tgoop.com/faghadkhada9/77869
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهوچهارم
آذر که دید دستِ من بنده درب باز کردصدای سالار و ننه سکینه بود و پشت بندش صدایِ کسی که یه ماه من منتظرش بودم فوری کمر راست کردم و دیگ رو به حال خودش رها کردم و به طرفشون رفتم و از فرطِ هیجان دوباره کلمات رو فراموش کردم ننه سکینه مثل مادری مهربون منُ در بر گرفت و احوالم جویا شد همونطور که جواب احوالپرسی هایِ سالار و ننه سکینه رو میدادم زیر چشمی به علی نگاه کردم که به نظرم کمی زیر چشمانش گود رفته بود اما چیزی از زیبایش کم نشده بود بلکه در اون پیراهن آبیِ چهارخونه دلربا تر شده بود.از بغل ننه سکینه بیرون آمدم که علی پرسید
- خوبین شرمنده مزاحم شدیم لب گزیدمُ گفتم این حرفها چیه منزل خودتونه بفرماید دست و پامُ گم کرده بودم، آذر مهموناش رو به اتاق خودش دعوت کرد و منم مهری رو برداشتم و بهشون ملحق شدم،آذر سریع چای از سماورش ریخت و تعارفشون کرد منم به خونه رفتم و از حلیم و آشی که مونده بود آوردم تا روی سفره چیزی کم نباشه.علی نگاهی به من کردُ بلند شد و رو به باباش گفت میرم محل کارِ احمد با هم میایم ننه سکینه قربون صدقه اش رفت که اینقدر به فکر برادرشه و منم در فکر این بودم که چرا علی زود رفت دیگه شور حال زیادی برام نمونده بود و ته موندهی حالمُ ننه سکینه با حرفش گرفت.رو به من گفت ماه صنم خیلی دل تنگتون بودیم اما نمیشد زودتر بیایم چون دنبالِ کار های عقدِ و نامزدیه علی و ناهید بودیم حس کردم به یک آن قلبم از تپش افتاد برای همین بود زود رفت برای همین بود زیاد باهام همکلام نمیشد.هنوز ننه سکینه داشت حرف میزد که مهری گریه کرد و گفت....
- ننه جیش دارم و من از خداخواسته دست مهری گرفتم و با یه ببخشید از اتاق خارج شدم آهسته گریه میکردم تا صدای هقم هقم مهریُ بیدار نکنه، دیدی ماه صنم دیدی بازم بد دلبسته بودی! حقته آخه مگه احمد نگفت علی حدود دوازده سال ازت کوچکتره و فقط هیکلشه که بزرگه تا عصر به بهانه ی سردرد خودمُ داخل اتاق حبس کردم تا اینکه آذر دنبالم آمد و ازم خواست کمکش شام درست کنم،
- باشه تو برو من میام آذر سری تکون داد
و رفت بلند شدم لباسمُ عوض کردم و مقداری گلاب به خودم پاشیدم تا بوی خوبی بدم و بیرون رفتم از شانس علی دقیقا رو به رویِ در بود و تا منو دید اخم در هم کشید و گفت ماه صنم گریه کردی!هول شدم و از کنارش رد شدم و گفتم: نه چون از خواب بیدار شدم چشمام قرمز شدن به داخل اتاق رفتم که ننه سکینه گفت:ننه جان کجا رفتی چشمم به در خشک شد که در حالی که سیب زمینیُ از آذر گرفتمُ خورد میکردم
- ممنون ننه سکینه،من رفتم تا شما خوب استراحت کنی و گرنه من که کاری ندارم این موقعه ننه سکینه که آدم پر چونه ای بود گفت: داشتم باهات حرف میزدم که رفتی! حرفمون نصفه موند ننه هر چند با یاداوری اون موضوع دلم بهم میپیچیدولی نمیشد چیزی نگفت گفتم
- آره ننه سکینه بگودامنِ لباسشُ تکونی داد و گفت والا این بچه پیرم کرده کلا شانس ندارم این از احمد اینم علی لب گزیدم و کنایه اشُ گرفتم که ادامه داد....
- خداروشکر که احمد با اینکه دل ما روشکوند اما خوشبخته ولی این علی رو چی بگم شاخک هام تیز شدُ پرسیدم
- چطور مگه ننه ؟!آهی جگر سوز کشیدُ
گفت:چی بگم این علی پا کرده تو کفش ناهیدُ نمیخام چنگی به لپش زد و ادامه داد....
- حالا منه خاک به سر چی جواب خواهرم بدم دختر مثل دسته گلش با اون اصالت و خانواده دو ساله عنتر منترِ دست ما شده حالا یه کاره پا شده میگه نمیخام نمیدونستم بخندم یا گریه کنم به زور خودم کنترل کردم و گفتم.....
- آخه چرا میگه نمیخوام چیزی شده مگه؟والا چی بگم همش میگه منم مثل احمد حق انتخاب دارم و ناهید رو نمیخوام.ناهید تنبلِ زبر و زرنگ و کاری نیست و از این حرفا آهانی گفتمُ مشغول ادامه کارم شدم، اونقدر خوشحال بودم
که دلم میخواست بپرم ننه سکینه رو چند تا ماچ آبدار کنم اما خودار نشستم و نچ نچی راه انداختم.دیگه من ماه صنم یه ساعت قبل نبودم و با یه انرژی مضاعف شام درست کردم که همه به به چه چه کردند و آذر با افتخار سرش بالا گرفته بود.یه هفته موندن و جز نگاههای یواشکی که بهم میکردیم دیگه حرفی نزدیم جز گپ و گفت های معمولی وقتی رفتن یک تکه از قلبم همراهشون بردند و دوباره غم به دلم راه پیدا کرد.ولی هفته بعدش علی ساک به دست پشت درخونمون بود و علتش این بود که امده بود اینجا کار کنه،من را بگو روابرها بودم از خوشحالی ....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77869