FAGHADKHADA9 Telegram 77883
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_11  ᪣ ꧁ه
قسمت یازدهم

پدرم ابروهایش را بالا داد و گفت: آفرین منیره! ببین برای خودت دکتری شدی، چقدر خوب اسم قرص را خوندی...لبخند گل و گشادی روی لبهام نشست و از این تعریف بابا هجوم جریان خون به سمت صورتم و گرم شدن صورتم را حس می کردم و می فهمیدم الان رنگ رخسارم از این تعریف گلگون شده، آخه پیش نیامده بود که پدرم از درس خواندن ما تعریف کند و به آن افتخار کند،هنوز شیرینی این تعریف پدر زیرزبانم مزه نکرده بود که با حرف بعدی پدرم انگار کاسه آب سردی بر سرم ریختند و تمام این خوشی زود گذر برباد رفت.پدرم همانطور که استکانی چای طلب می کرد رو به مادرم گفت: حالا که محبوبه عروس شده و منیره هم اندازه خودش سواد داره و از طرفی حال تو هم خوب نیست و باید یکی وردستت باشه و میثم هم که داماد نشده تا عروس به خانه بیاره و کارهای خانه را بکنه، پس منیره از فردا مدرسه نمیره...دیگه چیزی از حرفهای پدرم نمی فهمیدم، تمام دنیا دور سرم می چرخید و حرف پدرم توی سرم اکو‌ میشد:منیره از فردا مدرسه نمیره..با بغض کیسه داروها را کناری انداختم و روسری مرحمتی مامان هم یک طرف پرت کردم و گفتم: من مدرسه میرم، اگه منو بزنید و سیاه و کبود هم بکنید بازم میرم مدرسه، همین دو روزی نبودین کلی از درس عقب موندم، دیگه لطفا نگین دور مدرسه را خط بکشم چون نمی کشم.پدرم با عصبانیت مشتش را روی پایش کوبید و از جا نیم خیز شد و گفت: دخترهٔ بی تربیت، روی حرف پدرت حرف میزنی و بعد رو به مادرم گفت: اگه خوب ادبش می کردی الان اینجور توی روی من واینمیستاد اما الانم دیر نشده، خودم ادبت می کنم و اگر جرأت داری از فردا برو مدرسه...بابا با گفتن این حرف از جا بلند شد و به سمت من خیز برداشت، مادرم که همیشه خودش را فدای ما می کرد با دست روی سرش زد و گفت: خدا مرگم بده، آقا اسحاق بزار برسیم و عرق تنمون خشک بشه بعد معرکه بگیر، اصلا من پرستار نمی خوام بزار منیره بره مدرسه...بابا که دم به دم عصبانی تر میشد، خرناسی کشید و گفت: کار به مریضی تو ندارم، حرف من همینه و تغییر هم نمی کنه، منیره از فردا پایش را به مدرسه بگذاره، قلم پاش را خورد می کنم..

از ترس اینکه همان بلایی سر کتابهای محبوبه آمد سر کتاب و دفتر من بیاد، در یک چشم بهم زدن خودم را به کیفم رساندم و کیف را با دو تا دستم چسپیدم و گفتم: بابا! من می خوام درس بخونم، هنوز خیلی چیزا هست که یاد نگرفتم، تو رو خدا رحمی کنین، من قول میدم نمره هام خوب بشه و در کنارش کارای مامان هم بکنم...پدرم که انگار کارد میزدی خونش در نمی آمد به سمتم قدمی برداشت و منم فرزتر از او از در اتاق بیرون زدم و با سرعت می دویدم، برام مهم نبود به کجا میرم، فقط می خواستم خودم و کیف و کتاب مدرسه ام را از خشم بابا نجات بدم.بعد از کلی دویدن به باغ پشت خانه ملا اکبر رسیدم، پشت درخت پهنی که سوراخ بزرگی روی تنه اش وجود داشت کمین کردم،خودم را داخل سوراخ جا کردم و از بغل تنه درخت پشت سرم را نگاه کردم.دم دم غروب بود، هیچ خبری از پدرم نبود، دوباره با دقت بیشتری نگاه کردم ،درسته کسی منو تعقیب نمی کرد.سر جای اولم برگشتم، داخل سوراخ تنه درخت چمپاتمه زدم و کیفم را در بغل گرفتم، همانطور که بغضم میشکست و قطرات گرم اشک را روی گونه های سردم حس می کردم، به بخت بدم لعنت کردم و آهسته زمزمه کردم: الان چکار کنم؟! به کجا برم؟!وای اگر مردم روستا بفهمن از خونه زدم بیرون، آبرو برام نمی زارن، اگر هم به خونه برگردم حتما یک کتک مفصل می خورم و بعدم کتاب هام مثل کتابهای محبوبه پاره پاره میشه و دیگه آرزوی مدرسه رفتن را باید به گور ببرم.بینی ام را بالا کشیدم گفتم: الان چکار کنم؟!یک لحظه به ذهنم خطور کرد برم دم در مدرسه تا صبح بشینم،اما هوا آنقدر سرد بود که اگر تا چند ساعت بیرون میموندم حتما یخ میزدم، پس چکار کنم؟!...

آفتاب غروب کرده بود و صدای عوعوی سگی از دور به گوشم رسید و ترسی عجیب بر جانم افتاد، همه جا تاریک تاریک بود و فقط نور ضعیفی از جلوی خانه های اهالی آبادی به چشم می خورد..نمی دانستم چکار کنم که صدای خش خشی منو به خود آورد.از جا بلند شدم، سایه دراز مردی روی زمین به چشم می خورد، با سرعت از جا بلند شدم، مرد جلو آمد، از روی کلاه و نمدی که بر شانه انداخته بود فهمیدم ملا اکبر هست، می خواستم آهسته از کنارش رد بشوم که ناگهان با دیدن من یکه ای خورد و گفت: یا حضرت عزرائیل! تو کیستی؟! جنی یا آدمیزادی؟!آب دهنم را قورت دادم و گفتم: دختر آقا اسحاقم، مادرم یه بسته داده تا ببرم برای خواهرم محبوبه عروس عمه خورشید...ملا اکبر جلوتر آمد و همانطور که توی نور چراغ قوه گوشی اش من را با دقت نگاه میکرد گفت:

#ادامه_دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
5👍1



tgoop.com/faghadkhada9/77883
Create:
Last Update:

🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_11  ᪣ ꧁ه
قسمت یازدهم

پدرم ابروهایش را بالا داد و گفت: آفرین منیره! ببین برای خودت دکتری شدی، چقدر خوب اسم قرص را خوندی...لبخند گل و گشادی روی لبهام نشست و از این تعریف بابا هجوم جریان خون به سمت صورتم و گرم شدن صورتم را حس می کردم و می فهمیدم الان رنگ رخسارم از این تعریف گلگون شده، آخه پیش نیامده بود که پدرم از درس خواندن ما تعریف کند و به آن افتخار کند،هنوز شیرینی این تعریف پدر زیرزبانم مزه نکرده بود که با حرف بعدی پدرم انگار کاسه آب سردی بر سرم ریختند و تمام این خوشی زود گذر برباد رفت.پدرم همانطور که استکانی چای طلب می کرد رو به مادرم گفت: حالا که محبوبه عروس شده و منیره هم اندازه خودش سواد داره و از طرفی حال تو هم خوب نیست و باید یکی وردستت باشه و میثم هم که داماد نشده تا عروس به خانه بیاره و کارهای خانه را بکنه، پس منیره از فردا مدرسه نمیره...دیگه چیزی از حرفهای پدرم نمی فهمیدم، تمام دنیا دور سرم می چرخید و حرف پدرم توی سرم اکو‌ میشد:منیره از فردا مدرسه نمیره..با بغض کیسه داروها را کناری انداختم و روسری مرحمتی مامان هم یک طرف پرت کردم و گفتم: من مدرسه میرم، اگه منو بزنید و سیاه و کبود هم بکنید بازم میرم مدرسه، همین دو روزی نبودین کلی از درس عقب موندم، دیگه لطفا نگین دور مدرسه را خط بکشم چون نمی کشم.پدرم با عصبانیت مشتش را روی پایش کوبید و از جا نیم خیز شد و گفت: دخترهٔ بی تربیت، روی حرف پدرت حرف میزنی و بعد رو به مادرم گفت: اگه خوب ادبش می کردی الان اینجور توی روی من واینمیستاد اما الانم دیر نشده، خودم ادبت می کنم و اگر جرأت داری از فردا برو مدرسه...بابا با گفتن این حرف از جا بلند شد و به سمت من خیز برداشت، مادرم که همیشه خودش را فدای ما می کرد با دست روی سرش زد و گفت: خدا مرگم بده، آقا اسحاق بزار برسیم و عرق تنمون خشک بشه بعد معرکه بگیر، اصلا من پرستار نمی خوام بزار منیره بره مدرسه...بابا که دم به دم عصبانی تر میشد، خرناسی کشید و گفت: کار به مریضی تو ندارم، حرف من همینه و تغییر هم نمی کنه، منیره از فردا پایش را به مدرسه بگذاره، قلم پاش را خورد می کنم..

از ترس اینکه همان بلایی سر کتابهای محبوبه آمد سر کتاب و دفتر من بیاد، در یک چشم بهم زدن خودم را به کیفم رساندم و کیف را با دو تا دستم چسپیدم و گفتم: بابا! من می خوام درس بخونم، هنوز خیلی چیزا هست که یاد نگرفتم، تو رو خدا رحمی کنین، من قول میدم نمره هام خوب بشه و در کنارش کارای مامان هم بکنم...پدرم که انگار کارد میزدی خونش در نمی آمد به سمتم قدمی برداشت و منم فرزتر از او از در اتاق بیرون زدم و با سرعت می دویدم، برام مهم نبود به کجا میرم، فقط می خواستم خودم و کیف و کتاب مدرسه ام را از خشم بابا نجات بدم.بعد از کلی دویدن به باغ پشت خانه ملا اکبر رسیدم، پشت درخت پهنی که سوراخ بزرگی روی تنه اش وجود داشت کمین کردم،خودم را داخل سوراخ جا کردم و از بغل تنه درخت پشت سرم را نگاه کردم.دم دم غروب بود، هیچ خبری از پدرم نبود، دوباره با دقت بیشتری نگاه کردم ،درسته کسی منو تعقیب نمی کرد.سر جای اولم برگشتم، داخل سوراخ تنه درخت چمپاتمه زدم و کیفم را در بغل گرفتم، همانطور که بغضم میشکست و قطرات گرم اشک را روی گونه های سردم حس می کردم، به بخت بدم لعنت کردم و آهسته زمزمه کردم: الان چکار کنم؟! به کجا برم؟!وای اگر مردم روستا بفهمن از خونه زدم بیرون، آبرو برام نمی زارن، اگر هم به خونه برگردم حتما یک کتک مفصل می خورم و بعدم کتاب هام مثل کتابهای محبوبه پاره پاره میشه و دیگه آرزوی مدرسه رفتن را باید به گور ببرم.بینی ام را بالا کشیدم گفتم: الان چکار کنم؟!یک لحظه به ذهنم خطور کرد برم دم در مدرسه تا صبح بشینم،اما هوا آنقدر سرد بود که اگر تا چند ساعت بیرون میموندم حتما یخ میزدم، پس چکار کنم؟!...

آفتاب غروب کرده بود و صدای عوعوی سگی از دور به گوشم رسید و ترسی عجیب بر جانم افتاد، همه جا تاریک تاریک بود و فقط نور ضعیفی از جلوی خانه های اهالی آبادی به چشم می خورد..نمی دانستم چکار کنم که صدای خش خشی منو به خود آورد.از جا بلند شدم، سایه دراز مردی روی زمین به چشم می خورد، با سرعت از جا بلند شدم، مرد جلو آمد، از روی کلاه و نمدی که بر شانه انداخته بود فهمیدم ملا اکبر هست، می خواستم آهسته از کنارش رد بشوم که ناگهان با دیدن من یکه ای خورد و گفت: یا حضرت عزرائیل! تو کیستی؟! جنی یا آدمیزادی؟!آب دهنم را قورت دادم و گفتم: دختر آقا اسحاقم، مادرم یه بسته داده تا ببرم برای خواهرم محبوبه عروس عمه خورشید...ملا اکبر جلوتر آمد و همانطور که توی نور چراغ قوه گوشی اش من را با دقت نگاه میکرد گفت:

#ادامه_دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77883

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

The initiatives announced by Perekopsky include monitoring the content in groups. According to the executive, posts identified as lacking context or as containing false information will be flagged as a potential source of disinformation. The content is then forwarded to Telegram's fact-checking channels for analysis and subsequent publication of verified information. The best encrypted messaging apps Developing social channels based on exchanging a single message isn’t exactly new, of course. Back in 2014, the “Yo” app was launched with the sole purpose of enabling users to send each other the greeting “Yo.” Click “Save” ; Ng was convicted in April for conspiracy to incite a riot, public nuisance, arson, criminal damage, manufacturing of explosives, administering poison and wounding with intent to do grievous bodily harm between October 2019 and June 2020.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American