Telegram Web
درباره سرطان:

⚠️همه جای دنیا قلیان را یکی از خطرناک ترین عوامل سرطان زا میدانند اما در بسياري خانه های ایرانیان هست و خانوادگی استفاده میکنند و هیچ اقدامی هم برای تعطیلی قهوه خانه ها نمیشود!!!

⚠️روغن پالم سرطان زاست اما وقتی همه فهمیدند لبنیات ما آلوده به پالم است حتی كمتر ماست نخریدند!!!

⚠️مرغ در حالت عادی 12 الی 18 ماه زمان رشد سالم میخواهد اما در ایران از تخم تا طبخ 45 روزاست و هورمونهای استفاده شده همه سرطان زا هستند اما جالب اینکه مردم فقط باقیمت مرغ مشکل دارندنه با بیماری زایی آن!!!

⚠️همه میدانند که برنج آوازه و محسن و .... سرشار ازسم آرسنیک و مواد سرطان زا و غیرطبیعی ست اما مردم ایران با تهییج و تبلیغات وسیع صدا و سیما دوبرابر پول میدهند تا برنده جایزه مرگشان باشند!!!

⚠️همه میدانند چای معطر دارای اسانسهای شیمیایی سرطانزاست اما مردم به عشق قرعه کشی و برنده شدن به قیمت گزاف میخرند و در خوردن داغ داغ آن بر هم سبقت میگیرند و با دست خود سرطان مری و معده و ... رابرای خود به ارمغان می آورند!!!

⚠️همه میدانند سوسیس و کالباس و همبرگر و پیتزا آنهم با اون وضعیت تولید در ایران بیشترین سهم را در عوامل اصلی و جدی انواع سرطان به خود اختصاص داده اما شیکترین مغازه ها پیتزا فروشی و فست فودی ها هستند و غذای آدمای های کلاس شده!!!

⚠️مگر در 40 نوع مواد افزودنی سوسیس و کالباس چیزی جز مواد سرطان زا دیده میشود؟!!!

⚠️همه میدانند غذاهای سرخ کرده و پرچرب عامل سرطان است اما سرخ میکنند و با چربی ترانس بالا میخورند!!!

⚠️همه میدانند بسیاری از این روغن های نباتی اصلا خوردنی نیستند اما با قیمت بالا خریداری کرده و میخورند!!!

⚠️همه میدانند چاقی و اضافه وزن و کم تحرکی عامل مهم انواع سرطانها و کبدهای چرب و بیماریهای قلبی و عروقی و انواع سکته هاست اما اکثر مردم در پرخوری و پر خوابی و کم تحرکی گوی سبقت را از هم میربایند!!!

⚠️همه میدانند سیگار و مواد مخدر عامل مهم سرطان ریه و ... است اما بیشتر از 10میلیون نفر معتاد به مواد مخدر و بیش از 20میلیون نفر سیگاری در ایران داریم!!!

⚠️همه میدانند استرس های روانی یکی از عوامل اصلی سرطان و بیماریهای روانی است. اما همه به عشق زندگی اشرافی و آسایش بیشتر همه جور استرس بدهکاری ها و وام و ... را بجان میخرند و آرامش خود را فدای آسایش خیالی میکنند!!!

⚠️همه میدانند بیخوابی و خواب ناصحیح دیر خوابیدن و دیر بیدار شدن پایه بسیاری از بیماریهاست اما دير خوابيدن عادت بسياري از ما شده!!!
بیشتر بیاندیشیم

نان های کپک زده را به سرعت از داخل خانه دور کرده و در زمین دفن کنید . کپک نان سرشار از سم آفلا توکسین است که عامل سرطان خون می باشد. تغذیه دام ها با نان کپک زده باعث ورود آفلاتوکسین به شیر و گوشت می گردد.از فروش نان کپک زده به دوره گرد ها جدا پرهیز کنید.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌2
#داستان مریم وعباس
#قسمت شصت وچهار


صداش رو شنیدم که گفت بپر بغل عمو ببینم..
امیرعلی رو بغل گرفت و دوباره برگشت.. صورتش رو بوسید و گفت بریم با پسرعمو بازی کن ..
چقدر خوشحال بود .. انگار اصلا مریمی تو زندگیش نبوده .. انگار مریمی از زندگیش نرفته .. منی که تو این مدت غذا هم نمیتونستم بخورم ، چرا اینجا اومدم ، چرا اینجا ایستادم که مطمئن باشم عشق عباس حبابی بیش نبوده ..
به راننده گفتم برگرده .. ممکن بود هر لحظه یکی متوجه ی حضورم بشه.. نمیخواستم مزاحم خوشحالیشون باشم ..
سوار ماشین خودم شدم .. احتیاج به جایی داشتم که راحت بغضم رو خالی کنم و چه جایی بهتر از خونه ی خودم ..
کلید رو تو قفل چرخوندم و وارد شدم .. باورم نمیشد تا همین چند ماه پیش اینجا قشنگترین و آرامش بخش ترین جای دنیا بود ولی حالا .. حس غریبی داشتم گویا مدتها بود که کسی اینجا زندگی نکرده..
روی تختمون دراز کشیدم .. متکای عباس رو محکم بغلم گرفتم و با صدای بلند گریه کردم .. اینقدر گریه کردم که حس کردم دیگه نمیتونم نفس بکشم ..
مگه بچه دار شدن چقدر شیرینه که عباس به این راحتی تونسته با نبود من کنار بیاد ..
به عکس مشترکمون روی دیوار زل زدم و زیر لب گفتم عباس تموم شد .. ده سال زندگی تموم شد .
نمیدونم تو کی ده سال عشق و عاشقی رو فراموش کردی ، من امروز تو خونه ی خودمون عشقت رو دفن میکنم ..
قاب عکس رو برداشتم و محکم به زمین کوبیدم و عکس دو نفرمون رو تکه و پاره کردم و پخش زمین کردم به سراغ آلبوم عکس و فیلم عروسیمون رفتم و همشون رو تو حموم آتیش زدم .. نشستم و سوختنشون رو نگاه کردم نمیخواستم هیچ ردی از من تو زندگی عباس بمونه ...
وقتی کامل سوختند خاموش کردم و از خونه خارج شدم ..
وارد خونه که شدم از ترس این که مامان از چشمهام متوجه بشه که گریه کردم سلام کوتاهی دادم و از پله ها بالا رفتم ..
با اینکه ناهار نخورده بودم واسه شام هم پایین نرفتم ..
چند دقیقه بعد مامان با سینی غذا وارد اتاقم شد .. چشمهای مامان هم حسابی سرخ بود و معلوم بود که گریه کرده ..
کنار تختم نشست و گفت پاشو به جای غصه خوردن غذاتو بخور .. اون آدم ارزش نداره که خودت رو به این حال بندازی ..
بلند شدم نشستم و گفتم مامان عباس تموم شده .. من اگه ناراحتم بخاطر ده سال عمر تلف شدمه .. بخاطر اون همه اعتمادم بهشه..
مامان سینی رو به طرفم هول داد و گفت یه ساعت پیش زنگ زدم به زن عموش ، میگفت ...
بین حرف مامان پریدم و گفتم مامان خواهش میکنم از امروز هیچ حرفی از عباس و خانواده اش نمیخوام بشنوم.. هیچ حرفی....


