FAGHADKHADA9 Telegram 77867
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و‌ بیست و هفت

نیمه‌ شب، وقتی به خانه برگشتند، میان راه هیچکدام حتی یک کلمه هم نگفتند. تنها چیزی که بین‌ شان بود، همان سکوتی بود که هر لحظه دیوار بلندتری میان‌ شان می‌ کشید.
فردای آن روز، بهار و منصور رو به‌ روی هم نشسته بودند و گرم خوردن غذای شب بودند. صدای آرام قاشق در فضای خانه می‌ پیچید. منصور سکوت را شکست نگاهش را به بهار دوخت و با لحنی آرام گفت دیروز پدرت تماس گرفته بود.
بهار بی‌ آنکه جواب بدهد، فقط نگاه کوتاهی به او انداخت و دوباره چشمش را به بشقابش دوخت. منصور کمی مکث کرد، منتظر واکنشی از جانب او بود، بعد آهی کشید و ادامه داد فکر کنم خانوادهٔ دختر قبول کردند که نکاح ساده کنند و پولی را که بهادر جمع کرده، برای دختر طلا بخرند.
باز هم بهار چیزی نگفت. فقط قاشقش را آهسته در بشقاب چرخاند. منصور نگاهش را به او دوخت و خواست چیزی بگوید که ناگهان صدای زنگ موبایلش بلند شد. از جا بلند شد و به طرف میز تلویزیون رفت. موبایل اش را برداشت، نگاهی کوتاه به صفحه ‌اش انداخت و با لحنی بی‌ تفاوت گفت پرستو است.
بهار با شنیدن اسم پرستو حس کرد  یکباره خون در رگ‌ هایش یخ بست. قاشق را محکم میان انگشتانش فشار داد اما سعی کرد خودش را نبازد و ظاهرش را آرام نگه دارد. بی‌ هیچ حرفی سرش را پایین انداخت و دوباره مشغول خوردن غذا شد، اما همهٔ حواسش به صدای منصور بود که کمی آن‌ طرف‌ تر، آرام صحبت می‌ کرد.
چند دقیقه بعد منصور تماس را قطع کرد و برگشت. دوباره پشت میز نشست و نگاه کوتاهی به بهار انداخت و گفت تماس گرفته بود که فردا صبح دنبال یوسف بروم. می‌ گفت خودش و مادرش می‌ خواهند به یک مهمانی بروند. شب دوباره باید یوسف را نزدشان ببرم.
بهار نفسش را آهسته بیرون داد. با صدایی که می‌ کوشید لرزشش را پنهان کند گفت خوب یوسف را برای چند روز همین‌ جا بیاور.
منصور سری تکان داد و گفت تا هنوز گچ پایش را باز نکرده. پرستو می‌ گوید نمی‌ خواهد پسرش از او دور باشد، نگرانش می‌ شود. ولی خوب است، فردا جمعه است صبح دنبالش میروم. تا شب هر سه‌ ما با هم می‌ مانیم.
بهار لبخندی زد و گفت درست است…
صبح فردا منصور رفت و یک ساعت بعد با یوسف برگشت. بهار تا صدای دروازه را شنید، با لبخندی گرم و پر محبت به استقبال یوسف رفت. کنارش زانو زد و آرام روی موهایش دست کشید و گفت خوش آمدی عزیز دلم…
آن روز منصور و بهار دل‌ شان گرم حضور یوسف بود، اما بچه برخلاف همیشه، کم‌ حرف و گرفته به نظر می‌ رسید.

ادامه دارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2



tgoop.com/faghadkhada9/77867
Create:
Last Update:

بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و‌ بیست و هفت

نیمه‌ شب، وقتی به خانه برگشتند، میان راه هیچکدام حتی یک کلمه هم نگفتند. تنها چیزی که بین‌ شان بود، همان سکوتی بود که هر لحظه دیوار بلندتری میان‌ شان می‌ کشید.
فردای آن روز، بهار و منصور رو به‌ روی هم نشسته بودند و گرم خوردن غذای شب بودند. صدای آرام قاشق در فضای خانه می‌ پیچید. منصور سکوت را شکست نگاهش را به بهار دوخت و با لحنی آرام گفت دیروز پدرت تماس گرفته بود.
بهار بی‌ آنکه جواب بدهد، فقط نگاه کوتاهی به او انداخت و دوباره چشمش را به بشقابش دوخت. منصور کمی مکث کرد، منتظر واکنشی از جانب او بود، بعد آهی کشید و ادامه داد فکر کنم خانوادهٔ دختر قبول کردند که نکاح ساده کنند و پولی را که بهادر جمع کرده، برای دختر طلا بخرند.
باز هم بهار چیزی نگفت. فقط قاشقش را آهسته در بشقاب چرخاند. منصور نگاهش را به او دوخت و خواست چیزی بگوید که ناگهان صدای زنگ موبایلش بلند شد. از جا بلند شد و به طرف میز تلویزیون رفت. موبایل اش را برداشت، نگاهی کوتاه به صفحه ‌اش انداخت و با لحنی بی‌ تفاوت گفت پرستو است.
بهار با شنیدن اسم پرستو حس کرد  یکباره خون در رگ‌ هایش یخ بست. قاشق را محکم میان انگشتانش فشار داد اما سعی کرد خودش را نبازد و ظاهرش را آرام نگه دارد. بی‌ هیچ حرفی سرش را پایین انداخت و دوباره مشغول خوردن غذا شد، اما همهٔ حواسش به صدای منصور بود که کمی آن‌ طرف‌ تر، آرام صحبت می‌ کرد.
چند دقیقه بعد منصور تماس را قطع کرد و برگشت. دوباره پشت میز نشست و نگاه کوتاهی به بهار انداخت و گفت تماس گرفته بود که فردا صبح دنبال یوسف بروم. می‌ گفت خودش و مادرش می‌ خواهند به یک مهمانی بروند. شب دوباره باید یوسف را نزدشان ببرم.
بهار نفسش را آهسته بیرون داد. با صدایی که می‌ کوشید لرزشش را پنهان کند گفت خوب یوسف را برای چند روز همین‌ جا بیاور.
منصور سری تکان داد و گفت تا هنوز گچ پایش را باز نکرده. پرستو می‌ گوید نمی‌ خواهد پسرش از او دور باشد، نگرانش می‌ شود. ولی خوب است، فردا جمعه است صبح دنبالش میروم. تا شب هر سه‌ ما با هم می‌ مانیم.
بهار لبخندی زد و گفت درست است…
صبح فردا منصور رفت و یک ساعت بعد با یوسف برگشت. بهار تا صدای دروازه را شنید، با لبخندی گرم و پر محبت به استقبال یوسف رفت. کنارش زانو زد و آرام روی موهایش دست کشید و گفت خوش آمدی عزیز دلم…
آن روز منصور و بهار دل‌ شان گرم حضور یوسف بود، اما بچه برخلاف همیشه، کم‌ حرف و گرفته به نظر می‌ رسید.

ادامه دارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77867

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

The SUCK Channel on Telegram, with a message saying some content has been removed by the police. Photo: Telegram screenshot. Private channels are only accessible to subscribers and don’t appear in public searches. To join a private channel, you need to receive a link from the owner (administrator). A private channel is an excellent solution for companies and teams. You can also use this type of channel to write down personal notes, reflections, etc. By the way, you can make your private channel public at any moment. Some Telegram Channels content management tips Unlimited number of subscribers per channel Telegram Channels requirements & features
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American