FAGHADKHADA9 Telegram 77868
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهوسوم

سلطنت رو به من گفت جان تو و نوه ی عزیزم همینطور عروس گلم همینجور که نزدیک تر میشدم گفتم چشم فقط آب گرم، ملاحفه تمیز،قیچیِ نو، .....آماده کنید و همه برن بیرون جز مادرش سلطنت دستور داد دستورم اجرا بشه،نگاه کردم دیدم بچه داره میاد و تا فارغ شدنش چیزی نمونده سریع کمکش کردم
و با ترفند هایی که بلد بودم کمکش کردم تا زایمانِ آسون تری داشته باشه.بچه خیلی سریع به دنیا آمد یه دخترِ سفید رو،
ننه سکینه بچه رو که دید کمی ترش کرد،فهمیدم دلش میخاست نوه‌اش پسر باشه تا فخر فروشی کنه به کدخدا، اما با جیغِ پروین متوجه شدم که دو قلو بارداره
و بچه ی دیگری هم تو راهه رو به ننه سکینه گفتم یاالله این بچه بگیر تمییز کن
مثل اینکه یه قل دیگش تو راهه ننه سکینه چشمانش درشت شده بود و تاچند ثانیه پلک نمیزد به خودش آمد و بچه رو از بغلم گرفت طفلی پروین خیلی درد داشت با این حال با شنیدن اینکه یه بچه ی دیگه هم تو راهه تمومِ نیروشُ گذاشت و با فشار آخر بچه به دنیا آمد یه پسرِ کاکل زری ننه سکینه گل از گلش شکفت و با ذوق بیشتری بچه‌ی دخترُ لباس پوشوند.وقتی همه‌ی کارها رو کردیم و لباس تمیز تنه پروینِ لاجون کردیم‌،من بلند شدم و به طرف درب اتاق رفتم مطمئنا الان خیلی ها دل آشوب بودن ببین مادر و بچه سالمن یا نه اوه چخبر بود کلی آدم، مرد و زن پشت درب بود از بینشون سلطنت خانمُ دیدم که به طرفم آمد و پرسیدچی شد خوبن؟لبخندی زدمُ گفتم: مبارکه صاحب دو تا نوه ی خوشگل شدین یه دختر و یه پسر سلطنت باشنیدن حرفم کل بلندی کشید که پشت سر اون همه ی زن ها هم به طبع کل کشیدنُ مردا تفنگ به دست تیر هوایی در میکردن سلطنت دستمُ به طرف خودش کشید و یکی از النگو های پهنِ دستشُ درآوردو به دستم کرد خاستم مانع بشم که گفت مبارکت باشه دخترم خیلی بیشتر از این ها باید بهت بدیم هنوز هدیه ات پیشِ کدخدا و پسرم محفوظه.لبخندی زدمُ تشکر کردم هوا تاریک شده بود و دلم پر میزد برای مهری دخترم،در برابر اصرار های سلطنت و بقیه که بمونم شام بخورم مخالفت کردم و به طرف بیرون از اتاق رفتم تا زودتر به خونه ی سالار خان برسم که علی رو بیرون از حیاط دیدم علی تا متوجه من شد با لبخندِ زیبایی که چهره‌اشُ قشنگ تر میکرد به سمتم آمد و گفت
- دست مریزاد الحق که گل کاشتین سرمُ پایین انداختم و با آروم ترین لحن ممکن تشکر کردم ... علی باز پرسید
- جایی میری؟آروم گفتم: آره میرم خونه،کارم اینجا تموم شده و دلنگرونه مهری هستم...