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1😢1
#داستان مریم و عباس
#قسمت شصت وپنج


به اصرار مامان چند قاشق غذا خوردم و دراز کشیدم ..
چشمهام میسوخت و فقط میخواستم بخوابم که صدای پیام گوشیم بلند شد.. عباس بود نوشته بود
(گفته بودی که تو هم حال مرا میفهمی..
تلخی قصه ی هر فال مرا میفهمی...
بغض گیر کرده ی در آه مرا میفهمی؟؟
خسته ام خسته تر از خسته مرا میفهمی؟؟
مریم دارم از دوریت دیوونه میشم ، این کار رو با من نکن برگرد خونه)
اگر ظهر نمیدیدمش حتما با این پیام قلبم میلرزید و جوابش رو میدادم ولی هنوز اون خنده ی پت و پهنش و برق چشمهاش جلوی چشمهام بود ..
بدون لحظه ای مکث ، سیم کارتم رو درآوردم و شکوندم .. نباید بهش اجازه میدادم وقتهایی که سرش خلوت شده و بیکار یاد من بیوفته و بخواد قلبم رو به دست بیاره .. حتما الان زن و بچه اش خواب بودند که یاد من افتاده بود ..
صبح اولین کارم این بود که سیم کارت جدیدی خریدم و با وکیلم تماس گرفتم ..
چون علت محکمی داشتیم کارهای اداری خیلی سریع پیش میرفت .
محل کارم رو تغییر دادم و در آموزشگاه دیگه ای مشغول به تدریس شدم ..
عباس بارها و بارها با خانواده ام تماس گرفت و اصرار داشت که منو ببینه و یا حتی صحبت کنه چند باری هم جلوی درمون اومد که مامان دفعه ی آخر تهدید کرد که این بار ازش شکایت میکنه ..

دو ماه از اون روزها میگذشت که روز دادگاهمون مشخص شد با این که حدس میزدم عباس به دادگاه نیاد ولی باز احتیاط کردم و خودم به دادگاه نرفتم ..
بعد از جلسه ی دادگاه وکیلم تماس گرفت و خبر داد که عباس به دادگاه اومده بود به این خیال که تو باشی و باهات صحبت کنه ..
تو همون جلسه حکم طلاقم صادر شده بود و فردای اون روز به محضر رفتیم و رسما از عباس جدا شدم ...

****

"عباس"

به قاضی اصرار کردم که حکم رو این جلسه نده و اجازه بده من یک بار مریم رو ببینم و صحبت کنم .. قاضی زل زد تو چشمهام و گفت صحبت کنی که چی بشه ؟ بخاطر تو از حق طبیعیش بگذره؟
وقتی سکوتم رو دید پرسید تو چرا بخاطر زنت که میگی اینقدر دوسش داری از حق پدر شدنت نگذشتی؟؟ اگر واقعا عاشقشی بزار اون هم طعم مادرشدن رو بچشه..
حرفی واسه گفتن نداشتم .. حکم رو که به وکیل مریم تحویل داد حس کردم حکم مرگ من رو داد..
یکی دو ساعتی تو ماشین نشستم و فکر کردم .. تصمیم گرفتم از فردا مرخصی بگیرم و از صبح زود سر کوچشون کمین کنم و هرطور شده از طلاق منصرفش کنم ..
حالم بد بود و احساس این که دارم مریم رو از دست میدم داشت دیوانه ام میکرد ..
به خونه ی مامان برگشتم . مامان پسرمو گذاشته بود روی پاهاش و میخواست بخوابونه ..
با دیدن من چشمهاش رو کمی بالا آورد .. کنارش نشستم و چند بار بوسیدمش .. یک لحظه یاد حرف قاضی افتادم...


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⠀الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2😢1
#داستان مریم وعباس
#قسمت شصت وشش


یاد حرف قاضی افتادم اگر واقعا عاشق زنتی اجازه بده که اون هم بره و مادر بشه..
سرم رو خم کردم و دست پسرم رو بوسیدم، بغض راه نفسم رو بسته بود
مامان پرسید دادگاه چی شد .. نتونستم جواب بدم ترسیدم اشکم بریزه بدون جواب به اتاق خواب رفتم و نفس بلندی کشیدم و همزمان به اشکهام اجازه ی بارش دادم سرم رو بالا گرفتم و زیر لب گفتم خدا.. چی میشد به من و مریم بچه ی سالم میدادی من بچه میخواستم ولی نه اینطوری بچه ام بی مادر بزرگ بشه زنم رو، عشق جوونیهام رو از دست بدم .. دلم برای عطر تن مریم ، برای خندیدنش ، برای اون چشمهای درشتش یه ذره شده بود ..

چند ماه از جدایی من و مریم میگذشت.. مریم حتی یک دونه از جهیزیه اش رو نبرد و خونمون دست نخورده مونده بود، منم بدون مریم نمیتونستم تو اون خونه دووم بیارم و بعد از کار به خونه ی مامان میرفتم.
مدت صیغه ی بین من و نرگس تموم شده بود.. نرگس به خونه ی خودش برگشته بود و هرروز به دیدن پسرمون میومد
اون روز هم وقتی از سرکار برگشتم و ماشین رو پارک میکردم نرگس رو دیدم که از خونه ی مامان بیرون اومد
موقع شام بابا گفت عباس اینطوری که نمیشه ، اومدی ابروش رو درست کنی زدی چشمش رو درآوردی خواستی زندگیت شیرین و گرم بشه الان خودت بی سر و همسر ، یه بچه ی بی مادر هم مونده رو دست مادرت
قاشق غذا رو پایین آوردم و گفتم دیگه همه چی از دست من خارج شده نمیدونم باید چه خاکی به سرم بریزم..
بابا دستش رو گذاشت روی زانوم و گفت خاک ریختن نداره .. مادر این بچه رو بگیر لااقل بچه ات پیش مادرش بزرگ بشه ..
مامان بلند داد زد دیگه چی.. اون لیاقت پسر منو نداره..
بابا که همیشه آروم رفتار میکرد داد بلندتری زد و گفت بسه دیگه.. بسه اینقدر گفتی و گفتی این شد حال و روز پسرت .. چطور لیاقت داشت بشه مادر نوه ات ؟ لااقل دلت به نوه ات بسوزه زن..
آروم گفتم برای من بعد از مریم فرقی نداره چه نرگس چه زن دیگه ای..
بابا همونطور که با اخم به مامان خیره شده بود گفت برای ما هم فرقی نداره ولی حتما واسه پسرت فرق داره
بلند شدم و گفتم تا ببینم چی میشه..
بابا گفت مامانت فردا با نرگس حرف بزنه؟
مامان صورتش رو جمع کرد و گفت من این کار رو نمیکنم ..
بابا جواب داد خودم حرف میزنم

نمیدونم بابا چی گفت و چه کار کرد که مامان خودش چند روز بعد با نرگس صحبت کرد و رفتیم محضر و عقد کردیم ..
نرگس خیلی خوشحال بود طوری به من و پسرمون محبت میکرد که گاهی خسته کننده میشد ولی زندگی تو اون خونه برام سخت بود و جای جای خونه منو یاد مریم می انداخت ..
خونه رو گذاشتم برای فروش و تو کوچه ی مامان یه آپارتمان خریدم پسرم مبین دوساله بود که بچه دوممون هم به دنیا اومد...
#ادامه دارد

