FAGHADKHADA9 Telegram 77870
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهوپنجم

خیلی زود کاری برای علی پیدا شد و مشغولِ کارش شد و از صبح می‌رفت تا شب و متاسفانه کارش جوری بود که زیاد تو خونه نمیتونست باشه و وقتی می‌اومد
هم احمد و آذر بودن و من فقط از پشت پنجره ی اتاقم می‌دیدمش.حدود هشت ماه گذشت و ننه سکینه و سالارم چند بار با بقیه بچه هاش به خونه ما آمدن و دیداری کردن اینبار آذر و احمد اجبار کردن تا به روستاشون برنُ دیداری تازه کنند.احمد چند روز مرخصی گرفت و آذر بقچه و ساکشُ همونجور که می بست دوباره برای بار صدم گفت
- ننه بیا بریم آب و هوایی عوض میکنی چرا لج کردی.اخم کردمُ گفتم کجا راه بیفتم بیام کلی کار دارم شما برین خوش باشین.احمد رو آذر گفت آذر جان اصرار نکن حتما کار دارن دیگه زود جمع کن بریم تا جا نموندیم از کالسکه با آذرروبوسی کردمُ فرستادمش رفت. حالا که آذر و احمد نبودن حس بهتری داشتم و آروم بودم حسابی حیاط کوچولو رو آب جارو کردم و خودمم تنی به آب زدم و منتظر شدم تا امشب بدون مزاحم ازپشت پنجره راحت علی رو دیدبزنم اما هر چی منتظر شدم علی نیومد.خیلی ناراحت شدم و تا نزدیک سحر حالت چمپاته کنارِ پنجره چشمم به در بود غمگین با چشمانِ پف کرده به زیر لحاف خزیدمُ همونجور خسته چارقدم از سر برداشتم و خودم به خواب سپردم.خمیازه‌ای کشیدمُ پلک‌هامُ از هم باز کردم که دیدم آفتاب وسط خونس و نصفه ظهره مهری طبق معمول خودش لقمه ای برداشته بود و به داخل کوچه رفته بود تا با دخترها بازی کنه در نیمه باز بود و یکی دو تا مگس به داخل اتاق آمده بودن،بلند شدم تا درب اتاق ببندم اما اونقدر هوا خوب بود که قدمی بیرون گذاشتمُ چشمامُ بستم وهوای خوبُ استشمام کردم که با صدای علی که گفت
- هوایه عالیه اما با دیدنِ یه خانم گیسو کمند و دلربا عالی تر هم شده عین برق گرفته ها به درب اتاق‌ِ احمد اینا نگاه کردم که علیُ تو چارچوب درب دیدم که محوِ من بود، تازه متوجه خودم شدم که بدون چارقد هستم.جیغی کشیدم و خودمو به داخل اتاق پرت کردم که صدای خنده های بلندِ علی رو شنیدم دستمُ روی قلبم مشت کردم و سعی کردم به خودم بیام ولی اونقدر خجالت کشیده بودم که مطمئنا تا چند روز دلم نمیخاست چشم تو چشم با علی بشم.تا نزدیک عصر از اتاق بیرون نرفتم و با غذا درست کردن خودمُ مشغول کردم بالاخره صدای درب حیاط آمد و به خیال اینکه علی رفته چارقدمُ به سر کردمُ پا داخل حیاط گذاشتم که با صدای علی از پشت سرم شش متر هوا پریدم.
- خوبی؟ فکر کردم تا ابد میخوای تو اتاقت بمونی ؟رومُ برگردونم و گفتم امم ...عا...چیزه من صبحانه درست میکردم علی در گلو خندید و گفت:اونوقت شما همیشه به جای شام صبحانه میخورین تازه متوجه شدم چه سوتی ضایعی دادم میخاستم جمعش کنم اما دیگه چه فایده!!! علی اشاره کرد به چند سانتی متریش و گفت ماه صنم لطفا اینجا بشین من کارت دارم یه حرفایی هست که فکر میکنم وقتش شده بهت بگم.مطیعانه به حرفش گوش دادمُ روی سکو کنارش با فاصله نشستم.علی صداش رو صاف کرد و گفت نمیخوام زیاد مظلوم نمیایی کنم و خودمُ قدیس جا بزنم من اوایل خیلی از ناهید دختر خالم خوش می‌اومد اما نه اونطوری که کشته مرده اش باشم، کم کم بیشتر شناختمش فهمیدم اونی نیست که میخاستم، تنبل و بی دست و پا هست و چیزهای دیگه که گفتنش حاصلی نداره، نمیدونستم چجور به ننه بگم من این دخترُ نمیخام اما مگه میشد!! آبرو بری می شد اونم حسابی،ولی ورق برگشتُ احمد که از من بزرگتر بودبدون خبر از ما آذر عقد کرد همون موقع من خواستم بزنم زیر همه چیز و مثل احمد رها بشم که دستی به موهاش کشید و کلافه بلند شد و جلوم شروع به قدم زدن کرد بالاخره سکوتُ شکست و گفت وقتی تو رو دیدم فهمیدم تو نیمه گمشدمی ماه‌صنم من دوستت دارم، زنم میشی؟ همدمم میشی؟زمان ایستاد و من به احمد، آذر،و ننه سکینه و سالار خان فکر کردم چطور تا الان متوجه نشده بودم یعنی این ها میزارن من و علی بهم برسیم اصلا چنین چیزی وجود داره!خدای من چرا من بدونِ فکر عاشق شدم. هیچ وقتِ هیچ وقت ننه سکینه دل به این ازدواج نمیده من به چه قیمتی میخوام به عشقم برسم؟علی دستی جلوم تکون داد و گفت کجایی خانم!از جام بلند شدمُ رو به روش ایستادم و محکم گفتم: جوابِ من نه هست لطفا دیگه در این مورد باهام حرف نزن پشت کردم برم به اتاقم که علی روسریمو کشید و برم گردوند و با اخم گفت چرا ؟مگه من چمه لب باز کردم بگم تو جانِ جانانمی اما لب گزیدم و بغضمُ قورت دادم .علی محکمتر بازومُ فشرد و گفت:بگو بهم دلیلِ این نهِ قاطع چی میتونه باشه تو چشمانش نگاه کردم و گفتم هر وقت با ننه بابات آمدی اونموقع درباره‌اش حرف میزنیم علی سری تکون داد و روسریمو ول کرد و آروم گفت تو جون بخواه ازم دور شد که صداش زدم: علی...