- باشه پس من همراهیت میکنم اینجا سگ ولگرد زیاد داره میترسم آسیب ببینی با هول والا گفتم نه خودم میرم نیازی نیست اخم کرد و گفت: بریم راستش قند تو دلم آب میشد که همراهیم میکنه و براش مهمم اما از طرفی میترسیدم، ترس داشتم از این که بیشتر دلباخته اش بشم،یه بار عاشق شدم جز غم چیزی نصیبم نشد اینبارم عاشقِ یه مردِ نامزد دار شدم از اون گذشته عیب نبود دل به برادرِ دامادم بدم نیشگون محکی از دستم گرفتم تا هوش حواسم سر جاش بیاد ولی اونقدر محکم بود که صدای اخم درآمد علی فوری برگشت و گفت: چی شد ؟؟!خوبی؟
- آره...نه...چیزی نیست به چشمانم نگاهِ طولانی کرد و گفت: خوبه که خوبی،بریم.... هم دوش باهام راه می‌اومد من ریزه میزه تا سر شونش هم نبودم، کوفتش بشه اون نامزدش دیگه حرفی نزدیم و در سکوت الباقیِ مسیرُ رفتیم دو روز دیگه موندیم و قرار بود فردا زود به شهر برگردیم تو این دو روز کدخدا کلی هدایای گرون قیمت برام فرستاده بود و تشکر کرده بود که نوه هاشُ صحیح سالم به دنیا آوردم.از طرفی سالار و ننه سکینه کلی رفتارشون بهتر شده بود و با احترام و عزت باهام برخورد میکردن هر چند ننه سکینه از قبل هم همینجور مهربون بود رو به ننه سکینه گفتم بابت همه چیز ممنون حتما به خونه ما بیاین ننه صورتم بوسید و کلی قربون صدقه ام رفت و از سوغات خونگیش چند تا سبد داخل گاری گذاشت که ببریم همراهمون علی با اخم ازمون خداحافظی کرد که بدجور تو ذوقم خورد و با لب لوچه آویزون از همه خداحافظی کردیمُ دوباره به شهر برگشتیم.من ماه صنم کسی که همیشه و در حالی قوی و صبور بودم حالا مثل جوانی افسار گسیخته چنان از دست داده بودم و روز تا شب بی قرارِ رخِ علی بودم دروغ چرا روز بعدی که به شهرآمدیم متوجه شدم چقدر سخته دوری از علی آره من برای بار دوم عاشق شده بودم و دائم بینِ دل و عقلم در جدل بودم نمیدونستم چکار کنم هر دم از نهادم آهی بلند میشد که آذر و مهری با تعجب نگاهم میکردن، متوجه دلنگرونی بچه هام که میشدم از خودم خجالت می‌کشیدم و سعی میکردم با کار سرمُ مشغول کنم تا کمتر به علی فکر کنم.یه ماه بعد در حالی که دیگ خالیِ حلیم و آشُ زمین میذاشتم درب حیاط به صدا درامدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1



tgoop.com/faghadkhada9/77868
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهوسوم

سلطنت رو به من گفت جان تو و نوه ی عزیزم همینطور عروس گلم همینجور که نزدیک تر میشدم گفتم چشم فقط آب گرم، ملاحفه تمیز،قیچیِ نو، .....آماده کنید و همه برن بیرون جز مادرش سلطنت دستور داد دستورم اجرا بشه،نگاه کردم دیدم بچه داره میاد و تا فارغ شدنش چیزی نمونده سریع کمکش کردم
و با ترفند هایی که بلد بودم کمکش کردم تا زایمانِ آسون تری داشته باشه.بچه خیلی سریع به دنیا آمد یه دخترِ سفید رو،
ننه سکینه بچه رو که دید کمی ترش کرد،فهمیدم دلش میخاست نوه‌اش پسر باشه تا فخر فروشی کنه به کدخدا، اما با جیغِ پروین متوجه شدم که دو قلو بارداره
و بچه ی دیگری هم تو راهه رو به ننه سکینه گفتم یاالله این بچه بگیر تمییز کن
مثل اینکه یه قل دیگش تو راهه ننه سکینه چشمانش درشت شده بود و تاچند ثانیه پلک نمیزد به خودش آمد و بچه رو از بغلم گرفت طفلی پروین خیلی درد داشت با این حال با شنیدن اینکه یه بچه ی دیگه هم تو راهه تمومِ نیروشُ گذاشت و با فشار آخر بچه به دنیا آمد یه پسرِ کاکل زری ننه سکینه گل از گلش شکفت و با ذوق بیشتری بچه‌ی دخترُ لباس پوشوند.وقتی همه‌ی کارها رو کردیم و لباس تمیز تنه پروینِ لاجون کردیم‌،من بلند شدم و به طرف درب اتاق رفتم مطمئنا الان خیلی ها دل آشوب بودن ببین مادر و بچه سالمن یا نه اوه چخبر بود کلی آدم، مرد و زن پشت درب بود از بینشون سلطنت خانمُ دیدم که به طرفم آمد و پرسیدچی شد خوبن؟لبخندی زدمُ گفتم: مبارکه صاحب دو تا نوه ی خوشگل شدین یه دختر و یه پسر سلطنت باشنیدن حرفم کل بلندی کشید که پشت سر اون همه ی زن ها هم به طبع کل کشیدنُ مردا تفنگ به دست تیر هوایی در میکردن سلطنت دستمُ به طرف خودش کشید و یکی از النگو های پهنِ دستشُ درآوردو به دستم کرد خاستم مانع بشم که گفت مبارکت باشه دخترم خیلی بیشتر از این ها باید بهت بدیم هنوز هدیه ات پیشِ کدخدا و پسرم محفوظه.لبخندی زدمُ تشکر کردم هوا تاریک شده بود و دلم پر میزد برای مهری دخترم،در برابر اصرار های سلطنت و بقیه که بمونم شام بخورم مخالفت کردم و به طرف بیرون از اتاق رفتم تا زودتر به خونه ی سالار خان برسم که علی رو بیرون از حیاط دیدم علی تا متوجه من شد با لبخندِ زیبایی که چهره‌اشُ قشنگ تر میکرد به سمتم آمد و گفت
- دست مریزاد الحق که گل کاشتین سرمُ پایین انداختم و با آروم ترین لحن ممکن تشکر کردم ... علی باز پرسید
- جایی میری؟آروم گفتم: آره میرم خونه،کارم اینجا تموم شده و دلنگرونه مهری هستم...
