FAGHADKHADA9 Telegram 78032
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_هشتادوهفتم

اما من تو این هفت روز، تمرین کرده بودم که ضعیف و حقیر به چشم نیام،تو همین هفته پیراهن نویی اطلسی رنگ و ازجنس ابریشم دوخته بودم و به تن کرده بودم که از لباسِ تنِ ثریا هم برازنده تر بود،فرق باز کرده بودمُ همه ی موهامُ یه گیس بافته بودم که از پشت چارقدِ کوچکم نمایان بودن و آزادانه دلبری میکردن.خط چشمی هم برای اتمامه وقارم ضمیمه ی چشمانِ رنگ قهوه ایم شده بود، چه کم داشتم! ...هیچ علی نگاهشُ از روم برنمیداشت، بی توجه بهش لبخندی زدم و کل بلندی پشت سرش کشیدمُ گفتم - مبارکه ثریا خانوم،
علی اقا و تبریک به تو جیران خانم به مراد دلت رسیدی و لبخندی توام با خشم نصیبش کردم .با دست اشاره کردم به اتاقشون گفتم، اینم اتاق شما نوعروس و داماد ...فقط دری که از داخل بودُ بستم
و دری از بیرون گذاشتم تا مبادا خاطرِ ثریا جان مکدر بشه جیران سراسیمه وارد اتاق شد و با اخم بیرون آمد و گفت:پس کو‌ رختخوابشون، کو وسایلشون پا تند کردم سمتش که رنگش پرید، چند سانتی متریش ایستادم و گفتم دخترِ هاشم خان نکنه بدون جاهاز تشریف آورده همین که قالی و پرده زدم به اتاقشون از بزرگیم بوده.نگاهی با عصبانیت و انزجار حواله ی علی و جیران کردم و به طرف اتاق خودم رفتم، عملا خونه به دو قسمت تبدیل شده بود و اتاقِ اون ها جز اینکه به اتاقُ پذیرایی ما چسبیده بود دیگه راه ورودی نداشت، دلم نمیخاست راه به راه چشمم به جمالشون بیفته مهری غمگین کنارم آمدو سرشُ روی پام گذاشت و گفت ننه یعنی بابا علی دیگه ما رو دوست نداره! دیگه بابای من نیست دستی روی موهای طلایش کشیدمُ گفتم: دخترکِ قشنگم بابا علی، همیشه باباته، ثریا هم عین آبجیت هست نباید باهاش بد تا کنی هاا....فکر کن هم بازیته باشه
- چشم ننه جون ...
- آ قربون دختر قشنگم از سر و صدا های بیرون فهمیدم رفتن بیرون نزدیک عصر با دو گاری پر از وسیله برگشتن، جیران، منُ که تو باغچه در حالِ آب دادن به گلها بودم دید.با طعنه گفت خداروشکر که اونقدری داریم که لنگ دو تا تکه جهزیه نباشیم، تا هر کَس و ناکَسی منت یه قالیِ زپرتی بهمون نزنن.هزارماشاالله از چشم بد به دور عجب جاهازی گرفتم واسه دختر عزیزم، دختر شاه هم همچین جاهازی نداره لبخندی به حرف های بی سر و ته اش زدم و مشغول کارم شدم، در عجب بودم از این دو رنگی این زن! که چجوری تا خرش از پل گذشت رنگ عوض کرد.جیران صبح روز بعد به روستاشون برگشت، علی شب رو پیش ثریا موند و منم مهریُ به خونه ی آذر فرستادم هر لحظه‌ای که ازشب میگذشت من بیشتر از دقیقه قبلش خورد میشدم، می‌شکستم
و فرو میریختم، خنده های دلبرانه ی ثریا تو سرم نه یه بار بلکه هزاران بار اکو میشد
و دیوانه تر از قبلم میکرد. دمدمه های صبح چشم رو هم گذاشتم و نزدیک های ظهر از خواب بیدار شدم.علی بیرون در حال کباب درست کردن بود،مجبور بودم برای شستن دست و صورتم بیرون برم و چشم تو چشمش بشم، کمی خودم مرتب کردمُ بدون توجه خاصی از کنارش رد شدم که دستمُ کشید و به طرف خودش برگردوند.از اینکه با این فاصله کم می‌دیدمش حالم بهم میخورد دستم از دستش کشیدم و به طرف حوض رفتم.کباب که آماده شد سهم ما رو دستِ امیر و عباس داده بود تا پیش من بیاین و با هم بخوریم، اما من نتونستم حتی یه لقمه از کباب ها رو بخورم، کیفِ طبابتمُ برداشتم و بیرون رفتم.باید دوباره کار میکردم و برای آینده خودم و دخترم پول پس انداز میکردم، حالا دیگه علی مثل قبل بهمون نمیرسید و مجبور بودم بیشتر کار کنم، دو صباح دیگه که پیر و افتاده شدم حداقل پس اندازی از خودم داشته باشم.مهری روز بعد با آذر به خونه آمدن،
با هم غذا درست کردیم، گل گفتیمُ گل شنیدیم اما ثریا از اتاقش بیرون نیومدقصد دشمنی باهاش نداشتم اگه به طرفم میومد براش مادری میکردم اما ثریا خورده شیشه داشت و سرش بالا بودُتوجه ای به کسی نداشت و شب تا صبح توخونه میچپیدُ درنمی‌اومد .علی خسته که از سرکار می‌اومد میدید یا غذا درست نکرده
یا اونقدر بد مزه هست که نمیشه خوردش،چند بار علی پیش ما آمد اما من از اتاق بیرون رفتمُ تحویلش نگرفتم، تا مهری بوسیدم و گفت حداقل ظهر ها بزار بیاد ناهارش کنارمون بخوره من خیلی دلتنگشم.از بس مهری به علی وابسته بود
اجازه دادم برای ناهار بیاد پیشمون ولی تا غذاش میخورد و دوباره سرکار میرفت حتی یه کلمه جوابش نمیدادم.خودشم میدونست رابطمون مثل قبل نمیشه زندگیم کج دار مریض دار، در حال گذر بود سرمُ با کار و بچه ها مشغول کرده بودم تا حواسم از علی و ثریا پرت بشه.بعد یه ماه آذر پسرش رو به دنیا آوردو کمی از غصه هامون رو شست و با خودش برد،محمد کوچولو شده بود دل و دین همه!

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢21



tgoop.com/faghadkhada9/78032
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_هشتادوهفتم

اما من تو این هفت روز، تمرین کرده بودم که ضعیف و حقیر به چشم نیام،تو همین هفته پیراهن نویی اطلسی رنگ و ازجنس ابریشم دوخته بودم و به تن کرده بودم که از لباسِ تنِ ثریا هم برازنده تر بود،فرق باز کرده بودمُ همه ی موهامُ یه گیس بافته بودم که از پشت چارقدِ کوچکم نمایان بودن و آزادانه دلبری میکردن.خط چشمی هم برای اتمامه وقارم ضمیمه ی چشمانِ رنگ قهوه ایم شده بود، چه کم داشتم! ...هیچ علی نگاهشُ از روم برنمیداشت، بی توجه بهش لبخندی زدم و کل بلندی پشت سرش کشیدمُ گفتم - مبارکه ثریا خانوم،
علی اقا و تبریک به تو جیران خانم به مراد دلت رسیدی و لبخندی توام با خشم نصیبش کردم .با دست اشاره کردم به اتاقشون گفتم، اینم اتاق شما نوعروس و داماد ...فقط دری که از داخل بودُ بستم
و دری از بیرون گذاشتم تا مبادا خاطرِ ثریا جان مکدر بشه جیران سراسیمه وارد اتاق شد و با اخم بیرون آمد و گفت:پس کو‌ رختخوابشون، کو وسایلشون پا تند کردم سمتش که رنگش پرید، چند سانتی متریش ایستادم و گفتم دخترِ هاشم خان نکنه بدون جاهاز تشریف آورده همین که قالی و پرده زدم به اتاقشون از بزرگیم بوده.نگاهی با عصبانیت و انزجار حواله ی علی و جیران کردم و به طرف اتاق خودم رفتم، عملا خونه به دو قسمت تبدیل شده بود و اتاقِ اون ها جز اینکه به اتاقُ پذیرایی ما چسبیده بود دیگه راه ورودی نداشت، دلم نمیخاست راه به راه چشمم به جمالشون بیفته مهری غمگین کنارم آمدو سرشُ روی پام گذاشت و گفت ننه یعنی بابا علی دیگه ما رو دوست نداره! دیگه بابای من نیست دستی روی موهای طلایش کشیدمُ گفتم: دخترکِ قشنگم بابا علی، همیشه باباته، ثریا هم عین آبجیت هست نباید باهاش بد تا کنی هاا....فکر کن هم بازیته باشه
- چشم ننه جون ...
- آ قربون دختر قشنگم از سر و صدا های بیرون فهمیدم رفتن بیرون نزدیک عصر با دو گاری پر از وسیله برگشتن، جیران، منُ که تو باغچه در حالِ آب دادن به گلها بودم دید.با طعنه گفت خداروشکر که اونقدری داریم که لنگ دو تا تکه جهزیه نباشیم، تا هر کَس و ناکَسی منت یه قالیِ زپرتی بهمون نزنن.هزارماشاالله از چشم بد به دور عجب جاهازی گرفتم واسه دختر عزیزم، دختر شاه هم همچین جاهازی نداره لبخندی به حرف های بی سر و ته اش زدم و مشغول کارم شدم، در عجب بودم از این دو رنگی این زن! که چجوری تا خرش از پل گذشت رنگ عوض کرد.جیران صبح روز بعد به روستاشون برگشت، علی شب رو پیش ثریا موند و منم مهریُ به خونه ی آذر فرستادم هر لحظه‌ای که ازشب میگذشت من بیشتر از دقیقه قبلش خورد میشدم، می‌شکستم
و فرو میریختم، خنده های دلبرانه ی ثریا تو سرم نه یه بار بلکه هزاران بار اکو میشد
و دیوانه تر از قبلم میکرد. دمدمه های صبح چشم رو هم گذاشتم و نزدیک های ظهر از خواب بیدار شدم.علی بیرون در حال کباب درست کردن بود،مجبور بودم برای شستن دست و صورتم بیرون برم و چشم تو چشمش بشم، کمی خودم مرتب کردمُ بدون توجه خاصی از کنارش رد شدم که دستمُ کشید و به طرف خودش برگردوند.از اینکه با این فاصله کم می‌دیدمش حالم بهم میخورد دستم از دستش کشیدم و به طرف حوض رفتم.کباب که آماده شد سهم ما رو دستِ امیر و عباس داده بود تا پیش من بیاین و با هم بخوریم، اما من نتونستم حتی یه لقمه از کباب ها رو بخورم، کیفِ طبابتمُ برداشتم و بیرون رفتم.باید دوباره کار میکردم و برای آینده خودم و دخترم پول پس انداز میکردم، حالا دیگه علی مثل قبل بهمون نمیرسید و مجبور بودم بیشتر کار کنم، دو صباح دیگه که پیر و افتاده شدم حداقل پس اندازی از خودم داشته باشم.مهری روز بعد با آذر به خونه آمدن،
با هم غذا درست کردیم، گل گفتیمُ گل شنیدیم اما ثریا از اتاقش بیرون نیومدقصد دشمنی باهاش نداشتم اگه به طرفم میومد براش مادری میکردم اما ثریا خورده شیشه داشت و سرش بالا بودُتوجه ای به کسی نداشت و شب تا صبح توخونه میچپیدُ درنمی‌اومد .علی خسته که از سرکار می‌اومد میدید یا غذا درست نکرده
یا اونقدر بد مزه هست که نمیشه خوردش،چند بار علی پیش ما آمد اما من از اتاق بیرون رفتمُ تحویلش نگرفتم، تا مهری بوسیدم و گفت حداقل ظهر ها بزار بیاد ناهارش کنارمون بخوره من خیلی دلتنگشم.از بس مهری به علی وابسته بود
اجازه دادم برای ناهار بیاد پیشمون ولی تا غذاش میخورد و دوباره سرکار میرفت حتی یه کلمه جوابش نمیدادم.خودشم میدونست رابطمون مثل قبل نمیشه زندگیم کج دار مریض دار، در حال گذر بود سرمُ با کار و بچه ها مشغول کرده بودم تا حواسم از علی و ثریا پرت بشه.بعد یه ماه آذر پسرش رو به دنیا آوردو کمی از غصه هامون رو شست و با خودش برد،محمد کوچولو شده بود دل و دین همه!

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78032

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Unlimited number of subscribers per channel Select “New Channel” How to Create a Private or Public Channel on Telegram? While some crypto traders move toward screaming as a coping mechanism, many mental health experts have argued that “scream therapy” is pseudoscience. Scientific research or no, it obviously feels good. For crypto enthusiasts, there was the “gm” app, a self-described “meme app” which only allowed users to greet each other with “gm,” or “good morning,” a common acronym thrown around on Crypto Twitter and Discord. But the gm app was shut down back in September after a hacker reportedly gained access to user data.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American