Telegram Web
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_28  ᪣ ꧁ه
قسمت بیست و هشتم

اما انگار مرغ بابا یک پا داشت، همانطور که غرولند می کرد خودش را به در اتاق رساند و جلوی در چهارزانو نشست و گفت: من امروز جایی نمیرم، می خوام به این دختره بفهمونم که باید حرف گوش کنه، دیگه نباید پاش به مدرسه برسه وگرنه قلم پاش را خرد می کنم و اون مدرسه را به آتش می کشم...ناخوداگاه اشک چشمانم سرازیر شد و با حالتی مستأصل به مادرم نگاه کردم و گفتم: مادررررر
بابا داد زد: مادر و زهر مار، برو گوسفندا را بدوش...مامان هوفی کرد و گفت: اینهمه گوسفند مگه میتونه یک تنه بدوشه..خودم میرم..بابا به میان حرف مادر دوید و گفت: منیره گمشو برو تو آغل...نشنیدی چی گفتم؟!همانطور که دماغم را بالا می کشیدم سطل نیکلی را از گوشه اتاق برداشتم و می خواستم از در بیرون برم که مادرم چشمکی زد و گفت: برو عزیزم، منم میام شیر را که دوشیدی کمکت میارم..رفتم داخل آغل و همانطور که با انگشتهای سردم شیر گوسفندها را میدوشیدم با آهنگ شیری که داخل سطل نیکلی میریخت، اشک های منم روی گونه هام می ریخت، اصلا نمی توانستم تصور کنم که دیگه نتوانم مدرسه بروم، من اگر مدرسه نمی رفتم می مردم، به مادرمم گفته بودم که حتی اگر از مدرسه منو بیرون بکشونن، هیچ وقت ازدواج نمی کنم و حتی خودمم می کشم.اولین و دومین و سومین گوسفند را دوشیدم و نفهمیدم که چقدر زمان گذشته بود، اصلا گذشت زمان برام مهم نبود، چون وقتی قرار نبود مدرسه برم، توی همین آغل می موندم بهتر بود، سطل شیر که الان تقریبا به نیمه ها رسیده بود را برداشتم و رفتم سمت گوسفند بعدی که مادرم در حالیکه نفس نفس میزد توی درگاه آغل ایستاد و گفت: م...م...منیره چرا اینقدر صدات میزنم نمیای؟! یعنی واقعا نمیشنوی؟!

با هول و هراس از جا بلند شدم و همانطور که آب دماغم را بالا میکشیدم و با پشت دست اشک چشمانم را پاک می کردم گفتم: چی شده مامان؟! نکنه...بابا ..لبخندی روی لبهای مادرم نشست و گفت: طوری نشده عزیزم، مهمون داریم، فقط زود از آغل بیا بیرون و آبی به سر و صورتت بزن و لباسات را مرتب کن، زود باش...با تعجب گفتم: مهمون؟! این موقع صبح؟! بعدم مهمون اومدن به من چه ربطی داره؟! و یکهو انگار چیزی درون دلم پاره شد ادامه دادم : نکنه...نکنه....خواستگار اومده و میخواین منم مثل محبوبه بیچاره شوهر بدین؟! مادرم خنده ریزی کرد و گفت: آره خواستگار اومده، اونم چه خواستگاری....سطل شیر را محکم روی زمین ول کردم به طوریکه کمی از شیرها به اطراف پرید و گفتم: من نمیاااااام.به خدا خودم را همینجا میکشم..مادرم شانه ای بالا انداخت و گفت: خواستی نیای نیا....فقط بدون خانم معلم و خانم مدیرتون از مدرسه اومدن تا خانم خانما را ببرن مدرسه،انگار خود مدرسه خواستگار تو هست، درضمن با پدرت هم صحبت کردن، فعلا که سکوت کرده و من فکر می کنم این سکوتش نشانه رضایت هست.

خنده ای از ته دل کردم و ناخوداگاه دو دستم را محکم بهم کوبیدم و همانطور که به دو خودم را به آغوش مادرم می انداختم و بوسه ای از گونه اش میگرفتم گفتم: مامااااان خیلی دوستت دارم....خیلی..‌و به این ترتیب دوباره من راهی مدرسه شدم و اما با این تفاوت که کلی تعهد دادم که همیشه کمک حال مامان باشم و نذارم دست به سیاه و سفید بزنه اما همینم خیلی خوب بود..پدر هم رفت شهر و نمی دانستم که اینبار بابا میره شهر قراره وقت برگشتن ما را غافلگیر کنه...همراه خانم معلم و مدیر مدرسه به مدرسه رفتم و پدرم هم انگار از موضع خودش عقب کشیده بود و فقط رفتن مرا نگاه کرد بدون اینکه حرفی بزند و پشت سر من که به مدرسه رفتم، پدرم به شهر رفته بود.

#ادامه_دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_29  ᪣ ꧁ه
قسمت بیست و نهم


از اون روز به بعد، کارهای من سنگین تر شده بود، از طرفی توقع معلمان از من بیشتر شده بود و از طرف دیگر میبایست بیش از قبل کمک حال مادرم باشم، یعنی در کنار اینکه دانش آموز کوشا و ممتازی میبایست باشم، به اجبار قرار بود تمرین خانه داری و کدبانوگری و حتی مادر بودن را هم بکنم.اما من راضی بودم، هر صبح قبل از طلوع آفتاب بیدار می شدم و بعد از انجام کارهای خانه که همان آب آوردن، دوشیدن شیر و گاهی آماده کردن خمیر برای پختن نان، به سمت مدرسه حرکت می کردم و بعد از برگشت از مدرسه هم ادامه کارهای خانه را انجام میدادم.پدر هم مثل روال قبل، بعد از چندین ماه که نزدیک عید نوروز بود به خانه برگشت و اما اینبار برای همه سورپرایز ویژه داشت.ورودی روستا تپه ای بود که مشرف به جاده خاکی میشد که به روستا می رسید، خیلی وقتها پسر بچه ها، روی این تپه که پوشیده از چمن بود جمع میشدند و هر وقت ماشینی وارد جاده میشد، اینها ذوق می کردند و همه با هم فریاد میزدند(ماشینی، ماشینی) به همین ترتیب تقریبا اهالی روستا متوجه می شدند که ماشینی به سمت روستا در حرکت است.یکی از روزها صدای ماشینی ماشینی بچه ها بلند شد و مردم برا کنجکاوی چشم به جاده باریک و خاکی که از وسط روستا می گذشتند شدند تا ببینند چه کسی میهمان روستا شده است و معمولا میهمانها هم به جای رفتن به خانه کدخدا، یک راست به سمت خانه پدربزرگم می رفتند. مردم به جاده چشم دوخته بودند که سایپای آبی رنگی وارد جاده شد و یک راست به سمت خانه پدربزرگ که نزدیک خانه ما بود و همینطور جلویش صاف بود، برای توقف ماشین مناسب بود رفت.

من مشغول جمع آوری هیزم بودم، خودم را به طرف خانه پدربزرگ کشیدم و با دقت نگاه می کردم که آیا من این مهمان نو رسیده را میشناسم یانه؟! که در کمال تعجب دیدم که پدرم از ماشین پیاده شد، با پشت دست چشمهایم را مالیدم، آخه شک داشتم که درست دیدم یانه؟! خوب دقت کردم،واقعا پدرم بود که از ماشین پیاده شد، از در راننده هم پیاده شد و برادرم میثم هم از در شاگرد پیاده شد.با دیدن این صحنه، خوشحال به طرف خانه می دویدم و بدون اینکه به اطراف توجه کنم صدا میزدم: ماماااان، بابا اومده، بابا با میثم اومده و ماشین هم خریده..از آنروز به بعد با ماشین بابا کار ما راحت تر شد و دیگه لازم نبود کاه و یونجه های سر زمین را کول کنیم و تا خانه بیاوریم، با ماشین همه کار می کردیم و حتی ماشین ما شد کارگشای تمام اهالی روستا و مردم کلی به جان بابا دعا می کردند، بابا که انگار از این تعاریف خوشحال شده بود و دلش می خواست قوم و خویش و آشنا و هم ولایتی اش را شاد ببیند، یک روز بی خبر به شهر رفت و اینبار گویا می خواست کاری کند کارستان که دعای همه را پشت سرش داشته باشد..کلاس سومم با فراز و نشیب های فراوان به پایان رسید، روزها مثل برق و باد می گذشت و اینک کلاس چهارم بودم و کم کم زمزمه های خواستگارها به گوشمان می رسید،خواستگارها همه از اقوام بودند، اصلا توی روستا رسم بود که ازدواج می بایست فامیلی باشد، از همون خواستگار اول، جبهه گرفتن من شروع شد، مادرم که زن فهمیده ای بود و زندگی محبوبه را دیده بود و از آرزوهای ما خبر داشت، گاهی اجازه نمیداد حرف خواستگارها به گوش پدرم برسد که اگر میرسید پدرم مرا بالاجبار شوهر می داد، اما از بد شانسی، یکی از اقوام مستقیما به پدرم گفته بود و پدرم یک شب، مادرم را به خلوتی کشیده بود و از او خواسته بود تا تدارکات جشن عروسی مرا ببیند که با مخالفت سرسختانه مادرم مواجه میشود و پدرم نمی خواست از موضعش پایین بیاید..

