FAGHADKHADA9 Telegram 77884
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_12 ᪣ ꧁ه
قسمت دوازدهم

مگه راه صاف را ازت گرفته بودن که از تو باغ رد میشی؟! و بعد با نگاه خیره اش که انگار در تاریکی تا عمق جانم را میدید به سرو وضعم اشاره کرد و گفت: کو‌چادرت هااا؟!بدون اینکه جوابی به حرفش بدهم شانه ای بالا انداختم و به سمت خانه عمه خورشید که آن طرف آبادی بود حرکت کردم، انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا من امشب میهمان محبوبه باشم.در فضای نیمه تاریک پیش رو قدم هایم را دوتا یکی برمی داشتم و همانطور که کیف مدرسه ام را به دنبال خودم روی زمین می کشیدم به سرعت به طرف خانه عمه خورشید یا همان محبوبه بینوا میرفتم، بالاخره بعد از گذشت دقایقی به سکوی سیمانی خانه عمه خورشید که اتاق هایی ردیف در خود جای داده بود رسیدم.جلوی ردیف اتاق ها ایستادم، نمی دانستم از بین این اتاق ها کدام اتاق سهم محبوبه شده است، نگاهی به اتاق اولی کردم، این اتاق نشیمن عمه بود، اتاق دوم هم حکم مطبخ خانه را داشت، اتاق وسطی که نمی توانست اتاق محبوبه باشد چون تا جایی که به یاد داشتم این اتاق حکم انباری خانه را داشت و اتاق آخر هم که مهمان خانه بود، پس احتمالا اتاق آخری برای محبوبه است، رویم را سمت مهمانخانه کردم و می خواستم قدمی بردارم که در مطبخ باز شد و محبوبه با سینی که داخلش سفره و بساط شام را چیده بود بیرون آمد با ذوق به طرفش رفتم و گفتم: س...س..سلام

محبوبه که انگار جن دیده باشد آه بلندی کشید و گفت: وای منیره خودتی؟ این وقت شب با این وضعیت و بدون چادر اینجا چکار میکنی؟!و بعد انگار چیزی جلب توجهش را کرده باشد گفت: این کیف مدرسه ات هست؟!با ترس سرم را تکان دادم و‌گفتم: بابا گفته از فردا مدرسه نرم، منم از خونه فرار کردم.محبوبه لبش را به دندان گرفت و گفت: خدا مرگم بده، فرار کردی؟! برگرد خونه..مگه برا تو هم خواستگار اومده که گفتن مدرسه نری؟!سرم را به دو طرف تکان دادم و‌گفتم: نه...بابا میگه به قدر کافی سواد دار شدی و مریضی مامان را بهانه کرده تا من بدبخت را از مدرسه دور کنه.محبوبه می خواست حرفی بزند که صدای عمه خورشید از داخل اتاق نشیمن بلند شد: کجایی دختر؟! مردیم از گشنگی رفتی نون بپزی و سفره درست کنی؟!
محبوبه همانطور که دستپاچه شده بود گفت: منیره، تو برو توی اتاق ما تا من غذا عمه و خانواده اش را بدم و بیام پیشت..چشمی گفتم و‌هنوز پای محبوبه به اتاق نرسیده بود که قدمی جلو برداشتم و گفتم: اتاق...اتاقت کدومه...محبوبه هوفی کرد و گفت: برق کدوم اتاق روشنه؟!نکاهی کردم و گفتم مطبخ و انباری...محبوبه با چشم اشاره ای کرد و گفت: برو تو انباری، انباری شده خونه من.از شنیدن این حرف ناراحت شدم و آهسته دو لنگ چوبی در انباری را از هم باز کردم و داخل شدم.انباری کلا تغییر کرده بود و به جای خنزر پنزرهای عمه، حالا جهیزیه محبوبه را چیده بودند، قالی لاکی نو در وسط و یک گوشه هم رختخواب ها و یک طرف هم یخچال و کنارش هم کمد سه در قهوه ای رنگ که رویش وسایل آشپزخانه چیده شده بود، اتاقی که هم حکم مهمان خانه و هم هال و هم آشپزخانه و... را داشت.
.
داخل اتاق شدم، کسی نبود و با خیال راحت کیفم را کنار رختخواب ها گذاشتم و خودم به رختخواب ها تکیه کردم و پاهایم را دراز کردم.هنوز درست جاگیر نشده بودم که در باز شد و محبوبه داخل آمد.با تعجب نگاهش کردم و گفتم: به این زودی شامت را خوردی؟!محبوبه آهی کشید و‌گفت: کدوم شام؟! انگار تو نمی دونی توی این روستا هر دختری که ازدواج میکنه و حکم عروس خانواده را پیدا می کنه، باید غذا درست کنه و غذا را برای کل خانواده شوهرش بکشه و بعد از اینکه همه اونا خوردن، اگر از غذا چیزی باقی ماند بیاره داخل اتاق خودش و تنها و دور از چشم بقیه غذا بخوره، چون توی این روستا زشته یکی غذا خوردن عروس خانواده را ببینه...ما که تا حالا عروس نداشتیم، از شنیدن حرفهای محبوبه تعجب کردم و گفتم: بیچاره عروس ..محبوبه بی توجه به حرفم گفت:مامان میدونه اینجا اومدی؟!سرم را به نشانه نه به دو طرف تکان دادم و‌گفتم: نه من فرار کردم و دیگه نفهمیدم پشت سرم چی گذشت.محبوبه آخی گفت و از جا بلند شد و گفت: پس بزار برم گوشی عمه را بگیرم زنگ بزنم مامان بهش بگم گناه داره در جریان باشه، غصه می خوره...چشمام را ریز کردم و گفتم: مگه خودت گوشی نداری...محبوبه شانه ای بالا انداخت و گفت: یک روز بعد عروسی منصور از دستم گرفت.از جام‌ نیم خیز شدم و‌گفتم: چی میگی محبوبه؟ هنوز یک روز نشده گوشیت را گرفت؟!محبوبه اخم هایش را توی هم کشید و‌ گفت:: آره، انگار می خواست با یه گوشی ساده گولم بزنه که زد، الانم گرفتتش.هوفی کشیدم و گفتم: چقدر ما دخترا بدبختیم.، هر کار که دلشون بخواد به سر ما میارن.


#ادامه_دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1



tgoop.com/faghadkhada9/77884
Create:
Last Update:

🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_12 ᪣ ꧁ه
قسمت دوازدهم

مگه راه صاف را ازت گرفته بودن که از تو باغ رد میشی؟! و بعد با نگاه خیره اش که انگار در تاریکی تا عمق جانم را میدید به سرو وضعم اشاره کرد و گفت: کو‌چادرت هااا؟!بدون اینکه جوابی به حرفش بدهم شانه ای بالا انداختم و به سمت خانه عمه خورشید که آن طرف آبادی بود حرکت کردم، انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا من امشب میهمان محبوبه باشم.در فضای نیمه تاریک پیش رو قدم هایم را دوتا یکی برمی داشتم و همانطور که کیف مدرسه ام را به دنبال خودم روی زمین می کشیدم به سرعت به طرف خانه عمه خورشید یا همان محبوبه بینوا میرفتم، بالاخره بعد از گذشت دقایقی به سکوی سیمانی خانه عمه خورشید که اتاق هایی ردیف در خود جای داده بود رسیدم.جلوی ردیف اتاق ها ایستادم، نمی دانستم از بین این اتاق ها کدام اتاق سهم محبوبه شده است، نگاهی به اتاق اولی کردم، این اتاق نشیمن عمه بود، اتاق دوم هم حکم مطبخ خانه را داشت، اتاق وسطی که نمی توانست اتاق محبوبه باشد چون تا جایی که به یاد داشتم این اتاق حکم انباری خانه را داشت و اتاق آخر هم که مهمان خانه بود، پس احتمالا اتاق آخری برای محبوبه است، رویم را سمت مهمانخانه کردم و می خواستم قدمی بردارم که در مطبخ باز شد و محبوبه با سینی که داخلش سفره و بساط شام را چیده بود بیرون آمد با ذوق به طرفش رفتم و گفتم: س...س..سلام

