بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و بیست و پنج
بعد نگاهش را روی لباسش لغزاند و با لبخند گفت به به… خانم من این کارها را هم بلد بوده و من خبر نداشتم. این لباس چقدر در تن ات مقبول میگوید.
او را در آغوش گرفت. دستش را بالا آورد و بوسید. اما لبخند بهار مصنوعی بود. طوری که ته دلش چیزی آرام نمی گرفت.
دو روز بعد، مادر منصور هر دو را به خانه اش دعوت کرد. بهار زیباترین لباسش را پوشید. آرایشی غلیظ کرد که خودش هم حس می کرد چهره اش کمی مسن تر شده، اما دلش می خواست زیبا باشد. وقتی منصور رسید، برایش تماس گرفت و بهار از خانه بیرون شد وقتی سوار موتر شد منصور با دیدن او لبخندش خشک شد بهار پرسید چیزی شده؟
منصور سرش را تکان داد و جواب داد نخیر چیزی نیست.
در راه چیزی هر دو ساکت بودند و حرفی نمیزدند وقتی به خانه رسیدند، خواهر منصور هم آنجا بود او با مادرش با روی خوش به استقبال شان آمد. یکساعت بعد دور هم غذا خوردند بعد از صرف غذا بهار به آشپزخانه رفت تا با راضیه کمک کند ولی راضیه اجازه نداد و فقط از بهار خواست آنجا نزد راضیه بایستد و با هم قصه کنند راضیه به او نگاه کرد و گفت خیلی زیبا شدی. این رنگ مو خیلی به چهره ات مقبول میگوید برادرم عاشق این رنگ است.
دل بهار لرزید. چیزی نگفت.
راضیه همانطور که ظروف را داخل ماشین ظرفشویی میگذاشت گفت برادرم همیشه می گفت زن باید به خودش برسد. همیشه به مادرم میگفت به آرایشگاه برود موهایش را رنگ کند حتا بعضاً مادرم را میگفت چرا اینقدر ساده آرایش میکنی کمی به خودت برس حالا ببین همسرش چقدر مقبول آرایش کرده شده چقدر به خودش رسیده.
وقتی کارشان در آشپزخانه تمام شد و می خواستند دوباره به صالون برگردند، راضیه ناگهان دست بهار را گرفت.
با لحنی صمیمی گفت بیا یک اطاق خاص را نشانت بدهم.
بهار با تعجب نگاهش کرد. راضیه لبخند زد و او را به طرف راهرویی باریک برد. درِ اطاقی را باز کرد و داخل شدند. راضیه در حالی که نگاهش را به وسایل داخل اطاق می گرداند، آرام گفت میدانی؟ اینجا اطاق منصور بود. وقتی هنوز با تو ازدواج نکرده بود و به خانهٔ مادرم می آمد، همیشه اینجا می ماند.
بهار نگاهش را دور تا دور اطاق چرخاند. تخت خواب یکنفره ای کنار دیوار بود. الماری چوبی قدیمی زیبا، میز کاری مرتب، و طاقچه ای که رویش چند کتاب و یک گیتار گذاشته شده بود. دلش کمی فشرده شد. این گوشهٔ پنهان از گذشتهٔ منصور بود؛ جایی که هیچوقت درباره اش چیزی نگفته بود.
با کنجکاوی به گیتار نگاه کرد و پرسید منصور گیتار زدن هم بلد است؟
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و بیست و پنج
بعد نگاهش را روی لباسش لغزاند و با لبخند گفت به به… خانم من این کارها را هم بلد بوده و من خبر نداشتم. این لباس چقدر در تن ات مقبول میگوید.
او را در آغوش گرفت. دستش را بالا آورد و بوسید. اما لبخند بهار مصنوعی بود. طوری که ته دلش چیزی آرام نمی گرفت.
دو روز بعد، مادر منصور هر دو را به خانه اش دعوت کرد. بهار زیباترین لباسش را پوشید. آرایشی غلیظ کرد که خودش هم حس می کرد چهره اش کمی مسن تر شده، اما دلش می خواست زیبا باشد. وقتی منصور رسید، برایش تماس گرفت و بهار از خانه بیرون شد وقتی سوار موتر شد منصور با دیدن او لبخندش خشک شد بهار پرسید چیزی شده؟
منصور سرش را تکان داد و جواب داد نخیر چیزی نیست.
در راه چیزی هر دو ساکت بودند و حرفی نمیزدند وقتی به خانه رسیدند، خواهر منصور هم آنجا بود او با مادرش با روی خوش به استقبال شان آمد. یکساعت بعد دور هم غذا خوردند بعد از صرف غذا بهار به آشپزخانه رفت تا با راضیه کمک کند ولی راضیه اجازه نداد و فقط از بهار خواست آنجا نزد راضیه بایستد و با هم قصه کنند راضیه به او نگاه کرد و گفت خیلی زیبا شدی. این رنگ مو خیلی به چهره ات مقبول میگوید برادرم عاشق این رنگ است.
دل بهار لرزید. چیزی نگفت.
راضیه همانطور که ظروف را داخل ماشین ظرفشویی میگذاشت گفت برادرم همیشه می گفت زن باید به خودش برسد. همیشه به مادرم میگفت به آرایشگاه برود موهایش را رنگ کند حتا بعضاً مادرم را میگفت چرا اینقدر ساده آرایش میکنی کمی به خودت برس حالا ببین همسرش چقدر مقبول آرایش کرده شده چقدر به خودش رسیده.
وقتی کارشان در آشپزخانه تمام شد و می خواستند دوباره به صالون برگردند، راضیه ناگهان دست بهار را گرفت.
با لحنی صمیمی گفت بیا یک اطاق خاص را نشانت بدهم.
بهار با تعجب نگاهش کرد. راضیه لبخند زد و او را به طرف راهرویی باریک برد. درِ اطاقی را باز کرد و داخل شدند. راضیه در حالی که نگاهش را به وسایل داخل اطاق می گرداند، آرام گفت میدانی؟ اینجا اطاق منصور بود. وقتی هنوز با تو ازدواج نکرده بود و به خانهٔ مادرم می آمد، همیشه اینجا می ماند.
بهار نگاهش را دور تا دور اطاق چرخاند. تخت خواب یکنفره ای کنار دیوار بود. الماری چوبی قدیمی زیبا، میز کاری مرتب، و طاقچه ای که رویش چند کتاب و یک گیتار گذاشته شده بود. دلش کمی فشرده شد. این گوشهٔ پنهان از گذشتهٔ منصور بود؛ جایی که هیچوقت درباره اش چیزی نگفته بود.
با کنجکاوی به گیتار نگاه کرد و پرسید منصور گیتار زدن هم بلد است؟
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👍1
🌟 خداوند به حضرت داوود علیهالسلام وحی فرمود:
📣 ای داوُود!
هرکس بسوی من بیاید در حالیکه از گناهانش خجالت میکشد،
✨ او را میبخشم!
🕊 ای داوود!
عمل خیری وجود دارد که هرکس آن را انجام دهد،
🚪 بهسوی بهشت میرود...!
🧎♂️ داوود پرسید:
🌿 «پروردگارا، آن عمل خیر چیست؟!»
💬 فرمود:
کسیکه ناراحتی یا غمی را از یک بنده برطرف سازد... 🌱💫
🕊 داوود فرمود:
💞 پروردگارا...!!
پس سزاوار است کسی که تو را شناخت،
🤲 امیدش را از تو هرگز قطع نکند... 🥹🦋✨الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📣 ای داوُود!
هرکس بسوی من بیاید در حالیکه از گناهانش خجالت میکشد،
✨ او را میبخشم!
🕊 ای داوود!
عمل خیری وجود دارد که هرکس آن را انجام دهد،
🚪 بهسوی بهشت میرود...!
🧎♂️ داوود پرسید:
🌿 «پروردگارا، آن عمل خیر چیست؟!»
💬 فرمود:
کسیکه ناراحتی یا غمی را از یک بنده برطرف سازد... 🌱💫
🕊 داوود فرمود:
💞 پروردگارا...!!
پس سزاوار است کسی که تو را شناخت،
🤲 امیدش را از تو هرگز قطع نکند... 🥹🦋✨الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلوهفتم
احمد سر به زیر گفت:راستش بعد چند روز که قراردادم تموم شد میخام با آذر اگه اجازه بدین برم پیش ننه بابام تا عروسشونُ ببین و بعد چند روز بیام دوباره شهر، البته از شمام میخام بیاین همراهمون...
- کار خوبی میکنی به دیدن ننه بابات میری فقط مثل چشمات باید مراقبِ آذر باشی، منم میرم این چند وقت خونه ی خودم دِه بعدش که آمدین بیاین اونجا تا تصمیمی بگیریم که چکار کنیم.احمد چشمی گفت و مشغول شام خوردنش شد.بعد دو سه هفته قراردادِ احمد تموم شد و از حقوقش برای ما لباس نو و کلی هدیه خرید و دوباره وسایل اندکمونُ جمع کردیم و به دِه برگشتیم.آذر و احمد روز بعد به مقصدِ خونه ی پدر احمد حرکت کردن حنیفه که خبردار شده بود برگشتم
با خوشحالی به همراه سبد بزرگی به دیدنم آمد و در آغوشم گرفت
- خیلی خوش آمدی ماه صنم دلم برات یه ذره شده بود،ای جونم مهریِ قشنگم بعد احوالپرسی سبدشُ که حاویِ ماست و نون تازه و تخم مرغ محلی بود به طرفم هول داد
- ناقابله گفتم شاید تازه امدین چیزی نیاز داشته باشی لبخند زنان گفتم ممنونم دستت دردنکنه
- آذر کجاست پس؟
- با شوهرش رفتن خونه ی پدرِ احمدحنیفه اهانی گفت و آهی کشیدپرسیدم: چیزی شده ؟ اتفاقی افتاده؟حنیفه با بغض گفت صد بار به این رحمت گفتم نکُن، مال یتیم خوردن نداره
اما کو گوش شنوا، چند روزی میشه که از پشت بوم خونه افتاده زمین و یه دستُ یه پاش شکسته آهی کشیدم و گفتم: ولی من نفرین نکردم حنیفه .حنیفه دستمُ در دستش فشرد و گفت: میدونم عزیزجان، ناراحت خودش نیستم بدرک حقشه نگران خودمم که کار هام صد برابر شدن و باید جورِ علیل شدنِ اینم بکشم،الان که تا اینجا آمدم چشمامُ روی کارهام بستمُ آمدم باید زودتر برم وگرنه باید تا نصفه شب جون بدم.بلند شد و گونه امُ بوسیدُ رفت.حنیفهی بیچاره اونم مثل من بدبخته....خیلی زود خبر پیچید که من برگشتم و روزی چند نفر برای دوا درمان سراغم میاومدن و باعث میشد سرگرم بشمُ پولی دربیارم چندین روز به همین منوال گذشت تا اینکه آذر و احمد به ده آمدن،آذر همینجور که تو آغوشم میفشردم زیر گوشش نجواگونه گفتم
- دخترم اذیت که نشدی چیزی بهت نگفتن؟آذر هم مثل خودم آروم کنار گوشم گفت
- نه ننه هر چی بود به من چیزی بروز ندادن فقط باباش عصبی بود.بیش از این معطل نکردم و به داخل خونه راهنمایشون کردم.رو به احمد که تو فکر بود گفتم تصمیم چیه هنوز میخوای بری شهر؟احمد مثل همیشه سر به زیر گفت: آره میرم شهر یعنی همه میریم شما اینجا بمونی که چی؟سرمُ پایین انداختم وچیزی نگفتم که ادامه داد
- زمین ها میسپارم به همون پسر سید تا روشون کشاورزی کنه و سهمِ شما رو بهتون بده، دیگه چیزی نیست جز دو تا اسب و یه قاطر که اونم به همون پسرِ سید میفروشیم.خیلی به سرعت کار هامون انجام شد و وسایل ضروری هم جمع جور شد، حالا که برای مدتِ نامعلومی میرفتیم چرا وسایلِ ضروریُ با خودمون نبریم.روزی که از در و همسایه خداحافظی میکردیم حنیفه با رنگِ پریده به طرفم اومد و سخت در آغوشم گرفت و همونجور که گریه میکردُ فینشُ بالامیکشید گفت:
- ماه صنم، رفیقِ عزیزم، خواهرِ عزیزم،چطور بعد تو طاقت بیارم، چجوری بزارم بری، کاش نری، جون خودم گاوتُ برمیگردونم نرو فقط...از بازوهاش نیشگون گرفتمُ از خودم جداش کردم
- حنیفه من که نمیرم بمیرم، برمیگردم ببین زمین هام، خونه ام و مهم تر از اون مزارِ عزیزانم اینجاست، تو هم میای پیشمون ... وقتی جاگیر شدم برات نامه میفرستم و آدرسِ خونه رو میدم تا بیایی حنیفه میون بغضش لبخند تلخی زد
- باشه ماه صنم باشه ماهی جان...از همه خداحافظی کردمُ تا جایی که میدیدمشون براشون دست تکون دادم من به امید روز های بهتر روانه ی یه مکانِ ناشناخته و غریب شدم اما نمیدونستم آینده چه خوابهایی برام دیده و قراره سرنوشتم به طور کل عوض بشه.به شهر که رسیدیم احمد که از قبل خونه رو تهیه کرده بود مستقیم به گاریچی آدرس رو داد و خداروشکر با اینهمه وسایل آواره نشدیم من از قبلِ رفتن به دِه از احمد خواسته بودم که برای من اتاقی مجزا بگیره و برای خودشونم جدا و منتظر بودم ببینم احمد چکار کرده.خونه ای نسبتا قدیمی ساخت اجاره کرده بود که دو اتاق کنار هم داشت با حموم و دستشویی داخل حیاط اتاقِ کوچکترُ من برداشتم و بزرگتریُ به آذر و احمد دادم.اتاق ها رو همون عصر با کمک هم جارو و آبپاشی کردیمُ اندک وسایلمونُ چیدیم روز بعد با همراهیِ احمد به بازار رفتم و با پولِ پس اندازم جهزیهای مختصر برای آذر خریدم،نمیخواستم دینی به گردنم باشه و دخترم حسرتِ چیزیُ بخوره...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلوهفتم
احمد سر به زیر گفت:راستش بعد چند روز که قراردادم تموم شد میخام با آذر اگه اجازه بدین برم پیش ننه بابام تا عروسشونُ ببین و بعد چند روز بیام دوباره شهر، البته از شمام میخام بیاین همراهمون...
- کار خوبی میکنی به دیدن ننه بابات میری فقط مثل چشمات باید مراقبِ آذر باشی، منم میرم این چند وقت خونه ی خودم دِه بعدش که آمدین بیاین اونجا تا تصمیمی بگیریم که چکار کنیم.احمد چشمی گفت و مشغول شام خوردنش شد.بعد دو سه هفته قراردادِ احمد تموم شد و از حقوقش برای ما لباس نو و کلی هدیه خرید و دوباره وسایل اندکمونُ جمع کردیم و به دِه برگشتیم.آذر و احمد روز بعد به مقصدِ خونه ی پدر احمد حرکت کردن حنیفه که خبردار شده بود برگشتم
با خوشحالی به همراه سبد بزرگی به دیدنم آمد و در آغوشم گرفت
- خیلی خوش آمدی ماه صنم دلم برات یه ذره شده بود،ای جونم مهریِ قشنگم بعد احوالپرسی سبدشُ که حاویِ ماست و نون تازه و تخم مرغ محلی بود به طرفم هول داد
- ناقابله گفتم شاید تازه امدین چیزی نیاز داشته باشی لبخند زنان گفتم ممنونم دستت دردنکنه
- آذر کجاست پس؟
- با شوهرش رفتن خونه ی پدرِ احمدحنیفه اهانی گفت و آهی کشیدپرسیدم: چیزی شده ؟ اتفاقی افتاده؟حنیفه با بغض گفت صد بار به این رحمت گفتم نکُن، مال یتیم خوردن نداره
اما کو گوش شنوا، چند روزی میشه که از پشت بوم خونه افتاده زمین و یه دستُ یه پاش شکسته آهی کشیدم و گفتم: ولی من نفرین نکردم حنیفه .حنیفه دستمُ در دستش فشرد و گفت: میدونم عزیزجان، ناراحت خودش نیستم بدرک حقشه نگران خودمم که کار هام صد برابر شدن و باید جورِ علیل شدنِ اینم بکشم،الان که تا اینجا آمدم چشمامُ روی کارهام بستمُ آمدم باید زودتر برم وگرنه باید تا نصفه شب جون بدم.بلند شد و گونه امُ بوسیدُ رفت.حنیفهی بیچاره اونم مثل من بدبخته....خیلی زود خبر پیچید که من برگشتم و روزی چند نفر برای دوا درمان سراغم میاومدن و باعث میشد سرگرم بشمُ پولی دربیارم چندین روز به همین منوال گذشت تا اینکه آذر و احمد به ده آمدن،آذر همینجور که تو آغوشم میفشردم زیر گوشش نجواگونه گفتم
- دخترم اذیت که نشدی چیزی بهت نگفتن؟آذر هم مثل خودم آروم کنار گوشم گفت
- نه ننه هر چی بود به من چیزی بروز ندادن فقط باباش عصبی بود.بیش از این معطل نکردم و به داخل خونه راهنمایشون کردم.رو به احمد که تو فکر بود گفتم تصمیم چیه هنوز میخوای بری شهر؟احمد مثل همیشه سر به زیر گفت: آره میرم شهر یعنی همه میریم شما اینجا بمونی که چی؟سرمُ پایین انداختم وچیزی نگفتم که ادامه داد
- زمین ها میسپارم به همون پسر سید تا روشون کشاورزی کنه و سهمِ شما رو بهتون بده، دیگه چیزی نیست جز دو تا اسب و یه قاطر که اونم به همون پسرِ سید میفروشیم.خیلی به سرعت کار هامون انجام شد و وسایل ضروری هم جمع جور شد، حالا که برای مدتِ نامعلومی میرفتیم چرا وسایلِ ضروریُ با خودمون نبریم.روزی که از در و همسایه خداحافظی میکردیم حنیفه با رنگِ پریده به طرفم اومد و سخت در آغوشم گرفت و همونجور که گریه میکردُ فینشُ بالامیکشید گفت:
- ماه صنم، رفیقِ عزیزم، خواهرِ عزیزم،چطور بعد تو طاقت بیارم، چجوری بزارم بری، کاش نری، جون خودم گاوتُ برمیگردونم نرو فقط...از بازوهاش نیشگون گرفتمُ از خودم جداش کردم
- حنیفه من که نمیرم بمیرم، برمیگردم ببین زمین هام، خونه ام و مهم تر از اون مزارِ عزیزانم اینجاست، تو هم میای پیشمون ... وقتی جاگیر شدم برات نامه میفرستم و آدرسِ خونه رو میدم تا بیایی حنیفه میون بغضش لبخند تلخی زد
- باشه ماه صنم باشه ماهی جان...از همه خداحافظی کردمُ تا جایی که میدیدمشون براشون دست تکون دادم من به امید روز های بهتر روانه ی یه مکانِ ناشناخته و غریب شدم اما نمیدونستم آینده چه خوابهایی برام دیده و قراره سرنوشتم به طور کل عوض بشه.به شهر که رسیدیم احمد که از قبل خونه رو تهیه کرده بود مستقیم به گاریچی آدرس رو داد و خداروشکر با اینهمه وسایل آواره نشدیم من از قبلِ رفتن به دِه از احمد خواسته بودم که برای من اتاقی مجزا بگیره و برای خودشونم جدا و منتظر بودم ببینم احمد چکار کرده.خونه ای نسبتا قدیمی ساخت اجاره کرده بود که دو اتاق کنار هم داشت با حموم و دستشویی داخل حیاط اتاقِ کوچکترُ من برداشتم و بزرگتریُ به آذر و احمد دادم.اتاق ها رو همون عصر با کمک هم جارو و آبپاشی کردیمُ اندک وسایلمونُ چیدیم روز بعد با همراهیِ احمد به بازار رفتم و با پولِ پس اندازم جهزیهای مختصر برای آذر خریدم،نمیخواستم دینی به گردنم باشه و دخترم حسرتِ چیزیُ بخوره...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلوهشتم
دو سه ماه در آرامش زندگیُ سپری کردیم و تو این مدت احمد نذاشت من سرکار برم و خرج همه رو میداد.درب حیاط به شدت کوبیده میشد به آذر گفتم تو بشین مراقبِ غذا باش من میرم ببینم کیه هر کی که بود خیلی عجله داشت چون مدام بدون وقفه در میزد! فوری پا تند کردم و درب حیاطُ باز کردم، این که احمدِ!!پیشونیش عرق های درشتی کرده بود و لب هاش ترک برداشته بودن هنوز قفسه ی سینش بالا پایین میشد و این یعنی تا اینجا دویده احمد سریع به داخلِ حیاط آمد و درب چفت کرد از هول و ولایِ احمد،منم ترسیدم چی شده احمد ؟!چرا هراسونی؟احمد به طرفِ حوضِ نقلی و کوچکِ گوشه ی حیاط رفت و آبی به صورتش پاشید
و گفت- بدبخت شدم،مامورا دنبالم هستن میخوان بفرستنم برم اجباری محکم به گونم چنگی زدم و گفتم
- خدامرگم بده یعنی چی آخه مگه کی تو رو تو این شهرِ غریب میشناسه!احمد دستی به صورتِ خیسش کشیدُ گفت چی بگم، حدس میزنم کار بابام باشه منُ لو داده،طوری که آدرسِ محل کارمم میدونستن.آخه اونا از کجا محلِ کارت میدونستن نکنه تهمت میزنی ؟
- چه گناهی! روزی با آذر برمیگشتم بابا ازم آدرسِ محل کارم پرسید منِ ساده هم راحت آدرسُ روی کاغذی نوشتم و تقدیمش کردم، بیچاره شدم آذر که همه ی حرفامون شنیده بود جلو آمد و گفت
- یعنی میری و دیگه پیشمون نمیمونی ؟!
- احمد گیس های بافته شده ی آذر نوازش کردُ گفت
- فعلا که زود صاحبکارم فهمید و خبرم داد آمدم خونه تا ببینم چی میشه توکل به خدا.ولی دلِ لاکردارم میگفت احمد میره اجباری و دوباره بدبخت میشیم.لبه ی حوض نشستمُ دستمُ داخل آب کردم
و کمی اونورتر ریختمشون انگار میخاستم با آب بازی ذهنمُ دور کنم از افکارِ ناراحت کننده همونجور که به دلم افتاده بود یه هفته بعد در برابرِ چشمانِ نمدار از اشکمون احمدُ به اجبار راهیِ اجباری (سربازی)کردن احمد تا لحظه ی آخر ازمون میخواست غصه نخوریم و قوی باشیم و از من میخواست مراقب آذر باشم،آذر هق هق میکرد و به دنبالِ آژان ها میدوید اما چه فایده مگر رحمی در کار بود ... احمد از دور فریاد زد براتون به محض جاگیرشدنم نامه میدم دست آذر رو گرفتم.وآذر بلند کردم و به داخل اتاق بردم مجبورش کردم استراحت کنه! آذر بچه بود و مهر پدری زیاد ندیده بود و حالا به محبت های احمد معتاد شده بود و مثل قدیسه میپرستیدش احمد برای آذر حکمِ همسر،برادر،پدر،و رفیقُ داشت که الان ازش دور شده بود بچند روز گذشت و آذر کمی آروم شده بود با این حال با زور و اجبارِ من غذا میخورد و تو خودش بود.بعد از یه هفته اولین نامه ی احمد به دستمون رسید که از احوالاتش برامون گفته بود، و جز دلتنگی به قول خودش مشکل دیگری نداشت و از آذر خواسته بود مراقب خودش باشه تا وقتی میاد سرحال و زیبا ببیندش نه مثل گلی پژمرده آذر بعد از دیدنِ نامه لبخندی بر لبانش آمد و خودش برای غذا خوردن پیش قدم شد.اما مشکلِ من تازه شروع شده بود! من باید کاری دست و پا میکردم وگرنه ته مانده ی پولامونم تموم میشدُ باید گرسنه سر به بالش میگذاشتیم از اون گذشته اجاره ی خانه رو چه میکردیم.آذر بچه بود
و زیاد تو این وادیا نبود اما این مشکل روح و روانِ منُ درگیر کرده بودبالاخره با کمکِ یکی از همسایه ها بهم پیشنهاد شد به بالای شهر برم و در خانه هایِ سازمانی که برایِ خانواده های نظامیان بود کار کنم،اونجا به دنبالِ خدمتکار بودن و چه بهتر برای منِ محتاج روزِ بعد آماده شدم
و با کلی سفارش به آذر که مراقبِ خودش باشه و درب به روی کسی باز نکنه بیرون رفتم.جایی بلد نبودم و باید پرسون پرسون راهمُ پیدا میکردم، راه طولانی بود و پاهام به ذوق ذوق افتاده بودن روی سکویِ یه خونه نشستم تا نفسی تازه کنم
و دوباره راه بیفتم بالاخره بعد از طی مسافتِ زیادی به خانه های سازمانی که آدرسش بهم داده بودن رسیدم نفسی کشیدم و درب یکی خونه ها رو زدم دق الباب کردم که مردی اخمو با لباسِ ارتشی درُ باز کرد
- چیه؟چی میخوای ؟اهههه چه گدایی اینجا پیدا میشه آدم آرامش نداره از دستشون نگاهی گذرا به خودم انداختم
اونقدرم لباس هام بد نبودن که شباهت به گدا بدم این مردِ متکبر چه راحت مردمُ قضاوت میکنه،لبی تر کردمُ گفتم
- سلام، من گدا نیستم آقا دنبالِ کارم اگه کار ندارین میرم جای دیگه مرد این بار با دقت بیشتری سر تا پامُ برانداز کرد و سپس دربُ بیشتر باز کرد و از همونجا کسیُ صدا زدمُحبت، مُحبت بیا اینجا زنی چهل ساله که لباسِ پیش خدمتی تنش بود جلو آمد
- بله آقا.این زنُ ببر پیش خانم بگو جایگزنت آمده بعد از حرفش پوتین هاش به پا کردُ رفت محبت نگاهی بهم انداخت و اشاره کرد داخل بشم، گیوه هامُ از پا درآوردم و داخل شدم خونه ای مجلل و باشکوه بود که خیلی مرتب چیده شده بود،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلوهشتم
دو سه ماه در آرامش زندگیُ سپری کردیم و تو این مدت احمد نذاشت من سرکار برم و خرج همه رو میداد.درب حیاط به شدت کوبیده میشد به آذر گفتم تو بشین مراقبِ غذا باش من میرم ببینم کیه هر کی که بود خیلی عجله داشت چون مدام بدون وقفه در میزد! فوری پا تند کردم و درب حیاطُ باز کردم، این که احمدِ!!پیشونیش عرق های درشتی کرده بود و لب هاش ترک برداشته بودن هنوز قفسه ی سینش بالا پایین میشد و این یعنی تا اینجا دویده احمد سریع به داخلِ حیاط آمد و درب چفت کرد از هول و ولایِ احمد،منم ترسیدم چی شده احمد ؟!چرا هراسونی؟احمد به طرفِ حوضِ نقلی و کوچکِ گوشه ی حیاط رفت و آبی به صورتش پاشید
و گفت- بدبخت شدم،مامورا دنبالم هستن میخوان بفرستنم برم اجباری محکم به گونم چنگی زدم و گفتم
- خدامرگم بده یعنی چی آخه مگه کی تو رو تو این شهرِ غریب میشناسه!احمد دستی به صورتِ خیسش کشیدُ گفت چی بگم، حدس میزنم کار بابام باشه منُ لو داده،طوری که آدرسِ محل کارمم میدونستن.آخه اونا از کجا محلِ کارت میدونستن نکنه تهمت میزنی ؟
- چه گناهی! روزی با آذر برمیگشتم بابا ازم آدرسِ محل کارم پرسید منِ ساده هم راحت آدرسُ روی کاغذی نوشتم و تقدیمش کردم، بیچاره شدم آذر که همه ی حرفامون شنیده بود جلو آمد و گفت
- یعنی میری و دیگه پیشمون نمیمونی ؟!
- احمد گیس های بافته شده ی آذر نوازش کردُ گفت
- فعلا که زود صاحبکارم فهمید و خبرم داد آمدم خونه تا ببینم چی میشه توکل به خدا.ولی دلِ لاکردارم میگفت احمد میره اجباری و دوباره بدبخت میشیم.لبه ی حوض نشستمُ دستمُ داخل آب کردم
و کمی اونورتر ریختمشون انگار میخاستم با آب بازی ذهنمُ دور کنم از افکارِ ناراحت کننده همونجور که به دلم افتاده بود یه هفته بعد در برابرِ چشمانِ نمدار از اشکمون احمدُ به اجبار راهیِ اجباری (سربازی)کردن احمد تا لحظه ی آخر ازمون میخواست غصه نخوریم و قوی باشیم و از من میخواست مراقب آذر باشم،آذر هق هق میکرد و به دنبالِ آژان ها میدوید اما چه فایده مگر رحمی در کار بود ... احمد از دور فریاد زد براتون به محض جاگیرشدنم نامه میدم دست آذر رو گرفتم.وآذر بلند کردم و به داخل اتاق بردم مجبورش کردم استراحت کنه! آذر بچه بود و مهر پدری زیاد ندیده بود و حالا به محبت های احمد معتاد شده بود و مثل قدیسه میپرستیدش احمد برای آذر حکمِ همسر،برادر،پدر،و رفیقُ داشت که الان ازش دور شده بود بچند روز گذشت و آذر کمی آروم شده بود با این حال با زور و اجبارِ من غذا میخورد و تو خودش بود.بعد از یه هفته اولین نامه ی احمد به دستمون رسید که از احوالاتش برامون گفته بود، و جز دلتنگی به قول خودش مشکل دیگری نداشت و از آذر خواسته بود مراقب خودش باشه تا وقتی میاد سرحال و زیبا ببیندش نه مثل گلی پژمرده آذر بعد از دیدنِ نامه لبخندی بر لبانش آمد و خودش برای غذا خوردن پیش قدم شد.اما مشکلِ من تازه شروع شده بود! من باید کاری دست و پا میکردم وگرنه ته مانده ی پولامونم تموم میشدُ باید گرسنه سر به بالش میگذاشتیم از اون گذشته اجاره ی خانه رو چه میکردیم.آذر بچه بود
و زیاد تو این وادیا نبود اما این مشکل روح و روانِ منُ درگیر کرده بودبالاخره با کمکِ یکی از همسایه ها بهم پیشنهاد شد به بالای شهر برم و در خانه هایِ سازمانی که برایِ خانواده های نظامیان بود کار کنم،اونجا به دنبالِ خدمتکار بودن و چه بهتر برای منِ محتاج روزِ بعد آماده شدم
و با کلی سفارش به آذر که مراقبِ خودش باشه و درب به روی کسی باز نکنه بیرون رفتم.جایی بلد نبودم و باید پرسون پرسون راهمُ پیدا میکردم، راه طولانی بود و پاهام به ذوق ذوق افتاده بودن روی سکویِ یه خونه نشستم تا نفسی تازه کنم
و دوباره راه بیفتم بالاخره بعد از طی مسافتِ زیادی به خانه های سازمانی که آدرسش بهم داده بودن رسیدم نفسی کشیدم و درب یکی خونه ها رو زدم دق الباب کردم که مردی اخمو با لباسِ ارتشی درُ باز کرد
- چیه؟چی میخوای ؟اهههه چه گدایی اینجا پیدا میشه آدم آرامش نداره از دستشون نگاهی گذرا به خودم انداختم
اونقدرم لباس هام بد نبودن که شباهت به گدا بدم این مردِ متکبر چه راحت مردمُ قضاوت میکنه،لبی تر کردمُ گفتم
- سلام، من گدا نیستم آقا دنبالِ کارم اگه کار ندارین میرم جای دیگه مرد این بار با دقت بیشتری سر تا پامُ برانداز کرد و سپس دربُ بیشتر باز کرد و از همونجا کسیُ صدا زدمُحبت، مُحبت بیا اینجا زنی چهل ساله که لباسِ پیش خدمتی تنش بود جلو آمد
- بله آقا.این زنُ ببر پیش خانم بگو جایگزنت آمده بعد از حرفش پوتین هاش به پا کردُ رفت محبت نگاهی بهم انداخت و اشاره کرد داخل بشم، گیوه هامُ از پا درآوردم و داخل شدم خونه ای مجلل و باشکوه بود که خیلی مرتب چیده شده بود،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلونهم
محبت منُ به اتاقی برد که خانم خونه در حال مطالعه بود کت و دامنی که اون زمان فقط اشراف میپوشیدن به تن داشت و پاهای خوش تراششُ خیلی راحت به نمایش گذاشته بودبا دیدنم طره ای از مو هاشُ پشت گوش انداخت و پرسید.خب بگو،اسم، و هر چی لازمه بعد از توضیحاتم دوباره مشغول مطالعه شد
و گفت.....
- خیلی خوش شانسی چون خدمتکارمون باید مسافرتی بره و دو سه ماه نیست میتونی تا میاد جاش وایسی ولی باید قانون و مقررات اینجا رو دقیق رعایت کنی،یه پسر و دو دختر دارم که علاوه به کار خونه باید کارهایی که بچهها ازت میخوان رو دقیق انجام بدی ماهیانه بهت حقوق میدم مطمئن باش آنقدری حقوق میگیری که لبخند رضایت به لبانت بیاد حالا برو محبت خونه رو نشونت بده.محبت جای جای خونه رو بهم نشون داد و تاکید کرد هر کاری ازم خاستن بدون کم و کاست انجام بدم وگرنه پرتم میکنن بیرون شب با آذر مثل همیشه کنار هم خابیدیم و من غرقِ نوازشِ مهریُ و آذر شدم از فردا باید مهریُ به آذر میسپاردم
و تنهایی سرکار میرفتم،دلواپسشون بودم که اتفاقی براشون نیفته از طرفی هم مجبور بودم برای سیر کردنِ شکممون برم دنبال کار.چند روز اول همه چیز خوب پیش رفت و کار هامُ منظم انجام میدادم اما کم کم بهونه های بچه های محمود خان شروع شدپسرهای ۱۵,۱۴ساله ای داشتن که کارشون این بود وقتی حوصلشون سر میره تخمه بشکنن
و پرت کنن تو اتاق ها و من با جارو دنبالشون برم تا پوست تخمه ها رو جمع کنم یه بار که چند تا پوست تخمه ندیدم
زنِ محمود خان چنان سیلی ای بهم زدکه اشک تو چشمام از شدت دردش جمع شدسرم فریاد میزد که پول یامفت به کسی نمیدیم کارت درست انجام بده
وگرنه پرتت میکنیم بیرون من اشک میریختم و بچه هاش و بخصوص دخترِ تخسش بهم میخندیدن تکبر و غرور از وجناتِ تموم اهالی این خونه بودحیف که مجبور بودم تحملشون کنم وگرنه یک دقیقه حاضر به تحملِ چنین خفتی نبودم.یه ماه تموم شد و حقوق خیلی خوبی بر خلاف اذیت آزار هاشون بهم دادن که باهاش تونستم کلی خرید کنم
و اجاره خونه رو بپردازم ماه دوم دو روز مونده بود که ماه تکمیل بشه محبت خانم سَر زده آمد و محمود خان با کمال بی رحمی عذرمُ خواست محمود خان رو به زنش گفت حقوقشُ بدین بره رد کارش، خونه شلوغ پلوغ دوست ندارم.سر به زیر گفتم آقا بزرگی کنین و بزارین همین جا بمونم من باید خرجِ خونهام رو بدم و نیاز دارم به این حقوق محمود خان چشماش ریز کردُ پرسید:پس اون شوهرِ گردن کلفتت کجاست؟نمیدونستم چی بگم آخه من تا الان نگفته بودم بیوهام و کلا حرفی نزده بودم.با من من گفتم: فوت شدن چشمانِ حریصش برقی زدن و گفت آها که اینطوربعد نزدیکم شد و آروم طوری که من بشنوم گفت:نظرت چیه با من راه بیایی تا من کمکت کنم هان؟از اینهمه وقاحت تنم لرزید و مردمک چشمام گشاد شد
- ممنون آقا میرم خونه بهش فکر میکنم.به نظرم اگه چیز دیگه ای جز این میگفتم بلایی سرم میاورد پس بهتر بهش وعده ی سر خرمن بدم. لبخند چندشی زد
و دسته ای اسکناس که شاملِ حقوقم بود به طرفم گرفت
- آفرین زن خوب اینا هم حقوقت هم جایزه ات یه کم به سر و صورتت برس فردا بیا پیشم.لبخندِ نصفه نیمه ای زدم
و به سرعت از اون محلِ کثیف دور شدم اگه کلاهم میفتاد دیگه حاضر نبودم برگردم.حالا مونده بودم از این پس چکار کنم،بعد دو سه روز فکر کردن به این نتیجه رسیدم موادِ حلیم و آشُ بخرم و الان که هوا رو به سردی هست ببرم لب خیابون بفروشم تا ببینم چطور پیش میره از روز بعد شروع کردم به پختنِ حلیم و آش داخلِ حیاط.حلیم و آش ها که آماده شدن رویِ گاریِ که حالت چرخ دستی بود
و چند روز پیش خریده بودمش گذاشتمشون و به طرف خیابون حرکت کردم،به محل رفت و آمد مردم و خریدُ فروش ها که رسیدم روبندی زدم تا خجالت نکشم درسته کارم حلال بود
و درست.اما چشمم ترسیده بود از نگاه های ناپاک اطرافم بوی خوشِ غذا هام
سریع همه رو به طرفم کشوند و چشم بر هم زدنی دیگها تموم شدن، اونقدر خوشحال و شگفت زده شده بودم که از پشت روبندم اشک هام سُر میخوردن روی گونه هام،کارم شده بود همین گاهی اوقات که خلوت بود برای نظافت در خونه های اشراف زاده ها میرفتم با این تفاوت که روز مزد کار میکردم و دیگه موندگار نمیشدم.کمکم تونستم بینِ در و همسایه خودمُ به عنوان قابله و حکیم جا بندازم و از این طریقم کمک خرج خونه باشم،درسته سخت بود و استراحت نداشتم اما همین که محتاج نمیموندم خودش خیلی بود.اونقدر سرگرم کارم شده بودم که وقتی به خودم آمدم متوجه شدم فقط دو ماه دیگه تا اومدنِ احمد از سربازی مونده،البته گاهی بهش مرخصی میدانند و به دیدنمون میاومد اما من حساب کتاب روزها از دستم رفته بود،
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلونهم
محبت منُ به اتاقی برد که خانم خونه در حال مطالعه بود کت و دامنی که اون زمان فقط اشراف میپوشیدن به تن داشت و پاهای خوش تراششُ خیلی راحت به نمایش گذاشته بودبا دیدنم طره ای از مو هاشُ پشت گوش انداخت و پرسید.خب بگو،اسم، و هر چی لازمه بعد از توضیحاتم دوباره مشغول مطالعه شد
و گفت.....
- خیلی خوش شانسی چون خدمتکارمون باید مسافرتی بره و دو سه ماه نیست میتونی تا میاد جاش وایسی ولی باید قانون و مقررات اینجا رو دقیق رعایت کنی،یه پسر و دو دختر دارم که علاوه به کار خونه باید کارهایی که بچهها ازت میخوان رو دقیق انجام بدی ماهیانه بهت حقوق میدم مطمئن باش آنقدری حقوق میگیری که لبخند رضایت به لبانت بیاد حالا برو محبت خونه رو نشونت بده.محبت جای جای خونه رو بهم نشون داد و تاکید کرد هر کاری ازم خاستن بدون کم و کاست انجام بدم وگرنه پرتم میکنن بیرون شب با آذر مثل همیشه کنار هم خابیدیم و من غرقِ نوازشِ مهریُ و آذر شدم از فردا باید مهریُ به آذر میسپاردم
و تنهایی سرکار میرفتم،دلواپسشون بودم که اتفاقی براشون نیفته از طرفی هم مجبور بودم برای سیر کردنِ شکممون برم دنبال کار.چند روز اول همه چیز خوب پیش رفت و کار هامُ منظم انجام میدادم اما کم کم بهونه های بچه های محمود خان شروع شدپسرهای ۱۵,۱۴ساله ای داشتن که کارشون این بود وقتی حوصلشون سر میره تخمه بشکنن
و پرت کنن تو اتاق ها و من با جارو دنبالشون برم تا پوست تخمه ها رو جمع کنم یه بار که چند تا پوست تخمه ندیدم
زنِ محمود خان چنان سیلی ای بهم زدکه اشک تو چشمام از شدت دردش جمع شدسرم فریاد میزد که پول یامفت به کسی نمیدیم کارت درست انجام بده
وگرنه پرتت میکنیم بیرون من اشک میریختم و بچه هاش و بخصوص دخترِ تخسش بهم میخندیدن تکبر و غرور از وجناتِ تموم اهالی این خونه بودحیف که مجبور بودم تحملشون کنم وگرنه یک دقیقه حاضر به تحملِ چنین خفتی نبودم.یه ماه تموم شد و حقوق خیلی خوبی بر خلاف اذیت آزار هاشون بهم دادن که باهاش تونستم کلی خرید کنم
و اجاره خونه رو بپردازم ماه دوم دو روز مونده بود که ماه تکمیل بشه محبت خانم سَر زده آمد و محمود خان با کمال بی رحمی عذرمُ خواست محمود خان رو به زنش گفت حقوقشُ بدین بره رد کارش، خونه شلوغ پلوغ دوست ندارم.سر به زیر گفتم آقا بزرگی کنین و بزارین همین جا بمونم من باید خرجِ خونهام رو بدم و نیاز دارم به این حقوق محمود خان چشماش ریز کردُ پرسید:پس اون شوهرِ گردن کلفتت کجاست؟نمیدونستم چی بگم آخه من تا الان نگفته بودم بیوهام و کلا حرفی نزده بودم.با من من گفتم: فوت شدن چشمانِ حریصش برقی زدن و گفت آها که اینطوربعد نزدیکم شد و آروم طوری که من بشنوم گفت:نظرت چیه با من راه بیایی تا من کمکت کنم هان؟از اینهمه وقاحت تنم لرزید و مردمک چشمام گشاد شد
- ممنون آقا میرم خونه بهش فکر میکنم.به نظرم اگه چیز دیگه ای جز این میگفتم بلایی سرم میاورد پس بهتر بهش وعده ی سر خرمن بدم. لبخند چندشی زد
و دسته ای اسکناس که شاملِ حقوقم بود به طرفم گرفت
- آفرین زن خوب اینا هم حقوقت هم جایزه ات یه کم به سر و صورتت برس فردا بیا پیشم.لبخندِ نصفه نیمه ای زدم
و به سرعت از اون محلِ کثیف دور شدم اگه کلاهم میفتاد دیگه حاضر نبودم برگردم.حالا مونده بودم از این پس چکار کنم،بعد دو سه روز فکر کردن به این نتیجه رسیدم موادِ حلیم و آشُ بخرم و الان که هوا رو به سردی هست ببرم لب خیابون بفروشم تا ببینم چطور پیش میره از روز بعد شروع کردم به پختنِ حلیم و آش داخلِ حیاط.حلیم و آش ها که آماده شدن رویِ گاریِ که حالت چرخ دستی بود
و چند روز پیش خریده بودمش گذاشتمشون و به طرف خیابون حرکت کردم،به محل رفت و آمد مردم و خریدُ فروش ها که رسیدم روبندی زدم تا خجالت نکشم درسته کارم حلال بود
و درست.اما چشمم ترسیده بود از نگاه های ناپاک اطرافم بوی خوشِ غذا هام
سریع همه رو به طرفم کشوند و چشم بر هم زدنی دیگها تموم شدن، اونقدر خوشحال و شگفت زده شده بودم که از پشت روبندم اشک هام سُر میخوردن روی گونه هام،کارم شده بود همین گاهی اوقات که خلوت بود برای نظافت در خونه های اشراف زاده ها میرفتم با این تفاوت که روز مزد کار میکردم و دیگه موندگار نمیشدم.کمکم تونستم بینِ در و همسایه خودمُ به عنوان قابله و حکیم جا بندازم و از این طریقم کمک خرج خونه باشم،درسته سخت بود و استراحت نداشتم اما همین که محتاج نمیموندم خودش خیلی بود.اونقدر سرگرم کارم شده بودم که وقتی به خودم آمدم متوجه شدم فقط دو ماه دیگه تا اومدنِ احمد از سربازی مونده،البته گاهی بهش مرخصی میدانند و به دیدنمون میاومد اما من حساب کتاب روزها از دستم رفته بود،
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
۶ توصیه قدرتمند از مولانا که نگرشت به زندگی رو تغییر میده:
۱. هر زمانی که تنها هستی، به خودت یادآور شو که خداوند همه را از تو دور کرده تا فقط تو باشی و او.
۲.انسان با هر دست بدهد با همان دست پس میگیرد و همیشه میان داد و ستد زندگی، موازنه ی کامل برقرار است.
۳. کار تو نیست که به دنبال عشق باشی، بلکه این است که موانع درون خودت که در برابر عشق سد شده اند را پیدا کنی
۴. هنر دانستن این است که؛ بدانی چه چیزهایی را نادیده بگیری.
۵.دیروز، باهوش بودم و می خواستم دنیا را تغییر دهم. امروز، خردمند هستم بنابراین می خواهم خودم را تغییر دهم
۶. همواره به خاطر داشته باش که تو شجاع تر از چیزی هستی که باور داری، قوی تر از چیزی هستی که به نظر می رسد، هوشمند تر از چیزی هستی که فکر می کنی و دو چندان زیباتر از چیزی هستی که تصور می کنی!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
۱. هر زمانی که تنها هستی، به خودت یادآور شو که خداوند همه را از تو دور کرده تا فقط تو باشی و او.
۲.انسان با هر دست بدهد با همان دست پس میگیرد و همیشه میان داد و ستد زندگی، موازنه ی کامل برقرار است.
۳. کار تو نیست که به دنبال عشق باشی، بلکه این است که موانع درون خودت که در برابر عشق سد شده اند را پیدا کنی
۴. هنر دانستن این است که؛ بدانی چه چیزهایی را نادیده بگیری.
۵.دیروز، باهوش بودم و می خواستم دنیا را تغییر دهم. امروز، خردمند هستم بنابراین می خواهم خودم را تغییر دهم
۶. همواره به خاطر داشته باش که تو شجاع تر از چیزی هستی که باور داری، قوی تر از چیزی هستی که به نظر می رسد، هوشمند تر از چیزی هستی که فکر می کنی و دو چندان زیباتر از چیزی هستی که تصور می کنی!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
" پروفسور حسابي "
زنده بودن حرکتی است افقی
از گهواره تا گور ......
اما زندگی کردن حرکتی است عمودی
از فرش تا عرش......
زندگی یک تداوم بی نهایت اکنون هاست.
ماموریت ما در زندگی
"بی مشکل زیستن " نیست
"با انگیزه زیستن است
"سلطان دلها"باش, اما دل نشکن.
بگذار همه عاشقت باشن اما تو عاشق یک نفر باش.....
پله بساز اما از کسی بالا نرو,
دورت راشلوغ کن اما در شلوغی ها خودت را گم نکن.....
"طلا" باش اما خاکی.....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زنده بودن حرکتی است افقی
از گهواره تا گور ......
اما زندگی کردن حرکتی است عمودی
از فرش تا عرش......
زندگی یک تداوم بی نهایت اکنون هاست.
ماموریت ما در زندگی
"بی مشکل زیستن " نیست
"با انگیزه زیستن است
"سلطان دلها"باش, اما دل نشکن.
بگذار همه عاشقت باشن اما تو عاشق یک نفر باش.....
پله بساز اما از کسی بالا نرو,
دورت راشلوغ کن اما در شلوغی ها خودت را گم نکن.....
"طلا" باش اما خاکی.....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️
#قسمت_سی_پنجم
گفتم بخدا خیلی حالش بده گفت توکل به خدا چیزی نمیشه ان شاءالله... گفتم تا کی میخوای این طوری زندگی کنی؟ گفت همیشه بخدا دیگه هیچ طایفهای ندارم قسم خوردم که هیچ وقت برنگردم گفت اگر به کسی بگی من اینجا هستم میرم دیگه هیچ وقت به تو هم زنگ نمیزنم و کاری بهت ندارم گفتم نه توروخدا گفت باشه برو دیر وقته.....
✍🏼رفتم خونه به کسی چیزی نگفتم چون میترسیدم داداشم بره و دیگه به منم زنگ نزنه چند روز گذشت مادرم خیلی نگران بود شبها خواب نداشت میرفت تو حیاط قدم میزد دعا میکرد پدرم از اون بدتر شده بود... زن عموم (مادر شادی) مرتب خونه ما بود یه هفته گذشت که زن عموم بزور مادرم رو میخوابوند مادرم یه دفعه از خواب پرید خواب احسان رو دیده بود شروع کرد به گریه کردن آنقدر گریه کرد که نتوانستم خودم رو نگه دارم...
روز بعدش رفتم پیش کاکم که هرجوری شده بیارمش خونه ولی یکی از همسایهها گفت روزها خونه نیست فقط شبها میاد رفتم خونه خودمون ولی کسی نبود ؛ به زن عموم زنگ زدم گفت مادرت رو بردیم دکتر زود بر میگردیم ولی تا ساعت 9 برنگشتن پرسیدم زن عموم چی بهش گفتن؟ گفت دکترا گفتن برای مادرت فقط دعا کنید داشتم دیوانه میشدم همه عموهام و داییهام سکوت کرده بودن مادرم تو اتاق خواب بود که مردا تو هال عموی بزرگم عصبانی شد هر چی از دهنش در اومد به عموهام گفت...
😔گفتم به شادی چرا آنقدر ناراحت و عصبیه عموم؟ اولش گفت چیزی نیست ولی اصرار کردم گریه کرد و گفت دکترا مادرت رو جواب کردن ؛ گفتن ببریدش خونه و براش دعا کنید...
😭تمام بدن شُل شد گریه کردم تو آشپزخانه دختر عموهام دلداریم میدادن رفتم پیش مادرم با خواهر بزرگم بغلش کردیم گریه کردیم ولی مادرم فقط میگفت احسان را برام بیارید زن عموهام مارو بردن بیرون ولی گفتم میرم پیش مادرم به زور رفتم کنار نشستم همه عموهام آمدن تو اتاق خواب از مادرم حلالیت میخواستن مادرم گفت چی بهتون بگم که احسان رو ازم گرفتید همه گریه کردن میگفتن پشیمونیم بخدا قسم. گریه میکردن به این فکر افتادم که چه بلاهایی به سرش آوردن که اون شب بیرونش کردن و خودش چه بلاهایی به سرش آمده...
نمیتونستم حرف بزنم منو بردن بیرون رفتم اتاق احسان یه گوشه گریه میکردم شادی آمد گفت از احسان خبری نداری؟ کجاست چیزی نگفتم گفت ایکاش میدونستم کجاست به پدرم میگفتم...
😏گفتم بیاد که دوباره اذیتش کنن؟ گفت نه فقط بیاد مادرت رو ببینه شاید مادرت خوب بشه...گفتم من میدونم کجاست...خیلی اصرار کرد ولی بهش نگفتم... گفتم اگر بگم دوباره عموهام اذیتش میکنن گفت نه پدرم نمیزاره... رفت پدرش رو آورد گفت شیون جان احسان کجاست...؟!؟ گفتم نمیگم میرید اذیتش میکنید گفت بخدا قسم دیگه نمیزارم کسی بهش چپ نگاه کنه گفتم تو یه زیر زمین هست گفت کجا گفتم تو فلان منطقه گفت بیا بریم بیاریمش....
✍🏼عموم خیلی خوشحال شد به مادرم گفت زن داداش جان الان میرم احسان رو میارمش شیون میدونه کجاست...
مادرم بلند شد گفت کجا...؟ منم میام منم میام... عموم گفت نه تو استراحت کن الان میرم میارمش ؛ مادرم گفت نه بخدا منم میام ولی عموم نذاشت بیاد گفت حالت خوب نیست بمون خونه....
🔹شب بود و ما رفتیم تو راه عموم زنگ زد گفت زن داداش گریه میکنه میکنه میگه من میرم پیش احسان... عموم بهشون آدرس داد گفت بیاریدش رسیدیم ؛ در زدیم احسان آمد در رو باز کرد به عموم پدرم و من نگاه کرد...
😒گفت چرا آوردیشون برو دیگه با تو هم کاری ندارم... درو بست عموم در زد گفت پسرم احسان درو باز کن باهات کار دارم ولی چراغ رو خاموش کرد... پدرم من و عموم هر کاری میکردیم درو باز نکرد تا مادرم آمد از دور گفت کو پسرم کجاست؟ احسانم کجاست؟ پدرم گفت در رو بسته باز نمیکنه...
☺️مادرم در زد گفت احسان پسرم منم درو باز کن نمیخوای رو مادرت درو باز کنی..؟ احسان در رو باز کرد گفت من غلط بکنم رو تو درو باز نکنم مادرم رو بغل کرد رفتیم تو احسان خواست در رو ببنده مادرم نذاشت تو بغل هم آنقدر گریه کردن که همه به گریه افتادن نمیتونستن حرف بزنن فقط گریه میکردن...
✍🏼عموم گفت زن داداش بسه برات خوب نیست گریه
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ان شاالله ادامه دارد...
#قسمت_سی_پنجم
گفتم بخدا خیلی حالش بده گفت توکل به خدا چیزی نمیشه ان شاءالله... گفتم تا کی میخوای این طوری زندگی کنی؟ گفت همیشه بخدا دیگه هیچ طایفهای ندارم قسم خوردم که هیچ وقت برنگردم گفت اگر به کسی بگی من اینجا هستم میرم دیگه هیچ وقت به تو هم زنگ نمیزنم و کاری بهت ندارم گفتم نه توروخدا گفت باشه برو دیر وقته.....
✍🏼رفتم خونه به کسی چیزی نگفتم چون میترسیدم داداشم بره و دیگه به منم زنگ نزنه چند روز گذشت مادرم خیلی نگران بود شبها خواب نداشت میرفت تو حیاط قدم میزد دعا میکرد پدرم از اون بدتر شده بود... زن عموم (مادر شادی) مرتب خونه ما بود یه هفته گذشت که زن عموم بزور مادرم رو میخوابوند مادرم یه دفعه از خواب پرید خواب احسان رو دیده بود شروع کرد به گریه کردن آنقدر گریه کرد که نتوانستم خودم رو نگه دارم...
روز بعدش رفتم پیش کاکم که هرجوری شده بیارمش خونه ولی یکی از همسایهها گفت روزها خونه نیست فقط شبها میاد رفتم خونه خودمون ولی کسی نبود ؛ به زن عموم زنگ زدم گفت مادرت رو بردیم دکتر زود بر میگردیم ولی تا ساعت 9 برنگشتن پرسیدم زن عموم چی بهش گفتن؟ گفت دکترا گفتن برای مادرت فقط دعا کنید داشتم دیوانه میشدم همه عموهام و داییهام سکوت کرده بودن مادرم تو اتاق خواب بود که مردا تو هال عموی بزرگم عصبانی شد هر چی از دهنش در اومد به عموهام گفت...
😔گفتم به شادی چرا آنقدر ناراحت و عصبیه عموم؟ اولش گفت چیزی نیست ولی اصرار کردم گریه کرد و گفت دکترا مادرت رو جواب کردن ؛ گفتن ببریدش خونه و براش دعا کنید...
😭تمام بدن شُل شد گریه کردم تو آشپزخانه دختر عموهام دلداریم میدادن رفتم پیش مادرم با خواهر بزرگم بغلش کردیم گریه کردیم ولی مادرم فقط میگفت احسان را برام بیارید زن عموهام مارو بردن بیرون ولی گفتم میرم پیش مادرم به زور رفتم کنار نشستم همه عموهام آمدن تو اتاق خواب از مادرم حلالیت میخواستن مادرم گفت چی بهتون بگم که احسان رو ازم گرفتید همه گریه کردن میگفتن پشیمونیم بخدا قسم. گریه میکردن به این فکر افتادم که چه بلاهایی به سرش آوردن که اون شب بیرونش کردن و خودش چه بلاهایی به سرش آمده...
نمیتونستم حرف بزنم منو بردن بیرون رفتم اتاق احسان یه گوشه گریه میکردم شادی آمد گفت از احسان خبری نداری؟ کجاست چیزی نگفتم گفت ایکاش میدونستم کجاست به پدرم میگفتم...
😏گفتم بیاد که دوباره اذیتش کنن؟ گفت نه فقط بیاد مادرت رو ببینه شاید مادرت خوب بشه...گفتم من میدونم کجاست...خیلی اصرار کرد ولی بهش نگفتم... گفتم اگر بگم دوباره عموهام اذیتش میکنن گفت نه پدرم نمیزاره... رفت پدرش رو آورد گفت شیون جان احسان کجاست...؟!؟ گفتم نمیگم میرید اذیتش میکنید گفت بخدا قسم دیگه نمیزارم کسی بهش چپ نگاه کنه گفتم تو یه زیر زمین هست گفت کجا گفتم تو فلان منطقه گفت بیا بریم بیاریمش....
✍🏼عموم خیلی خوشحال شد به مادرم گفت زن داداش جان الان میرم احسان رو میارمش شیون میدونه کجاست...
مادرم بلند شد گفت کجا...؟ منم میام منم میام... عموم گفت نه تو استراحت کن الان میرم میارمش ؛ مادرم گفت نه بخدا منم میام ولی عموم نذاشت بیاد گفت حالت خوب نیست بمون خونه....
🔹شب بود و ما رفتیم تو راه عموم زنگ زد گفت زن داداش گریه میکنه میکنه میگه من میرم پیش احسان... عموم بهشون آدرس داد گفت بیاریدش رسیدیم ؛ در زدیم احسان آمد در رو باز کرد به عموم پدرم و من نگاه کرد...
😒گفت چرا آوردیشون برو دیگه با تو هم کاری ندارم... درو بست عموم در زد گفت پسرم احسان درو باز کن باهات کار دارم ولی چراغ رو خاموش کرد... پدرم من و عموم هر کاری میکردیم درو باز نکرد تا مادرم آمد از دور گفت کو پسرم کجاست؟ احسانم کجاست؟ پدرم گفت در رو بسته باز نمیکنه...
☺️مادرم در زد گفت احسان پسرم منم درو باز کن نمیخوای رو مادرت درو باز کنی..؟ احسان در رو باز کرد گفت من غلط بکنم رو تو درو باز نکنم مادرم رو بغل کرد رفتیم تو احسان خواست در رو ببنده مادرم نذاشت تو بغل هم آنقدر گریه کردن که همه به گریه افتادن نمیتونستن حرف بزنن فقط گریه میکردن...
✍🏼عموم گفت زن داداش بسه برات خوب نیست گریه
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ان شاالله ادامه دارد...
❤1
🌴 دو کلوم حرف حساب
⏱ 5 دقیقه برای خدا....!
🏃🏻♂ماشینو بذارم تعمیرگاه...
🏃🏻♂بچه رو ببرم مهد کودک...
🏃🏻♂لباسا رو از خشکشویی بگیرم...
🏃🏻♂بعد از ظهر کلاس دارم...
🏃🏻♂عصر برم باشگاه...
🏃🏻♂واای ساعت 7 نوبت دندانپزشکی دارم...
🏃🏻♂شب هم کمی زبان کار کنم...
🤳🏼وقت شد آفلاین هام رو چک کنم، اگه شد یه نیم ساعت هم چت کنم و...!
📃شاید شما هم یک لیست کارهای روزانه شبیه این داشته باشید...
🤔 راستشو بگید در این هیاهوی زندگی وقتی برای خدا هم دارید...؟
🎈 پروردگاری که فرصت زندگی رو بهت داده و روزی ۵ بار دعوتت میکنه....
📢 حی علی الصلاة... بشتابید به سوی نماز
📢 حی علی الفلاح... بشتابید به سوی رستگاری
😐 یکی رو بخونی و دو تا رو ول کنی و نزدیک غروب، یا دوازده شب هول هولکی که اسمش نماز خوندن نیست...!
👇🏼قرآن میگه مراقب نمازت باش...
👌🏼یعنی قشنگ نمازت رو بخون و بیارش بالای لیست!📨
🌸 ﷽ وَ هُمْ عَلی صَلاتِهِمْ یُحافِظُونَ
🌸 آن ها مواظب نمازشان هستند انعام ۹۲
😒آخه بندگی کردن که اینجوری نمیشه...
🕳 مشکل ما اینجاست...! که هم خوشی های دنیا رو میخواهیم و هم خوشی های قیامت...
👋🏼 دِ نه دِ عزیز من... اینجوری نمیشه...
👨🏻🏫 یه معلم رو در نظر بگیرید...
🙇🏻♂ روزی 3 تکلیف به دانش آموزانش میده...
🙇🏻♂ ولی یکی از دانش آموزان اصلا گوشش بدهکار نیست و تو فاز درس خوندن و تکلیفِ معلمش رو نادیده میگیره...
👂🏼بعد چند روز یواشکی معلم گوش این دانش آموز رو میگیره و از کلاس بیرونش میکنه...حقش هم همینه...
☺️حالا خداوند مهربان روزی 5 دفعه به بندگانش تکلیف میکنه که نماز بخونن...
💌 خدا تلکیف میکنه تو هی رد میدی✘
💌 خدا تلکیف میکنه تو هی رد میدی✘
💌 خدا تلکیف میکنه تو هی رد میدی✘
☹️انگار نه انگار که صدای اذان رو شنیدن و اگرم بشنون کوچکترین اهمیتی به دعوت خداوند نمیدهند...
😔1،825 دفعه در سال تو حرف خدایت رو نادیده میگیری...
😱 15 سال نماز نخونی یعنی اینکه 25،374 بار تو امر خداوند رو نادیده گرفتی...
‼️حالا میفهمی چقدر بی وفایی کردی در حق خداوند و چقدر تنبل بودی در بندگی؟😒
😱علما میگن: اصلا نمیشه به کسانیکه نماز نمیخوانند اعتماد کرد...
👈🏼 چه در معاملات
👈🏼 چه در امر ازدواج
👈🏼 چه در کار و شراکت
👈🏼 چه در سپردن امانت
👈🏼 چه در هر چی که فکرشو بکنی...
😰 حتی علما میگن زکات بهشون تعلق نمیگیره وقتی مردن نباید روشون نماز جنازه بخوانید و حتی نباید در قبرستان مسلمانان دفن بشن...
🤭 حالا شاید بعضیا که نماز نمیخونن بهشون بر بخوره که نه اصلنم اینجوریا نیست...
✋🏼اصلا بیا و خودت قاضی شو... کسی که به حرف خالق و رازق و محافظش اهمیتی نده قطعا به حرف مخلوقات ضعیف و زیر دستش هم اهمیتی نمیده و به راحتی میزنه زیر همه حرفها و وعده هایی که به دیگران داده...
⚠️ ترک کردن نماز از...
❤️🔥 شراب خوردن
❤️🔥 زنا کردن
❤️🔥 ربا آوردن
❤️🔥 دروغ گفتن
❤️🔥 قتل
❤️🔥 دزدی کردن و هر گناهی بزرگتر است
☝️🏼چون با توجه به فرموده ی رسول اللهﷺ ترک کردن نماز سر از کفر در می آورد چون تارک الصلاة ستون و پایه و اساس دینش را تخریب کرده...
🏠خونه که بدون ستون و دیوار خانه سقفش بنا نمیشود و ویرانه است...
😏دین هم بدون نماز دین نمیشود حتی اگر حرف قلبم پاک است گوش عالم و آدم را کر کند...
✍🏼 حرف آخرم اینه که اگر...
🏆در ورزش اول باشی
🏆در درس و دانشگاه اول باشی
🏆در ریاست سیاست اول باشـی
🏆در قیافه و ظاهر اول باشی
🏆در زور و قدرت اول باشی
🏆در پول و ثروت اول باشی
🏆در نام و شهرت اول باشی
✘تو یک بازنده ی به تمام معنا هستی اگر جزو نماز خوان ها نباشی...🌴
⏱ 5 دقیقه برای خدا....!
🏃🏻♂ماشینو بذارم تعمیرگاه...
🏃🏻♂بچه رو ببرم مهد کودک...
🏃🏻♂لباسا رو از خشکشویی بگیرم...
🏃🏻♂بعد از ظهر کلاس دارم...
🏃🏻♂عصر برم باشگاه...
🏃🏻♂واای ساعت 7 نوبت دندانپزشکی دارم...
🏃🏻♂شب هم کمی زبان کار کنم...
🤳🏼وقت شد آفلاین هام رو چک کنم، اگه شد یه نیم ساعت هم چت کنم و...!
📃شاید شما هم یک لیست کارهای روزانه شبیه این داشته باشید...
🤔 راستشو بگید در این هیاهوی زندگی وقتی برای خدا هم دارید...؟
🎈 پروردگاری که فرصت زندگی رو بهت داده و روزی ۵ بار دعوتت میکنه....
📢 حی علی الصلاة... بشتابید به سوی نماز
📢 حی علی الفلاح... بشتابید به سوی رستگاری
😐 یکی رو بخونی و دو تا رو ول کنی و نزدیک غروب، یا دوازده شب هول هولکی که اسمش نماز خوندن نیست...!
👇🏼قرآن میگه مراقب نمازت باش...
👌🏼یعنی قشنگ نمازت رو بخون و بیارش بالای لیست!📨
🌸 ﷽ وَ هُمْ عَلی صَلاتِهِمْ یُحافِظُونَ
🌸 آن ها مواظب نمازشان هستند انعام ۹۲
😒آخه بندگی کردن که اینجوری نمیشه...
🕳 مشکل ما اینجاست...! که هم خوشی های دنیا رو میخواهیم و هم خوشی های قیامت...
👋🏼 دِ نه دِ عزیز من... اینجوری نمیشه...
👨🏻🏫 یه معلم رو در نظر بگیرید...
🙇🏻♂ روزی 3 تکلیف به دانش آموزانش میده...
🙇🏻♂ ولی یکی از دانش آموزان اصلا گوشش بدهکار نیست و تو فاز درس خوندن و تکلیفِ معلمش رو نادیده میگیره...
👂🏼بعد چند روز یواشکی معلم گوش این دانش آموز رو میگیره و از کلاس بیرونش میکنه...حقش هم همینه...
☺️حالا خداوند مهربان روزی 5 دفعه به بندگانش تکلیف میکنه که نماز بخونن...
💌 خدا تلکیف میکنه تو هی رد میدی✘
💌 خدا تلکیف میکنه تو هی رد میدی✘
💌 خدا تلکیف میکنه تو هی رد میدی✘
☹️انگار نه انگار که صدای اذان رو شنیدن و اگرم بشنون کوچکترین اهمیتی به دعوت خداوند نمیدهند...
😔1،825 دفعه در سال تو حرف خدایت رو نادیده میگیری...
😱 15 سال نماز نخونی یعنی اینکه 25،374 بار تو امر خداوند رو نادیده گرفتی...
‼️حالا میفهمی چقدر بی وفایی کردی در حق خداوند و چقدر تنبل بودی در بندگی؟😒
😱علما میگن: اصلا نمیشه به کسانیکه نماز نمیخوانند اعتماد کرد...
👈🏼 چه در معاملات
👈🏼 چه در امر ازدواج
👈🏼 چه در کار و شراکت
👈🏼 چه در سپردن امانت
👈🏼 چه در هر چی که فکرشو بکنی...
😰 حتی علما میگن زکات بهشون تعلق نمیگیره وقتی مردن نباید روشون نماز جنازه بخوانید و حتی نباید در قبرستان مسلمانان دفن بشن...
🤭 حالا شاید بعضیا که نماز نمیخونن بهشون بر بخوره که نه اصلنم اینجوریا نیست...
✋🏼اصلا بیا و خودت قاضی شو... کسی که به حرف خالق و رازق و محافظش اهمیتی نده قطعا به حرف مخلوقات ضعیف و زیر دستش هم اهمیتی نمیده و به راحتی میزنه زیر همه حرفها و وعده هایی که به دیگران داده...
⚠️ ترک کردن نماز از...
❤️🔥 شراب خوردن
❤️🔥 زنا کردن
❤️🔥 ربا آوردن
❤️🔥 دروغ گفتن
❤️🔥 قتل
❤️🔥 دزدی کردن و هر گناهی بزرگتر است
☝️🏼چون با توجه به فرموده ی رسول اللهﷺ ترک کردن نماز سر از کفر در می آورد چون تارک الصلاة ستون و پایه و اساس دینش را تخریب کرده...
🏠خونه که بدون ستون و دیوار خانه سقفش بنا نمیشود و ویرانه است...
😏دین هم بدون نماز دین نمیشود حتی اگر حرف قلبم پاک است گوش عالم و آدم را کر کند...
✍🏼 حرف آخرم اینه که اگر...
🏆در ورزش اول باشی
🏆در درس و دانشگاه اول باشی
🏆در ریاست سیاست اول باشـی
🏆در قیافه و ظاهر اول باشی
🏆در زور و قدرت اول باشی
🏆در پول و ثروت اول باشی
🏆در نام و شهرت اول باشی
✘تو یک بازنده ی به تمام معنا هستی اگر جزو نماز خوان ها نباشی...🌴
👍1
🌴 وقتی همسرتون آخر روز درباره مشکلاتش با شما صحبت میکنه لازم نیست به اون راه حل بدین! لازم نیست که مشخص کنین اشتباه کرده ! لازم نیست که بگین بهتر بود فلان کار رو میکرد بهتره طوری باهاش حرف بزنین که حس کنه واقعا داره شنیده میشه این حس رو بهش بدین که حق داشته ناراحت باشه ، حس کنه شما میفهمیدش ! تا میشه هم دردی کنین و بهش حق بدین بذارین خونه پناهگاه بیان همه ی حس های نگفته اش باشه
مثلا در جواب درد و دلش میتونین بگین واقعا حق داری ... منم جای تو بودم همین کارو میکردم...🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مثلا در جواب درد و دلش میتونین بگین واقعا حق داری ... منم جای تو بودم همین کارو میکردم...🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
تقدیم به شما عزیزان امید مورد پسند تون باشد 🌸🌺✨
#داستان_زیبا
زنی شوهرش مُرد برای اينكه خدمتی به شوهر كرده باشد شبهای جمعه غذایی تدارک می كرد و به وسيله فرزند يتيم خود به خانه فقرا می فرستاد. طفل بيچاره با اينكه گرسنه بود ، غذا را از مادر می گرفت و به فقرا میرساند و خود با شكم گرسنه به خانه بر میگشت و میخوابید . تا اينكه شبی كاسه صبرش لبريز شد و در راه غذا را خودش خورد و با شكم سير به خانه برگشت و آسوده خوابيد. آن شب زن شوهر خود را در خواب ديد كه به او می گفت : تنها غذای امشب به من رسيد. زن از خواب بيدار شد و با كمال شگفتی از فرزندش پرسيد شبهای جمعه گذشته و ديشب غذا را كجا می بردی و به كی می دادی؟ من ديشب پدرت را خواب ديدم كه میگفت تنها غذای ديشب به او رسيده است. طفل راستش را گفت كه شبهای جمعه غذا را به خانه فقرا می بردم ، ولی ديشب چون زياد گرسنه بودم ، خودم خوردم و آسوده خوابيدم. زن دانست بهترين خدمت به شوهر اين است كه يتيم او را سير نگهدارد و از اينجاست كه در حديث است كه صدقه صحيح نيست در حالی كه خويشاوندان خودت محتاج و نيازمند باشند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_زیبا
زنی شوهرش مُرد برای اينكه خدمتی به شوهر كرده باشد شبهای جمعه غذایی تدارک می كرد و به وسيله فرزند يتيم خود به خانه فقرا می فرستاد. طفل بيچاره با اينكه گرسنه بود ، غذا را از مادر می گرفت و به فقرا میرساند و خود با شكم گرسنه به خانه بر میگشت و میخوابید . تا اينكه شبی كاسه صبرش لبريز شد و در راه غذا را خودش خورد و با شكم سير به خانه برگشت و آسوده خوابيد. آن شب زن شوهر خود را در خواب ديد كه به او می گفت : تنها غذای امشب به من رسيد. زن از خواب بيدار شد و با كمال شگفتی از فرزندش پرسيد شبهای جمعه گذشته و ديشب غذا را كجا می بردی و به كی می دادی؟ من ديشب پدرت را خواب ديدم كه میگفت تنها غذای ديشب به او رسيده است. طفل راستش را گفت كه شبهای جمعه غذا را به خانه فقرا می بردم ، ولی ديشب چون زياد گرسنه بودم ، خودم خوردم و آسوده خوابيدم. زن دانست بهترين خدمت به شوهر اين است كه يتيم او را سير نگهدارد و از اينجاست كه در حديث است كه صدقه صحيح نيست در حالی كه خويشاوندان خودت محتاج و نيازمند باشند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_7 ᪣ ꧁ه
قسمت هفتم
بدون توجه به دردی که در ساق پایم پیچیده بود از جا بلند شدم و شروع به دویدن کردم و پدرم هم پشت سرم با قدم های بلند می آمد و زیر لب حرفهای نامفهومی میزد. با دوو خودم را به جلوی خانه رساندم و همزمان با رسیدنم، در اتاق مهمان خانه باز شد و منصور و محبوبه از اتاق بیرون آمدند، چهره محبوبه انگار از چیزی ذوق زده بود، نمی دانستم چه شده اما الان هم وقت فکر کردن به آنچه که بین منصور و محبوبه گذشته، نبود باید خودم را از خشم پدر پنهان می کردم، پدرم به سمتم آمد و ناخوداگاه خودم را به پشت سر محبوبه رساندم و در پناه او ایستادم.محبوبه با صدایی آرام از منصور خدا حافظی کرد و مچ دست مرا گرفت و به داخل مهمانخانه کشاند.خودم را داخل مهمانخانه چپاندم، محبوبه در را بست و به پشت در تکیه داد و گفت: چکار کردی که بابا را اینقدر عصبی کردی؟!...
شانه ای بالا انداختم و گفتم: هیچی!! تو بگو که منصور چکار کرده؟! نه به آن تلخی اول صبحت و نه به شیرینی الان و این صورت گل انداخته ات...محبوبه لبخندی خجولانه زد و همانطور که دست داخل جیب پیراهن بلند و بی قواره اش می کرد گفت: ببین منصور چی برام آورده...با تعجب به دست محبوبه که انگار شئ سیاه رنگی داخلش بود، چشم دوختم و گفتم: چی آورده؟!محبوبه دستش را به طرفم دراز کرد و مشتش را باز کرد و همانطور که به داخل دستش اشاره می کرد گفت: ببین...ببین برام یه گوشی موبایل آورده...گوشی کوچک موبایل را از داخل دستش بیرون آوردم، درست شکل گوشی بابا و میثم بود، همانطور که همه جایش را وارسی می کردم و دست روی کلیدهایش میزدم گفتم: چه جوری کار میکنه و بعد پشت گوشی را نشان دادم و گفتم: پشتش هم که کلا رنگش رفته، انگار آفتاب سوختست...محبوبه که از این هدیه خیلی خوشحال شده بود گوشی را از دستم قاپید و گفت: اصلا هم اینجور نیست، خیلی هم خوبه...برخلاف محبوبه که از داشتن یک گوشی ساده و رنگ و رو رفته خوشحال شده بود، آه کوتاهی کشیدم و از اتاق بیرون رفتم و اینچنین شد که محبوبه با گرفتن اولین هدیه زندگی اش سر سفره عقد نشست.تابستان گذشت و دوباره به سال تحصیلی رسیدیم، خانواده اعتقاد داشتند دیگر احتیاج به درس خواندنم نیست چون اندازه ای که بتوانم روی چیزی را بخوانم، سواد خواندن و نوشتن داشتم اما اصرار خودم باعث شد که تسلیم خواسته ام شوند و برای کلاس سوم دبستان هم نام نویسی کردم.هر روز با عشق و علاقه به مدرسه می رفتم، درس هایی که معلم می داد برایم بسیار ساده می آمد، همان سر کلاس کل درس ها به ترتیب داخل ذهنم چیده می شد به طوریکه هر لحظه آماده امتحان دادن بودم، استعداد و نبوغم در درس آنقدر زیاد بود که بین کل معلم های مدرسه شناخته شده بودم و همیشه دورادور می شنیدم که بعضی معلم ها می گفتند اگر منیره برای تحصیل به شهر برود یکی از نابغه های روزگار می شود، اما این تعاریف و نمره های بالایی که کسب می کردم هیچ وقت باعث نشد که پدر و مادرم مرا مورد تشویق قرار دهند و به من افتخار کنند، برای آنها جا افتاده بود که در زندگی یک دختر درس خواندن هیچ جایگاه و اهمیتی ندارد چون یک دختر می بایست با انجام کارهای سخت و طاقت فرسا به کدبانویی بی نظیر تبدیل شود که در آینده بتواند مسولیت زندگی و بچه های قد و نیم قد را بر عهده بگیرد...
