FAGHADKHADA9 Telegram 78031
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_هشتادوششم

یه بقچه ی کوچک جمع کردم و رو به مهری که سوالی نگاهم میکرد گفتم دو روز میرم خونه ی احمد تا فکرامو بکنم تو هم بیا بریم مهری در جوابم گفت نه ننه تو برو من اینجا ناهار بابا و پسر ها رو درست میکنم با اینکه دلم نمیخواست
تو خونه تنهاش بزارم باشه‌ای گفتم و به طرف خونه ی احمد رفتم.آذر با اون شکمش که امروزُ فردا فارغ میشد هی از من پذیرایی میکرد تا مثلا حواسمُ پرت کنه بهش گفتم برو استراحت کن دختر،مگه من بچه ام که هی میگی این بخور اون نخور، دستت دردنکنه گشنم بشه خودم برمیدارم میخورم.آذر گونه ام بوسید و رفت دنبالِ کارهاش.شب شده بودُ احمدم به خونه آمده بود، حالم خیلی بد بود حس میکردم تو کوره ای از مواد مذابم، حس تنگی نفس پیدا کردم،آهسته از اتاق بیرون آمدم و به لب حوض رفتم، دستمُ زیر چونه ام زدمُ تو افکارم غرق شدم باید تصمیم میگرفتم که میتونم وجود هوو رو هر چند کوچک تو خونه ام تحمل کنم یا نه ؟
- من از روز اولش همچین روزیُ حدس میزدم.سرمو برگردونم احمد بود که بیرون آمده بودُ دستشُ تو جیبش گذاشته بود و چشماش روی به پایین بود و با عصبی شدندش پلک میزد.سرمُ پایین انداختم و چیزی نگفتم که گفت...
- فکر میکنی چرا روز اولی که قرار شد
با برادرم ازدواج کنی عصبی شدم و قهر کردم، من جنسِ خودمُ خوب میشناسم بخصوص برادرمُ، یه مرد هر چی هم ادعای عاشقی کنه باز وسوسه میشه اونم زنت چند سال ازت بزرگتر باشه، حتی اونموقع من فکر نمیکردم که شما یه روزی مشکلی برات به وجود بیاد و نتونی باردار بشی، بهرحال این اتفاق دیر یا زود میفتاد
ببین میتونی وجود هوو رو تحمل کنی
یا نه؟ اگه نمیتونی جداشو حتی اگه قراره طرد بشی، تهمتُ افترا بشنوی باز ارزشش داره لبخند محزونی زدمُ گفتم: هر قدر شما مرد ها غیرقابل پیش بینی هستین
ما زن ها ساده و بدبختیم روزی که علی با کتک زد و ناکارم کرد، قسم خورد به پام میمونه ولی الان...نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم تو این چند وقت هر چی به طلاق فکر کردم باز به بن بست رسیدم بلند شدم و رو به روی احمد ایستادم و قلبم اشاره کردم و گفتم: این لاکردار نمیزاره از علی جداشم! یه روز نبینمش دق میکنم آسمونِ زندگیم تیره و تار میشه اگه دوستش نداشتم به ولای علی جدا میشدم حتی با خفت و خاری دیگه نتونستم تحمل کنمُ شروع به گریه کردم که احمد سری از روی تاسف تکون داد و به داخل اتاق رفت تا گریه کنمُ سبک بشم.روز بعد علی به دنبالم آمد، دست از پا دراز تر بدون حرف و در سکوت همراهش رفتم، تو مسیر هی میخواست حرفی بزنه اما حرفش میخورد، به درحیاط خونه که رسیدیم قبل از اینکه در باز کنم رو بهش گفتم برو دست ثریا بگیر بیار.علی فوری سرش بالا آورد،با دست اشاره کردم هیچی نگو‌...ادامه دادم
- هر کاری میخوای بکنی، دایره و تنبک براش بزنی، سرخاب سفیدآبش کنی،عروسی که برای من نگرفتی براش بگیری،همون خونه بابات انجام بده، دور از من، دور از خونه ام اتاقِ سمت راستی رو براتون آماده میکنم.در برابر چهره بهت زده ی علی به داخل حیاط رفتم و یه راست داخل اتاق خواب رفتم و در از داخل چفت کردم و شروع به گریه کردم، گریه شده بود،همدمه من!مهری طفلی از پشت در هی صدام میزد و با بغض خواهش میکرد در براش باز کنم،اشک هام پاک کردم و در باز کردم و گفتم
- جانم دخترم،خسته بودم آمدم بخوابم نزاشتی
- نگرانت شدم ننه،
- نگران نباش خوبم ظهر شده میرم دست به آب وضو بگیرم تو هم برو دنبال کارات مهری به عادت همیشگیش پرید ماچم کرد و با خنده ازم دور شد، آهی کشیدم
و رفتم وضو گرفتم و شروع به خوندن نمازم کردم، بعد از نمازم دو رکت نمازِ صبر در برابر مشکلاتم خوندم و از خدا خواستم فراموشم نکنه و دستمُو بگیره
یک هفته بود علی بعد از جمع کردن چند دست لباسش رفته بود و هنوز پیداش نشده بود، جز اتاق پسر ها که گوشه ی حیاط بود سه اتاق داشتیم یکی مطبخ‌ و دو تا اتاق تو در تو و یه هالِ کوچک، یکی از اتاق ها رو برای علی و زنش آماده کردم
و بقیه وسایلم رو به داخل اتاق کناری انتقال دادم، بالاخره عروس خانم خودش جهیزیه داشت که اتاقش پر کنه، جز یه پرده و یه قالیِ گل ابریشمی چیزی نذاشت.بعد از هفت روز در حیاط باز شد
و پشت سرش صدای کل بلند شد، سینی عدسُو زمین گذاشتم و در حالِ تماشای جیران شدم که جلوتر از همه با کِل وارد خونه شد و اسپند دود میکرد برای عروس داماد....علی ....امان از دلِ من که وقتی قامتش هویدا شد، حسِ دلتنگی و نفرت آنی به قلبم سرازیر شد، کت و شلوار پوشیده بود و به سانِ اجنبی‌ها کرواتی قرمز رنگ هم بسته بود، تنها همراهشون جیران بود که دست ثریا گرفته بود و با ماشاالله، ایشاالله به داخلِ خونه راهنماییش میکرد،چشمش که به من خورد رنگ نگاهش عوض شد، توقع داشت الان منو نابود و گریان ببینه