محبوبه که انگار جن دیده باشد آه بلندی کشید و گفت: وای منیره خودتی؟ این وقت شب با این وضعیت و بدون چادر اینجا چکار میکنی؟!و بعد انگار چیزی جلب توجهش را کرده باشد گفت: این کیف مدرسه ات هست؟!با ترس سرم را تکان دادم و‌گفتم: بابا گفته از فردا مدرسه نرم، منم از خونه فرار کردم.محبوبه لبش را به دندان گرفت و گفت: خدا مرگم بده، فرار کردی؟! برگرد خونه..مگه برا تو هم خواستگار اومده که گفتن مدرسه نری؟!سرم را به دو طرف تکان دادم و‌گفتم: نه...بابا میگه به قدر کافی سواد دار شدی و مریضی مامان را بهانه کرده تا من بدبخت را از مدرسه دور کنه.محبوبه می خواست حرفی بزند که صدای عمه خورشید از داخل اتاق نشیمن بلند شد: کجایی دختر؟! مردیم از گشنگی رفتی نون بپزی و سفره درست کنی؟!
محبوبه همانطور که دستپاچه شده بود گفت: منیره، تو برو توی اتاق ما تا من غذا عمه و خانواده اش را بدم و بیام پیشت..چشمی گفتم و‌هنوز پای محبوبه به اتاق نرسیده بود که قدمی جلو برداشتم و گفتم: اتاق...اتاقت کدومه...محبوبه هوفی کرد و گفت: برق کدوم اتاق روشنه؟!نکاهی کردم و گفتم مطبخ و انباری...محبوبه با چشم اشاره ای کرد و گفت: برو تو انباری، انباری شده خونه من.از شنیدن این حرف ناراحت شدم و آهسته دو لنگ چوبی در انباری را از هم باز کردم و داخل شدم.انباری کلا تغییر کرده بود و به جای خنزر پنزرهای عمه، حالا جهیزیه محبوبه را چیده بودند، قالی لاکی نو در وسط و یک گوشه هم رختخواب ها و یک طرف هم یخچال و کنارش هم کمد سه در قهوه ای رنگ که رویش وسایل آشپزخانه چیده شده بود، اتاقی که هم حکم مهمان خانه و هم هال و هم آشپزخانه و... را داشت.
.
داخل اتاق شدم، کسی نبود و با خیال راحت کیفم را کنار رختخواب ها گذاشتم و خودم به رختخواب ها تکیه کردم و پاهایم را دراز کردم.هنوز درست جاگیر نشده بودم که در باز شد و محبوبه داخل آمد.با تعجب نگاهش کردم و گفتم: به این زودی شامت را خوردی؟!محبوبه آهی کشید و‌گفت: کدوم شام؟! انگار تو نمی دونی توی این روستا هر دختری که ازدواج میکنه و حکم عروس خانواده را پیدا می کنه، باید غذا درست کنه و غذا را برای کل خانواده شوهرش بکشه و بعد از اینکه همه اونا خوردن، اگر از غذا چیزی باقی ماند بیاره داخل اتاق خودش و تنها و دور از چشم بقیه غذا بخوره، چون توی این روستا زشته یکی غذا خوردن عروس خانواده را ببینه...ما که تا حالا عروس نداشتیم، از شنیدن حرفهای محبوبه تعجب کردم و گفتم: بیچاره عروس ..محبوبه بی توجه به حرفم گفت:مامان میدونه اینجا اومدی؟!سرم را به نشانه نه به دو طرف تکان دادم و‌گفتم: نه من فرار کردم و دیگه نفهمیدم پشت سرم چی گذشت.محبوبه آخی گفت و از جا بلند شد و گفت: پس بزار برم گوشی عمه را بگیرم زنگ بزنم مامان بهش بگم گناه داره در جریان باشه، غصه می خوره...چشمام را ریز کردم و گفتم: مگه خودت گوشی نداری...محبوبه شانه ای بالا انداخت و گفت: یک روز بعد عروسی منصور از دستم گرفت.از جام‌ نیم خیز شدم و‌گفتم: چی میگی محبوبه؟ هنوز یک روز نشده گوشیت را گرفت؟!محبوبه اخم هایش را توی هم کشید و‌ گفت:: آره، انگار می خواست با یه گوشی ساده گولم بزنه که زد، الانم گرفتتش.هوفی کشیدم و گفتم: چقدر ما دخترا بدبختیم.، هر کار که دلشون بخواد به سر ما میارن.


#ادامه_دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77884

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

The imprisonment came as Telegram said it was "surprised" by claims that privacy commissioner Ada Chung Lai-ling is seeking to block the messaging app due to doxxing content targeting police and politicians. Your posting frequency depends on the topic of your channel. If you have a news channel, it’s OK to publish new content every day (or even every hour). For other industries, stick with 2-3 large posts a week. How to create a business channel on Telegram? (Tutorial) For crypto enthusiasts, there was the “gm” app, a self-described “meme app” which only allowed users to greet each other with “gm,” or “good morning,” a common acronym thrown around on Crypto Twitter and Discord. But the gm app was shut down back in September after a hacker reportedly gained access to user data. Hui said the time period and nature of some offences “overlapped” and thus their prison terms could be served concurrently. The judge ordered Ng to be jailed for a total of six years and six months.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American