FAGHADKHADA9 Telegram 77866
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و‌ بیست و شش

راضیه خنده‌ای کوتاه کرد و جواب داد بلی، برایت نگفته؟
بهار آهسته سرش را تکان داد و گفت نخیر هیچوقت چیزی نگفته بود.
راضیه جلو رفت، گیتار را از طاقچه برداشت و بندهای شل و پاره‌ اش را نوازش کرد و گفت منصور عاشق گیتار است. اگر بگویم اولین عشق زندگی‌ اش همین بود، دروغ نگفته‌ ام…
لحظه ‌ای مکث کرد و نگاهش را به سیم‌ های کنده‌ شده دوخت و ادامه داد ولی حالا خراب شده. شاید به همین خاطر دیگر نمی‌ نوازد.
در همان لحظه صدای مادرشان از صالون آمد که راضیه را صدا می‌ کرد. راضیه گیتار را دوباره سر جایش گذاشت و به بهار گفت تو اینجا را ببین من بر می‌ گردم.
و بعد از اطاق بیرون رفت.
بهار همان‌ جا ایستاد و نگاهی طولانی به عکس‌ های قاب‌ شده روی دیوار انداخت. عکس‌ های منصور بود؛ جوان‌ تر، شادتر، با لبخندی که حالا کمتر میدید. آهسته به طرف میز کار رفت و انگشتانش را روی سطح چوبی و صافش کشید. دلش می‌ خواست بفهمد در گذشتهٔ منصور چه چیزهایی پنهان مانده بود که هیچوقت فرصت نکرده بود از آنها حرفی بزند.
بی‌ اختیار درِ الماری را باز کرد. همه ‌چیز منظم و مرتب بود. لباس‌ های تاشده و بوی آرام‌ بخشی که شبیه عطری آشنا به مشامش خورد. خواست در را ببندد که چشمش به آلبومی افتاد که گوشهٔ طبقه گذاشته شده بود. دستش را جلو برد و آن را بیرون کشید. نفس عمیقی کشید و روی لبهٔ تخت نشست.
صفحهٔ اول را که باز کرد، احساس کرد چیزی در گلویش گیر کرد. عکس منصور بود کنار دختری با موهای بلوند روشن و آرایش غلیظ که کسی جز پرستو نبود چشم‌ هایش پر از اشک شد. یکی ‌یکی صفحه‌ ها را ورق میزد. در هر کدام همان دختر بود؛ همان لبخند مطمئن، همان مدل مو و همان نگاه پر اعتماد به دوربین.
دلش تیر کشید. هر عکسی که هزار خنجر به دلش میزد. چطور منصور هنوز اینها را نگهداشته بود؟ چطور همهٔ این خاطره‌ ها را در دلش نگه داشته بود؟
صدای قدم‌ های کسی آمد. بهار سریع آلبوم را بست و دوباره داخل الماری گذاشت. با دست ‌های لرزان در را بست و برگشت روی تخت نشست. نفسش هنوز بند نیامده بود که راضیه وارد اطاق شد.
راضیه نگاه کوتاهی به او کرد و با مهربانی پرسید اطاق را دیدی؟
بهار لبخندی تلخ زد و جواب داد بلی دیدم.
راضیه گفت پس بیا میوه بخور عزیزم.
بهار بی‌ هیچ حرفی از جا بلند شد. هر دو به صالون برگشتند. نگاهش به منصور افتاد که کنار مادرش نشسته بود و با لبخند آرامی قصه می‌ کرد. قلبش فشرده شد. آرام کنارش نشست و بقیهٔ شب را در سکوت گذراند.
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1



tgoop.com/faghadkhada9/77866
Create:
Last Update:

بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و‌ بیست و شش

راضیه خنده‌ای کوتاه کرد و جواب داد بلی، برایت نگفته؟
بهار آهسته سرش را تکان داد و گفت نخیر هیچوقت چیزی نگفته بود.
راضیه جلو رفت، گیتار را از طاقچه برداشت و بندهای شل و پاره‌ اش را نوازش کرد و گفت منصور عاشق گیتار است. اگر بگویم اولین عشق زندگی‌ اش همین بود، دروغ نگفته‌ ام…
لحظه ‌ای مکث کرد و نگاهش را به سیم‌ های کنده‌ شده دوخت و ادامه داد ولی حالا خراب شده. شاید به همین خاطر دیگر نمی‌ نوازد.
در همان لحظه صدای مادرشان از صالون آمد که راضیه را صدا می‌ کرد. راضیه گیتار را دوباره سر جایش گذاشت و به بهار گفت تو اینجا را ببین من بر می‌ گردم.
و بعد از اطاق بیرون رفت.
بهار همان‌ جا ایستاد و نگاهی طولانی به عکس‌ های قاب‌ شده روی دیوار انداخت. عکس‌ های منصور بود؛ جوان‌ تر، شادتر، با لبخندی که حالا کمتر میدید. آهسته به طرف میز کار رفت و انگشتانش را روی سطح چوبی و صافش کشید. دلش می‌ خواست بفهمد در گذشتهٔ منصور چه چیزهایی پنهان مانده بود که هیچوقت فرصت نکرده بود از آنها حرفی بزند.
بی‌ اختیار درِ الماری را باز کرد. همه ‌چیز منظم و مرتب بود. لباس‌ های تاشده و بوی آرام‌ بخشی که شبیه عطری آشنا به مشامش خورد. خواست در را ببندد که چشمش به آلبومی افتاد که گوشهٔ طبقه گذاشته شده بود. دستش را جلو برد و آن را بیرون کشید. نفس عمیقی کشید و روی لبهٔ تخت نشست.
صفحهٔ اول را که باز کرد، احساس کرد چیزی در گلویش گیر کرد. عکس منصور بود کنار دختری با موهای بلوند روشن و آرایش غلیظ که کسی جز پرستو نبود چشم‌ هایش پر از اشک شد. یکی ‌یکی صفحه‌ ها را ورق میزد. در هر کدام همان دختر بود؛ همان لبخند مطمئن، همان مدل مو و همان نگاه پر اعتماد به دوربین.
دلش تیر کشید. هر عکسی که هزار خنجر به دلش میزد. چطور منصور هنوز اینها را نگهداشته بود؟ چطور همهٔ این خاطره‌ ها را در دلش نگه داشته بود؟
صدای قدم‌ های کسی آمد. بهار سریع آلبوم را بست و دوباره داخل الماری گذاشت. با دست ‌های لرزان در را بست و برگشت روی تخت نشست. نفسش هنوز بند نیامده بود که راضیه وارد اطاق شد.
راضیه نگاه کوتاهی به او کرد و با مهربانی پرسید اطاق را دیدی؟
بهار لبخندی تلخ زد و جواب داد بلی دیدم.
راضیه گفت پس بیا میوه بخور عزیزم.
بهار بی‌ هیچ حرفی از جا بلند شد. هر دو به صالون برگشتند. نگاهش به منصور افتاد که کنار مادرش نشسته بود و با لبخند آرامی قصه می‌ کرد. قلبش فشرده شد. آرام کنارش نشست و بقیهٔ شب را در سکوت گذراند.
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77866

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

For crypto enthusiasts, there was the “gm” app, a self-described “meme app” which only allowed users to greet each other with “gm,” or “good morning,” a common acronym thrown around on Crypto Twitter and Discord. But the gm app was shut down back in September after a hacker reportedly gained access to user data. Avoid compound hashtags that consist of several words. If you have a hashtag like #marketingnewsinusa, split it into smaller hashtags: “#marketing, #news, #usa. The court said the defendant had also incited people to commit public nuisance, with messages calling on them to take part in rallies and demonstrations including at Hong Kong International Airport, to block roads and to paralyse the public transportation system. Various forms of protest promoted on the messaging platform included general strikes, lunchtime protests and silent sit-ins. On June 7, Perekopsky met with Brazilian President Jair Bolsonaro, an avid user of the platform. According to the firm's VP, the main subject of the meeting was "freedom of expression." The SUCK Channel on Telegram, with a message saying some content has been removed by the police. Photo: Telegram screenshot.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American