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1😢1
#داستانک


کشیش سوار هواپیما شد. سمینارش تازه به پایان رسیده بود و او می‎رفت تا در سمینار بعدی شرکت کند و دیگران را به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد*
هواپیما از زمین برخاست . مدتی گذشت . همه به گفتگو مشغول بودند . کشیش در افکارش غوطه‌ور که در جلسه‌ی بعدی چه‎ بگوید و چگونه بر مردم تأثیر بگذارد. ناگاه ، چراغ بالای سرش روشن شد : *«کمربندها را ببندید»* اندکی بعد ، صدایی از بلندگو به گوش رسید : « لطفاً همگی در صندلی‌های خود بنشینید . طوفان بزرگی در پیش است.» موجی از نگرانی به دلها راه یافت ، امّا همه کوشیدند ظاهر خود را آرام نشان دهند.
کمی گذشت
طوفان شروع شد صاعقه زد و نعره رعد برخاست . کم کم نگرانی از درون دلها به چهره‌ها راه یافت  بعضی دست به دعا برداشتند . طولی نکشید که هواپیما در طوفانی خروشان بالا و پایین می‌رفت . گویی هم‌اکنون به زمین برخورد می‎کند و از هم متلاشی می‎گردد.
کشیش نیز نگران شد. اضطراب به جانش چنگ انداخت . از آن همه مطالب که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود ، هیچ باقی نماند سعی کرد اضطراب را از خود دور کند امّا سودی نداشت
نگاهی به دیگران انداخت . همه آشفته بودند و نگران که آیا از این سفر جان به سلامت به در خواهند برد؟
ناگاه نگاهش به دخترکی خردسال افتاد آرام و بی‎صدا نشسته بود و کتابش را می‌خواند . آرامشی زیبا چهره‌اش را در خود فرو برده بود
هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه می‎کرد ، انگار طوفان مشت‎های خود را به هواپیما می‎کوفت. امّا هیچکدام اینها در دخترک تأثیری نداشت. گویی در گهواره نشسته و آرام تکان می‎خورد و در آن آرامش بی‎مانند به خواندن کتابش ادامه می‎داد.
کشیش ابداً نمی‎توانست باور کند . او چگونه می‎توانست چنین ساکت و خاموش بماند و آرامش خویش حفظ کند؟
بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد و فرود آمد . مسافران شتابان هواپیما را ترک کردند ، امّا کشیش می‎خواست راز این آرامش را بداند همه رفتند . او ماند و دخترک.
کشیش به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و سپس از آرامش او پرسید و سؤال کرد که چرا هیچ هراسی در دلش نبود زمانی که همه آشفته بودند؟
دخترک به سادگی جواب داد: *«چون خلبان  پدرم بود . او داشت مرا به خانه می‎برد . اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند.»*
گویی آب سردی بود بر بدن کشیش ، سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن ، این است راز آرامش و فراغت از اضطراب

به خدای مهربانی ها اعتماد کنیم حتی درسهمگین ترین طوفانها و بدانیماو خلبان ماهری است..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2👏1
کشنده ترین نیش،
مال مار و عقرب نیست
بلکه نیش زبانی هست که مستقیم
قلب را میزنـد و اعصاب
و سرنوشت انسان را دگرگون می کند..
مواظب گفته هایمان در زندگی باشیم.‌
انسان بودن زیاد سخت نیست ،
کافیست مهربانی کنی.!
زبانت که نیش نداشته باشد و کسی را نرنجاند ، همین انسانیت است.!
وقتی برای همه خیر بخواهی همین انسانیت است.!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زخمی که تیزی زبان بر دل آدمها میگذارد بسیار کشنده تر از زخم شمشیر است.
مواظب گفتارتان باشید که دلی زخمی نشود ..
👏1
تقدیم به مادران سرزمینم❤️

مادرم نخوابیده بود
احساس خستگی می‌کرد
او زودرنج، نگران همه چیز ،بی قرار،و عصبی بود
همیشه احساس بیماری میکرد تا اینکه یک روز ناگهان تغییر کرد ....!
یک روز پدرم به او گفت:
سه ماه است که دنبال کار می گردم و پیدا نکردم، می خواهم با دوستانم بروم هوا خوری

مادرم گفت:
مشکلی نیست، برو

برادرم گفت:
مامان، من در همه درسهای دانشگاه ضعیف هستم

مادرم گفت:
باشه، امیدوارم بهتر بشوی، و اگر هم نشدی، خوب، ترم را تکرار می‌کنی، شهریه را هم «خودت» می‌پردازی

خواهرم گفت:
مامان، من تصادف کردم و ماشین رو خرد کرده‌ام

مادرم پاسخ داد:
عیب ندارد دخترم، آن را به تعمیرگاه ببر و «نحوه پرداخت هزینه را هم خودت پیدا کن» و تا آن موقع با اتوبوس یا مترو رفت و آمد کن

عروسش به او گفت:
مادرم، اومده چند ماهی می‌خواهد اینجا پیش ما باشد.

مادرم پاسخ داد:
عیبی ندارد، رو کاناپه اتاق نشیمن بخوابد، دنبال چند پتو تو کمد بگرد

همه ما با دیدن این واکنش ها از طرف مادرمان نگران شدیم

ما شک کردیم نکند که او به دکتر رفته است و دکتر برایش چند قرص قوی تجویز کرده است و شاید او در این موارد بیش از حد قرص خورده که اینطور «آرامش» پیدا کرده است!

تصمیم گرفتیم فضولی کنیم تا مبادا زیاده‌روی کرده باشد و بهتر است او را از هرگونه اعتیاد احتمالی نجات دهیم.

اما بعد ... ، مادرمان ما را دور خود جمع کرد و توضیح داد:

_ "مدت زیادی طول کشید تا فهمیدم که هر شخص «مسئول زندگی خودش» است. سالها طول کشید تا متوجه شدم که درد و رنج، اضطراب، افسردگی، شجاعت، بی‌خوابی و استرس ِ من، _مشکلات شما را حل نمی کند بلکه باعث تشدید آنها می‌شود._

_من مسئول اعمال هیچ کس نیستم و وظیفه من این نیست که «سعادت» کسی را تأمین کنم._

_بنابراین، به این نتیجه رسیدم که وظیفه من در برابر خودم این است که آرام باشم و بگذارم هر یک از شما آنچه را که به خودتان مربوط است را حل کند.

_من فقط می توانم خودم را «کنترل» کنم، شما تمام منابع لازم برای حل مشکلات خود را در اختیار دارید.
وظیفه من این است که برای شما دعا کنم، شما را دوست داشته باشم و تشویق کنم، اما این شما هستید که باید مشکلات خود را حل کنید و خوشبختی خود را پیدا کنید .... !!!

_فقط می‌توانم «توصیه‌هایم» را به شما بدهم، آنهم اگر از من بخواهید و این به شما بستگی دارد که آن را دنبال کنید یا نه. «عواقب خوب یا بد آن» بستگی به عمل خودتان دارد و شما باید آنها را پیگیری کنید.... !!!!! _

پس از این به بعد، من منبع _مسئولیت_ های شما، کیسه _گناهان_ شما، پشیمانی‌های شما، وکیل خطاهای شما، ناله‌های شما، وظایف شما، نیستم که باید آنها را حل کنم. شما باید برای انجام مسئولیت های خود، از «توانایی‌های خود» استفاده کنید .... !!!!!!!! _

_از این به بعد همه شما رو «بزرگسال» مستقل و خودکفا اعلام می‌کنم ..... !!!!!!!!!

همه‌امان در برابر مادرمان لال شدیم.

*_از آن روز به بعد، خانواده عملکرد بهتری داشتند زیرا همه افراد خانه دقیقاً می دانستند که چه کاری لازم است انجام دهند. _*

گاهی مادر و پدر حس می‌کنند «حل کننده» همه امور هستند
دوست ندارند عزیزانشان چیزهای دشواری را پشت سر بگذارند یا مبارزه کنند
آنها می خواهند همه خوشبخت باشند ...!

اما هرچه زودتر باید این «مسئولیت» را از دوش خود برداشته و به عهده هر یک از عزیزان قرار دهند
بهتر است آنها را برای مسئولیت پذیری آماده کن
ند
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
روح مادران آسمانی
شاد🥀
😢1
برای شکایت خیانت، باید چیا داشته باشی
برای اینکه بتونی بابت رابطه نامشروع همسر یا شخص دیگه‌ای شکایت کنی، به این موارد نیاز داری
اقرار طرفین
شهادت شهود معتبر؛
عکس، ویدیو یا مکالمه صوتی؛
پرینت چت یا پیام مستهجن با تأییدیه پلیس فتا.
اگه فقط شک داری یا مدرکت کامل نیست، ممکنه قرار منع تعقیب صادر بشه. پس بدون مشاوره اقدام نکن!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
🍇•°
#دلتنگی

🌸🍃گاهی دلتنگى شبیهِ دیدنِ عکسی قدیمی میانِ آلبومِ خانوادگی‌ست...

شبیهِ پیداکردنِ نوشته‌ای
#غبارگرفته
از زیرِ فرش‌های کفِ اتاق..

چیزی مانند بوی
#کمرنگِ عطر از شیشه‌ی خالی ادکلنِ مورد علاقه‌ات..