اما انگار این بار بازی روزگار به نفع من بود آخه پدرم مدتی بود که پیگیر این بود تا روستای ما هم از نعمت آب لوله کشی برخوردار باشد، اهالی و بزرگان روستا که خودشان سرگرم گاو و گوسفند و زمینشان بودند تمام امور مربوط به این موضوع را بر عهده پدرم قرار داده بودند و پدرم یک پایش روستا بود و یک پایش شهر و موضوع خواستگار هم در همین بحبوحه بود و پدرم چون ذهنش متمرکز به آب رسانی به روستا بود، گویا بقیه مسائل از جمله عروس کردن دخترش را موکول کرده بود به بعد از پایان پروژه آب رسانی.یادم است در همان روزها تلویزیون فیلمی می گذاشت به اسم«پزشک دهکده» من این فیلم را خیلی دوست داشتم، اما بر خلاف خیلی از مخاطبین تلویزیون چیزی که توجه مرا به خود جلب می کرد، علاوه بر داستان این فیلم، طرز آرایش موهای زنان این فیلم بود، هر زن و دختری را که می دیدم با دقت فراوان به مدل موهایش نگاه می کردم..،

#ادامه_دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_30  ᪣ ꧁ه
قسمت سی ام

یکی از روزها که دلم می خواست من هم هنری از خود بروز دهم، مرجان و مارال را که موهای طلایی رنگ بلندی داشتند جلویم نشاندم و مشغول حالت دادن به موهای این دو خواهر زیبا که همچون عروسک های زیبا چشمانی درخشان و صورتی سفید داشتند کردم که ناگهان...موهای مرجان را حالت گوجه ای بالای سرش درست کردم و موهای مارال هم به صورت یک گل که آبشاری طلایی از وسطش به پایین سرازیر بود درست کردم و در همین حین، صدای بلند ماشینی که از دور می آمد به گوشمان خورد و پشت سرش هم هیاهوی روستائیان در فضا پیچید.مرجان و مارال بی هوا بیرون دویدند و من هم به دنبالشان روان شدم.تا ما به سر جاده برسیم، چند ماشین سنگین، چیزی شبیه تراکتور اما با ابهتی بیشتر در جاده پدیدار شدند و جلوتر از این ماشین ها، ماشین آبی رنگ بابا به چشم می خورد.مردم همه خود را سر جاده رسانده بودند و ماشین بابا جلویشان ترمز کرد و بابا با لبخندی عمیق که تا به حال ندیده بودم از ماشین پیاده شد و مانند پهلوانی که به مصاف حریفی سرسخت رفته باشد و پیروزمندانه برگشته باشد، دو دستش را بالا برد و گفت: آهای اهالی روستا، ای هم ولایتی های خوب و باصفایم، مژده بدهم که قرار شده از امروز کانال برای لوله کشی آب حفر کنند و به زودی هر کدام از شما شیر آبی جلوی خانه خودتان خواهید داشت و دیگر رنج رفتن به سر چشمه و کشیدن دبه های سنگین آب به کول را نخواهید کشید.

تا این حرف از زبان پدرم بیرون زد هیاهو و فریاد شادی مردم بلند شد و هر کسی چیزی می گفت...مرجان که علاقه خاصی به بابا داشت و مشخص بود دلتنگ او شده و البته این علاقه دو طرفه بود و مرجان تا آن لحظه گوشه ای ایستاده بود و به پدر چشم دوخته بود، اینک با سرعت خود را به پدر رساند و دست او را محکم چسپید، پدر که از بالا به قد کوتاه مرجان نگاه می کرد،کاملا مشخص بود که در نگاه اول مرجان را نشناخته و بعد که مرجان با زبان کودکی او را صدا کرد فهمید که مرجان است، خم شد و دو طرف شانه های مرجان را گرفت و با تعجبی در صدایش گفت: به به! این عروسک قشنگ، مرجان من هست؟!مرجان باشوق سرش را تکان داد و اشاره ای به موهایش کرد و گفت: ببین موهام چقدر خوشگل شده، پدر بوسه ای از گونه مرجان گرفت و گفت: تو همونجوری هم خوشگلی اما الان خیلی خیلی ناز شدی..مرجان لبخندش پررنگ تر شد و مرا نشان داد و گفت: موهام را منیره درست کرده و بعد مارال را که تا آن لحظه کسی به او توجه نداشت نشان داد و گفت: تازه موها مارال را هم منیره خوشگل کرده...پدرم که انگار امروز روزی سرشار از غرور و بزرگی برای او بود، با نگاهی افتخار آمیز به من خیره شد و گفت: منیره دختری هنرمند هست و من قول میدم که اگر ادامه بده یه مغازه آرایشگری براش باز کنم...

تا این حرف را از زبان پدرم شنیدم، انگار یک کیلو قند در دلم آب کرده باشند، باورم نمیشد....پدرم از هنر من که فقط با دیدن فیلم تلویزیون یاد گرفته بودم، تعریف کرد و تازه قول داد برام مغازه آرایشگری بزنه، البته اون موقع ها نمی دونستم که اسمش مغازه نیست و آرایشگاه هست و نمی دانستم که یک آرایشگر چه مهارت هایی باید داشته باشد، اما من علاقه به این کار داشتم.خلاصه از آن روز به بعد، دختر بچه های روستا هر روز به خانه ما سرکی میزدند و خانه آقا اسحاق پاتوق آنها شده بود و من هم آرایشگری زبر دست که موهای هر دخترک را به طرزی عجیب و زیبا حالت می دادم و کم کم مهارت من در شینیون موها به گوش تمام اهالی روستا رسید ...

#ادامه_دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
2
꧁•°┅🍃📚🌺📚🍃┅°•꧂


در نوجوانی با خواندن " حسین وارث آدم " معتقد بودم هیچ قلمی ، قلم دکتر شریعتی نمی شود!

بعدها با خواندن "بوف کور" معتقد بودم هیچ قلمی، قلم صادق هدایت نمی‌شود!

کمی بعده با خواندن "بیگانه" می‌گفتم هیچ قلمی، قلم "آلبر‌کامو" نمی‌شود!
بعدها با خواندن " به سوی ساحل " می گفتم هیچ قلمی ، قلم " محمود حکیمی " نمی شود!
بعدها با خواندن " باغ آلبالو" می گفتم هیچ قلمی  ، قلم " آنتوان چخوف" نمی شود!
سال‌های بعددر آستانه میان سالی  با خواندن "دست‌های آلوده" فکر می‌کردم هیچ قلمی، قلم "ژان پل‌سارتر" نمی‌شود!
بعداز باز نشستگی علاقه به قلم  دائو شدم

اما امروز که در آستانه ورود به پیری  هستم و تو عمرم از بس دنبال خواندن کتاب بودم ورزش نکرده بودم  و تازه فهمیدم هیچ کدوم ازین قلم  ها نه نون داشت ونه آب وهمه چرت و دیگر زانوهایم توان بالا  رفتن از پله‌ها را ندارد و در بدر بدنبال درمانی برای زانو درد می‌گردم معتقدم که....