- باشه پس من همراهیت میکنم اینجا سگ ولگرد زیاد داره میترسم آسیب ببینی با هول والا گفتم نه خودم میرم نیازی نیست اخم کرد و گفت: بریم راستش قند تو دلم آب میشد که همراهیم میکنه و براش مهمم اما از طرفی میترسیدم، ترس داشتم از این که بیشتر دلباخته اش بشم،یه بار عاشق شدم جز غم چیزی نصیبم نشد اینبارم عاشقِ یه مردِ نامزد دار شدم از اون گذشته عیب نبود دل به برادرِ دامادم بدم نیشگون محکی از دستم گرفتم تا هوش حواسم سر جاش بیاد ولی اونقدر محکم بود که صدای اخم درآمد علی فوری برگشت و گفت: چی شد ؟؟!خوبی؟
- آره...نه...چیزی نیست به چشمانم نگاهِ طولانی کرد و گفت: خوبه که خوبی،بریم.... هم دوش باهام راه می‌اومد من ریزه میزه تا سر شونش هم نبودم، کوفتش بشه اون نامزدش دیگه حرفی نزدیم و در سکوت الباقیِ مسیرُ رفتیم دو روز دیگه موندیم و قرار بود فردا زود به شهر برگردیم تو این دو روز کدخدا کلی هدایای گرون قیمت برام فرستاده بود و تشکر کرده بود که نوه هاشُ صحیح سالم به دنیا آوردم.از طرفی سالار و ننه سکینه کلی رفتارشون بهتر شده بود و با احترام و عزت باهام برخورد میکردن هر چند ننه سکینه از قبل هم همینجور مهربون بود رو به ننه سکینه گفتم بابت همه چیز ممنون حتما به خونه ما بیاین ننه صورتم بوسید و کلی قربون صدقه ام رفت و از سوغات خونگیش چند تا سبد داخل گاری گذاشت که ببریم همراهمون علی با اخم ازمون خداحافظی کرد که بدجور تو ذوقم خورد و با لب لوچه آویزون از همه خداحافظی کردیمُ دوباره به شهر برگشتیم.من ماه صنم کسی که همیشه و در حالی قوی و صبور بودم حالا مثل جوانی افسار گسیخته چنان از دست داده بودم و روز تا شب بی قرارِ رخِ علی بودم دروغ چرا روز بعدی که به شهرآمدیم متوجه شدم چقدر سخته دوری از علی آره من برای بار دوم عاشق شده بودم و دائم بینِ دل و عقلم در جدل بودم نمیدونستم چکار کنم هر دم از نهادم آهی بلند میشد که آذر و مهری با تعجب نگاهم میکردن، متوجه دلنگرونی بچه هام که میشدم از خودم خجالت می‌کشیدم و سعی میکردم با کار سرمُ مشغول کنم تا کمتر به علی فکر کنم.یه ماه بعد در حالی که دیگ خالیِ حلیم و آشُ زمین میذاشتم درب حیاط به صدا درامدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77868

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Healing through screaming therapy Unlimited number of subscribers per channel The optimal dimension of the avatar on Telegram is 512px by 512px, and it’s recommended to use PNG format to deliver an unpixelated avatar. You can invite up to 200 people from your contacts to join your channel as the next step. Select the users you want to add and click “Invite.” You can skip this step altogether. Matt Hussey, editorial director of NEAR Protocol (and former editor-in-chief of Decrypt) responded to the news of the Telegram group with “#meIRL.”
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American