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1😭1



tgoop.com/faghadkhada9/78031
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_هشتادوششم

یه بقچه ی کوچک جمع کردم و رو به مهری که سوالی نگاهم میکرد گفتم دو روز میرم خونه ی احمد تا فکرامو بکنم تو هم بیا بریم مهری در جوابم گفت نه ننه تو برو من اینجا ناهار بابا و پسر ها رو درست میکنم با اینکه دلم نمیخواست
تو خونه تنهاش بزارم باشه‌ای گفتم و به طرف خونه ی احمد رفتم.آذر با اون شکمش که امروزُ فردا فارغ میشد هی از من پذیرایی میکرد تا مثلا حواسمُ پرت کنه بهش گفتم برو استراحت کن دختر،مگه من بچه ام که هی میگی این بخور اون نخور، دستت دردنکنه گشنم بشه خودم برمیدارم میخورم.آذر گونه ام بوسید و رفت دنبالِ کارهاش.شب شده بودُ احمدم به خونه آمده بود، حالم خیلی بد بود حس میکردم تو کوره ای از مواد مذابم، حس تنگی نفس پیدا کردم،آهسته از اتاق بیرون آمدم و به لب حوض رفتم، دستمُ زیر چونه ام زدمُ تو افکارم غرق شدم باید تصمیم میگرفتم که میتونم وجود هوو رو هر چند کوچک تو خونه ام تحمل کنم یا نه ؟
- من از روز اولش همچین روزیُ حدس میزدم.سرمو برگردونم احمد بود که بیرون آمده بودُ دستشُ تو جیبش گذاشته بود و چشماش روی به پایین بود و با عصبی شدندش پلک میزد.سرمُ پایین انداختم و چیزی نگفتم که گفت...
- فکر میکنی چرا روز اولی که قرار شد
با برادرم ازدواج کنی عصبی شدم و قهر کردم، من جنسِ خودمُ خوب میشناسم بخصوص برادرمُ، یه مرد هر چی هم ادعای عاشقی کنه باز وسوسه میشه اونم زنت چند سال ازت بزرگتر باشه، حتی اونموقع من فکر نمیکردم که شما یه روزی مشکلی برات به وجود بیاد و نتونی باردار بشی، بهرحال این اتفاق دیر یا زود میفتاد
ببین میتونی وجود هوو رو تحمل کنی
یا نه؟ اگه نمیتونی جداشو حتی اگه قراره طرد بشی، تهمتُ افترا بشنوی باز ارزشش داره لبخند محزونی زدمُ گفتم: هر قدر شما مرد ها غیرقابل پیش بینی هستین
ما زن ها ساده و بدبختیم روزی که علی با کتک زد و ناکارم کرد، قسم خورد به پام میمونه ولی الان...نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم تو این چند وقت هر چی به طلاق فکر کردم باز به بن بست رسیدم بلند شدم و رو به روی احمد ایستادم و قلبم اشاره کردم و گفتم: این لاکردار نمیزاره از علی جداشم! یه روز نبینمش دق میکنم آسمونِ زندگیم تیره و تار میشه اگه دوستش نداشتم به ولای علی جدا میشدم حتی با خفت و خاری دیگه نتونستم تحمل کنمُ شروع به گریه کردم که احمد سری از روی تاسف تکون داد و به داخل اتاق رفت تا گریه کنمُ سبک بشم.روز بعد علی به دنبالم آمد، دست از پا دراز تر بدون حرف و در سکوت همراهش رفتم، تو مسیر هی میخواست حرفی بزنه اما حرفش میخورد، به درحیاط خونه که رسیدیم قبل از اینکه در باز کنم رو بهش گفتم برو دست ثریا بگیر بیار.علی فوری سرش بالا آورد،با دست اشاره کردم هیچی نگو‌...ادامه دادم