*"هیچ قلمی قلم گوساله نمی‌شود وحتما آب قلم را بزارید خوب لعاب بندازه وصبحها بخورید معجزه میکنه این قلم  لامصب!! !*
فقط و فقط به فکر زانوهاتون باشید
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_هشتادونهم

برای ثریا از روستا مهمون اومده بود و چند روزی میشد دورش شلوغ بود و علی زودتر از سرکار می‌اومد و با ثریا و مهموناشون بیرون میرفتن تا علی شهر رو بهشون نشون بده و بازار گردی کنن.منم در حال خرید یه تکه زمین خوب واسه امیر بودم تا بالاخره تونستم بنچاق زمین رو بگیرم و به اسم امیر بزنم. روز بعد مهمون های علی و ثریا رفتن، خسته دراز کشیده بودم تا کمی استراحت کنم که صدای جیغ و فریاد از اتاقِ ثریا بلند شد،اول از بس خسته بودم گفتم بیخیال حتما جر و بحثی کردن منو سَننه!اما بعد از چند دقیقه که صداشون بلند تر شد و جیغ زدن های ثریا بلند تر، هراسون پا شدم و به طرف اتاقشون رفتم.در با شدت باز کردم، ثریا گوشه اتاق تو خودش جمع شده بود و علی با کمربند بالا سرش ایستاده بود دوباره میخواست کمربندُ رو تنه نحیفِ ثریا فرود بیاره که عصبی به طرفش رفتمُ هولش دادم.ثریا سرش بالا آورد که با دیدنِ صورت کبودش دلم براش سوخت، علی فریاد کشید
- بزار بزنمش این خیره سرِ ...پدر ...سگُ ...که خیز بردم کمر بند از دستش گرفتمُ گفتم
- تو بیجا میکنی دست رو زن جماعت بلند میکنی، من بس نبودم حالا نوبتِ این دخترک شده علی که تا حالا ندیده بودمن اینجوری باهاش حرف بزنم ساکت شده بود و از عصبانیت پره های دماغش باز و بسته میشد.صدای هق هقِ ثریا رو اعصابم بود،دستی به سرم که از صبح درد میکرد گرفتم و گفتم
- چی شده چرا ثریا رو به باد کتک گرفتی ؟ خجالت نمیکشی یه بچه ده ساله
رو میزنی؟!علی با عصبانیت غرید
- اگه بچه بود به من بله نمیگفت، چند روز من مهمون داشتم یه غذا عین آدم درست نکرد همه‌ش یا شور بود یا شفته،آبروم جلو همه رفت. مجبور بودم شب‌ها ببرمشون بیرون غذا بگیرم تا بیشتر آبرو ریزی نشه، ظرف‌های کثیف رو حتی درست نشسته بود،هر چی در خفا بهش تذکر دادم انگار نه انگارصدامُ بالا بردم و گفتم: خجالت نمیکشی گفتم چی شده، مرد حسابی وقتی عاشق گیسِ بافته اش و لب های ماتیک زده اش شدی باید جورش هم بکشی صد بار نگفتم این بچه است، این ادا اطوارها هم ننه اش یادش داده میگفتی تو حسودی میکنی، حالا هم چشت کور باید تحمل کنی، اگه یه بار دیگه دست روش بلند کنی به ننه‌اش پیغوم میدم تا دودمانت به باد بده ....فهمیدی ...حالم از علی که اینجوری تو چشمانم نگاه میکرد و حرف میزد بد میشد دوست داشتم یه دل سیر بزنمش اما حیف که نمیشد.دست ثریا گرفتم و به اتاق خودم بردم،کمی با بتادین زخم هاش شستم و ضماد گیاهی روش گذاشتم تا زود خوب بشه .سکوت کرده بود و هنوز کمی هق هق میکرد.غذا براش کشیدم و رو بهش گفتم بیا غذات بخور، تا جون بگیری.سرش بالا انداخت،یعنی نمیخورم کلا زیاد اهل حرف زدن نبود و با من جز چند بار که خیلی کم بود حرفی نزده بود.مجبورش کردم غذاش خورد و براش لحافی پهن کردم تا استراحت کنه.بیرون اتاق رفتم و تو حیاط مشغول ترشی درست کردن شدم،دو ساعت بعد بیدار شد و کنارم نشستُ گفت همیشه فکر میکردم،خیلی از من بدت میادلبخندی زدم و گفتم ازت خوشم نمیاد
که هووم شدی ولی خوب چه کاری میشه کرد،میتونستم برم و تحمل نکنم حالا هم که نرفتم نباید دق و دلیم سر تو خالی کنم، از وقتی یادم میاد زندگی باهام خوب تا نکرد.حتما معیشت خدا اینجوربوده،این زندگی هم گذراست من دل به دنیای دیگه بستم.تو هم اگه میخوای کنار علی باشی سعی کن کار هایی که ازت میخواد رودرست انجام بدی باشه آرومی گفت و از جاش بلند شدُ به طرف اتاقش رفت این شد استارتِ دعوا های علی و ثریا،علی توقع داشت ثریا عینِ یه زن جا افتاده و بالغ همه کار کنه ولی حقیقت این بود که ثریا خیلی بچه بود و حرکاتش کاملاناپخته و عشوه هایی هم که می‌اومد همه چیزهایی بودن که جیران بهش یاد داده بود.درسته دختران تو روستا حتی سنین نه سالگی ازدواج میکردن و یه زندگی رو اداره میکردن حتی خودمم حدود ده ساله بود به عقد حکیم خدابیامرز درآمدم اما خیلی زبر و زرنگ بودم،هر چی که بودبدتو پاچه علی رفته بود.علی حتی زورش می‌اومد که واسه ثریا و خونش خرید کنه و همیشه سر خرید دعوا داشتن،علی توقع داشت ثریا عین من مستقل باشه
و خرجش خودش دربیاره برای همین حسابی کلافه و خسیس شده بود.سعی میکردم خیلی تو رابطشون دخالت نکنم و سرم به کار خودم باشه خداروشکر هر چی خدا منو در حسرت بچه گذاشته بودولی در عوض آذر سالی یه بار باردار میشد هنوز محمد یه سالش نشده بود که آذر دوباره حامله بودتو همین بین عباس باید به اجباری میرفت و در تکاپوی اعزامش بودیم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_نودم

