tgoop.com/faghadkhada9/77873
Last Update:
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و بیست و هشت
عصر، هر سه در باغچه نشسته بودند و چای تازه دم می خوردند. باد خنکی میان شاخه های درخت می چرخید. ناگهان زنگ دروازه بلند شد. منصور پیاله اش را روی میز گذاشت. و گفت من میروم ببینم کیست.
وقتی از آنها دور شد، یوسف کمی خودش را به بهار نزدیک تر کرد. دست های کوچکش را در هم قفل کرد و با صدای آهسته گفت خاله بهار می خواهم چیزی برای تان بگویم.
بهار با مهربانی نگاهش کرد و گفت بگو جان خاله خیریت است؟
یوسف نگاه نگرانش را به دورتر دوخت. میترسید حرفش را بزند. چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت من می ترسم. رفتار مادرم عجیب شده…
بهار قلبش فشرده شد. خم شد تا چشم در چشم یوسف باشد و پرسید یعنی چی؟ چطور عجیب شده؟
یوسف نگاهش را به طرف دروازه دوخت که منصور آنجا ایستاده بود. می خواست مطمئن شود نمی شنود. لب هایش را به هم فشرد و گفت فکر می کنم او کارهایی می کند…
قبل از اینکه حرفش را تمام کند، صدای قدم های منصور آمد که به سمت شان بر می گشت. یوسف هول شد و سکوت کرد.
منصور کنارش نشست و دستش را روی شانهٔ پسر گذاشت و پرسید یوسف جان با بهار جان چی قصه می کنی؟
یوسف لبخند کوتاهی زد تا چیزی بروز ندهد و جواب داد چیزی نیست پدر جان…
منصور نگاه کوتاهی به بهار انداخت و گفت همسایه بود.
بهار چیزی نگفت. فقط نگاهش را روی چهرهٔ معصوم یوسف دوخت. در دلش آشوبی بود که خودش هم نمیدانست از کجا آمده. آرام با خودش زمزمه کرد پرستو چه کار کرده که این طفل اینطور دل شکسته و ترسیده شده؟
دو روز گذشت. آن روز، روز تولد منصور بود. بهار از چند روز پیش نقشه کشیده بود که این تولد را به بهترین شکل برایش جشن بگیرد. می خواست منصور بداند چقدر برایش عزیز است و همهٔ زحمت ها فقط برای خوشحال کردن اوست.
صبحِ همان روز، هوا هنوز تازه و نم نمک خنک بود که بهار از خواب بیدار شد. بی هیچ معطلی چادر خواب را کنار زد و از جا برخاست. قدم هایش در خانه طنین می انداخت. احساس میشد این خانه هم با او بیدار شده بود.
اول به آشپزخانه رفت. آستین هایش را بالا زد و مشغول آماده کردن چندین نوع غذا شد. یک دیگ قابلی پلو، دو نوع قورمه، چند پیش غذا و خوراکی های دیگر. بوی خوش ادویه ها در تمام خانه پیچیده بود. وقتی همه چیز پخته شد، شروع کرد به تمیزکاری. کف خانه را برق انداخت، پرده ها را مرتب کرد، میزها را جلا داد.
ادامه فردا شب ....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77873