FAGHADKHADA9 Telegram 77882
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_10  ᪣ ꧁ه
قسمت دهم


با حالتی ناراحت بهشون گفتم: اینقدر من سفارش کردم، این بود حرف گوش کردنتون؟! چایی میخواستین؟مگه شما چای نخورده بودین؟! اصلا مگه داخل فلاکس چای نبود؟و بعد انگار حرکاتم دست خودم نبود رفتم سمت کتری و برش داشتم، نشستم کنار دبه تا آب بریزم توی کتری و بلند بلند فریاد میزدم، الان براتون چایی درست می کنم و دوتایی باید کل چایی ها را بخورین وگرنه کتک می خورین..بچه ها مثل مجسمه گچی بهم چشم دوخته بودند، سر کتری را برداشتم یک دفعه بوی بدی توی دماغم پیچید. نگاهم به داخل کتری افتاد ،خدای من، چند تا زرده تخم مرغ از داخل کتری بهم چشمک میزدن.چشمانم درشت تر از همیشه شد و گفتم: این تخم مرغا توی کتری چکار میکنه؟!مارال که انگار کاره ای نبود شانه اش را بالا انداخت و گفت: به من چه مرجان می خواست چای تخم مرغی درست کنه.با خشم مرجان را نگاه کردم و گفتم: مارال چی میگه؟! مرجان با ترس بهم چشم دوخت و با لحن کودکانه گفت: مارال گفت که من چای تخم مرغی درست کنم، خودشم رفت دو تا تخم مرغ توی زمین چال کرد خاک هم روشون ریخت تازه آب هم بهشون داد تا درخت تخم مرغی سبز بشه اما نشد...با دو دست روی صورتم را گرفتم، از حرفهای دوقلوها و کارهایی که کرده بودند خنده ام گرفت اما نمی دونستم بخندم یا گریه کنم...

روز اول به شب رسید و از آمدن محبوبه خبری نشد و من مانند زنی خانه دار و کامله، گوسفندها را دوشیدم و مرغ ها را دانه دادم، ظرفها را شستم و به بچه ها رسیدم و قبل از غروب هم هیزم های شکسته شده ای که کار مادرم بود و گوشه حیاط تلنبار شده بود،داخل بخاری چپاندم نان پخته داشتیم و شام شبمان مثل خیلی از شبهای دیگر، نان و شیر بود که خوردیم و من آنقدر خسته شده بودم که نتوانستم حتی نگاهی کوتاه به کتاب هایم بیاندازم و همان سر سفره شام چشمهایم سنگین شد و خوابم برد.با صدای تیز خروس سفیدمان از خواب پریدم، هنوز آفتاب طلوع نکرده بود اما آفتاب کارهای پایان ناپذیر دختران روستایی طلوع کرده بود، از جا برخواستم و بعد از اینکه سرکی به طویله زدم، دبه آب را به دست گرفتم و در هوایی سرد که وقتی سوز سحرگاهی به صورتم می خورد سوزشی همراه با سرما در بدنم می پیچید و لپ های سرخم را سرخ تر از می نمود.به چشمه رسیدم و با اینکه زودتر از دیروز آمده بودم، باز هم صفی طویل پیش رویم بود، به دنبال دیدن محبوبه داخل صف چشم گرداندم، اما خبری از محبوبه نبود، حدس میزدم شاید زودتر از من آمده و شاید هم بعد از من بیاد.امروز دور مدرسه رفتن را خط کشیدم چرا که تجربه تلخ دیروز باعث شد جرات رفتن به مدرسه نداشته باشم.کارهای خانه آنقدر بود که نمی توانستم حتی فکرم را دور و بر مدرسه پرواز بدم، پس دقت کردم تا کارهای خانه را بهتر انجام بدم.روز دوم هم خبری از محبوبه نشد، دلم از دستش گرفته بود و چون شرایط زندگی اش را نمی دانستم و فقط شرایط خودم را در نظر می گرفتم، به خودم حق می دادم که در فرصت مناسب به خانه عمه بروم و طلبکار محبوبه شوم، دم دم های عصر بود که پدر و مادرم آمدند.مارال و مرجان با آمدن پدر و مادرم مانند جوجه هایی که روزها دور از مادر بودند، شلنگ و تخته زنان به سرعت خودشان را به آنها رساندند و من هم خوشحال از آمدن والدینم به پیشوازشان رفتم.پدر و مادرم وارد اتاق شدند، من برای اینکه در همان بدو ورود از خرابکاری مرجان و مارال پرده برداری نشود متکایی روی قسمتی از فرش که سوخته بود گذاشتم.