همه کاراش انجام دادیم و عازم شهر کناری شد واسه ی خدمتش،امیر بر خلاف عباس که بچه شر و شوری بود خیلی سر به راه بود و سفت و سخت چسبیده بودبه کارش و همش به من میگفت عمه پول هام جمع کن.میخوام رو زمینم خونه بسازم و کم‌و‌بیش متوجه نگاه های عاشقانه اش به مهری میشدم،هر چند مهری اصلا تو این باغ ها نبود و طفلک بچه‌ام اصلا به فکر چنین چیزایی نبود.تازه ثریا به بلوغ جسمی رسیده بود و عادت ماهانه شده بود اینو از کهنه‌هایی که روی طناب آویزون میکرد متوجه شده بودم.علی هم بی تابانه منتظرِ بچه بود تا به مرادش برسه و پزِ تخم و ترکه اشُ به خاندانش بده.کم کم علی اونقدر برام سوسه آمد و محبتِ ریز و درشت کرد که نرم شدم، زن بودم دیگه با دو تاعاشقتم،دوستت دارم خام میشدمُ در قلبمُ باز میکردم.علی میدونست عاشقشم میدونست حتی وقتی بهش میگم ازت متنفرم باز ته قلبم دوستش دارم،استفاده کرد و کم‌کم دوباره راه پاش باز شد.سرسجاده ی نمازم رو به خدا،حرفِ همیشگی مو تکرار کردم خدایا،یه بچه به من بده و هر چند تا دلت خواست به علی .دلم برای مهری و آذر بچه‌هاش تنگ شده بود،لباس عوض کردم به بازار رفتمُ کلی خوراکی و آبنبات برای بچه هاخریدم و به طرف خونه احمد راه کج کردم، آذر الان سه تا بچه داشت و دوباره علائم بارداری داشت.زینب در که باز کرد پرید بغلم و با زبون بچگانه اش گفت
- ننه جون چی گرفتی برامون؟لپش ماچِ آبداری کردمُ گفتم: هر چی که دوست داری، آبنبات،شکلات.محمد و زهرا هم تاتی کنان به طرفم آمدن و خوراکی ها رو قاپ زدنُ رفتن آذر بی حال گوشه خونه افتاده بود،مهری و آذر منو که دیدن سلام کردن و مهری گفت ننه تو رو به خدا یه دارویی پمادی، ضمادی بده این بخوره هر سال یه بچه پس نندازه،حالا لَلَگی برای بچه ها به کنار خودش نابود شد.پشت سر حرفشم ریسه رفت از خنده آذر با همون حالِ زارش بالشتی به طرفه مهری پرت کرد که صاف خورد تو سرش سعی کردم نخندم تا دعواشون نشه آذر جمع جور نشست و گفت ننه چخبر از عباس و امیر.پاهام دراز کردمُ گفتم: عباس که تازه خدمتش تموم کرده و داره یه نانوایی عَلَم میکنه،پسر نفهم به من هیچی نگفته سر خود رفته زمینش فروخته آذر جواب دادعه عه چرا زمینش فروخت چه جای خوبی هم بود هاا.با حالتی متاثر گفتم نمیدونم یه کم پول کم داشته فوری رفت زمینش فروخته،اگه به خودم گفته بودبهش قرض میدادم ولی میدونی که چقدر کله شقه هیچی نگفته آذر همونجور که موهاش مرتب میکرد گفت حالا اشکال نداره کاریه خودش کرده، دیگه کم کم باید به فکر زن گرفتن باشه نمیشه که من و تو براش تصمیم بگیریم
- آره مادر ولش کن انشاالله که خیره.کمی دیگه نشستم و به طرف خونه ام رفتم.وارد حیاط که شدم دیدم ثریا لب حوض نشسته و داره عوق میزنه.نزدیکش شدم و گفتم: خوبی چرا بی حال و نزاری؟یعنی حالت زاری داری که گفتش- دو سه هفته اس اینجوریم خوبم نشدم نمیدونم چمه چشمم به صورتش که افتاد،قلبم ایست کرد و سرم تیر کشید آره. این چشم ها و این حال و روز فقط میتونه یه علت داشته باشه!!! هووی من بالاخره آبستن شده بود. کاسه چشمام پر و خالی از اشک میشد، سری تکان دادم تا حال و احوالتم پشتِ نقابِ بیخیالیم پنهان بشن و گفتم....
- مبارکت باشه بالاخره تاج دارِ نسل خاندان علی رو به شکم کشیدی!تو آبستنی جانم،حال و احوالاتت بخاطر همینه،مگه عقب ننداختی عادت ماهانه اتو ثریا که آنی تمومِ غصه هاش رنگ باخته بود و چشمانش از شادی برق میزد
با لب پر از خنده گفت آره یه ماه و نیمی میشه مرحبا تبریک میگم،برو استراحت کن برات دارویی آماده میکنم تا حالت بهتر بشه.ثریا دیگه ثریای چند دقیقه پیش نبود با شادمانی آبی به صورتش زد
و به اتاقش رفت،خودمُ به داخل اتاقم انداختم، و به هوای دلم که بارونی بود و چشمانم که مثل سدی لبریز از آب شده بودن و اجازه طغیان شدن میخواستن اجازه دادم ببارن بلکه شوره زاره دلم سیراب بشه و تَرَک های قلبم جوش بخورن عصر که علی آمد دستی به سر و صورتم کشیدم تا طبق عادت این چند وقت اخیرش که اول می‌اومد به من سر میزد به استقبالش برم که ثریا بزک دوزک کرده عین اجلِ معلق دوید جلوی علی و راهشُ سد کرد.از پنجره به تماشا نشسته بودم، هنوز علی نپرسیده بود چی شده که ثریا دستانشُ دور کمر علی حلقه کرد و با مظلومیت گفت علی جون بالاخره پدرشدی، من باردارم علی که انگار شاخِ غولُ شکسته باشه، پیشونی ثریا رو بوسید
و شروع کرد به حمد و ثنای خدای بزرگ!! آهی کشیدم و پرده رو کشیدم. سجاده‌ی نمازم که همیشه تا کرده وسط اتاق بودُ باز کردم و شروع کردم به خواندنِ سوره ی نسا خدا رحمت کنه حکیم خدابیامرزُ که سواد قرآن خواندن رو بهم یاد داد و همیشه بخاطر اینکارش براش فاتحه میخونم و خیرات میکنم.علی از بس شوق و ذوق داشت منو به کل فراموش کرده بود،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_نودویکم

اما شب به داخل خونه یا همون اتاقم و گفت: خبر داری چیشده ماه صنم ؟‌لبخند ی زدم و گفتم بله مبارکت باشه.علی نزدیکم شد و گفت عزیزم این بچه ی تو هم هست، تو هم مادرشی نیشخندی زدم و گفتم خوب باشه،چیزی میخواستی؟!کمی من من کرد و گفت امم ..عا ...راستش کمرِ ثریا درد میکنه دارویی چیزی نداری بهش بدم بهتر بشه به طرف طاقچه رفتم و لیوانی که دارو داخلش بود به سمتش گرفتم بگیر اینو ظهری درست کردم براش بده بخوره بهتر میشه علی میخاست حرفی بزنه اما هی دست دست میکرد راحتش کردمُ گفتم چیزی شده؟نفسشُ پر صدا بیرون داد و گفت: میگم ضرر نداشته باشه یه دفعه براش؟عصبی لیوانُ از دستش گرفتم و از پنجره پرت کردم بیرون و با حرص گفتم بفرما راحت شدی،برو بیرون .علی هاج و واج گفت مگه چی گفتم چرا اینجوری کردی حیفه داروو بی حوصله و بغض دار
گفتم: علی تو منُ شمر فرض کردی!یعنی‌ اونقدر بی‌رحمم بخوام به یه بچه آسیب بزنم.آخر هفته علی دست ثریا گرفت و بردش روستا تا چند وقت پیش مادرش بمونه و به قولی جا پای بچه سفت بشه،اما من که میدونستم ثریا به علی خط داده که آره ماه بانو شاید بچمونُ بکُشه الله اکبر،سعی کردم زیاد بهش فکر نکنم. در حیاط باز کردم که برم داخل خونه،یه دفعه عباس پرید جلوم،دستمو رو قفسه ی سینم فشردمُ گفتم
- وا عباس چته ترسیدم عمه.عباس شرمگین سرش پایین انداخت و گفت
- عمه جان خیلی وقته میخواستم چیزی بهت بگم اما دیدم شرایطش نیست دندون سر جگر گذاشتم اما الان میخوام حرفِ دلمو بگم.ابرویی بالا انداختم و گفتم: بریم داخل خونه بگو عباس مثل جوجه ای به دنبالم به داخل پذیرایی کوچکم آمد و چهارزانو و خیلی مودب نشست .جانم عمه بگو ببینم چت شده که نانوایت ول کردی اومدی اینجاعباس در حاالی که قرمز شده بود گفت
- امیر حواسش به همه چیز عین عقاب هست ناراحت نباش عمه جان، راستش میخوام برام خواستگاری بری، من که جز شما کسیُ ندارم
- ای شیطون، ببین چه بزرگ شده که دنبال زن میگرده .با یاد آوریِ ننه باباش چشمانم خیس شدن، زود جلوی خودمُ گرفتمُ گفتم
- خوب کی هست این دختر خانم؟عباس با سر به زیری گفت دخترِ همسایه، همدم خانم اسمشه همدم دختر خوبی بود که حدود دوازده سالش بود.
- من یه دختره دیگه زیر سر داشتم برات ولی حالا که خودت عاشق شدی برای همدم میرم خواستگاری، فقط تو که زمینت فروختی میخوای دست زنت بگیری
کجا ببری؟عباس که از فرط خجالت عین لبو شده بود غرقِ عرق گفت
- امیر اجازه داده تا سر و سامون میگیره تو خونه اش بریم زندگی کنیم، کم کم‌ دوباره یه زمینی میخرم عمه ناراحت نباش
سری تکون دادم و از فردای اون روز افتادم به دنبال کارهاش،با علی که از روستا آمده بود و همینطور آذر و احمدبه خواستگاریِ همدم رفتیم، پدر و مادر خاکی و خوبی داشت، پدرش کرامت بقالی داشت و وضعشون خوب بود. کرامت که عباسُ میشناخت و میفهمید نانوایی داره کلی از جَنَم و عرضه اش تعریف کرد و اجازه‌ی عقد همدم و عباس رو صادر کرد از روز بعدش با زن کرامت افتادیم تو خرید و کار های عروسی،به ماه نکشیده بود که با ساز و نوا همدم و عباس رو راهیِ خونشون کردیم.البته که برادر ها و آبجی هامو خبر دار کرده بودم و تک و توکی شون واسه ی آبروداری اومده بودن و تمومه فامیل دامادِ طفلی به بیست نفرم نرسید و باز دلم گرفت از دست چنین خانواده ای ولی این بین.نگاه های عاشقانه ی امیر به روی مهری حسابی اذیتم میکرد،درسته امیر پاره تنم بود و عین بچه‌ی خودم بود اما من دلم میخواست مهری فعلا ازدواج نکنه و هوایی نشه و امیر از نظر ظاهری قربونش برم خیلی زیبا نبود نه که بد باشه اما برخلاف مهری که سفید و زیباست، خیلی سبزه با چشمانی ریزه.علی تمومه مدتی که ثریا پیش ننه اش جیران بود وردل من بود و اونقدر کادو و هدیه واسم خرید که باز مثل قبل آتشِ عشقم شعله ور شد.خانومم،زندگیم یه لحظه از زبونش نمیفتاد و مثل اوایل ازدواجمون باهام رفتار میکرد، البته که من میدونستم چون همه چیش ردیفه دلیلی واسه ی ناراحتی نداره و حسابی خوش خوشانشه.دو ماهی ثریا نبود و حسابی بهم خوش گذشت تا اینکه روز پنجشنبه ثریا با جیران ننه اش به خونه ما آمدن، از همون در ورودی چنان ثریا شکمِ نداشتش جلو داده بودانگار که ماهه آخرشه و جیران یه سره میگفت
- دخترم مراقب باش بار شیشه داری دخترم مراقبِ نور چشمِ شوهرت باش دخترم .اونقدر گفت که از داخلِ باغچه ام پا شدم و بدون کمترین توجه ایی بهشون
به داخل اتاقم رفتم.عصر که علی آمدجیران از راه نرسیده حکم کرد دخترم هوس کباب کرده و تا پیش ما بوده هر شب کبابِ خروس و جوجه خورده الانم بچه‌م دلش خواسته پاشو پاشو برو براش خروسی سر ببر و کباب کن علی که جلوی جیران همیشه زبونش کوتاه بود اطاعت کرد و یه دونه از خروس هامونُ کباب کرد
و به سیخ کشید.