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
3



tgoop.com/faghadkhada9/77870
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهوپنجم

خیلی زود کاری برای علی پیدا شد و مشغولِ کارش شد و از صبح می‌رفت تا شب و متاسفانه کارش جوری بود که زیاد تو خونه نمیتونست باشه و وقتی می‌اومد
هم احمد و آذر بودن و من فقط از پشت پنجره ی اتاقم می‌دیدمش.حدود هشت ماه گذشت و ننه سکینه و سالارم چند بار با بقیه بچه هاش به خونه ما آمدن و دیداری کردن اینبار آذر و احمد اجبار کردن تا به روستاشون برنُ دیداری تازه کنند.احمد چند روز مرخصی گرفت و آذر بقچه و ساکشُ همونجور که می بست دوباره برای بار صدم گفت
- ننه بیا بریم آب و هوایی عوض میکنی چرا لج کردی.اخم کردمُ گفتم کجا راه بیفتم بیام کلی کار دارم شما برین خوش باشین.احمد رو آذر گفت آذر جان اصرار نکن حتما کار دارن دیگه زود جمع کن بریم تا جا نموندیم از کالسکه با آذرروبوسی کردمُ فرستادمش رفت. حالا که آذر و احمد نبودن حس بهتری داشتم و آروم بودم حسابی حیاط کوچولو رو آب جارو کردم و خودمم تنی به آب زدم و منتظر شدم تا امشب بدون مزاحم ازپشت پنجره راحت علی رو دیدبزنم اما هر چی منتظر شدم علی نیومد.خیلی ناراحت شدم و تا نزدیک سحر حالت چمپاته کنارِ پنجره چشمم به در بود غمگین با چشمانِ پف کرده به زیر لحاف خزیدمُ همونجور خسته چارقدم از سر برداشتم و خودم به خواب سپردم.خمیازه‌ای کشیدمُ پلک‌هامُ از هم باز کردم که دیدم آفتاب وسط خونس و نصفه ظهره مهری طبق معمول خودش لقمه ای برداشته بود و به داخل کوچه رفته بود تا با دخترها بازی کنه در نیمه باز بود و یکی دو تا مگس به داخل اتاق آمده بودن،بلند شدم تا درب اتاق ببندم اما اونقدر هوا خوب بود که قدمی بیرون گذاشتمُ چشمامُ بستم وهوای خوبُ استشمام کردم که با صدای علی که گفت
- هوایه عالیه اما با دیدنِ یه خانم گیسو کمند و دلربا عالی تر هم شده عین برق گرفته ها به درب اتاق‌ِ احمد اینا نگاه کردم که علیُ تو چارچوب درب دیدم که محوِ من بود، تازه متوجه خودم شدم که بدون چارقد هستم.جیغی کشیدم و خودمو به داخل اتاق پرت کردم که صدای خنده های بلندِ علی رو شنیدم دستمُ روی قلبم مشت کردم و سعی کردم به خودم بیام ولی اونقدر خجالت کشیده بودم که مطمئنا تا چند روز دلم نمیخاست چشم تو چشم با علی بشم.تا نزدیک عصر از اتاق بیرون نرفتم و با غذا درست کردن خودمُ مشغول کردم بالاخره صدای درب حیاط آمد و به خیال اینکه علی رفته چارقدمُ به سر کردمُ پا داخل حیاط گذاشتم که با صدای علی از پشت سرم شش متر هوا پریدم.
- خوبی؟ فکر کردم تا ابد میخوای تو اتاقت بمونی ؟رومُ برگردونم و گفتم امم ...عا...چیزه من صبحانه درست میکردم علی در گلو خندید و گفت:اونوقت شما همیشه به جای شام صبحانه میخورین تازه متوجه شدم چه سوتی ضایعی دادم میخاستم جمعش کنم اما دیگه چه فایده!!! علی اشاره کرد به چند سانتی متریش و گفت ماه صنم لطفا اینجا بشین من کارت دارم یه حرفایی هست که فکر میکنم وقتش شده بهت بگم.مطیعانه به حرفش گوش دادمُ روی سکو کنارش با فاصله نشستم.علی صداش رو صاف کرد و گفت نمیخوام زیاد مظلوم نمیایی کنم و خودمُ قدیس جا بزنم من اوایل خیلی از ناهید دختر خالم خوش می‌اومد اما نه اونطوری که کشته مرده اش باشم، کم کم بیشتر شناختمش فهمیدم اونی نیست که میخاستم، تنبل و بی دست و پا هست و چیزهای دیگه که گفتنش حاصلی نداره، نمیدونستم چجور به ننه بگم من این دخترُ نمیخام اما مگه میشد!! آبرو بری می شد اونم حسابی،ولی ورق برگشتُ احمد که از من بزرگتر بودبدون خبر از ما آذر عقد کرد همون موقع من خواستم بزنم زیر همه چیز و مثل احمد رها بشم که دستی به موهاش کشید و کلافه بلند شد و جلوم شروع به قدم زدن کرد بالاخره سکوتُ شکست و گفت وقتی تو رو دیدم فهمیدم تو نیمه گمشدمی ماه‌صنم من دوستت دارم، زنم میشی؟ همدمم میشی؟زمان ایستاد و من به احمد، آذر،و ننه سکینه و سالار خان فکر کردم چطور تا الان متوجه نشده بودم یعنی این ها میزارن من و علی بهم برسیم اصلا چنین چیزی وجود داره!خدای من چرا من بدونِ فکر عاشق شدم. هیچ وقتِ هیچ وقت ننه سکینه دل به این ازدواج نمیده من به چه قیمتی میخوام به عشقم برسم؟علی دستی جلوم تکون داد و گفت کجایی خانم!از جام بلند شدمُ رو به روش ایستادم و محکم گفتم: جوابِ من نه هست لطفا دیگه در این مورد باهام حرف نزن پشت کردم برم به اتاقم که علی روسریمو کشید و برم گردوند و با اخم گفت چرا ؟مگه من چمه لب باز کردم بگم تو جانِ جانانمی اما لب گزیدم و بغضمُ قورت دادم .علی محکمتر بازومُ فشرد و گفت:بگو بهم دلیلِ این نهِ قاطع چی میتونه باشه تو چشمانش نگاه کردم و گفتم هر وقت با ننه بابات آمدی اونموقع درباره‌اش حرف میزنیم علی سری تکون داد و روسریمو ول کرد و آروم گفت تو جون بخواه ازم دور شد که صداش زدم: علی...

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77870

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

“[The defendant] could not shift his criminal liability,” Hui said. Telegram desktop app: In the upper left corner, click the Menu icon (the one with three lines). Select “New Channel” from the drop-down menu. While some crypto traders move toward screaming as a coping mechanism, many mental health experts have argued that “scream therapy” is pseudoscience. Scientific research or no, it obviously feels good. In the next window, choose the type of your channel. If you want your channel to be public, you need to develop a link for it. In the screenshot below, it’s ”/catmarketing.” If your selected link is unavailable, you’ll need to suggest another option. Deputy District Judge Peter Hui sentenced computer technician Ng Man-ho on Thursday, a month after the 27-year-old, who ran a Telegram group called SUCK Channel, was found guilty of seven charges of conspiring to incite others to commit illegal acts during the 2019 extradition bill protests and subsequent months.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American