دست از سرم برداره تا راحت بشم اما مگه از رو میرفت.علی که با صدای بلند جیران خواب از سرش پریده بود لباس پوشیده بیرون آمد و سلام کرد.جیران تا قد و بالای علی دیدچشمانش برقی زدن و گفت
- علیکم السلام ننه، ماشاالله هزار الله اکبر عجب شاخ و شمشادی علی از تعاریف جیران سرخ شد و رفت تا آبی به صورتش بزنه دیدم پا نمیشه بره، مجبورا به طرف مطبخ رفتمُ چای دم کردم،علی به داخل پذیرایی آمد که جیران ازش پرسید
- راستی آقا علی چند تا بچه دارین؟صدای علی شنیدم که گفت هنوز خدا صلاح ندونسته بهمون بچه‌ای ببخشه سریع چای حاضر کردم و با پنیرِ محلی که توران داده بود به داخل پذیرایی بردم تا با نون‌های جیران بخوریم و نزارم بیشتر از این جیران با علی تنها باشه.جیران دوباره تکونی به هیکلش فربه اش داد که گوشت های تنش تکون خوردن و گفت ببین ماه صنم چراغه خونه به بچه است، چرا واسش بچه نمیاری

ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1😢1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_25 ᪣ ꧁ه
قسمت بیست و پنجم

خلاصه،من یک شبانه روز به درد بودم و غروب روز بعد یک پسر تپل و خوشگل به دنیا آوردم، منتها بچه زمانی به دنیا آمد نیمه نفس بود، بند ناف دور گردنش گیر کرده بود و..مادرم به اینجای حرفش که رسید اشک گوشه چشمانش را پاک کرد و گفت: اون پسر که سفید مثل قرص ماه بود، اولین و آخرین نفس هایش را توی بغل مامارخساره کشید و نیامده رفت... او رفت و انگار دل منم با خودش برد، هنوز که هنوز است بعد از گذشت اینهمه سال، دلم می خواد یک لحظه بغلش می کردم و می بوسیدمش.زن عمو که گویی از مردن بچه ای که فکر می کرد از رگ و ریشه او نیست، خوشحال بود و من هم تا چندین ماه تب و لرز داشتم که حتما به خاطر محیط کثیفی بود که در آن زایمان کرده بودم.پدرت چند ماهی توی روستا موند، اما بود و نبودش به حال من تاثیری نداشت و اینقدر اصرار کردم و تمام زورم را زدم تا خانه ای برای خودمان بسازیم البته نه خانهٔ خانه، بلکه دو تا اتاق به اسم خانه، دلم می خواست از خونه عمو دور بشم، دیگه تحمل حرفهای خاله زنکی زن عمو را نداشتم، دیگه طاقت ظلمشون را نداشتم، خوب یادمه غذا درست می کردم، ته سفره هر چی باقی می ماند بیشتر از شکم میثم نمیشد، به اون که غذا می دادم چیزی برای خودم نمی ماند و من میبایست به نان خشکی قناعت کنم و گاهی هم سر گرسنه به روی بالشت بگذارم.

بالاخره اصرار من نتیجه داد و پدرت شروع به ساخت دو اتاق کرد، پایین تر از خانه عمو و بعد نگاهی به دیوار اتاق ها کرد و گفت: همین خانه.....مادرم آهی کشید و ادامه داد: کاش همین اتاق ها را هم سر وقت تمام میکرد.چندین ماه بند شد و دیوارها به نصفه نرسیده بود که گفت دیگه پول ندارم، از طرفی منم دوباره باردار شدم و اینم شد قوز بالاقوز و بهانه ای دست و پا شد که دوباره پدرت بار سفر ببند و برای کار کردن به شهر برود.روزها و هفته ها و ماه ها مثل برق و باد گذشت و تا چشم باز کردم محبوبه هم درست با همان سختی زمان زایمان میثم،در خانه به دنیا آمد، با اینکه مرکز بهداشت راه افتاده بود و ماما و بهیار هم داشت اما امر امر زن عمو بود که باید بچه در همان اتاق کاه گلی و پر از میکروب به دنیا می آمد.محبوبه که به دنیا آمد انگار خیر و برکت هم به زندگی ما سرازیر شد.مادرم نگاهی با محبت به من کرد و گفت: اصلا با وجود شما دخترها زندگی ام رنگی دیگر گرفت، به نظر من به جای اسم دختر می بایست نام «برکت» را بر دختر بگذارن، از قدم محبوبه بالاخره خانه ما هم تکمیل شد و محبوبه چند ماهه بود که ما به دو تا اتاق خودمون یا همین خانه فعلی اسباب کشی کردیم.روز اول بعد از اسباب کشی با وجود خانه ای به هم ریخته و نامرتب و دو بچه کوچک، اما شیرین ترین روز زندگی ام بود، درسته که هنوز نزدیک خانه عمو بودم اما از شر مزاحمت های دم به دقیقه ای زن عمو و بچه هاش خلاص شده بودم.دیگه اگر صبح زود بلند میشدم می دونستم که توی خانه خودمم دیگه لازم نیست برای یک گله آدم سفره بندازم و خودم هم آخر سر آیا غذا گیرم میامد آیا نمی آمد، دیگه لازم نبود جاخواب ها را بندازم و جمع کنم، اگر به کوه دنبال هیزم و سبزی آشی میرفتم، میدانستم که توی خانه خودم هستن نه اینکه زحمت از من و استفاده از آنها، خلاصه خدا را شکر می کردم که مستقل شدیم.

پدرت هم با پولی که جمع کرده بود چند رأس گوسفند خرید و گذاشت ور دست من و خودش دوباره رفت به شهر، درسته که دوباره دیر به دیر می آمد، اما باز هم خدا را شکر می کردم که بدون منت در خانه خودم هستم.زمان به سرعت و البته با زحمت میگذشت،بچه ها بزرگ شدند و تو هم به دنیا آمدی، اما تو رو دیگه توی خونه به دنیا نیاوردم، تو رو توی درمانگاه مرکز بهداشت به دنیا آوردم و دست ماما رخساره هم بهت نرسید و تو رو بهیاری که توی درمانگاه بود به دنیا اورد که امیدوارم عاقبت به خیر شود.تمام دلخوشی من شما سه تا بچه بودین و سعی می کردم اگر شده خودم گرسنه بخوابم اما شما شکم سیر روی بالشت بزارین و بارها و بارها شد که آب گوشت یا همان آبگرمو درست می کردم و به شما میدادم میخوردین و سهم من هم تکه نانی میشد که دیواره های قابلمه را پاک می کردم. پدرت هم که همیشه خدا توی شهر مشغول کار بود و هر وقت هم میامد بیشتر از قبل دم از نداری و بی پولی میزد، البته هر وقت میامد دست خالی نمی آمد و خورد و خوراک برامون میگرفت.من به خاطر زایمان های سختی که داشتم، دیگه نمی خواستم بچه دار بشم و بهیار بهم هر ماه یک قرص هایی میداد و ادعا می کرد اگر این قرص ها را بخورم دیگه باردار نمیشم.چندسال پشت سر هم از این قرص ها خوردم، اما نمی دونم چی شد که یه شب فراموشم شد و همین باعث شد که ناخواسته دوباره حامله بشم....
بارداریی که می توانست به قیمت جانم تمام شود..


#ادامه_دارد..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_26  ᪣ ꧁ه
قسمت بیست و ششم

حالا سه تا بچه داشتم البته محبوبه و میثم از آب و گل در اومده بودن و تو هم تازه شش سالت بود و داشتیم یادت می دادیم که چطوری بری چشمه آب بیاری و گاهی اوقات سبزی بچینی و هیزم جمع کنی، اما بارداریم شده بود یه عامل برای اینکه تمام زحمت خانه بیافته رو دوش محبوبه، آخه به نظرم این دفعه با بقیه دفعات فرق می کرد، حال هیچ کاری نداشتم و از طرفی ویارم چند برابر شده و بود و هیچی که نبود بخورم اما همونی که هم که بود هنوز از گلوم پایین نرفته بالا می آوردمشون، پدرت هم که مثل همیشه به بهانه کارکردن به شهر رفته بود و اصلا نمی دانست من بیچاره با چه مصیبتی دست به گریبانم، هر چه شکمم بزرگتر میشد حسم به اینکه انگار این بارداری یه تفاوت اساسی با بقیه داره تقویت می شد، تا اینکه توی ماه هشتم بارداری، بهیاری که توی مرکز بهداشت بود، متوجه شد که صدای دو قلب را میشنوه و مژده داد که دوقلو باردارم.تا این حرف را مادرم زد، سرم را به عقب برگرداندم تا مرجان و مارال را ببینم که مادرم لبخندی زد و گفت: بچه ها حوصله شنیدن قصه غصه مادرشون را نداشتند خیلی وقته رفتن بیرون..با لبخند کمرنگی که روی لبام نشسته بود به چهره شکسته مادرم که ده سال پیرتر از سن واقعیش نشان میداد نگاه کردم و‌گفتم: خوب مرجان و مارال چه جوری به دنیا آمدن؟!
مادرم آهی کشید و گفت: چه جوری؟! به بدبختی... با کلی پیغام و پسغام برای بابات، از شهر کشوندمش توی روستا تا شاید روزهای آخر بارداری کمک حالم شود، وقتی هم درد زایمان اومد سراغم، دوباره طبق نظر زن عموم که هنوزم دخالتهاش توی زندگیم ادامه داشت، توی خونه دردهام را کشیدم، هرچی میگفتم بابا مسلمونا من دوقلو باردارم، باید بریم مرکز بهداشت، زن عموم خنده میزد و میگفت: خوب دو قلو هم مثل یه قل، فقط فرقش اینه درد را که میکشی همون درده منتها به جا یه بچه، دوتا به دنیا می آد.

اول شب درد زایمان اومد سراغم و دم دمهای صبح دیگه واقعا داشتم میمردم، مادرم و خاله ام زیر بازوهام را گرفتن و کشان کشان منو به مرکز بهداشت رسوندن.بهیار که تازه از خواب بیدار شده بود با دیدن من با اون وضعیت، فریادی کشید و بعد که معاینه ام کرد آب پاکی را ریخت روی دستمون و گفت: این زن لگنش تنگه، بچه ها روبه راه نیستن، از طرفی هر لحظه هم ممکنه به دنیا بیان، اگر اینجا باشن یا مادر میمیره یا بچه ها طوریشون میشه و گفت من مسولیت قبول نمی کنم و باید فوری ببرینش شهر...بابات می خواست از زیر بار شهر رفتن در بره چون اعتقادش این بود ارزش پول بیشتر از جون آدم هست، اما با داد و هواری که بهیار به پا کرد مجبور شد بره دنبال مش قاسم که ماشین داشت و یه گلیم پهن کردن بالای مزدای مش قاسم و من را خوابوندن پشت ماشین و مادرم و خاله ام هم کنارم بودن و بابات هم جلو نشست و بعد از چند ساعت رسیدیم شهر...اولین باری بود که شهر را از نزدیک میدیدم اما اینقدر درد داشتم که اصلا علاقه ای به کنکاش پیرامونم نداشتم.رسیدیم بیمارستان و یک راست منو بردن اتاق عمل و بیهوشم کردن، نمی دونم چقدر طول کشید اما با درد و سوزشی که زیر شکمم پیچید چشمام را باز کرد و مرجان و مارال را دو طرفم دیدم..بعد از به دنیا آمدن دوقلوها، دردها و مرض منم شروع شد و این مریضی که میبینی الان گریبانم را گرفته یادگار تولد دوقلوهاست، دکترا می گفتن چون دیر منو به شهر رسوندن، رحمم پاره شده و پایین افتاده، از نظر اونا بعد از شش ماه که از زایمانم میگذشت می بایست برم و سه تا عمل روی رحمم انجام بدن تا حال و روزم بهتر بشه، اما پدرت که دلش برای پولش بیشتر از زن و بچه اش میلرزید، هیچ وقت حاضر نشد که منو ببره و اون سه تا عملی را که دکترا میگفتن انجام بدم و اینم شده حال و روزم....

با شنیدن این حرف، بغض گلوم را فرو دادم و گفتم: مامان! بزار من برم مدرسه، قول میدم درس بخونم، معلما میگن میشه دکتر هم شد، خودم دکتر میشم و میام عملت می کنم تا خوب بشی...مادرم که انگار از رؤیاهای ناممکن من خنده اش گرفته بود گفت: دکتر بشی؟! نه مادر دکتر شدن مال شهری هاست نه مال ما بدبخت بیچاره ها، تو همینقدر که بتونی روی کاغذ را بخونی و اسم خودت را بنویسی کافیه...اخمهام را تو هم کشیدم و همونطور که بغض کرده بودم گفتم: مامان! تو رو خدا بزار من برم مدرسه، قول میدم از مدرسه اومدم مثل فرفره دورت بگردم و کارهات را بکنم.مادرم با دو دست صورت منو قاب گرفت و گفت: من سعی می کنم که بتونم بابات را راضی کنم که برگردی مدرسه، اما بابات لج کرده و وقتی هم لج می کنه فیل جلو دارش نیست....