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
📘#داستان_کوتاه

مردي ديروقت، خسته و عصباني از سر كار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود.

بابا ! يك سوال از شما بپرسم؟
- بله حتماً. چه سوالی؟
بابا شما براي هر ساعت كار چقدر پول مي گيريد؟
مرد با #عصبانيت پاسخ داد : « اين به تو ربطي نداره. چرا چنين سوالي مي پرسي؟
فقط مي خواهم بدانم. بگوييد براي هر ساعت كار چقدر پول مي گيريد؟
اگر بايد بداني مي گويم. 20 #دلار
پسر كوچك در حالي كه سرش پايين بود، آه كشيد. بعد به مرد نگاه كرد و گفت : « مي شود لطفا 10 دلار به من قرض بدهيد؟
مرد بيشتر #عصباني شد و گفت :‌« اگر دليلت براي پرسيدن اين سوال فقط اين بود كه پولي براي #خريد اسباب بازي از من بگيري، سريع به اتاقت برو و فكر كن كه چرا اينقدر خودخواه هستي. من هر روز كار مي كنم و براي چنين رفتارهاي كودكانه اي وقت ندارم
پسر كوچك آرام به اتاقش رفت و در را بست
مرد نشست و باز هم #عصباني تر شد
بعد از حدود يك ساعت مرد آرامتر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلي خشن رفتار كرده است شايد واقعا او به 10 دلار براي خريد چيزي نياز داشته است. بخصوص اينكه خيلي كم پيش مي آمد پسرك از پدرش پول درخواست كند
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد
خواب هستي پسرم؟
نه پدر بيدارم
من فكر كردم که با تو خشن رفتار كرده ام. امروز كارم سخت و طولاني بود و ناراحتي هايم را سر تو خالي كردم. بيا اين هم 10 دلاري كه خواسته بودي
پسر كوچولو نشست خنديد و فرياد زد : « متشكرم بابا » بعد دستش را زير بالشش برد و از آن زير چند اسكناس مچاله بيرون آورد
مرد وقتي ديد پسر كوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصباني شد و گفت :‌« با اينكه خودت پول داشتي چرا دوباره تقاضاي پول كردي ؟
بعد به پدرش گفت : « برای اينكه پولم كافي نبود، ولي الان هست. حالا من 20 دلار دارم. آيا مي توانم يك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم🌺

زندگی کوتاه است همش نچسبید به کار و پول گاهی اوقات یک ساعت زودتر به خانه آمدن و صرف یک شام با خانواده ارزشش از صدها دلار پول بیشتر است الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
گلچین۱۰ جمله زیبا از #استاد_الهی_قمشه_ای

۱-قرار نیست در کاری عالی باشید تا آن را شروع کنید . . قرار است آن را شروع کنید تا در آن کار عالی شوید . . .

۲-اعتماد ساختنش سالها طول میکشد ، تخریبش چند ثانیه و ترمیمش تا ابد . . .

۳- ایستادگی کن تا روشن بمانی . شمع های افتاده خاموش می شوند . . .

۴- دوست بدار کسی را که دوستت دارد . . حتی اگر غلام درگاهت باشد. . . دوست مدار کسی را که
دوستت ندارد . . . حتی اگر سلطان قلبت باشد . . .

۵- هیچ کدام از ما با “ای کاش” . . . به جایی نرسیده‌ایم . . .

۶- “زمان” وفاداریه آدمها را ثابت میکند . . . نه “زبان” . . .

۷- همیشه یادمان باشد که نگفته ها را میتوانیم بگوئیم . . . اما گفته ها را نمیتوانیم پس بگیریم . . .

۸- خودبینی ، دیدن خود نیست . . . خودبینی . ندیدن دیگران است . . .

۹- هیچ آرایشی شخصیت زشت را نمی پوشاند . . .
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
۱۰- آدمـها را به انــدازه لــیاقــت آنها دوست بدار و به انــدازه ظــرفــیت آنها ابراز کــن
.
1
🌴 دو کلوم حرف حساب

😔 برای مردانی که مردانگی شان بر باد رفته...

👰🏻عروس در آرایشگاه نشسته....
💅🏻با وسواس مدل آرایش مد نظر خود را به آرایشگر میگوید؛ قبلا هم با وسواسی بیشتر لباس عروسش را انتخاب کرده.

😏قرار است امشب تمام زیبایی اش را به نمایش بگذارد، میخواهد دلبری کند.

🤔ولی فقط از یک نفر؟

👋🏼نه اشتباه نکنید......

🤵🏻داماد که سر جایش، ولی در مجلس مختلطِ امشب ما مردانِ زیادی چشم به راه عروس هستند.

😈 مردانِ زیادی دلشان را صابون زده اند که میتوانند ساعت ها از لباسِ زیبا و آرایش بی نظیر یک نفر لذت ببرند.

😏چرا خودت را گول میزنی دامادِ جوان...؟
💓مگر میشود سفیدےِ خیره کننده بدنِ لخت و صورت رنگ شده ی یک زن برای مردان هوس انگیز نباشد؟
💓مگر میشود زنی در برابر چشمان هیز قرار بگیرد و دلش عشوه گری را طلب نکند؟

👈🏼اگر بگویی مردان برایشان عادی شده در جوابت خواهم گفت : خیر......
این یک کلاه گنده است که داری در سرت فرو میکنی
🚫اگر روزی برجستگی های اندام زنان برای جنس ذکور عادی شود آن روز نسل انسان منقرض میشود و میدانی که این محال است.
😔امیدوارم ناراحت نشوی ولی حیوانات هم روی نزدیک شدن کسی به ماده هایشان حساس هستند.
✋🏼ولی..... داماد شیک پوش ما دست بہ سینه کناری می ایستد و میگوید:
😌همسرم زیباست بگذار همه ببینند.
😌من با کلاسم.
😌در شان من نیست حساس باشم.
👌🏼چند سال یا شایدم چند ماه بعد از عروسی از این مشاور به آن مشاور میروی امیدوارم برای خیانت زنت نباشد...شاید برای سرد شدن روابطتان باشد...
😒آن عشق روزهای اول دیگر سرد و بی معنی شده.
💌همسرت که اوایل حرف زدنش خسته ات میکرد حالا به زور کلامی میگوید.
چرا؟ واضح است....
👈🏼تو ندانسته او را از محبت سایر مردها سیراب میکنی
😏دیگر نیازی به محبت تو ندارد.
کی ؟
👈🏼 وقتی ساپورتی براق و مانتویی تنگ میپوشد. اگر چشمانم را بر دست درازی هایی که شب هنگام وقت تنهایی برای آب خوردن به گوشه ی پارک رفته بود ببندم ، حداقل ترین شکل محبت همان بگو و بخند هایی است که با صاحب مغازه هنگام خرید روسری کرده بود....
😒میگویی اینها املی است؟
😒ما از عصر حجر در آمده ایم؟
☝️🏼میخواهی آمار را رو کنم؟
✋🏼در جایی که همه چیز باز است بدون به اصطلاح تحجر همه آزادند مانند وحوشی که در جنگلی رهایند در:
🇱🇷 آمريکا از هر سه نوزاد یکی نامشروع است.
🇬🇧 انگلستان از هر دو نوزاد یکی نامشروع است.
🇸🇪 سوئد که فاجعه است. 51 درصد نوزادان نا مشروع هستند.
📊 آیا میخواهی به اینجا برسیم؟
😔 دلم میسوزد....
هم برای تو و هم برای مردانی که مردانگیشان و زنانی که حیای شان بر باد رفته...🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👏1
🌴 عواقب زناکاران... زنا قسمت اول