پدرم همانطور که داد از خستگی میزد بالای اتاق رفت و اشاره کرد تا متکایی برایش بیاورم و مادرم هم همان کنار متکای پایین نشست و با تعجب گفت: این متکا جلو در چکار می کنه؟! و بعد بدون اینکه منتظر جواب باشد، کیف سفری جلویش را باز کرد و سه تا روسری بلند و گلگلی از کیفش درآورد و به سمت مارال و مرجان و من داد، مارال و مرجان در سنی بودند که می بایست هدیه برایشان عروسک و اسباب بازی بیاورند نه روسری هایی که میشد کل تن و بدن این بچه ها را داخلش بسته بندی کرد، البته مارال و مرجان از همین هدیه هم کلی ذوق کردند چون هیچ وقت عروسک واقعی از نزدیک ندیده بودند، البته همه دخترهای روستا این وضعیت را داشتند و اصلا نمی دانستند اسباب بازی چیست...من همانطور که روسری را از مادر می گرفتم گفتم: مامان دکتر چی گفت؟!مادرم با محبتی در نگاهش به من چشم دوخت و پاکتی پر از قرص های رنگارنگ از کیفش درآورد و به سمت من داد و گفت: هیچی...گفته این قرص ها را بخورم و بعدم میگفت باید عمل کنم...من که از واژه عمل چیزی سردر نمی آوردم قرص ها را گرفتم و همانطور که به همه شان نگاه می کردم، یک برگ قرص را بیرون کشیدم و بریده بریده و به زحمت رویش را خواندم..مف...نا...میک اسید..

#ادامه_دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1



tgoop.com/faghadkhada9/77882
Create:
Last Update:

🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_10  ᪣ ꧁ه
قسمت دهم


با حالتی ناراحت بهشون گفتم: اینقدر من سفارش کردم، این بود حرف گوش کردنتون؟! چایی میخواستین؟مگه شما چای نخورده بودین؟! اصلا مگه داخل فلاکس چای نبود؟و بعد انگار حرکاتم دست خودم نبود رفتم سمت کتری و برش داشتم، نشستم کنار دبه تا آب بریزم توی کتری و بلند بلند فریاد میزدم، الان براتون چایی درست می کنم و دوتایی باید کل چایی ها را بخورین وگرنه کتک می خورین..بچه ها مثل مجسمه گچی بهم چشم دوخته بودند، سر کتری را برداشتم یک دفعه بوی بدی توی دماغم پیچید. نگاهم به داخل کتری افتاد ،خدای من، چند تا زرده تخم مرغ از داخل کتری بهم چشمک میزدن.چشمانم درشت تر از همیشه شد و گفتم: این تخم مرغا توی کتری چکار میکنه؟!مارال که انگار کاره ای نبود شانه اش را بالا انداخت و گفت: به من چه مرجان می خواست چای تخم مرغی درست کنه.با خشم مرجان را نگاه کردم و گفتم: مارال چی میگه؟! مرجان با ترس بهم چشم دوخت و با لحن کودکانه گفت: مارال گفت که من چای تخم مرغی درست کنم، خودشم رفت دو تا تخم مرغ توی زمین چال کرد خاک هم روشون ریخت تازه آب هم بهشون داد تا درخت تخم مرغی سبز بشه اما نشد...با دو دست روی صورتم را گرفتم، از حرفهای دوقلوها و کارهایی که کرده بودند خنده ام گرفت اما نمی دونستم بخندم یا گریه کنم...

روز اول به شب رسید و از آمدن محبوبه خبری نشد و من مانند زنی خانه دار و کامله، گوسفندها را دوشیدم و مرغ ها را دانه دادم، ظرفها را شستم و به بچه ها رسیدم و قبل از غروب هم هیزم های شکسته شده ای که کار مادرم بود و گوشه حیاط تلنبار شده بود،داخل بخاری چپاندم نان پخته داشتیم و شام شبمان مثل خیلی از شبهای دیگر، نان و شیر بود که خوردیم و من آنقدر خسته شده بودم که نتوانستم حتی نگاهی کوتاه به کتاب هایم بیاندازم و همان سر سفره شام چشمهایم سنگین شد و خوابم برد.با صدای تیز خروس سفیدمان از خواب پریدم، هنوز آفتاب طلوع نکرده بود اما آفتاب کارهای پایان ناپذیر دختران روستایی طلوع کرده بود، از جا برخواستم و بعد از اینکه سرکی به طویله زدم، دبه آب را به دست گرفتم و در هوایی سرد که وقتی سوز سحرگاهی به صورتم می خورد سوزشی همراه با سرما در بدنم می پیچید و لپ های سرخم را سرخ تر از می نمود.به چشمه رسیدم و با اینکه زودتر از دیروز آمده بودم، باز هم صفی طویل پیش رویم بود، به دنبال دیدن محبوبه داخل صف چشم گرداندم، اما خبری از محبوبه نبود، حدس میزدم شاید زودتر از من آمده و شاید هم بعد از من بیاد.امروز دور مدرسه رفتن را خط کشیدم چرا که تجربه تلخ دیروز باعث شد جرات رفتن به مدرسه نداشته باشم.کارهای خانه آنقدر بود که نمی توانستم حتی فکرم را دور و بر مدرسه پرواز بدم، پس دقت کردم تا کارهای خانه را بهتر انجام بدم.روز دوم هم خبری از محبوبه نشد، دلم از دستش گرفته بود و چون شرایط زندگی اش را نمی دانستم و فقط شرایط خودم را در نظر می گرفتم، به خودم حق می دادم که در فرصت مناسب به خانه عمه بروم و طلبکار محبوبه شوم، دم دم های عصر بود که پدر و مادرم آمدند.مارال و مرجان با آمدن پدر و مادرم مانند جوجه هایی که روزها دور از مادر بودند، شلنگ و تخته زنان به سرعت خودشان را به آنها رساندند و من هم خوشحال از آمدن والدینم به پیشوازشان رفتم.پدر و مادرم وارد اتاق شدند، من برای اینکه در همان بدو ورود از خرابکاری مرجان و مارال پرده برداری نشود متکایی روی قسمتی از فرش که سوخته بود گذاشتم.

پدرم همانطور که داد از خستگی میزد بالای اتاق رفت و اشاره کرد تا متکایی برایش بیاورم و مادرم هم همان کنار متکای پایین نشست و با تعجب گفت: این متکا جلو در چکار می کنه؟! و بعد بدون اینکه منتظر جواب باشد، کیف سفری جلویش را باز کرد و سه تا روسری بلند و گلگلی از کیفش درآورد و به سمت مارال و مرجان و من داد، مارال و مرجان در سنی بودند که می بایست هدیه برایشان عروسک و اسباب بازی بیاورند نه روسری هایی که میشد کل تن و بدن این بچه ها را داخلش بسته بندی کرد، البته مارال و مرجان از همین هدیه هم کلی ذوق کردند چون هیچ وقت عروسک واقعی از نزدیک ندیده بودند، البته همه دخترهای روستا این وضعیت را داشتند و اصلا نمی دانستند اسباب بازی چیست...من همانطور که روسری را از مادر می گرفتم گفتم: مامان دکتر چی گفت؟!مادرم با محبتی در نگاهش به من چشم دوخت و پاکتی پر از قرص های رنگارنگ از کیفش درآورد و به سمت من داد و گفت: هیچی...گفته این قرص ها را بخورم و بعدم میگفت باید عمل کنم...من که از واژه عمل چیزی سردر نمی آوردم قرص ها را گرفتم و همانطور که به همه شان نگاه می کردم، یک برگ قرص را بیرون کشیدم و بریده بریده و به زحمت رویش را خواندم..مف...نا...میک اسید..

#ادامه_دارد...

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77882

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

5Telegram Channel avatar size/dimensions Deputy District Judge Peter Hui sentenced computer technician Ng Man-ho on Thursday, a month after the 27-year-old, who ran a Telegram group called SUCK Channel, was found guilty of seven charges of conspiring to incite others to commit illegal acts during the 2019 extradition bill protests and subsequent months. The SUCK Channel on Telegram, with a message saying some content has been removed by the police. Photo: Telegram screenshot. How to create a business channel on Telegram? (Tutorial) How to build a private or public channel on Telegram?
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American