#ادامه_دارد....

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
2👍1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_27 ᪣ ꧁ه
قسمت بیست و هفتم

گرم حرف زدن با مادرم بودم، مادرم از خاطراتش می گفت، درست است که زن عموش یا همون مامان بزرگم باهاش بد تا می کرد اما پدربزرگم که عموی مادرم میشده خیلی مهربون و مردم دار بوده و مادرم میگفت همیشه هر کس میهمان روستا میشد به خانه بابا بزرگم میامد و بابا بزرگم به افتخار مهمانش گوسفند قربانی می کرده ، یعنی کدخدای ده نبوده اما نقش کدخدا را داشته و به جای کدخدا خرج می کرده، الانم همینطوره، با اینکه پدر بزرگم پیرتر شده اما دست از این دست و دلبازی هاش بر نداشته و هنوزم که هنوزه نه کدخدا و نه دهیار بلکه بابا بزرگم مهمان نواز روستا هست.مادرم از خاطرات خوب و مهمان های مختلفی که خونه بابا بزرگ می آمدن و هر بار که مهمان می آمد انگار مجلس عروسی به پا بوده، تعریف می کرد که ناگهان با صدای بابا اسحاق به خود آمدیم که رو به من گفت: ای دخترهٔ ورپریده! تو که طوریت نیست، این کولی بازی ها چی بود درآوردی؟! فکر کردی با این اداها و اینهمه داد و فریاد من راضی میشم تو بری مدرسه؟!آب دهنم را قورت دادم و با نگاهی سرشار از التماس به مادرم چشم دوختم.مادرم همانطور که از جا بلند میشد گفت: آقا اسحاق حالا تو هم سخت گیری نکن، یه غلطی منیره کرده، الانم پشیمونه، قول داده تکرار نشه و بعد رو به من کرد و همانطور که چشمکی بهم میزد گفت: پاشو منیره، پاشو دست بابات را ببوس..مثل فنر از جا بلند شدم و به طرف بابا رفتم، دستش را توی دستم گرفتم و همانطور که به دستهای زبر پر از ترکش بوسه میزدم گفتم: منو ببخش بابا، معذرت می خوام..بابام که انگار مرغش یک پا داشت، دستش را از دستم بیرون کشید و گفت: از امروز نباید بزاری مادرت دست به سیاه و سفید بزنه، باید یاد بگیری که یه زن چه کارهایی باید بکنه، دیگه بزرگ شدی، به قدر کافی هم سواد دار شدی، مثل بچه آدم میشینی خونه و کمک حال مادرت هستی فهمیدی؟!

با این حرف بابا عرق سردی بر پشتم نشست و همانطور که بغض گلوم را فرو میدادم بدو از اتاق بیرون آمدم.صبح زود، زودتر از همیشه قبل از اینکه آفتاب سر بزند، از خواب بیدار شدم، همه خواب بودند،دبه آب را برداشتم و به طرف چشمه حرکت کردم، می خواستم تا قبل از شروع مدرسه تمام کارها را بکنم که مجوزی باشد برای رفتن به مدرسه....داخل مطبخ شدم و سر جانانی را برداشتم و نگاهی به داخل جانانی بزرگ و قرمز رنگ کردم، خدا را شکر نان داشتیم و لازم نبود که من بساط خمیر کردن و نان پختن را علم کنم نفس راحتی کشیدم و از مطبخ بیرون آمدم و داخل اتاق شدم.کتری را که روی چراغ نفتی گوشه اتاق بود برداشتم و می خواستم چای درست کنم که مادرم پهلو به پهلو شد و از خواب بیدار شد، پدرم هم سرش را بالا گرفت و دستش را بالا آورد و در نور سپیده دم ساعت سِیکو عقربه ای که عقربه هایش همیشه در تاریکی می درخشید نگاهی کرد و بعد از جا بلند شد.به پدر و مادرم سلام کردم، مادرم همانطور که جواب سلامم را میداد از در بیرون رفت و پدرم همانطور که به حرکاتم چشم دوخته بود گفت: منیره چای زیاد نزن که تلخ بشن و رنگشون سیاه بشه..چشمی گفتم و مشغول کارم شدم، مارال و مرجان خواب بودند.سفره صبحانه را انداختم و چای و نان و پنیر را سر سفره آوردم، چند لقمه صبحانه خوردم که پدرم به مادر گفت: حلیمه، لباس برام توی کیف سبز گذاشتی؟!