✍🏼 اخلاق بزرگترین سرمايه انسانیت و عامل فضل و جایگاه والا در میان مخلوقات است...

کسی که از اخلاق حسنه بهره مند نیست و حقوق دیگران برایش هیچ ارزشی ندارد قطعا باید نام انسانیت از روی صفات او برداشته شود...
📑 در این مقاله میخواهم عاقبت زنا کاران در دنیا و قبر و قیامت را مورد بررسی قرار بدیم...

✍🏼 دست درازی کردن به ناموس دیگران خط قرمز است و تجاوز به قانون و رد کردن دستور پروردگار و بریدن حدود است ؛ به همین خاطر زناکار مورد قهر و غضب پروردگار است و با سخت ترین سزاها در دنیا و قیامت روبرو میشود...
☄️ کسانیکه زناکار هستند ، از اخلاق و کرامت و شرافت انسانی بویی نبردند قبل از هر چیز خداوند آنها را از چشم مردم می‌ اندازد... سبک و مهتوک میشوند و در هر پله‌ ی علمی و ثروت و با هر مدرک و درجه والایی باشند مردم از آنها دوری میکنند و رفاقت با آنها را دوست ندارند و این اولین سزای زناکاران در دنیا است...
☄️ کسانیکه این گناه کبیره را انجام میدهند خداوند قلب آنها را سیاه میکند و وای به حال کسی که قلبش سیاه و تاریک باشد چون در این صورت زمینه و استعداد هر نوع گناه در آنها ایجاد میشود و همان انسان ممکن است در جامعه قاتل و دزد و دروغگو و خیانتکار شود...
☄️ انسانهایی که عادت به فحشا و فساد دارند به نص حدیث پیامبر اعظمﷺ فقر به آنها رو میکند... فقر منظور فقط فقر مالی نیست بلکه فقر فرهنگی و محبت و اخلاقی و خانوادگی که خیلی بدتر از فقر مالی است دچار میشوند...

📋 در اثری آمده که میفرماید: بَشِرِ الزَّانیِ بِخَرابی بَیتی
📄مژده بده به زناکار به ویران شدن خانه‌ اش و نابودی سیستم زندگی و از بین رفتن قدر و حرمتش در بین زن و بچه و خانواده و کس و کارش...

☄️ زنان و مردان زناکاران کذاب و فاجر و خائن و غدار هستند و همه صفاتهای قبیح را در اخلاق و وجودشان جمع کردند...
👈 و چنین کسانی هرگز جای اعتماد برای هر گونه معامله و داد و ستدی نیستند...
✍🏼ادامه دارد ان شاءالله...🌴
╭الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
🌴 عواقب زناکاران قسمت دوم ۲

☄️ مرتکبان این‌ گناه زشت خداوند نور و روشنایی ایمان را از قلب و وجودشان بیرون می‌ آورد به طوری که هیچگونه احساس لذت از عبادات نمیبرند حتی اگر آن را انجام دهند...
👌🏼همان طور که رسول اللهﷺ فرمودند:

📄 لا یزنی الزانی حین یزنی و هو مومن
📄 کسی زنا نمیکند مگر اینکه ایمان از قلبش بیرون می‌ آید
👈🏼 و قطعا کسی که در آن وقت بمیرد کافر از دنیا خواهد رفت
☄️ زناکار اگر مرد باشد قطعا زنی مثل خودش نصیبش میشود و اگر زن باشد شوهری مثل خودش نصیبش میشود...
☝️🏼چون وعده حق تعالی است که میفرماید: ﷽ الْخَبِيثَاتُ لِلْخَبِيثِينَ وَالْخَبِيثُونَ لِلْخَبِيثَاتِ وَالطَّيِّبَاتُ لِلطَّيِّبِينَ وَالطَّيِّبُونَ لِلطَّيِّبَاتِ
◽️ﺯﻧﺎﻥ ﺧﺒﻴﺚ ﻭ ﻧﺎﭘﺎک ﺍﺯ ﺁﻥ مرﺩﺍﻥ ﺧﺒﻴﺚ ﻭ ﻧﺎﭘﺎﻛﻨﺪ! ﻭ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﻧﺎﭘﺎک ﻧﻴﺰ تعلق ﺑﻪ ﺯﻧﺎﻥ ﻧﺎﭘﺎک ﺩﺍﺭند. نور ۲۶
👌🏼قطعا همینطور است... و اگر در جامعه مواردی وجود داشته باشد که زنی پاک مردش ناپاک و یا مردی پاک زنش ناپاک است دلیل بر انتخاب بد و به دور از تفکر صحیح خودشان بوده...
و یا پسر فریب زیبایی دختری را خورده یا دختری فریب جایگاه و مقام و ثروت پسری را خورده...
☄️ عقوبتی دیگر که در دنیا دامن گیر زناکاران میشود استرس و ناآرامی و ترس و تشویشی است که در دل و درون زناکاران به وجود می‌آید...

👌🏼چنین کسانی تعادل شخصیتی ندارند و هیچ وقت به ناموس خودشان اعتماد ندارند (چون کافر همه را به کیش خود پندارد) و به هر سو که مینگرد همه را مثل خودش خائن میبیند و در نتیجه در زندگیش آسوده نمیشود...
☄️ یکی دیگر از عواقب انسانهای زناکار مبتلا شدن به خطرناک ترین و کثیف ترین بیماری‌ هاست که فقط در این دور و زمان رایج شده و در گذشته نبوده...
▫️مثل بیماری سوزاک و سیفلیس و تبخال تناسلی و عفونت های تناسلی و خطرناک ترین و شایع ترین آن ایدز است...

📊 آخرین آمار از 29 آبان سال 1397 بر طبق آمار دیدبان سلامت بشر در ایران که خودش هم منتشر کرده 66350 نفر مبتلا به ایدز هستند...

☝️🏼اما از آنجایی که جمعيت ایران 80 میلیون نفر است،این آمار قطعا راست نیست و برای اینکه امنیت روانی مردم حفظ شود آمار دقیق را پنهان میکنند وگرنه آمار ایدز در ایران سه برابر است این آمار است...
💉 ایدز آن بیماری است که درمان ندارد و قابل انتقال است از رابطه جنسی زن و مرد ؛ از مادر به جنین و از طریق خون.... ایدز انسان را ذلیل میکند و به بدترین و کثیف ترین نوع انسان را میمیراند. ✍🏼ادامه دارد ان شاءالله...🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
💎مادرم آن روزها همه چیز برایش حیف بود، جز خودش!