یادم است که چهار ماهی از رفتن به کلاس سومم می گذشت که عمه خانم به اتفاق همسر و پسرش برای تعیین تاریخ عروسی محبوبه نگون بخت که الان سعی می کرد خودش را با تقدیر اجباری اش وفق دهد،آمدند.عروسی را به آخر هفته موکول کردند، درست است از اینکه قرار بود محبوبه از خانه ما برود و من با او انس داشتم، ناراحت بودم اما از اینکه قرار بود در خانه مان عروسی برپا شود، در پوست خود نمی گنجیدم. پدر و مادرم که در طول این چند ماه جهیزیه قابلی برای محبوبه تهیه کرده بودند وبرای تاریخ عروسی اعتراضی نکردند و به این ترتیب، محبوبه که هنوز درست از کودکی بیرون نیامده بود و طعم نوجوانی را نچشیده بود، عروس شد و همه او را به چشم یک زن کدبانو و رشیده نگاه می کردند.یک هفته ای از عروسی محبوبه گذشته بود که مادرم مدام از درد کمر و دست و پا می نالید، پدرم او را به شهر برد تا پزشکی او را ببیند و دوای دردش را تجویز کند.دو روزی که پدر و مادرم نبودند،مسولیت مارال و مرجان را به من سپردند، حالا کارهای من به مراتب بیش از قبل شده بود و می بایست علاوه بر درس و مدرسه و کارهای خانه، حواسم به مارال و مرجان هم باشد.روز اولی که پدر و مادرم رفتند، می خواستم دوقلوها را ببرم خانه محبوبه که حالا ساکن خانه عمه شده بود، یعنی یکی از اتاق های خانه عمه را در اختیار محبوبه گذاشته بودند که مثلا آنجا زندگی کند. بهترین کار این بود که بچه ها را به محبوبه بسپارم.برای همین صبح زود بعد از
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_7 ᪣ ꧁ه
قسمت هفتم
بدون توجه به دردی که در ساق پایم پیچیده بود از جا بلند شدم و شروع به دویدن کردم و پدرم هم پشت سرم با قدم های بلند می آمد و زیر لب حرفهای نامفهومی میزد. با دوو خودم را به جلوی خانه رساندم و همزمان با رسیدنم، در اتاق مهمان خانه باز شد و منصور و محبوبه از اتاق بیرون آمدند، چهره محبوبه انگار از چیزی ذوق زده بود، نمی دانستم چه شده اما الان هم وقت فکر کردن به آنچه که بین منصور و محبوبه گذشته، نبود باید خودم را از خشم پدر پنهان می کردم، پدرم به سمتم آمد و ناخوداگاه خودم را به پشت سر محبوبه رساندم و در پناه او ایستادم.محبوبه با صدایی آرام از منصور خدا حافظی کرد و مچ دست مرا گرفت و به داخل مهمانخانه کشاند.خودم را داخل مهمانخانه چپاندم، محبوبه در را بست و به پشت در تکیه داد و گفت: چکار کردی که بابا را اینقدر عصبی کردی؟!...
شانه ای بالا انداختم و گفتم: هیچی!! تو بگو که منصور چکار کرده؟! نه به آن تلخی اول صبحت و نه به شیرینی الان و این صورت گل انداخته ات...محبوبه لبخندی خجولانه زد و همانطور که دست داخل جیب پیراهن بلند و بی قواره اش می کرد گفت: ببین منصور چی برام آورده...با تعجب به دست محبوبه که انگار شئ سیاه رنگی داخلش بود، چشم دوختم و گفتم: چی آورده؟!محبوبه دستش را به طرفم دراز کرد و مشتش را باز کرد و همانطور که به داخل دستش اشاره می کرد گفت: ببین...ببین برام یه گوشی موبایل آورده...گوشی کوچک موبایل را از داخل دستش بیرون آوردم، درست شکل گوشی بابا و میثم بود، همانطور که همه جایش را وارسی می کردم و دست روی کلیدهایش میزدم گفتم: چه جوری کار میکنه و بعد پشت گوشی را نشان دادم و گفتم: پشتش هم که کلا رنگش رفته، انگار آفتاب سوختست...محبوبه که از این هدیه خیلی خوشحال شده بود گوشی را از دستم قاپید و گفت: اصلا هم اینجور نیست، خیلی هم خوبه...برخلاف محبوبه که از داشتن یک گوشی ساده و رنگ و رو رفته خوشحال شده بود، آه کوتاهی کشیدم و از اتاق بیرون رفتم و اینچنین شد که محبوبه با گرفتن اولین هدیه زندگی اش سر سفره عقد نشست.تابستان گذشت و دوباره به سال تحصیلی رسیدیم، خانواده اعتقاد داشتند دیگر احتیاج به درس خواندنم نیست چون اندازه ای که بتوانم روی چیزی را بخوانم، سواد خواندن و نوشتن داشتم اما اصرار خودم باعث شد که تسلیم خواسته ام شوند و برای کلاس سوم دبستان هم نام نویسی کردم.هر روز با عشق و علاقه به مدرسه می رفتم، درس هایی که معلم می داد برایم بسیار ساده می آمد، همان سر کلاس کل درس ها به ترتیب داخل ذهنم چیده می شد به طوریکه هر لحظه آماده امتحان دادن بودم، استعداد و نبوغم در درس آنقدر زیاد بود که بین کل معلم های مدرسه شناخته شده بودم و همیشه دورادور می شنیدم که بعضی معلم ها می گفتند اگر منیره برای تحصیل به شهر برود یکی از نابغه های روزگار می شود، اما این تعاریف و نمره های بالایی که کسب می کردم هیچ وقت باعث نشد که پدر و مادرم مرا مورد تشویق قرار دهند و به من افتخار کنند، برای آنها جا افتاده بود که در زندگی یک دختر درس خواندن هیچ جایگاه و اهمیتی ندارد چون یک دختر می بایست با انجام کارهای سخت و طاقت فرسا به کدبانویی بی نظیر تبدیل شود که در آینده بتواند مسولیت زندگی و بچه های قد و نیم قد را بر عهده بگیرد...
یادم است که چهار ماهی از رفتن به کلاس سومم می گذشت که عمه خانم به اتفاق همسر و پسرش برای تعیین تاریخ عروسی محبوبه نگون بخت که الان سعی می کرد خودش را با تقدیر اجباری اش وفق دهد،آمدند.عروسی را به آخر هفته موکول کردند، درست است از اینکه قرار بود محبوبه از خانه ما برود و من با او انس داشتم، ناراحت بودم اما از اینکه قرار بود در خانه مان عروسی برپا شود، در پوست خود نمی گنجیدم. پدر و مادرم که در طول این چند ماه جهیزیه قابلی برای محبوبه تهیه کرده بودند وبرای تاریخ عروسی اعتراضی نکردند و به این ترتیب، محبوبه که هنوز درست از کودکی بیرون نیامده بود و طعم نوجوانی را نچشیده بود، عروس شد و همه او را به چشم یک زن کدبانو و رشیده نگاه می کردند.یک هفته ای از عروسی محبوبه گذشته بود که مادرم مدام از درد کمر و دست و پا می نالید، پدرم او را به شهر برد تا پزشکی او را ببیند و دوای دردش را تجویز کند.دو روزی که پدر و مادرم نبودند،مسولیت مارال و مرجان را به من سپردند، حالا کارهای من به مراتب بیش از قبل شده بود و می بایست علاوه بر درس و مدرسه و کارهای خانه، حواسم به مارال و مرجان هم باشد.روز اولی که پدر و مادرم رفتند، می خواستم دوقلوها را ببرم خانه محبوبه که حالا ساکن خانه عمه شده بود، یعنی یکی از اتاق های خانه عمه را در اختیار محبوبه گذاشته بودند که مثلا آنجا زندگی کند. بهترین کار این بود که بچه ها را به محبوبه بسپارم.برای همین صبح زود بعد از
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_8 ᪣ ꧁ه
قسمت هشتم
رفتن پدر و مادرم از خواب بیدار شدم، مثل روزهای گذشته، دبه آب را به دست گرفتم و به سمت چشمه رفتم، از دور نگاهی به دبه های ردیف شده انداختم خیلی شلوغ بود و آه از نهادم بلند شد، آخه من باید مدرسه میرفتم.همین طور که با قدم های سنگین و صورتی که ناخوداگاه پر از اخم بود جلو میرفتم، نگاهم به یکی از زن هایی که داخل صف بود افتاد و گل از گلم شکفت و با حالت دوو به سمت چشمه حرکت کردم و صدا زدم محبووووبه....خودم را به محبوبه که جز نفرات اول صف بود، رساندم و همانطور که دست های حنایی محبوبه در دستم گرفته بودم گفتم: وای محبوبه چقدر خوشگل شدی، این چند وقته ندیدمت انگار خیلی تغییر کردی خانوم تر...محبوبه که انگار خجالت می کشید، صورتش را بیشتر از قبل توی چادر فرو کرد و به میان حرفم دوید و گفت: هیس! منیره اینجور نگو، دور و برت را نگاه هزار نفر دارن نگامون میکنن، بعدم برای یه زن زشته که بیا با یه بچه دمخور بشه...اخم هام را تو هم کشیدم و گفتم: حالا من شدم بچه؟! من خواهرتم محبوبه...محبوبه دبه دستم را گرفت و گذاشت کنار دبه خودش و گفت: دو قلوها خواب بودن؟! بابا و مامان کی رفتن؟!آه کوتاهی کشیدم و گفتم: تازه اذان صبح را گفته بودن که راهی شدن، منم اومدم آب ببرم بعد میخواستم امروز صبح دوقلوها را بیارم پیش تو که خودم برم مدرسه،آخه...
محبوبه با حالتی دستپاچه پرید وسط حرفم وگفت: نه..نه...پیش من نه...من نمی تونم..با تعجب گفتم: خوب چرا؟! محبوبه سرش را پایین انداخت، انگار یه حرفی می خواست بزنه اما روش نمی شد پس آهسته گفت: من نمی تونم نگهشون دارم، اما قول میدم در طول روز تا تو میای بیام سربهشون بزنم، الانم برو صبحانه بچه ها را آماده کن، دبه که آب شد، میارم برات در خونه بعد میرم خونه خودم و با زدن این حرف به سمت جلو حرکت کرد.همانطور که نگاهم را به رد رفتن محبوبه دوخته بودم متوجه اطرافم شدم، خاله زنکهای آبادی که منتظر یه قصه کوچک بودند که مثنوی هزار داستان ازش دربیارن، به من چشم دوخته بودند، محبوبه بعد از چند قدم سرش را به عقب برگرداند و با ابرو به من اشاره کرد که بروم و من هم سری تکان دادم و به سمت خانه حرکت کردم...با سرعت خودم را به خانه رساندم و تا سرم را بالا گرفته متوجه دوقلوها با چشمان بهت زده شدم که جلوی در اتاق ایستاده بودند.مانند وقتهایی که می خواستم مرغ ها را کیش کیش کنم دو تا دستم را از هم باز کردم و گفتم: مرجان، مارال برین توخونه، اصلا کی گفته صبح به این زودی بیدار شین هااا؟!مارال دماغش را بالا کشید و گفت: ما همیشه همین موقع بیدار میشیم و مرجان با پشت دست چشمهای آبی و خوشرنگش را مالید وگفت: مامان و بابا کجان؟!نزدیک درگاه اتاق شدم و بچه ها را به داخل هل دادم و گفتم: برین داخل صبحانه ای چیزی بخورین، من میبا برم مدرسه، مامان بابا هم رفتن شهر که برن دکتر، باید قول بدین تا من میام بچه های خوبی باشین...مارال که انگار از رفتن مامان عقده کرده بود گفت: نه من همرات میام مدرسه، من تو خونه نمی مونم..مرجان هم با تکان دادن سر حرف مارال را تایید کرد و گفت: منم میام منم میام..با خشم نگاهی به هردوشون کردم وگفتم: نمیشه! مدرسه جای بچه ها نیست، بعدم معلممون دعوام میکنه و بعد نگاهی به جفت چشمهای دوقلوها که مثل چشمای عروسک های توی تلویزیون میموند انداختم و ادامه دادم: آبجی محبوبه قول داده بیاد بهتون سر بزنه...
مارال و مرجان که از زمان عروسی محبوبه، اونو ندیده بودن و فکر می کردن که اگر الان محبوبه بیاد با همون لباس و بند و بساط عروسی میاد پیششون، با خوشحالی دستهاشون را بهم زدن و گفتن: آخ جووون محبوبه میاد و مارال آهسته توی گوش مرجان گفت: من به محبوبه میگم از اون رنگ خوشگلا که به ناخن دست خودش زده بود برا منم بزنه، مرجان هم ذوق زده گفت منم میخواااام...از حرفهای دوقلوها خنده ام گرفت اما دلم نیومد رؤیاهاشون را خراب کنم، پس همانطور که سفره را باز می کردم گفتم، بیاین یه لقمه نون و پنیر بخورین منم آماده میشم برم مدرسه و تکه ای نان توی دهنم گذاشتم و به سمت پرده ای که روی جالباسی بغل دیوار آویزان بود رفتم تا لباس مدرسه ام را بپوشم.بعد از کلی سفارش، راهی مدرسه شدم، انگار محبوبه دبه آب را آورده بود و پشت در اتاق گذاشته بود و بدون اینکه به ما چیزی بگه رفته بود.کیفم را روی سکوی سیمانی جلوی اتاق گذاشتم، در اتاق نشیمن را باز کردم نگاهی به دوقلوها که جلوی تلویزیون ولو شده بودن کردم و گفتم: آبا را نریزین هاااا، تا محبوبه نیومده از اتاق هم بیرون نمیاین فهمیدین؟!هر دو با تکان دادن سر باشه ای گفتن و در را بستم.زنگ دوم بود، منی که همیشه تمام هوش و حواسم به درس بود.
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_8 ᪣ ꧁ه
قسمت هشتم
رفتن پدر و مادرم از خواب بیدار شدم، مثل روزهای گذشته، دبه آب را به دست گرفتم و به سمت چشمه رفتم، از دور نگاهی به دبه های ردیف شده انداختم خیلی شلوغ بود و آه از نهادم بلند شد، آخه من باید مدرسه میرفتم.همین طور که با قدم های سنگین و صورتی که ناخوداگاه پر از اخم بود جلو میرفتم، نگاهم به یکی از زن هایی که داخل صف بود افتاد و گل از گلم شکفت و با حالت دوو به سمت چشمه حرکت کردم و صدا زدم محبووووبه....خودم را به محبوبه که جز نفرات اول صف بود، رساندم و همانطور که دست های حنایی محبوبه در دستم گرفته بودم گفتم: وای محبوبه چقدر خوشگل شدی، این چند وقته ندیدمت انگار خیلی تغییر کردی خانوم تر...محبوبه که انگار خجالت می کشید، صورتش را بیشتر از قبل توی چادر فرو کرد و به میان حرفم دوید و گفت: هیس! منیره اینجور نگو، دور و برت را نگاه هزار نفر دارن نگامون میکنن، بعدم برای یه زن زشته که بیا با یه بچه دمخور بشه...اخم هام را تو هم کشیدم و گفتم: حالا من شدم بچه؟! من خواهرتم محبوبه...محبوبه دبه دستم را گرفت و گذاشت کنار دبه خودش و گفت: دو قلوها خواب بودن؟! بابا و مامان کی رفتن؟!آه کوتاهی کشیدم و گفتم: تازه اذان صبح را گفته بودن که راهی شدن، منم اومدم آب ببرم بعد میخواستم امروز صبح دوقلوها را بیارم پیش تو که خودم برم مدرسه،آخه...
محبوبه با حالتی دستپاچه پرید وسط حرفم وگفت: نه..نه...پیش من نه...من نمی تونم..با تعجب گفتم: خوب چرا؟! محبوبه سرش را پایین انداخت، انگار یه حرفی می خواست بزنه اما روش نمی شد پس آهسته گفت: من نمی تونم نگهشون دارم، اما قول میدم در طول روز تا تو میای بیام سربهشون بزنم، الانم برو صبحانه بچه ها را آماده کن، دبه که آب شد، میارم برات در خونه بعد میرم خونه خودم و با زدن این حرف به سمت جلو حرکت کرد.همانطور که نگاهم را به رد رفتن محبوبه دوخته بودم متوجه اطرافم شدم، خاله زنکهای آبادی که منتظر یه قصه کوچک بودند که مثنوی هزار داستان ازش دربیارن، به من چشم دوخته بودند، محبوبه بعد از چند قدم سرش را به عقب برگرداند و با ابرو به من اشاره کرد که بروم و من هم سری تکان دادم و به سمت خانه حرکت کردم...با سرعت خودم را به خانه رساندم و تا سرم را بالا گرفته متوجه دوقلوها با چشمان بهت زده شدم که جلوی در اتاق ایستاده بودند.مانند وقتهایی که می خواستم مرغ ها را کیش کیش کنم دو تا دستم را از هم باز کردم و گفتم: مرجان، مارال برین توخونه، اصلا کی گفته صبح به این زودی بیدار شین هااا؟!مارال دماغش را بالا کشید و گفت: ما همیشه همین موقع بیدار میشیم و مرجان با پشت دست چشمهای آبی و خوشرنگش را مالید وگفت: مامان و بابا کجان؟!نزدیک درگاه اتاق شدم و بچه ها را به داخل هل دادم و گفتم: برین داخل صبحانه ای چیزی بخورین، من میبا برم مدرسه، مامان بابا هم رفتن شهر که برن دکتر، باید قول بدین تا من میام بچه های خوبی باشین...مارال که انگار از رفتن مامان عقده کرده بود گفت: نه من همرات میام مدرسه، من تو خونه نمی مونم..مرجان هم با تکان دادن سر حرف مارال را تایید کرد و گفت: منم میام منم میام..با خشم نگاهی به هردوشون کردم وگفتم: نمیشه! مدرسه جای بچه ها نیست، بعدم معلممون دعوام میکنه و بعد نگاهی به جفت چشمهای دوقلوها که مثل چشمای عروسک های توی تلویزیون میموند انداختم و ادامه دادم: آبجی محبوبه قول داده بیاد بهتون سر بزنه...
مارال و مرجان که از زمان عروسی محبوبه، اونو ندیده بودن و فکر می کردن که اگر الان محبوبه بیاد با همون لباس و بند و بساط عروسی میاد پیششون، با خوشحالی دستهاشون را بهم زدن و گفتن: آخ جووون محبوبه میاد و مارال آهسته توی گوش مرجان گفت: من به محبوبه میگم از اون رنگ خوشگلا که به ناخن دست خودش زده بود برا منم بزنه، مرجان هم ذوق زده گفت منم میخواااام...از حرفهای دوقلوها خنده ام گرفت اما دلم نیومد رؤیاهاشون را خراب کنم، پس همانطور که سفره را باز می کردم گفتم، بیاین یه لقمه نون و پنیر بخورین منم آماده میشم برم مدرسه و تکه ای نان توی دهنم گذاشتم و به سمت پرده ای که روی جالباسی بغل دیوار آویزان بود رفتم تا لباس مدرسه ام را بپوشم.بعد از کلی سفارش، راهی مدرسه شدم، انگار محبوبه دبه آب را آورده بود و پشت در اتاق گذاشته بود و بدون اینکه به ما چیزی بگه رفته بود.کیفم را روی سکوی سیمانی جلوی اتاق گذاشتم، در اتاق نشیمن را باز کردم نگاهی به دوقلوها که جلوی تلویزیون ولو شده بودن کردم و گفتم: آبا را نریزین هاااا، تا محبوبه نیومده از اتاق هم بیرون نمیاین فهمیدین؟!هر دو با تکان دادن سر باشه ای گفتن و در را بستم.زنگ دوم بود، منی که همیشه تمام هوش و حواسم به درس بود.
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_9 ᪣ ꧁ه
قسمت نهم
الان نمی دونستم چرا ذهنم پی درس نیست و یه استرس عجیب به جانم افتاده بود و درست ده دقیقه قبل از پایان زنگ دوم وقتی در کلاس را زدند و منو خواستن فهمیدم که این استرس و هیجان برای چی بوده...مدیر مدرسه منو به دفتر برد و با باز شدن در دفتر مارال را دیدم که با صورتی مملو از اشک وسط دفتر ایستاده، من مارال و مرجان را که خیلی شبیه هم بودن از روی خالی که مارال کنار ابرویش داشت و مرجان نداشت تشخیص می دادم، با دیدن مارال بدون توجه به مدیر مدرسه به سمتش دویدم و گفتم:چی شده مارال؟! چرا گریه می کنی؟! اصلا اینجا چکار می کنی؟! مگه نگفتم که...هق هق مارال بلند شد و مدیر مدرسه دستی روی شانه ام گذاشت و گفت: وقتی پدر و مادرت خونه نیستن چرا بچه ها را تنها رها کردی؟ شانس آوردی که همسایه ها به دادشون رسیدن...با این حرف ته دلم خالی شد، یعنی چه اتفاقی افتاده بود.هرچه من بیشتر سوال می کردم هق هق مارال بیشتر میشد تا جایی که صدایش کل دفتر مدرسه را برداشته بود، در این هنگام مدیر مدرسه کنارم قرار گرفت و گفت: منیره جان! عزیزم بچه ترسیده، انگار پدر و مادرت نیستن برو وسایلت را جمع کن و با هم برین خونه، بقیه درس امروز را داخل خونه بخون .چشمی گفتم و همانطور که مچ دست مارال را گرفته بودم و پشت سر خودم میکشیدم از دفتر مدرسه بیرون آمدم و به سمت کلاسمان رفتم.کیف و کتابم را برداشتم و با مارال بیرون آمدیم، مارال ساکت شده بود ومدام دماغش را بالا می کشید، همانطور که دستش توی دستم بود، فشاری به آن دادم و گفتم: حالا میگی چی شده یا نه؟!مارال که انگار مثل آتشفشان خاموشی بود که آماده انفجار است، دوباره به گریه افتاد.همانطور که حرصم در آمده بود، صدایم را بالا بردم و گفتم: گرررریه نکن، بگو چکار کردین؟ مرجان حالش خوبه؟!
مارال سری به نشانه بله تکان داد و بریده بریده گفت: ما...ما هیچ کار نکردیم، مثل همیشه به مرغ و خروس ها دون دادیم و تخم مرغ ها را جمع کردیم و بعدم مرجان گفت بیا با هم چای تخم مرغی درست کنیم، بعد اومدیم گاز را روشن کنیم، کبریت افتاد روی فرش، حواسمون نبود، فرش آتش گرفت و...تا این حرف از دهان مارال بیرون آمد، دستش را رها کردم و محکم روی سرم کوبیدم و همانطور که با حالت دوو به سمت خانه میدویدم گفتم: خاک بر سرم، جواب مامان بابا را چی بدم؟!مارال هم دنبالم دوید و گفت: نترس هیچی نشده، عبدالله همسایه اومد آتش فرش را خاموش کرد.اینقدر عصبانی بودم که دیگه هیچی از حرفهای مارال نمی فهمیدم فقط می دویدم جلوی خانه همسایه ها جمع شده بودند و گرم صحبت بودند و با آمدن من نگاه ها به سمتم کشیده شد.داخل جمعیت پیش رو فقط به دنبال مرجان بودم که بالاخره اونو روی سکوی سیمانی جلوی اتاق نشسته بود و حالش هم دست کمی از حال مارال نداشت و رد اشک روی گونه های سرخ و سفیدش مانده بود، کیفم را به گوشه ای پرتاب کردم و با سرعت به طرف مرجان رفتم و گفتم: مرجان تو حالت خوبه؟!
مرجان سرش را تکان داد همزمان که گریه اش شدت می گرفت دستش را نشان داد و گفت: دستم سوخته...دست راست مرجان که پشتش کمی قرمز شده بود را در دست گرفتم و بوس کردم و گفتم الان یه چیزی میزنم روش خوب بشه تو گریه نکن و بعد به طرف اتاق رفتم.سرم را داخل بردم، همه چیز مثل سابق بود فقط گوشه پایین گلیم پشمی که خود مادرم بافته بود اندازه کف دست یک آدم بزرگ، کلا سوخته بود.اوفی کردم و به مارال و مرجان که الان کنار هم بودند نگاه کردم و گفتم: بیاین تو اتاق، خودم هم به سمت کیفم رفتم و همانطور که از کنار همسایه مان رد میشدم گفتم: ممنون آقا عبدالله که آتش را خاموش کردین...آقا عبدالله که انگار منتظر همین حرف من بود، همراهم راه افتاد و گفت: آخه دختر، تو چرا دو قلوها را تنها ول کردی و رفتی؟! اصلا درس و مدرسه از تو چی می خواد، تو دیگه بزرگ شدی، دو روز دیگه باید عروست کنن و...حوصله شنیدن حرفهای آقا عبدالله را نداشتم پس کیفم را برداشتم و گفتم: اولا من باید درس بخونم ، ثانیا قرار بود خواهرم محبوبه بیاد به بچه ها سر بزنه و...آقا عبدالله نگذاشت حرفم تمام بشه و رو به زنهای همسایه کرد و با خنده ای تمسخر گونه گفت: ببینید چی میگه؟! نوعروس یه خونه پاشه بیاد خونه باباش و بشه لَعلِه آبجی هاش، اون باید خدمت خانواده شوهرش را کنه، ظرف بشوره غذا درست کنه، لباسا خانواده را بشوره، نون بپزه، شیر بدوشه، آب بیاره...آقا عبدالله می گفت و همسایه های دیگه هم تایید می کردند، از حرفاش لجم گرفت، بدون توجه به اونا داخل اتاق شدم و در را محکم بستم.مرجان و مارال گوشه اتاق کز کرده بودن، با حالتی ناراحت بهشون نگاه کردم و گفتم: اینقدر من سفارش کردم، این بود حرف گوش کردنتون؟!..
#ادامه_دارد...
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_9 ᪣ ꧁ه
قسمت نهم
الان نمی دونستم چرا ذهنم پی درس نیست و یه استرس عجیب به جانم افتاده بود و درست ده دقیقه قبل از پایان زنگ دوم وقتی در کلاس را زدند و منو خواستن فهمیدم که این استرس و هیجان برای چی بوده...مدیر مدرسه منو به دفتر برد و با باز شدن در دفتر مارال را دیدم که با صورتی مملو از اشک وسط دفتر ایستاده، من مارال و مرجان را که خیلی شبیه هم بودن از روی خالی که مارال کنار ابرویش داشت و مرجان نداشت تشخیص می دادم، با دیدن مارال بدون توجه به مدیر مدرسه به سمتش دویدم و گفتم:چی شده مارال؟! چرا گریه می کنی؟! اصلا اینجا چکار می کنی؟! مگه نگفتم که...هق هق مارال بلند شد و مدیر مدرسه دستی روی شانه ام گذاشت و گفت: وقتی پدر و مادرت خونه نیستن چرا بچه ها را تنها رها کردی؟ شانس آوردی که همسایه ها به دادشون رسیدن...با این حرف ته دلم خالی شد، یعنی چه اتفاقی افتاده بود.هرچه من بیشتر سوال می کردم هق هق مارال بیشتر میشد تا جایی که صدایش کل دفتر مدرسه را برداشته بود، در این هنگام مدیر مدرسه کنارم قرار گرفت و گفت: منیره جان! عزیزم بچه ترسیده، انگار پدر و مادرت نیستن برو وسایلت را جمع کن و با هم برین خونه، بقیه درس امروز را داخل خونه بخون .چشمی گفتم و همانطور که مچ دست مارال را گرفته بودم و پشت سر خودم میکشیدم از دفتر مدرسه بیرون آمدم و به سمت کلاسمان رفتم.کیف و کتابم را برداشتم و با مارال بیرون آمدیم، مارال ساکت شده بود ومدام دماغش را بالا می کشید، همانطور که دستش توی دستم بود، فشاری به آن دادم و گفتم: حالا میگی چی شده یا نه؟!مارال که انگار مثل آتشفشان خاموشی بود که آماده انفجار است، دوباره به گریه افتاد.همانطور که حرصم در آمده بود، صدایم را بالا بردم و گفتم: گرررریه نکن، بگو چکار کردین؟ مرجان حالش خوبه؟!
مارال سری به نشانه بله تکان داد و بریده بریده گفت: ما...ما هیچ کار نکردیم، مثل همیشه به مرغ و خروس ها دون دادیم و تخم مرغ ها را جمع کردیم و بعدم مرجان گفت بیا با هم چای تخم مرغی درست کنیم، بعد اومدیم گاز را روشن کنیم، کبریت افتاد روی فرش، حواسمون نبود، فرش آتش گرفت و...تا این حرف از دهان مارال بیرون آمد، دستش را رها کردم و محکم روی سرم کوبیدم و همانطور که با حالت دوو به سمت خانه میدویدم گفتم: خاک بر سرم، جواب مامان بابا را چی بدم؟!مارال هم دنبالم دوید و گفت: نترس هیچی نشده، عبدالله همسایه اومد آتش فرش را خاموش کرد.اینقدر عصبانی بودم که دیگه هیچی از حرفهای مارال نمی فهمیدم فقط می دویدم جلوی خانه همسایه ها جمع شده بودند و گرم صحبت بودند و با آمدن من نگاه ها به سمتم کشیده شد.داخل جمعیت پیش رو فقط به دنبال مرجان بودم که بالاخره اونو روی سکوی سیمانی جلوی اتاق نشسته بود و حالش هم دست کمی از حال مارال نداشت و رد اشک روی گونه های سرخ و سفیدش مانده بود، کیفم را به گوشه ای پرتاب کردم و با سرعت به طرف مرجان رفتم و گفتم: مرجان تو حالت خوبه؟!
مرجان سرش را تکان داد همزمان که گریه اش شدت می گرفت دستش را نشان داد و گفت: دستم سوخته...دست راست مرجان که پشتش کمی قرمز شده بود را در دست گرفتم و بوس کردم و گفتم الان یه چیزی میزنم روش خوب بشه تو گریه نکن و بعد به طرف اتاق رفتم.سرم را داخل بردم، همه چیز مثل سابق بود فقط گوشه پایین گلیم پشمی که خود مادرم بافته بود اندازه کف دست یک آدم بزرگ، کلا سوخته بود.اوفی کردم و به مارال و مرجان که الان کنار هم بودند نگاه کردم و گفتم: بیاین تو اتاق، خودم هم به سمت کیفم رفتم و همانطور که از کنار همسایه مان رد میشدم گفتم: ممنون آقا عبدالله که آتش را خاموش کردین...آقا عبدالله که انگار منتظر همین حرف من بود، همراهم راه افتاد و گفت: آخه دختر، تو چرا دو قلوها را تنها ول کردی و رفتی؟! اصلا درس و مدرسه از تو چی می خواد، تو دیگه بزرگ شدی، دو روز دیگه باید عروست کنن و...حوصله شنیدن حرفهای آقا عبدالله را نداشتم پس کیفم را برداشتم و گفتم: اولا من باید درس بخونم ، ثانیا قرار بود خواهرم محبوبه بیاد به بچه ها سر بزنه و...آقا عبدالله نگذاشت حرفم تمام بشه و رو به زنهای همسایه کرد و با خنده ای تمسخر گونه گفت: ببینید چی میگه؟! نوعروس یه خونه پاشه بیاد خونه باباش و بشه لَعلِه آبجی هاش، اون باید خدمت خانواده شوهرش را کنه، ظرف بشوره غذا درست کنه، لباسا خانواده را بشوره، نون بپزه، شیر بدوشه، آب بیاره...آقا عبدالله می گفت و همسایه های دیگه هم تایید می کردند، از حرفاش لجم گرفت، بدون توجه به اونا داخل اتاق شدم و در را محکم بستم.مرجان و مارال گوشه اتاق کز کرده بودن، با حالتی ناراحت بهشون نگاه کردم و گفتم: اینقدر من سفارش کردم، این بود حرف گوش کردنتون؟!..
#ادامه_دارد...
❤3😢1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهم
تو سرما و گرما فقط به فکرِ تامین مایحتاجِ زندگی و آرامش بچهها بودم امروزم مثل همیشه چرخِ حاویِ حلیم و آش ها رو به حرکت آوردم و با ذکر و نام خدا سر جای همیشگیم قرار گرفتم حالا دیگه همه ی دکان دار ها منُ میشناختن و براشون عادی شده بودنِ زنی نقاب دار که هر روز آفتاب نزده با چرخ دستیش میاد برای فروختنِ حلیم و آش هنوز دو ساعت نگذشته بود که چنان بارونی گرفت که تمومِ دکان دار ها و مغازه دار ها درب مغازشون بستنُ رفتن ولی من نمیتونستم
برم آخه هنوز نصف دیگ ها مونده بوداگه میرفتم همشون تا فردا فاسد میشدنُ کلی ضرر میکردم آب از سر و رویم چکه میکرد و آسمون بی رحمانه غرش میکردُ
قطره های بارون هم مانند تازیانه بر بدنِ نحیفم فرود میاومدن، آهی کشیدمُ دستامُ جلوی دهان و بینی گرفتم تا با ها کردن کمی از التهابشون کاسته بشه،گاهی یه نفر که چتر داشت با خیال راحت کنارِ چرخ دستیم میایستاد وکاسهای حلیمِ داغ طلب میکرد و من با دستِ لرزان کاسه روپر از حلیم میکردم
و دودستی تقدیمش میکردم و همون تعداد کم هم با شدید شدن بارون فرار و بر خوردن حلیم و آش ترجیح دادن و با عجله مسیر خونه شونو در پیش میگرفتن.دندون هام چلیک چلیک بهم میخوردن که پیرمردِ مغازه دار همونطور که کلیدِ مغازشُ در جیبِ کُتش میگذاشت و با دست دیگرش چترشُ نگه داشته بود صدام زد ...
- دخترم، دخترجان به طرفش رفتم و در حالی که سعی میکردم محکم حرف بزنم و لرزِ دندون هامُ کنترل کنم گفتم:بله حاجی ؟!چتری که زمین گذاشته بودُبرداشت و به طرفم گرفت
- بیا دخترم این چتر بگیر روی سرت و برو خونه تلف میشی اگه بیشتر بمونی تو این بارون و سرما دیگه کسی نمیمونه که حلیم بخوره برو دختر جان با چشمانی نم دار از بغض گفتم
- چشم حاجی الان میرم دستت شما دردنکنه...
- خیرپیش حاجی رحمان رفت و منم چترُ روی سرم گرفتم و نیم ساعت دیگه معطل شدم اما دریغ از یه مشتری مجبور شدم
جمع جور کنم و به خانه برگردم. توی مسیرم زن و مردیُ دیدم که پالتو هایی گران قیمت و گرم پوشیده بودن و دست در دست هم عاشقانه زیر چتر به خانه میرفتن و گهگاهی صدایِ خنده ی مستانه اشون سکوت خیابونُ از بین میبرد و میون بارون گم میشد.بغضم شکست و گرمی اشک هام مرهمی شد بر گونه های تب دار از سرمام.منم دلم میخاست الان تو خونهام منتظرِ شوهر جوانم میبودم، منم دلم میخاست خانمی کنم و به فکر دو دو تای زندگی نباشم منم دلم نوازش و حرفهای عاشقانه میخاست اما الان در سن ۲۵سالگی باید تو بارون و سرما
چرخ دستیُ هل بدم و صدای چِخ چِخ تایر هاشُ گوش بدم بازم آهِ جان سوزِ دیگری بود که در جواب افکارم از نهادم بلند شد.نیاز به گفتن نیست که به خانه رسیدم یک هفته در تب سوختم و از گلو درد نای حرف زدنم نداشتم اگرمراقبتهای آذر نبود یقینا باید دار فانیُ وداع میگفتم
ولی خوب من پوست کلفت تر از این حرفا بودم آخه من ماه بانوام بعد از یه هفته سر پا شدم و دوباره برگشتم به کارم خداروشکر احمد یه ماه بهش ارفاق داده بودن و زودتر اومد خونه احمد زیپِ ساکشُ کشید و یه بسته ی کادو پیچ شده
رو به طرفم گرفت
- بفرما اینم یه هدیه ی ناقابل خدمت شما مادر عزیزم البته باید گفت خواهر بزرگتر چون بهتون مادرزن بودن نمیادخنده ای کردم و گفتم والا داماد زبون بازم نعمتیه احمد خجول خندید و گفت بخدا که شرمنده ی تموم زحمت هاتونم من آدم نمک نشناسی نیستم
و تلافیِ تمومِ زحماتتون رو میکنم.اخم مصنوعی کردم و جواب دادم
- بسه دیگه من هر کاری کردم وظیفه ام بوده برای بچه ام بوده احمد برای همهمون سوغاتی آورده بود، پارچه های خیلی زیبایی که مطمئنا کلی پولشون شده بود خبر داشتم که احمد داخل پادگان شیفتِ بقیه رو برمیداشته و در اون سرمایِ وحشتناک در عوض گرفتنِ چند قرون سرمای استخون سوزُ به جون میخریده تا کمک خرجی برایم باشه.اون شب لباس هام جمع کردم و با مهری به اتاق خودم برگشتم تا دیگه مزاحمشون نباشم و راحت باشن احمد ازم خاسته بود این سری که به دیدنِ خانواده اش با آذر میره منم باهاشون برم اونقدر اصرار کرده بود که نتونستم نه بیارم از طرفی هم باید بالاخره با خانواده ی شوهرِ دخترم رو به رو میشدم و چیزِ ناگزیری بودفردای اون روز با آذر و مهری به خیاط خونه رفتیم تا خیاط پارچه های سوغاتی مونُ بدوزه و لباس زیبا و نویی برای روزی که به روستا میریم آماده داشته باشیم خودم یه پارچه بیشتر برای آذر خریدم با چارقدی ابریشمی تا حسابی زیبا به نظر برسه
و اونجا کم نیاره احمد قلبا از دستِ پدرش ناراحت بوداما به قول خودش باید از یه جایی به بعد گذشته رو فراموش کرد و اون کینه ی قدیمی رو در دل دفن کرد وگرنه مانند آبله ی چرکی سر باز میکنه و عفونت همه جا رو فرا میگیره دو سه روز بعد که خستگی از تنِ احمد رخت بر بست ساک هامون بستیم و آماده رفتن شدیم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهم
تو سرما و گرما فقط به فکرِ تامین مایحتاجِ زندگی و آرامش بچهها بودم امروزم مثل همیشه چرخِ حاویِ حلیم و آش ها رو به حرکت آوردم و با ذکر و نام خدا سر جای همیشگیم قرار گرفتم حالا دیگه همه ی دکان دار ها منُ میشناختن و براشون عادی شده بودنِ زنی نقاب دار که هر روز آفتاب نزده با چرخ دستیش میاد برای فروختنِ حلیم و آش هنوز دو ساعت نگذشته بود که چنان بارونی گرفت که تمومِ دکان دار ها و مغازه دار ها درب مغازشون بستنُ رفتن ولی من نمیتونستم
برم آخه هنوز نصف دیگ ها مونده بوداگه میرفتم همشون تا فردا فاسد میشدنُ کلی ضرر میکردم آب از سر و رویم چکه میکرد و آسمون بی رحمانه غرش میکردُ
قطره های بارون هم مانند تازیانه بر بدنِ نحیفم فرود میاومدن، آهی کشیدمُ دستامُ جلوی دهان و بینی گرفتم تا با ها کردن کمی از التهابشون کاسته بشه،گاهی یه نفر که چتر داشت با خیال راحت کنارِ چرخ دستیم میایستاد وکاسهای حلیمِ داغ طلب میکرد و من با دستِ لرزان کاسه روپر از حلیم میکردم
و دودستی تقدیمش میکردم و همون تعداد کم هم با شدید شدن بارون فرار و بر خوردن حلیم و آش ترجیح دادن و با عجله مسیر خونه شونو در پیش میگرفتن.دندون هام چلیک چلیک بهم میخوردن که پیرمردِ مغازه دار همونطور که کلیدِ مغازشُ در جیبِ کُتش میگذاشت و با دست دیگرش چترشُ نگه داشته بود صدام زد ...
- دخترم، دخترجان به طرفش رفتم و در حالی که سعی میکردم محکم حرف بزنم و لرزِ دندون هامُ کنترل کنم گفتم:بله حاجی ؟!چتری که زمین گذاشته بودُبرداشت و به طرفم گرفت
- بیا دخترم این چتر بگیر روی سرت و برو خونه تلف میشی اگه بیشتر بمونی تو این بارون و سرما دیگه کسی نمیمونه که حلیم بخوره برو دختر جان با چشمانی نم دار از بغض گفتم
- چشم حاجی الان میرم دستت شما دردنکنه...
- خیرپیش حاجی رحمان رفت و منم چترُ روی سرم گرفتم و نیم ساعت دیگه معطل شدم اما دریغ از یه مشتری مجبور شدم
جمع جور کنم و به خانه برگردم. توی مسیرم زن و مردیُ دیدم که پالتو هایی گران قیمت و گرم پوشیده بودن و دست در دست هم عاشقانه زیر چتر به خانه میرفتن و گهگاهی صدایِ خنده ی مستانه اشون سکوت خیابونُ از بین میبرد و میون بارون گم میشد.بغضم شکست و گرمی اشک هام مرهمی شد بر گونه های تب دار از سرمام.منم دلم میخاست الان تو خونهام منتظرِ شوهر جوانم میبودم، منم دلم میخاست خانمی کنم و به فکر دو دو تای زندگی نباشم منم دلم نوازش و حرفهای عاشقانه میخاست اما الان در سن ۲۵سالگی باید تو بارون و سرما
چرخ دستیُ هل بدم و صدای چِخ چِخ تایر هاشُ گوش بدم بازم آهِ جان سوزِ دیگری بود که در جواب افکارم از نهادم بلند شد.نیاز به گفتن نیست که به خانه رسیدم یک هفته در تب سوختم و از گلو درد نای حرف زدنم نداشتم اگرمراقبتهای آذر نبود یقینا باید دار فانیُ وداع میگفتم
ولی خوب من پوست کلفت تر از این حرفا بودم آخه من ماه بانوام بعد از یه هفته سر پا شدم و دوباره برگشتم به کارم خداروشکر احمد یه ماه بهش ارفاق داده بودن و زودتر اومد خونه احمد زیپِ ساکشُ کشید و یه بسته ی کادو پیچ شده
رو به طرفم گرفت
- بفرما اینم یه هدیه ی ناقابل خدمت شما مادر عزیزم البته باید گفت خواهر بزرگتر چون بهتون مادرزن بودن نمیادخنده ای کردم و گفتم والا داماد زبون بازم نعمتیه احمد خجول خندید و گفت بخدا که شرمنده ی تموم زحمت هاتونم من آدم نمک نشناسی نیستم
و تلافیِ تمومِ زحماتتون رو میکنم.اخم مصنوعی کردم و جواب دادم
- بسه دیگه من هر کاری کردم وظیفه ام بوده برای بچه ام بوده احمد برای همهمون سوغاتی آورده بود، پارچه های خیلی زیبایی که مطمئنا کلی پولشون شده بود خبر داشتم که احمد داخل پادگان شیفتِ بقیه رو برمیداشته و در اون سرمایِ وحشتناک در عوض گرفتنِ چند قرون سرمای استخون سوزُ به جون میخریده تا کمک خرجی برایم باشه.اون شب لباس هام جمع کردم و با مهری به اتاق خودم برگشتم تا دیگه مزاحمشون نباشم و راحت باشن احمد ازم خاسته بود این سری که به دیدنِ خانواده اش با آذر میره منم باهاشون برم اونقدر اصرار کرده بود که نتونستم نه بیارم از طرفی هم باید بالاخره با خانواده ی شوهرِ دخترم رو به رو میشدم و چیزِ ناگزیری بودفردای اون روز با آذر و مهری به خیاط خونه رفتیم تا خیاط پارچه های سوغاتی مونُ بدوزه و لباس زیبا و نویی برای روزی که به روستا میریم آماده داشته باشیم خودم یه پارچه بیشتر برای آذر خریدم با چارقدی ابریشمی تا حسابی زیبا به نظر برسه
و اونجا کم نیاره احمد قلبا از دستِ پدرش ناراحت بوداما به قول خودش باید از یه جایی به بعد گذشته رو فراموش کرد و اون کینه ی قدیمی رو در دل دفن کرد وگرنه مانند آبله ی چرکی سر باز میکنه و عفونت همه جا رو فرا میگیره دو سه روز بعد که خستگی از تنِ احمد رخت بر بست ساک هامون بستیم و آماده رفتن شدیم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👏1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهویکم
البته قبلش من کلی سوغاتی برای خانواده احمد خریدم تا رسم ادبُ جا بیارم. این چند روز آذر که با دیدنِ احمد سرحال و قبراق شده بود و آبی زیر پوستش رفته بود چیتان پیتان کرده به داخل اتاقم آمد کنارم که نشست، متوجهی سرمهی چشمانش شدم که خیلی ناشیانه به زیر چشمانِ میشی رنگش کشیده بودنگاهش کردم و زدم زیر خنده و بریده بریده بهش گفتم
- ور پریده از کی تا الان سرمه کَش شدی برام بدو برو صورتت آب بزن تا خودم برات سرمه بکشم آذر لب برچید و گفت: ننه مگه بد شدن کلی وقت گذاشتم براش
- ها ننه بدو برو پاکشون کن من خودم برات میکشم
- چشم سری تکون دادم و مشغول جمع کردن وسایلم شدبا تحملِ سختی راه بالاخره به روستایِ احمد رسیدیم، آذر کنار گوشم گفت
- ننه اون خونه جلوش درخته همون خونه ی بابای احمدِسری تکون دادم و به خونه ی معلومیِ رو به خوبه خونه احمد نگاه کردم احمد گفته بود که چهار برادر و دو خواهر هستن همه ازدواج کرده و سر زندگی خودشون بودن جز برادرِ احمد که اسمش علی بود و به حساب نامزد داشت
و شرینی خورده بودن من تا به حال هیچکدومشون ندیده بودم و الان برام همه چی تازگی داشت گاریچی تا دم درب حیاط خونه ی پدر احمد ما رو رسوند و بعد گرفتنه کرایه اش رفت از بالای پرچینِ کوتاهِ حیاط ننه ی احمد تا چشمش به ما افتاد با خنده و شادی به طرفمون آمد و اهالیِ خونه رو صدا زد که پاشین بیاین احمد و قومش آمدن لهجه ی قشنگش با صورت مهربونش عینِ احمد بود و خیلی به دلم نشست بعد از آذر و احمد منُ سفت در آغوشش فشرد و گفت
- عزیزووم خوش امدی حتمی تو ننه ی آذری هزار الله اکبر از دخترت جوون تری منم به گرمی به خودم فشردمش و گفتم: لطف داری خانم جان اخمی کرد و گفت خانم جان چی چیه رورم بهم بگو ننه سکینه بفرماین بفرماین داخل بچه ات کوچکه بیرونم سرده همون لحظه پدرِ احمد که اسمش سالار بود بیرون آمد و با اخم و تلخی سلام سردی گفت و اشاره کرد بریم تو اتاق احمد قبلا بهم گفته بود زیاد از اخلاقِ باباش تعجب نکنم اون از اول همینجور بوده و بعد از عقدِ سرخودهِ احمد هم بدتر شده خونه ی نقلی و جمع جوری داشتن که تداعیِ خونه بابام میشد روی طاقچه های خونشون عین سلیقه ننه ی خدابیامرزم با تکه پارچه ی مهره دوزی شده ای تزئین شده بود که با دیدنش اشک تو چشمانم حلقه زد، در تب و تابِ مخفی کردنِ احساساتم بودم که ننه سکینه چای با نبات و کلوچه های تازه رو که داخلِ مجمعِ مسی گذاشته بود به طرفم هول داد
- بخور ننه گرم میشی
- چشم دستت درد نکنه همون لحظه صدای درب آمد که ننه سکینه لبخندی زد و رو به احمد گفت فکر کنم علی آمده بعد از حرفِ ننه سکینه قامتِ مردی درچارچوب در نمایان شد که با دیدنش چند ثانیه بدونِ پلک زدن محوِ هیبت و جمالش شدم چهارشونه و قد بلند بر خلافِ احمد که بلند قد و لاغر بود اما علی هم قد بلند بود و هم هیکل متناسبی داشت موهای مجعد و به رنگ شبشُ به بالا شونه زده بود و چشم ابرویی زاغ داشت که عجیب با ته ریشِ مشکیش دلبری میکردن با صدای احوالپرسی احمد و علی چشم ازش برداشتم و زیر لب استغفراللی زمزمه کردم سرمُ انداختم پایین که علی بعد از اینکه حالِ آذر پرسید صدای من زد و مجبور شدم چشم تو چشم باهاش بشم
- سلام ماه صنم خوبی شما ؟ماشاالله چقدر جوانی مگه چند سالتونه ؟البته شرمنده هااز راحت بودنش تعجب کردم
که چقدر لحنش صمیمی هست ننه سکینه زودتر از من با مهربونی جواب علی داد
- پسرم ماه صنم طفلک خیلی زود ازدواج کرده و الان ۲۵سالشه و شوهرش به رحمت خدا رفته علی آهانی گفت و مشغول گپ و گفت با احمد و آذر شد.ناهار خوشمزه ای ننه سکینه تدارک دیده بود ولی چون اخم های سالار خان خیلی تو هم بود معذب بودیم و رومون نشد زیاد بخوریم، آذرم مثل من خیلی معذب بود البته فقط با سالار خان شب خواهر و برادر های احمد که خبر دار شدن ما به آبادیشون اومدیم به خونه پدرشون اومدن و دور هم بودیمُ همه رو شناختم
فقط پروین دخترِ بزرگِ سالار نیومده بود چون پا به ماه بود سختش بود بیاد بره.همشون خیلی خون گرم بودنُ حسابی با هم اُخت شدیم،الحق که آذر خیلی تحویل گرفتن حالا نمیدونم این محبت هاشون ظاهری بود یا واقعی هر چی بود به ما خوش گذشت.فردای اون روز که بیدار شدم و صبحانه خوردیم ننه سکینه گفت یه توک پا میره خونه ی دخترش (همون که حامله هست) دلنگرونشه سراغی بگیره ازش و میاد.کسی خونه نبود و آذر و احمد هم رفته بودن گردش، دیدم آمدنِ ننه سکینه به درازا کشید و الان هاست همه گرسنه بیاین خونه و منتظر نهار باشن خودم به مطبخ رفتمُ مشغول درست کردنِ غذا شدم و یه آبگوشت خوشمزه ای بار گذاشتم و به باغچه ی پشت خونه رفتمُ کمی سبزی چیدم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهویکم
البته قبلش من کلی سوغاتی برای خانواده احمد خریدم تا رسم ادبُ جا بیارم. این چند روز آذر که با دیدنِ احمد سرحال و قبراق شده بود و آبی زیر پوستش رفته بود چیتان پیتان کرده به داخل اتاقم آمد کنارم که نشست، متوجهی سرمهی چشمانش شدم که خیلی ناشیانه به زیر چشمانِ میشی رنگش کشیده بودنگاهش کردم و زدم زیر خنده و بریده بریده بهش گفتم
- ور پریده از کی تا الان سرمه کَش شدی برام بدو برو صورتت آب بزن تا خودم برات سرمه بکشم آذر لب برچید و گفت: ننه مگه بد شدن کلی وقت گذاشتم براش
- ها ننه بدو برو پاکشون کن من خودم برات میکشم
- چشم سری تکون دادم و مشغول جمع کردن وسایلم شدبا تحملِ سختی راه بالاخره به روستایِ احمد رسیدیم، آذر کنار گوشم گفت
- ننه اون خونه جلوش درخته همون خونه ی بابای احمدِسری تکون دادم و به خونه ی معلومیِ رو به خوبه خونه احمد نگاه کردم احمد گفته بود که چهار برادر و دو خواهر هستن همه ازدواج کرده و سر زندگی خودشون بودن جز برادرِ احمد که اسمش علی بود و به حساب نامزد داشت
و شرینی خورده بودن من تا به حال هیچکدومشون ندیده بودم و الان برام همه چی تازگی داشت گاریچی تا دم درب حیاط خونه ی پدر احمد ما رو رسوند و بعد گرفتنه کرایه اش رفت از بالای پرچینِ کوتاهِ حیاط ننه ی احمد تا چشمش به ما افتاد با خنده و شادی به طرفمون آمد و اهالیِ خونه رو صدا زد که پاشین بیاین احمد و قومش آمدن لهجه ی قشنگش با صورت مهربونش عینِ احمد بود و خیلی به دلم نشست بعد از آذر و احمد منُ سفت در آغوشش فشرد و گفت
- عزیزووم خوش امدی حتمی تو ننه ی آذری هزار الله اکبر از دخترت جوون تری منم به گرمی به خودم فشردمش و گفتم: لطف داری خانم جان اخمی کرد و گفت خانم جان چی چیه رورم بهم بگو ننه سکینه بفرماین بفرماین داخل بچه ات کوچکه بیرونم سرده همون لحظه پدرِ احمد که اسمش سالار بود بیرون آمد و با اخم و تلخی سلام سردی گفت و اشاره کرد بریم تو اتاق احمد قبلا بهم گفته بود زیاد از اخلاقِ باباش تعجب نکنم اون از اول همینجور بوده و بعد از عقدِ سرخودهِ احمد هم بدتر شده خونه ی نقلی و جمع جوری داشتن که تداعیِ خونه بابام میشد روی طاقچه های خونشون عین سلیقه ننه ی خدابیامرزم با تکه پارچه ی مهره دوزی شده ای تزئین شده بود که با دیدنش اشک تو چشمانم حلقه زد، در تب و تابِ مخفی کردنِ احساساتم بودم که ننه سکینه چای با نبات و کلوچه های تازه رو که داخلِ مجمعِ مسی گذاشته بود به طرفم هول داد
- بخور ننه گرم میشی
- چشم دستت درد نکنه همون لحظه صدای درب آمد که ننه سکینه لبخندی زد و رو به احمد گفت فکر کنم علی آمده بعد از حرفِ ننه سکینه قامتِ مردی درچارچوب در نمایان شد که با دیدنش چند ثانیه بدونِ پلک زدن محوِ هیبت و جمالش شدم چهارشونه و قد بلند بر خلافِ احمد که بلند قد و لاغر بود اما علی هم قد بلند بود و هم هیکل متناسبی داشت موهای مجعد و به رنگ شبشُ به بالا شونه زده بود و چشم ابرویی زاغ داشت که عجیب با ته ریشِ مشکیش دلبری میکردن با صدای احوالپرسی احمد و علی چشم ازش برداشتم و زیر لب استغفراللی زمزمه کردم سرمُ انداختم پایین که علی بعد از اینکه حالِ آذر پرسید صدای من زد و مجبور شدم چشم تو چشم باهاش بشم
- سلام ماه صنم خوبی شما ؟ماشاالله چقدر جوانی مگه چند سالتونه ؟البته شرمنده هااز راحت بودنش تعجب کردم
که چقدر لحنش صمیمی هست ننه سکینه زودتر از من با مهربونی جواب علی داد
- پسرم ماه صنم طفلک خیلی زود ازدواج کرده و الان ۲۵سالشه و شوهرش به رحمت خدا رفته علی آهانی گفت و مشغول گپ و گفت با احمد و آذر شد.ناهار خوشمزه ای ننه سکینه تدارک دیده بود ولی چون اخم های سالار خان خیلی تو هم بود معذب بودیم و رومون نشد زیاد بخوریم، آذرم مثل من خیلی معذب بود البته فقط با سالار خان شب خواهر و برادر های احمد که خبر دار شدن ما به آبادیشون اومدیم به خونه پدرشون اومدن و دور هم بودیمُ همه رو شناختم
فقط پروین دخترِ بزرگِ سالار نیومده بود چون پا به ماه بود سختش بود بیاد بره.همشون خیلی خون گرم بودنُ حسابی با هم اُخت شدیم،الحق که آذر خیلی تحویل گرفتن حالا نمیدونم این محبت هاشون ظاهری بود یا واقعی هر چی بود به ما خوش گذشت.فردای اون روز که بیدار شدم و صبحانه خوردیم ننه سکینه گفت یه توک پا میره خونه ی دخترش (همون که حامله هست) دلنگرونشه سراغی بگیره ازش و میاد.کسی خونه نبود و آذر و احمد هم رفته بودن گردش، دیدم آمدنِ ننه سکینه به درازا کشید و الان هاست همه گرسنه بیاین خونه و منتظر نهار باشن خودم به مطبخ رفتمُ مشغول درست کردنِ غذا شدم و یه آبگوشت خوشمزه ای بار گذاشتم و به باغچه ی پشت خونه رفتمُ کمی سبزی چیدم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهودوم
همه چیز آماده که شد اول سالار خان اومد و پشت سرش احمد و آذر و بعد علی سراغِ سکینه گرفتن که گفتم رفته خونه دخترش پروین و الان میاد، سالار خان تکیه به پشتی داد و شروع کرد چرخوندنِ تسبیحش و عصبی زیر لب چیزایی بلغور کردن به مطبخ رفتم و چای تازه دمی که آماده بود بردم،سالار خان چایشُ که خوردرو بهم گفت دستت دردنکنه من از مهمون جماعت توقع ندارم تو خونه ام کار کنه این وظیفه ماست، نمیدونم این زن بی فکر کجا رفته که به فکر مهموناشم نبوده ما به جهنم شما نباید ناهار بخورین لبخندی زدم و گفتم: اشکال نداره بزارین راحت باشن من دیدم دیر کردن یه غذایی سرهم کردم میرم آماده اش کنم آذر فوری بلند شد و گفت: ننه منم میام کمکت
- نه دخترم تو مواظب مهری باش میاد تو مطبخ دست و پاش میسوزه آذر مطیعانه
سر جاش نشست و مشغولِ بازی با مهری شد در طول تمومِ مکالمه ماعلی سرش پایین بود و مشغول چایی خوردنش سالار تشکری کرد و دوباره اخم هاش کشید تو هم، عجب پیرمرد اخمویی!!آبگوشتُ داخلِ کاسه های ملامینِ گل سرخ کشیدم و سبزی تازه هم پهلوش گذاشتم و مجمع سنگینُ برداشتمُ به اتاق پذیرایی که چند پله بالاتر از مطبخ بود بردم علی تا من دید سریع بلند شدُ مجمع رو از دستم گرفت و گفت
- سنگینه بدینش به من خجول چشمی گفتم و مجمعُ بهش سپردم که ناخودآگاه دست هامون همو لمس کرد انگار یه باره تمومِ خون بدنم به جوش و خروش افتادن خدای من، من چم شده پاک هوایی شدماا تو ذهنم به خودم پس گردنی زدمُ کمک سفره رو پهن کردم،همه کلی به به چهچه کردن و تا ته کاسه شونُ درآوردن سالار خان نونی ته کاسه اش کشید و همونُ در حالی تو دهانش فرو میکرد گفت
- تو عمرم چنین آبگوشتِ لذیذی نخوردم خداروشکر که سکینه امروز رفت و باعث شد ما دست پخت شما راخوردیم.این جمله اینقدر باعث خوشحالیم شد که نگو، چون سالار خان این مرد مغرور اینجوری ازم تعریف کرده بود،احمد و علی هم از چهرشون تعجب میبارید که چطور پدرشون زبون به تمجید از کسی باز کردهکمی بعد سالار خان پاشُ دراز کرد و گفت: خدا خیرت بده دخترم حسابی سنگین شدمُ چرتم گرفته من یه کم میخوابم خدا شاهده سنگ از آسمون میبارید اینقدر تعجب نمیکردم که سالار خان با یه آبگوشت خوردن اینجوری زیر رو شده بود شایدم ذاتا آدم مهربونی بوده
و هست اما بلد نیست بروز بده علی با خنده گفت میگم ماه صنم خانم نکنه تو آبگوشت امروز چیز میزی ریختین بدجور بابا مهربون و خوش خلق شده توطولِ سال از این روزا کم گیر میاد که بابا اینجوری بشه نمیدونم چرا وقتی علی منُ مخاطب قرار میداد بدنم داغ میشد و لپ هام مثل دختر بچه ها گل میانداخت و کف دستام عرق میکردلبخند شرمگینی زدمُ ترجیح دادم به همین اکتفا کنم و حرفی نزنم.نزدیک عصر ننه سکینه هراسون به خانه آمد و از همونجا سالارخان و علی و احمدُ صدا زد همه بیرون رفتیم و ترسیده پرسیدیم چی شده که گفت پروین از ظهری دردش گرفته،شوهرش فرستادیم پیِ قابله اما از بختِ بد قابله رفته آبادیِ بالا و تا دو روز نمیاد سالار برو پی قابله بچهم داره تلف میشه شکم اولشه خیلی خطرناکه سالار با اخم گفت چی چی بریم پی قابله تا ما بریم آبادی بالا و بیایم نزدیک صبح شده
اونم آیا قابله بیاد یانه!ننه سکینه ناراحت به سرش کوفتُ گفت: حالا چه خاکی به سرم کنم مَرد ؟!احمد فوری گفت ننه آب در کوزهُ تو گرد جهان میگردی! قابله کنار دستتونه بفرما ماه صنم ننه سکینه چشمانش برقی زدنُ گفت: ماه صنم جونم به فدات ننه راس میگه این احمد!
تو قابله گری بلدی هان رودُوم؟من منی کردمُ گفتم بله بااجازتون یه چیزایی بلدم احمد گفت نه ننه جان ماه صنم تو آبادی خودشون به پاش کسی نمیرسه چه تو طبابت چه قابله گری سالار خان عصاش به زمین زد و گفت: خوب دختر جان دست دست نکن برو کمک دخترم
- باشه فقط مراقب مهری باشین
تا میام ....آذر گوشه دامنم گرفت و گفت خیالت راحت ننه مثل چشمام مراقبشم با لبخند دستی به سرش کشیدمُ همراه با ننه سکینه به طرف خونه دامادشون رفتیم،چند کوچه بالا پایین شدیم تا به درب خونه بزرگی رسیدیم دخترش عروسِ کدخدا بود و تو خونه بزرگی زندگی میکردن کلی آدم دور و بر پروین گرفته بودن که احتمال دادم قوم های شوهرش باشن،ننه سکینه رو به زنی که نیم کیلو طلا به خودش آویز کرده بود و نگران بالا سرِ پروین نشسته بود گفت:سلطنت خانم،ماه صنم مادرِ عروسم قابله اس بزارین نگاهی به پروین کنه
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهودوم
همه چیز آماده که شد اول سالار خان اومد و پشت سرش احمد و آذر و بعد علی سراغِ سکینه گرفتن که گفتم رفته خونه دخترش پروین و الان میاد، سالار خان تکیه به پشتی داد و شروع کرد چرخوندنِ تسبیحش و عصبی زیر لب چیزایی بلغور کردن به مطبخ رفتم و چای تازه دمی که آماده بود بردم،سالار خان چایشُ که خوردرو بهم گفت دستت دردنکنه من از مهمون جماعت توقع ندارم تو خونه ام کار کنه این وظیفه ماست، نمیدونم این زن بی فکر کجا رفته که به فکر مهموناشم نبوده ما به جهنم شما نباید ناهار بخورین لبخندی زدم و گفتم: اشکال نداره بزارین راحت باشن من دیدم دیر کردن یه غذایی سرهم کردم میرم آماده اش کنم آذر فوری بلند شد و گفت: ننه منم میام کمکت
- نه دخترم تو مواظب مهری باش میاد تو مطبخ دست و پاش میسوزه آذر مطیعانه
سر جاش نشست و مشغولِ بازی با مهری شد در طول تمومِ مکالمه ماعلی سرش پایین بود و مشغول چایی خوردنش سالار تشکری کرد و دوباره اخم هاش کشید تو هم، عجب پیرمرد اخمویی!!آبگوشتُ داخلِ کاسه های ملامینِ گل سرخ کشیدم و سبزی تازه هم پهلوش گذاشتم و مجمع سنگینُ برداشتمُ به اتاق پذیرایی که چند پله بالاتر از مطبخ بود بردم علی تا من دید سریع بلند شدُ مجمع رو از دستم گرفت و گفت
- سنگینه بدینش به من خجول چشمی گفتم و مجمعُ بهش سپردم که ناخودآگاه دست هامون همو لمس کرد انگار یه باره تمومِ خون بدنم به جوش و خروش افتادن خدای من، من چم شده پاک هوایی شدماا تو ذهنم به خودم پس گردنی زدمُ کمک سفره رو پهن کردم،همه کلی به به چهچه کردن و تا ته کاسه شونُ درآوردن سالار خان نونی ته کاسه اش کشید و همونُ در حالی تو دهانش فرو میکرد گفت
- تو عمرم چنین آبگوشتِ لذیذی نخوردم خداروشکر که سکینه امروز رفت و باعث شد ما دست پخت شما راخوردیم.این جمله اینقدر باعث خوشحالیم شد که نگو، چون سالار خان این مرد مغرور اینجوری ازم تعریف کرده بود،احمد و علی هم از چهرشون تعجب میبارید که چطور پدرشون زبون به تمجید از کسی باز کردهکمی بعد سالار خان پاشُ دراز کرد و گفت: خدا خیرت بده دخترم حسابی سنگین شدمُ چرتم گرفته من یه کم میخوابم خدا شاهده سنگ از آسمون میبارید اینقدر تعجب نمیکردم که سالار خان با یه آبگوشت خوردن اینجوری زیر رو شده بود شایدم ذاتا آدم مهربونی بوده
و هست اما بلد نیست بروز بده علی با خنده گفت میگم ماه صنم خانم نکنه تو آبگوشت امروز چیز میزی ریختین بدجور بابا مهربون و خوش خلق شده توطولِ سال از این روزا کم گیر میاد که بابا اینجوری بشه نمیدونم چرا وقتی علی منُ مخاطب قرار میداد بدنم داغ میشد و لپ هام مثل دختر بچه ها گل میانداخت و کف دستام عرق میکردلبخند شرمگینی زدمُ ترجیح دادم به همین اکتفا کنم و حرفی نزنم.نزدیک عصر ننه سکینه هراسون به خانه آمد و از همونجا سالارخان و علی و احمدُ صدا زد همه بیرون رفتیم و ترسیده پرسیدیم چی شده که گفت پروین از ظهری دردش گرفته،شوهرش فرستادیم پیِ قابله اما از بختِ بد قابله رفته آبادیِ بالا و تا دو روز نمیاد سالار برو پی قابله بچهم داره تلف میشه شکم اولشه خیلی خطرناکه سالار با اخم گفت چی چی بریم پی قابله تا ما بریم آبادی بالا و بیایم نزدیک صبح شده
اونم آیا قابله بیاد یانه!ننه سکینه ناراحت به سرش کوفتُ گفت: حالا چه خاکی به سرم کنم مَرد ؟!احمد فوری گفت ننه آب در کوزهُ تو گرد جهان میگردی! قابله کنار دستتونه بفرما ماه صنم ننه سکینه چشمانش برقی زدنُ گفت: ماه صنم جونم به فدات ننه راس میگه این احمد!
تو قابله گری بلدی هان رودُوم؟من منی کردمُ گفتم بله بااجازتون یه چیزایی بلدم احمد گفت نه ننه جان ماه صنم تو آبادی خودشون به پاش کسی نمیرسه چه تو طبابت چه قابله گری سالار خان عصاش به زمین زد و گفت: خوب دختر جان دست دست نکن برو کمک دخترم
- باشه فقط مراقب مهری باشین
تا میام ....آذر گوشه دامنم گرفت و گفت خیالت راحت ننه مثل چشمام مراقبشم با لبخند دستی به سرش کشیدمُ همراه با ننه سکینه به طرف خونه دامادشون رفتیم،چند کوچه بالا پایین شدیم تا به درب خونه بزرگی رسیدیم دخترش عروسِ کدخدا بود و تو خونه بزرگی زندگی میکردن کلی آدم دور و بر پروین گرفته بودن که احتمال دادم قوم های شوهرش باشن،ننه سکینه رو به زنی که نیم کیلو طلا به خودش آویز کرده بود و نگران بالا سرِ پروین نشسته بود گفت:سلطنت خانم،ماه صنم مادرِ عروسم قابله اس بزارین نگاهی به پروین کنه
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤4👍1👌1
.
🚫"زندگی بر اساسِ حرفِ مردم"🚫
مشکلِ ما از آنجایی شروع شد که:
در انجام هر کاری...
به جای اینکه بگوییم خدا چە میگوید❓
گفتیم مردم چە میگویند❓
درانتخاب لباس
انتخاب ماشین
انتخاب خانه
مهمانیهای عادی
مراسم عزا
مراسم عروسی
انتخاب همسر
و...
نصف عمرمان، درصددِ برآوردنِ رضایت مردم گذشت‼️
اما چه فایده...
هر کاری کردیم، پشت سرمان حرف زدند‼️
هر شکلی شدیم، پشت سرمان حرف زدند‼️
جالب اینجاست، که بعضیها آنقدری که از مردم و حرف مردم میترسند، از خدا نمیترسند:
[فَرِیقٌ مِّنْهُمْ یَخْشَوْنَ النَّاسَ کَخَشْیَةِ اللَّهِ أَوْ أَشَدَّ خَشْیَةً]
📖 (نساء/۷۷)
✨بعضیها هستند که از مردم میترسند، همانطور که از خدا میترسند، بلکه بیشتر!
بعد خداوند میفرماید:
[فَلَا تَخْشَوُا النَّاسَ وَ اخْشَوْنِ]
📖(مائده/۴۴)
✨از مردم نترسید، از من بترسید❗️
دوباره خدا میفرماید:
[فَلَا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِی]
📖(بقره/۱۴۹)
✨از آنها نترسید، از من بترسید.
ولی باز کو گوش شنوا...‼️
و بعد میفرماید:
[تَخْشَى النَّاسَ وَ اللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ]
📖(احزاب/۳۷)
✨از مردم و حرفشان ميترسيدى، در حالیکه خداوند سزاوارتر است که از مخالفتِ امرِ او بترسى.
وای بر ما...
مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودیم،
آن دنیا یک لحظه هم نگران ما نیستند..
پس بگذار مردم هر چە میخواهند بگویند؛
خدا باید تو را قضاوت کند،
و خدا هم، پروندهای را که مردم مینویسند، نمیخواند.
پس نگران حرف مردم نباش، و رضایت خدا را به دست بیاور.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🚫"زندگی بر اساسِ حرفِ مردم"🚫
مشکلِ ما از آنجایی شروع شد که:
در انجام هر کاری...
به جای اینکه بگوییم خدا چە میگوید❓
گفتیم مردم چە میگویند❓
درانتخاب لباس
انتخاب ماشین
انتخاب خانه
مهمانیهای عادی
مراسم عزا
مراسم عروسی
انتخاب همسر
و...
نصف عمرمان، درصددِ برآوردنِ رضایت مردم گذشت‼️
اما چه فایده...
هر کاری کردیم، پشت سرمان حرف زدند‼️
هر شکلی شدیم، پشت سرمان حرف زدند‼️
جالب اینجاست، که بعضیها آنقدری که از مردم و حرف مردم میترسند، از خدا نمیترسند:
[فَرِیقٌ مِّنْهُمْ یَخْشَوْنَ النَّاسَ کَخَشْیَةِ اللَّهِ أَوْ أَشَدَّ خَشْیَةً]
📖 (نساء/۷۷)
✨بعضیها هستند که از مردم میترسند، همانطور که از خدا میترسند، بلکه بیشتر!
بعد خداوند میفرماید:
[فَلَا تَخْشَوُا النَّاسَ وَ اخْشَوْنِ]
📖(مائده/۴۴)
✨از مردم نترسید، از من بترسید❗️
دوباره خدا میفرماید:
[فَلَا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِی]
📖(بقره/۱۴۹)
✨از آنها نترسید، از من بترسید.
ولی باز کو گوش شنوا...‼️
و بعد میفرماید:
[تَخْشَى النَّاسَ وَ اللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ]
📖(احزاب/۳۷)
✨از مردم و حرفشان ميترسيدى، در حالیکه خداوند سزاوارتر است که از مخالفتِ امرِ او بترسى.
وای بر ما...
مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودیم،
آن دنیا یک لحظه هم نگران ما نیستند..
پس بگذار مردم هر چە میخواهند بگویند؛
خدا باید تو را قضاوت کند،
و خدا هم، پروندهای را که مردم مینویسند، نمیخواند.
پس نگران حرف مردم نباش، و رضایت خدا را به دست بیاور.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👏1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و بیست و شش
راضیه خندهای کوتاه کرد و جواب داد بلی، برایت نگفته؟
بهار آهسته سرش را تکان داد و گفت نخیر هیچوقت چیزی نگفته بود.
راضیه جلو رفت، گیتار را از طاقچه برداشت و بندهای شل و پاره اش را نوازش کرد و گفت منصور عاشق گیتار است. اگر بگویم اولین عشق زندگی اش همین بود، دروغ نگفته ام…
لحظه ای مکث کرد و نگاهش را به سیم های کنده شده دوخت و ادامه داد ولی حالا خراب شده. شاید به همین خاطر دیگر نمی نوازد.
در همان لحظه صدای مادرشان از صالون آمد که راضیه را صدا می کرد. راضیه گیتار را دوباره سر جایش گذاشت و به بهار گفت تو اینجا را ببین من بر می گردم.
و بعد از اطاق بیرون رفت.
بهار همان جا ایستاد و نگاهی طولانی به عکس های قاب شده روی دیوار انداخت. عکس های منصور بود؛ جوان تر، شادتر، با لبخندی که حالا کمتر میدید. آهسته به طرف میز کار رفت و انگشتانش را روی سطح چوبی و صافش کشید. دلش می خواست بفهمد در گذشتهٔ منصور چه چیزهایی پنهان مانده بود که هیچوقت فرصت نکرده بود از آنها حرفی بزند.
بی اختیار درِ الماری را باز کرد. همه چیز منظم و مرتب بود. لباس های تاشده و بوی آرام بخشی که شبیه عطری آشنا به مشامش خورد. خواست در را ببندد که چشمش به آلبومی افتاد که گوشهٔ طبقه گذاشته شده بود. دستش را جلو برد و آن را بیرون کشید. نفس عمیقی کشید و روی لبهٔ تخت نشست.
صفحهٔ اول را که باز کرد، احساس کرد چیزی در گلویش گیر کرد. عکس منصور بود کنار دختری با موهای بلوند روشن و آرایش غلیظ که کسی جز پرستو نبود چشم هایش پر از اشک شد. یکی یکی صفحه ها را ورق میزد. در هر کدام همان دختر بود؛ همان لبخند مطمئن، همان مدل مو و همان نگاه پر اعتماد به دوربین.
دلش تیر کشید. هر عکسی که هزار خنجر به دلش میزد. چطور منصور هنوز اینها را نگهداشته بود؟ چطور همهٔ این خاطره ها را در دلش نگه داشته بود؟
صدای قدم های کسی آمد. بهار سریع آلبوم را بست و دوباره داخل الماری گذاشت. با دست های لرزان در را بست و برگشت روی تخت نشست. نفسش هنوز بند نیامده بود که راضیه وارد اطاق شد.
راضیه نگاه کوتاهی به او کرد و با مهربانی پرسید اطاق را دیدی؟
بهار لبخندی تلخ زد و جواب داد بلی دیدم.
راضیه گفت پس بیا میوه بخور عزیزم.
بهار بی هیچ حرفی از جا بلند شد. هر دو به صالون برگشتند. نگاهش به منصور افتاد که کنار مادرش نشسته بود و با لبخند آرامی قصه می کرد. قلبش فشرده شد. آرام کنارش نشست و بقیهٔ شب را در سکوت گذراند.
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و بیست و شش
راضیه خندهای کوتاه کرد و جواب داد بلی، برایت نگفته؟
بهار آهسته سرش را تکان داد و گفت نخیر هیچوقت چیزی نگفته بود.
راضیه جلو رفت، گیتار را از طاقچه برداشت و بندهای شل و پاره اش را نوازش کرد و گفت منصور عاشق گیتار است. اگر بگویم اولین عشق زندگی اش همین بود، دروغ نگفته ام…
لحظه ای مکث کرد و نگاهش را به سیم های کنده شده دوخت و ادامه داد ولی حالا خراب شده. شاید به همین خاطر دیگر نمی نوازد.
در همان لحظه صدای مادرشان از صالون آمد که راضیه را صدا می کرد. راضیه گیتار را دوباره سر جایش گذاشت و به بهار گفت تو اینجا را ببین من بر می گردم.
و بعد از اطاق بیرون رفت.
بهار همان جا ایستاد و نگاهی طولانی به عکس های قاب شده روی دیوار انداخت. عکس های منصور بود؛ جوان تر، شادتر، با لبخندی که حالا کمتر میدید. آهسته به طرف میز کار رفت و انگشتانش را روی سطح چوبی و صافش کشید. دلش می خواست بفهمد در گذشتهٔ منصور چه چیزهایی پنهان مانده بود که هیچوقت فرصت نکرده بود از آنها حرفی بزند.
بی اختیار درِ الماری را باز کرد. همه چیز منظم و مرتب بود. لباس های تاشده و بوی آرام بخشی که شبیه عطری آشنا به مشامش خورد. خواست در را ببندد که چشمش به آلبومی افتاد که گوشهٔ طبقه گذاشته شده بود. دستش را جلو برد و آن را بیرون کشید. نفس عمیقی کشید و روی لبهٔ تخت نشست.
صفحهٔ اول را که باز کرد، احساس کرد چیزی در گلویش گیر کرد. عکس منصور بود کنار دختری با موهای بلوند روشن و آرایش غلیظ که کسی جز پرستو نبود چشم هایش پر از اشک شد. یکی یکی صفحه ها را ورق میزد. در هر کدام همان دختر بود؛ همان لبخند مطمئن، همان مدل مو و همان نگاه پر اعتماد به دوربین.
دلش تیر کشید. هر عکسی که هزار خنجر به دلش میزد. چطور منصور هنوز اینها را نگهداشته بود؟ چطور همهٔ این خاطره ها را در دلش نگه داشته بود؟
صدای قدم های کسی آمد. بهار سریع آلبوم را بست و دوباره داخل الماری گذاشت. با دست های لرزان در را بست و برگشت روی تخت نشست. نفسش هنوز بند نیامده بود که راضیه وارد اطاق شد.
راضیه نگاه کوتاهی به او کرد و با مهربانی پرسید اطاق را دیدی؟
بهار لبخندی تلخ زد و جواب داد بلی دیدم.
راضیه گفت پس بیا میوه بخور عزیزم.
بهار بی هیچ حرفی از جا بلند شد. هر دو به صالون برگشتند. نگاهش به منصور افتاد که کنار مادرش نشسته بود و با لبخند آرامی قصه می کرد. قلبش فشرده شد. آرام کنارش نشست و بقیهٔ شب را در سکوت گذراند.
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1