- هر کاری میخوای بکنی، دایره و تنبک براش بزنی، سرخاب سفیدآبش کنی،عروسی که برای من نگرفتی براش بگیری،همون خونه بابات انجام بده، دور از من، دور از خونه ام اتاقِ سمت راستی رو براتون آماده میکنم.در برابر چهره بهت زده ی علی به داخل حیاط رفتم و یه راست داخل اتاق خواب رفتم و در از داخل چفت کردم و شروع به گریه کردم، گریه شده بود،همدمه من!مهری طفلی از پشت در هی صدام میزد و با بغض خواهش میکرد در براش باز کنم،اشک هام پاک کردم و در باز کردم و گفتم
- جانم دخترم،خسته بودم آمدم بخوابم نزاشتی
- نگرانت شدم ننه،
- نگران نباش خوبم ظهر شده میرم دست به آب وضو بگیرم تو هم برو دنبال کارات مهری به عادت همیشگیش پرید ماچم کرد و با خنده ازم دور شد، آهی کشیدم
و رفتم وضو گرفتم و شروع به خوندن نمازم کردم، بعد از نمازم دو رکت نمازِ صبر در برابر مشکلاتم خوندم و از خدا خواستم فراموشم نکنه و دستمُو بگیره
یک هفته بود علی بعد از جمع کردن چند دست لباسش رفته بود و هنوز پیداش نشده بود، جز اتاق پسر ها که گوشه ی حیاط بود سه اتاق داشتیم یکی مطبخ‌ و دو تا اتاق تو در تو و یه هالِ کوچک، یکی از اتاق ها رو برای علی و زنش آماده کردم
و بقیه وسایلم رو به داخل اتاق کناری انتقال دادم، بالاخره عروس خانم خودش جهیزیه داشت که اتاقش پر کنه، جز یه پرده و یه قالیِ گل ابریشمی چیزی نذاشت.بعد از هفت روز در حیاط باز شد
و پشت سرش صدای کل بلند شد، سینی عدسُو زمین گذاشتم و در حالِ تماشای جیران شدم که جلوتر از همه با کِل وارد خونه شد و اسپند دود میکرد برای عروس داماد....علی ....امان از دلِ من که وقتی قامتش هویدا شد، حسِ دلتنگی و نفرت آنی به قلبم سرازیر شد، کت و شلوار پوشیده بود و به سانِ اجنبی‌ها کرواتی قرمز رنگ هم بسته بود، تنها همراهشون جیران بود که دست ثریا گرفته بود و با ماشاالله، ایشاالله به داخلِ خونه راهنماییش میکرد،چشمش که به من خورد رنگ نگاهش عوض شد، توقع داشت الان منو نابود و گریان ببینه


الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78031

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Add up to 50 administrators Co-founder of NFT renting protocol Rentable World emiliano.eth shared the group Tuesday morning on Twitter, calling out the "degenerate" community, or crypto obsessives that engage in high-risk trading. 6How to manage your Telegram channel? Among the requests, the Brazilian electoral Court wanted to know if they could obtain data on the origins of malicious content posted on the platform. According to the TSE, this would enable the authorities to track false content and identify the user responsible for publishing it in the first place. Telegram has announced a number of measures aiming to tackle the spread of disinformation through its platform in Brazil. These features are part of an agreement between the platform and the country's authorities ahead of the elections in October.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American