یک صندوق چوبی بزرگ داشت پر از چیزهای حیف!
در خانه ما به چیزهایی حیف گفته می‌شد که نباید آنها را مصرف می‌کردیم..!!
نباید به آنها دست می‌زدیم،
فقط هر چند وقت یک بار می‌توانستیم آنها را خیلی تند ببینیم و از شوق داشتن آنها حَظ کنیم و از حسرت نداشتن آنها غصه بخوریم!
حیف مادرم که دیگر نمی‌تواند درِ صندوقِ حیف را باز کند و چیزهای حیف را در بیاورد و با دست‌های ظریف و سفیدش، آنها را جلوی چشمان پر احساسش بگیرد و از تماشای آنها لذت ببرد!
مادرم هیچ وقت خود را جزو چیزهای حیف به حساب نیاورد...
دستهایش، چشم‌هایش، موهایش، قلبش، حافظه‌اش، همه چیزش را به کار انداخت و حسابی آنها را کهنه کرد.
حالا داشته‌هایش آنقدر کهنه شده که وصله بردار هم نیست...
حیفِ مادرم که قدر حیف‌ترین چیزها را ندانست!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
قدر خودش را ندانست و جانش را برای چیزهایی که اصلا حیف نبودند تلف کرد ...
2
🌴 #مسائل_نسیه حکم خرید جنسی به نقد. و فروختن همون جنس با قیمت بالا تر از بازار به نسیه و مدت چیست ؟

معامله نسیه یا شرایطی

🔹این نوع معامله درست است بشرطی که این معامله قسطی، را در همان وقت معامله، کامل و قطعی و مشخص بکنند. جنس را بخرد و قبض کند و بعد به مشتریان بفروشد

🔹همانطور که هر شخص در معامله اختیار دارد که قیمت کالایش را کم و زیاد کند
🔸همچنین اجازه دارد که معامله را نقدی انجام دهد یعنی جنس و کالا را تحویل دهد و پول را وصول کند که به این نوع معامله، "معامله نقدی" اطلاق میگردد.
یا اینکه جنس و کالا را تحویل دهد و پول را بعدا بگیرد که به این "معامله با شرایط"  یا " معامله اقساطی" گفته میشود.
🔸برای جواز این دو نوع معامله " یک شرط کلی"  وجود دارد که در همان مجلس عقد و معامله نوع معامله مشخص شود که میخواهند نقدی معامله کنند یا بطور قسطی و شرایطی معامله کنند.

🔸برای جواز معامله شرایطی یا اقساطی علماء شرایطی را بیان نموده اند:
1.قیمت کالا مشخص باشد.
2.مدت ادای قسط متعین باشد.
3. در صورت تاخیر قسط، قیمت کالا اضافه نگردد(اگر در وقت عقد معامله این شرط گذاشته شود معامله فاسد نمیگردد).

👇 ارائه ادله و مراجع👇
◽️"البیع مع تأجیل الثمن و تقسیطه صحیح، یلزم أن یکون المدة معلومةً في البیع بالتأجیل و التقسیط."
(شرح المجله لسلیم رستم باز،ص:125،رقم الماده:245)
◽️"ويزاد في الثمن لأجله إذا ذكر الأجل بمقابلة زيادة الثمن قصدًا."
(البحرالرائق،ج:6،ص:115،ط:مکتبة رشیدیة)
◽️"وَ إِذَا اشْتَرَى شَيْئًا بِنَسِيئَةٍ فَلَيْسَ لَهُ أَنْ يَبِيعَهُ مُرَابَحَةً حَتَّى يَتَبَيَّنَ أَنَّهُ اشْتَرَاهُ بِنَسِيئَةٍ؛ لِأَنَّ بَيْعَ الْمُرَابَحَةِ بَيْعُ أَمَانَةٍ تَنْفِي عَنْهُ كُلَّ تُهْمَةٍ وَ جِنَايَةٍ، وَ يُتَحَرَّزُ فِيهِ مِنْ كُلِّ كَذِبٍ وَ فِي مَعَارِيضِ الْكَلَامِ شُبْهَةٌ فَلَا يَجُوزُ اسْتِعْمَالُهَا فِي بَيْعِ الْمُرَابَحَةِ ثُمَّ الْإِنْسَانُ فِي الْعَادَةِ يَشْتَرِي الشَّيْءَ بِالنَّسِيئَةِ بِأَكْثَرَ مِمَّا يَشْتَرِي بِالنَّقْدِ فَإِذَا أَطْلَقَ الْإِخْبَارَ بِالشِّرَاءِ فَإِنَّمَا يَفْهَمُ السَّامِعُ مِنْ الشِّرَاءِ بِالنَّقْدِ فَكَانَ مِنْ هَذَا الْوَجْهِ كَالْمُخْبِرِ بِأَكْثَرَ مِمَّا اشْتَرَى بِهِ."
(المبسوط للسرخسي، ج:13،ص:78،ط:دارالمعرفة بیروت)
◽️"و كل شرط لايقتضيه العقد وفيه منفعة لأحد المتعاقدين أو للمعقود عليه و هو من أهل الاستحقاق يفسده كشرط أن لا يبيع المشتري العبد المبيع لأن فيه زيادة عارية عن العوض فيؤدي إلى الربا أو لأنه يقع بسببه المنازعة فيعري العقد عن مقصوده."
(الهداية،ج:3،ص:59،باب البیع الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
◽️اهمیت رزق حلال

روزی حلال نقش خیلی مهمی در عبادت، زندگی، کار، سلامت بدن، اخلاق و خلاصه در همه چیز انسان دارد.

زمانی که رزقمان حلال نباشد؛ نباید توقع خیر، برکت، فرزند صالح، همسر نیک و آرامش داشته باشیم
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
چون امکان ندارد ما حرام بخوریم بعد فرزندمون صالح در بیاد، همسرمان نیک و صالح باشد و دعاهایمان قبول شود.......
1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد چهل و سه

و گفت خانم، تبریک میگویم او حامله است.
فرشته برای لحظه‌ ای خشکش زد و گفت حامله؟!
پرستار جواب داد بلی، شاید تازه‌گی‌ ها خبر نداشته، اما علایم به‌ وضوح نشان می‌ دهد.
فرشته دست بر سینه ‌اش زد، اشک در چشمانش حلقه زد.
به آهستگی داخل اطاق شد. بهار روی بستر سفید خوابیده بود، چشمانش هنوز نیمه ‌باز بود و قطره ای اشک از گوشه ای چشمش چکید.
لحظه ‌ای سکوت بر فضای اطاق افتاد. بهار همچنان روی بستر نیم‌ خیز نشسته بود، نگاهش را به نقطه ‌ای نامعلوم دوخته بود، می‌خواست این واقعیت را باور کند یا شاید می‌ خواست از آن فرار کند.
فرشته دستش را به آرامی فشرد و گفت بهار جان، میدانی این یعنی چی؟ یعنی یک زندگی نو در تو نفس میکشد یعنی خداوند دوباره نوری در دل تاریکی‌ هایت روشن کرده…
بهار آهسته سرش را پایین انداخت. لحظه ‌ای چیزی نگفت. بعد لبانش لرزید و با صدایی آرام، اما محکم گفت زن ماما جان لطفاً به کسی چیزی نگو هیچکس نباید بداند حتی ماما عتیق.
فرشته جا خورد، لحظه‌ ای با تعجب به چهرهٔ رنگ‌ پریدهٔ او خیره ماند بعد پرسید اما چرا عزیزم؟ این خبر بزرگیست… منصور باید بداند…
بهار نگاهش را بلند کرد، در چشم‌ های فرشته نگریست و با صدایی گرفته اما قاطع گفت به‌ خصوص او.
سپس چشم‌ هایش را آهسته بست و آهی کشید و گفت من هنوز خودم نمی‌ فهمم چی وقت برایش بگویم ولی حالا زمانش نیست تا زمان که خودم نگفتم، خواهش می‌ کنم این راز بین من و تو بماند.
فرشته دقایقی به او نگاه کرد، بعد دستش را روی موهای بهار کشید و با مهربانی گفت قول میدهم عزیز دلم. به کسی نمی‌ گویم. هر وقت خواستی، هر وقت آماده بودی خودت بگو.
وقتی به خانه برگشتند، هوا کم‌ کم رو به تاریکی می‌ رفت. صدای زنگ موبایل فضای ساکت خانه را شکست. عتیق بود. فرشته موبایل را گرفت و چند لحظه بعد گفت بهار جان، عتیق تماس گرفت گفت امشب کمی دیر میاید، کاری مهمی برایش پیش آمده.
بهار فقط سرش را تکان داد.
بعد، فرشته لبخندی زد و گفت بیا، حالا که خانه آرام است، با هم دست به کار شویم. تو کمک کن،غذای شب را با هم آماده کنیم.

ادامه دارد ....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد چهل و چهار

هر دو با هم مشغول آشپزی شدند. بهار، هر چند دلش گرفته بود، ولی حضور فرشته در کنارش، سنگینیِ دلش را کمی سبک‌ تر می‌ ساخت. بعد از صرف غذا، فرشته چای دم کرد و گفت چای آماده کردم بیا برویم در بالکن بنوشیم. ماشالله عتیق جان آنجا را آنقدر زیبا ساخته که آدم دلش نمی‌ خواهد داخل خانه بماند.
بهار لبخندی زد و گفت بلی زن ماما جان حس می‌ کنم این خانه، نفس می‌ کشد.
وقتی وارد بالکن شدند، هوای شب نسیم خنکی را بر صورت‌ های‌ شان پاشید. گلدان ‌های رنگارنگ در امتداد نرده‌ ها چیده شده بودند. چند گیاه رونده، از گوشه‌ ای بالا رفته و سایه‌ روشن زیبایی ساخته بود.
بهار با دیدن این صحنه نفس عمیقی کشید، به گل‌ ها نگاه کرد و آرام گفت چقدر اینجا زیباست آدم دلش می‌ خواهد اینجا بماند، فقط بماند و به هیچ چیز فکر نکند.
فرشته دو پیاله چای آورد، یکی را به بهار داد و خود رو به‌ رویش نشست. چند لحظه سکوت کردند، فقط صدای دور پای موتر ها از کوچه می‌ آمد و صدای ملایم برگ‌ ها که با نسیم می‌ رقصیدند.
بعد از دمی، فرشته آرام گفت بهار جان…
لحظه‌ ای مکث کرد بعد ادامه داد نمی‌ خواهم چیزی بگویم که ناراحتت کنم. اما فهمیدم چیزی میان تو و منصور به‌ هم خورده نمیدانم چی شده، و شاید هم هنوز نمی‌ خواهی در موردش صحبت کنی ولی عزیز دلم طفل، فقط طفل تو نیست. منصور هم در این قصه سهم دارد. شاید لازم باشد او هم بداند.
بهار نفسش را در سینه حبس کرد. چای در دستش می‌ لرزید. به رو به‌ رو نگاه کرد، به شب، به گل‌ ها، به دوردست‌ هایی که هیچ دیده نمی‌ شدند. بعد آهسته گفت می‌ فهمم. و شاید روزی برایش بگویم اما حالا؟ حالا نمی ‌توانم. همه چیز هنوز مثل یک گردباد دورم می‌ چرخد راه زندگی‌ ام را گم کرده‌ ام، نمیدانم کدام راه درست است، کدام اشتباه..
فرشته دستش را به نرمی روی دست بهار گذاشت و گفت حرف بزن عزیز دلم، این دل اگر خالی نشود، از درون میپوسد.
بهار آهسته سر تکان داد و قطره اشکی بی‌ صدا بر صورتش لغزید. کم‌ کم لب به سخن گشود و تمام دل‌ گرفتگی ‌ها و رنج‌‌ هایش را واگشود؛ از پرستو، از خاطراتِ مسموم، از سکوت‌ های کشندهٔ منصور، از شک‌ هایی که مثل خوره بر روحش چنگ انداخته بودند.

ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
پاداش راستگویی

🔹عنْ عَبْدِاللَّهِ بنِ مَسْعُوْدٍ عَنِ النَّبِيِّ صلی الله علیه و سلم قَالَ: «إِنَّ الصِّدْقَ يَهْدِي إِلَى الْبِرِّ، وَإِنَّ الْبِرَّ يَهْدِي إِلَى الْجَنَّةِ، وَإِنَّ الرَّجُلَ لَيَصْدُقُ، حَتَّى يَكُونَ صِدِّيقًا، وَإِنَّ الْكَذِبَ يَهْدِي إِلَى الْفُجُورِ، وَإِنَّ الْفُجُورَ يَهْدِي إِلَى النَّارِ، وَإِنَّ الرَّجُلَ لَيَكْذِبُ حَتَّى يُكْتَبَ عِنْدَ اللَّهِ كَذَّابًا». (متفق عليه)

🔸عبدالله بن مسعود مي گويد: نبي اكرم صلی الله علیه و سلم فرمود: «همانا راستگويي، انسان را بسوي نيكي، رهنمون مي كند. و نيكي، انسان را به بهشت مي رساند. و شخص، به اندازه اي راست مي گويد كه در زمره ي صديقين قرار مي گيرد. و همانا دروغگويي، انسان را بسوي فسق و فجور سوق مي دهد. و فسق و فجور، انسان را به جهنم مي كشاند. و شخص، به اندازه اي دروغ مي گويد كه نزد خداوند، در زمره ي دروغگويان نوشته مي شود».

❤️
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
🌱🕊

⭕️👈تلنگر

🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
ده درس بزرگ از حضرت سعدی شیرازی، چکیده‌ای از حکمت، اخلاق، خرد اجتماعی و روان‌شناسی انسانی است که با وجود گذشت حدود ۷۰۰ سال، همچنان تازه، کاربردی و آموزنده‌اند. هر بیت، نکته‌ای عمیق در رفتار فردی و اجتماعی دارد.


درس اول:

تا مرد سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد.
🔸 انسان تا زمانی که حرف نزده، نمی‌توان درباره دانایی یا نادانی او قضاوت کرد. سخن‌گفتن پرده از درون انسان برمی‌دارد.


درس دوم:

صراف سخن باش سخن بیش مگو / چیزی که نپرسند تو از پیش مگو.
🔸 مانند زرگر که زر را می‌سنجد، سخنانت را وزن‌دار و سنجیده ادا کن. حرف اضافی یا ناخواسته، حتی اگر درست باشد، ممکن است زیان‌بار شود.

درس سوم:

اندازه نگه‌دار که اندازه نیکوست / هم لایق دشمن هست هم لایق دوست.
🔸 اعتدال و میانه‌روی در رفتار با همه — چه دوست چه دشمن — ارزشمند است. افراط و تفریط همیشه آسیب‌زاست.

درس چهارم:

چو بینی یتیمی سر افکنده پیش / مزن بوسه بر روی فرزند خویش.
🔸 احساسات دیگران را در نظر بگیر. در حضور کسی که دردی دارد (مثلاً یتیم)، شادی و محبت به فرزند خود را به رخ نکش.


درس پنجم:

طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی / صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست.
🔸 عبادتِ واقعی، صداقت در عمل و نیت پاک است، نه فقط ظاهر مذهبی. ریا و تظاهر به دینداری بی‌ارزش است.


درس ششم:

ای دوست بر جنازهٔ دشمن چو بگذری / شادی مکن که با تو همین ماجرا رود.
🔸 از مرگ دشمن هم شاد نباش؛ مرگ سرنوشت همگانی‌ست. انسان دانا از حال دیگران عبرت می‌گیرد، نه شادی.


درس هفتم:

به دوست گرچه عزیزست راز دل مگشای / که دوست نیز بگوید به دوستان عزیز.
🔸 رازداری مهم است. حتی دوستان صمیمی ممکن است راز تو را با دیگران در میان بگذارند. راز، چون گفته شد، دیگر راز نیست.


درس هشتم:

یا مکن با پیل‌بانان دوستی / یا بنا کن خانه‌ای درخورد پیل.
🔸 اگر با افراد خاصی (مثلاً قدرتمندان یا اهل خطر) رفاقت می‌کنی، باید عواقب و شرایط زندگی با آن‌ها را بپذیری. آمادگی‌اش را داشته باش.


درس نهم:

نه چندان درشتی کن از تو سیر شوند / نه چندان نرمی کن که بر تو دلیر شوند.
🔸 تعادل بین قاطعیت و مهربانی مهم است. زیادی سختگیری یا زیادی نرمی، هر دو باعث بی‌احترامی می‌شوند.


درس دهم:

سخن آخر به دهان می‌گذرد موذی را / سخنش تلخ نخواهی دهنش شیرین کن.
🔸 برای کاهش بدگویی یا نیش زبان افراد بد، به جای مقابله، با نیکی و محبت برخورد کن. نرمی، زبان تلخ را شیرین می‌کند.


🔹 نتیجه:
سعدی نه‌فقط شاعر، بلکه معلمی اخلاق‌گرا، انسان‌شناس و روان‌شناس بزرگی بود. آثار او مانند «گلستان» و «بوستان» پر است از این درس‌های انسانی که اگر عمل کنیم، جامعه‌ای سالم‌تر، مهربان‌تر و خردمندتر خواهیم داشت.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1
2025/08/28 17:05:59
Back to Top
HTML Embed Code: