#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلونهم
محبت منُ به اتاقی برد که خانم خونه در حال مطالعه بود کت و دامنی که اون زمان فقط اشراف میپوشیدن به تن داشت و پاهای خوش تراششُ خیلی راحت به نمایش گذاشته بودبا دیدنم طره ای از مو هاشُ پشت گوش انداخت و پرسید.خب بگو،اسم، و هر چی لازمه بعد از توضیحاتم دوباره مشغول مطالعه شد
و گفت.....
- خیلی خوش شانسی چون خدمتکارمون باید مسافرتی بره و دو سه ماه نیست میتونی تا میاد جاش وایسی ولی باید قانون و مقررات اینجا رو دقیق رعایت کنی،یه پسر و دو دختر دارم که علاوه به کار خونه باید کارهایی که بچهها ازت میخوان رو دقیق انجام بدی ماهیانه بهت حقوق میدم مطمئن باش آنقدری حقوق میگیری که لبخند رضایت به لبانت بیاد حالا برو محبت خونه رو نشونت بده.محبت جای جای خونه رو بهم نشون داد و تاکید کرد هر کاری ازم خاستن بدون کم و کاست انجام بدم وگرنه پرتم میکنن بیرون شب با آذر مثل همیشه کنار هم خابیدیم و من غرقِ نوازشِ مهریُ و آذر شدم از فردا باید مهریُ به آذر میسپاردم
و تنهایی سرکار میرفتم،دلواپسشون بودم که اتفاقی براشون نیفته از طرفی هم مجبور بودم برای سیر کردنِ شکممون برم دنبال کار.چند روز اول همه چیز خوب پیش رفت و کار هامُ منظم انجام میدادم اما کم کم بهونه های بچه های محمود خان شروع شدپسرهای ۱۵,۱۴ساله ای داشتن که کارشون این بود وقتی حوصلشون سر میره تخمه بشکنن
و پرت کنن تو اتاق ها و من با جارو دنبالشون برم تا پوست تخمه ها رو جمع کنم یه بار که چند تا پوست تخمه ندیدم
زنِ محمود خان چنان سیلی ای بهم زدکه اشک تو چشمام از شدت دردش جمع شدسرم فریاد میزد که پول یامفت به کسی نمیدیم کارت درست انجام بده
وگرنه پرتت میکنیم بیرون من اشک میریختم و بچه هاش و بخصوص دخترِ تخسش بهم میخندیدن تکبر و غرور از وجناتِ تموم اهالی این خونه بودحیف که مجبور بودم تحملشون کنم وگرنه یک دقیقه حاضر به تحملِ چنین خفتی نبودم.یه ماه تموم شد و حقوق خیلی خوبی بر خلاف اذیت آزار هاشون بهم دادن که باهاش تونستم کلی خرید کنم
و اجاره خونه رو بپردازم ماه دوم دو روز مونده بود که ماه تکمیل بشه محبت خانم سَر زده آمد و محمود خان با کمال بی رحمی عذرمُ خواست محمود خان رو به زنش گفت حقوقشُ بدین بره رد کارش، خونه شلوغ پلوغ دوست ندارم.سر به زیر گفتم آقا بزرگی کنین و بزارین همین جا بمونم من باید خرجِ خونهام رو بدم و نیاز دارم به این حقوق محمود خان چشماش ریز کردُ پرسید:پس اون شوهرِ گردن کلفتت کجاست؟نمیدونستم چی بگم آخه من تا الان نگفته بودم بیوهام و کلا حرفی نزده بودم.با من من گفتم: فوت شدن چشمانِ حریصش برقی زدن و گفت آها که اینطوربعد نزدیکم شد و آروم طوری که من بشنوم گفت:نظرت چیه با من راه بیایی تا من کمکت کنم هان؟از اینهمه وقاحت تنم لرزید و مردمک چشمام گشاد شد
- ممنون آقا میرم خونه بهش فکر میکنم.به نظرم اگه چیز دیگه ای جز این میگفتم بلایی سرم میاورد پس بهتر بهش وعده ی سر خرمن بدم. لبخند چندشی زد
و دسته ای اسکناس که شاملِ حقوقم بود به طرفم گرفت
- آفرین زن خوب اینا هم حقوقت هم جایزه ات یه کم به سر و صورتت برس فردا بیا پیشم.لبخندِ نصفه نیمه ای زدم
و به سرعت از اون محلِ کثیف دور شدم اگه کلاهم میفتاد دیگه حاضر نبودم برگردم.حالا مونده بودم از این پس چکار کنم،بعد دو سه روز فکر کردن به این نتیجه رسیدم موادِ حلیم و آشُ بخرم و الان که هوا رو به سردی هست ببرم لب خیابون بفروشم تا ببینم چطور پیش میره از روز بعد شروع کردم به پختنِ حلیم و آش داخلِ حیاط.حلیم و آش ها که آماده شدن رویِ گاریِ که حالت چرخ دستی بود
و چند روز پیش خریده بودمش گذاشتمشون و به طرف خیابون حرکت کردم،به محل رفت و آمد مردم و خریدُ فروش ها که رسیدم روبندی زدم تا خجالت نکشم درسته کارم حلال بود
و درست.اما چشمم ترسیده بود از نگاه های ناپاک اطرافم بوی خوشِ غذا هام
سریع همه رو به طرفم کشوند و چشم بر هم زدنی دیگها تموم شدن، اونقدر خوشحال و شگفت زده شده بودم که از پشت روبندم اشک هام سُر میخوردن روی گونه هام،کارم شده بود همین گاهی اوقات که خلوت بود برای نظافت در خونه های اشراف زاده ها میرفتم با این تفاوت که روز مزد کار میکردم و دیگه موندگار نمیشدم.کمکم تونستم بینِ در و همسایه خودمُ به عنوان قابله و حکیم جا بندازم و از این طریقم کمک خرج خونه باشم،درسته سخت بود و استراحت نداشتم اما همین که محتاج نمیموندم خودش خیلی بود.اونقدر سرگرم کارم شده بودم که وقتی به خودم آمدم متوجه شدم فقط دو ماه دیگه تا اومدنِ احمد از سربازی مونده،البته گاهی بهش مرخصی میدانند و به دیدنمون میاومد اما من حساب کتاب روزها از دستم رفته بود،
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلونهم
محبت منُ به اتاقی برد که خانم خونه در حال مطالعه بود کت و دامنی که اون زمان فقط اشراف میپوشیدن به تن داشت و پاهای خوش تراششُ خیلی راحت به نمایش گذاشته بودبا دیدنم طره ای از مو هاشُ پشت گوش انداخت و پرسید.خب بگو،اسم، و هر چی لازمه بعد از توضیحاتم دوباره مشغول مطالعه شد
و گفت.....
- خیلی خوش شانسی چون خدمتکارمون باید مسافرتی بره و دو سه ماه نیست میتونی تا میاد جاش وایسی ولی باید قانون و مقررات اینجا رو دقیق رعایت کنی،یه پسر و دو دختر دارم که علاوه به کار خونه باید کارهایی که بچهها ازت میخوان رو دقیق انجام بدی ماهیانه بهت حقوق میدم مطمئن باش آنقدری حقوق میگیری که لبخند رضایت به لبانت بیاد حالا برو محبت خونه رو نشونت بده.محبت جای جای خونه رو بهم نشون داد و تاکید کرد هر کاری ازم خاستن بدون کم و کاست انجام بدم وگرنه پرتم میکنن بیرون شب با آذر مثل همیشه کنار هم خابیدیم و من غرقِ نوازشِ مهریُ و آذر شدم از فردا باید مهریُ به آذر میسپاردم
و تنهایی سرکار میرفتم،دلواپسشون بودم که اتفاقی براشون نیفته از طرفی هم مجبور بودم برای سیر کردنِ شکممون برم دنبال کار.چند روز اول همه چیز خوب پیش رفت و کار هامُ منظم انجام میدادم اما کم کم بهونه های بچه های محمود خان شروع شدپسرهای ۱۵,۱۴ساله ای داشتن که کارشون این بود وقتی حوصلشون سر میره تخمه بشکنن
و پرت کنن تو اتاق ها و من با جارو دنبالشون برم تا پوست تخمه ها رو جمع کنم یه بار که چند تا پوست تخمه ندیدم
زنِ محمود خان چنان سیلی ای بهم زدکه اشک تو چشمام از شدت دردش جمع شدسرم فریاد میزد که پول یامفت به کسی نمیدیم کارت درست انجام بده
وگرنه پرتت میکنیم بیرون من اشک میریختم و بچه هاش و بخصوص دخترِ تخسش بهم میخندیدن تکبر و غرور از وجناتِ تموم اهالی این خونه بودحیف که مجبور بودم تحملشون کنم وگرنه یک دقیقه حاضر به تحملِ چنین خفتی نبودم.یه ماه تموم شد و حقوق خیلی خوبی بر خلاف اذیت آزار هاشون بهم دادن که باهاش تونستم کلی خرید کنم
و اجاره خونه رو بپردازم ماه دوم دو روز مونده بود که ماه تکمیل بشه محبت خانم سَر زده آمد و محمود خان با کمال بی رحمی عذرمُ خواست محمود خان رو به زنش گفت حقوقشُ بدین بره رد کارش، خونه شلوغ پلوغ دوست ندارم.سر به زیر گفتم آقا بزرگی کنین و بزارین همین جا بمونم من باید خرجِ خونهام رو بدم و نیاز دارم به این حقوق محمود خان چشماش ریز کردُ پرسید:پس اون شوهرِ گردن کلفتت کجاست؟نمیدونستم چی بگم آخه من تا الان نگفته بودم بیوهام و کلا حرفی نزده بودم.با من من گفتم: فوت شدن چشمانِ حریصش برقی زدن و گفت آها که اینطوربعد نزدیکم شد و آروم طوری که من بشنوم گفت:نظرت چیه با من راه بیایی تا من کمکت کنم هان؟از اینهمه وقاحت تنم لرزید و مردمک چشمام گشاد شد
- ممنون آقا میرم خونه بهش فکر میکنم.به نظرم اگه چیز دیگه ای جز این میگفتم بلایی سرم میاورد پس بهتر بهش وعده ی سر خرمن بدم. لبخند چندشی زد
و دسته ای اسکناس که شاملِ حقوقم بود به طرفم گرفت
- آفرین زن خوب اینا هم حقوقت هم جایزه ات یه کم به سر و صورتت برس فردا بیا پیشم.لبخندِ نصفه نیمه ای زدم
و به سرعت از اون محلِ کثیف دور شدم اگه کلاهم میفتاد دیگه حاضر نبودم برگردم.حالا مونده بودم از این پس چکار کنم،بعد دو سه روز فکر کردن به این نتیجه رسیدم موادِ حلیم و آشُ بخرم و الان که هوا رو به سردی هست ببرم لب خیابون بفروشم تا ببینم چطور پیش میره از روز بعد شروع کردم به پختنِ حلیم و آش داخلِ حیاط.حلیم و آش ها که آماده شدن رویِ گاریِ که حالت چرخ دستی بود
و چند روز پیش خریده بودمش گذاشتمشون و به طرف خیابون حرکت کردم،به محل رفت و آمد مردم و خریدُ فروش ها که رسیدم روبندی زدم تا خجالت نکشم درسته کارم حلال بود
و درست.اما چشمم ترسیده بود از نگاه های ناپاک اطرافم بوی خوشِ غذا هام
سریع همه رو به طرفم کشوند و چشم بر هم زدنی دیگها تموم شدن، اونقدر خوشحال و شگفت زده شده بودم که از پشت روبندم اشک هام سُر میخوردن روی گونه هام،کارم شده بود همین گاهی اوقات که خلوت بود برای نظافت در خونه های اشراف زاده ها میرفتم با این تفاوت که روز مزد کار میکردم و دیگه موندگار نمیشدم.کمکم تونستم بینِ در و همسایه خودمُ به عنوان قابله و حکیم جا بندازم و از این طریقم کمک خرج خونه باشم،درسته سخت بود و استراحت نداشتم اما همین که محتاج نمیموندم خودش خیلی بود.اونقدر سرگرم کارم شده بودم که وقتی به خودم آمدم متوجه شدم فقط دو ماه دیگه تا اومدنِ احمد از سربازی مونده،البته گاهی بهش مرخصی میدانند و به دیدنمون میاومد اما من حساب کتاب روزها از دستم رفته بود،
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
۶ توصیه قدرتمند از مولانا که نگرشت به زندگی رو تغییر میده:
۱. هر زمانی که تنها هستی، به خودت یادآور شو که خداوند همه را از تو دور کرده تا فقط تو باشی و او.
۲.انسان با هر دست بدهد با همان دست پس میگیرد و همیشه میان داد و ستد زندگی، موازنه ی کامل برقرار است.
۳. کار تو نیست که به دنبال عشق باشی، بلکه این است که موانع درون خودت که در برابر عشق سد شده اند را پیدا کنی
۴. هنر دانستن این است که؛ بدانی چه چیزهایی را نادیده بگیری.
۵.دیروز، باهوش بودم و می خواستم دنیا را تغییر دهم. امروز، خردمند هستم بنابراین می خواهم خودم را تغییر دهم
۶. همواره به خاطر داشته باش که تو شجاع تر از چیزی هستی که باور داری، قوی تر از چیزی هستی که به نظر می رسد، هوشمند تر از چیزی هستی که فکر می کنی و دو چندان زیباتر از چیزی هستی که تصور می کنی!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
۱. هر زمانی که تنها هستی، به خودت یادآور شو که خداوند همه را از تو دور کرده تا فقط تو باشی و او.
۲.انسان با هر دست بدهد با همان دست پس میگیرد و همیشه میان داد و ستد زندگی، موازنه ی کامل برقرار است.
۳. کار تو نیست که به دنبال عشق باشی، بلکه این است که موانع درون خودت که در برابر عشق سد شده اند را پیدا کنی
۴. هنر دانستن این است که؛ بدانی چه چیزهایی را نادیده بگیری.
۵.دیروز، باهوش بودم و می خواستم دنیا را تغییر دهم. امروز، خردمند هستم بنابراین می خواهم خودم را تغییر دهم
۶. همواره به خاطر داشته باش که تو شجاع تر از چیزی هستی که باور داری، قوی تر از چیزی هستی که به نظر می رسد، هوشمند تر از چیزی هستی که فکر می کنی و دو چندان زیباتر از چیزی هستی که تصور می کنی!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
" پروفسور حسابي "
زنده بودن حرکتی است افقی
از گهواره تا گور ......
اما زندگی کردن حرکتی است عمودی
از فرش تا عرش......
زندگی یک تداوم بی نهایت اکنون هاست.
ماموریت ما در زندگی
"بی مشکل زیستن " نیست
"با انگیزه زیستن است
"سلطان دلها"باش, اما دل نشکن.
بگذار همه عاشقت باشن اما تو عاشق یک نفر باش.....
پله بساز اما از کسی بالا نرو,
دورت راشلوغ کن اما در شلوغی ها خودت را گم نکن.....
"طلا" باش اما خاکی.....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
زنده بودن حرکتی است افقی
از گهواره تا گور ......
اما زندگی کردن حرکتی است عمودی
از فرش تا عرش......
زندگی یک تداوم بی نهایت اکنون هاست.
ماموریت ما در زندگی
"بی مشکل زیستن " نیست
"با انگیزه زیستن است
"سلطان دلها"باش, اما دل نشکن.
بگذار همه عاشقت باشن اما تو عاشق یک نفر باش.....
پله بساز اما از کسی بالا نرو,
دورت راشلوغ کن اما در شلوغی ها خودت را گم نکن.....
"طلا" باش اما خاکی.....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
#تا_خدا_فاصله_ای_نیست ♥️
#قسمت_سی_پنجم
گفتم بخدا خیلی حالش بده گفت توکل به خدا چیزی نمیشه ان شاءالله... گفتم تا کی میخوای این طوری زندگی کنی؟ گفت همیشه بخدا دیگه هیچ طایفهای ندارم قسم خوردم که هیچ وقت برنگردم گفت اگر به کسی بگی من اینجا هستم میرم دیگه هیچ وقت به تو هم زنگ نمیزنم و کاری بهت ندارم گفتم نه توروخدا گفت باشه برو دیر وقته.....
✍🏼رفتم خونه به کسی چیزی نگفتم چون میترسیدم داداشم بره و دیگه به منم زنگ نزنه چند روز گذشت مادرم خیلی نگران بود شبها خواب نداشت میرفت تو حیاط قدم میزد دعا میکرد پدرم از اون بدتر شده بود... زن عموم (مادر شادی) مرتب خونه ما بود یه هفته گذشت که زن عموم بزور مادرم رو میخوابوند مادرم یه دفعه از خواب پرید خواب احسان رو دیده بود شروع کرد به گریه کردن آنقدر گریه کرد که نتوانستم خودم رو نگه دارم...
روز بعدش رفتم پیش کاکم که هرجوری شده بیارمش خونه ولی یکی از همسایهها گفت روزها خونه نیست فقط شبها میاد رفتم خونه خودمون ولی کسی نبود ؛ به زن عموم زنگ زدم گفت مادرت رو بردیم دکتر زود بر میگردیم ولی تا ساعت 9 برنگشتن پرسیدم زن عموم چی بهش گفتن؟ گفت دکترا گفتن برای مادرت فقط دعا کنید داشتم دیوانه میشدم همه عموهام و داییهام سکوت کرده بودن مادرم تو اتاق خواب بود که مردا تو هال عموی بزرگم عصبانی شد هر چی از دهنش در اومد به عموهام گفت...
😔گفتم به شادی چرا آنقدر ناراحت و عصبیه عموم؟ اولش گفت چیزی نیست ولی اصرار کردم گریه کرد و گفت دکترا مادرت رو جواب کردن ؛ گفتن ببریدش خونه و براش دعا کنید...
😭تمام بدن شُل شد گریه کردم تو آشپزخانه دختر عموهام دلداریم میدادن رفتم پیش مادرم با خواهر بزرگم بغلش کردیم گریه کردیم ولی مادرم فقط میگفت احسان را برام بیارید زن عموهام مارو بردن بیرون ولی گفتم میرم پیش مادرم به زور رفتم کنار نشستم همه عموهام آمدن تو اتاق خواب از مادرم حلالیت میخواستن مادرم گفت چی بهتون بگم که احسان رو ازم گرفتید همه گریه کردن میگفتن پشیمونیم بخدا قسم. گریه میکردن به این فکر افتادم که چه بلاهایی به سرش آوردن که اون شب بیرونش کردن و خودش چه بلاهایی به سرش آمده...
نمیتونستم حرف بزنم منو بردن بیرون رفتم اتاق احسان یه گوشه گریه میکردم شادی آمد گفت از احسان خبری نداری؟ کجاست چیزی نگفتم گفت ایکاش میدونستم کجاست به پدرم میگفتم...
😏گفتم بیاد که دوباره اذیتش کنن؟ گفت نه فقط بیاد مادرت رو ببینه شاید مادرت خوب بشه...گفتم من میدونم کجاست...خیلی اصرار کرد ولی بهش نگفتم... گفتم اگر بگم دوباره عموهام اذیتش میکنن گفت نه پدرم نمیزاره... رفت پدرش رو آورد گفت شیون جان احسان کجاست...؟!؟ گفتم نمیگم میرید اذیتش میکنید گفت بخدا قسم دیگه نمیزارم کسی بهش چپ نگاه کنه گفتم تو یه زیر زمین هست گفت کجا گفتم تو فلان منطقه گفت بیا بریم بیاریمش....
✍🏼عموم خیلی خوشحال شد به مادرم گفت زن داداش جان الان میرم احسان رو میارمش شیون میدونه کجاست...
مادرم بلند شد گفت کجا...؟ منم میام منم میام... عموم گفت نه تو استراحت کن الان میرم میارمش ؛ مادرم گفت نه بخدا منم میام ولی عموم نذاشت بیاد گفت حالت خوب نیست بمون خونه....
🔹شب بود و ما رفتیم تو راه عموم زنگ زد گفت زن داداش گریه میکنه میکنه میگه من میرم پیش احسان... عموم بهشون آدرس داد گفت بیاریدش رسیدیم ؛ در زدیم احسان آمد در رو باز کرد به عموم پدرم و من نگاه کرد...
😒گفت چرا آوردیشون برو دیگه با تو هم کاری ندارم... درو بست عموم در زد گفت پسرم احسان درو باز کن باهات کار دارم ولی چراغ رو خاموش کرد... پدرم من و عموم هر کاری میکردیم درو باز نکرد تا مادرم آمد از دور گفت کو پسرم کجاست؟ احسانم کجاست؟ پدرم گفت در رو بسته باز نمیکنه...
☺️مادرم در زد گفت احسان پسرم منم درو باز کن نمیخوای رو مادرت درو باز کنی..؟ احسان در رو باز کرد گفت من غلط بکنم رو تو درو باز نکنم مادرم رو بغل کرد رفتیم تو احسان خواست در رو ببنده مادرم نذاشت تو بغل هم آنقدر گریه کردن که همه به گریه افتادن نمیتونستن حرف بزنن فقط گریه میکردن...
✍🏼عموم گفت زن داداش بسه برات خوب نیست گریه
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ان شاالله ادامه دارد...
#قسمت_سی_پنجم
گفتم بخدا خیلی حالش بده گفت توکل به خدا چیزی نمیشه ان شاءالله... گفتم تا کی میخوای این طوری زندگی کنی؟ گفت همیشه بخدا دیگه هیچ طایفهای ندارم قسم خوردم که هیچ وقت برنگردم گفت اگر به کسی بگی من اینجا هستم میرم دیگه هیچ وقت به تو هم زنگ نمیزنم و کاری بهت ندارم گفتم نه توروخدا گفت باشه برو دیر وقته.....
✍🏼رفتم خونه به کسی چیزی نگفتم چون میترسیدم داداشم بره و دیگه به منم زنگ نزنه چند روز گذشت مادرم خیلی نگران بود شبها خواب نداشت میرفت تو حیاط قدم میزد دعا میکرد پدرم از اون بدتر شده بود... زن عموم (مادر شادی) مرتب خونه ما بود یه هفته گذشت که زن عموم بزور مادرم رو میخوابوند مادرم یه دفعه از خواب پرید خواب احسان رو دیده بود شروع کرد به گریه کردن آنقدر گریه کرد که نتوانستم خودم رو نگه دارم...
روز بعدش رفتم پیش کاکم که هرجوری شده بیارمش خونه ولی یکی از همسایهها گفت روزها خونه نیست فقط شبها میاد رفتم خونه خودمون ولی کسی نبود ؛ به زن عموم زنگ زدم گفت مادرت رو بردیم دکتر زود بر میگردیم ولی تا ساعت 9 برنگشتن پرسیدم زن عموم چی بهش گفتن؟ گفت دکترا گفتن برای مادرت فقط دعا کنید داشتم دیوانه میشدم همه عموهام و داییهام سکوت کرده بودن مادرم تو اتاق خواب بود که مردا تو هال عموی بزرگم عصبانی شد هر چی از دهنش در اومد به عموهام گفت...
😔گفتم به شادی چرا آنقدر ناراحت و عصبیه عموم؟ اولش گفت چیزی نیست ولی اصرار کردم گریه کرد و گفت دکترا مادرت رو جواب کردن ؛ گفتن ببریدش خونه و براش دعا کنید...
😭تمام بدن شُل شد گریه کردم تو آشپزخانه دختر عموهام دلداریم میدادن رفتم پیش مادرم با خواهر بزرگم بغلش کردیم گریه کردیم ولی مادرم فقط میگفت احسان را برام بیارید زن عموهام مارو بردن بیرون ولی گفتم میرم پیش مادرم به زور رفتم کنار نشستم همه عموهام آمدن تو اتاق خواب از مادرم حلالیت میخواستن مادرم گفت چی بهتون بگم که احسان رو ازم گرفتید همه گریه کردن میگفتن پشیمونیم بخدا قسم. گریه میکردن به این فکر افتادم که چه بلاهایی به سرش آوردن که اون شب بیرونش کردن و خودش چه بلاهایی به سرش آمده...
نمیتونستم حرف بزنم منو بردن بیرون رفتم اتاق احسان یه گوشه گریه میکردم شادی آمد گفت از احسان خبری نداری؟ کجاست چیزی نگفتم گفت ایکاش میدونستم کجاست به پدرم میگفتم...
😏گفتم بیاد که دوباره اذیتش کنن؟ گفت نه فقط بیاد مادرت رو ببینه شاید مادرت خوب بشه...گفتم من میدونم کجاست...خیلی اصرار کرد ولی بهش نگفتم... گفتم اگر بگم دوباره عموهام اذیتش میکنن گفت نه پدرم نمیزاره... رفت پدرش رو آورد گفت شیون جان احسان کجاست...؟!؟ گفتم نمیگم میرید اذیتش میکنید گفت بخدا قسم دیگه نمیزارم کسی بهش چپ نگاه کنه گفتم تو یه زیر زمین هست گفت کجا گفتم تو فلان منطقه گفت بیا بریم بیاریمش....
✍🏼عموم خیلی خوشحال شد به مادرم گفت زن داداش جان الان میرم احسان رو میارمش شیون میدونه کجاست...
مادرم بلند شد گفت کجا...؟ منم میام منم میام... عموم گفت نه تو استراحت کن الان میرم میارمش ؛ مادرم گفت نه بخدا منم میام ولی عموم نذاشت بیاد گفت حالت خوب نیست بمون خونه....
🔹شب بود و ما رفتیم تو راه عموم زنگ زد گفت زن داداش گریه میکنه میکنه میگه من میرم پیش احسان... عموم بهشون آدرس داد گفت بیاریدش رسیدیم ؛ در زدیم احسان آمد در رو باز کرد به عموم پدرم و من نگاه کرد...
😒گفت چرا آوردیشون برو دیگه با تو هم کاری ندارم... درو بست عموم در زد گفت پسرم احسان درو باز کن باهات کار دارم ولی چراغ رو خاموش کرد... پدرم من و عموم هر کاری میکردیم درو باز نکرد تا مادرم آمد از دور گفت کو پسرم کجاست؟ احسانم کجاست؟ پدرم گفت در رو بسته باز نمیکنه...
☺️مادرم در زد گفت احسان پسرم منم درو باز کن نمیخوای رو مادرت درو باز کنی..؟ احسان در رو باز کرد گفت من غلط بکنم رو تو درو باز نکنم مادرم رو بغل کرد رفتیم تو احسان خواست در رو ببنده مادرم نذاشت تو بغل هم آنقدر گریه کردن که همه به گریه افتادن نمیتونستن حرف بزنن فقط گریه میکردن...
✍🏼عموم گفت زن داداش بسه برات خوب نیست گریه
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ان شاالله ادامه دارد...
❤1
🌴 دو کلوم حرف حساب
⏱ 5 دقیقه برای خدا....!
🏃🏻♂ماشینو بذارم تعمیرگاه...
🏃🏻♂بچه رو ببرم مهد کودک...
🏃🏻♂لباسا رو از خشکشویی بگیرم...
🏃🏻♂بعد از ظهر کلاس دارم...
🏃🏻♂عصر برم باشگاه...
🏃🏻♂واای ساعت 7 نوبت دندانپزشکی دارم...
🏃🏻♂شب هم کمی زبان کار کنم...
🤳🏼وقت شد آفلاین هام رو چک کنم، اگه شد یه نیم ساعت هم چت کنم و...!
📃شاید شما هم یک لیست کارهای روزانه شبیه این داشته باشید...
🤔 راستشو بگید در این هیاهوی زندگی وقتی برای خدا هم دارید...؟
🎈 پروردگاری که فرصت زندگی رو بهت داده و روزی ۵ بار دعوتت میکنه....
📢 حی علی الصلاة... بشتابید به سوی نماز
📢 حی علی الفلاح... بشتابید به سوی رستگاری
😐 یکی رو بخونی و دو تا رو ول کنی و نزدیک غروب، یا دوازده شب هول هولکی که اسمش نماز خوندن نیست...!
👇🏼قرآن میگه مراقب نمازت باش...
👌🏼یعنی قشنگ نمازت رو بخون و بیارش بالای لیست!📨
🌸 ﷽ وَ هُمْ عَلی صَلاتِهِمْ یُحافِظُونَ
🌸 آن ها مواظب نمازشان هستند انعام ۹۲
😒آخه بندگی کردن که اینجوری نمیشه...
🕳 مشکل ما اینجاست...! که هم خوشی های دنیا رو میخواهیم و هم خوشی های قیامت...
👋🏼 دِ نه دِ عزیز من... اینجوری نمیشه...
👨🏻🏫 یه معلم رو در نظر بگیرید...
🙇🏻♂ روزی 3 تکلیف به دانش آموزانش میده...
🙇🏻♂ ولی یکی از دانش آموزان اصلا گوشش بدهکار نیست و تو فاز درس خوندن و تکلیفِ معلمش رو نادیده میگیره...
👂🏼بعد چند روز یواشکی معلم گوش این دانش آموز رو میگیره و از کلاس بیرونش میکنه...حقش هم همینه...
☺️حالا خداوند مهربان روزی 5 دفعه به بندگانش تکلیف میکنه که نماز بخونن...
💌 خدا تلکیف میکنه تو هی رد میدی✘
💌 خدا تلکیف میکنه تو هی رد میدی✘
💌 خدا تلکیف میکنه تو هی رد میدی✘
☹️انگار نه انگار که صدای اذان رو شنیدن و اگرم بشنون کوچکترین اهمیتی به دعوت خداوند نمیدهند...
😔1،825 دفعه در سال تو حرف خدایت رو نادیده میگیری...
😱 15 سال نماز نخونی یعنی اینکه 25،374 بار تو امر خداوند رو نادیده گرفتی...
‼️حالا میفهمی چقدر بی وفایی کردی در حق خداوند و چقدر تنبل بودی در بندگی؟😒
😱علما میگن: اصلا نمیشه به کسانیکه نماز نمیخوانند اعتماد کرد...
👈🏼 چه در معاملات
👈🏼 چه در امر ازدواج
👈🏼 چه در کار و شراکت
👈🏼 چه در سپردن امانت
👈🏼 چه در هر چی که فکرشو بکنی...
😰 حتی علما میگن زکات بهشون تعلق نمیگیره وقتی مردن نباید روشون نماز جنازه بخوانید و حتی نباید در قبرستان مسلمانان دفن بشن...
🤭 حالا شاید بعضیا که نماز نمیخونن بهشون بر بخوره که نه اصلنم اینجوریا نیست...
✋🏼اصلا بیا و خودت قاضی شو... کسی که به حرف خالق و رازق و محافظش اهمیتی نده قطعا به حرف مخلوقات ضعیف و زیر دستش هم اهمیتی نمیده و به راحتی میزنه زیر همه حرفها و وعده هایی که به دیگران داده...
⚠️ ترک کردن نماز از...
❤️🔥 شراب خوردن
❤️🔥 زنا کردن
❤️🔥 ربا آوردن
❤️🔥 دروغ گفتن
❤️🔥 قتل
❤️🔥 دزدی کردن و هر گناهی بزرگتر است
☝️🏼چون با توجه به فرموده ی رسول اللهﷺ ترک کردن نماز سر از کفر در می آورد چون تارک الصلاة ستون و پایه و اساس دینش را تخریب کرده...
🏠خونه که بدون ستون و دیوار خانه سقفش بنا نمیشود و ویرانه است...
😏دین هم بدون نماز دین نمیشود حتی اگر حرف قلبم پاک است گوش عالم و آدم را کر کند...
✍🏼 حرف آخرم اینه که اگر...
🏆در ورزش اول باشی
🏆در درس و دانشگاه اول باشی
🏆در ریاست سیاست اول باشـی
🏆در قیافه و ظاهر اول باشی
🏆در زور و قدرت اول باشی
🏆در پول و ثروت اول باشی
🏆در نام و شهرت اول باشی
✘تو یک بازنده ی به تمام معنا هستی اگر جزو نماز خوان ها نباشی...🌴
⏱ 5 دقیقه برای خدا....!
🏃🏻♂ماشینو بذارم تعمیرگاه...
🏃🏻♂بچه رو ببرم مهد کودک...
🏃🏻♂لباسا رو از خشکشویی بگیرم...
🏃🏻♂بعد از ظهر کلاس دارم...
🏃🏻♂عصر برم باشگاه...
🏃🏻♂واای ساعت 7 نوبت دندانپزشکی دارم...
🏃🏻♂شب هم کمی زبان کار کنم...
🤳🏼وقت شد آفلاین هام رو چک کنم، اگه شد یه نیم ساعت هم چت کنم و...!
📃شاید شما هم یک لیست کارهای روزانه شبیه این داشته باشید...
🤔 راستشو بگید در این هیاهوی زندگی وقتی برای خدا هم دارید...؟
🎈 پروردگاری که فرصت زندگی رو بهت داده و روزی ۵ بار دعوتت میکنه....
📢 حی علی الصلاة... بشتابید به سوی نماز
📢 حی علی الفلاح... بشتابید به سوی رستگاری
😐 یکی رو بخونی و دو تا رو ول کنی و نزدیک غروب، یا دوازده شب هول هولکی که اسمش نماز خوندن نیست...!
👇🏼قرآن میگه مراقب نمازت باش...
👌🏼یعنی قشنگ نمازت رو بخون و بیارش بالای لیست!📨
🌸 ﷽ وَ هُمْ عَلی صَلاتِهِمْ یُحافِظُونَ
🌸 آن ها مواظب نمازشان هستند انعام ۹۲
😒آخه بندگی کردن که اینجوری نمیشه...
🕳 مشکل ما اینجاست...! که هم خوشی های دنیا رو میخواهیم و هم خوشی های قیامت...
👋🏼 دِ نه دِ عزیز من... اینجوری نمیشه...
👨🏻🏫 یه معلم رو در نظر بگیرید...
🙇🏻♂ روزی 3 تکلیف به دانش آموزانش میده...
🙇🏻♂ ولی یکی از دانش آموزان اصلا گوشش بدهکار نیست و تو فاز درس خوندن و تکلیفِ معلمش رو نادیده میگیره...
👂🏼بعد چند روز یواشکی معلم گوش این دانش آموز رو میگیره و از کلاس بیرونش میکنه...حقش هم همینه...
☺️حالا خداوند مهربان روزی 5 دفعه به بندگانش تکلیف میکنه که نماز بخونن...
💌 خدا تلکیف میکنه تو هی رد میدی✘
💌 خدا تلکیف میکنه تو هی رد میدی✘
💌 خدا تلکیف میکنه تو هی رد میدی✘
☹️انگار نه انگار که صدای اذان رو شنیدن و اگرم بشنون کوچکترین اهمیتی به دعوت خداوند نمیدهند...
😔1،825 دفعه در سال تو حرف خدایت رو نادیده میگیری...
😱 15 سال نماز نخونی یعنی اینکه 25،374 بار تو امر خداوند رو نادیده گرفتی...
‼️حالا میفهمی چقدر بی وفایی کردی در حق خداوند و چقدر تنبل بودی در بندگی؟😒
😱علما میگن: اصلا نمیشه به کسانیکه نماز نمیخوانند اعتماد کرد...
👈🏼 چه در معاملات
👈🏼 چه در امر ازدواج
👈🏼 چه در کار و شراکت
👈🏼 چه در سپردن امانت
👈🏼 چه در هر چی که فکرشو بکنی...
😰 حتی علما میگن زکات بهشون تعلق نمیگیره وقتی مردن نباید روشون نماز جنازه بخوانید و حتی نباید در قبرستان مسلمانان دفن بشن...
🤭 حالا شاید بعضیا که نماز نمیخونن بهشون بر بخوره که نه اصلنم اینجوریا نیست...
✋🏼اصلا بیا و خودت قاضی شو... کسی که به حرف خالق و رازق و محافظش اهمیتی نده قطعا به حرف مخلوقات ضعیف و زیر دستش هم اهمیتی نمیده و به راحتی میزنه زیر همه حرفها و وعده هایی که به دیگران داده...
⚠️ ترک کردن نماز از...
❤️🔥 شراب خوردن
❤️🔥 زنا کردن
❤️🔥 ربا آوردن
❤️🔥 دروغ گفتن
❤️🔥 قتل
❤️🔥 دزدی کردن و هر گناهی بزرگتر است
☝️🏼چون با توجه به فرموده ی رسول اللهﷺ ترک کردن نماز سر از کفر در می آورد چون تارک الصلاة ستون و پایه و اساس دینش را تخریب کرده...
🏠خونه که بدون ستون و دیوار خانه سقفش بنا نمیشود و ویرانه است...
😏دین هم بدون نماز دین نمیشود حتی اگر حرف قلبم پاک است گوش عالم و آدم را کر کند...
✍🏼 حرف آخرم اینه که اگر...
🏆در ورزش اول باشی
🏆در درس و دانشگاه اول باشی
🏆در ریاست سیاست اول باشـی
🏆در قیافه و ظاهر اول باشی
🏆در زور و قدرت اول باشی
🏆در پول و ثروت اول باشی
🏆در نام و شهرت اول باشی
✘تو یک بازنده ی به تمام معنا هستی اگر جزو نماز خوان ها نباشی...🌴
👍1
🌴 وقتی همسرتون آخر روز درباره مشکلاتش با شما صحبت میکنه لازم نیست به اون راه حل بدین! لازم نیست که مشخص کنین اشتباه کرده ! لازم نیست که بگین بهتر بود فلان کار رو میکرد بهتره طوری باهاش حرف بزنین که حس کنه واقعا داره شنیده میشه این حس رو بهش بدین که حق داشته ناراحت باشه ، حس کنه شما میفهمیدش ! تا میشه هم دردی کنین و بهش حق بدین بذارین خونه پناهگاه بیان همه ی حس های نگفته اش باشه
مثلا در جواب درد و دلش میتونین بگین واقعا حق داری ... منم جای تو بودم همین کارو میکردم...🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مثلا در جواب درد و دلش میتونین بگین واقعا حق داری ... منم جای تو بودم همین کارو میکردم...🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
تقدیم به شما عزیزان امید مورد پسند تون باشد 🌸🌺✨
#داستان_زیبا
زنی شوهرش مُرد برای اينكه خدمتی به شوهر كرده باشد شبهای جمعه غذایی تدارک می كرد و به وسيله فرزند يتيم خود به خانه فقرا می فرستاد. طفل بيچاره با اينكه گرسنه بود ، غذا را از مادر می گرفت و به فقرا میرساند و خود با شكم گرسنه به خانه بر میگشت و میخوابید . تا اينكه شبی كاسه صبرش لبريز شد و در راه غذا را خودش خورد و با شكم سير به خانه برگشت و آسوده خوابيد. آن شب زن شوهر خود را در خواب ديد كه به او می گفت : تنها غذای امشب به من رسيد. زن از خواب بيدار شد و با كمال شگفتی از فرزندش پرسيد شبهای جمعه گذشته و ديشب غذا را كجا می بردی و به كی می دادی؟ من ديشب پدرت را خواب ديدم كه میگفت تنها غذای ديشب به او رسيده است. طفل راستش را گفت كه شبهای جمعه غذا را به خانه فقرا می بردم ، ولی ديشب چون زياد گرسنه بودم ، خودم خوردم و آسوده خوابيدم. زن دانست بهترين خدمت به شوهر اين است كه يتيم او را سير نگهدارد و از اينجاست كه در حديث است كه صدقه صحيح نيست در حالی كه خويشاوندان خودت محتاج و نيازمند باشند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_زیبا
زنی شوهرش مُرد برای اينكه خدمتی به شوهر كرده باشد شبهای جمعه غذایی تدارک می كرد و به وسيله فرزند يتيم خود به خانه فقرا می فرستاد. طفل بيچاره با اينكه گرسنه بود ، غذا را از مادر می گرفت و به فقرا میرساند و خود با شكم گرسنه به خانه بر میگشت و میخوابید . تا اينكه شبی كاسه صبرش لبريز شد و در راه غذا را خودش خورد و با شكم سير به خانه برگشت و آسوده خوابيد. آن شب زن شوهر خود را در خواب ديد كه به او می گفت : تنها غذای امشب به من رسيد. زن از خواب بيدار شد و با كمال شگفتی از فرزندش پرسيد شبهای جمعه گذشته و ديشب غذا را كجا می بردی و به كی می دادی؟ من ديشب پدرت را خواب ديدم كه میگفت تنها غذای ديشب به او رسيده است. طفل راستش را گفت كه شبهای جمعه غذا را به خانه فقرا می بردم ، ولی ديشب چون زياد گرسنه بودم ، خودم خوردم و آسوده خوابيدم. زن دانست بهترين خدمت به شوهر اين است كه يتيم او را سير نگهدارد و از اينجاست كه در حديث است كه صدقه صحيح نيست در حالی كه خويشاوندان خودت محتاج و نيازمند باشند.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_7 ᪣ ꧁ه
قسمت هفتم
بدون توجه به دردی که در ساق پایم پیچیده بود از جا بلند شدم و شروع به دویدن کردم و پدرم هم پشت سرم با قدم های بلند می آمد و زیر لب حرفهای نامفهومی میزد. با دوو خودم را به جلوی خانه رساندم و همزمان با رسیدنم، در اتاق مهمان خانه باز شد و منصور و محبوبه از اتاق بیرون آمدند، چهره محبوبه انگار از چیزی ذوق زده بود، نمی دانستم چه شده اما الان هم وقت فکر کردن به آنچه که بین منصور و محبوبه گذشته، نبود باید خودم را از خشم پدر پنهان می کردم، پدرم به سمتم آمد و ناخوداگاه خودم را به پشت سر محبوبه رساندم و در پناه او ایستادم.محبوبه با صدایی آرام از منصور خدا حافظی کرد و مچ دست مرا گرفت و به داخل مهمانخانه کشاند.خودم را داخل مهمانخانه چپاندم، محبوبه در را بست و به پشت در تکیه داد و گفت: چکار کردی که بابا را اینقدر عصبی کردی؟!...
شانه ای بالا انداختم و گفتم: هیچی!! تو بگو که منصور چکار کرده؟! نه به آن تلخی اول صبحت و نه به شیرینی الان و این صورت گل انداخته ات...محبوبه لبخندی خجولانه زد و همانطور که دست داخل جیب پیراهن بلند و بی قواره اش می کرد گفت: ببین منصور چی برام آورده...با تعجب به دست محبوبه که انگار شئ سیاه رنگی داخلش بود، چشم دوختم و گفتم: چی آورده؟!محبوبه دستش را به طرفم دراز کرد و مشتش را باز کرد و همانطور که به داخل دستش اشاره می کرد گفت: ببین...ببین برام یه گوشی موبایل آورده...گوشی کوچک موبایل را از داخل دستش بیرون آوردم، درست شکل گوشی بابا و میثم بود، همانطور که همه جایش را وارسی می کردم و دست روی کلیدهایش میزدم گفتم: چه جوری کار میکنه و بعد پشت گوشی را نشان دادم و گفتم: پشتش هم که کلا رنگش رفته، انگار آفتاب سوختست...محبوبه که از این هدیه خیلی خوشحال شده بود گوشی را از دستم قاپید و گفت: اصلا هم اینجور نیست، خیلی هم خوبه...برخلاف محبوبه که از داشتن یک گوشی ساده و رنگ و رو رفته خوشحال شده بود، آه کوتاهی کشیدم و از اتاق بیرون رفتم و اینچنین شد که محبوبه با گرفتن اولین هدیه زندگی اش سر سفره عقد نشست.تابستان گذشت و دوباره به سال تحصیلی رسیدیم، خانواده اعتقاد داشتند دیگر احتیاج به درس خواندنم نیست چون اندازه ای که بتوانم روی چیزی را بخوانم، سواد خواندن و نوشتن داشتم اما اصرار خودم باعث شد که تسلیم خواسته ام شوند و برای کلاس سوم دبستان هم نام نویسی کردم.هر روز با عشق و علاقه به مدرسه می رفتم، درس هایی که معلم می داد برایم بسیار ساده می آمد، همان سر کلاس کل درس ها به ترتیب داخل ذهنم چیده می شد به طوریکه هر لحظه آماده امتحان دادن بودم، استعداد و نبوغم در درس آنقدر زیاد بود که بین کل معلم های مدرسه شناخته شده بودم و همیشه دورادور می شنیدم که بعضی معلم ها می گفتند اگر منیره برای تحصیل به شهر برود یکی از نابغه های روزگار می شود، اما این تعاریف و نمره های بالایی که کسب می کردم هیچ وقت باعث نشد که پدر و مادرم مرا مورد تشویق قرار دهند و به من افتخار کنند، برای آنها جا افتاده بود که در زندگی یک دختر درس خواندن هیچ جایگاه و اهمیتی ندارد چون یک دختر می بایست با انجام کارهای سخت و طاقت فرسا به کدبانویی بی نظیر تبدیل شود که در آینده بتواند مسولیت زندگی و بچه های قد و نیم قد را بر عهده بگیرد...
یادم است که چهار ماهی از رفتن به کلاس سومم می گذشت که عمه خانم به اتفاق همسر و پسرش برای تعیین تاریخ عروسی محبوبه نگون بخت که الان سعی می کرد خودش را با تقدیر اجباری اش وفق دهد،آمدند.عروسی را به آخر هفته موکول کردند، درست است از اینکه قرار بود محبوبه از خانه ما برود و من با او انس داشتم، ناراحت بودم اما از اینکه قرار بود در خانه مان عروسی برپا شود، در پوست خود نمی گنجیدم. پدر و مادرم که در طول این چند ماه جهیزیه قابلی برای محبوبه تهیه کرده بودند وبرای تاریخ عروسی اعتراضی نکردند و به این ترتیب، محبوبه که هنوز درست از کودکی بیرون نیامده بود و طعم نوجوانی را نچشیده بود، عروس شد و همه او را به چشم یک زن کدبانو و رشیده نگاه می کردند.یک هفته ای از عروسی محبوبه گذشته بود که مادرم مدام از درد کمر و دست و پا می نالید، پدرم او را به شهر برد تا پزشکی او را ببیند و دوای دردش را تجویز کند.دو روزی که پدر و مادرم نبودند،مسولیت مارال و مرجان را به من سپردند، حالا کارهای من به مراتب بیش از قبل شده بود و می بایست علاوه بر درس و مدرسه و کارهای خانه، حواسم به مارال و مرجان هم باشد.روز اولی که پدر و مادرم رفتند، می خواستم دوقلوها را ببرم خانه محبوبه که حالا ساکن خانه عمه شده بود، یعنی یکی از اتاق های خانه عمه را در اختیار محبوبه گذاشته بودند که مثلا آنجا زندگی کند. بهترین کار این بود که بچه ها را به محبوبه بسپارم.برای همین صبح زود بعد از
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_7 ᪣ ꧁ه
قسمت هفتم
بدون توجه به دردی که در ساق پایم پیچیده بود از جا بلند شدم و شروع به دویدن کردم و پدرم هم پشت سرم با قدم های بلند می آمد و زیر لب حرفهای نامفهومی میزد. با دوو خودم را به جلوی خانه رساندم و همزمان با رسیدنم، در اتاق مهمان خانه باز شد و منصور و محبوبه از اتاق بیرون آمدند، چهره محبوبه انگار از چیزی ذوق زده بود، نمی دانستم چه شده اما الان هم وقت فکر کردن به آنچه که بین منصور و محبوبه گذشته، نبود باید خودم را از خشم پدر پنهان می کردم، پدرم به سمتم آمد و ناخوداگاه خودم را به پشت سر محبوبه رساندم و در پناه او ایستادم.محبوبه با صدایی آرام از منصور خدا حافظی کرد و مچ دست مرا گرفت و به داخل مهمانخانه کشاند.خودم را داخل مهمانخانه چپاندم، محبوبه در را بست و به پشت در تکیه داد و گفت: چکار کردی که بابا را اینقدر عصبی کردی؟!...
شانه ای بالا انداختم و گفتم: هیچی!! تو بگو که منصور چکار کرده؟! نه به آن تلخی اول صبحت و نه به شیرینی الان و این صورت گل انداخته ات...محبوبه لبخندی خجولانه زد و همانطور که دست داخل جیب پیراهن بلند و بی قواره اش می کرد گفت: ببین منصور چی برام آورده...با تعجب به دست محبوبه که انگار شئ سیاه رنگی داخلش بود، چشم دوختم و گفتم: چی آورده؟!محبوبه دستش را به طرفم دراز کرد و مشتش را باز کرد و همانطور که به داخل دستش اشاره می کرد گفت: ببین...ببین برام یه گوشی موبایل آورده...گوشی کوچک موبایل را از داخل دستش بیرون آوردم، درست شکل گوشی بابا و میثم بود، همانطور که همه جایش را وارسی می کردم و دست روی کلیدهایش میزدم گفتم: چه جوری کار میکنه و بعد پشت گوشی را نشان دادم و گفتم: پشتش هم که کلا رنگش رفته، انگار آفتاب سوختست...محبوبه که از این هدیه خیلی خوشحال شده بود گوشی را از دستم قاپید و گفت: اصلا هم اینجور نیست، خیلی هم خوبه...برخلاف محبوبه که از داشتن یک گوشی ساده و رنگ و رو رفته خوشحال شده بود، آه کوتاهی کشیدم و از اتاق بیرون رفتم و اینچنین شد که محبوبه با گرفتن اولین هدیه زندگی اش سر سفره عقد نشست.تابستان گذشت و دوباره به سال تحصیلی رسیدیم، خانواده اعتقاد داشتند دیگر احتیاج به درس خواندنم نیست چون اندازه ای که بتوانم روی چیزی را بخوانم، سواد خواندن و نوشتن داشتم اما اصرار خودم باعث شد که تسلیم خواسته ام شوند و برای کلاس سوم دبستان هم نام نویسی کردم.هر روز با عشق و علاقه به مدرسه می رفتم، درس هایی که معلم می داد برایم بسیار ساده می آمد، همان سر کلاس کل درس ها به ترتیب داخل ذهنم چیده می شد به طوریکه هر لحظه آماده امتحان دادن بودم، استعداد و نبوغم در درس آنقدر زیاد بود که بین کل معلم های مدرسه شناخته شده بودم و همیشه دورادور می شنیدم که بعضی معلم ها می گفتند اگر منیره برای تحصیل به شهر برود یکی از نابغه های روزگار می شود، اما این تعاریف و نمره های بالایی که کسب می کردم هیچ وقت باعث نشد که پدر و مادرم مرا مورد تشویق قرار دهند و به من افتخار کنند، برای آنها جا افتاده بود که در زندگی یک دختر درس خواندن هیچ جایگاه و اهمیتی ندارد چون یک دختر می بایست با انجام کارهای سخت و طاقت فرسا به کدبانویی بی نظیر تبدیل شود که در آینده بتواند مسولیت زندگی و بچه های قد و نیم قد را بر عهده بگیرد...
یادم است که چهار ماهی از رفتن به کلاس سومم می گذشت که عمه خانم به اتفاق همسر و پسرش برای تعیین تاریخ عروسی محبوبه نگون بخت که الان سعی می کرد خودش را با تقدیر اجباری اش وفق دهد،آمدند.عروسی را به آخر هفته موکول کردند، درست است از اینکه قرار بود محبوبه از خانه ما برود و من با او انس داشتم، ناراحت بودم اما از اینکه قرار بود در خانه مان عروسی برپا شود، در پوست خود نمی گنجیدم. پدر و مادرم که در طول این چند ماه جهیزیه قابلی برای محبوبه تهیه کرده بودند وبرای تاریخ عروسی اعتراضی نکردند و به این ترتیب، محبوبه که هنوز درست از کودکی بیرون نیامده بود و طعم نوجوانی را نچشیده بود، عروس شد و همه او را به چشم یک زن کدبانو و رشیده نگاه می کردند.یک هفته ای از عروسی محبوبه گذشته بود که مادرم مدام از درد کمر و دست و پا می نالید، پدرم او را به شهر برد تا پزشکی او را ببیند و دوای دردش را تجویز کند.دو روزی که پدر و مادرم نبودند،مسولیت مارال و مرجان را به من سپردند، حالا کارهای من به مراتب بیش از قبل شده بود و می بایست علاوه بر درس و مدرسه و کارهای خانه، حواسم به مارال و مرجان هم باشد.روز اولی که پدر و مادرم رفتند، می خواستم دوقلوها را ببرم خانه محبوبه که حالا ساکن خانه عمه شده بود، یعنی یکی از اتاق های خانه عمه را در اختیار محبوبه گذاشته بودند که مثلا آنجا زندگی کند. بهترین کار این بود که بچه ها را به محبوبه بسپارم.برای همین صبح زود بعد از
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_8 ᪣ ꧁ه
قسمت هشتم
رفتن پدر و مادرم از خواب بیدار شدم، مثل روزهای گذشته، دبه آب را به دست گرفتم و به سمت چشمه رفتم، از دور نگاهی به دبه های ردیف شده انداختم خیلی شلوغ بود و آه از نهادم بلند شد، آخه من باید مدرسه میرفتم.همین طور که با قدم های سنگین و صورتی که ناخوداگاه پر از اخم بود جلو میرفتم، نگاهم به یکی از زن هایی که داخل صف بود افتاد و گل از گلم شکفت و با حالت دوو به سمت چشمه حرکت کردم و صدا زدم محبووووبه....خودم را به محبوبه که جز نفرات اول صف بود، رساندم و همانطور که دست های حنایی محبوبه در دستم گرفته بودم گفتم: وای محبوبه چقدر خوشگل شدی، این چند وقته ندیدمت انگار خیلی تغییر کردی خانوم تر...محبوبه که انگار خجالت می کشید، صورتش را بیشتر از قبل توی چادر فرو کرد و به میان حرفم دوید و گفت: هیس! منیره اینجور نگو، دور و برت را نگاه هزار نفر دارن نگامون میکنن، بعدم برای یه زن زشته که بیا با یه بچه دمخور بشه...اخم هام را تو هم کشیدم و گفتم: حالا من شدم بچه؟! من خواهرتم محبوبه...محبوبه دبه دستم را گرفت و گذاشت کنار دبه خودش و گفت: دو قلوها خواب بودن؟! بابا و مامان کی رفتن؟!آه کوتاهی کشیدم و گفتم: تازه اذان صبح را گفته بودن که راهی شدن، منم اومدم آب ببرم بعد میخواستم امروز صبح دوقلوها را بیارم پیش تو که خودم برم مدرسه،آخه...
محبوبه با حالتی دستپاچه پرید وسط حرفم وگفت: نه..نه...پیش من نه...من نمی تونم..با تعجب گفتم: خوب چرا؟! محبوبه سرش را پایین انداخت، انگار یه حرفی می خواست بزنه اما روش نمی شد پس آهسته گفت: من نمی تونم نگهشون دارم، اما قول میدم در طول روز تا تو میای بیام سربهشون بزنم، الانم برو صبحانه بچه ها را آماده کن، دبه که آب شد، میارم برات در خونه بعد میرم خونه خودم و با زدن این حرف به سمت جلو حرکت کرد.همانطور که نگاهم را به رد رفتن محبوبه دوخته بودم متوجه اطرافم شدم، خاله زنکهای آبادی که منتظر یه قصه کوچک بودند که مثنوی هزار داستان ازش دربیارن، به من چشم دوخته بودند، محبوبه بعد از چند قدم سرش را به عقب برگرداند و با ابرو به من اشاره کرد که بروم و من هم سری تکان دادم و به سمت خانه حرکت کردم...با سرعت خودم را به خانه رساندم و تا سرم را بالا گرفته متوجه دوقلوها با چشمان بهت زده شدم که جلوی در اتاق ایستاده بودند.مانند وقتهایی که می خواستم مرغ ها را کیش کیش کنم دو تا دستم را از هم باز کردم و گفتم: مرجان، مارال برین توخونه، اصلا کی گفته صبح به این زودی بیدار شین هااا؟!مارال دماغش را بالا کشید و گفت: ما همیشه همین موقع بیدار میشیم و مرجان با پشت دست چشمهای آبی و خوشرنگش را مالید وگفت: مامان و بابا کجان؟!نزدیک درگاه اتاق شدم و بچه ها را به داخل هل دادم و گفتم: برین داخل صبحانه ای چیزی بخورین، من میبا برم مدرسه، مامان بابا هم رفتن شهر که برن دکتر، باید قول بدین تا من میام بچه های خوبی باشین...مارال که انگار از رفتن مامان عقده کرده بود گفت: نه من همرات میام مدرسه، من تو خونه نمی مونم..مرجان هم با تکان دادن سر حرف مارال را تایید کرد و گفت: منم میام منم میام..با خشم نگاهی به هردوشون کردم وگفتم: نمیشه! مدرسه جای بچه ها نیست، بعدم معلممون دعوام میکنه و بعد نگاهی به جفت چشمهای دوقلوها که مثل چشمای عروسک های توی تلویزیون میموند انداختم و ادامه دادم: آبجی محبوبه قول داده بیاد بهتون سر بزنه...
مارال و مرجان که از زمان عروسی محبوبه، اونو ندیده بودن و فکر می کردن که اگر الان محبوبه بیاد با همون لباس و بند و بساط عروسی میاد پیششون، با خوشحالی دستهاشون را بهم زدن و گفتن: آخ جووون محبوبه میاد و مارال آهسته توی گوش مرجان گفت: من به محبوبه میگم از اون رنگ خوشگلا که به ناخن دست خودش زده بود برا منم بزنه، مرجان هم ذوق زده گفت منم میخواااام...از حرفهای دوقلوها خنده ام گرفت اما دلم نیومد رؤیاهاشون را خراب کنم، پس همانطور که سفره را باز می کردم گفتم، بیاین یه لقمه نون و پنیر بخورین منم آماده میشم برم مدرسه و تکه ای نان توی دهنم گذاشتم و به سمت پرده ای که روی جالباسی بغل دیوار آویزان بود رفتم تا لباس مدرسه ام را بپوشم.بعد از کلی سفارش، راهی مدرسه شدم، انگار محبوبه دبه آب را آورده بود و پشت در اتاق گذاشته بود و بدون اینکه به ما چیزی بگه رفته بود.کیفم را روی سکوی سیمانی جلوی اتاق گذاشتم، در اتاق نشیمن را باز کردم نگاهی به دوقلوها که جلوی تلویزیون ولو شده بودن کردم و گفتم: آبا را نریزین هاااا، تا محبوبه نیومده از اتاق هم بیرون نمیاین فهمیدین؟!هر دو با تکان دادن سر باشه ای گفتن و در را بستم.زنگ دوم بود، منی که همیشه تمام هوش و حواسم به درس بود.
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_8 ᪣ ꧁ه
قسمت هشتم
رفتن پدر و مادرم از خواب بیدار شدم، مثل روزهای گذشته، دبه آب را به دست گرفتم و به سمت چشمه رفتم، از دور نگاهی به دبه های ردیف شده انداختم خیلی شلوغ بود و آه از نهادم بلند شد، آخه من باید مدرسه میرفتم.همین طور که با قدم های سنگین و صورتی که ناخوداگاه پر از اخم بود جلو میرفتم، نگاهم به یکی از زن هایی که داخل صف بود افتاد و گل از گلم شکفت و با حالت دوو به سمت چشمه حرکت کردم و صدا زدم محبووووبه....خودم را به محبوبه که جز نفرات اول صف بود، رساندم و همانطور که دست های حنایی محبوبه در دستم گرفته بودم گفتم: وای محبوبه چقدر خوشگل شدی، این چند وقته ندیدمت انگار خیلی تغییر کردی خانوم تر...محبوبه که انگار خجالت می کشید، صورتش را بیشتر از قبل توی چادر فرو کرد و به میان حرفم دوید و گفت: هیس! منیره اینجور نگو، دور و برت را نگاه هزار نفر دارن نگامون میکنن، بعدم برای یه زن زشته که بیا با یه بچه دمخور بشه...اخم هام را تو هم کشیدم و گفتم: حالا من شدم بچه؟! من خواهرتم محبوبه...محبوبه دبه دستم را گرفت و گذاشت کنار دبه خودش و گفت: دو قلوها خواب بودن؟! بابا و مامان کی رفتن؟!آه کوتاهی کشیدم و گفتم: تازه اذان صبح را گفته بودن که راهی شدن، منم اومدم آب ببرم بعد میخواستم امروز صبح دوقلوها را بیارم پیش تو که خودم برم مدرسه،آخه...
محبوبه با حالتی دستپاچه پرید وسط حرفم وگفت: نه..نه...پیش من نه...من نمی تونم..با تعجب گفتم: خوب چرا؟! محبوبه سرش را پایین انداخت، انگار یه حرفی می خواست بزنه اما روش نمی شد پس آهسته گفت: من نمی تونم نگهشون دارم، اما قول میدم در طول روز تا تو میای بیام سربهشون بزنم، الانم برو صبحانه بچه ها را آماده کن، دبه که آب شد، میارم برات در خونه بعد میرم خونه خودم و با زدن این حرف به سمت جلو حرکت کرد.همانطور که نگاهم را به رد رفتن محبوبه دوخته بودم متوجه اطرافم شدم، خاله زنکهای آبادی که منتظر یه قصه کوچک بودند که مثنوی هزار داستان ازش دربیارن، به من چشم دوخته بودند، محبوبه بعد از چند قدم سرش را به عقب برگرداند و با ابرو به من اشاره کرد که بروم و من هم سری تکان دادم و به سمت خانه حرکت کردم...با سرعت خودم را به خانه رساندم و تا سرم را بالا گرفته متوجه دوقلوها با چشمان بهت زده شدم که جلوی در اتاق ایستاده بودند.مانند وقتهایی که می خواستم مرغ ها را کیش کیش کنم دو تا دستم را از هم باز کردم و گفتم: مرجان، مارال برین توخونه، اصلا کی گفته صبح به این زودی بیدار شین هااا؟!مارال دماغش را بالا کشید و گفت: ما همیشه همین موقع بیدار میشیم و مرجان با پشت دست چشمهای آبی و خوشرنگش را مالید وگفت: مامان و بابا کجان؟!نزدیک درگاه اتاق شدم و بچه ها را به داخل هل دادم و گفتم: برین داخل صبحانه ای چیزی بخورین، من میبا برم مدرسه، مامان بابا هم رفتن شهر که برن دکتر، باید قول بدین تا من میام بچه های خوبی باشین...مارال که انگار از رفتن مامان عقده کرده بود گفت: نه من همرات میام مدرسه، من تو خونه نمی مونم..مرجان هم با تکان دادن سر حرف مارال را تایید کرد و گفت: منم میام منم میام..با خشم نگاهی به هردوشون کردم وگفتم: نمیشه! مدرسه جای بچه ها نیست، بعدم معلممون دعوام میکنه و بعد نگاهی به جفت چشمهای دوقلوها که مثل چشمای عروسک های توی تلویزیون میموند انداختم و ادامه دادم: آبجی محبوبه قول داده بیاد بهتون سر بزنه...
مارال و مرجان که از زمان عروسی محبوبه، اونو ندیده بودن و فکر می کردن که اگر الان محبوبه بیاد با همون لباس و بند و بساط عروسی میاد پیششون، با خوشحالی دستهاشون را بهم زدن و گفتن: آخ جووون محبوبه میاد و مارال آهسته توی گوش مرجان گفت: من به محبوبه میگم از اون رنگ خوشگلا که به ناخن دست خودش زده بود برا منم بزنه، مرجان هم ذوق زده گفت منم میخواااام...از حرفهای دوقلوها خنده ام گرفت اما دلم نیومد رؤیاهاشون را خراب کنم، پس همانطور که سفره را باز می کردم گفتم، بیاین یه لقمه نون و پنیر بخورین منم آماده میشم برم مدرسه و تکه ای نان توی دهنم گذاشتم و به سمت پرده ای که روی جالباسی بغل دیوار آویزان بود رفتم تا لباس مدرسه ام را بپوشم.بعد از کلی سفارش، راهی مدرسه شدم، انگار محبوبه دبه آب را آورده بود و پشت در اتاق گذاشته بود و بدون اینکه به ما چیزی بگه رفته بود.کیفم را روی سکوی سیمانی جلوی اتاق گذاشتم، در اتاق نشیمن را باز کردم نگاهی به دوقلوها که جلوی تلویزیون ولو شده بودن کردم و گفتم: آبا را نریزین هاااا، تا محبوبه نیومده از اتاق هم بیرون نمیاین فهمیدین؟!هر دو با تکان دادن سر باشه ای گفتن و در را بستم.زنگ دوم بود، منی که همیشه تمام هوش و حواسم به درس بود.
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_9 ᪣ ꧁ه
قسمت نهم
الان نمی دونستم چرا ذهنم پی درس نیست و یه استرس عجیب به جانم افتاده بود و درست ده دقیقه قبل از پایان زنگ دوم وقتی در کلاس را زدند و منو خواستن فهمیدم که این استرس و هیجان برای چی بوده...مدیر مدرسه منو به دفتر برد و با باز شدن در دفتر مارال را دیدم که با صورتی مملو از اشک وسط دفتر ایستاده، من مارال و مرجان را که خیلی شبیه هم بودن از روی خالی که مارال کنار ابرویش داشت و مرجان نداشت تشخیص می دادم، با دیدن مارال بدون توجه به مدیر مدرسه به سمتش دویدم و گفتم:چی شده مارال؟! چرا گریه می کنی؟! اصلا اینجا چکار می کنی؟! مگه نگفتم که...هق هق مارال بلند شد و مدیر مدرسه دستی روی شانه ام گذاشت و گفت: وقتی پدر و مادرت خونه نیستن چرا بچه ها را تنها رها کردی؟ شانس آوردی که همسایه ها به دادشون رسیدن...با این حرف ته دلم خالی شد، یعنی چه اتفاقی افتاده بود.هرچه من بیشتر سوال می کردم هق هق مارال بیشتر میشد تا جایی که صدایش کل دفتر مدرسه را برداشته بود، در این هنگام مدیر مدرسه کنارم قرار گرفت و گفت: منیره جان! عزیزم بچه ترسیده، انگار پدر و مادرت نیستن برو وسایلت را جمع کن و با هم برین خونه، بقیه درس امروز را داخل خونه بخون .چشمی گفتم و همانطور که مچ دست مارال را گرفته بودم و پشت سر خودم میکشیدم از دفتر مدرسه بیرون آمدم و به سمت کلاسمان رفتم.کیف و کتابم را برداشتم و با مارال بیرون آمدیم، مارال ساکت شده بود ومدام دماغش را بالا می کشید، همانطور که دستش توی دستم بود، فشاری به آن دادم و گفتم: حالا میگی چی شده یا نه؟!مارال که انگار مثل آتشفشان خاموشی بود که آماده انفجار است، دوباره به گریه افتاد.همانطور که حرصم در آمده بود، صدایم را بالا بردم و گفتم: گرررریه نکن، بگو چکار کردین؟ مرجان حالش خوبه؟!
مارال سری به نشانه بله تکان داد و بریده بریده گفت: ما...ما هیچ کار نکردیم، مثل همیشه به مرغ و خروس ها دون دادیم و تخم مرغ ها را جمع کردیم و بعدم مرجان گفت بیا با هم چای تخم مرغی درست کنیم، بعد اومدیم گاز را روشن کنیم، کبریت افتاد روی فرش، حواسمون نبود، فرش آتش گرفت و...تا این حرف از دهان مارال بیرون آمد، دستش را رها کردم و محکم روی سرم کوبیدم و همانطور که با حالت دوو به سمت خانه میدویدم گفتم: خاک بر سرم، جواب مامان بابا را چی بدم؟!مارال هم دنبالم دوید و گفت: نترس هیچی نشده، عبدالله همسایه اومد آتش فرش را خاموش کرد.اینقدر عصبانی بودم که دیگه هیچی از حرفهای مارال نمی فهمیدم فقط می دویدم جلوی خانه همسایه ها جمع شده بودند و گرم صحبت بودند و با آمدن من نگاه ها به سمتم کشیده شد.داخل جمعیت پیش رو فقط به دنبال مرجان بودم که بالاخره اونو روی سکوی سیمانی جلوی اتاق نشسته بود و حالش هم دست کمی از حال مارال نداشت و رد اشک روی گونه های سرخ و سفیدش مانده بود، کیفم را به گوشه ای پرتاب کردم و با سرعت به طرف مرجان رفتم و گفتم: مرجان تو حالت خوبه؟!
مرجان سرش را تکان داد همزمان که گریه اش شدت می گرفت دستش را نشان داد و گفت: دستم سوخته...دست راست مرجان که پشتش کمی قرمز شده بود را در دست گرفتم و بوس کردم و گفتم الان یه چیزی میزنم روش خوب بشه تو گریه نکن و بعد به طرف اتاق رفتم.سرم را داخل بردم، همه چیز مثل سابق بود فقط گوشه پایین گلیم پشمی که خود مادرم بافته بود اندازه کف دست یک آدم بزرگ، کلا سوخته بود.اوفی کردم و به مارال و مرجان که الان کنار هم بودند نگاه کردم و گفتم: بیاین تو اتاق، خودم هم به سمت کیفم رفتم و همانطور که از کنار همسایه مان رد میشدم گفتم: ممنون آقا عبدالله که آتش را خاموش کردین...آقا عبدالله که انگار منتظر همین حرف من بود، همراهم راه افتاد و گفت: آخه دختر، تو چرا دو قلوها را تنها ول کردی و رفتی؟! اصلا درس و مدرسه از تو چی می خواد، تو دیگه بزرگ شدی، دو روز دیگه باید عروست کنن و...حوصله شنیدن حرفهای آقا عبدالله را نداشتم پس کیفم را برداشتم و گفتم: اولا من باید درس بخونم ، ثانیا قرار بود خواهرم محبوبه بیاد به بچه ها سر بزنه و...آقا عبدالله نگذاشت حرفم تمام بشه و رو به زنهای همسایه کرد و با خنده ای تمسخر گونه گفت: ببینید چی میگه؟! نوعروس یه خونه پاشه بیاد خونه باباش و بشه لَعلِه آبجی هاش، اون باید خدمت خانواده شوهرش را کنه، ظرف بشوره غذا درست کنه، لباسا خانواده را بشوره، نون بپزه، شیر بدوشه، آب بیاره...آقا عبدالله می گفت و همسایه های دیگه هم تایید می کردند، از حرفاش لجم گرفت، بدون توجه به اونا داخل اتاق شدم و در را محکم بستم.مرجان و مارال گوشه اتاق کز کرده بودن، با حالتی ناراحت بهشون نگاه کردم و گفتم: اینقدر من سفارش کردم، این بود حرف گوش کردنتون؟!..
#ادامه_دارد...
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_9 ᪣ ꧁ه
قسمت نهم
الان نمی دونستم چرا ذهنم پی درس نیست و یه استرس عجیب به جانم افتاده بود و درست ده دقیقه قبل از پایان زنگ دوم وقتی در کلاس را زدند و منو خواستن فهمیدم که این استرس و هیجان برای چی بوده...مدیر مدرسه منو به دفتر برد و با باز شدن در دفتر مارال را دیدم که با صورتی مملو از اشک وسط دفتر ایستاده، من مارال و مرجان را که خیلی شبیه هم بودن از روی خالی که مارال کنار ابرویش داشت و مرجان نداشت تشخیص می دادم، با دیدن مارال بدون توجه به مدیر مدرسه به سمتش دویدم و گفتم:چی شده مارال؟! چرا گریه می کنی؟! اصلا اینجا چکار می کنی؟! مگه نگفتم که...هق هق مارال بلند شد و مدیر مدرسه دستی روی شانه ام گذاشت و گفت: وقتی پدر و مادرت خونه نیستن چرا بچه ها را تنها رها کردی؟ شانس آوردی که همسایه ها به دادشون رسیدن...با این حرف ته دلم خالی شد، یعنی چه اتفاقی افتاده بود.هرچه من بیشتر سوال می کردم هق هق مارال بیشتر میشد تا جایی که صدایش کل دفتر مدرسه را برداشته بود، در این هنگام مدیر مدرسه کنارم قرار گرفت و گفت: منیره جان! عزیزم بچه ترسیده، انگار پدر و مادرت نیستن برو وسایلت را جمع کن و با هم برین خونه، بقیه درس امروز را داخل خونه بخون .چشمی گفتم و همانطور که مچ دست مارال را گرفته بودم و پشت سر خودم میکشیدم از دفتر مدرسه بیرون آمدم و به سمت کلاسمان رفتم.کیف و کتابم را برداشتم و با مارال بیرون آمدیم، مارال ساکت شده بود ومدام دماغش را بالا می کشید، همانطور که دستش توی دستم بود، فشاری به آن دادم و گفتم: حالا میگی چی شده یا نه؟!مارال که انگار مثل آتشفشان خاموشی بود که آماده انفجار است، دوباره به گریه افتاد.همانطور که حرصم در آمده بود، صدایم را بالا بردم و گفتم: گرررریه نکن، بگو چکار کردین؟ مرجان حالش خوبه؟!
مارال سری به نشانه بله تکان داد و بریده بریده گفت: ما...ما هیچ کار نکردیم، مثل همیشه به مرغ و خروس ها دون دادیم و تخم مرغ ها را جمع کردیم و بعدم مرجان گفت بیا با هم چای تخم مرغی درست کنیم، بعد اومدیم گاز را روشن کنیم، کبریت افتاد روی فرش، حواسمون نبود، فرش آتش گرفت و...تا این حرف از دهان مارال بیرون آمد، دستش را رها کردم و محکم روی سرم کوبیدم و همانطور که با حالت دوو به سمت خانه میدویدم گفتم: خاک بر سرم، جواب مامان بابا را چی بدم؟!مارال هم دنبالم دوید و گفت: نترس هیچی نشده، عبدالله همسایه اومد آتش فرش را خاموش کرد.اینقدر عصبانی بودم که دیگه هیچی از حرفهای مارال نمی فهمیدم فقط می دویدم جلوی خانه همسایه ها جمع شده بودند و گرم صحبت بودند و با آمدن من نگاه ها به سمتم کشیده شد.داخل جمعیت پیش رو فقط به دنبال مرجان بودم که بالاخره اونو روی سکوی سیمانی جلوی اتاق نشسته بود و حالش هم دست کمی از حال مارال نداشت و رد اشک روی گونه های سرخ و سفیدش مانده بود، کیفم را به گوشه ای پرتاب کردم و با سرعت به طرف مرجان رفتم و گفتم: مرجان تو حالت خوبه؟!
مرجان سرش را تکان داد همزمان که گریه اش شدت می گرفت دستش را نشان داد و گفت: دستم سوخته...دست راست مرجان که پشتش کمی قرمز شده بود را در دست گرفتم و بوس کردم و گفتم الان یه چیزی میزنم روش خوب بشه تو گریه نکن و بعد به طرف اتاق رفتم.سرم را داخل بردم، همه چیز مثل سابق بود فقط گوشه پایین گلیم پشمی که خود مادرم بافته بود اندازه کف دست یک آدم بزرگ، کلا سوخته بود.اوفی کردم و به مارال و مرجان که الان کنار هم بودند نگاه کردم و گفتم: بیاین تو اتاق، خودم هم به سمت کیفم رفتم و همانطور که از کنار همسایه مان رد میشدم گفتم: ممنون آقا عبدالله که آتش را خاموش کردین...آقا عبدالله که انگار منتظر همین حرف من بود، همراهم راه افتاد و گفت: آخه دختر، تو چرا دو قلوها را تنها ول کردی و رفتی؟! اصلا درس و مدرسه از تو چی می خواد، تو دیگه بزرگ شدی، دو روز دیگه باید عروست کنن و...حوصله شنیدن حرفهای آقا عبدالله را نداشتم پس کیفم را برداشتم و گفتم: اولا من باید درس بخونم ، ثانیا قرار بود خواهرم محبوبه بیاد به بچه ها سر بزنه و...آقا عبدالله نگذاشت حرفم تمام بشه و رو به زنهای همسایه کرد و با خنده ای تمسخر گونه گفت: ببینید چی میگه؟! نوعروس یه خونه پاشه بیاد خونه باباش و بشه لَعلِه آبجی هاش، اون باید خدمت خانواده شوهرش را کنه، ظرف بشوره غذا درست کنه، لباسا خانواده را بشوره، نون بپزه، شیر بدوشه، آب بیاره...آقا عبدالله می گفت و همسایه های دیگه هم تایید می کردند، از حرفاش لجم گرفت، بدون توجه به اونا داخل اتاق شدم و در را محکم بستم.مرجان و مارال گوشه اتاق کز کرده بودن، با حالتی ناراحت بهشون نگاه کردم و گفتم: اینقدر من سفارش کردم، این بود حرف گوش کردنتون؟!..
#ادامه_دارد...
❤3😢1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهم
تو سرما و گرما فقط به فکرِ تامین مایحتاجِ زندگی و آرامش بچهها بودم امروزم مثل همیشه چرخِ حاویِ حلیم و آش ها رو به حرکت آوردم و با ذکر و نام خدا سر جای همیشگیم قرار گرفتم حالا دیگه همه ی دکان دار ها منُ میشناختن و براشون عادی شده بودنِ زنی نقاب دار که هر روز آفتاب نزده با چرخ دستیش میاد برای فروختنِ حلیم و آش هنوز دو ساعت نگذشته بود که چنان بارونی گرفت که تمومِ دکان دار ها و مغازه دار ها درب مغازشون بستنُ رفتن ولی من نمیتونستم
برم آخه هنوز نصف دیگ ها مونده بوداگه میرفتم همشون تا فردا فاسد میشدنُ کلی ضرر میکردم آب از سر و رویم چکه میکرد و آسمون بی رحمانه غرش میکردُ
قطره های بارون هم مانند تازیانه بر بدنِ نحیفم فرود میاومدن، آهی کشیدمُ دستامُ جلوی دهان و بینی گرفتم تا با ها کردن کمی از التهابشون کاسته بشه،گاهی یه نفر که چتر داشت با خیال راحت کنارِ چرخ دستیم میایستاد وکاسهای حلیمِ داغ طلب میکرد و من با دستِ لرزان کاسه روپر از حلیم میکردم
و دودستی تقدیمش میکردم و همون تعداد کم هم با شدید شدن بارون فرار و بر خوردن حلیم و آش ترجیح دادن و با عجله مسیر خونه شونو در پیش میگرفتن.دندون هام چلیک چلیک بهم میخوردن که پیرمردِ مغازه دار همونطور که کلیدِ مغازشُ در جیبِ کُتش میگذاشت و با دست دیگرش چترشُ نگه داشته بود صدام زد ...
- دخترم، دخترجان به طرفش رفتم و در حالی که سعی میکردم محکم حرف بزنم و لرزِ دندون هامُ کنترل کنم گفتم:بله حاجی ؟!چتری که زمین گذاشته بودُبرداشت و به طرفم گرفت
- بیا دخترم این چتر بگیر روی سرت و برو خونه تلف میشی اگه بیشتر بمونی تو این بارون و سرما دیگه کسی نمیمونه که حلیم بخوره برو دختر جان با چشمانی نم دار از بغض گفتم
- چشم حاجی الان میرم دستت شما دردنکنه...
- خیرپیش حاجی رحمان رفت و منم چترُ روی سرم گرفتم و نیم ساعت دیگه معطل شدم اما دریغ از یه مشتری مجبور شدم
جمع جور کنم و به خانه برگردم. توی مسیرم زن و مردیُ دیدم که پالتو هایی گران قیمت و گرم پوشیده بودن و دست در دست هم عاشقانه زیر چتر به خانه میرفتن و گهگاهی صدایِ خنده ی مستانه اشون سکوت خیابونُ از بین میبرد و میون بارون گم میشد.بغضم شکست و گرمی اشک هام مرهمی شد بر گونه های تب دار از سرمام.منم دلم میخاست الان تو خونهام منتظرِ شوهر جوانم میبودم، منم دلم میخاست خانمی کنم و به فکر دو دو تای زندگی نباشم منم دلم نوازش و حرفهای عاشقانه میخاست اما الان در سن ۲۵سالگی باید تو بارون و سرما
چرخ دستیُ هل بدم و صدای چِخ چِخ تایر هاشُ گوش بدم بازم آهِ جان سوزِ دیگری بود که در جواب افکارم از نهادم بلند شد.نیاز به گفتن نیست که به خانه رسیدم یک هفته در تب سوختم و از گلو درد نای حرف زدنم نداشتم اگرمراقبتهای آذر نبود یقینا باید دار فانیُ وداع میگفتم
ولی خوب من پوست کلفت تر از این حرفا بودم آخه من ماه بانوام بعد از یه هفته سر پا شدم و دوباره برگشتم به کارم خداروشکر احمد یه ماه بهش ارفاق داده بودن و زودتر اومد خونه احمد زیپِ ساکشُ کشید و یه بسته ی کادو پیچ شده
رو به طرفم گرفت
- بفرما اینم یه هدیه ی ناقابل خدمت شما مادر عزیزم البته باید گفت خواهر بزرگتر چون بهتون مادرزن بودن نمیادخنده ای کردم و گفتم والا داماد زبون بازم نعمتیه احمد خجول خندید و گفت بخدا که شرمنده ی تموم زحمت هاتونم من آدم نمک نشناسی نیستم
و تلافیِ تمومِ زحماتتون رو میکنم.اخم مصنوعی کردم و جواب دادم
- بسه دیگه من هر کاری کردم وظیفه ام بوده برای بچه ام بوده احمد برای همهمون سوغاتی آورده بود، پارچه های خیلی زیبایی که مطمئنا کلی پولشون شده بود خبر داشتم که احمد داخل پادگان شیفتِ بقیه رو برمیداشته و در اون سرمایِ وحشتناک در عوض گرفتنِ چند قرون سرمای استخون سوزُ به جون میخریده تا کمک خرجی برایم باشه.اون شب لباس هام جمع کردم و با مهری به اتاق خودم برگشتم تا دیگه مزاحمشون نباشم و راحت باشن احمد ازم خاسته بود این سری که به دیدنِ خانواده اش با آذر میره منم باهاشون برم اونقدر اصرار کرده بود که نتونستم نه بیارم از طرفی هم باید بالاخره با خانواده ی شوهرِ دخترم رو به رو میشدم و چیزِ ناگزیری بودفردای اون روز با آذر و مهری به خیاط خونه رفتیم تا خیاط پارچه های سوغاتی مونُ بدوزه و لباس زیبا و نویی برای روزی که به روستا میریم آماده داشته باشیم خودم یه پارچه بیشتر برای آذر خریدم با چارقدی ابریشمی تا حسابی زیبا به نظر برسه
و اونجا کم نیاره احمد قلبا از دستِ پدرش ناراحت بوداما به قول خودش باید از یه جایی به بعد گذشته رو فراموش کرد و اون کینه ی قدیمی رو در دل دفن کرد وگرنه مانند آبله ی چرکی سر باز میکنه و عفونت همه جا رو فرا میگیره دو سه روز بعد که خستگی از تنِ احمد رخت بر بست ساک هامون بستیم و آماده رفتن شدیم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهم
تو سرما و گرما فقط به فکرِ تامین مایحتاجِ زندگی و آرامش بچهها بودم امروزم مثل همیشه چرخِ حاویِ حلیم و آش ها رو به حرکت آوردم و با ذکر و نام خدا سر جای همیشگیم قرار گرفتم حالا دیگه همه ی دکان دار ها منُ میشناختن و براشون عادی شده بودنِ زنی نقاب دار که هر روز آفتاب نزده با چرخ دستیش میاد برای فروختنِ حلیم و آش هنوز دو ساعت نگذشته بود که چنان بارونی گرفت که تمومِ دکان دار ها و مغازه دار ها درب مغازشون بستنُ رفتن ولی من نمیتونستم
برم آخه هنوز نصف دیگ ها مونده بوداگه میرفتم همشون تا فردا فاسد میشدنُ کلی ضرر میکردم آب از سر و رویم چکه میکرد و آسمون بی رحمانه غرش میکردُ
قطره های بارون هم مانند تازیانه بر بدنِ نحیفم فرود میاومدن، آهی کشیدمُ دستامُ جلوی دهان و بینی گرفتم تا با ها کردن کمی از التهابشون کاسته بشه،گاهی یه نفر که چتر داشت با خیال راحت کنارِ چرخ دستیم میایستاد وکاسهای حلیمِ داغ طلب میکرد و من با دستِ لرزان کاسه روپر از حلیم میکردم
و دودستی تقدیمش میکردم و همون تعداد کم هم با شدید شدن بارون فرار و بر خوردن حلیم و آش ترجیح دادن و با عجله مسیر خونه شونو در پیش میگرفتن.دندون هام چلیک چلیک بهم میخوردن که پیرمردِ مغازه دار همونطور که کلیدِ مغازشُ در جیبِ کُتش میگذاشت و با دست دیگرش چترشُ نگه داشته بود صدام زد ...
- دخترم، دخترجان به طرفش رفتم و در حالی که سعی میکردم محکم حرف بزنم و لرزِ دندون هامُ کنترل کنم گفتم:بله حاجی ؟!چتری که زمین گذاشته بودُبرداشت و به طرفم گرفت
- بیا دخترم این چتر بگیر روی سرت و برو خونه تلف میشی اگه بیشتر بمونی تو این بارون و سرما دیگه کسی نمیمونه که حلیم بخوره برو دختر جان با چشمانی نم دار از بغض گفتم
- چشم حاجی الان میرم دستت شما دردنکنه...
- خیرپیش حاجی رحمان رفت و منم چترُ روی سرم گرفتم و نیم ساعت دیگه معطل شدم اما دریغ از یه مشتری مجبور شدم
جمع جور کنم و به خانه برگردم. توی مسیرم زن و مردیُ دیدم که پالتو هایی گران قیمت و گرم پوشیده بودن و دست در دست هم عاشقانه زیر چتر به خانه میرفتن و گهگاهی صدایِ خنده ی مستانه اشون سکوت خیابونُ از بین میبرد و میون بارون گم میشد.بغضم شکست و گرمی اشک هام مرهمی شد بر گونه های تب دار از سرمام.منم دلم میخاست الان تو خونهام منتظرِ شوهر جوانم میبودم، منم دلم میخاست خانمی کنم و به فکر دو دو تای زندگی نباشم منم دلم نوازش و حرفهای عاشقانه میخاست اما الان در سن ۲۵سالگی باید تو بارون و سرما
چرخ دستیُ هل بدم و صدای چِخ چِخ تایر هاشُ گوش بدم بازم آهِ جان سوزِ دیگری بود که در جواب افکارم از نهادم بلند شد.نیاز به گفتن نیست که به خانه رسیدم یک هفته در تب سوختم و از گلو درد نای حرف زدنم نداشتم اگرمراقبتهای آذر نبود یقینا باید دار فانیُ وداع میگفتم
ولی خوب من پوست کلفت تر از این حرفا بودم آخه من ماه بانوام بعد از یه هفته سر پا شدم و دوباره برگشتم به کارم خداروشکر احمد یه ماه بهش ارفاق داده بودن و زودتر اومد خونه احمد زیپِ ساکشُ کشید و یه بسته ی کادو پیچ شده
رو به طرفم گرفت
- بفرما اینم یه هدیه ی ناقابل خدمت شما مادر عزیزم البته باید گفت خواهر بزرگتر چون بهتون مادرزن بودن نمیادخنده ای کردم و گفتم والا داماد زبون بازم نعمتیه احمد خجول خندید و گفت بخدا که شرمنده ی تموم زحمت هاتونم من آدم نمک نشناسی نیستم
و تلافیِ تمومِ زحماتتون رو میکنم.اخم مصنوعی کردم و جواب دادم
- بسه دیگه من هر کاری کردم وظیفه ام بوده برای بچه ام بوده احمد برای همهمون سوغاتی آورده بود، پارچه های خیلی زیبایی که مطمئنا کلی پولشون شده بود خبر داشتم که احمد داخل پادگان شیفتِ بقیه رو برمیداشته و در اون سرمایِ وحشتناک در عوض گرفتنِ چند قرون سرمای استخون سوزُ به جون میخریده تا کمک خرجی برایم باشه.اون شب لباس هام جمع کردم و با مهری به اتاق خودم برگشتم تا دیگه مزاحمشون نباشم و راحت باشن احمد ازم خاسته بود این سری که به دیدنِ خانواده اش با آذر میره منم باهاشون برم اونقدر اصرار کرده بود که نتونستم نه بیارم از طرفی هم باید بالاخره با خانواده ی شوهرِ دخترم رو به رو میشدم و چیزِ ناگزیری بودفردای اون روز با آذر و مهری به خیاط خونه رفتیم تا خیاط پارچه های سوغاتی مونُ بدوزه و لباس زیبا و نویی برای روزی که به روستا میریم آماده داشته باشیم خودم یه پارچه بیشتر برای آذر خریدم با چارقدی ابریشمی تا حسابی زیبا به نظر برسه
و اونجا کم نیاره احمد قلبا از دستِ پدرش ناراحت بوداما به قول خودش باید از یه جایی به بعد گذشته رو فراموش کرد و اون کینه ی قدیمی رو در دل دفن کرد وگرنه مانند آبله ی چرکی سر باز میکنه و عفونت همه جا رو فرا میگیره دو سه روز بعد که خستگی از تنِ احمد رخت بر بست ساک هامون بستیم و آماده رفتن شدیم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👏1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهویکم
البته قبلش من کلی سوغاتی برای خانواده احمد خریدم تا رسم ادبُ جا بیارم. این چند روز آذر که با دیدنِ احمد سرحال و قبراق شده بود و آبی زیر پوستش رفته بود چیتان پیتان کرده به داخل اتاقم آمد کنارم که نشست، متوجهی سرمهی چشمانش شدم که خیلی ناشیانه به زیر چشمانِ میشی رنگش کشیده بودنگاهش کردم و زدم زیر خنده و بریده بریده بهش گفتم
- ور پریده از کی تا الان سرمه کَش شدی برام بدو برو صورتت آب بزن تا خودم برات سرمه بکشم آذر لب برچید و گفت: ننه مگه بد شدن کلی وقت گذاشتم براش
- ها ننه بدو برو پاکشون کن من خودم برات میکشم
- چشم سری تکون دادم و مشغول جمع کردن وسایلم شدبا تحملِ سختی راه بالاخره به روستایِ احمد رسیدیم، آذر کنار گوشم گفت
- ننه اون خونه جلوش درخته همون خونه ی بابای احمدِسری تکون دادم و به خونه ی معلومیِ رو به خوبه خونه احمد نگاه کردم احمد گفته بود که چهار برادر و دو خواهر هستن همه ازدواج کرده و سر زندگی خودشون بودن جز برادرِ احمد که اسمش علی بود و به حساب نامزد داشت
و شرینی خورده بودن من تا به حال هیچکدومشون ندیده بودم و الان برام همه چی تازگی داشت گاریچی تا دم درب حیاط خونه ی پدر احمد ما رو رسوند و بعد گرفتنه کرایه اش رفت از بالای پرچینِ کوتاهِ حیاط ننه ی احمد تا چشمش به ما افتاد با خنده و شادی به طرفمون آمد و اهالیِ خونه رو صدا زد که پاشین بیاین احمد و قومش آمدن لهجه ی قشنگش با صورت مهربونش عینِ احمد بود و خیلی به دلم نشست بعد از آذر و احمد منُ سفت در آغوشش فشرد و گفت
- عزیزووم خوش امدی حتمی تو ننه ی آذری هزار الله اکبر از دخترت جوون تری منم به گرمی به خودم فشردمش و گفتم: لطف داری خانم جان اخمی کرد و گفت خانم جان چی چیه رورم بهم بگو ننه سکینه بفرماین بفرماین داخل بچه ات کوچکه بیرونم سرده همون لحظه پدرِ احمد که اسمش سالار بود بیرون آمد و با اخم و تلخی سلام سردی گفت و اشاره کرد بریم تو اتاق احمد قبلا بهم گفته بود زیاد از اخلاقِ باباش تعجب نکنم اون از اول همینجور بوده و بعد از عقدِ سرخودهِ احمد هم بدتر شده خونه ی نقلی و جمع جوری داشتن که تداعیِ خونه بابام میشد روی طاقچه های خونشون عین سلیقه ننه ی خدابیامرزم با تکه پارچه ی مهره دوزی شده ای تزئین شده بود که با دیدنش اشک تو چشمانم حلقه زد، در تب و تابِ مخفی کردنِ احساساتم بودم که ننه سکینه چای با نبات و کلوچه های تازه رو که داخلِ مجمعِ مسی گذاشته بود به طرفم هول داد
- بخور ننه گرم میشی
- چشم دستت درد نکنه همون لحظه صدای درب آمد که ننه سکینه لبخندی زد و رو به احمد گفت فکر کنم علی آمده بعد از حرفِ ننه سکینه قامتِ مردی درچارچوب در نمایان شد که با دیدنش چند ثانیه بدونِ پلک زدن محوِ هیبت و جمالش شدم چهارشونه و قد بلند بر خلافِ احمد که بلند قد و لاغر بود اما علی هم قد بلند بود و هم هیکل متناسبی داشت موهای مجعد و به رنگ شبشُ به بالا شونه زده بود و چشم ابرویی زاغ داشت که عجیب با ته ریشِ مشکیش دلبری میکردن با صدای احوالپرسی احمد و علی چشم ازش برداشتم و زیر لب استغفراللی زمزمه کردم سرمُ انداختم پایین که علی بعد از اینکه حالِ آذر پرسید صدای من زد و مجبور شدم چشم تو چشم باهاش بشم
- سلام ماه صنم خوبی شما ؟ماشاالله چقدر جوانی مگه چند سالتونه ؟البته شرمنده هااز راحت بودنش تعجب کردم
که چقدر لحنش صمیمی هست ننه سکینه زودتر از من با مهربونی جواب علی داد
- پسرم ماه صنم طفلک خیلی زود ازدواج کرده و الان ۲۵سالشه و شوهرش به رحمت خدا رفته علی آهانی گفت و مشغول گپ و گفت با احمد و آذر شد.ناهار خوشمزه ای ننه سکینه تدارک دیده بود ولی چون اخم های سالار خان خیلی تو هم بود معذب بودیم و رومون نشد زیاد بخوریم، آذرم مثل من خیلی معذب بود البته فقط با سالار خان شب خواهر و برادر های احمد که خبر دار شدن ما به آبادیشون اومدیم به خونه پدرشون اومدن و دور هم بودیمُ همه رو شناختم
فقط پروین دخترِ بزرگِ سالار نیومده بود چون پا به ماه بود سختش بود بیاد بره.همشون خیلی خون گرم بودنُ حسابی با هم اُخت شدیم،الحق که آذر خیلی تحویل گرفتن حالا نمیدونم این محبت هاشون ظاهری بود یا واقعی هر چی بود به ما خوش گذشت.فردای اون روز که بیدار شدم و صبحانه خوردیم ننه سکینه گفت یه توک پا میره خونه ی دخترش (همون که حامله هست) دلنگرونشه سراغی بگیره ازش و میاد.کسی خونه نبود و آذر و احمد هم رفته بودن گردش، دیدم آمدنِ ننه سکینه به درازا کشید و الان هاست همه گرسنه بیاین خونه و منتظر نهار باشن خودم به مطبخ رفتمُ مشغول درست کردنِ غذا شدم و یه آبگوشت خوشمزه ای بار گذاشتم و به باغچه ی پشت خونه رفتمُ کمی سبزی چیدم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهویکم
البته قبلش من کلی سوغاتی برای خانواده احمد خریدم تا رسم ادبُ جا بیارم. این چند روز آذر که با دیدنِ احمد سرحال و قبراق شده بود و آبی زیر پوستش رفته بود چیتان پیتان کرده به داخل اتاقم آمد کنارم که نشست، متوجهی سرمهی چشمانش شدم که خیلی ناشیانه به زیر چشمانِ میشی رنگش کشیده بودنگاهش کردم و زدم زیر خنده و بریده بریده بهش گفتم
- ور پریده از کی تا الان سرمه کَش شدی برام بدو برو صورتت آب بزن تا خودم برات سرمه بکشم آذر لب برچید و گفت: ننه مگه بد شدن کلی وقت گذاشتم براش
- ها ننه بدو برو پاکشون کن من خودم برات میکشم
- چشم سری تکون دادم و مشغول جمع کردن وسایلم شدبا تحملِ سختی راه بالاخره به روستایِ احمد رسیدیم، آذر کنار گوشم گفت
- ننه اون خونه جلوش درخته همون خونه ی بابای احمدِسری تکون دادم و به خونه ی معلومیِ رو به خوبه خونه احمد نگاه کردم احمد گفته بود که چهار برادر و دو خواهر هستن همه ازدواج کرده و سر زندگی خودشون بودن جز برادرِ احمد که اسمش علی بود و به حساب نامزد داشت
و شرینی خورده بودن من تا به حال هیچکدومشون ندیده بودم و الان برام همه چی تازگی داشت گاریچی تا دم درب حیاط خونه ی پدر احمد ما رو رسوند و بعد گرفتنه کرایه اش رفت از بالای پرچینِ کوتاهِ حیاط ننه ی احمد تا چشمش به ما افتاد با خنده و شادی به طرفمون آمد و اهالیِ خونه رو صدا زد که پاشین بیاین احمد و قومش آمدن لهجه ی قشنگش با صورت مهربونش عینِ احمد بود و خیلی به دلم نشست بعد از آذر و احمد منُ سفت در آغوشش فشرد و گفت
- عزیزووم خوش امدی حتمی تو ننه ی آذری هزار الله اکبر از دخترت جوون تری منم به گرمی به خودم فشردمش و گفتم: لطف داری خانم جان اخمی کرد و گفت خانم جان چی چیه رورم بهم بگو ننه سکینه بفرماین بفرماین داخل بچه ات کوچکه بیرونم سرده همون لحظه پدرِ احمد که اسمش سالار بود بیرون آمد و با اخم و تلخی سلام سردی گفت و اشاره کرد بریم تو اتاق احمد قبلا بهم گفته بود زیاد از اخلاقِ باباش تعجب نکنم اون از اول همینجور بوده و بعد از عقدِ سرخودهِ احمد هم بدتر شده خونه ی نقلی و جمع جوری داشتن که تداعیِ خونه بابام میشد روی طاقچه های خونشون عین سلیقه ننه ی خدابیامرزم با تکه پارچه ی مهره دوزی شده ای تزئین شده بود که با دیدنش اشک تو چشمانم حلقه زد، در تب و تابِ مخفی کردنِ احساساتم بودم که ننه سکینه چای با نبات و کلوچه های تازه رو که داخلِ مجمعِ مسی گذاشته بود به طرفم هول داد
- بخور ننه گرم میشی
- چشم دستت درد نکنه همون لحظه صدای درب آمد که ننه سکینه لبخندی زد و رو به احمد گفت فکر کنم علی آمده بعد از حرفِ ننه سکینه قامتِ مردی درچارچوب در نمایان شد که با دیدنش چند ثانیه بدونِ پلک زدن محوِ هیبت و جمالش شدم چهارشونه و قد بلند بر خلافِ احمد که بلند قد و لاغر بود اما علی هم قد بلند بود و هم هیکل متناسبی داشت موهای مجعد و به رنگ شبشُ به بالا شونه زده بود و چشم ابرویی زاغ داشت که عجیب با ته ریشِ مشکیش دلبری میکردن با صدای احوالپرسی احمد و علی چشم ازش برداشتم و زیر لب استغفراللی زمزمه کردم سرمُ انداختم پایین که علی بعد از اینکه حالِ آذر پرسید صدای من زد و مجبور شدم چشم تو چشم باهاش بشم
- سلام ماه صنم خوبی شما ؟ماشاالله چقدر جوانی مگه چند سالتونه ؟البته شرمنده هااز راحت بودنش تعجب کردم
که چقدر لحنش صمیمی هست ننه سکینه زودتر از من با مهربونی جواب علی داد
- پسرم ماه صنم طفلک خیلی زود ازدواج کرده و الان ۲۵سالشه و شوهرش به رحمت خدا رفته علی آهانی گفت و مشغول گپ و گفت با احمد و آذر شد.ناهار خوشمزه ای ننه سکینه تدارک دیده بود ولی چون اخم های سالار خان خیلی تو هم بود معذب بودیم و رومون نشد زیاد بخوریم، آذرم مثل من خیلی معذب بود البته فقط با سالار خان شب خواهر و برادر های احمد که خبر دار شدن ما به آبادیشون اومدیم به خونه پدرشون اومدن و دور هم بودیمُ همه رو شناختم
فقط پروین دخترِ بزرگِ سالار نیومده بود چون پا به ماه بود سختش بود بیاد بره.همشون خیلی خون گرم بودنُ حسابی با هم اُخت شدیم،الحق که آذر خیلی تحویل گرفتن حالا نمیدونم این محبت هاشون ظاهری بود یا واقعی هر چی بود به ما خوش گذشت.فردای اون روز که بیدار شدم و صبحانه خوردیم ننه سکینه گفت یه توک پا میره خونه ی دخترش (همون که حامله هست) دلنگرونشه سراغی بگیره ازش و میاد.کسی خونه نبود و آذر و احمد هم رفته بودن گردش، دیدم آمدنِ ننه سکینه به درازا کشید و الان هاست همه گرسنه بیاین خونه و منتظر نهار باشن خودم به مطبخ رفتمُ مشغول درست کردنِ غذا شدم و یه آبگوشت خوشمزه ای بار گذاشتم و به باغچه ی پشت خونه رفتمُ کمی سبزی چیدم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهودوم
همه چیز آماده که شد اول سالار خان اومد و پشت سرش احمد و آذر و بعد علی سراغِ سکینه گرفتن که گفتم رفته خونه دخترش پروین و الان میاد، سالار خان تکیه به پشتی داد و شروع کرد چرخوندنِ تسبیحش و عصبی زیر لب چیزایی بلغور کردن به مطبخ رفتم و چای تازه دمی که آماده بود بردم،سالار خان چایشُ که خوردرو بهم گفت دستت دردنکنه من از مهمون جماعت توقع ندارم تو خونه ام کار کنه این وظیفه ماست، نمیدونم این زن بی فکر کجا رفته که به فکر مهموناشم نبوده ما به جهنم شما نباید ناهار بخورین لبخندی زدم و گفتم: اشکال نداره بزارین راحت باشن من دیدم دیر کردن یه غذایی سرهم کردم میرم آماده اش کنم آذر فوری بلند شد و گفت: ننه منم میام کمکت
- نه دخترم تو مواظب مهری باش میاد تو مطبخ دست و پاش میسوزه آذر مطیعانه
سر جاش نشست و مشغولِ بازی با مهری شد در طول تمومِ مکالمه ماعلی سرش پایین بود و مشغول چایی خوردنش سالار تشکری کرد و دوباره اخم هاش کشید تو هم، عجب پیرمرد اخمویی!!آبگوشتُ داخلِ کاسه های ملامینِ گل سرخ کشیدم و سبزی تازه هم پهلوش گذاشتم و مجمع سنگینُ برداشتمُ به اتاق پذیرایی که چند پله بالاتر از مطبخ بود بردم علی تا من دید سریع بلند شدُ مجمع رو از دستم گرفت و گفت
- سنگینه بدینش به من خجول چشمی گفتم و مجمعُ بهش سپردم که ناخودآگاه دست هامون همو لمس کرد انگار یه باره تمومِ خون بدنم به جوش و خروش افتادن خدای من، من چم شده پاک هوایی شدماا تو ذهنم به خودم پس گردنی زدمُ کمک سفره رو پهن کردم،همه کلی به به چهچه کردن و تا ته کاسه شونُ درآوردن سالار خان نونی ته کاسه اش کشید و همونُ در حالی تو دهانش فرو میکرد گفت
- تو عمرم چنین آبگوشتِ لذیذی نخوردم خداروشکر که سکینه امروز رفت و باعث شد ما دست پخت شما راخوردیم.این جمله اینقدر باعث خوشحالیم شد که نگو، چون سالار خان این مرد مغرور اینجوری ازم تعریف کرده بود،احمد و علی هم از چهرشون تعجب میبارید که چطور پدرشون زبون به تمجید از کسی باز کردهکمی بعد سالار خان پاشُ دراز کرد و گفت: خدا خیرت بده دخترم حسابی سنگین شدمُ چرتم گرفته من یه کم میخوابم خدا شاهده سنگ از آسمون میبارید اینقدر تعجب نمیکردم که سالار خان با یه آبگوشت خوردن اینجوری زیر رو شده بود شایدم ذاتا آدم مهربونی بوده
و هست اما بلد نیست بروز بده علی با خنده گفت میگم ماه صنم خانم نکنه تو آبگوشت امروز چیز میزی ریختین بدجور بابا مهربون و خوش خلق شده توطولِ سال از این روزا کم گیر میاد که بابا اینجوری بشه نمیدونم چرا وقتی علی منُ مخاطب قرار میداد بدنم داغ میشد و لپ هام مثل دختر بچه ها گل میانداخت و کف دستام عرق میکردلبخند شرمگینی زدمُ ترجیح دادم به همین اکتفا کنم و حرفی نزنم.نزدیک عصر ننه سکینه هراسون به خانه آمد و از همونجا سالارخان و علی و احمدُ صدا زد همه بیرون رفتیم و ترسیده پرسیدیم چی شده که گفت پروین از ظهری دردش گرفته،شوهرش فرستادیم پیِ قابله اما از بختِ بد قابله رفته آبادیِ بالا و تا دو روز نمیاد سالار برو پی قابله بچهم داره تلف میشه شکم اولشه خیلی خطرناکه سالار با اخم گفت چی چی بریم پی قابله تا ما بریم آبادی بالا و بیایم نزدیک صبح شده
اونم آیا قابله بیاد یانه!ننه سکینه ناراحت به سرش کوفتُ گفت: حالا چه خاکی به سرم کنم مَرد ؟!احمد فوری گفت ننه آب در کوزهُ تو گرد جهان میگردی! قابله کنار دستتونه بفرما ماه صنم ننه سکینه چشمانش برقی زدنُ گفت: ماه صنم جونم به فدات ننه راس میگه این احمد!
تو قابله گری بلدی هان رودُوم؟من منی کردمُ گفتم بله بااجازتون یه چیزایی بلدم احمد گفت نه ننه جان ماه صنم تو آبادی خودشون به پاش کسی نمیرسه چه تو طبابت چه قابله گری سالار خان عصاش به زمین زد و گفت: خوب دختر جان دست دست نکن برو کمک دخترم
- باشه فقط مراقب مهری باشین
تا میام ....آذر گوشه دامنم گرفت و گفت خیالت راحت ننه مثل چشمام مراقبشم با لبخند دستی به سرش کشیدمُ همراه با ننه سکینه به طرف خونه دامادشون رفتیم،چند کوچه بالا پایین شدیم تا به درب خونه بزرگی رسیدیم دخترش عروسِ کدخدا بود و تو خونه بزرگی زندگی میکردن کلی آدم دور و بر پروین گرفته بودن که احتمال دادم قوم های شوهرش باشن،ننه سکینه رو به زنی که نیم کیلو طلا به خودش آویز کرده بود و نگران بالا سرِ پروین نشسته بود گفت:سلطنت خانم،ماه صنم مادرِ عروسم قابله اس بزارین نگاهی به پروین کنه
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهودوم
همه چیز آماده که شد اول سالار خان اومد و پشت سرش احمد و آذر و بعد علی سراغِ سکینه گرفتن که گفتم رفته خونه دخترش پروین و الان میاد، سالار خان تکیه به پشتی داد و شروع کرد چرخوندنِ تسبیحش و عصبی زیر لب چیزایی بلغور کردن به مطبخ رفتم و چای تازه دمی که آماده بود بردم،سالار خان چایشُ که خوردرو بهم گفت دستت دردنکنه من از مهمون جماعت توقع ندارم تو خونه ام کار کنه این وظیفه ماست، نمیدونم این زن بی فکر کجا رفته که به فکر مهموناشم نبوده ما به جهنم شما نباید ناهار بخورین لبخندی زدم و گفتم: اشکال نداره بزارین راحت باشن من دیدم دیر کردن یه غذایی سرهم کردم میرم آماده اش کنم آذر فوری بلند شد و گفت: ننه منم میام کمکت
- نه دخترم تو مواظب مهری باش میاد تو مطبخ دست و پاش میسوزه آذر مطیعانه
سر جاش نشست و مشغولِ بازی با مهری شد در طول تمومِ مکالمه ماعلی سرش پایین بود و مشغول چایی خوردنش سالار تشکری کرد و دوباره اخم هاش کشید تو هم، عجب پیرمرد اخمویی!!آبگوشتُ داخلِ کاسه های ملامینِ گل سرخ کشیدم و سبزی تازه هم پهلوش گذاشتم و مجمع سنگینُ برداشتمُ به اتاق پذیرایی که چند پله بالاتر از مطبخ بود بردم علی تا من دید سریع بلند شدُ مجمع رو از دستم گرفت و گفت
- سنگینه بدینش به من خجول چشمی گفتم و مجمعُ بهش سپردم که ناخودآگاه دست هامون همو لمس کرد انگار یه باره تمومِ خون بدنم به جوش و خروش افتادن خدای من، من چم شده پاک هوایی شدماا تو ذهنم به خودم پس گردنی زدمُ کمک سفره رو پهن کردم،همه کلی به به چهچه کردن و تا ته کاسه شونُ درآوردن سالار خان نونی ته کاسه اش کشید و همونُ در حالی تو دهانش فرو میکرد گفت
- تو عمرم چنین آبگوشتِ لذیذی نخوردم خداروشکر که سکینه امروز رفت و باعث شد ما دست پخت شما راخوردیم.این جمله اینقدر باعث خوشحالیم شد که نگو، چون سالار خان این مرد مغرور اینجوری ازم تعریف کرده بود،احمد و علی هم از چهرشون تعجب میبارید که چطور پدرشون زبون به تمجید از کسی باز کردهکمی بعد سالار خان پاشُ دراز کرد و گفت: خدا خیرت بده دخترم حسابی سنگین شدمُ چرتم گرفته من یه کم میخوابم خدا شاهده سنگ از آسمون میبارید اینقدر تعجب نمیکردم که سالار خان با یه آبگوشت خوردن اینجوری زیر رو شده بود شایدم ذاتا آدم مهربونی بوده
و هست اما بلد نیست بروز بده علی با خنده گفت میگم ماه صنم خانم نکنه تو آبگوشت امروز چیز میزی ریختین بدجور بابا مهربون و خوش خلق شده توطولِ سال از این روزا کم گیر میاد که بابا اینجوری بشه نمیدونم چرا وقتی علی منُ مخاطب قرار میداد بدنم داغ میشد و لپ هام مثل دختر بچه ها گل میانداخت و کف دستام عرق میکردلبخند شرمگینی زدمُ ترجیح دادم به همین اکتفا کنم و حرفی نزنم.نزدیک عصر ننه سکینه هراسون به خانه آمد و از همونجا سالارخان و علی و احمدُ صدا زد همه بیرون رفتیم و ترسیده پرسیدیم چی شده که گفت پروین از ظهری دردش گرفته،شوهرش فرستادیم پیِ قابله اما از بختِ بد قابله رفته آبادیِ بالا و تا دو روز نمیاد سالار برو پی قابله بچهم داره تلف میشه شکم اولشه خیلی خطرناکه سالار با اخم گفت چی چی بریم پی قابله تا ما بریم آبادی بالا و بیایم نزدیک صبح شده
اونم آیا قابله بیاد یانه!ننه سکینه ناراحت به سرش کوفتُ گفت: حالا چه خاکی به سرم کنم مَرد ؟!احمد فوری گفت ننه آب در کوزهُ تو گرد جهان میگردی! قابله کنار دستتونه بفرما ماه صنم ننه سکینه چشمانش برقی زدنُ گفت: ماه صنم جونم به فدات ننه راس میگه این احمد!
تو قابله گری بلدی هان رودُوم؟من منی کردمُ گفتم بله بااجازتون یه چیزایی بلدم احمد گفت نه ننه جان ماه صنم تو آبادی خودشون به پاش کسی نمیرسه چه تو طبابت چه قابله گری سالار خان عصاش به زمین زد و گفت: خوب دختر جان دست دست نکن برو کمک دخترم
- باشه فقط مراقب مهری باشین
تا میام ....آذر گوشه دامنم گرفت و گفت خیالت راحت ننه مثل چشمام مراقبشم با لبخند دستی به سرش کشیدمُ همراه با ننه سکینه به طرف خونه دامادشون رفتیم،چند کوچه بالا پایین شدیم تا به درب خونه بزرگی رسیدیم دخترش عروسِ کدخدا بود و تو خونه بزرگی زندگی میکردن کلی آدم دور و بر پروین گرفته بودن که احتمال دادم قوم های شوهرش باشن،ننه سکینه رو به زنی که نیم کیلو طلا به خودش آویز کرده بود و نگران بالا سرِ پروین نشسته بود گفت:سلطنت خانم،ماه صنم مادرِ عروسم قابله اس بزارین نگاهی به پروین کنه
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤4👍1👌1
.
🚫"زندگی بر اساسِ حرفِ مردم"🚫
مشکلِ ما از آنجایی شروع شد که:
در انجام هر کاری...
به جای اینکه بگوییم خدا چە میگوید❓
گفتیم مردم چە میگویند❓
درانتخاب لباس
انتخاب ماشین
انتخاب خانه
مهمانیهای عادی
مراسم عزا
مراسم عروسی
انتخاب همسر
و...
نصف عمرمان، درصددِ برآوردنِ رضایت مردم گذشت‼️
اما چه فایده...
هر کاری کردیم، پشت سرمان حرف زدند‼️
هر شکلی شدیم، پشت سرمان حرف زدند‼️
جالب اینجاست، که بعضیها آنقدری که از مردم و حرف مردم میترسند، از خدا نمیترسند:
[فَرِیقٌ مِّنْهُمْ یَخْشَوْنَ النَّاسَ کَخَشْیَةِ اللَّهِ أَوْ أَشَدَّ خَشْیَةً]
📖 (نساء/۷۷)
✨بعضیها هستند که از مردم میترسند، همانطور که از خدا میترسند، بلکه بیشتر!
بعد خداوند میفرماید:
[فَلَا تَخْشَوُا النَّاسَ وَ اخْشَوْنِ]
📖(مائده/۴۴)
✨از مردم نترسید، از من بترسید❗️
دوباره خدا میفرماید:
[فَلَا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِی]
📖(بقره/۱۴۹)
✨از آنها نترسید، از من بترسید.
ولی باز کو گوش شنوا...‼️
و بعد میفرماید:
[تَخْشَى النَّاسَ وَ اللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ]
📖(احزاب/۳۷)
✨از مردم و حرفشان ميترسيدى، در حالیکه خداوند سزاوارتر است که از مخالفتِ امرِ او بترسى.
وای بر ما...
مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودیم،
آن دنیا یک لحظه هم نگران ما نیستند..
پس بگذار مردم هر چە میخواهند بگویند؛
خدا باید تو را قضاوت کند،
و خدا هم، پروندهای را که مردم مینویسند، نمیخواند.
پس نگران حرف مردم نباش، و رضایت خدا را به دست بیاور.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🚫"زندگی بر اساسِ حرفِ مردم"🚫
مشکلِ ما از آنجایی شروع شد که:
در انجام هر کاری...
به جای اینکه بگوییم خدا چە میگوید❓
گفتیم مردم چە میگویند❓
درانتخاب لباس
انتخاب ماشین
انتخاب خانه
مهمانیهای عادی
مراسم عزا
مراسم عروسی
انتخاب همسر
و...
نصف عمرمان، درصددِ برآوردنِ رضایت مردم گذشت‼️
اما چه فایده...
هر کاری کردیم، پشت سرمان حرف زدند‼️
هر شکلی شدیم، پشت سرمان حرف زدند‼️
جالب اینجاست، که بعضیها آنقدری که از مردم و حرف مردم میترسند، از خدا نمیترسند:
[فَرِیقٌ مِّنْهُمْ یَخْشَوْنَ النَّاسَ کَخَشْیَةِ اللَّهِ أَوْ أَشَدَّ خَشْیَةً]
📖 (نساء/۷۷)
✨بعضیها هستند که از مردم میترسند، همانطور که از خدا میترسند، بلکه بیشتر!
بعد خداوند میفرماید:
[فَلَا تَخْشَوُا النَّاسَ وَ اخْشَوْنِ]
📖(مائده/۴۴)
✨از مردم نترسید، از من بترسید❗️
دوباره خدا میفرماید:
[فَلَا تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِی]
📖(بقره/۱۴۹)
✨از آنها نترسید، از من بترسید.
ولی باز کو گوش شنوا...‼️
و بعد میفرماید:
[تَخْشَى النَّاسَ وَ اللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ]
📖(احزاب/۳۷)
✨از مردم و حرفشان ميترسيدى، در حالیکه خداوند سزاوارتر است که از مخالفتِ امرِ او بترسى.
وای بر ما...
مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودیم،
آن دنیا یک لحظه هم نگران ما نیستند..
پس بگذار مردم هر چە میخواهند بگویند؛
خدا باید تو را قضاوت کند،
و خدا هم، پروندهای را که مردم مینویسند، نمیخواند.
پس نگران حرف مردم نباش، و رضایت خدا را به دست بیاور.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👏1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و بیست و شش
راضیه خندهای کوتاه کرد و جواب داد بلی، برایت نگفته؟
بهار آهسته سرش را تکان داد و گفت نخیر هیچوقت چیزی نگفته بود.
راضیه جلو رفت، گیتار را از طاقچه برداشت و بندهای شل و پاره اش را نوازش کرد و گفت منصور عاشق گیتار است. اگر بگویم اولین عشق زندگی اش همین بود، دروغ نگفته ام…
لحظه ای مکث کرد و نگاهش را به سیم های کنده شده دوخت و ادامه داد ولی حالا خراب شده. شاید به همین خاطر دیگر نمی نوازد.
در همان لحظه صدای مادرشان از صالون آمد که راضیه را صدا می کرد. راضیه گیتار را دوباره سر جایش گذاشت و به بهار گفت تو اینجا را ببین من بر می گردم.
و بعد از اطاق بیرون رفت.
بهار همان جا ایستاد و نگاهی طولانی به عکس های قاب شده روی دیوار انداخت. عکس های منصور بود؛ جوان تر، شادتر، با لبخندی که حالا کمتر میدید. آهسته به طرف میز کار رفت و انگشتانش را روی سطح چوبی و صافش کشید. دلش می خواست بفهمد در گذشتهٔ منصور چه چیزهایی پنهان مانده بود که هیچوقت فرصت نکرده بود از آنها حرفی بزند.
بی اختیار درِ الماری را باز کرد. همه چیز منظم و مرتب بود. لباس های تاشده و بوی آرام بخشی که شبیه عطری آشنا به مشامش خورد. خواست در را ببندد که چشمش به آلبومی افتاد که گوشهٔ طبقه گذاشته شده بود. دستش را جلو برد و آن را بیرون کشید. نفس عمیقی کشید و روی لبهٔ تخت نشست.
صفحهٔ اول را که باز کرد، احساس کرد چیزی در گلویش گیر کرد. عکس منصور بود کنار دختری با موهای بلوند روشن و آرایش غلیظ که کسی جز پرستو نبود چشم هایش پر از اشک شد. یکی یکی صفحه ها را ورق میزد. در هر کدام همان دختر بود؛ همان لبخند مطمئن، همان مدل مو و همان نگاه پر اعتماد به دوربین.
دلش تیر کشید. هر عکسی که هزار خنجر به دلش میزد. چطور منصور هنوز اینها را نگهداشته بود؟ چطور همهٔ این خاطره ها را در دلش نگه داشته بود؟
صدای قدم های کسی آمد. بهار سریع آلبوم را بست و دوباره داخل الماری گذاشت. با دست های لرزان در را بست و برگشت روی تخت نشست. نفسش هنوز بند نیامده بود که راضیه وارد اطاق شد.
راضیه نگاه کوتاهی به او کرد و با مهربانی پرسید اطاق را دیدی؟
بهار لبخندی تلخ زد و جواب داد بلی دیدم.
راضیه گفت پس بیا میوه بخور عزیزم.
بهار بی هیچ حرفی از جا بلند شد. هر دو به صالون برگشتند. نگاهش به منصور افتاد که کنار مادرش نشسته بود و با لبخند آرامی قصه می کرد. قلبش فشرده شد. آرام کنارش نشست و بقیهٔ شب را در سکوت گذراند.
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و بیست و شش
راضیه خندهای کوتاه کرد و جواب داد بلی، برایت نگفته؟
بهار آهسته سرش را تکان داد و گفت نخیر هیچوقت چیزی نگفته بود.
راضیه جلو رفت، گیتار را از طاقچه برداشت و بندهای شل و پاره اش را نوازش کرد و گفت منصور عاشق گیتار است. اگر بگویم اولین عشق زندگی اش همین بود، دروغ نگفته ام…
لحظه ای مکث کرد و نگاهش را به سیم های کنده شده دوخت و ادامه داد ولی حالا خراب شده. شاید به همین خاطر دیگر نمی نوازد.
در همان لحظه صدای مادرشان از صالون آمد که راضیه را صدا می کرد. راضیه گیتار را دوباره سر جایش گذاشت و به بهار گفت تو اینجا را ببین من بر می گردم.
و بعد از اطاق بیرون رفت.
بهار همان جا ایستاد و نگاهی طولانی به عکس های قاب شده روی دیوار انداخت. عکس های منصور بود؛ جوان تر، شادتر، با لبخندی که حالا کمتر میدید. آهسته به طرف میز کار رفت و انگشتانش را روی سطح چوبی و صافش کشید. دلش می خواست بفهمد در گذشتهٔ منصور چه چیزهایی پنهان مانده بود که هیچوقت فرصت نکرده بود از آنها حرفی بزند.
بی اختیار درِ الماری را باز کرد. همه چیز منظم و مرتب بود. لباس های تاشده و بوی آرام بخشی که شبیه عطری آشنا به مشامش خورد. خواست در را ببندد که چشمش به آلبومی افتاد که گوشهٔ طبقه گذاشته شده بود. دستش را جلو برد و آن را بیرون کشید. نفس عمیقی کشید و روی لبهٔ تخت نشست.
صفحهٔ اول را که باز کرد، احساس کرد چیزی در گلویش گیر کرد. عکس منصور بود کنار دختری با موهای بلوند روشن و آرایش غلیظ که کسی جز پرستو نبود چشم هایش پر از اشک شد. یکی یکی صفحه ها را ورق میزد. در هر کدام همان دختر بود؛ همان لبخند مطمئن، همان مدل مو و همان نگاه پر اعتماد به دوربین.
دلش تیر کشید. هر عکسی که هزار خنجر به دلش میزد. چطور منصور هنوز اینها را نگهداشته بود؟ چطور همهٔ این خاطره ها را در دلش نگه داشته بود؟
صدای قدم های کسی آمد. بهار سریع آلبوم را بست و دوباره داخل الماری گذاشت. با دست های لرزان در را بست و برگشت روی تخت نشست. نفسش هنوز بند نیامده بود که راضیه وارد اطاق شد.
راضیه نگاه کوتاهی به او کرد و با مهربانی پرسید اطاق را دیدی؟
بهار لبخندی تلخ زد و جواب داد بلی دیدم.
راضیه گفت پس بیا میوه بخور عزیزم.
بهار بی هیچ حرفی از جا بلند شد. هر دو به صالون برگشتند. نگاهش به منصور افتاد که کنار مادرش نشسته بود و با لبخند آرامی قصه می کرد. قلبش فشرده شد. آرام کنارش نشست و بقیهٔ شب را در سکوت گذراند.
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و بیست و هفت
نیمه شب، وقتی به خانه برگشتند، میان راه هیچکدام حتی یک کلمه هم نگفتند. تنها چیزی که بین شان بود، همان سکوتی بود که هر لحظه دیوار بلندتری میان شان می کشید.
فردای آن روز، بهار و منصور رو به روی هم نشسته بودند و گرم خوردن غذای شب بودند. صدای آرام قاشق در فضای خانه می پیچید. منصور سکوت را شکست نگاهش را به بهار دوخت و با لحنی آرام گفت دیروز پدرت تماس گرفته بود.
بهار بی آنکه جواب بدهد، فقط نگاه کوتاهی به او انداخت و دوباره چشمش را به بشقابش دوخت. منصور کمی مکث کرد، منتظر واکنشی از جانب او بود، بعد آهی کشید و ادامه داد فکر کنم خانوادهٔ دختر قبول کردند که نکاح ساده کنند و پولی را که بهادر جمع کرده، برای دختر طلا بخرند.
باز هم بهار چیزی نگفت. فقط قاشقش را آهسته در بشقاب چرخاند. منصور نگاهش را به او دوخت و خواست چیزی بگوید که ناگهان صدای زنگ موبایلش بلند شد. از جا بلند شد و به طرف میز تلویزیون رفت. موبایل اش را برداشت، نگاهی کوتاه به صفحه اش انداخت و با لحنی بی تفاوت گفت پرستو است.
بهار با شنیدن اسم پرستو حس کرد یکباره خون در رگ هایش یخ بست. قاشق را محکم میان انگشتانش فشار داد اما سعی کرد خودش را نبازد و ظاهرش را آرام نگه دارد. بی هیچ حرفی سرش را پایین انداخت و دوباره مشغول خوردن غذا شد، اما همهٔ حواسش به صدای منصور بود که کمی آن طرف تر، آرام صحبت می کرد.
چند دقیقه بعد منصور تماس را قطع کرد و برگشت. دوباره پشت میز نشست و نگاه کوتاهی به بهار انداخت و گفت تماس گرفته بود که فردا صبح دنبال یوسف بروم. می گفت خودش و مادرش می خواهند به یک مهمانی بروند. شب دوباره باید یوسف را نزدشان ببرم.
بهار نفسش را آهسته بیرون داد. با صدایی که می کوشید لرزشش را پنهان کند گفت خوب یوسف را برای چند روز همین جا بیاور.
منصور سری تکان داد و گفت تا هنوز گچ پایش را باز نکرده. پرستو می گوید نمی خواهد پسرش از او دور باشد، نگرانش می شود. ولی خوب است، فردا جمعه است صبح دنبالش میروم. تا شب هر سه ما با هم می مانیم.
بهار لبخندی زد و گفت درست است…
صبح فردا منصور رفت و یک ساعت بعد با یوسف برگشت. بهار تا صدای دروازه را شنید، با لبخندی گرم و پر محبت به استقبال یوسف رفت. کنارش زانو زد و آرام روی موهایش دست کشید و گفت خوش آمدی عزیز دلم…
آن روز منصور و بهار دل شان گرم حضور یوسف بود، اما بچه برخلاف همیشه، کم حرف و گرفته به نظر می رسید.
ادامه دارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و بیست و هفت
نیمه شب، وقتی به خانه برگشتند، میان راه هیچکدام حتی یک کلمه هم نگفتند. تنها چیزی که بین شان بود، همان سکوتی بود که هر لحظه دیوار بلندتری میان شان می کشید.
فردای آن روز، بهار و منصور رو به روی هم نشسته بودند و گرم خوردن غذای شب بودند. صدای آرام قاشق در فضای خانه می پیچید. منصور سکوت را شکست نگاهش را به بهار دوخت و با لحنی آرام گفت دیروز پدرت تماس گرفته بود.
بهار بی آنکه جواب بدهد، فقط نگاه کوتاهی به او انداخت و دوباره چشمش را به بشقابش دوخت. منصور کمی مکث کرد، منتظر واکنشی از جانب او بود، بعد آهی کشید و ادامه داد فکر کنم خانوادهٔ دختر قبول کردند که نکاح ساده کنند و پولی را که بهادر جمع کرده، برای دختر طلا بخرند.
باز هم بهار چیزی نگفت. فقط قاشقش را آهسته در بشقاب چرخاند. منصور نگاهش را به او دوخت و خواست چیزی بگوید که ناگهان صدای زنگ موبایلش بلند شد. از جا بلند شد و به طرف میز تلویزیون رفت. موبایل اش را برداشت، نگاهی کوتاه به صفحه اش انداخت و با لحنی بی تفاوت گفت پرستو است.
بهار با شنیدن اسم پرستو حس کرد یکباره خون در رگ هایش یخ بست. قاشق را محکم میان انگشتانش فشار داد اما سعی کرد خودش را نبازد و ظاهرش را آرام نگه دارد. بی هیچ حرفی سرش را پایین انداخت و دوباره مشغول خوردن غذا شد، اما همهٔ حواسش به صدای منصور بود که کمی آن طرف تر، آرام صحبت می کرد.
چند دقیقه بعد منصور تماس را قطع کرد و برگشت. دوباره پشت میز نشست و نگاه کوتاهی به بهار انداخت و گفت تماس گرفته بود که فردا صبح دنبال یوسف بروم. می گفت خودش و مادرش می خواهند به یک مهمانی بروند. شب دوباره باید یوسف را نزدشان ببرم.
بهار نفسش را آهسته بیرون داد. با صدایی که می کوشید لرزشش را پنهان کند گفت خوب یوسف را برای چند روز همین جا بیاور.
منصور سری تکان داد و گفت تا هنوز گچ پایش را باز نکرده. پرستو می گوید نمی خواهد پسرش از او دور باشد، نگرانش می شود. ولی خوب است، فردا جمعه است صبح دنبالش میروم. تا شب هر سه ما با هم می مانیم.
بهار لبخندی زد و گفت درست است…
صبح فردا منصور رفت و یک ساعت بعد با یوسف برگشت. بهار تا صدای دروازه را شنید، با لبخندی گرم و پر محبت به استقبال یوسف رفت. کنارش زانو زد و آرام روی موهایش دست کشید و گفت خوش آمدی عزیز دلم…
آن روز منصور و بهار دل شان گرم حضور یوسف بود، اما بچه برخلاف همیشه، کم حرف و گرفته به نظر می رسید.
ادامه دارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهوسوم
سلطنت رو به من گفت جان تو و نوه ی عزیزم همینطور عروس گلم همینجور که نزدیک تر میشدم گفتم چشم فقط آب گرم، ملاحفه تمیز،قیچیِ نو، .....آماده کنید و همه برن بیرون جز مادرش سلطنت دستور داد دستورم اجرا بشه،نگاه کردم دیدم بچه داره میاد و تا فارغ شدنش چیزی نمونده سریع کمکش کردم
و با ترفند هایی که بلد بودم کمکش کردم تا زایمانِ آسون تری داشته باشه.بچه خیلی سریع به دنیا آمد یه دخترِ سفید رو،
ننه سکینه بچه رو که دید کمی ترش کرد،فهمیدم دلش میخاست نوهاش پسر باشه تا فخر فروشی کنه به کدخدا، اما با جیغِ پروین متوجه شدم که دو قلو بارداره
و بچه ی دیگری هم تو راهه رو به ننه سکینه گفتم یاالله این بچه بگیر تمییز کن
مثل اینکه یه قل دیگش تو راهه ننه سکینه چشمانش درشت شده بود و تاچند ثانیه پلک نمیزد به خودش آمد و بچه رو از بغلم گرفت طفلی پروین خیلی درد داشت با این حال با شنیدن اینکه یه بچه ی دیگه هم تو راهه تمومِ نیروشُ گذاشت و با فشار آخر بچه به دنیا آمد یه پسرِ کاکل زری ننه سکینه گل از گلش شکفت و با ذوق بیشتری بچهی دخترُ لباس پوشوند.وقتی همهی کارها رو کردیم و لباس تمیز تنه پروینِ لاجون کردیم،من بلند شدم و به طرف درب اتاق رفتم مطمئنا الان خیلی ها دل آشوب بودن ببین مادر و بچه سالمن یا نه اوه چخبر بود کلی آدم، مرد و زن پشت درب بود از بینشون سلطنت خانمُ دیدم که به طرفم آمد و پرسیدچی شد خوبن؟لبخندی زدمُ گفتم: مبارکه صاحب دو تا نوه ی خوشگل شدین یه دختر و یه پسر سلطنت باشنیدن حرفم کل بلندی کشید که پشت سر اون همه ی زن ها هم به طبع کل کشیدنُ مردا تفنگ به دست تیر هوایی در میکردن سلطنت دستمُ به طرف خودش کشید و یکی از النگو های پهنِ دستشُ درآوردو به دستم کرد خاستم مانع بشم که گفت مبارکت باشه دخترم خیلی بیشتر از این ها باید بهت بدیم هنوز هدیه ات پیشِ کدخدا و پسرم محفوظه.لبخندی زدمُ تشکر کردم هوا تاریک شده بود و دلم پر میزد برای مهری دخترم،در برابر اصرار های سلطنت و بقیه که بمونم شام بخورم مخالفت کردم و به طرف بیرون از اتاق رفتم تا زودتر به خونه ی سالار خان برسم که علی رو بیرون از حیاط دیدم علی تا متوجه من شد با لبخندِ زیبایی که چهرهاشُ قشنگ تر میکرد به سمتم آمد و گفت
- دست مریزاد الحق که گل کاشتین سرمُ پایین انداختم و با آروم ترین لحن ممکن تشکر کردم ... علی باز پرسید
- جایی میری؟آروم گفتم: آره میرم خونه،کارم اینجا تموم شده و دلنگرونه مهری هستم...
- باشه پس من همراهیت میکنم اینجا سگ ولگرد زیاد داره میترسم آسیب ببینی با هول والا گفتم نه خودم میرم نیازی نیست اخم کرد و گفت: بریم راستش قند تو دلم آب میشد که همراهیم میکنه و براش مهمم اما از طرفی میترسیدم، ترس داشتم از این که بیشتر دلباخته اش بشم،یه بار عاشق شدم جز غم چیزی نصیبم نشد اینبارم عاشقِ یه مردِ نامزد دار شدم از اون گذشته عیب نبود دل به برادرِ دامادم بدم نیشگون محکی از دستم گرفتم تا هوش حواسم سر جاش بیاد ولی اونقدر محکم بود که صدای اخم درآمد علی فوری برگشت و گفت: چی شد ؟؟!خوبی؟
- آره...نه...چیزی نیست به چشمانم نگاهِ طولانی کرد و گفت: خوبه که خوبی،بریم.... هم دوش باهام راه میاومد من ریزه میزه تا سر شونش هم نبودم، کوفتش بشه اون نامزدش دیگه حرفی نزدیم و در سکوت الباقیِ مسیرُ رفتیم دو روز دیگه موندیم و قرار بود فردا زود به شهر برگردیم تو این دو روز کدخدا کلی هدایای گرون قیمت برام فرستاده بود و تشکر کرده بود که نوه هاشُ صحیح سالم به دنیا آوردم.از طرفی سالار و ننه سکینه کلی رفتارشون بهتر شده بود و با احترام و عزت باهام برخورد میکردن هر چند ننه سکینه از قبل هم همینجور مهربون بود رو به ننه سکینه گفتم بابت همه چیز ممنون حتما به خونه ما بیاین ننه صورتم بوسید و کلی قربون صدقه ام رفت و از سوغات خونگیش چند تا سبد داخل گاری گذاشت که ببریم همراهمون علی با اخم ازمون خداحافظی کرد که بدجور تو ذوقم خورد و با لب لوچه آویزون از همه خداحافظی کردیمُ دوباره به شهر برگشتیم.من ماه صنم کسی که همیشه و در حالی قوی و صبور بودم حالا مثل جوانی افسار گسیخته چنان از دست داده بودم و روز تا شب بی قرارِ رخِ علی بودم دروغ چرا روز بعدی که به شهرآمدیم متوجه شدم چقدر سخته دوری از علی آره من برای بار دوم عاشق شده بودم و دائم بینِ دل و عقلم در جدل بودم نمیدونستم چکار کنم هر دم از نهادم آهی بلند میشد که آذر و مهری با تعجب نگاهم میکردن، متوجه دلنگرونی بچه هام که میشدم از خودم خجالت میکشیدم و سعی میکردم با کار سرمُ مشغول کنم تا کمتر به علی فکر کنم.یه ماه بعد در حالی که دیگ خالیِ حلیم و آشُ زمین میذاشتم درب حیاط به صدا درامدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهوسوم
سلطنت رو به من گفت جان تو و نوه ی عزیزم همینطور عروس گلم همینجور که نزدیک تر میشدم گفتم چشم فقط آب گرم، ملاحفه تمیز،قیچیِ نو، .....آماده کنید و همه برن بیرون جز مادرش سلطنت دستور داد دستورم اجرا بشه،نگاه کردم دیدم بچه داره میاد و تا فارغ شدنش چیزی نمونده سریع کمکش کردم
و با ترفند هایی که بلد بودم کمکش کردم تا زایمانِ آسون تری داشته باشه.بچه خیلی سریع به دنیا آمد یه دخترِ سفید رو،
ننه سکینه بچه رو که دید کمی ترش کرد،فهمیدم دلش میخاست نوهاش پسر باشه تا فخر فروشی کنه به کدخدا، اما با جیغِ پروین متوجه شدم که دو قلو بارداره
و بچه ی دیگری هم تو راهه رو به ننه سکینه گفتم یاالله این بچه بگیر تمییز کن
مثل اینکه یه قل دیگش تو راهه ننه سکینه چشمانش درشت شده بود و تاچند ثانیه پلک نمیزد به خودش آمد و بچه رو از بغلم گرفت طفلی پروین خیلی درد داشت با این حال با شنیدن اینکه یه بچه ی دیگه هم تو راهه تمومِ نیروشُ گذاشت و با فشار آخر بچه به دنیا آمد یه پسرِ کاکل زری ننه سکینه گل از گلش شکفت و با ذوق بیشتری بچهی دخترُ لباس پوشوند.وقتی همهی کارها رو کردیم و لباس تمیز تنه پروینِ لاجون کردیم،من بلند شدم و به طرف درب اتاق رفتم مطمئنا الان خیلی ها دل آشوب بودن ببین مادر و بچه سالمن یا نه اوه چخبر بود کلی آدم، مرد و زن پشت درب بود از بینشون سلطنت خانمُ دیدم که به طرفم آمد و پرسیدچی شد خوبن؟لبخندی زدمُ گفتم: مبارکه صاحب دو تا نوه ی خوشگل شدین یه دختر و یه پسر سلطنت باشنیدن حرفم کل بلندی کشید که پشت سر اون همه ی زن ها هم به طبع کل کشیدنُ مردا تفنگ به دست تیر هوایی در میکردن سلطنت دستمُ به طرف خودش کشید و یکی از النگو های پهنِ دستشُ درآوردو به دستم کرد خاستم مانع بشم که گفت مبارکت باشه دخترم خیلی بیشتر از این ها باید بهت بدیم هنوز هدیه ات پیشِ کدخدا و پسرم محفوظه.لبخندی زدمُ تشکر کردم هوا تاریک شده بود و دلم پر میزد برای مهری دخترم،در برابر اصرار های سلطنت و بقیه که بمونم شام بخورم مخالفت کردم و به طرف بیرون از اتاق رفتم تا زودتر به خونه ی سالار خان برسم که علی رو بیرون از حیاط دیدم علی تا متوجه من شد با لبخندِ زیبایی که چهرهاشُ قشنگ تر میکرد به سمتم آمد و گفت
- دست مریزاد الحق که گل کاشتین سرمُ پایین انداختم و با آروم ترین لحن ممکن تشکر کردم ... علی باز پرسید
- جایی میری؟آروم گفتم: آره میرم خونه،کارم اینجا تموم شده و دلنگرونه مهری هستم...
- باشه پس من همراهیت میکنم اینجا سگ ولگرد زیاد داره میترسم آسیب ببینی با هول والا گفتم نه خودم میرم نیازی نیست اخم کرد و گفت: بریم راستش قند تو دلم آب میشد که همراهیم میکنه و براش مهمم اما از طرفی میترسیدم، ترس داشتم از این که بیشتر دلباخته اش بشم،یه بار عاشق شدم جز غم چیزی نصیبم نشد اینبارم عاشقِ یه مردِ نامزد دار شدم از اون گذشته عیب نبود دل به برادرِ دامادم بدم نیشگون محکی از دستم گرفتم تا هوش حواسم سر جاش بیاد ولی اونقدر محکم بود که صدای اخم درآمد علی فوری برگشت و گفت: چی شد ؟؟!خوبی؟
- آره...نه...چیزی نیست به چشمانم نگاهِ طولانی کرد و گفت: خوبه که خوبی،بریم.... هم دوش باهام راه میاومد من ریزه میزه تا سر شونش هم نبودم، کوفتش بشه اون نامزدش دیگه حرفی نزدیم و در سکوت الباقیِ مسیرُ رفتیم دو روز دیگه موندیم و قرار بود فردا زود به شهر برگردیم تو این دو روز کدخدا کلی هدایای گرون قیمت برام فرستاده بود و تشکر کرده بود که نوه هاشُ صحیح سالم به دنیا آوردم.از طرفی سالار و ننه سکینه کلی رفتارشون بهتر شده بود و با احترام و عزت باهام برخورد میکردن هر چند ننه سکینه از قبل هم همینجور مهربون بود رو به ننه سکینه گفتم بابت همه چیز ممنون حتما به خونه ما بیاین ننه صورتم بوسید و کلی قربون صدقه ام رفت و از سوغات خونگیش چند تا سبد داخل گاری گذاشت که ببریم همراهمون علی با اخم ازمون خداحافظی کرد که بدجور تو ذوقم خورد و با لب لوچه آویزون از همه خداحافظی کردیمُ دوباره به شهر برگشتیم.من ماه صنم کسی که همیشه و در حالی قوی و صبور بودم حالا مثل جوانی افسار گسیخته چنان از دست داده بودم و روز تا شب بی قرارِ رخِ علی بودم دروغ چرا روز بعدی که به شهرآمدیم متوجه شدم چقدر سخته دوری از علی آره من برای بار دوم عاشق شده بودم و دائم بینِ دل و عقلم در جدل بودم نمیدونستم چکار کنم هر دم از نهادم آهی بلند میشد که آذر و مهری با تعجب نگاهم میکردن، متوجه دلنگرونی بچه هام که میشدم از خودم خجالت میکشیدم و سعی میکردم با کار سرمُ مشغول کنم تا کمتر به علی فکر کنم.یه ماه بعد در حالی که دیگ خالیِ حلیم و آشُ زمین میذاشتم درب حیاط به صدا درامدالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهوچهارم
آذر که دید دستِ من بنده درب باز کردصدای سالار و ننه سکینه بود و پشت بندش صدایِ کسی که یه ماه من منتظرش بودم فوری کمر راست کردم و دیگ رو به حال خودش رها کردم و به طرفشون رفتم و از فرطِ هیجان دوباره کلمات رو فراموش کردم ننه سکینه مثل مادری مهربون منُ در بر گرفت و احوالم جویا شد همونطور که جواب احوالپرسی هایِ سالار و ننه سکینه رو میدادم زیر چشمی به علی نگاه کردم که به نظرم کمی زیر چشمانش گود رفته بود اما چیزی از زیبایش کم نشده بود بلکه در اون پیراهن آبیِ چهارخونه دلربا تر شده بود.از بغل ننه سکینه بیرون آمدم که علی پرسید
- خوبین شرمنده مزاحم شدیم لب گزیدمُ گفتم این حرفها چیه منزل خودتونه بفرماید دست و پامُ گم کرده بودم، آذر مهموناش رو به اتاق خودش دعوت کرد و منم مهری رو برداشتم و بهشون ملحق شدم،آذر سریع چای از سماورش ریخت و تعارفشون کرد منم به خونه رفتم و از حلیم و آشی که مونده بود آوردم تا روی سفره چیزی کم نباشه.علی نگاهی به من کردُ بلند شد و رو به باباش گفت میرم محل کارِ احمد با هم میایم ننه سکینه قربون صدقه اش رفت که اینقدر به فکر برادرشه و منم در فکر این بودم که چرا علی زود رفت دیگه شور حال زیادی برام نمونده بود و ته موندهی حالمُ ننه سکینه با حرفش گرفت.رو به من گفت ماه صنم خیلی دل تنگتون بودیم اما نمیشد زودتر بیایم چون دنبالِ کار های عقدِ و نامزدیه علی و ناهید بودیم حس کردم به یک آن قلبم از تپش افتاد برای همین بود زود رفت برای همین بود زیاد باهام همکلام نمیشد.هنوز ننه سکینه داشت حرف میزد که مهری گریه کرد و گفت....
- ننه جیش دارم و من از خداخواسته دست مهری گرفتم و با یه ببخشید از اتاق خارج شدم آهسته گریه میکردم تا صدای هقم هقم مهریُ بیدار نکنه، دیدی ماه صنم دیدی بازم بد دلبسته بودی! حقته آخه مگه احمد نگفت علی حدود دوازده سال ازت کوچکتره و فقط هیکلشه که بزرگه تا عصر به بهانه ی سردرد خودمُ داخل اتاق حبس کردم تا اینکه آذر دنبالم آمد و ازم خواست کمکش شام درست کنم،
- باشه تو برو من میام آذر سری تکون داد
و رفت بلند شدم لباسمُ عوض کردم و مقداری گلاب به خودم پاشیدم تا بوی خوبی بدم و بیرون رفتم از شانس علی دقیقا رو به رویِ در بود و تا منو دید اخم در هم کشید و گفت ماه صنم گریه کردی!هول شدم و از کنارش رد شدم و گفتم: نه چون از خواب بیدار شدم چشمام قرمز شدن به داخل اتاق رفتم که ننه سکینه گفت:ننه جان کجا رفتی چشمم به در خشک شد که در حالی که سیب زمینیُ از آذر گرفتمُ خورد میکردم
- ممنون ننه سکینه،من رفتم تا شما خوب استراحت کنی و گرنه من که کاری ندارم این موقعه ننه سکینه که آدم پر چونه ای بود گفت: داشتم باهات حرف میزدم که رفتی! حرفمون نصفه موند ننه هر چند با یاداوری اون موضوع دلم بهم میپیچیدولی نمیشد چیزی نگفت گفتم
- آره ننه سکینه بگودامنِ لباسشُ تکونی داد و گفت والا این بچه پیرم کرده کلا شانس ندارم این از احمد اینم علی لب گزیدم و کنایه اشُ گرفتم که ادامه داد....
- خداروشکر که احمد با اینکه دل ما روشکوند اما خوشبخته ولی این علی رو چی بگم شاخک هام تیز شدُ پرسیدم
- چطور مگه ننه ؟!آهی جگر سوز کشیدُ
گفت:چی بگم این علی پا کرده تو کفش ناهیدُ نمیخام چنگی به لپش زد و ادامه داد....
- حالا منه خاک به سر چی جواب خواهرم بدم دختر مثل دسته گلش با اون اصالت و خانواده دو ساله عنتر منترِ دست ما شده حالا یه کاره پا شده میگه نمیخام نمیدونستم بخندم یا گریه کنم به زور خودم کنترل کردم و گفتم.....
- آخه چرا میگه نمیخوام چیزی شده مگه؟والا چی بگم همش میگه منم مثل احمد حق انتخاب دارم و ناهید رو نمیخوام.ناهید تنبلِ زبر و زرنگ و کاری نیست و از این حرفا آهانی گفتمُ مشغول ادامه کارم شدم، اونقدر خوشحال بودم
که دلم میخواست بپرم ننه سکینه رو چند تا ماچ آبدار کنم اما خودار نشستم و نچ نچی راه انداختم.دیگه من ماه صنم یه ساعت قبل نبودم و با یه انرژی مضاعف شام درست کردم که همه به به چه چه کردند و آذر با افتخار سرش بالا گرفته بود.یه هفته موندن و جز نگاههای یواشکی که بهم میکردیم دیگه حرفی نزدیم جز گپ و گفت های معمولی وقتی رفتن یک تکه از قلبم همراهشون بردند و دوباره غم به دلم راه پیدا کرد.ولی هفته بعدش علی ساک به دست پشت درخونمون بود و علتش این بود که امده بود اینجا کار کنه،من را بگو روابرها بودم از خوشحالی ....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهوچهارم
آذر که دید دستِ من بنده درب باز کردصدای سالار و ننه سکینه بود و پشت بندش صدایِ کسی که یه ماه من منتظرش بودم فوری کمر راست کردم و دیگ رو به حال خودش رها کردم و به طرفشون رفتم و از فرطِ هیجان دوباره کلمات رو فراموش کردم ننه سکینه مثل مادری مهربون منُ در بر گرفت و احوالم جویا شد همونطور که جواب احوالپرسی هایِ سالار و ننه سکینه رو میدادم زیر چشمی به علی نگاه کردم که به نظرم کمی زیر چشمانش گود رفته بود اما چیزی از زیبایش کم نشده بود بلکه در اون پیراهن آبیِ چهارخونه دلربا تر شده بود.از بغل ننه سکینه بیرون آمدم که علی پرسید
- خوبین شرمنده مزاحم شدیم لب گزیدمُ گفتم این حرفها چیه منزل خودتونه بفرماید دست و پامُ گم کرده بودم، آذر مهموناش رو به اتاق خودش دعوت کرد و منم مهری رو برداشتم و بهشون ملحق شدم،آذر سریع چای از سماورش ریخت و تعارفشون کرد منم به خونه رفتم و از حلیم و آشی که مونده بود آوردم تا روی سفره چیزی کم نباشه.علی نگاهی به من کردُ بلند شد و رو به باباش گفت میرم محل کارِ احمد با هم میایم ننه سکینه قربون صدقه اش رفت که اینقدر به فکر برادرشه و منم در فکر این بودم که چرا علی زود رفت دیگه شور حال زیادی برام نمونده بود و ته موندهی حالمُ ننه سکینه با حرفش گرفت.رو به من گفت ماه صنم خیلی دل تنگتون بودیم اما نمیشد زودتر بیایم چون دنبالِ کار های عقدِ و نامزدیه علی و ناهید بودیم حس کردم به یک آن قلبم از تپش افتاد برای همین بود زود رفت برای همین بود زیاد باهام همکلام نمیشد.هنوز ننه سکینه داشت حرف میزد که مهری گریه کرد و گفت....
- ننه جیش دارم و من از خداخواسته دست مهری گرفتم و با یه ببخشید از اتاق خارج شدم آهسته گریه میکردم تا صدای هقم هقم مهریُ بیدار نکنه، دیدی ماه صنم دیدی بازم بد دلبسته بودی! حقته آخه مگه احمد نگفت علی حدود دوازده سال ازت کوچکتره و فقط هیکلشه که بزرگه تا عصر به بهانه ی سردرد خودمُ داخل اتاق حبس کردم تا اینکه آذر دنبالم آمد و ازم خواست کمکش شام درست کنم،
- باشه تو برو من میام آذر سری تکون داد
و رفت بلند شدم لباسمُ عوض کردم و مقداری گلاب به خودم پاشیدم تا بوی خوبی بدم و بیرون رفتم از شانس علی دقیقا رو به رویِ در بود و تا منو دید اخم در هم کشید و گفت ماه صنم گریه کردی!هول شدم و از کنارش رد شدم و گفتم: نه چون از خواب بیدار شدم چشمام قرمز شدن به داخل اتاق رفتم که ننه سکینه گفت:ننه جان کجا رفتی چشمم به در خشک شد که در حالی که سیب زمینیُ از آذر گرفتمُ خورد میکردم
- ممنون ننه سکینه،من رفتم تا شما خوب استراحت کنی و گرنه من که کاری ندارم این موقعه ننه سکینه که آدم پر چونه ای بود گفت: داشتم باهات حرف میزدم که رفتی! حرفمون نصفه موند ننه هر چند با یاداوری اون موضوع دلم بهم میپیچیدولی نمیشد چیزی نگفت گفتم
- آره ننه سکینه بگودامنِ لباسشُ تکونی داد و گفت والا این بچه پیرم کرده کلا شانس ندارم این از احمد اینم علی لب گزیدم و کنایه اشُ گرفتم که ادامه داد....
- خداروشکر که احمد با اینکه دل ما روشکوند اما خوشبخته ولی این علی رو چی بگم شاخک هام تیز شدُ پرسیدم
- چطور مگه ننه ؟!آهی جگر سوز کشیدُ
گفت:چی بگم این علی پا کرده تو کفش ناهیدُ نمیخام چنگی به لپش زد و ادامه داد....
- حالا منه خاک به سر چی جواب خواهرم بدم دختر مثل دسته گلش با اون اصالت و خانواده دو ساله عنتر منترِ دست ما شده حالا یه کاره پا شده میگه نمیخام نمیدونستم بخندم یا گریه کنم به زور خودم کنترل کردم و گفتم.....
- آخه چرا میگه نمیخوام چیزی شده مگه؟والا چی بگم همش میگه منم مثل احمد حق انتخاب دارم و ناهید رو نمیخوام.ناهید تنبلِ زبر و زرنگ و کاری نیست و از این حرفا آهانی گفتمُ مشغول ادامه کارم شدم، اونقدر خوشحال بودم
که دلم میخواست بپرم ننه سکینه رو چند تا ماچ آبدار کنم اما خودار نشستم و نچ نچی راه انداختم.دیگه من ماه صنم یه ساعت قبل نبودم و با یه انرژی مضاعف شام درست کردم که همه به به چه چه کردند و آذر با افتخار سرش بالا گرفته بود.یه هفته موندن و جز نگاههای یواشکی که بهم میکردیم دیگه حرفی نزدیم جز گپ و گفت های معمولی وقتی رفتن یک تکه از قلبم همراهشون بردند و دوباره غم به دلم راه پیدا کرد.ولی هفته بعدش علی ساک به دست پشت درخونمون بود و علتش این بود که امده بود اینجا کار کنه،من را بگو روابرها بودم از خوشحالی ....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👍2
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهوپنجم
خیلی زود کاری برای علی پیدا شد و مشغولِ کارش شد و از صبح میرفت تا شب و متاسفانه کارش جوری بود که زیاد تو خونه نمیتونست باشه و وقتی میاومد
هم احمد و آذر بودن و من فقط از پشت پنجره ی اتاقم میدیدمش.حدود هشت ماه گذشت و ننه سکینه و سالارم چند بار با بقیه بچه هاش به خونه ما آمدن و دیداری کردن اینبار آذر و احمد اجبار کردن تا به روستاشون برنُ دیداری تازه کنند.احمد چند روز مرخصی گرفت و آذر بقچه و ساکشُ همونجور که می بست دوباره برای بار صدم گفت
- ننه بیا بریم آب و هوایی عوض میکنی چرا لج کردی.اخم کردمُ گفتم کجا راه بیفتم بیام کلی کار دارم شما برین خوش باشین.احمد رو آذر گفت آذر جان اصرار نکن حتما کار دارن دیگه زود جمع کن بریم تا جا نموندیم از کالسکه با آذرروبوسی کردمُ فرستادمش رفت. حالا که آذر و احمد نبودن حس بهتری داشتم و آروم بودم حسابی حیاط کوچولو رو آب جارو کردم و خودمم تنی به آب زدم و منتظر شدم تا امشب بدون مزاحم ازپشت پنجره راحت علی رو دیدبزنم اما هر چی منتظر شدم علی نیومد.خیلی ناراحت شدم و تا نزدیک سحر حالت چمپاته کنارِ پنجره چشمم به در بود غمگین با چشمانِ پف کرده به زیر لحاف خزیدمُ همونجور خسته چارقدم از سر برداشتم و خودم به خواب سپردم.خمیازهای کشیدمُ پلکهامُ از هم باز کردم که دیدم آفتاب وسط خونس و نصفه ظهره مهری طبق معمول خودش لقمه ای برداشته بود و به داخل کوچه رفته بود تا با دخترها بازی کنه در نیمه باز بود و یکی دو تا مگس به داخل اتاق آمده بودن،بلند شدم تا درب اتاق ببندم اما اونقدر هوا خوب بود که قدمی بیرون گذاشتمُ چشمامُ بستم وهوای خوبُ استشمام کردم که با صدای علی که گفت
- هوایه عالیه اما با دیدنِ یه خانم گیسو کمند و دلربا عالی تر هم شده عین برق گرفته ها به درب اتاقِ احمد اینا نگاه کردم که علیُ تو چارچوب درب دیدم که محوِ من بود، تازه متوجه خودم شدم که بدون چارقد هستم.جیغی کشیدم و خودمو به داخل اتاق پرت کردم که صدای خنده های بلندِ علی رو شنیدم دستمُ روی قلبم مشت کردم و سعی کردم به خودم بیام ولی اونقدر خجالت کشیده بودم که مطمئنا تا چند روز دلم نمیخاست چشم تو چشم با علی بشم.تا نزدیک عصر از اتاق بیرون نرفتم و با غذا درست کردن خودمُ مشغول کردم بالاخره صدای درب حیاط آمد و به خیال اینکه علی رفته چارقدمُ به سر کردمُ پا داخل حیاط گذاشتم که با صدای علی از پشت سرم شش متر هوا پریدم.
- خوبی؟ فکر کردم تا ابد میخوای تو اتاقت بمونی ؟رومُ برگردونم و گفتم امم ...عا...چیزه من صبحانه درست میکردم علی در گلو خندید و گفت:اونوقت شما همیشه به جای شام صبحانه میخورین تازه متوجه شدم چه سوتی ضایعی دادم میخاستم جمعش کنم اما دیگه چه فایده!!! علی اشاره کرد به چند سانتی متریش و گفت ماه صنم لطفا اینجا بشین من کارت دارم یه حرفایی هست که فکر میکنم وقتش شده بهت بگم.مطیعانه به حرفش گوش دادمُ روی سکو کنارش با فاصله نشستم.علی صداش رو صاف کرد و گفت نمیخوام زیاد مظلوم نمیایی کنم و خودمُ قدیس جا بزنم من اوایل خیلی از ناهید دختر خالم خوش میاومد اما نه اونطوری که کشته مرده اش باشم، کم کم بیشتر شناختمش فهمیدم اونی نیست که میخاستم، تنبل و بی دست و پا هست و چیزهای دیگه که گفتنش حاصلی نداره، نمیدونستم چجور به ننه بگم من این دخترُ نمیخام اما مگه میشد!! آبرو بری می شد اونم حسابی،ولی ورق برگشتُ احمد که از من بزرگتر بودبدون خبر از ما آذر عقد کرد همون موقع من خواستم بزنم زیر همه چیز و مثل احمد رها بشم که دستی به موهاش کشید و کلافه بلند شد و جلوم شروع به قدم زدن کرد بالاخره سکوتُ شکست و گفت وقتی تو رو دیدم فهمیدم تو نیمه گمشدمی ماهصنم من دوستت دارم، زنم میشی؟ همدمم میشی؟زمان ایستاد و من به احمد، آذر،و ننه سکینه و سالار خان فکر کردم چطور تا الان متوجه نشده بودم یعنی این ها میزارن من و علی بهم برسیم اصلا چنین چیزی وجود داره!خدای من چرا من بدونِ فکر عاشق شدم. هیچ وقتِ هیچ وقت ننه سکینه دل به این ازدواج نمیده من به چه قیمتی میخوام به عشقم برسم؟علی دستی جلوم تکون داد و گفت کجایی خانم!از جام بلند شدمُ رو به روش ایستادم و محکم گفتم: جوابِ من نه هست لطفا دیگه در این مورد باهام حرف نزن پشت کردم برم به اتاقم که علی روسریمو کشید و برم گردوند و با اخم گفت چرا ؟مگه من چمه لب باز کردم بگم تو جانِ جانانمی اما لب گزیدم و بغضمُ قورت دادم .علی محکمتر بازومُ فشرد و گفت:بگو بهم دلیلِ این نهِ قاطع چی میتونه باشه تو چشمانش نگاه کردم و گفتم هر وقت با ننه بابات آمدی اونموقع دربارهاش حرف میزنیم علی سری تکون داد و روسریمو ول کرد و آروم گفت تو جون بخواه ازم دور شد که صداش زدم: علی...
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهوپنجم
خیلی زود کاری برای علی پیدا شد و مشغولِ کارش شد و از صبح میرفت تا شب و متاسفانه کارش جوری بود که زیاد تو خونه نمیتونست باشه و وقتی میاومد
هم احمد و آذر بودن و من فقط از پشت پنجره ی اتاقم میدیدمش.حدود هشت ماه گذشت و ننه سکینه و سالارم چند بار با بقیه بچه هاش به خونه ما آمدن و دیداری کردن اینبار آذر و احمد اجبار کردن تا به روستاشون برنُ دیداری تازه کنند.احمد چند روز مرخصی گرفت و آذر بقچه و ساکشُ همونجور که می بست دوباره برای بار صدم گفت
- ننه بیا بریم آب و هوایی عوض میکنی چرا لج کردی.اخم کردمُ گفتم کجا راه بیفتم بیام کلی کار دارم شما برین خوش باشین.احمد رو آذر گفت آذر جان اصرار نکن حتما کار دارن دیگه زود جمع کن بریم تا جا نموندیم از کالسکه با آذرروبوسی کردمُ فرستادمش رفت. حالا که آذر و احمد نبودن حس بهتری داشتم و آروم بودم حسابی حیاط کوچولو رو آب جارو کردم و خودمم تنی به آب زدم و منتظر شدم تا امشب بدون مزاحم ازپشت پنجره راحت علی رو دیدبزنم اما هر چی منتظر شدم علی نیومد.خیلی ناراحت شدم و تا نزدیک سحر حالت چمپاته کنارِ پنجره چشمم به در بود غمگین با چشمانِ پف کرده به زیر لحاف خزیدمُ همونجور خسته چارقدم از سر برداشتم و خودم به خواب سپردم.خمیازهای کشیدمُ پلکهامُ از هم باز کردم که دیدم آفتاب وسط خونس و نصفه ظهره مهری طبق معمول خودش لقمه ای برداشته بود و به داخل کوچه رفته بود تا با دخترها بازی کنه در نیمه باز بود و یکی دو تا مگس به داخل اتاق آمده بودن،بلند شدم تا درب اتاق ببندم اما اونقدر هوا خوب بود که قدمی بیرون گذاشتمُ چشمامُ بستم وهوای خوبُ استشمام کردم که با صدای علی که گفت
- هوایه عالیه اما با دیدنِ یه خانم گیسو کمند و دلربا عالی تر هم شده عین برق گرفته ها به درب اتاقِ احمد اینا نگاه کردم که علیُ تو چارچوب درب دیدم که محوِ من بود، تازه متوجه خودم شدم که بدون چارقد هستم.جیغی کشیدم و خودمو به داخل اتاق پرت کردم که صدای خنده های بلندِ علی رو شنیدم دستمُ روی قلبم مشت کردم و سعی کردم به خودم بیام ولی اونقدر خجالت کشیده بودم که مطمئنا تا چند روز دلم نمیخاست چشم تو چشم با علی بشم.تا نزدیک عصر از اتاق بیرون نرفتم و با غذا درست کردن خودمُ مشغول کردم بالاخره صدای درب حیاط آمد و به خیال اینکه علی رفته چارقدمُ به سر کردمُ پا داخل حیاط گذاشتم که با صدای علی از پشت سرم شش متر هوا پریدم.
- خوبی؟ فکر کردم تا ابد میخوای تو اتاقت بمونی ؟رومُ برگردونم و گفتم امم ...عا...چیزه من صبحانه درست میکردم علی در گلو خندید و گفت:اونوقت شما همیشه به جای شام صبحانه میخورین تازه متوجه شدم چه سوتی ضایعی دادم میخاستم جمعش کنم اما دیگه چه فایده!!! علی اشاره کرد به چند سانتی متریش و گفت ماه صنم لطفا اینجا بشین من کارت دارم یه حرفایی هست که فکر میکنم وقتش شده بهت بگم.مطیعانه به حرفش گوش دادمُ روی سکو کنارش با فاصله نشستم.علی صداش رو صاف کرد و گفت نمیخوام زیاد مظلوم نمیایی کنم و خودمُ قدیس جا بزنم من اوایل خیلی از ناهید دختر خالم خوش میاومد اما نه اونطوری که کشته مرده اش باشم، کم کم بیشتر شناختمش فهمیدم اونی نیست که میخاستم، تنبل و بی دست و پا هست و چیزهای دیگه که گفتنش حاصلی نداره، نمیدونستم چجور به ننه بگم من این دخترُ نمیخام اما مگه میشد!! آبرو بری می شد اونم حسابی،ولی ورق برگشتُ احمد که از من بزرگتر بودبدون خبر از ما آذر عقد کرد همون موقع من خواستم بزنم زیر همه چیز و مثل احمد رها بشم که دستی به موهاش کشید و کلافه بلند شد و جلوم شروع به قدم زدن کرد بالاخره سکوتُ شکست و گفت وقتی تو رو دیدم فهمیدم تو نیمه گمشدمی ماهصنم من دوستت دارم، زنم میشی؟ همدمم میشی؟زمان ایستاد و من به احمد، آذر،و ننه سکینه و سالار خان فکر کردم چطور تا الان متوجه نشده بودم یعنی این ها میزارن من و علی بهم برسیم اصلا چنین چیزی وجود داره!خدای من چرا من بدونِ فکر عاشق شدم. هیچ وقتِ هیچ وقت ننه سکینه دل به این ازدواج نمیده من به چه قیمتی میخوام به عشقم برسم؟علی دستی جلوم تکون داد و گفت کجایی خانم!از جام بلند شدمُ رو به روش ایستادم و محکم گفتم: جوابِ من نه هست لطفا دیگه در این مورد باهام حرف نزن پشت کردم برم به اتاقم که علی روسریمو کشید و برم گردوند و با اخم گفت چرا ؟مگه من چمه لب باز کردم بگم تو جانِ جانانمی اما لب گزیدم و بغضمُ قورت دادم .علی محکمتر بازومُ فشرد و گفت:بگو بهم دلیلِ این نهِ قاطع چی میتونه باشه تو چشمانش نگاه کردم و گفتم هر وقت با ننه بابات آمدی اونموقع دربارهاش حرف میزنیم علی سری تکون داد و روسریمو ول کرد و آروم گفت تو جون بخواه ازم دور شد که صداش زدم: علی...
ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3