مادرم سرش را تکان داد و گفت: آره همون لباسا پلوخوریت را گذاشتم، برای چی میپرسی؟!بابا لقمه داخل دهنش را قورت داد و گفت: می خوام امروز برم شهر، باید چند وقتی کار کنم، هر چی داشتیم و نداشتیم شد جهیزیه محبوبه، دستم خالی شد، تو هم اینجا حواست به گوسفندا باشه..از این حرف بابا خنده ام گرفت اولا که بابا میرفت و منم مدتی که او نبود بی دغدغه می رفتم مدرسه و وقتی هم برمیگشت دیگه یادش می‌رفت که من نباید برم مدرسه و از طرفی خنده ام گرفته بود چرا که بابا، سفارش گوسفندا را به مامان میکرد و از بچه هاش هیچی نمی گفت.صبحانه را خورده نخورده بلند شدم و رفتم سمت لباس های مدرسه که به جالباسی که با میخ به دیوار وصل کرده بودیم و روش هم یه پرده سفید رنگ که دسته گلی سرخ روی آن گلدوزی شده بود، قرار داشت، رفتم و داشتم روپوش مدرسه ام را می پوشیدم که ناگهان سایه پدر را روی پرده دیدم و بعد هم سوزش نیشگونی که از گوشم گرفت در جانم پیچید و پشت سرش صدای فریاد بابا از کنار گوشم بلند شد: ببینم چه غلطی داری می کنی؟! مگه نگفتم مدرسه بی مدرسه؟!مامان از جا بلند شد و همانطور که سعی می کرد خودش را بین من و بابا بیاندازد گفت: چکارش داری مرد؟! همه کارها را کرده، بزار بره مدرسه، بعدم که اومد باز کمک حال من هست، سختگیری نکن...


#ادامه_دارد....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
3😢1
حکایتی جالب


در زمان جنگهای روس و ایران در دوره فتحعلی شاه قاجار که شکست لشکر ایران نزدیک شد یکی از دراویش بنام "حاج میرزا محمد اخباری" نزد شاه رفت و متعهد شد که تا چهل روز سر سردار روسی بنام "اشپختر"را تحویل دهد و همزمان پیشگوئی کرد که ممکن است بر سر این کار سر خود را نیز از دست بدهد. به همین منظور در زاویه حرم شاه عبدالعظیم به چله نشست و در روز موعود خبر کشته شدن سردار روسی را به اطلاع شاه رسانیدند و چون خبری از سر نشد شاه او را احضار و پرسید: پس سر چه شد ؟
درویش گفت: اسب آورنده در گودالی افتاده و دستش شکسته است او مقصر نمیباشد. که همینطور هم شده بود و چون سر برسید درویش با سرعت راه عتبات (‌عراق ) را پیش گرفت.
از آن طرف اطرافیان شاه به او گفتند که میرزا محمد اخباری همانطور که از راه دور سردار روسی را کشت شما را هم میتواند از میان بردارد و شاه را وادار نمودند تا کسی را به عتبات فرستاده و وی را تلف بکند.

این ضرب المثل "مگر سر را آوردی"تا دوران پهلوی در بین مردم معمول بوده و به کسانی میگفتند که ادعای انجام کاری شاق و بزرگ میکردند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
#دویست وبیست ونه دویست وسی
📖سرگذشت کوثر
مهدی منو بغل کرد محکم در آغوش منو کشید چقدر به بغل کردنش احتیاج داشتم دلم گریه میخواست با صدای بلند گریه کردم مهدی گفت گریه کن آبجی گریه کن که دلت آروم شه
دلم واسه خودم میسوخت دلم واسه همه روزهایی که گذرانده بودم میسوخت میدونستم روزهای خیلی سختی رو در پیش دارم میدونستم لادن و خونوادش به همین راحتی از همه چی نمیگذرن خودمو برای همه چی آماده کرده بودم قلبم داشت تند تند میزد مهدی گفتم مهدی مراقب من باش گفت خیالت راحت مراقبتم ما روزهای خیلی سختی را پشت سر گذاشتیم اینم روش اینم از سر میگذرونیم گفتم از من شکایت کنن چیکار کنم گفت هیچکس از تو نمیتونه شکایت کنه اونا دنبال یونس میگردن احتیاج به یونس دارن احتیاج به تو ندارن هم طلاق میخواد هم مهریه‌شو میخواد باید یونس باشه دیگه یونسم که فعلاً غیب شده گفتم من نگرانم گفت نگران نباش همه چی درست میشه روزها یکی پس از دیگری میگذشت برای روزهای سخت خودم آماده کرده بودم حدوداً دو هفته گذشته بود که یه آقایی اومد دم در به من گفتش که من وکیل لادن هستم اومدم با شما صحبت کنم مهدی را صدا کردم وقتی وکیلش اومدداخل خونه یه خورده ترسیدم اما خیلی زود خودمو جمع کردم مرد بسیار بد اخلاقی بود خیلی جدی به من گفت پسرتون کجاست گفتم یه بار به موکل شما گفتم من از پسرم هیچ خبری ندارم فقط میتونم از اینجا رفته گفت دروغ میگی نکنه سرشو زیر آب کردی گفتم آقای محترم دچار توهم شدی حالت خوب نیست گفتش که ما
خیلی چیزها فهمیدیم یکیش اینه که همه اموال پسرتون به نام شما هستش به چه مناسبتی به نام شما هستش گفتم من همه اموالشو ازش خریدم مشکلی داری میگفت برای چی خریدین گفتم پسرم واسه این اموالشو به من فروخت که پول لازم بود میخواست از ایران بره منم اموالشو خریدم واقعا ببخشید که از شماباید اجازه میگرفتم گفت خانم بهتره اقرار کنی چون به زودی از شما شکایت میکنیم شما شریک جرم هستی اینو میدونستی مهدی یقه وکیل گرفت و
بهش گفت آقای محترم با خواهر من درست صحبت کن ببین اگه بخوام بفرستمت بری آب خنک بخوری برام هیچ کاری نداره پس مراقب باش با من در نیفتی اگه کسی بخوادخواهرمو اذیت کنه از صفحه روزگار محوش میکنم میخواد تو باشی میخواد لادن باشه میخواد هر کسی دیگه باشه حالا هم با زبون خوش از اون راهی که اومدی برگرد به نفع خودته با ما در نیفت من یونس نیستم که بخوام از شماها بترسم من از هیچکس نمیترسم من بچه جنگم
همه اموال به نام خواهر منه به اون موکلتم بگو هرچه زودتر خونه را تخلیه کنه بره هرجا که دلش میخواد فقط دیگه تو اون خونه نباید زندگی کنه اونجا الان صاحب داره صاحب اون خونه هم خواهر منه اینو دارم به زبون خوش میگم دفعه دیگه با قانون می یام وکیل لادن رفت در حالی که کلی ما رو تهدید میکرد میگفت به زودی شما رو تو دادگاه می‌بینم مهدی به من گفت ما باید هرچه سریع‌تر باید حکم تخلیه بگیریم لادن و بچه‌هاشو از اون خونه بندازیم بیرون گفتم من این کارو نمیکنم
مهدی جان اون‌ها نوه‌های منن پاره تن منن من باید به اونا رحم کنم من هیچ وقت مال حروم نخوردم مهدی گفت خواهر من کدوم مال حروم پسر خودت اختیار خودش مالشو به نام تو کرده میتونست مالشو حتی به نام خیریه کنه پس زیاد خودتو ناراحت نکن
همین فردا می‌افتم دنبال کارهاش حکم تخلیه میگیرم بیرونشون میکنم به این آدم‌ها نباید رحم کرد باید زیر پاشون له کرد اینها ما رو زیر پا له کردن بعد هم لادن به اندازه کافی مال و اموال داره خیالت راحت باباش به اندازه کافی داره گفتم مهدی جان نکنه منو نفرین کنن گفت هیچکس تو رو نفرین نمی‌کنه
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
2025/08/28 17:07:20
Back to Top
HTML Embed Code: