tgoop.com/faghadkhada9/77881
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهوهشتم
اون از علی که یه دفعه غیبش زد و اینم از قائد و رفتارِ آذر و احمدم که دیگه بماند.چند روزی گذشت که سر و کله ی قائد نزدیک های عصر پیدا شد،با لبخند نزدیکم شد و آروم گفت:ماه صنم جان فکرهات کردی ؟چی شد؟منو به غلامی میپذیری؟لب های خشک شده از استرس و نگرانیم رو با زبون خیس کردم و گفتم
- میشه دیگه راجب بهش حرفی نزنی؟قائد در آنی چشمانِ خوشحالش غمگین شدُ گفت: چرا؟ مگه چیزی شده، یعنی منُ لایق همسری نمیدونی؟هر چی خواستم جلوی خودم بگیرم نتونستم و بغض لعنتی کارِ خودشُ کرد و قطره اشکی از چشمام چکید.قائد بی محابا جلو آمد و گفت: تو بخاطر چی گریه میکنی ؟نمیدونی جونِ من با هر قطره اشکت میره هوم!!...با دلم من اینجوری نکن ازش فاصله گرفتم و آروم نجوا کردم
- برو از اینجا قائد تو برای من همون پسر بچه ی کوچولو هستی و حسِ من به تو نخواهد از مادر فرزندی که بگذره از برادر خواهری فراتر بره خواهش میکنم این موضوع رو برای همیشه همین جا دفن کن.قائد هاج و واج به من زل زده بود انگار واقعا توقع نداشت چنین جمله ای ازم بشنوه بعد از مدتی به خودش آمد و گفت:من میرم الان اما نه برای همیشه من تا تو رو مال خودم نکنم دست برنمیدارم،گوشه ی چارقدمُ بوسید و رفت.تکیه دادم به دیوارُ اجازه دادم افکارم به هر سمتُ سویی میخوان پرواز کنن، اما فقط به چیز ختممی شدند اونم این بود که هیچ وقت نمیتونستم حسِ برادر و خواهری که به قائد دارم رو نادیده بگیرم و زیر پام بزارم تصمیمُ گرفته بودم و دیگه نمیخواستم بیشتر از این با فکر کردن و حرصُ جوش خودم رو اذیت کنم، فردای اون روز به طور جدی دنبالِ خونه گشتم که بالاخره بعد از چند روز چند محله بالاتر که جایِ بهتری نسبت به مکانی که الان بودیم تونستم پیدا کنم یه واسطه یا دلال برام اون خونه رو پیدا کرده بودفوری مهری رو خونه پیش آذر گذاشتم و رفتم به آدرسی که اون مرد بهم داده بود رفتم خونهی بغلیش مالِ صاحبخانه بود که حیاط و خونه اش کامل جدا بودن،پیرمرد، پیرزنِ مهربونی صاحبخانه ام بودن و کلی از این که مستاجرِ بچه دار گیرشون آمده بود خوشحال بودن،چون بچه ها و نوه هاشون چند شهر دورتر بودنُ خیلی دیر به دیر سراغی ازشون میگرفتن اکرم خانم کلید درُ به طرفم گرفتُ گفت:برو ننه جان خونه ببین اگه پسند کردی در مورد ماهیانه حرف میزنیم سری تکون دادم و کلید رو گرفتم حیاطِ نقلی مثل خونه قبلیم داشت و حوضش به شکل مربع بودکه کاشی های آبی رنگش خوشگلترش کرده بودن خونه جا داری بود یه اتاق سه در چهار با یه هال که یه قالی میخورد داشت با یه مطبخ که کنارِ هال بود، خونه سه چهار تا پله بالاتر از زمین بود و یه زیرزمینِ نقلی هم داشت، حموم و دستشویش هم داخلِ حیاط بودن یه خوبیِ دیگه هم داشت این بود که شیر آب داخلِ مطبخ بود و نیاز نبود توزمستون واسه آب برداشتن داخلِ حیاط بیایم.حتی یه ایوون خیلی قشنگم داشت که دو سه تا گلدونِ زیبا هم داخلش بود کلا معلوم بود اکرم خانم خیلی به خونش میرسیده و گل ها تازه آب خوردن اونقدر به دلم نشسته بود که دلم میخواست همین امروز اسباب کشی کنم بیام داخلش،تمییز کاریِ زیادی نمیخاست و با یه جارو کردن رو به راه می شد با لبخند پیشِ اکرم خانم و شوهرش رفتم و گفتم.خیلی خوب و قشنگ بود لطفا ماهیانه اش هم بگین تا ببینم چقدر میشه اصلا از پسش بر میام یا نه ؟مَرده که اکرم خانم همش به فامیلیِ جلالی صداش میزد، عددی رو به عنوان اجاره یا ماهیانه گفت که نسبت به ماهیانه خونه قبلی زیاد بود اما من از پسش برمیاومدم باشه ای گفتم که جلالی دوباره گفت- در ضمن ماه اول پولشُ جلوتر میگیرم و تا یه سال حق بلند شدن از خونه رو نداری باز چشمی گفتم و از کیسه ی همراهم ماهیانهی ماه اولُ پرداخت کردم اونقدر این خونه دلم رو برده بود که حاضر بودم دو ماه اولُ پیش پیش بدم.روز بعد گاری کرایه کردم و وسایلمُ بار کردمُ به خونه جدید اومدم.آذر زیر چشمی حینِ جمع کردنِ اثاثم نگاهم میکرد اما به خودش اجازه نداد بیاد جلو کمکی کنه و به اتاقش رفتُ در رو بست.از درُ همسایه خداحافظی کردمُ به خونه جدید رفتیم اکرم خانم نسبت به شوهرش جلالی خیلی خوش مشرب تر بود و عاشقِ مهری شده بود و وقتی من میرفتم دنبال آش فروختن مهری رو پیش خودش میبرد و اونقدر محبتش میکرد که مهری بهش میگفت بی بی ...دو هفته از سکونتمون تو خونه ی جدید میگذشت هنوز کسی تو این محله منو نمیشناخت و نمیتونستم برای مداوا یا قابله گری کاری انجام بدم ناچار برای گذروندنِ امورات زندگیم از اکرم خانم خواستم که تو در و همسایه ازم اسم ببره بلکه فرجی بشه همونطورم شد و از فرداش تک و توک دنبالم آمدن برای مداوا و طبابت و زمانی که دیدن آره چیزی بارمه بیشتر مشتاق شدن و به این ترتیب دوباره سرم شلوغ شد و برکت به زندگیم برگشت.
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77881