tgoop.com/faghadkhada9/78021
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_هشتادوچهارم
دقایقی طول نکشید که علی به دنبالم آمدو هی صدام میزد
- ماه صنم، ماه صنم، کجایی خانوم؟محکم زانو هامُ بغل کرده بود و نی نی وار خودمُ مثل گهواره تکون میدادم،علی فانوس روشن کرده بود و پشت در اتاق هی صدام میزد.صداش رو مخم بود، با صدای بلند که بخاطر گریه، شبیه صدای خروس شده بود بلند گفتم
- دست از سرم بردار علی...نمیخوام ببینمت تا صدای جیرینگ جیرینگِ گیس های بافته شده ی ثریا دیدی من فراموش کردی ؟! آخه لعنتی دختره ده ساله بشه هووی من منتظر بودم علی بگه،نه من یه تار موتُ به صد تا ثریا عوض نمیکنم ولی زهی خیال باطل علی مشتی به در اتاق زد
و گفت:
- اخه لامروت منم دل دارم، دلم میخواد تو خونم صدای گریه بچه بپیچه،مگه جرم میکنم! همه سه تا سه تا زن میگیرن
ولی من بخاطر هوا هوس که نمیخوام هوو سرت بیارم.اونقدر با شنیدن حرف هاش دلشکسته و عصبی شده بودم
که حد نداشت از جا برخواستم و در باز کردم که علی فوری بلند شد و رو به روم ایستاد، نزدیکش رفتم طوری که هُرم نفساش به صورتم میخورد، تو صورتش فریاد زدم
- میخوای زن بگیری آره ؟ باشه بگیر ولی نه ثریا، نه دخترِ جیران، فهمیدی!! همین صبح زود میری از زیر زمین هم که شده گاریچی پیدا میکنی، منو میبری خونه،وگرنه به خدا قسم تا خودِ شهر با پای پیاده میرم علی از فرط استیصال محکم آب دهانش قورت داد و دستی تو موهای پر پشت و مشکیش کشید، با تصور اینکه به زودی یکی دیگه به جای من این موهای قشنگُ قراره لمس کنه،قطره اشکی از چشمم چکید با حالی خراب دوباره به داخل اتاق رفتمُ در بستم.شب تا صبح نتونستم پلک روی هم بزارم، علی دو ساعتی میشد رفته بود بیرون، بقچه هامونُ جمع کردم که علی داخل حیاط شد و اسممُ صدا زد
- ماه صنم بیا بریم گاریچی منتظره از خدا خواسته بقچه ها رو داخلِ ساکی گذاشتم
و بیرون رفتم که علی فوری ساکُ از دستم گرفت و جلوتر از من حرکت کرد.هر چی گاریچی از روستا دورتر میشد،حالِ منم بهتر میشد و نفسم بالاتر میاومدولی بر عکس من علی به شدت گرفته بود و اخم هاش تو هم یکی از بقچه ها رو باز کردمُ نون و پنیری و سبزی که همراهم آورده بودم رو سه ساندویچ کردم، یکی رو به مرد گاریچی دادم و یکی رو هم به علی .علی بیمیل به کناری گذاشتش، اما من اونقدر گرسنه بودم که تا ته ساندویچمُ خوردم،تو دلم شاد بودم که دیگه از دستِ جیران راحت شدم اما خبر نداشتم که از دست سرنوشت نمیشه فرار کرد و اونچه تو تقدیرم نوشته عوض بشو نیست.چند روز از آمدنمون به شهرگذشته بود، دست و دلم به کاری نمیرفت،بیحوصله و کسل بودم و اینو مهری و آذر خوب متوجه شده بودن، پسر ها راهم فقط سر سفره ناهار میدیم.اما علی دیر وقت به خونه میاومد و بعد شامش فوری میرفت میخوابید و با عالم و آدم سرسنگین بود، با این کاراش میخواست منُ تسلیم کنه عمرا!!شب شده بچه ها شامشون خوردن و رفتن خوابیدن ولی علی هنوز به خونه نیومده،دلنگرون و غمگین چشمم به در حیاطِ تا بیاد ولی سپیده صبح زدُ علی نیومد، مهری با چشمانِ پف کرده کنارم آمد و گفت.....
- ننه بیا برو بخواب، آخر دق میکنی زبونم لال میمیری، چشمانت شدن کاسه خونه بیا برو دو دقیقه سرت بزار زمین دیدم مهری خیلی دلواپسه خودمم از زور خواب دارم هلاک میشم از جا پا شدم و متکایی برداشتم و کنار رختخوابِ مهری سرم روش گذاشتم.بیدار که شدم بویِ عطر غذایِ مهری تو اتاق پیچیده بود، صداش زدم
- مهری....مهرییی مهری، کفگیر به دست تو چارچوب در نمایان شد و گفت- جانم ننه دستی به سر دردناکم گرفتمُ گفتم :بابات نیومده ؟!
- نه ننه نیومده هنوز...سری تکون دادم و سردردم بیشتر شد،میترسیدم بلا ملایی سرش آمده باشه.یه روز دیگه هم با نگرانی های من گذشت و علی به خونه نیومد، روز سوم در حیاط باز شد و علی با ننه، باباش وارد حیاط شد.ننه سکینه منو که داخل حیاط با سری بسته دید به طرفم آمد و در بغل گرفتُ گفت: خوبی ننه چرا اینقدر بهم ریخته ای این دستمال چیه بستی به سرت ؟
- سلام ننه خوش اومدین، از شازده پسرت بپرس، دو روزه زده رفته یه خبری به من نداده کجا میره چکار میکنه!! دق کردم که!!! علی نگاهی بهم انداخت و سرش پایین انداخت و مظلوم گفت: آره یادم رفت ببخش ...عصبی گفتم: همین! یادم رفت ببخش!!میدونی تو این دور روز مُردمُ زنده شدم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78021