دیدنِ
#شاخه‌گلی خشک میانِ صفحاتِ کتابِ قطوری که مدت‌ها بازش نکرده‌ای..

خواندنِ دوباره‌ی
#کارت پستال‌های نَم‌کشیده و ملاقاتِ اتفاقی با چهره‌ای که سال‌ها پیش همسایه‌ات بوده..

ما در گذشته‌هامان
#زندگی می‌کنیم و همیشه جسممان به ناچار به روزهای بعدی منتقل می‌شود...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😢1
📘داستان کوتاه خواندنی

مديرعامل جوانی كه اعتماد به نفس پاييني
داشت، ترفيع شغلي يافت؛ اما نمي توانست خود را با شغل و موقعيت جديدش وفق دهد. روزی كسی در اتاق او را زد و او برای آنكه نشان دهد آدم مهمي است و سرش هم شلوغ است، تلفن را برداشت و از ارباب رجوع خواست داخل شود. در همان حال كه مرد منتظر صحبت با مديرعامل بود، مديرعامل هم با تلفن صحبت مي كرد. سرش را تكان مي داد و مي گفت: «مهم نيست، من مي توانم از عهده اش برآيم.» بعد از لحظاتي گوشي را گذاشت و از ارباب رجوع پرسيد: «چه كاري مي توانم براي شما انجام دهم؟» مرد جواب داد: «آمده ام تلفن تان را وصل كنم!»
چرا ما انسان ها گاهي به چيزي كه نيستيم تظاهر مي كنيم؟ قصد داريم چه چيز را ثابت كنيم؟ مي خواهيم چه كاري انجام دهيم؟ چه لزومي دارد دروغ بگوييم؟ چرا به دنبال كسب حس مهم بودن حتي به طور كاذب هستيم!؟

بايد همواره به ياد داشته باشيم كه تمام اين نوع رفتارها، ناشي از ناامنی و اعتماد به نفس پايين است.

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
حالت جمعی و تنهایی خود را بسنجید معلوم می‌شود که مؤمن هستید یا منافق؟

آیا همانطور که در جمع از خدا و پیامبرش سخن می‌گویی در تنهایی اعمالت همانند مؤمنان است؟

اعمال خود را اصلاح کرده و هر عمل خود را خالصانه برای الله متعــــــــال انجام دهیم...!

‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌ ‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
#داستان مریم وعباس
#قسمت شصت و هفت

"مریم"

بیشتر از دو سال بود که جدا شده بودم و هر چند خیلی سخت بود ولی کم کم واقعیت رو قبول کرده بودم و با سرنوشتم کنار اومده بودم ..
کسی پیش من در مورد عباس و خانواده اش صحبت نمیکرد ولی اون روز وقتی به خونه رسیدم با شنیدن صدای گریه ی مامان نگران شدم و با سرعت خودم رو کنارش رسوندم و پرسیدم چی شده؟؟
مامان دستش رو کوبید توی سینه اش و گفت اون ذلیل شده تو رو بدبخت کرد خودش دوباره پسردار شده ..
حس کردم قلبم رو کشیدند بیرون و فشارش میدند ولی خیلی زود خودم رو جمع و جور کردم و گفتم به درک .. امیدوارم یه جین بچه بیاره ..
مامان گفت از روز اول دلم باهاش روشن نبود .. یادته اصرار میکردم بری به پسرخاله اش.. تو و بابات پاتون کردید توی یه کفش که الا و بلا فقط عباس..
بابا که زل زده بود به تلویزیون گفت گذشته ها گذشته ...
مامان با همون گریه گفت آره اون وقت از ذوق فامیلات چشمهات رو بستی .. مریم بچه بود عقلش نمیرسید چقدر گفتم پسرخاله اش تحصیل کرده اس ، وضعش خوبه ..
کلافه بلند شدم و گفتم مامان بسه تو رو خدا مگه مشکل ما وضع مالی و اینجور چیزا بود ..
مامان گفت نه بی شرفی خودش و ننه باباش بود ..
جعبه ی دستمال رو گرفتم جلوی مامان و گفتم تو رو خدا تمومش کن ..
مامان سرش رو بلند کرد و دستمالی برداشت و گفت اگه زنش میشدی الان داشتی تو آلمان کیف دنیا رو می کردی ..
تحمل حرفهای مامان رو نداشتم .. کیفم رو برداشتم و به اتاقم پناه بردم ..
دراز کشیدم و فکر کردم .. به گذشته ... به زندگیم .. به عباس...
به این که اگه به گذشته برمیگشتم باز هم عباس رو انتخاب میکردم من چند سال با عشق باهاش زندگی کردم و مطمئنن اگر به عباس نمیرسیدم تا ابد حسرتش تو دلم میموند ..
میدونستم مامان تا دو سه روز اعصابش خرابه و همش به جون بابا غر میزنه ولی وقتی فردا از سرکار برگشتم و در رو باز کردم مامان با روی خندون اومد به پیشوازم و گفت خسته نباشی لباسهاتو عوض کن بیا شام بخوریم ..
خسته بودم .. کمی دراز کشیدم که مامان دوباره از پایین پله ها صدام کرد ..
موهام رو جمع کردم و رفتم پایین..
مامان سفره رو باز کرده بود و هر دوتاشون کنار سفره نشسته بودند ..
کمی غذا کشیدم مامان یک کفگیر دیگه هم برام کشید و گفت بخور کمی جون بگیری .. رنگ به صورت نداری ..
با ناراحتی گفتم ماماان نکش .. میل ندارم ..
مامان با چشمهایی که برق شادی میزد گفت به زورم شده بخور یهو دیدی عروس شدی ...
جوابی ندادم و مشغول خوردن شدم که مامان گفت میدونی امروز کی زنگ زده بود؟؟..

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⠀الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1
#داستان مریم وعباس
#قسمت شصت وهشت



بدون این که سرم رو بلند کنم گفتم کی؟؟
مامان با هیجان گفت زیور خاله ..

زیور خاله ای نمیشناختم غیر از خاله ی عباس که رفت و آمدی نداشتیم بخواد زنگ بزنه ..
کنجکاو به مامان نگاه کردم و مامان ادامه داد مامان سعید .. پسرخاله ی...
میون حرفش پریدم و گفتم خب فهمیدم .. واسه چی زنگ زده بود ؟
مامان دستهاش رو تو هم قفل کرد و گفت زنگ زد اجازه بگیره بیان خواستگاری تو...
از تعجب قاشق از دستم رها شد و با دهان باز زل زده بودم به مامان ..
مامان که احساس میکردم هر لحظه ممکنه دهانش از لبخند پهنی که میزنه ، پاره بشه، سرش رو تکون داد و گفت بگم کی بیان ...
+اون که زن داره..
مامان نگاهی به بابا انداخت که تو سکوت غذا میخورد و جواب داد زن داشته ولی چند سالی که جدا شدند اینا هم نخواستند به کسی بگن مخصوصا به فک و فامیل خودش و اون خواهر فتنه...
بابا گفت تا کی میخواهی هر روز بد و بیراه بگی ..

مامان جدی شد و گفت تا وقتی خوشبختی دخترم رو با چشمهام نبینم باعث و بانی بدبختیش رو هم فحش میدم هم نفرین میکنم ..

ببخشید که تصادفا فک و فامیل جنابعالی هستند..

بابا آروم گفت گور باباشون من با اونا چیکار دارم اعصاب ما خورد میشه از هر روز شنیدنش ..

رو به من کرد و گفت فردا شب خوبه؟؟

قاشقی از غذا به دهانم گذاشتم و گفتم نه... بهشون بگو جواب مریم منفیه..

مامان که اصلا توقع همچین حرفی رو نداشت با چشمهای گرد شده گفت یعنی چی ؟؟ اشتباه قبلیت رو دوباره میخواهی تکرار کنی؟؟

_مامان جان تو داری با عباس ومادرش لجبازی میکنی وگرنه خودتم میدونی که این کار شدنی نیست از پسرخالش جدا شدم بیام با این ازدواج کنم ..

من اصلا نمیخوام برگردم تو اون فک و فامیل..
مامان عصبانی گفت مگه من بچه ام که بخوام بخاطر لجبازی با کسی با آینده ی بچه ام بازی کنم ..

از کنار سفره بلند شدم و گفتم اینو مطمئنم که سعید از لج عباس این کار رو میکنه ..
گفتم و برگشتم به اتاق خودم .

روی پله ها بودم که مامان با صدای بلند گفت مثل اینکه یادت رفته قبلا هم خواستگارت بوده..
زیر لب گفتم قبلا بوده ، الان فقط قصد داره عباس رو بچزونه ..

میدونستم که از ازدواج ما اونقدر ناراحت شده بود که هیچ وقت جایی که ما حضور داشتیم نمیومد ...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#داستان مریم وعباس
#قسمت شصت ونه


صدای غر زدن مامان رو میشنیدم در اتاقم رو بستم و دراز کشیدم که بخوابم ..
موضوع برام اینقدر بی اهمیت بود که حتی بهش فکر نکردم و خیلی زود خوابیدم ..
دو روزی از اون شب میگذشت و باز تعجب میکردم که چی شد که مامان یهو سکوت کرد و حرفی از خواستگاری نمیزنه ..
پنج شنبه بود و بخاطر اینکه بعد از ظهر کلاسی نداشتم ساعت یک تعطیل میشدم .. از آموزشگاه بیرون اومدم و تو کیفم دنبال سوئیچم میگشتم که یک آقای قد بلندی روبه روم ایستاد و گفت سلام ...
با تعجب سرم رو بالا آوردم و گفتم سلام بفرمایید..
لبخند کمرنگی زد و گفت مثل اینکه به جا نیاوردید سعید هستم ...
هنگ کردم .. اصلا توقع نداشتم سعید رو اینجا ببینم .. خیلی هم از آخرین باری که دیده بودم، تغییر کرده بود ..
سوییچ رو تو دستم مشت کردم و کیفم رو روی دوشم مرتب کردم و گفتم اینجا چیکار میکنید؟
سعید دستش رو فرو کرد تو جیب کتش و گفت از پدر و مادرتون خواهش کردم که باهاتون صحبت کنم .. رو در رو ...
جدی تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم برای انتقام از عباس راه خوبی رو انتخاب نکردید .. جواب من همونی که گفتم .. نه..
خواستم از کنارش بگذرم که گفت فقط چند دقیقه وقتتون رو میگیرم تا شما رو متوجه ی اشتباهتون بکنم .. اگر قانع نشدید دیگه مزاحمتون نمیشم .. قول میدم ..
به قدری مودب و باشخصیت رفتار و صحبت کرد که نتونستم مخالفت کنم و گفتم باشه .. بفرمایید میشنوم..
خنده ی کوتاهی کرد و با دست به اطرافمون اشاره کرد و گفت اینجا؟؟ مناسب نیست به نظرم .. اگه قبول کنید کمی جلوتر یه کافه دیدم .. اونجا صحبت کنیم ..
سرم رو تکون دادم و راه افتادم ..
تو ذهنم فقط این بود که زودتر برگردم خونه و با مامان دعوا کنم که چرا بدون اجازه ی من آدرس محل کارم رو داده ..
پشت میز نشستم و گفتم بفرمایید اینم محیط مناسب ..
سعید با اون لبخند جدانشدنی از صورتش نگاهم کرد و گفت من قهوه میخورم شما چی؟؟
فقط واسه اینکه زودتر تموم بشه گفتم آب ..
سعید علاوه بر آب برای من هم قهوه سفارش داد و آروم آروم شروع به نوشیدن کرد ..
کمی از قهوه سر کشیدم و گفتم آقا سعید من کار دارم لطفا زودتر حرفتون رو بزنید..
سعید فنجانش رو روی میز گذاشت و شروع کرد به تعریف کردن این که منو اولین بار کی دیده ..
اینقدر با جزییات تعریف میکرد که تعجب کردم ..

سرش رو پایین انداخت و با دسته ی فنجون بازی میکرد نفسی کشید و گفت همون روز به عباس گفتم شما رو میخوام ..

دو روز بعدم مامانم به خاله گفته بود ..

ما به احترام اونها خواستگاری رو عقب انداختیم در حالیکه عباس به من رکب زد و قبل از چهلم پدربزرگش از شما خواستگاری کرد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⠀
2
.

#چادر_فلسطینی

‹قسمت هجدهم›

- عمویعقوب؟
- بگو پسرم
- اگه اجازه بدین من در حضور خودتون چند دقیقه با صفیه خانم صحبت کنم.
- باشه، اشکالی نداره. کی می‌خوای حرف بزنی تا دخترم رو در جریان بزارم؟
- الان امکانش هست؟
- صبر کن ازش بپرسم.
بعد از دقایقی وارد اتاق شد و گفت: دخترم بیا تو.
خودش همانجا کنار در نشست.
صفیه در مقابلم با پنج قدم فاصله نشست. سرش همچنان پایین بود. سلام کردم. با صدای آرام جواب داد.
- برای این ملاقات غیرمنتظره منو ببخشید، هدف از صحبت خدای نکرده دودلی و شناخت شما نیست فقط خواستم چیزهایی رو راجب خودم به شما بگم.
- بفرمایید گوش میدم.
- من مجاهدم. شما می‌دونید مجاهد بودن اصلا آسون نیست و بخش سختش هم برای خود شماست. بازم میگم من مجاهدم و هر لحظه امکانش هست که اسیر بشم یا شایدم روز عروسی یعنی فردا لو برم و شهید بشم. یا برای مأموریت مثل همین مأموریت الانم برم و نزدیک ده روز یا شایدم یک ماه یا بیشتر نباشم. وقت‌هایی که نیستم ممکنه گوشی هم در دسترسم نباشه تا بهتون اطلاع بدم. تو خونه من شاید دو روز آب‌ و غذایی پیدا نشه، چون من بیشتر اوقات تو سنگر هستم. شغلمم "جهاده" و رزق‌ و روزی‌ که الله بده "شهادته". اما به عنوان یک مرد و سرپرست شما این اجازه رو نمیدم که تو خونه‌ام بخاطر آب و غذا سختی بکشین حتی اگه خودم روزها شکمم خالی باشه این قول من به شماست. شاید خیلی در کنارتون نباشم؛ یه شب تا صبح نگهبانی بدم... من اینم؛ یک مجاهد با این شرایط زندگی، باز هم از انتخاب من مطمئنین؟

- تو خونه رسول‌اللهﷺ به مدت یه ماه آتیشی روشن نشد. سمیه بخاطر اسلام به بدترین صورت شهید شد. آسیه بدترین شکنجه‌های فرعون رو تحمل کرد. بلال بخاطر کلمه شهادتین در شن‌های سوزان مکه خوابونده شد و سنگی بزرگ روی سینه‌اش گذاشتن. حالا من اینقدر عاجزم که نتونم به عنوان یک مسلمان این‌ها رو متحمل بشم؟! من هم مثل اونها از امت محمّدی‌ام. امت پیامبرﷺ قویه، حالا فرقی نمی‌کنه مرد باشه یا زن.

از جوابش متأثر شدم و لبخندی بر لبانم نشست.
- بخاطر وجودتون خدا رو خیلی شاکرم. الحمدلله خیالم راحت شد. خب میدونین که ان‌شاءالله فردا به نکاح من در میایین و پس‌فردا من بخاطر ماموریت کنار شما نیستم؟
- هرجا باشین بخاطر خدا و در پناه خود خدا باشین.
- الحمدلله حمدا کثیرا... خب حرفای من تموم شد شما حرفی ندارین؟
- نه بفرمایین.
بسم‌الله‌ای گفتم و با اجازه هر دوشون بلند شدم. از یعقوب خواستم چند لحظه‌ای بیرون بیاید تا مسئله‌ای را به ایشان بگویم.
- چی شده پسرم.
- من یه مقدار پول پس‌انداز دارم که می‌خوام برای مراسم فردا چیزی لازم بود تهیه کنین. همچنین چیزهایی که صفیه‌خانوم احتیاج دارن براشون فراهم کنین.
- شرمنده کردی فائزجان. لازم نبود خودم هستم.
- استغفرالله من به عنوان همسر از طرف خدا مسئولم تا مایحتاج ایشون رو تهیه کنم. به احمد میگم تا کارای انتقال پول رو انجام بده. لطفا شماره حسابتون رو بهش بدین. هر هزینه‌ای که می‌کنم برای همسفر و هم‌رکاب خودم در راه خدا می‌کنم.
- خدا ازت راضی باشه مرد باغیرت.
- آمین. شعیب تا ساعتی دیگه برای جوابش میاد؟
- تو نگران اون نباش من جوابش رو میدم. تو بهتره بری بخوابی. صبح کارای زیادی داری. من چند تا از دوستامو که الحمدلله خیلی با ایمان و طرفدارای پروپاقرص مجاهدینن رو دعوت کردم. خواهران دینی صفیه هم میان.
- الحمدلله... پس با اجازتون.
- بفرما جَوون.
به حیاط رفتم. احمد در اتاق خواب بود؛ اما خواب به چشمان من نمی‌آمد. به سمت همان رودخانه‌ای که پناهگاه همیشگی صفیه بود، رفتم. کلاهم را بیرون آوردم و کناری گذاشتم. نزدیکِ آب نشستم و به تصویرم که در آن افتاده بود خیره شدم. مشتی آب به صورتم پاشیدم. با دستان خیس موهایم را صاف کردم. امشب ذهنم خالی، اما قلبم پر از حسرت بود. ڪاش معاذ و معاویه در مراسمم شرکت داشتند. معاذ بسیار تقلا می‌کرد تا من داماد شوم... آه...

***

شعیب: دایی داری شوخی می‌کنی؟ نمیدم دیگه چه صیغه‌اییه! مگه بابام باهات حرف نزده؟
یعقوب: برای من تعیین تکلیف نکن پسر، سنِ باباتو دارم. این چه طرز حرف زدنه ادب داشته باش. صداتم بیار پایین. دومأ صفیه راضی نیست پس نمیدم... والسلام. شعیب: به من راضی نیست؟ یعنی چی؟مگه نظرش مهمه؟! دایی داری منو کلافه می‌کنی تاریخ عقدو بگو، منو عصبانی نکن.
یعقوب: ئِه! مگه من با تو شوخی دارم! برو به بابات بگو یعقوب دختر بده نیست. تمام! حالا هر کاری دلت می‌خواد بکن؛ به برق وصلم کنی یا اسیرم کنی یا منو بکشی، هیچ ابایی ندارم.

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#ارسالی از اعضای کانال ✦

عنوان داستان: #جرعه_ای_آرامش_5

🥏قسمت پنجم

عماد بعداز چند روز عیاشی و خوشگذرانی،به خونه برگشت.چمدان بستم و می خواستم به خونه بابا برم.دلتنگ مامان،سحر و بچه هایش بودم.عماد نگاهی به چمدانم انداخت.
-جایی میری؟-میرم بهبهان.
-کی برمیگردی؟-نمیدونم.هر وقت برگشتم،پیگیر کارهای طلاق میشم و از همدیگه جدا میشیم.اینجوری برای جفتمون بهتره.
-چرا چرت میگی؟نیشخندی زدم و او دسته چمدان رو ازدستم گرفت.-تو چت شده سارا؟
حوصله کل کل نداشتم.حتی اجازه ندادم عماد همراهیم کند و با اسنپ تا ترمینال رفتم.
خونه بابا که روزگاری پراز هیاهو و سر و صدای خواهر برادرهایم بود،حالا در سکوتی غم انگیز فرورفته بود.گرد پیری روی چهره مامان  نشسته بود.بابا هم با عینک ته استکانیش ،دانه های تسبیح بریده شده اش رو نخ می کرد.با صدای اذان مغرب وعشاء،مامان لخ لخ کنان توی حیاط رفت‌و وضو گرفت.بعدهم مثل همیشه گیر سه پیچ داد.-نماز نمیخونی؟
-با خدا قهرم.این همه سال سجده و رکوع رفتم آخرش چی شد؟
-استغفرالله.چرا ناشکری می کنی مادر؟ -ناشکری؟شوهر چشم پاکی نصیبم شد؟ یا طعم مادر شدن رو چشیدم؟تو بگو گناه من چیه که از وقتی چشم باز کردم، برای بچه هات للگی کردم. هرگز مثل دخترای هم سن وسالم خوشی نکردم.به خاطر فقر و ندانم کاری تو و بابا از همه آرزوهام گذشتم.طناب طاقتم بریده شده.دیگه دین و ایمانی برام نمونده مامان.
مامان سعی داشت دلداریم بدهد.
- هیچ کار خدا،بی حکمت نیست .از رحمتش ناامید نشو.
گوشم از این حرفها پر بود.سحر به خونه مامان اومد.کلی اسباب بازی و لباس رنگاوارنگ برای دخترش خریده بودم.چند روزی خونه سحر ماندم.به سالن زیبایی رفتم و دستی به سر و صورتم کشیدم و موهام رو مش و کراتین کردم. با سحر و دخترش به گردش وخرید رفتیم. وقتی شوهرش از ماموریت برگشت،من هم به خونه بابا برگشتم.چیزی در مورد تصمیمم برای جدایی از عماد نگفتم.بعداز ده روز به اصفهان برگشتم.عماد توی اتاق خوابیده بود.دوشی گرفتم و او با دیدن موهام، کنایه آمیز گفت:خوشگل کردی،به خودت میرسی،طلاق هم که میخوای،کور خوندی سارا.هرگز طلاقت نمیدم.میخوای شوهر کنی آره؟یکهویی دچار تهوع شدیدی شدم.عماد آب قندی برایم درست کرد .بی حال،روی تخت دراز کشیدم.صبح روز بعد حالت تهوع وسرگیجه امانم را بریده بود.عماد منو تا بیمارستان رساند.دکتر از آخرین ماهانه ام پرسید.باورم نمیشد سه ماهه باردار بودم.عماد هم مبهوت و متحیر برگه سیاه وسفید سونوگرافی رو نگاه می کرد.آنقدر سقط جنین داشتم که ذوق نمی کردم.می ترسیدم دوباره امیدم ناامید شود.حتی از عماد خواهش کردم فعلا به کسی چیزی نگوید.عماد دوباره خانه نشین شده بود و دور زنهای اطرافش رو خط کشید.خیلی مراقبم بود و اجازه نمیداد کاری انجام بدهم.وقتی هفت ماهه باردار بودم و بابت جنینم آسوده خاطرشدم،به سحر و مامان خبر دادم.صدای جیغ جیغ سحر و گریه از روی شوق مامان، درهم آمیخت.خواهر برادرهایم همگی تماس می گرفتند و ابراز خرسندی می کردند.

دوماه بعد دخترم به دنیا آمد.بالاخره بعداز پانزده سال انتظار،طعم مادرشدن را چشیدم و ناخواسته حرفهای مامان برایم تداعی شد که  میگفت :ناشکری نکنم و از رحمت خدا ناامیدنباشم.مامان و سحر به اصفهان آمدند.یک هفته بعد سحر برگشت اما مامان تا چهل روز کنارم ماند.دخترم سرخ و سفید بود و چشمان ریزش مثل عماد بود.عماد دیوانه وار دوستش داشت و اسمش رو هستی گذاشت..

زن دایی اشک شوق می ریخت .او و برادران عماد یک جفت النگو و دستبندی بچگانه برای هستی آوردند.مادر شوهرم بیشتر اوقات به خونمون میومد و از هستی مراقبت می کرد.هستی چهارسال داشت که یکی از برادرهای عماد ورشکست شد و کلی بدهی بالا آورد.عماد علیرغم مخالفتم،آپارتمان رو فروخت و بدهیهای برادرش رو پرداخت کرد و او را از زندان بیرون آورد.به لطف حاتم بخشی عماد،اجاره نشین شدیم.صابخونه،خانمی میانسال بودکه درطبقه پایین مستقر بود و شوهرش فوت کرده بود.مینا خانم یک پسر و دو نوه داشت.ما هم درطبقه دوم ساکن شدیم.به مرور رفت و آمد مینا خانم بیشتر شد و هرازگاهی برایم آش یا ترشی و مربای خانگی می آورد.یکی دوبار عماد او را تا مطب دکتر رساند.گاهی هم با همدیگر به تفریح میرفتیم.سحر و بهار و مامان به دیدنم آمدند.مینا خانم از آنها برای شام دعوت گرفت.مامان میگفت عجب صابخونه خونگرم ومهربانی داری.یکی دوماه بعد به خاطر اصرار مامان و سحرتصمیم گرفتم همراه هستی به بهبهان بروم...عماد، من و هستی را تا ترمینال رساند‌ و با شتاب برگشت.بعد از رفتن عماد،متوجه شدم گوشیم را توی خونه جا گذاشته ام.با تاکسی دربستی به خونه برگشتم.


#ادامه_دارد..
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1

🥣

#ارسالی از اعضای کانال

عنوان داستان: #جرعه_ای_آرامش_6

🥏قسمت ششم و پایانی

تاکسی بیرون خونه منتظرم بود.هستی رو طبقه پایین گذاشتم و با شتاب از پله ها بالا رفتم.همین که درب سالن را باز کردم،با دیدن لباس زیر قرمز رنگ زنانه ای که روی فرش رها شده بود،قلبم هری ریخت.عماد با تنی عریان، با مینا خانم همبستر شده بود.اویی که پنجاه و نه سال سن داشت و من به چشم مادری به او نگاه می کردم.انگار که خبر مرگ عزیزترینم را به من داده باشند،خودزنی می کردم و بر سر و صورت خودم می زدم.مینا خانم حینی که لباس زیرش رو تن میزد بهم گفت: به خدا من کار حرامی مرتکب نشدم.من صیغه آقا عماد هستم.جنون مگر چیست ؟به سمت عماد حمله ور شدم و با مشت به سینه عریانش می کوبیدم.-بیشرف دردت چیه؟بچه دار نشدم؟تمکین نکردم؟این زنیکه مسن چی داره که من نداشتم؟

گوشیم رو برداشتم وبا حالی نزار از خونه بیرون زدم.دست هستی رو گرفتم وتوی تاکسی نشستم.چند دقیقه قبل از حرکت اتوبوس،به ترمینال رسیدیم.از شدت خشم وناراحتی تنم به رعشه افتاده بود و دستانم می لرزید.صبح با تاکسی دربستی به خونه مامان رفتم.بابا حالش مساعد نبود.خواهر برادرهایم همگی برای دیدن بابا آمده بودند و خونه حسابی شلوغ بود.عماد بی وقفه تماس می گرفت.کلی پیام عذر خواهی وغلط کردم نوشته بود.بندبند وجودم پر از کینه ونفرت از عماد و میناخانم شده بود‌ و مدام به جدایی از عماد فکرمی کردم.اما با مقدار پس انداز و طلاهایی که داشتم نمی توانستم آپارتمانی بخرم.ازطرفی چگونه امرار معاش می کردم و از پس مخارج هستی برمی آمدم؟نه شغلی داشتم. نه حقوقی.چیزی از خیانت عماد به احدی نگفتم.صلاح نمی دیدم بدون پشتوانه مالی طلاق بگیرم.عماد با وجودی که پست و رذل بود،بشدت وابسته هستی بود.شب، خونه سحر خوابیدم.صبح سحر اومد واز خواب بیدارم کرد.

-آقا عماد اومده.توی حیاط رفتم.نمی خواستم کسی از این رسوایی بویی ببرد.-اومدی اینجا چیکار؟
-من خیلی پشیمونم سارا،اشتباه کردم.
پوزخندی زدم.-برگرد.برو عماد.-من بدون تو و هستی جایی نمیرم.دخترم کجاست؟یکهویی صداش اوج گرفت.-هستی؟ کجایی باباجون؟
سحر تندی از سالن بیرون اومد.-آقا عماد چرا توی حیاط موندی.تشریف بیارید صبحانه آمادست.هستی هنوز بیدار نشده.با شناختی که از سحر داشتم،چنانچه به خیانت عماد پی می برد،محال بود بلایی سرش نیاورد.با عماد بیرون رفتم وکلی شرط وشروط پیش پایش گذاشتم.اینکه آپارتمانی اجاره کند و از آنجا اسباب کشی کنیم.صیغه را فسخ کند و برایم پنج سکه بهار آزادی بگیرد.یک هفته بعد عماد اومد وسکه ها روبهم داد وگفت: توی منطقه ای دیگه آپارتمان گرفته واسباب کشی کرده.با اینکه از چشمم افتاده بود،اما به خاطر دخترم ونقشه هایی که برای آینده داشتم، برگشتم.دوماه بعد،مادر شوهرم فوت کرد.هنوز چهل روز از فوتش سپری نشده بود که برادرهای عماد بر سر ارثیه به جان هم افتادند.عماد خانه ویلایی بزرگ مادرش رو فروخت.با سهم ارثیه ای که بهش رسید، آپارتمانی خرید.چوب خط عماد به قدر کافی پرشده بود.دیگر به قدر ارزنی به او اعتماد نداشتم.کلی باهاش صحبت کردم تا بالاخره رضایت داد سند آپارتمان را به نامم بزند.ازاسباب کشی وخانه به دوشی خسته شده بودم.چقدر ذوق کردم از اینکه در آپارتمانی که متعلق به خودمان بود،زندگی می کردیم.هرماه مبلغی از عماد می گرفتم و برای آینده هستی پس انداز می کردم.یه روز عماد آهی پرسوز کشید و گفت: هرکی از راه میرسه بهم میگه اجاق کور.

این حرفش، آتش به خرمن جانم زد.بحث و مشاجره من و عماد بالا گرفت.اون روز تهدیدم کردکه اگر فرزند پسری برایش نیاورم،زنی اختیار میکند.خم به ابرو نیاوردم.هم سند آپارتمان به نامم بود،هم به قدر کافی پس انداز کرده بودم.باید اعتراف کنم از روزی که او را توی آغوش مینا خانم دیده بودم،همان یک ذره مهری که به او داشتم ،به یکباره از دلم پرکشید.با این وجود به خاطر هستی تحملش می کردم.هستی به مرور بزرگ و بزرگتر شداما من هرگز صاحب فرزند دیگری نشدم.بعداز فوت پدر و مادرم بندرت به بهبهان می رفتم.هر از گاهی سحر و سینا و بهار به دیدنم می آمدند.اما ارتباطم با دیگر خواهر برادرهایم درحد تلفن واحوالپرسی از راه دور بود.تنها ثمره زندگیم،دانشجوی رشته هنرهای تجسمی است.عماد می گوید توبه کرده و دیگر سمت هیچ جنس مونثی نمیرود واین روزها خادم افتخاری حرم رضوی است.افسوس که دیوار اعتماد میانمان فرو پاشیده و زخم ناسور قلبم دیگر التیام نمی یابد.

🥏#پایان

سپاس از زحمات مدیر محترم کانال داستان و پند 🌹و همراهی مخاطبان گرامی،امیدوارم از سرگذشت این بانو،تجارب جدید کسب کرده و از تکرار اشتباهات مشابه در زندگی خودمان پیشگیری کنیم.

✍️به قلم زیبای
#مژگان_نیازی 𝄟᭄★


کپی بدون ذکر منبع ممنوع

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
#دوقسمت نه وده
📔دلبر
از حرفهای بابا متوجه شدم که واقعا با این موضوع مخالفه و قصد شوهر دادنه منو نداره از اون روز چند هفته ای گذشت و کاملا مطمئن شدم که خواستگاری از طرف ما به خصوص بابا کنسل شده سال آخر دبیرستلن بودم و مثلا میخواستم دانشگاه شرکت کنم البته تا قبل از رامین به ادامه تحصیل فکر نمیکردم اما بعد از جریان خواستگاریه رامین و مخالفت سرسختانه ی بابا تصمیم به ادامه تحصیل گرفتم اون روز از مدرسه اومدم بیرون و با یکی از همکلاسی هام سمته خونه راه افتادیم کمی که از مدرسه دور شدیم احساس کردم کسی داره دنبالمون میاد سر ظهر بود و خیابونا خلوت بود دوستم با استرس گفت دلبر انگار یه مرد داره ما رو تعقیب میکنه همونقدر که دوستم نگار استرس داشت منم داشتم ولی خودمو شجاع نشون دادمو گفتم نترس ما دو نفریم بعد هم کسی کاری به ما نداره شاید یه رهگذره اما حقیقت این بود که خودم ازنگار ترسوتر بودم گفتم نگار سرعتمون رو کم میکنیم این یارو بیاد ازمون جلو بزنه نگار قدم هاش رو کم کرد و آهسته تر قدم زدیم اما اون مرد به ما نزدیک شد دیگه واقعا مطمئن بودم که یه مزاحمه همزمان با شنیدنه اسمم که اون مرد به زبون آورد برگشتم و نا خواسته زدم تو صورته اون مرد بعد نگار شروع کرد به دویدن دو سه قدمی از اون مرد دور شدم که دوباره صدام کرد دلبر خانم من قصد مزاحمت نداشتم صبر کنید باهاتون کار دارم سر جام خشکم‌زد اسم منو اون مرد میدونست با ترس برگشتم و نگاه کردم رامین بود در حالی که دستش روی صورتش بود و یه طرفه صورتش رو که من چک زده بودم رو پنهان کرده بود گفت دلبر خانم صبر کن باور کن من مزاحم نیستم فقط میخواستم دو کلمه باهات حرف بزنم شرمنده از کاری که کرده بودم وایستادم و نگاهش کردم و گفتم شما اینجا چه کار میکنید ؟من من فکر کردم مزاحمه .ببخشید که زدم تو صورتتون رامین که انگار از این شجاعت و جسارت من خوشش اومده بود گفت نه تقصیر من بود راستش نمیدونستم چطور باهات ارتباط برقرار کنم اصلا کجا و چه جوری ببینمت بابات که ورودمارو غدغن کرده به خونتون اب پاکی هم ریخته رو دستمون خواستم ببینم نظرخودت چیه ؟خودت هم باپدرت هم عقیده ای ؟فقط چند کلمه حرف بزنیم بگی ازمن خوشت نمیاد میرم بدنم ازشدته خجالت یخ زده بود به لکنت افتاده بودم نگار کمی جلوتروایستاده بود و نگاه میکردبه نگار گفتم تو برو من میام بعدا برات تعریف میکنم نگار رفت ومنم کنار پیاده روزیردرخته سروی که کل کوچه رو سایه انداخته بودوایستادم وگفتم ببخشید اقا رامین به خدا من نمیدونستم شمایید وگرنه ..نگاهی به صورته سرخ شده ی رامین انداختم خجالت کشیدم رامین خندید وگفت خب گربه رودم حجله کشتی دیگه عیب نداره اینو میزارم به پای حیاوجسارتت بعد با صدای آروم و ملایم گفت خب دلبر خانم من خیلی ازشماخوشم اومده واقعیتش اینه که منم اصلا قصدازدواج نداشتم چون سنم کمه من بیست وسه سالمه هنوزدرسم تموم نشده سربازی نرفتم ولی چون ازت خوشمت اومده بودازمامان ایناخواستم بیان خواستگاری ترسبدم زودشوهرت بدن واز دستت بدم وگرنه اگه توهم به من علاقمند باشی مامیتونیم همینحوری دوست هم بمونیم تاموقعی که خانواده ت اجازه ی ازدواج بدن هم تا اون موقع دانشگاه رفتی هم مستقل تر شدی من هم درسم تموم میشه حداقل بایه شغل خوب میام جلوفقط میمونه نظرتوواینکه احساست نسبت به من بدون خجالت و رودر بایستی میخوام بدونم توهم ازمن خوشت میادیانه نمیتونستم جلوی واقعیت روبگیرم چون صورتم معلوم بودکه چقدرازدیدنش خوشحالم با من ومن گفتم دوستی منظورتون چیه اخه دختر پسر که دوست هم‌نمیشن اینجا تواین شرایط وبا این خانواده هامون مگه میشه دوست بود؟رامین‌گفت خب ما فکر میکنیم نامزد هم‌هستیم فقط خانواده هامون خبرندارن بعدازچند وقت که موقعیتمون مهیا شد رسمامیاییم خواستگاری ونامزدی وعقدو عروسی من فقط میخوام مطمئن بشم تومال منی و انتخابت بعدازچندسال تغییرنمیکنه حالا این وسط میتونیم باهم سینمایی کافه ای رستورانی هم بریم بیشتر باهم آشنابشیم
سخت نگیر دلبرخانم فقط بگو که تو هم منو دوست داری من خودم ردیفش میکنم کاری میکنم که هیچ کس ازارتباطمون باخبر نشه و آبروی هر دونفرمون حفظ بشه من فقط یه تعهد میخوام .میخوام دلمو بدم تا ابد بهت میخوام بدونم توهم به این عشق پایبندی یا نه ،حرفای رامین خیلی قشنگ بودومنطقی هم ازعشق بودوهم از عقل امامن میترسیدم چون تااون زمان همچین تجربه ای نداشتم و عشقی درمن به وجودنیومده بودوخانواده م هم دلیل دیگه ی ترسم بودن
گفتم من الان نمیتونم چیزی بگم بعدا میگم
رامین خندیدوگفت باشه پس من شنبه ساعت دوازده جلوی درمدرسه منتظرت میمونم تا جوابم روبگیرم سعی کن خوب فکر کنی ولی آخرش جوابت مثبت باشه من خیلی دوستت دارم ازرامین خداحافظی کردم و سریع ازکوچه ردشدم تا زودتربه خونه برسم چون ازتایم همیشگیم کمی گذشته بود

الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2👍1
«لَن تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّىٰ تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ ۚ وَمَا تُنفِقُوا مِن شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ» (آل عمران)
«هرگز به نیکی دست نمی‌یابید مگر آنکه از آنچه دوست دارید، انفاق کنید و ﷲ از آنچه انفاق می‌کنید، آگاه است»محبوب‌ترین مالِ انسان وقتی که برای تقرب به‌سوی ﷲ انفاق شود، برترین مالش به شمار می‌رودسلام علیکم و رحمت الله خیرین گرامی و عزیز
همانطور کە میدانید کم کم بە شروع مدارس نزدیک میشویم و تماس و پیام های خانوادە های نیازمند جهت خرید کیف مدرسه و لوازم التحریر روز بە روز بیشتر میشود
واقعا هزینه ها خیلی زیاد شده
بزرگواران بچه های یتیم و بی سرپرست زیادی داریم کە متاسفانە واقعا وضع مالیشان خیلی خراب است و واقعا برای خرج روزانە خود ماندە اند از شما بزرگواران و خیرین حاضر در گروە خواهش میکنم در این چندروزی، کە فرصت داریم  دست بە دست هم با همکاری یکدیگر حداقل با سهم کمی هم که شده در این امر خیر سهیم باشیم بچه ها خیلی معصوم و دل نازک هستند  ان شاءالله که بتوانیم این بچه های یتیم را همچون بچە های خودمان بدرقە ی مدرسە کنیم تا در کنار دوستانشان احساس کمبود نکنند و دل این بچه های یتیم و بی سرپرست را شاد کنیم
اللە متعال بە عمر ومالتان برکت دهد🤲
واریزی جهت کمک کردن 👇👇۵۸۹۲۱۰۱۶۶۱۳۲۶۶۷۴راضیه،ریگی بانک سپه
👍1
2025/09/05 01:50:57
Back to Top
HTML Embed Code: