📚#داستانی_کوتاه_از_ملانصرالدین
در نزدیکی ده ملانصرالدین مکان مرتفعی بود که شب ها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد.
دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو می دهیم و گرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
ملا نصرالدین قبول کرد، شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.
گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ ملا گفت: نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.
دوستان گفتند: همان آتش تو را گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند، اما خبری از ناهار نبود.
گفتند: ملا، انگار نهاری در کار نیست.
ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده.
دو سه ساعت دیگر هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.
ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببینند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده، چند متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده
گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند!
ملا گفت: چطور شمعی از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟ شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
در نزدیکی ده ملانصرالدین مکان مرتفعی بود که شب ها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد.
دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو می دهیم و گرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
ملا نصرالدین قبول کرد، شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.
گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ ملا گفت: نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.
دوستان گفتند: همان آتش تو را گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند، اما خبری از ناهار نبود.
گفتند: ملا، انگار نهاری در کار نیست.
ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده.
دو سه ساعت دیگر هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.
ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببینند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده، چند متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده
گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند!
ملا گفت: چطور شمعی از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟ شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلوچهارم
وسایلم جمع جور میکردم که بلندشم که اون زن به حرف امد
- میخوای پای دخترت خوب کنم؟با امید گفتم البته که میخوام ولی هر چی گشتیم کسی نتونست کاری کنه جز اینکه با دارو های مختلف ضعیف ترش کردن.
- من میتونم خوبش کنم،دستش دراز کرد و روی پام فشار داد که بشینم، روی دستش پر بود از خالکوبی های عحیب غریب...به چشمانش زل زدم و گفتم خوب چی بهتر از این اگه میتونی بسم الله بریم خونه ما و درمانت شروع کن وقتی حالش خوب شد هر چی دارم بهت میدم
- من پول نمیخام فقط، شرطی دارم
- چه شرطی؟
- باید بزاری بیاد پیشم زن با نگاه نافذش ادامه داد
- باید بیاریش شهر، اونجا وسایل
و داروهای موردِ نیازُ دارم، چند وقت میمونه پیشم خوب میشه برمیگردونمش در ضمن من تا دو ساعتِ دیگه از اینجا میرم،فکر میکنم این تنها شانسته تا حال دخترت خوب بشه دیگه خوددانی از جاش بلند شد وبا انگشت اشاره کرد به اتاقِ سمت راستی
- من تا وقتی میرم اونجام فکرات کردی بیا بریم، تو هم جامونُ باید یاد بگیری.حرفش زدُ رفت، آذر با لبخند گفت-
ننه این خانمه میتونه کاری کنه راه برم دوباره بغض کرد و ادامه داد- اینقدر دلم میخواد بدو بدو کنم تازه احمدم خیلی ناراحته و غصه میخوره با ناراحتی و غصه نگاهش کردم
- غصه نخور دخترم باید با احمد مشورت کنم نمیتونم همینجوری تو رو بهش بسپارم دلم شور میزنه!!!نگاهی به اتاقی که اون زن اشاره کرده بود انداختم که دیدم زن روی تکه سنگی تخت، نشسته
و زل زده به ما، حقیقتش خیلی ترسیدم نگاهش جوری بود. حتی لباس پوشیدنش و اون نقابش!!احمد از بخت خوب یا بد داخل حیاط در حالِ تعمیرِ پایه ی شکسته شده ی تخت بود. با دیدن ما به کمک آذر اومد و با مهربونی جویای احوالش شدآذر با لوسی گفت
- پام درد میکنه خسته شدم احمد پدرانه یا میشه گفت همسرانه دستی روی موهای بیرون امده اش کشیدُ دستشُ زیر پاهاش انداخت و بلندش کردُ به داخل اتاق بردش خداروشکر کردم که دخترم دلسوزی مثل احمد داره، کاش منم....با احمد حرف زدم، احمد خوشبین بود و میگفت دیشب خواب خوبی دیده و آمدن این زن نشونه ی خوبیه بزاریم آذر رودرمان کنه با ناراحتی گفتم: آخه چطور بزارم پاره تنمُ ببره پیش خودش، اونم شهر، من اینجا میمیرم،پر پر میزنم براش احمد کمی تو اتاق کوچک راه رفت و فکر کرد و رو به من که ناخنمُ میجویدم گفت مزرعه میسپارم به پسر سید حسن،دوستمه و آدم قابل اعتمادی!کمی هم پولش میدم تا دلگرم بشه و خودمون به شهر میریم و در نزدیکیِ آذر اتاقی اجاره میکنیم، خوبه خانم جان؟دست هامو بهم کوبیدم
- عالیه بهتر از این نمیشه برم بقچه هامونُ جمع کنم
- منم میرم تا به پسر سید حسن سفارشات لازمُ کنم
- باشه خیر پیش آذر از شوق این که قراره درمان بشه سر از پا نمیشناخت و از ته دل قهقهه میزد و با مهری بازی میکرد.ته دلم نسبت به اون زن حس خوبی نداشتم
اما به قولی سعی میکردم به نیمه ی پر لیوان نگاه کنم.احمد کمکِ آذر میکرد تا بیاد به آدرسی که زن بهمون سپرده بود و من مهری و نصف وسایلُ میآوردم.زن از دور که متوجه ما شد به طرفمون امد.لبخندی زد و گفت: میدونستم زن عاقلی هستی کار خوبی کردی.دل نگرون هی بلند میشدم تا نزدیک درب میرفتمُ برمیگشتم و دوباره میاومدم مینشستم،احمد صداش درامد
- خانم جان چکار میکنی هی پا میشی میشینی،چرا اینقدر پریشونی همین الان از پیشِ آذر اومدی سه ساعتم نمیشه بالاخره اون خانم باید بتونه کارش انجام بده یا نه!!!نمیتونم احمد دلم شور میزنه، حقم بده تکه ای از وجودم رو به یه زنِ ارمنی سپردم بدون هیچ شناختی، داره نفسم بند میاد باید برم.دست مهری رو گرفتم و درب باز کردم، اتاقکِ سه در چهاری بود که اجاره کرده بودیم تا این چند روزُ بی سقفی بالا سر نباشیم.احمد کلافه گفت صبر کن منم دارم میرم دنبالِ یک کاری نمیشه که همین جور بشینم نگاه در و دیوار کنم حداقل خرج خورد و خوراکمون جور میشه تا یه جایی همراهیت میکنم
- آها خیره انشاالله، باشه با هم دو سه کوچه که رد کردیم به خونه ی مارینا زنِ ارمنی رسیدیم از احمد خداحافظی کردم
و کلون درب رو زدم، زن ارمنی با لباس خانگی ولی باز با نقاب دربُ باز کرد
- ماه صنم دوباره دلت طاقت نیاورد
بیا داخل لبخند خجولی زدمُ وارد حیاطِ نسبتا کوچکش شدم با اینکه بار سومم بود به اینجا میاومدم اما حسِ خیلی خوبی نداشتم همه چیز برام عجیب غریب بود، به اتاقی که آذر داخلش بود رفتم.خواب بود بهم گفته بود موقعه درمانش با مادهایی بیهوشش میکنه روی پاهاش مواد عجیب غریبی زده بود که من تا به حال ندیده بودم.به مارینا که در حال ریختنِ چای از قوریِ طلایی رنگش بودگفتم
- تا چند وقت دیگه خوب میشه!؟
- حدود بیست روز طول میکشه بعد از اونم باید یه ماه استراحت مطلق باشه تا بهبودیِ کامل پیدا کنه
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلوچهارم
وسایلم جمع جور میکردم که بلندشم که اون زن به حرف امد
- میخوای پای دخترت خوب کنم؟با امید گفتم البته که میخوام ولی هر چی گشتیم کسی نتونست کاری کنه جز اینکه با دارو های مختلف ضعیف ترش کردن.
- من میتونم خوبش کنم،دستش دراز کرد و روی پام فشار داد که بشینم، روی دستش پر بود از خالکوبی های عحیب غریب...به چشمانش زل زدم و گفتم خوب چی بهتر از این اگه میتونی بسم الله بریم خونه ما و درمانت شروع کن وقتی حالش خوب شد هر چی دارم بهت میدم
- من پول نمیخام فقط، شرطی دارم
- چه شرطی؟
- باید بزاری بیاد پیشم زن با نگاه نافذش ادامه داد
- باید بیاریش شهر، اونجا وسایل
و داروهای موردِ نیازُ دارم، چند وقت میمونه پیشم خوب میشه برمیگردونمش در ضمن من تا دو ساعتِ دیگه از اینجا میرم،فکر میکنم این تنها شانسته تا حال دخترت خوب بشه دیگه خوددانی از جاش بلند شد وبا انگشت اشاره کرد به اتاقِ سمت راستی
- من تا وقتی میرم اونجام فکرات کردی بیا بریم، تو هم جامونُ باید یاد بگیری.حرفش زدُ رفت، آذر با لبخند گفت-
ننه این خانمه میتونه کاری کنه راه برم دوباره بغض کرد و ادامه داد- اینقدر دلم میخواد بدو بدو کنم تازه احمدم خیلی ناراحته و غصه میخوره با ناراحتی و غصه نگاهش کردم
- غصه نخور دخترم باید با احمد مشورت کنم نمیتونم همینجوری تو رو بهش بسپارم دلم شور میزنه!!!نگاهی به اتاقی که اون زن اشاره کرده بود انداختم که دیدم زن روی تکه سنگی تخت، نشسته
و زل زده به ما، حقیقتش خیلی ترسیدم نگاهش جوری بود. حتی لباس پوشیدنش و اون نقابش!!احمد از بخت خوب یا بد داخل حیاط در حالِ تعمیرِ پایه ی شکسته شده ی تخت بود. با دیدن ما به کمک آذر اومد و با مهربونی جویای احوالش شدآذر با لوسی گفت
- پام درد میکنه خسته شدم احمد پدرانه یا میشه گفت همسرانه دستی روی موهای بیرون امده اش کشیدُ دستشُ زیر پاهاش انداخت و بلندش کردُ به داخل اتاق بردش خداروشکر کردم که دخترم دلسوزی مثل احمد داره، کاش منم....با احمد حرف زدم، احمد خوشبین بود و میگفت دیشب خواب خوبی دیده و آمدن این زن نشونه ی خوبیه بزاریم آذر رودرمان کنه با ناراحتی گفتم: آخه چطور بزارم پاره تنمُ ببره پیش خودش، اونم شهر، من اینجا میمیرم،پر پر میزنم براش احمد کمی تو اتاق کوچک راه رفت و فکر کرد و رو به من که ناخنمُ میجویدم گفت مزرعه میسپارم به پسر سید حسن،دوستمه و آدم قابل اعتمادی!کمی هم پولش میدم تا دلگرم بشه و خودمون به شهر میریم و در نزدیکیِ آذر اتاقی اجاره میکنیم، خوبه خانم جان؟دست هامو بهم کوبیدم
- عالیه بهتر از این نمیشه برم بقچه هامونُ جمع کنم
- منم میرم تا به پسر سید حسن سفارشات لازمُ کنم
- باشه خیر پیش آذر از شوق این که قراره درمان بشه سر از پا نمیشناخت و از ته دل قهقهه میزد و با مهری بازی میکرد.ته دلم نسبت به اون زن حس خوبی نداشتم
اما به قولی سعی میکردم به نیمه ی پر لیوان نگاه کنم.احمد کمکِ آذر میکرد تا بیاد به آدرسی که زن بهمون سپرده بود و من مهری و نصف وسایلُ میآوردم.زن از دور که متوجه ما شد به طرفمون امد.لبخندی زد و گفت: میدونستم زن عاقلی هستی کار خوبی کردی.دل نگرون هی بلند میشدم تا نزدیک درب میرفتمُ برمیگشتم و دوباره میاومدم مینشستم،احمد صداش درامد
- خانم جان چکار میکنی هی پا میشی میشینی،چرا اینقدر پریشونی همین الان از پیشِ آذر اومدی سه ساعتم نمیشه بالاخره اون خانم باید بتونه کارش انجام بده یا نه!!!نمیتونم احمد دلم شور میزنه، حقم بده تکه ای از وجودم رو به یه زنِ ارمنی سپردم بدون هیچ شناختی، داره نفسم بند میاد باید برم.دست مهری رو گرفتم و درب باز کردم، اتاقکِ سه در چهاری بود که اجاره کرده بودیم تا این چند روزُ بی سقفی بالا سر نباشیم.احمد کلافه گفت صبر کن منم دارم میرم دنبالِ یک کاری نمیشه که همین جور بشینم نگاه در و دیوار کنم حداقل خرج خورد و خوراکمون جور میشه تا یه جایی همراهیت میکنم
- آها خیره انشاالله، باشه با هم دو سه کوچه که رد کردیم به خونه ی مارینا زنِ ارمنی رسیدیم از احمد خداحافظی کردم
و کلون درب رو زدم، زن ارمنی با لباس خانگی ولی باز با نقاب دربُ باز کرد
- ماه صنم دوباره دلت طاقت نیاورد
بیا داخل لبخند خجولی زدمُ وارد حیاطِ نسبتا کوچکش شدم با اینکه بار سومم بود به اینجا میاومدم اما حسِ خیلی خوبی نداشتم همه چیز برام عجیب غریب بود، به اتاقی که آذر داخلش بود رفتم.خواب بود بهم گفته بود موقعه درمانش با مادهایی بیهوشش میکنه روی پاهاش مواد عجیب غریبی زده بود که من تا به حال ندیده بودم.به مارینا که در حال ریختنِ چای از قوریِ طلایی رنگش بودگفتم
- تا چند وقت دیگه خوب میشه!؟
- حدود بیست روز طول میکشه بعد از اونم باید یه ماه استراحت مطلق باشه تا بهبودیِ کامل پیدا کنه
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلوپنجم
دستمُ روی صورتِ مثل ماهش کشیدم و آهی از گلوم خارج شدبعد از اون کارم همین بود روزی سه چهار بار با مهری راهی خونه مارینا میشدم تا آذر رو ببینم اکثرا خواب بودوقتی هم بیدار میشد اینقدر از خوبیِ مارینا بهم میگفت که دلم قرص میشد.فردا طبق گفتهی مارینا میتونم با احمد به دنبال آذر برمُ به خونه بیارمش.برقِ شادیُ در چشمان احمد میتونستم به راحتی ببینم چون مارینا اجازه نمیداد مردِ نامحرم به حریمش پا بزاره و اعقاید خاصی داشت،شش النگویِ زر نشونمُ داخل کیسه ای پیچیدم تا صبح به عنوان مزدش بهش بدم خدا کنه که راضی باشه و کم نباشن کم کاری نکرده بود پای دخترمُ درمون کرده بود هر چند هنوز چیزی معلوم نبود اما از رنگ و روی آذر معلوم بود کارشُ درست پیش برده.احمد پشت درب منتظرمون موند
و منُ مهری وارد حیاط شدیم،آذر سرحال و شاد لبِ سنگفرشِ حیاط دست در دستِ مارینا نشسته بود و تخمه ی بو داده میشکست با دیدن من و خواهرش با شوق خندید و گفت ننه آمدی دنبالم
- آره ننه دورت بگرده،میریم خونه.دستت دردنکنه مارینا جان نمیدونم با چه زبونی ازت تشکر کنم تا عمر دارم دعاگوت هستم نمیدونم چرا حس کردم مردمکِ چشمانش میلرزه و ناراحته
- هر کسی دیگه هم جای من بود کمکِ این فرشتهی زیبا و دوستداشتنی میکردنقابشُ میزون کرد و سفارشات لازمُ برای بار سوم بهم گوشزد کرد و مقداری داروی تقویتی هم بهم داد،موقعه خداحافظی کیسه ی النگو ها رو بهش دادم دستم پس زد و با ناراحتی گفت من برای پول اینکارو نکردم واسهِ دلِ خودم بود
- اگر برنداری ناراحت میشم تو رو به خدا قبول کن ازم ناراحت از قسم دادنم یکی از النگو ها رو برداشت و بقیه رو بهم پس دادآذر رو طوری بغل کرده بود و به خودش فشار میداد انگار دخترشه!با بغض روی موهاشُ بوسید و به داخلِ اتاق رفت و درب چفت کرد، شونه ای بالا انداختم و آذر رو کمک کردم تا بیرون حیاط بره،احمد از جلوتر کالسکه کرایه کرده بود تا به پای آذر فشار نیاد.به اتاق اجاره ای رفتیم و کارم شده بود مراقبت و تقویتِ پای آذر با دارو هایی که مارینا داده بودروز به روز پاهای آذر بهتر میشدن و من از خوشحالی اشک شوق میریختم آذر در حال خوردنِ داروهاش بود که درب اتاق به صدا درآمد به گمون اینکه غریبه ای یا همسایه ای هست،دربُ باز کردم.مارینا بود!
- سلام ماه صنم
- سلام جانم، چیزی شده که به اینجا آمدی؟
- آمدم وضعیتِ پاهای آذر رو ببینم هول شده بود و نگاهشُ ازم میدزدیدبا دودلی اجازه دادم داخل بیاد ... کمی معاینه کرد و بیشتر آذر میبوسید و نوازش میکرد،حقیقتا زیاد از کاراش خوشم نمیاومد ولی نمیتونستم بخاطر لطفی که بهم کرده چیزی بهش بگم.این روند هر روز تکرار میشد تا اینکه امروز بعد از این که رفت آذر با ناراحتی صدام کرد ننه مارینا میگه بیا دخترِ من بشو،درسته مهربونه اما من دیگه دوستش ندارم
آخه میخواد منُ ازتون جدا کنه!!حالم از شنیدن حرفهای آذر بد شد دست به دیوار گرفتمُ نشستم پس همینه که هر روز به اینجا میاد میخاد پاره ی تنمُ ازم بگیره ازش میترسیدم دیگه موندن اینجا فایده ای نداشت، احمد که آمد همون بیرون ماجرا رو براش تعریف کردم و ازش خواستم هر چه زودتر از اینجا بریم.احمد گفت: ولی نمیتونیم به روستا بریم،
- آخه چرا؟؟احمد دستی به ته ریشش کشید و گفت: داخل یه شرکت قرارداد بستم اونم سه ماهه باید دو ماه دیگه بمونیم
-رو به احمدگفتم من نمیتونم دیگه وجودِ مارینا رو تحمل کنم حداقل بیا برو یه جای دیگه رو اجاره کن احمد گفت - باشه خانم جان همین الان میرم دنبالش احمد بدون اینکه داخل بیاد به دنبالِ اتاق رفت شب شده بود که احمد خوشحال با پاکت آبنبات قیچی به خونه آمد به پیشوازش رفتم
- سلام چی شد؟
- بفرما خانم جان دهانت شیرین کن یه اتاق خیلی دور تر از اینجا پیدا کردم سپردم گاری اول صبح زود بیاد وسایلمون رو جمع کنیم بریم ...
- خدا خیرت بده بفرما داخل با خوشحالی بقچه هامونُ دوباره بستم و آماده جا به جایی شدیم صبحِ زود گاریچی به درب اتاق آمد و ما وسایلی که این چند وقت خریده بودیمُ بارِ گاری کردیم و خودمونم نشستیمُ حرکت کردیم از خدا خواستم کاری کنه از شرِ مارینا راحت بشیم اتاقِ بزرگتری نسبت به قبلی بود و یه حیاط خیلی کوچک هم داشت که مُسترا داخلش بودخداروشکر دیگه خبری از مارینا نشد و آذرم بعد از یه ماه خیلی راحت راه میرفت و قند تو دلم آب میشد ...تو این مدت با راحله زن همسایه رفیق شده بودم که خونشون همسایه ی دیوار به دیوار مون بود زنی نسبتا تپل با صورتی مهربون کمی شباهت به حنیفه داشت،طبق روال همیشگی کمی نخودُ کشمشم برداشته بود و به دیدنم آمده بودُ
پسرِ کوچولوش در حال بازی با مهری بود که رو بهم گفت میگم ماه صنم تا کی میخوای بشینی تو خونه و نگاه در و دیوار کنی چرا نمیری سرکار؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلوپنجم
دستمُ روی صورتِ مثل ماهش کشیدم و آهی از گلوم خارج شدبعد از اون کارم همین بود روزی سه چهار بار با مهری راهی خونه مارینا میشدم تا آذر رو ببینم اکثرا خواب بودوقتی هم بیدار میشد اینقدر از خوبیِ مارینا بهم میگفت که دلم قرص میشد.فردا طبق گفتهی مارینا میتونم با احمد به دنبال آذر برمُ به خونه بیارمش.برقِ شادیُ در چشمان احمد میتونستم به راحتی ببینم چون مارینا اجازه نمیداد مردِ نامحرم به حریمش پا بزاره و اعقاید خاصی داشت،شش النگویِ زر نشونمُ داخل کیسه ای پیچیدم تا صبح به عنوان مزدش بهش بدم خدا کنه که راضی باشه و کم نباشن کم کاری نکرده بود پای دخترمُ درمون کرده بود هر چند هنوز چیزی معلوم نبود اما از رنگ و روی آذر معلوم بود کارشُ درست پیش برده.احمد پشت درب منتظرمون موند
و منُ مهری وارد حیاط شدیم،آذر سرحال و شاد لبِ سنگفرشِ حیاط دست در دستِ مارینا نشسته بود و تخمه ی بو داده میشکست با دیدن من و خواهرش با شوق خندید و گفت ننه آمدی دنبالم
- آره ننه دورت بگرده،میریم خونه.دستت دردنکنه مارینا جان نمیدونم با چه زبونی ازت تشکر کنم تا عمر دارم دعاگوت هستم نمیدونم چرا حس کردم مردمکِ چشمانش میلرزه و ناراحته
- هر کسی دیگه هم جای من بود کمکِ این فرشتهی زیبا و دوستداشتنی میکردنقابشُ میزون کرد و سفارشات لازمُ برای بار سوم بهم گوشزد کرد و مقداری داروی تقویتی هم بهم داد،موقعه خداحافظی کیسه ی النگو ها رو بهش دادم دستم پس زد و با ناراحتی گفت من برای پول اینکارو نکردم واسهِ دلِ خودم بود
- اگر برنداری ناراحت میشم تو رو به خدا قبول کن ازم ناراحت از قسم دادنم یکی از النگو ها رو برداشت و بقیه رو بهم پس دادآذر رو طوری بغل کرده بود و به خودش فشار میداد انگار دخترشه!با بغض روی موهاشُ بوسید و به داخلِ اتاق رفت و درب چفت کرد، شونه ای بالا انداختم و آذر رو کمک کردم تا بیرون حیاط بره،احمد از جلوتر کالسکه کرایه کرده بود تا به پای آذر فشار نیاد.به اتاق اجاره ای رفتیم و کارم شده بود مراقبت و تقویتِ پای آذر با دارو هایی که مارینا داده بودروز به روز پاهای آذر بهتر میشدن و من از خوشحالی اشک شوق میریختم آذر در حال خوردنِ داروهاش بود که درب اتاق به صدا درآمد به گمون اینکه غریبه ای یا همسایه ای هست،دربُ باز کردم.مارینا بود!
- سلام ماه صنم
- سلام جانم، چیزی شده که به اینجا آمدی؟
- آمدم وضعیتِ پاهای آذر رو ببینم هول شده بود و نگاهشُ ازم میدزدیدبا دودلی اجازه دادم داخل بیاد ... کمی معاینه کرد و بیشتر آذر میبوسید و نوازش میکرد،حقیقتا زیاد از کاراش خوشم نمیاومد ولی نمیتونستم بخاطر لطفی که بهم کرده چیزی بهش بگم.این روند هر روز تکرار میشد تا اینکه امروز بعد از این که رفت آذر با ناراحتی صدام کرد ننه مارینا میگه بیا دخترِ من بشو،درسته مهربونه اما من دیگه دوستش ندارم
آخه میخواد منُ ازتون جدا کنه!!حالم از شنیدن حرفهای آذر بد شد دست به دیوار گرفتمُ نشستم پس همینه که هر روز به اینجا میاد میخاد پاره ی تنمُ ازم بگیره ازش میترسیدم دیگه موندن اینجا فایده ای نداشت، احمد که آمد همون بیرون ماجرا رو براش تعریف کردم و ازش خواستم هر چه زودتر از اینجا بریم.احمد گفت: ولی نمیتونیم به روستا بریم،
- آخه چرا؟؟احمد دستی به ته ریشش کشید و گفت: داخل یه شرکت قرارداد بستم اونم سه ماهه باید دو ماه دیگه بمونیم
-رو به احمدگفتم من نمیتونم دیگه وجودِ مارینا رو تحمل کنم حداقل بیا برو یه جای دیگه رو اجاره کن احمد گفت - باشه خانم جان همین الان میرم دنبالش احمد بدون اینکه داخل بیاد به دنبالِ اتاق رفت شب شده بود که احمد خوشحال با پاکت آبنبات قیچی به خونه آمد به پیشوازش رفتم
- سلام چی شد؟
- بفرما خانم جان دهانت شیرین کن یه اتاق خیلی دور تر از اینجا پیدا کردم سپردم گاری اول صبح زود بیاد وسایلمون رو جمع کنیم بریم ...
- خدا خیرت بده بفرما داخل با خوشحالی بقچه هامونُ دوباره بستم و آماده جا به جایی شدیم صبحِ زود گاریچی به درب اتاق آمد و ما وسایلی که این چند وقت خریده بودیمُ بارِ گاری کردیم و خودمونم نشستیمُ حرکت کردیم از خدا خواستم کاری کنه از شرِ مارینا راحت بشیم اتاقِ بزرگتری نسبت به قبلی بود و یه حیاط خیلی کوچک هم داشت که مُسترا داخلش بودخداروشکر دیگه خبری از مارینا نشد و آذرم بعد از یه ماه خیلی راحت راه میرفت و قند تو دلم آب میشد ...تو این مدت با راحله زن همسایه رفیق شده بودم که خونشون همسایه ی دیوار به دیوار مون بود زنی نسبتا تپل با صورتی مهربون کمی شباهت به حنیفه داشت،طبق روال همیشگی کمی نخودُ کشمشم برداشته بود و به دیدنم آمده بودُ
پسرِ کوچولوش در حال بازی با مهری بود که رو بهم گفت میگم ماه صنم تا کی میخوای بشینی تو خونه و نگاه در و دیوار کنی چرا نمیری سرکار؟
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_4 ᪣ ꧁ه
قسمت چهارم
سری تکان دادم و همانطور که زیر لب میگفتم چقدر صبر؟این زندگی همه اش شده صبر، اونم یه صبر تلخ.از صفحه پیامک خارج شدم نت گوشی را که انگار یه آب گورایی رو به پایان بود و می بایست قطره قطره ازش استفاده کنم را روشن کردم و وارد صفحه مجازی شدم.نت را قطع کردم، باید تصمیم می گرفتم که از کجای خاطراتم شروع کنم؟ از بچگی؟! من که بچگی نکردم، نه من.بلکه تمام دخترهای روستامون نمی فهمن بچگی چیه و از وقتی چشم باز می کنن گیر زندگی و کار و هزار تا مشکل هستن، ما هیچ درکی از گردش و تفریح نداریم، تا جایی به یادم می آمد، هیچ وقت یه مسافرت نرفتیم ما اصلا نمی دونستیم پارک و بوستان چی هست؟برای ما همه چی در کار کردن بدبختی خلاصه میشد، وقتی صحبت از گردش میومد فکر می کردیم گردش همون جمع کردن هیزم برای پختن نان هست و پیک نیک همان رفتن به کوه برای چیدن سبزی های آشی هست، فکر می کردیم بازی، چیدن دبه های آب ردیف پشت سر هم هست تا نوبتمون بشه و از چشمه آب بیاریم.آه چقدر ما بیچاره بودیم، توی زمانی که همه جا از آب و برق و گاز و تلفن بهره می بردند ما می بایست با دبه آب از چشمه بیاریم.برای حمام یک دیگ بزرگ سیاه پر آب کنیم بزاریم روی آتش و آب ها که نیمه گرم شد،در پناه چهار تا دیوار که سقفی نداشت خودمون را بشوریم.ما حتی امکانات اولیه زندگی هم نداشتیم، تازه من از همه دخترای روستا خوشبخت تر شدم، چرا که مثلا شوهرم شهری بود و منو از روستا بیرون کشید و اورد اینجا شهر نشین شدیم.آهی کشیدم، باید افکارم را متمرکز می کردم و از یک جای خوب خاطراتم را شروع می کردم.دستم را زدم زیر چانه ام و خیره به دیوار سفید لک شده روبه رویم که توی فضای نیمه تاریک اتاق انگار اون لکه یه آدم زشت بود و به من دهن کجی می کرد شدم و یک دفعه چیزی در ذهنم جرقه زد.درسته خودشه.نت گوشی ای که بعد ازدواجم هدیه وحید بود بهم، را وصل کردم و دستم را روی آیکون صوت گذاشتم اینچنین شروع کردم:...
کلاس دوم دبستان بودم تازه از مدرسه برگشته بودم، هنوز لباسای مدرسه که معمولا لباس های کوتاه شده دخترعمه هام بود که به ما میرسید را در نیاورده بودم که متوجه صدای هق هق محبوبه از داخل اتاق کناری که انباری خانه محسوب میشد شدم.مقنعه را روی دستم گرفتم و روسری بلند را روی موهام مرتب کردم و آهسته در آهنی قدیمی اتاق را هل دادم، در با صدای ناله قیژی باز شد، پرده آبی کدر جلوی در را کنار زدم و سرم را پشت پرده بردم.برق اتاق خاموش بود، خیره به فضای تاریک روبه رو بودم و چند بار پلک زدم تا چشمام به تاریکی عادت کنه و بالاخره گوشه اتاق محبوبه را دیدم در حالیکه توی خودش فرو رفته بود و داشت گریه می کرد، می خواستم سوالی بپرسم که ناگهان متوجه تکه های کاغذ جلوی محبوبه شدم، نا خوداگاه خودم را داخل انباری کشیدم و همونطور که جلو میرفتم آااخی گفتم و بدو خودم به محبوبه رساندم و همانطور که کاغذ پاره های جلوی محبوبه را تند تند جمع می کردم گفت: وای آبجی! اینا کتابای درسیت هست مگه نه؟! چرا...چرا پاره شون کردی.محبوبه که هق هقش کمتر شده بود با این سوال من انگار نمک به زخمش پاشیده باشن شروع کرد بلند بلند گریه کردن...صدای هق هق محبوبه که الان شبیه ناله دخترکی بی پناه بود بلند شد، دستپاچه شدم، با دو تا دستای کوچکم دست های سرد و ظریف محبوبه را گرفتم و گفتم: چی شده آبجی؟! چرا گریه میکنی؟! و یکی از برگه ها پاره را توی دست گرفتم و گفتم: اینا چرا اینجوری شدن؟! کی پاره کرده؟! با کی دعوات شده؟!محبوبه بینی اش را بالا کشید و گفت: بابا پرتشون کرد و منم پاره شون کردم دیگه...
با دستم اشک روی گونه محبوبه را پاک کردم و گفتم: آخه چرا؟ تو که عاشق درس خوندن بودی، تو که نمره هات همیشه خوب بود و شاگرد اول کلاس بودی، ن...ن..نکنه امتحانت بد شدی و خانم معلم به بابا گفته و...محبوبه با بی حوصلگی گفت: اه چقدر حرف مفت میزنی منیره، بابا کی درباره درس و مشق ما پرس و جو کرده که حالا دفعه دومش باشه؟! اصلا فکر می کنی درس خوندن ما برای بابا مهمه؟! اصلا تنها بابای ما اینجور نیست، توی کل این روستا نگاه کن، کدوم پدری هست بگه دخترای من برن درس بخونن؟! مگه غیر از اینه که دختر را می خوان برای کار، برای پخت و پز،برای درو کردن، برای آب آوردن، برای جارو و لباس شستن، انگار از آسمون نازل شده که دخترا مثل...کار کنن پسرا هم همیشه خدا قلدری کنن و هر کار دلشون میخواد کنن...آه کوتاهی کشیدم و همینطور که ابروهام را بالا میدادم گفتم: آره راست میگی، اما مگه ما دخترا برای همی کارا نیستیم؟!خوب خوب....محبوبه با سر انگشت پا تکه کاغذی را عقب زد و گفت: خوب خوب نکن تو هم با این حرفات، برو از اینجا بزار با درد خودم بسوزم...
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_4 ᪣ ꧁ه
قسمت چهارم
سری تکان دادم و همانطور که زیر لب میگفتم چقدر صبر؟این زندگی همه اش شده صبر، اونم یه صبر تلخ.از صفحه پیامک خارج شدم نت گوشی را که انگار یه آب گورایی رو به پایان بود و می بایست قطره قطره ازش استفاده کنم را روشن کردم و وارد صفحه مجازی شدم.نت را قطع کردم، باید تصمیم می گرفتم که از کجای خاطراتم شروع کنم؟ از بچگی؟! من که بچگی نکردم، نه من.بلکه تمام دخترهای روستامون نمی فهمن بچگی چیه و از وقتی چشم باز می کنن گیر زندگی و کار و هزار تا مشکل هستن، ما هیچ درکی از گردش و تفریح نداریم، تا جایی به یادم می آمد، هیچ وقت یه مسافرت نرفتیم ما اصلا نمی دونستیم پارک و بوستان چی هست؟برای ما همه چی در کار کردن بدبختی خلاصه میشد، وقتی صحبت از گردش میومد فکر می کردیم گردش همون جمع کردن هیزم برای پختن نان هست و پیک نیک همان رفتن به کوه برای چیدن سبزی های آشی هست، فکر می کردیم بازی، چیدن دبه های آب ردیف پشت سر هم هست تا نوبتمون بشه و از چشمه آب بیاریم.آه چقدر ما بیچاره بودیم، توی زمانی که همه جا از آب و برق و گاز و تلفن بهره می بردند ما می بایست با دبه آب از چشمه بیاریم.برای حمام یک دیگ بزرگ سیاه پر آب کنیم بزاریم روی آتش و آب ها که نیمه گرم شد،در پناه چهار تا دیوار که سقفی نداشت خودمون را بشوریم.ما حتی امکانات اولیه زندگی هم نداشتیم، تازه من از همه دخترای روستا خوشبخت تر شدم، چرا که مثلا شوهرم شهری بود و منو از روستا بیرون کشید و اورد اینجا شهر نشین شدیم.آهی کشیدم، باید افکارم را متمرکز می کردم و از یک جای خوب خاطراتم را شروع می کردم.دستم را زدم زیر چانه ام و خیره به دیوار سفید لک شده روبه رویم که توی فضای نیمه تاریک اتاق انگار اون لکه یه آدم زشت بود و به من دهن کجی می کرد شدم و یک دفعه چیزی در ذهنم جرقه زد.درسته خودشه.نت گوشی ای که بعد ازدواجم هدیه وحید بود بهم، را وصل کردم و دستم را روی آیکون صوت گذاشتم اینچنین شروع کردم:...
کلاس دوم دبستان بودم تازه از مدرسه برگشته بودم، هنوز لباسای مدرسه که معمولا لباس های کوتاه شده دخترعمه هام بود که به ما میرسید را در نیاورده بودم که متوجه صدای هق هق محبوبه از داخل اتاق کناری که انباری خانه محسوب میشد شدم.مقنعه را روی دستم گرفتم و روسری بلند را روی موهام مرتب کردم و آهسته در آهنی قدیمی اتاق را هل دادم، در با صدای ناله قیژی باز شد، پرده آبی کدر جلوی در را کنار زدم و سرم را پشت پرده بردم.برق اتاق خاموش بود، خیره به فضای تاریک روبه رو بودم و چند بار پلک زدم تا چشمام به تاریکی عادت کنه و بالاخره گوشه اتاق محبوبه را دیدم در حالیکه توی خودش فرو رفته بود و داشت گریه می کرد، می خواستم سوالی بپرسم که ناگهان متوجه تکه های کاغذ جلوی محبوبه شدم، نا خوداگاه خودم را داخل انباری کشیدم و همونطور که جلو میرفتم آااخی گفتم و بدو خودم به محبوبه رساندم و همانطور که کاغذ پاره های جلوی محبوبه را تند تند جمع می کردم گفت: وای آبجی! اینا کتابای درسیت هست مگه نه؟! چرا...چرا پاره شون کردی.محبوبه که هق هقش کمتر شده بود با این سوال من انگار نمک به زخمش پاشیده باشن شروع کرد بلند بلند گریه کردن...صدای هق هق محبوبه که الان شبیه ناله دخترکی بی پناه بود بلند شد، دستپاچه شدم، با دو تا دستای کوچکم دست های سرد و ظریف محبوبه را گرفتم و گفتم: چی شده آبجی؟! چرا گریه میکنی؟! و یکی از برگه ها پاره را توی دست گرفتم و گفتم: اینا چرا اینجوری شدن؟! کی پاره کرده؟! با کی دعوات شده؟!محبوبه بینی اش را بالا کشید و گفت: بابا پرتشون کرد و منم پاره شون کردم دیگه...
با دستم اشک روی گونه محبوبه را پاک کردم و گفتم: آخه چرا؟ تو که عاشق درس خوندن بودی، تو که نمره هات همیشه خوب بود و شاگرد اول کلاس بودی، ن...ن..نکنه امتحانت بد شدی و خانم معلم به بابا گفته و...محبوبه با بی حوصلگی گفت: اه چقدر حرف مفت میزنی منیره، بابا کی درباره درس و مشق ما پرس و جو کرده که حالا دفعه دومش باشه؟! اصلا فکر می کنی درس خوندن ما برای بابا مهمه؟! اصلا تنها بابای ما اینجور نیست، توی کل این روستا نگاه کن، کدوم پدری هست بگه دخترای من برن درس بخونن؟! مگه غیر از اینه که دختر را می خوان برای کار، برای پخت و پز،برای درو کردن، برای آب آوردن، برای جارو و لباس شستن، انگار از آسمون نازل شده که دخترا مثل...کار کنن پسرا هم همیشه خدا قلدری کنن و هر کار دلشون میخواد کنن...آه کوتاهی کشیدم و همینطور که ابروهام را بالا میدادم گفتم: آره راست میگی، اما مگه ما دخترا برای همی کارا نیستیم؟!خوب خوب....محبوبه با سر انگشت پا تکه کاغذی را عقب زد و گفت: خوب خوب نکن تو هم با این حرفات، برو از اینجا بزار با درد خودم بسوزم...
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👍1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_5 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجم
با این حرف تازه یادم افتاد هنوز دلیل واقعی گریه محبوبه را نفهمیدم، پس گفتم: اول تو بگو چی شده گریه می کنی؟ بعد من ازاینجا میرم...محبوبه خیره به نقطه ای نامعلوم روی دیوار کاهگلی روبه رو گفت: بابا گفته دیگه حق ندارم درس بخونم، گفته اگر مدرسه برم میاد منو از مدرسه بیرون می کشه و تا خونه با سیم میزنتم...اخم هام را کشیدم تو هم و گفتم: بابا مهربونه، آخه برای چی باید این کار را کنه؟محبوبه بغضش را قورت دارد و گفت: برای اینکه می خواد منو عروس کنه، می خواد یه نون خور کم کنه، میخواد من نباشم، می خواد من درس نخونم چون من یه دخترم و یه دختر باید به سازی که بزرگترا براش میزنن برقصه...از اسم عروسی یه حس خوب بهم دست داد چون تو عروسی لباسای رنگ و وارنگ می دیدیم، وقتی چشممون به ناخن های قرمز و خوشگل عروس که نمی دونم با چه رنگی اینقدر خوشگل رنگ آمیزیش می کردن ،می افتاد دلم تاپ تاپ می کرد و یه جورایی دوست داشتم، ناخن های منم همون قدر خوشگل رنگ بشه، اما اینجا زنها فقط یه شب میتونستن اینقدر خوشگل بشن، اونم شب عروسی...سری تکان دادم و گفتم: خوب عروسی که خوبه...محبوبه نگاه تندی بهم کرد و گفت: عروسی خوبه برو عروس بشو، برا من خوب نیست، چون دوست دارم درس بخونم و دکتر بشم،چون نمی خوام مثل تمام مردم این آبادی با پسر دایی و پسر عمو و قوم و خویش ازدواج کنم و تا ابد محکوم به ماندن در این آبادی باشم.هیچی از حرفهای محبوبه درک نمی کردم، اما سرم را تکون دادم و گفتم حالا داماد کیه؟محبوبه هوفی کرد و گفت: فکر می کنی کیه؟! مگه دخترای این روستا غیر از قوم و خویش با کسی دیگه ای هم وصلت می کنن؟! خوب معلومه منصور پسر عمه خورشید اومده خواستگاری...
از شنیدن اسم منصور خنده ام گرفت، پسری که هنوز ازدواج نکرده موهاش سفید بود، لباساش همیشه خدا پر خاک و خل بود و گاهی دنبال گوسفندا چوپانی می کرد و بعضی وقتا هم همراه شوهر عمه میرفت به شهر و کارگری می کرد، همه می گفتن پسر زحمت کشی هست اما نمی دونم چرا اسمش را میشنیدم از هر چی مرد بود بدم میومد، پس زبر لب گفتم: خوب خوب پسر عمه است دیگه....درسته شلخته است اما همه میگن زحمت کش هست و پول درمیاره...محبوبه با خشمی تو صداش گفت: پولش بخوره تو سرش، منو از سر کلاس پنجم کشیدن بیرون، مگه من چقدر سن دارم که باید زن منصور که سی و پنج سال سن داره بشم هاااا...محبوبه با زدن این حرف بغضی که میرفت تا خاموش بشه را شکست و دوباره شروع به های های گریه کردن نمود.از اون روز به بعد محبوبه مدرسه نرفت و چند شب بعد، درست آخر هفته که مدرسه تعطیل بود، عمه خانم و شوهر عمه با پسرش منصور اومدن خونه مون، درسته که رفت و آمد خانوادگی اونم توی یه روستای کوچک مرسوم بود اما این اومدنه با اون اومدنهای قبلی خیلی فرق داشت.محبوبه دوباره پناه برده بود به انباری خونه و اینبار من هم کنارش نشسته بودم و مارال و مرجان هم که دوقلو بودن و تازه چهار سالشون شده بود کنار ما دو تا بغ کرده بودن...محبوبه که این چند روز یکسره کارش گریه کردن بود، الان بی صدا به نقطه ای چشم دوخته بود، یک جور بی صدا بود که از صد تا گریه کردن آزار دهنده تر بود و من می خواستم یه کاری کنم که محبوبه را خوشحال کنم، پس گفتم: ناراحت نباش محبوبه، داداش میثم الان خبر نداره، رفته شهر برای کار، خوب هر چند وقت یکبار میاد، ایندفعه که اومد بهش بگو منصور را نمی خوای، میثم هم مهربونه و هم خیلی قوی تر از منصور هست و راحت می تونه منصور را بزنه و سر جاش بنشونه...محبوبه نگاهی بی روح بهم انداخت و آه کوتاهی کشید.خودم را جلوتر کشیدم و همونطور که دستش را میگرفتم گفتم: به خدا راست میگم، تو فقط صبر کن، دیگه نه غصه بخور و نه گریه کن، بالاخره میثم میادش دیگه...محبوبه بی حوصله دست منو کناری زد و با صدای ضعیفی که انگار از ته چاه بیرون میومد گفت: میثم هم یه مرد از اهالی همین آبادی لعنتی هست، اونم مثل باباست میگه یه دختر نباید روی حرف بزرگترش خصوصا باباش حرف بزنه، میگه این حرفا و این فضولی ها به شما نیومده، باید هر تصمیمی براتون گرفتن انجام بدین و بعد نگاهی به من و مارال و مرجان کرد و گفت: شما سه تا هم مثل من...امروز نوبت من هست و فردا هم نوبت شماست، توی این روستا بقیه تصمیم میگیرن که تو چی بخوری، چه طوری بپوشی، چه طوری زندگی کنی...شما چون دخترین محکوم به چشم گفتن هستین فهمیدین؟!با شنیدن این حرف محبوبه، یه ترس عجیبی ریخت توی بدنم و زیر لب گفتم: نه...نه...من می خوام درس بخونم...من نمی خوام..در همین حین صدای مادر از پشت در اومد: کجایی محبوبه؟! مگه نشنیدی چقدر صدات زدم...
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_5 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجم
با این حرف تازه یادم افتاد هنوز دلیل واقعی گریه محبوبه را نفهمیدم، پس گفتم: اول تو بگو چی شده گریه می کنی؟ بعد من ازاینجا میرم...محبوبه خیره به نقطه ای نامعلوم روی دیوار کاهگلی روبه رو گفت: بابا گفته دیگه حق ندارم درس بخونم، گفته اگر مدرسه برم میاد منو از مدرسه بیرون می کشه و تا خونه با سیم میزنتم...اخم هام را کشیدم تو هم و گفتم: بابا مهربونه، آخه برای چی باید این کار را کنه؟محبوبه بغضش را قورت دارد و گفت: برای اینکه می خواد منو عروس کنه، می خواد یه نون خور کم کنه، میخواد من نباشم، می خواد من درس نخونم چون من یه دخترم و یه دختر باید به سازی که بزرگترا براش میزنن برقصه...از اسم عروسی یه حس خوب بهم دست داد چون تو عروسی لباسای رنگ و وارنگ می دیدیم، وقتی چشممون به ناخن های قرمز و خوشگل عروس که نمی دونم با چه رنگی اینقدر خوشگل رنگ آمیزیش می کردن ،می افتاد دلم تاپ تاپ می کرد و یه جورایی دوست داشتم، ناخن های منم همون قدر خوشگل رنگ بشه، اما اینجا زنها فقط یه شب میتونستن اینقدر خوشگل بشن، اونم شب عروسی...سری تکان دادم و گفتم: خوب عروسی که خوبه...محبوبه نگاه تندی بهم کرد و گفت: عروسی خوبه برو عروس بشو، برا من خوب نیست، چون دوست دارم درس بخونم و دکتر بشم،چون نمی خوام مثل تمام مردم این آبادی با پسر دایی و پسر عمو و قوم و خویش ازدواج کنم و تا ابد محکوم به ماندن در این آبادی باشم.هیچی از حرفهای محبوبه درک نمی کردم، اما سرم را تکون دادم و گفتم حالا داماد کیه؟محبوبه هوفی کرد و گفت: فکر می کنی کیه؟! مگه دخترای این روستا غیر از قوم و خویش با کسی دیگه ای هم وصلت می کنن؟! خوب معلومه منصور پسر عمه خورشید اومده خواستگاری...
از شنیدن اسم منصور خنده ام گرفت، پسری که هنوز ازدواج نکرده موهاش سفید بود، لباساش همیشه خدا پر خاک و خل بود و گاهی دنبال گوسفندا چوپانی می کرد و بعضی وقتا هم همراه شوهر عمه میرفت به شهر و کارگری می کرد، همه می گفتن پسر زحمت کشی هست اما نمی دونم چرا اسمش را میشنیدم از هر چی مرد بود بدم میومد، پس زبر لب گفتم: خوب خوب پسر عمه است دیگه....درسته شلخته است اما همه میگن زحمت کش هست و پول درمیاره...محبوبه با خشمی تو صداش گفت: پولش بخوره تو سرش، منو از سر کلاس پنجم کشیدن بیرون، مگه من چقدر سن دارم که باید زن منصور که سی و پنج سال سن داره بشم هاااا...محبوبه با زدن این حرف بغضی که میرفت تا خاموش بشه را شکست و دوباره شروع به های های گریه کردن نمود.از اون روز به بعد محبوبه مدرسه نرفت و چند شب بعد، درست آخر هفته که مدرسه تعطیل بود، عمه خانم و شوهر عمه با پسرش منصور اومدن خونه مون، درسته که رفت و آمد خانوادگی اونم توی یه روستای کوچک مرسوم بود اما این اومدنه با اون اومدنهای قبلی خیلی فرق داشت.محبوبه دوباره پناه برده بود به انباری خونه و اینبار من هم کنارش نشسته بودم و مارال و مرجان هم که دوقلو بودن و تازه چهار سالشون شده بود کنار ما دو تا بغ کرده بودن...محبوبه که این چند روز یکسره کارش گریه کردن بود، الان بی صدا به نقطه ای چشم دوخته بود، یک جور بی صدا بود که از صد تا گریه کردن آزار دهنده تر بود و من می خواستم یه کاری کنم که محبوبه را خوشحال کنم، پس گفتم: ناراحت نباش محبوبه، داداش میثم الان خبر نداره، رفته شهر برای کار، خوب هر چند وقت یکبار میاد، ایندفعه که اومد بهش بگو منصور را نمی خوای، میثم هم مهربونه و هم خیلی قوی تر از منصور هست و راحت می تونه منصور را بزنه و سر جاش بنشونه...محبوبه نگاهی بی روح بهم انداخت و آه کوتاهی کشید.خودم را جلوتر کشیدم و همونطور که دستش را میگرفتم گفتم: به خدا راست میگم، تو فقط صبر کن، دیگه نه غصه بخور و نه گریه کن، بالاخره میثم میادش دیگه...محبوبه بی حوصله دست منو کناری زد و با صدای ضعیفی که انگار از ته چاه بیرون میومد گفت: میثم هم یه مرد از اهالی همین آبادی لعنتی هست، اونم مثل باباست میگه یه دختر نباید روی حرف بزرگترش خصوصا باباش حرف بزنه، میگه این حرفا و این فضولی ها به شما نیومده، باید هر تصمیمی براتون گرفتن انجام بدین و بعد نگاهی به من و مارال و مرجان کرد و گفت: شما سه تا هم مثل من...امروز نوبت من هست و فردا هم نوبت شماست، توی این روستا بقیه تصمیم میگیرن که تو چی بخوری، چه طوری بپوشی، چه طوری زندگی کنی...شما چون دخترین محکوم به چشم گفتن هستین فهمیدین؟!با شنیدن این حرف محبوبه، یه ترس عجیبی ریخت توی بدنم و زیر لب گفتم: نه...نه...من می خوام درس بخونم...من نمی خوام..در همین حین صدای مادر از پشت در اومد: کجایی محبوبه؟! مگه نشنیدی چقدر صدات زدم...
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👍1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_6 ᪣ ꧁ه
قسمت ششم
مادر داخل انباری شد و تا ما را دید که دور محبوبه حلقه زدیم، لنگ دمپایی جلوی در را برداشت و همانطور که ما را نشانه گرفته بود گفت پس بگو چرا نشنیده!، شما دوره اش کردین هااا و لنگ دمپایی را پرتاب کرد،مرجان و مارال مثل گلوله توی تفنگ از جا بلند شدند و از زیر بغل مامان فرار کردن بیرون، دمپایی هم بعد از برخورد به شانه من، جلوی محبوبه افتاد همانطور که شانه ام را می مالیدم بغضم شکست و گفتم مامان چرا میزنی؟!مادر بی توجه به حرف من، چشم غره ای به محبوبه رفت و گفت مگه نگفتم مثل بچه آدم چادرت را سر میکنی و میای توی اتاق مهمونخونه، پشت پرده میشینی،ها.محبوبه شانه ای بالا انداخت و همانطور که رویش را به سمت دیگه برمی گرداند گفت حالا انگار کی اومده خوب عمه خورشید تشریفشون را آوردن با اون پیرپسر بد قواره اش، اینا را همیشه می بینیم و نیاز به همچی ادا و اصولی نیست.مادر صدایی که از خشم می لرزید را بالا برد و گفت مگه بهت نگفتم، پسر عمه ات روت نظر داره، می خواد باهات عروسی کنه این حرف را چند بار باید بهت بگم!محبوبه با صدای بغض دارش گفت:می خوام خبر مرگش نظر داشته باشه، حالا شما که بریدن و دوختین، من بیام برا چی؟مگه مثل توی تلویزیون میخوایین برای خواستگارا چایی بیارم یا اینکه میزارین با خواستگارم دو کلام حرف بزنم که منم بیام توی اتاق!مادر که به حد انفجار عصبی شده بود، لنگ دمپایی را برداشت و همانطور که حواله محبوبه می کرد گفت خاک برسرم! این حرفا چیه میگی؟! اگر باد به گوش اهالی آبادی برسونه که دختر اسحاق همچی حرفایی میزنه دیگه آبرو توی روستا برامون نمیمونه و بعد با صدای بلند ادامه داد پس این حرفا را از توی تلویزیون یاد میگیرین،فهمیدم،...
باید از دیدن تلویزیون هم محرومتون کنم و دستش بالا رفت تا ضربه بعدی را بزنه دلم رحم اومد.خودم را انداختم وسط مادر و محبوبه و گفتم مامان! من می دونم تو چقدر بچه هات را دوست داری، آخه منصور ارزشش را داره که....مامان نذاشت حرفم را بزنم منو هل داد به طرف در و گفت: منیره تا با این دمپایی تنت را کبود نکردم میری بیرون هااا و به زور منو از انباری انداخت بیرون ودر را بست.پشت در گوش وایستادم،همانطور صدای داد و بیداد مادرم بالا می گرفت، صدای گریه محبوبه هم بلند تر میشد.زمستان به بهار رسید و بهار به تابستان حالا همه آبادی میدانستند که محبوبه شیرینی خورده پیر پسر عمه خورشید،منصور هست.میثم هم چند باری از شهر به روستا آمده بود و با اینکه میدید که محبوبه چگونه برای مدرسه رفتن بال بال می زند و دل خوشی از منصور ندارد، اما برایش تفاوتی نمی کرد، چرا که اعتقاد او هم این بود که نباید روی حرف پدرم حرف بزنیم و اصلا برایش جا افتاده بود که دختر باید کار کند و درس و مدرسه فقط برای پسرهاست من از دیدن محبوبه که هر روز بیشتر از قبل شکسته تر و ناراحت تر به نظر می رسید، غصه ام می گرفت اما کاری از دستم بر نمی آمد.آخر تابستان بود، انگار محبوبه به سیم آخر زده بود، مانند آتشفشانی در حال انفجار بود و زمزمه های برپایی عروسی به گوش می رسید.یک روز که منصور با نیشی تا بنا گوش باز به خانه ما آمده بود، محبوبه از پدر و مادرم اجازه گرفت تا با منصور به تنهایی صحبت کند، گر چه این حرکات در روستا مرسوم نبود اما چون مدت زیادی از باصطلاح نامزدی آنها می گذشت، پدرم در اقدامی ناباورانه اجازه داد تا به تنهایی صحبت کنند.من می دانستم که محبوبه می خواهد کاری کند که منصور را بتاراند و به نوعی او را جواب کند اما انگار منصور از او زرنگ تر بود و گویی حس کرده بود که محبوبه می خواهد کاری کند که او را پی زندگی خود بفرستد.
محبوبه و منصور داخل اتاق مهمان خانه شدند، من خیلی دلم می خواست تا بفهمم چه بینشان میگذرد، از طرفی در اتاق مهمان خانه که همردیف با بقیه اتاق ها رو به حیاط خاکی خانه باز می شد، در دید همگان بود و امکان فال گوش وایستادن نبود، اما فکری به خاطرم رسید و ساختمان را دور زدم و خودم را به زیر پنجره مهمان خانه رساندم، فاصله پنجره تا زمین زیاد بود اطراف را نگاه کردم و با کلی سختی چند سنگ را روی هم ردیف کردم و خودم را روی سنگها کشاندم و روی پنجه پا ایستادم و تازه سرم به کمینه پنجره رسید،گوشم را را به دیوار مشرف به پنجره چسپاندم و سعی کردم که سراپا گوش بشوم، هیچ صدایی به گوش نمی رسید و پچ پچ خفه و نامفهومی که مشخص بود منصور است به گوشم رسیدمی خواستم خودم را بالاتر بکشم که سنگی از زیر پایم لغزید و همزمان که بر زمین سرنگون می شدم صدای پدرم از پشت سرم بلند شد و با چشمانی که از عصبانیت درشت تر از همیشه به نظر می رسید به من خیره شده بود و گفت: ای دخترهٔ بی چشم و رو، پشت خونه چکار می کنی هااا؟!
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_6 ᪣ ꧁ه
قسمت ششم
مادر داخل انباری شد و تا ما را دید که دور محبوبه حلقه زدیم، لنگ دمپایی جلوی در را برداشت و همانطور که ما را نشانه گرفته بود گفت پس بگو چرا نشنیده!، شما دوره اش کردین هااا و لنگ دمپایی را پرتاب کرد،مرجان و مارال مثل گلوله توی تفنگ از جا بلند شدند و از زیر بغل مامان فرار کردن بیرون، دمپایی هم بعد از برخورد به شانه من، جلوی محبوبه افتاد همانطور که شانه ام را می مالیدم بغضم شکست و گفتم مامان چرا میزنی؟!مادر بی توجه به حرف من، چشم غره ای به محبوبه رفت و گفت مگه نگفتم مثل بچه آدم چادرت را سر میکنی و میای توی اتاق مهمونخونه، پشت پرده میشینی،ها.محبوبه شانه ای بالا انداخت و همانطور که رویش را به سمت دیگه برمی گرداند گفت حالا انگار کی اومده خوب عمه خورشید تشریفشون را آوردن با اون پیرپسر بد قواره اش، اینا را همیشه می بینیم و نیاز به همچی ادا و اصولی نیست.مادر صدایی که از خشم می لرزید را بالا برد و گفت مگه بهت نگفتم، پسر عمه ات روت نظر داره، می خواد باهات عروسی کنه این حرف را چند بار باید بهت بگم!محبوبه با صدای بغض دارش گفت:می خوام خبر مرگش نظر داشته باشه، حالا شما که بریدن و دوختین، من بیام برا چی؟مگه مثل توی تلویزیون میخوایین برای خواستگارا چایی بیارم یا اینکه میزارین با خواستگارم دو کلام حرف بزنم که منم بیام توی اتاق!مادر که به حد انفجار عصبی شده بود، لنگ دمپایی را برداشت و همانطور که حواله محبوبه می کرد گفت خاک برسرم! این حرفا چیه میگی؟! اگر باد به گوش اهالی آبادی برسونه که دختر اسحاق همچی حرفایی میزنه دیگه آبرو توی روستا برامون نمیمونه و بعد با صدای بلند ادامه داد پس این حرفا را از توی تلویزیون یاد میگیرین،فهمیدم،...
باید از دیدن تلویزیون هم محرومتون کنم و دستش بالا رفت تا ضربه بعدی را بزنه دلم رحم اومد.خودم را انداختم وسط مادر و محبوبه و گفتم مامان! من می دونم تو چقدر بچه هات را دوست داری، آخه منصور ارزشش را داره که....مامان نذاشت حرفم را بزنم منو هل داد به طرف در و گفت: منیره تا با این دمپایی تنت را کبود نکردم میری بیرون هااا و به زور منو از انباری انداخت بیرون ودر را بست.پشت در گوش وایستادم،همانطور صدای داد و بیداد مادرم بالا می گرفت، صدای گریه محبوبه هم بلند تر میشد.زمستان به بهار رسید و بهار به تابستان حالا همه آبادی میدانستند که محبوبه شیرینی خورده پیر پسر عمه خورشید،منصور هست.میثم هم چند باری از شهر به روستا آمده بود و با اینکه میدید که محبوبه چگونه برای مدرسه رفتن بال بال می زند و دل خوشی از منصور ندارد، اما برایش تفاوتی نمی کرد، چرا که اعتقاد او هم این بود که نباید روی حرف پدرم حرف بزنیم و اصلا برایش جا افتاده بود که دختر باید کار کند و درس و مدرسه فقط برای پسرهاست من از دیدن محبوبه که هر روز بیشتر از قبل شکسته تر و ناراحت تر به نظر می رسید، غصه ام می گرفت اما کاری از دستم بر نمی آمد.آخر تابستان بود، انگار محبوبه به سیم آخر زده بود، مانند آتشفشانی در حال انفجار بود و زمزمه های برپایی عروسی به گوش می رسید.یک روز که منصور با نیشی تا بنا گوش باز به خانه ما آمده بود، محبوبه از پدر و مادرم اجازه گرفت تا با منصور به تنهایی صحبت کند، گر چه این حرکات در روستا مرسوم نبود اما چون مدت زیادی از باصطلاح نامزدی آنها می گذشت، پدرم در اقدامی ناباورانه اجازه داد تا به تنهایی صحبت کنند.من می دانستم که محبوبه می خواهد کاری کند که منصور را بتاراند و به نوعی او را جواب کند اما انگار منصور از او زرنگ تر بود و گویی حس کرده بود که محبوبه می خواهد کاری کند که او را پی زندگی خود بفرستد.
محبوبه و منصور داخل اتاق مهمان خانه شدند، من خیلی دلم می خواست تا بفهمم چه بینشان میگذرد، از طرفی در اتاق مهمان خانه که همردیف با بقیه اتاق ها رو به حیاط خاکی خانه باز می شد، در دید همگان بود و امکان فال گوش وایستادن نبود، اما فکری به خاطرم رسید و ساختمان را دور زدم و خودم را به زیر پنجره مهمان خانه رساندم، فاصله پنجره تا زمین زیاد بود اطراف را نگاه کردم و با کلی سختی چند سنگ را روی هم ردیف کردم و خودم را روی سنگها کشاندم و روی پنجه پا ایستادم و تازه سرم به کمینه پنجره رسید،گوشم را را به دیوار مشرف به پنجره چسپاندم و سعی کردم که سراپا گوش بشوم، هیچ صدایی به گوش نمی رسید و پچ پچ خفه و نامفهومی که مشخص بود منصور است به گوشم رسیدمی خواستم خودم را بالاتر بکشم که سنگی از زیر پایم لغزید و همزمان که بر زمین سرنگون می شدم صدای پدرم از پشت سرم بلند شد و با چشمانی که از عصبانیت درشت تر از همیشه به نظر می رسید به من خیره شده بود و گفت: ای دخترهٔ بی چشم و رو، پشت خونه چکار می کنی هااا؟!
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👍1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلوششم
با تعجب گفتم: مگه اینجا واسه زن ها هم کاری هست؟اصلا اگه باشه من کجا بگردم دنبالش اونم با یه بچه کوچک!لبخندی به صورتِ تپلش آوردُ گفت معلومه که هست البته اگه بپسندی،ببین ماه بانو من دوسال تو یه خونه ای کار کردم خونه که نه قصر، عمارت،!تو دوسال تونستیم این خونه رو بخریم و از مستاجری نجات پیدا کنیم،حقوقش عالیه، اما از وقتی علی به دنیا آمد دیگه نتونستم برم و چون با حقوق شوهرم خرج و مخارجمون میگذره دیگه وقتمو صرفِ مراقبت از پسرم میکنم،اما تو باید به فکرِ مهری باشی تا کی احمد خرجتُ میده تو فکر رفتم و دیدم حق با راحله هست، آدرس اون خونه رو گرفتم هر چند میگفت ممکنه دیگه کارگر نخوان اما پرسیدن بهتر از نپرسیدنه شب که احمد خونه آمد و دور سفره نشسته بودیم،تصمیمُ که گرفته بودم رو بهش گفتم
-بد شرح ماجرا رو به احمد کردم و گفتم از صبح میرم ببینم کارگر میخوان یا نه احمد در حالی لقمه اشُ قورت میداد گفت بازم میگم من تا زمانی زنده ام خرجتونُ به دیده منت میدم نیازی نیست برین کار کنین ...
- میدونم بزرگواریت بهم ثابت شده حالا تا فردا برم ببینم چی میشه احمد دوباره پرسید
- پس اول صبح میری؟ با مهری ؟؟
-گفتم؛ آره به امید خدا.احمد لبخندی تابلو زد که اونموقع درک نکردم،منظورش چی میتونه باشه!!روز بعد آفتاب که زد لباس مرتب به تن کردم و دست مهریُ رو گرفتم پرسون پرسون به طرف آدرس رفتم یه ساعتی پیاده رفتم که به آدرس رسیدم باغِ بزرگی داشت که درخت های سر به فلک کشیده اش از پشت دیوار نمایان بودن، نگهبان که در باز کرد دهانم از اینهمه زیبایی و تجملات باز موند، خونه که نبود قصر بود.بعد از رخصت باهمراهیِ نگهبان به داخل هدایت شدم که چندین ندیمه و خدمتکار در حالِ بالا و پایین شدن از پله های مرمر نشان بودن نگهبان با خوشرویی اشاره کرد روی مبل های مخمل بشینم اما مگه دلم میاومد بشینم روشون،از بس زیبا و ظریف بودن.گوشه ای روی قالی ابریشمی نشستم و چشم انتظار بانو شدم که چندی بعد قمرالملوک از پله ها با چنان دبدبهای پایین اومد که از ابهتش استرس گرفتم نزدیک که شد لبخندش دلمُ گرم کرد
- چی شده دخترم که به اینجا آمدی باکمی اضطراب توضیح دادم که برای چی آمدم، با مهربانی گفت
- الان واقعا به خدمه ی جدید نیاز ندارم اما دو ماه دیگه یکی از خدمه مرخص میشه خواستی بیا جایگزینش بشو ...
- چشم، ممنونم بانو قمرالملوک اصلا مثل تصوراتم خبیث و بدجنس نبود وقتی برمیگشتیم دستور داد چند قرون پول که حکمِ یه ماه مزد یه کارگر بودُ هدیه بهم بدن بازم خداروشکر که هنوز چنین آدمای مهربونی هست که بدونِ چشم داشت برای کسی کاری انجام بدن، خوشحال از این که کار نکرده مزد گرفتم به سوی خونه پرواز کردم.داخل مسیرمون کمی میوه و مایحتاج خونه رو خریدم درب حیاطُ که باز کردم احمدُ خجول و مضطرب دیدم که با هول و والا سلامی کرد و از درب خارج شد متعجب از این که احمد چش بوده شونه هامُ بالا انداختم و به داخل اتاق رفتم اما با دیدنِ بدنِ نیمه برهنه آذر که تویِ رختخواب افتاده بود هینی کشیدمُ مهری داخل حیاط بود به کنار آذر خزیدم حالم بد شد و بدنم شروع به لرزیدن کرد، احمد بالاخره طاقت نیاورد و کارِ خودشُ کرد آذر تکونی به خودش داد و چشماشُ باز کرد و به منِ ناراحت و غمگین نگاه کرد و با وحشت آمد بلند بشه آخی کرد و دوباره دراز کشیدغمگین لب زدم
- چکار کردی آذر ؟!یعنی اینقدر بزرگ شدی که ...آذر شرمگین سرشُ پایین انداخت و قطره اشکی از چشمانش چکید
و پشت سر اون سیلِ اشک هاش باریدن گرفت.همینجور که گریه میکرد سعی میکرد با دستانِ کوچکش صورتشو بپوشونه
- نیاز نیست گریه کنی و چیزیُ توضیح بدی بالاخره این کار انجام میشد اما فکر نمیکردم به این زودی بزرگ شدی!لباست رو بپوش و دراز بکش کاچی درست کنم برات تا بدنت گرم بشه نگاهی به آذر میانداختم و نگاهی به اتاق، اینجوری نمیشه از این به بعد من مزاحمشونم و بار اضافی، باید کاری کنم حال و احوالِ درونم مثلِ امواج دریایِ طوفانی درهم برهم بود
و افکارم مثل نسیمِ سحری هر دم به طرفی میرفت،خسته از افکار و پیاده روی امروز دراز کشیدم و به سقف زل زدم احمد شب روش نشد بیاد و معلوم نبود امشبُ کجا منزل کرده بود آذر چشمش به درب حیاط بود و با هر صدایی از جاش بلند میشد و تا دم درب میرفت...
آهی کشیدم آخه تو کی اینقدر بزرگ شدی آذر!
- برو بخواب آذر، امشب احمد نمیاد آذر شرمنده و سر به زیر به زیر لحاف خزید و چشمانشُ بست احمد روز بعد به خونه آمد و کلی هم خرید کرده بود آذر با دیدنش گل از گلش شکفته بود و راه به راه لبخند به لب میآورد.احمد هی منتظر بود من چیزی بگم اما به روی خودم نیاوردم فقط بعد از صرف شام رو به احمد گفتم
- تصمیمت برای آینده چیه ؟میخوای چکار کنی؟
ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلوششم
با تعجب گفتم: مگه اینجا واسه زن ها هم کاری هست؟اصلا اگه باشه من کجا بگردم دنبالش اونم با یه بچه کوچک!لبخندی به صورتِ تپلش آوردُ گفت معلومه که هست البته اگه بپسندی،ببین ماه بانو من دوسال تو یه خونه ای کار کردم خونه که نه قصر، عمارت،!تو دوسال تونستیم این خونه رو بخریم و از مستاجری نجات پیدا کنیم،حقوقش عالیه، اما از وقتی علی به دنیا آمد دیگه نتونستم برم و چون با حقوق شوهرم خرج و مخارجمون میگذره دیگه وقتمو صرفِ مراقبت از پسرم میکنم،اما تو باید به فکرِ مهری باشی تا کی احمد خرجتُ میده تو فکر رفتم و دیدم حق با راحله هست، آدرس اون خونه رو گرفتم هر چند میگفت ممکنه دیگه کارگر نخوان اما پرسیدن بهتر از نپرسیدنه شب که احمد خونه آمد و دور سفره نشسته بودیم،تصمیمُ که گرفته بودم رو بهش گفتم
-بد شرح ماجرا رو به احمد کردم و گفتم از صبح میرم ببینم کارگر میخوان یا نه احمد در حالی لقمه اشُ قورت میداد گفت بازم میگم من تا زمانی زنده ام خرجتونُ به دیده منت میدم نیازی نیست برین کار کنین ...
- میدونم بزرگواریت بهم ثابت شده حالا تا فردا برم ببینم چی میشه احمد دوباره پرسید
- پس اول صبح میری؟ با مهری ؟؟
-گفتم؛ آره به امید خدا.احمد لبخندی تابلو زد که اونموقع درک نکردم،منظورش چی میتونه باشه!!روز بعد آفتاب که زد لباس مرتب به تن کردم و دست مهریُ رو گرفتم پرسون پرسون به طرف آدرس رفتم یه ساعتی پیاده رفتم که به آدرس رسیدم باغِ بزرگی داشت که درخت های سر به فلک کشیده اش از پشت دیوار نمایان بودن، نگهبان که در باز کرد دهانم از اینهمه زیبایی و تجملات باز موند، خونه که نبود قصر بود.بعد از رخصت باهمراهیِ نگهبان به داخل هدایت شدم که چندین ندیمه و خدمتکار در حالِ بالا و پایین شدن از پله های مرمر نشان بودن نگهبان با خوشرویی اشاره کرد روی مبل های مخمل بشینم اما مگه دلم میاومد بشینم روشون،از بس زیبا و ظریف بودن.گوشه ای روی قالی ابریشمی نشستم و چشم انتظار بانو شدم که چندی بعد قمرالملوک از پله ها با چنان دبدبهای پایین اومد که از ابهتش استرس گرفتم نزدیک که شد لبخندش دلمُ گرم کرد
- چی شده دخترم که به اینجا آمدی باکمی اضطراب توضیح دادم که برای چی آمدم، با مهربانی گفت
- الان واقعا به خدمه ی جدید نیاز ندارم اما دو ماه دیگه یکی از خدمه مرخص میشه خواستی بیا جایگزینش بشو ...
- چشم، ممنونم بانو قمرالملوک اصلا مثل تصوراتم خبیث و بدجنس نبود وقتی برمیگشتیم دستور داد چند قرون پول که حکمِ یه ماه مزد یه کارگر بودُ هدیه بهم بدن بازم خداروشکر که هنوز چنین آدمای مهربونی هست که بدونِ چشم داشت برای کسی کاری انجام بدن، خوشحال از این که کار نکرده مزد گرفتم به سوی خونه پرواز کردم.داخل مسیرمون کمی میوه و مایحتاج خونه رو خریدم درب حیاطُ که باز کردم احمدُ خجول و مضطرب دیدم که با هول و والا سلامی کرد و از درب خارج شد متعجب از این که احمد چش بوده شونه هامُ بالا انداختم و به داخل اتاق رفتم اما با دیدنِ بدنِ نیمه برهنه آذر که تویِ رختخواب افتاده بود هینی کشیدمُ مهری داخل حیاط بود به کنار آذر خزیدم حالم بد شد و بدنم شروع به لرزیدن کرد، احمد بالاخره طاقت نیاورد و کارِ خودشُ کرد آذر تکونی به خودش داد و چشماشُ باز کرد و به منِ ناراحت و غمگین نگاه کرد و با وحشت آمد بلند بشه آخی کرد و دوباره دراز کشیدغمگین لب زدم
- چکار کردی آذر ؟!یعنی اینقدر بزرگ شدی که ...آذر شرمگین سرشُ پایین انداخت و قطره اشکی از چشمانش چکید
و پشت سر اون سیلِ اشک هاش باریدن گرفت.همینجور که گریه میکرد سعی میکرد با دستانِ کوچکش صورتشو بپوشونه
- نیاز نیست گریه کنی و چیزیُ توضیح بدی بالاخره این کار انجام میشد اما فکر نمیکردم به این زودی بزرگ شدی!لباست رو بپوش و دراز بکش کاچی درست کنم برات تا بدنت گرم بشه نگاهی به آذر میانداختم و نگاهی به اتاق، اینجوری نمیشه از این به بعد من مزاحمشونم و بار اضافی، باید کاری کنم حال و احوالِ درونم مثلِ امواج دریایِ طوفانی درهم برهم بود
و افکارم مثل نسیمِ سحری هر دم به طرفی میرفت،خسته از افکار و پیاده روی امروز دراز کشیدم و به سقف زل زدم احمد شب روش نشد بیاد و معلوم نبود امشبُ کجا منزل کرده بود آذر چشمش به درب حیاط بود و با هر صدایی از جاش بلند میشد و تا دم درب میرفت...
آهی کشیدم آخه تو کی اینقدر بزرگ شدی آذر!
- برو بخواب آذر، امشب احمد نمیاد آذر شرمنده و سر به زیر به زیر لحاف خزید و چشمانشُ بست احمد روز بعد به خونه آمد و کلی هم خرید کرده بود آذر با دیدنش گل از گلش شکفته بود و راه به راه لبخند به لب میآورد.احمد هی منتظر بود من چیزی بگم اما به روی خودم نیاوردم فقط بعد از صرف شام رو به احمد گفتم
- تصمیمت برای آینده چیه ؟میخوای چکار کنی؟
ادامه دارد
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
#حکایت_قدیمی
مردی خسیس تمام داراییاش را فروخت و طلا خرید.
او طلاها را در گودالی در حیاط خانهاش پنهان کرد.
مدت زیادی گذشت و او هر روز به طلاها سر میزد و آنها را زیر و رو میکرد.
تکرار هر روزه این کار یکی از همسایگانش را مشکوک کرد.
همسایه، یک روز مخفیانه به گودال رفت و طلاها را برداشت.
روز بعد مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت.
او شروع به شیون و زاری کرد و مدام به سر و صورتش میزد.
رهگذری او را دید و پرسید:
«چه اتفاقی افتاده است؟»
مرد حکایت طلاها را بازگو کرد.
رهگذر گفت: «این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست.
تو که از آن استفاده نمیکنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟»
ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست
بلکه در استفاده از آن است.
چه بسیار افرادی هستند که پولدارند
اما ثروتمند نیستند
و چه بسیار افرادی که ثروتمندند
ولی پولدار نیستند.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مردی خسیس تمام داراییاش را فروخت و طلا خرید.
او طلاها را در گودالی در حیاط خانهاش پنهان کرد.
مدت زیادی گذشت و او هر روز به طلاها سر میزد و آنها را زیر و رو میکرد.
تکرار هر روزه این کار یکی از همسایگانش را مشکوک کرد.
همسایه، یک روز مخفیانه به گودال رفت و طلاها را برداشت.
روز بعد مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت.
او شروع به شیون و زاری کرد و مدام به سر و صورتش میزد.
رهگذری او را دید و پرسید:
«چه اتفاقی افتاده است؟»
مرد حکایت طلاها را بازگو کرد.
رهگذر گفت: «این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست.
تو که از آن استفاده نمیکنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟»
ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست
بلکه در استفاده از آن است.
چه بسیار افرادی هستند که پولدارند
اما ثروتمند نیستند
و چه بسیار افرادی که ثروتمندند
ولی پولدار نیستند.
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
#دوقسمت دویست وهفده ودویست وهیجده
📖سرگذشت کوثر
یونس جان دیدن بچههاتو از من دریغ نکن آرزو به دل از این دنیا برم یونس نگاهی به من کرد و گفت من خیلی دلم میخواد ولی لادن اجازه نمیده خواهش میکنم بیشتر از این دیگه به من اصرار نکن منو تحت فشار نذار گفتم باشه پسرم هرچی تو میگی گفت انقدر لادن راجع به شما و خواهر برادرم بعد گفته که بچهها اصلاً نمیخوان شما رو ببینن منو ببخش مامان من پسر خوبی برای تو نبودم کاش پسر خوبی واست بودم ای کاش منم مثل یاسین بودم ولی نبودم شرمندهتم
یونس سوار ماشین شد و رفت همین جور چشمم به رفتنش خشک شد اشک از چشام جاری شدگفتم به سلامت پسرم امیدوارم یه روز بالاخره برگردی تا چند روز حالم خوب نبود ولی به بچهها نگفتم که چه اتفاقی افتاده سنگ صبور اصلی من اول مهدی بعدزنش بود بعد فاطمه و یاسین دلم میخواست یاسین هم سر و سامون بگیره ولی مهدی میگفت برای یاسین خیلی زوده و اصلا نباید بی گدار به آب بزنیم دیگه از یونس بی خبر بودم دوباره مهو شددوباره گم و گور شد انگار که اصلا وجود نداره چند بار تا دم در مطبش رفتم تا روی ماهشو ببینم امامیترسیدم .میترسیدم که به گوش لادن برسه و زندگی را به پسرم و بچههاش جهنم کنه خیلی دلم میخواست یه روز برم دیدن لادن ازش بپرسم مشکل تو با من چیه
بیا مشکلمونو با هم حل کنیم با هم دوستای خوبی باشیم اما باز هم نتونستم تا گذشت و گذشت و یاسین از دانشگده افسری فارق التحصیل شدو وارد یک کار خیلی خوب شد واسه فارق التحصیلیش فاطمه و شوهر و بچه هاش اومدن میخواستیم کنار همدیگه جشن بگیریم اهالی کوچه را هم دعوت کردم به صرف میوه و شیرینی اونها همیشه تو شادی و غم کنار من بودن صبح روز جشن بود که یکی از بچه های محل اومد و بهم گفت خاله آقا یونس اومده سر کوچه وایستاده میخواد شما رو ببینه به من گفتش که من شما رو صدا کنم فاطمه وقتی شنید میخواست بره با یونس دعواکنه گفت من بایداین مرتیکه روبنشونمش سر جاش واسه چی اومده اینجاحتما اون زن عفریتش فرستادتش معلوم نیست چی از جون ما میخوادشیطونه میگه برم گیسهای لادن و بکنم بندازم جلوی بچه هاش و بخندم
گفتم بس کن فاطمه این حرفا رو نزن تو نمیتونی خواهر شوهر بازی در بیاری همین جا بمون ببینم چی شده رفتم سر کوچه یونس و که دیدم احساس کردم کردم پسرم یک جوریه
انگار حال خوبی نداشته بدون هیچ کلامی گفت مامان میشه بشینی تو ماشین
وقتی نشستم گفتم چی شده یونس گفت مامان من دارم از اینجا میرم گفتم کجا داری میری گفت یه جایی میرم یه چند وقتی نمیخوام اینجا بمونم دارم از همه چیز و همه کس فرارمیکنم من آدم خیلی ضعیفیم
نمیتونم بیشتر از این تحمل کنم نمیتونم لادن و خونوادشو تحمل کنم دارم میمیرم مامان دارم احساس خفقان میکنم حالم خیلی بده گفتم چی شده گفت هیچی فقط میخوام از اینجا برم یه مدت برم هیچکسو نبینم گفتم کجا میری گفت دارم از ایران میرم دارم از این خراب شده میرم بدون لادن و بچههاش گفتم پسرم اونها بچههای تو هم هستند نباید از بار مسئولیت شونه خالی کنی گفت بچههاشم لنگه خودشن بچههایی که هیچ عزت احترامی برای من قائل نیستن فقط به مادر و خونواده مادرشون چسبیدن به چه درد من میخورن
الان که کوچیکن اینجورین با من مثل برده رفتار میکنن وای به روزی که بزرگ بشن میخوان با من چیکار کنن حتماً منو میزارن کناردر.یه دو سه سالی میخوام برم وقتی برگردم تصمیمای دیگه میگیرم
مامان لادن داره به من خیانت میکنه من مطمئنم داره به من خیانت میکنه
آمارشو خودم گرفتم با یه مرد خیلی پولدار رابطه داره اون مرد فامیل مادرشه
فقط بدبختی نمیتونم ثابت کنم هر روزم به من میگه که ما به درد هم نمیخوریم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📖سرگذشت کوثر
یونس جان دیدن بچههاتو از من دریغ نکن آرزو به دل از این دنیا برم یونس نگاهی به من کرد و گفت من خیلی دلم میخواد ولی لادن اجازه نمیده خواهش میکنم بیشتر از این دیگه به من اصرار نکن منو تحت فشار نذار گفتم باشه پسرم هرچی تو میگی گفت انقدر لادن راجع به شما و خواهر برادرم بعد گفته که بچهها اصلاً نمیخوان شما رو ببینن منو ببخش مامان من پسر خوبی برای تو نبودم کاش پسر خوبی واست بودم ای کاش منم مثل یاسین بودم ولی نبودم شرمندهتم
یونس سوار ماشین شد و رفت همین جور چشمم به رفتنش خشک شد اشک از چشام جاری شدگفتم به سلامت پسرم امیدوارم یه روز بالاخره برگردی تا چند روز حالم خوب نبود ولی به بچهها نگفتم که چه اتفاقی افتاده سنگ صبور اصلی من اول مهدی بعدزنش بود بعد فاطمه و یاسین دلم میخواست یاسین هم سر و سامون بگیره ولی مهدی میگفت برای یاسین خیلی زوده و اصلا نباید بی گدار به آب بزنیم دیگه از یونس بی خبر بودم دوباره مهو شددوباره گم و گور شد انگار که اصلا وجود نداره چند بار تا دم در مطبش رفتم تا روی ماهشو ببینم امامیترسیدم .میترسیدم که به گوش لادن برسه و زندگی را به پسرم و بچههاش جهنم کنه خیلی دلم میخواست یه روز برم دیدن لادن ازش بپرسم مشکل تو با من چیه
بیا مشکلمونو با هم حل کنیم با هم دوستای خوبی باشیم اما باز هم نتونستم تا گذشت و گذشت و یاسین از دانشگده افسری فارق التحصیل شدو وارد یک کار خیلی خوب شد واسه فارق التحصیلیش فاطمه و شوهر و بچه هاش اومدن میخواستیم کنار همدیگه جشن بگیریم اهالی کوچه را هم دعوت کردم به صرف میوه و شیرینی اونها همیشه تو شادی و غم کنار من بودن صبح روز جشن بود که یکی از بچه های محل اومد و بهم گفت خاله آقا یونس اومده سر کوچه وایستاده میخواد شما رو ببینه به من گفتش که من شما رو صدا کنم فاطمه وقتی شنید میخواست بره با یونس دعواکنه گفت من بایداین مرتیکه روبنشونمش سر جاش واسه چی اومده اینجاحتما اون زن عفریتش فرستادتش معلوم نیست چی از جون ما میخوادشیطونه میگه برم گیسهای لادن و بکنم بندازم جلوی بچه هاش و بخندم
گفتم بس کن فاطمه این حرفا رو نزن تو نمیتونی خواهر شوهر بازی در بیاری همین جا بمون ببینم چی شده رفتم سر کوچه یونس و که دیدم احساس کردم کردم پسرم یک جوریه
انگار حال خوبی نداشته بدون هیچ کلامی گفت مامان میشه بشینی تو ماشین
وقتی نشستم گفتم چی شده یونس گفت مامان من دارم از اینجا میرم گفتم کجا داری میری گفت یه جایی میرم یه چند وقتی نمیخوام اینجا بمونم دارم از همه چیز و همه کس فرارمیکنم من آدم خیلی ضعیفیم
نمیتونم بیشتر از این تحمل کنم نمیتونم لادن و خونوادشو تحمل کنم دارم میمیرم مامان دارم احساس خفقان میکنم حالم خیلی بده گفتم چی شده گفت هیچی فقط میخوام از اینجا برم یه مدت برم هیچکسو نبینم گفتم کجا میری گفت دارم از ایران میرم دارم از این خراب شده میرم بدون لادن و بچههاش گفتم پسرم اونها بچههای تو هم هستند نباید از بار مسئولیت شونه خالی کنی گفت بچههاشم لنگه خودشن بچههایی که هیچ عزت احترامی برای من قائل نیستن فقط به مادر و خونواده مادرشون چسبیدن به چه درد من میخورن
الان که کوچیکن اینجورین با من مثل برده رفتار میکنن وای به روزی که بزرگ بشن میخوان با من چیکار کنن حتماً منو میزارن کناردر.یه دو سه سالی میخوام برم وقتی برگردم تصمیمای دیگه میگیرم
مامان لادن داره به من خیانت میکنه من مطمئنم داره به من خیانت میکنه
آمارشو خودم گرفتم با یه مرد خیلی پولدار رابطه داره اون مرد فامیل مادرشه
فقط بدبختی نمیتونم ثابت کنم هر روزم به من میگه که ما به درد هم نمیخوریم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
🌸✍🏻به تعداد آدمهای روی کره ی خاکی
تفاوت فکر و نگرش وجود دارد.....
🌸✍🏻پس این را بپذیر کسی که تفکرش باتو متفاوت است دشمنت نیست انسان دیگریست الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تفاوت فکر و نگرش وجود دارد.....
🌸✍🏻پس این را بپذیر کسی که تفکرش باتو متفاوت است دشمنت نیست انسان دیگریست الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3
یک عمر باید بگذرد🌸
تا بفهمیم بیشتر غصه هایی که خوردیم
نه خوردنی بود نه پوشیدنی،فقط دور ریختنی بود...
و چقدر دیر می فهمیم که
زندگـی همین روزهاییست که🍃
منتظـر گذشتنش هستیم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تا بفهمیم بیشتر غصه هایی که خوردیم
نه خوردنی بود نه پوشیدنی،فقط دور ریختنی بود...
و چقدر دیر می فهمیم که
زندگـی همین روزهاییست که🍃
منتظـر گذشتنش هستیم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
تقدیم به شما خوبان امید مورد پسند تون باشد ✨🌹🌸
#داستان_زیبا
غصه از دستدادن نعمتی را نخور، خدا بهترش را میدهد
ماری كوچولو دختری پنجساله، زیبا و با چشمانی درخشان بود.
یک روز كه با مادرش برای خرید به بازار رفته بودند، چشمش به یک گردنبند مروارید پلاستیكی افتاد. از مادرش خواست تا گردنبند را برایش بخرد.
مادر گفت:
اگر دختر خوبی باشی و قول بدهی اتاقت را هر روز مرتب كنی، آن را برایت میخرم.
ماری قول داد و مادر گردنبند را برایش خرید. ماری به قولش وفا كرد؛ او هر روز اتاقش را مرتب میكرد و به مادر كمک میكرد. او گردنبند را خیلی دوست داشت و هر جا میرفت، آن را با خودش میبرد.
ماری پدری دوستداشتنی داشت كه هر شب برایش قصه میگفت تا او بخوابد.
شبی بعد از اینكه داستان به پایان رسید، بابا از او پرسید:
ماری، آیا بابا را دوست داری؟
ماری گفت:
معلومه كه دوست دارم.
بابا گفت:
پس گردنبند مرواریدت را به من بده!
ماری با دلخوری گفت:
نه! من آن را خیلی دوست دارم، بیایید این عروسک قشنگ را به شما میدهم، باشد؟
بابا لبخندی زد و گفت:
آه، نه عزیزم!
بعد بابا گونه اش را بوسید و شب بهخیر گفت.
چند شب بعد، باز بابا از ماری مرواریدهایش را خواست. ولی او بهانهای آورد و دوست نداشت آنها را از دست بدهد.
عاقبت یک شب دخترک گردنبندش را باز كرد و به بابایش هدیه كرد.
بابا در حالی كه با یک دستش مرواریدها را گرفته بود، با دست دیگر از جیبش یک جعبه قشنگ بیرون آورد و به ماری كوچولو داد.
وقتی ماری در جعبه را باز كرد، چشمانش از شادی برق زد:
خدای من، چه مرواریدهای اصلِ قشنگی!
بابا این گردنبند زیبای مروارید را چند روز قبل خریده بود و منتظر بود تا گردنبند ارزان را از او بگیرد و یک گردنبند پرارزش را به او هدیه بدهد.
خدا گاهی نعمتهایش را میگیرد و در عوض خیلی بهترش را میدهد. پس هیچوقت غصه از دستدادن یک نعمت را نخور.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان_زیبا
غصه از دستدادن نعمتی را نخور، خدا بهترش را میدهد
ماری كوچولو دختری پنجساله، زیبا و با چشمانی درخشان بود.
یک روز كه با مادرش برای خرید به بازار رفته بودند، چشمش به یک گردنبند مروارید پلاستیكی افتاد. از مادرش خواست تا گردنبند را برایش بخرد.
مادر گفت:
اگر دختر خوبی باشی و قول بدهی اتاقت را هر روز مرتب كنی، آن را برایت میخرم.
ماری قول داد و مادر گردنبند را برایش خرید. ماری به قولش وفا كرد؛ او هر روز اتاقش را مرتب میكرد و به مادر كمک میكرد. او گردنبند را خیلی دوست داشت و هر جا میرفت، آن را با خودش میبرد.
ماری پدری دوستداشتنی داشت كه هر شب برایش قصه میگفت تا او بخوابد.
شبی بعد از اینكه داستان به پایان رسید، بابا از او پرسید:
ماری، آیا بابا را دوست داری؟
ماری گفت:
معلومه كه دوست دارم.
بابا گفت:
پس گردنبند مرواریدت را به من بده!
ماری با دلخوری گفت:
نه! من آن را خیلی دوست دارم، بیایید این عروسک قشنگ را به شما میدهم، باشد؟
بابا لبخندی زد و گفت:
آه، نه عزیزم!
بعد بابا گونه اش را بوسید و شب بهخیر گفت.
چند شب بعد، باز بابا از ماری مرواریدهایش را خواست. ولی او بهانهای آورد و دوست نداشت آنها را از دست بدهد.
عاقبت یک شب دخترک گردنبندش را باز كرد و به بابایش هدیه كرد.
بابا در حالی كه با یک دستش مرواریدها را گرفته بود، با دست دیگر از جیبش یک جعبه قشنگ بیرون آورد و به ماری كوچولو داد.
وقتی ماری در جعبه را باز كرد، چشمانش از شادی برق زد:
خدای من، چه مرواریدهای اصلِ قشنگی!
بابا این گردنبند زیبای مروارید را چند روز قبل خریده بود و منتظر بود تا گردنبند ارزان را از او بگیرد و یک گردنبند پرارزش را به او هدیه بدهد.
خدا گاهی نعمتهایش را میگیرد و در عوض خیلی بهترش را میدهد. پس هیچوقت غصه از دستدادن یک نعمت را نخور.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👌3
میدونی دیسیپلین چیه؟
وقتیه که خسته ای و میخوای ساعتتو خاموش کنی و بگیری بخوابی؛ اما بلند میشی و هرکاری که لازمه رو انجام میدی بعد میخوابی.
دیسیپلین وقتیه که تو کاری رو که براش حس و حال نداری و توان انجامشو نداری، ولی باید انجام بدی رو هر طور شده انجام میدی.
پس بعداً میتونی هرچیزی رو از زندگی میخوای به دست بیاری.
دیسیپلین بزرگ ترین راز برای رسیدن به هدفه. دنبال انگیزه نباش،
دیسیپلین داشته باش.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وقتیه که خسته ای و میخوای ساعتتو خاموش کنی و بگیری بخوابی؛ اما بلند میشی و هرکاری که لازمه رو انجام میدی بعد میخوابی.
دیسیپلین وقتیه که تو کاری رو که براش حس و حال نداری و توان انجامشو نداری، ولی باید انجام بدی رو هر طور شده انجام میدی.
پس بعداً میتونی هرچیزی رو از زندگی میخوای به دست بیاری.
دیسیپلین بزرگ ترین راز برای رسیدن به هدفه. دنبال انگیزه نباش،
دیسیپلین داشته باش.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
𖡹➰◈▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼▧݊⃟⃪࣭۪۪۪۪ۨ🌼𖡹➰◈
❣#بخونید_قشنگه
سخت آشفته و غمگین بودم…
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم...
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...
سومی می لرزید...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید...
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا ”
بازکن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کردو سپس ساکت شد...
همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ……
گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند...
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما ”
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا …….
چشمم افتاد به چشم کودک...
غرق اندوه و تاثرگشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من یاد بداد درس زیبایی را...
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
یا چرا اصلا من
عصبانی باشم
با محبت شاید،
گرهی بگشایم
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
آنگاه که غرور کسی را له می کنی، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی، آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی، آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ، آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی، آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ، می خواهم بدانم، دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای خوشبختی خودت دعا کنی؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❣#بخونید_قشنگه
سخت آشفته و غمگین بودم…
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم...
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...
سومی می لرزید...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید...
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا ”
بازکن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کردو سپس ساکت شد...
همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ……
گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند...
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما ”
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا …….
چشمم افتاد به چشم کودک...
غرق اندوه و تاثرگشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من یاد بداد درس زیبایی را...
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
یا چرا اصلا من
عصبانی باشم
با محبت شاید،
گرهی بگشایم
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
آنگاه که غرور کسی را له می کنی، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی، آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی، آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ، آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی، آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ، می خواهم بدانم، دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای خوشبختی خودت دعا کنی؟الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و بیست و چهار
بهار لحنش را محکم تر کرد و گفت من طفل نیستم که حتماً باید با من بیایی. همه روز تو در دفتر هستی، من تنها در خانه دلم تنگ می شود. می خواهم کمی فکرم تغییر کند.
منصور چند ثانیه سکوت کرد بعد آهسته گفت خوب است برو. من راننده را میفرستم دنبالت. اما مواظب خودت باش.
لبخندی کوتاه روی لب های بهار نشست و گفت درست است… تشکر.
وقتی منصور آمادهٔ رفتن شد گفت کلید گاوصندوق پیشت است هرقدر پول لازم داشتی، بگیر.
بهار با طمأنینه گفت چشم.
بعد از رفتنش، بهار با عجله کارهای خانه را تمام کرد و به او پیام داد راننده را بفرستد. وقتی راننده آمد، نفس عمیقی کشید و از خانه بیرون شد.
اولین مقصدش آرایشگاهی مشهور بود که از قبل وقت گرفته بود. ساعت ها در آینه به تغییر چهره اش نگاه کرد. رنگ موی تازه، ابروهای اصلاح شده، ناخن های مرتب… احساس کرد زنی تازه متولد شده بود. زیر لب گفت یعنی این همه تغییر فقط به خاطر کمی رسیدگی؟
با خوشحالی از آرایشگاه بیرون آمد، چند دست لباس زیبا خرید و وقتی به خانه رسید، همه را داخل اطاق برد. بعد از آماده کردن غذای شب، دوش گرفت و یکی از همان لباس های که رنگ سرخ داشت را پوشید. رنگ سرخ روی پوست سفیدش مثل گل شاداب بود. جلوی آینه ایستاد و لبخندی زد. مطمئن بود منصور وقتی او را ببیند، خوشحال می شود. کمی عطر به گردن و مچ دستانش زد.
صدای دروازهٔ حویلی بلند شد. قلبش تندتر زد. با عجله موهایش را مرتب کرد و به دهلیز رفت.
منصور داخل شد. نگاهش روی بهار ثابت ماند. چند لحظه خیره شد. طوری که نمی توانست حرفی بزند.
بهار کمی جلو رفت و پرسید چطور شدم؟
منصور بالاخره نفسش را بیرون داد و گفت زیبا بودی حالا زیباتر شدی. ولی کاش قبل از اینکه موهایت را کوتاه کنی و رنگ بزنی، به من می گفتی.
لبخند بهار کمرنگ شد و گفت فکر کردم اگر کمی به خودم برسم، تو خوشحال می شوی.
منصور بکسش را روی میز گذاشت و گفت خوشحال می شدم اگر خبر میداشتم. ولی من عاشق موهای سیاهت بودم.
بهار با لحنی آرام زمزمه کرد این هم مقبول است…
منصور گفت من نمی گویم مقبول نیست. ولی اینکه من چی را دوست داشتم مهم است مگر نه؟
بهار نفسش را حبس کرد. نمی خواست دعوا شود برای همین گفت خوب ببخشید. بعد از این هر چی خواستم کنم، از تو میپرسم و اجازه میگیرم.
منصور کمی نرم تر شد و گفت بحث اجازه گرفتن نیست… فقط دلم می خواست نظرم را بخواهی. الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و بیست و چهار
بهار لحنش را محکم تر کرد و گفت من طفل نیستم که حتماً باید با من بیایی. همه روز تو در دفتر هستی، من تنها در خانه دلم تنگ می شود. می خواهم کمی فکرم تغییر کند.
منصور چند ثانیه سکوت کرد بعد آهسته گفت خوب است برو. من راننده را میفرستم دنبالت. اما مواظب خودت باش.
لبخندی کوتاه روی لب های بهار نشست و گفت درست است… تشکر.
وقتی منصور آمادهٔ رفتن شد گفت کلید گاوصندوق پیشت است هرقدر پول لازم داشتی، بگیر.
بهار با طمأنینه گفت چشم.
بعد از رفتنش، بهار با عجله کارهای خانه را تمام کرد و به او پیام داد راننده را بفرستد. وقتی راننده آمد، نفس عمیقی کشید و از خانه بیرون شد.
اولین مقصدش آرایشگاهی مشهور بود که از قبل وقت گرفته بود. ساعت ها در آینه به تغییر چهره اش نگاه کرد. رنگ موی تازه، ابروهای اصلاح شده، ناخن های مرتب… احساس کرد زنی تازه متولد شده بود. زیر لب گفت یعنی این همه تغییر فقط به خاطر کمی رسیدگی؟
با خوشحالی از آرایشگاه بیرون آمد، چند دست لباس زیبا خرید و وقتی به خانه رسید، همه را داخل اطاق برد. بعد از آماده کردن غذای شب، دوش گرفت و یکی از همان لباس های که رنگ سرخ داشت را پوشید. رنگ سرخ روی پوست سفیدش مثل گل شاداب بود. جلوی آینه ایستاد و لبخندی زد. مطمئن بود منصور وقتی او را ببیند، خوشحال می شود. کمی عطر به گردن و مچ دستانش زد.
صدای دروازهٔ حویلی بلند شد. قلبش تندتر زد. با عجله موهایش را مرتب کرد و به دهلیز رفت.
منصور داخل شد. نگاهش روی بهار ثابت ماند. چند لحظه خیره شد. طوری که نمی توانست حرفی بزند.
بهار کمی جلو رفت و پرسید چطور شدم؟
منصور بالاخره نفسش را بیرون داد و گفت زیبا بودی حالا زیباتر شدی. ولی کاش قبل از اینکه موهایت را کوتاه کنی و رنگ بزنی، به من می گفتی.
لبخند بهار کمرنگ شد و گفت فکر کردم اگر کمی به خودم برسم، تو خوشحال می شوی.
منصور بکسش را روی میز گذاشت و گفت خوشحال می شدم اگر خبر میداشتم. ولی من عاشق موهای سیاهت بودم.
بهار با لحنی آرام زمزمه کرد این هم مقبول است…
منصور گفت من نمی گویم مقبول نیست. ولی اینکه من چی را دوست داشتم مهم است مگر نه؟
بهار نفسش را حبس کرد. نمی خواست دعوا شود برای همین گفت خوب ببخشید. بعد از این هر چی خواستم کنم، از تو میپرسم و اجازه میگیرم.
منصور کمی نرم تر شد و گفت بحث اجازه گرفتن نیست… فقط دلم می خواست نظرم را بخواهی. الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و بیست و پنج
بعد نگاهش را روی لباسش لغزاند و با لبخند گفت به به… خانم من این کارها را هم بلد بوده و من خبر نداشتم. این لباس چقدر در تن ات مقبول میگوید.
او را در آغوش گرفت. دستش را بالا آورد و بوسید. اما لبخند بهار مصنوعی بود. طوری که ته دلش چیزی آرام نمی گرفت.
دو روز بعد، مادر منصور هر دو را به خانه اش دعوت کرد. بهار زیباترین لباسش را پوشید. آرایشی غلیظ کرد که خودش هم حس می کرد چهره اش کمی مسن تر شده، اما دلش می خواست زیبا باشد. وقتی منصور رسید، برایش تماس گرفت و بهار از خانه بیرون شد وقتی سوار موتر شد منصور با دیدن او لبخندش خشک شد بهار پرسید چیزی شده؟
منصور سرش را تکان داد و جواب داد نخیر چیزی نیست.
در راه چیزی هر دو ساکت بودند و حرفی نمیزدند وقتی به خانه رسیدند، خواهر منصور هم آنجا بود او با مادرش با روی خوش به استقبال شان آمد. یکساعت بعد دور هم غذا خوردند بعد از صرف غذا بهار به آشپزخانه رفت تا با راضیه کمک کند ولی راضیه اجازه نداد و فقط از بهار خواست آنجا نزد راضیه بایستد و با هم قصه کنند راضیه به او نگاه کرد و گفت خیلی زیبا شدی. این رنگ مو خیلی به چهره ات مقبول میگوید برادرم عاشق این رنگ است.
دل بهار لرزید. چیزی نگفت.
راضیه همانطور که ظروف را داخل ماشین ظرفشویی میگذاشت گفت برادرم همیشه می گفت زن باید به خودش برسد. همیشه به مادرم میگفت به آرایشگاه برود موهایش را رنگ کند حتا بعضاً مادرم را میگفت چرا اینقدر ساده آرایش میکنی کمی به خودت برس حالا ببین همسرش چقدر مقبول آرایش کرده شده چقدر به خودش رسیده.
وقتی کارشان در آشپزخانه تمام شد و می خواستند دوباره به صالون برگردند، راضیه ناگهان دست بهار را گرفت.
با لحنی صمیمی گفت بیا یک اطاق خاص را نشانت بدهم.
بهار با تعجب نگاهش کرد. راضیه لبخند زد و او را به طرف راهرویی باریک برد. درِ اطاقی را باز کرد و داخل شدند. راضیه در حالی که نگاهش را به وسایل داخل اطاق می گرداند، آرام گفت میدانی؟ اینجا اطاق منصور بود. وقتی هنوز با تو ازدواج نکرده بود و به خانهٔ مادرم می آمد، همیشه اینجا می ماند.
بهار نگاهش را دور تا دور اطاق چرخاند. تخت خواب یکنفره ای کنار دیوار بود. الماری چوبی قدیمی زیبا، میز کاری مرتب، و طاقچه ای که رویش چند کتاب و یک گیتار گذاشته شده بود. دلش کمی فشرده شد. این گوشهٔ پنهان از گذشتهٔ منصور بود؛ جایی که هیچوقت درباره اش چیزی نگفته بود.
با کنجکاوی به گیتار نگاه کرد و پرسید منصور گیتار زدن هم بلد است؟
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد و بیست و پنج
بعد نگاهش را روی لباسش لغزاند و با لبخند گفت به به… خانم من این کارها را هم بلد بوده و من خبر نداشتم. این لباس چقدر در تن ات مقبول میگوید.
او را در آغوش گرفت. دستش را بالا آورد و بوسید. اما لبخند بهار مصنوعی بود. طوری که ته دلش چیزی آرام نمی گرفت.
دو روز بعد، مادر منصور هر دو را به خانه اش دعوت کرد. بهار زیباترین لباسش را پوشید. آرایشی غلیظ کرد که خودش هم حس می کرد چهره اش کمی مسن تر شده، اما دلش می خواست زیبا باشد. وقتی منصور رسید، برایش تماس گرفت و بهار از خانه بیرون شد وقتی سوار موتر شد منصور با دیدن او لبخندش خشک شد بهار پرسید چیزی شده؟
منصور سرش را تکان داد و جواب داد نخیر چیزی نیست.
در راه چیزی هر دو ساکت بودند و حرفی نمیزدند وقتی به خانه رسیدند، خواهر منصور هم آنجا بود او با مادرش با روی خوش به استقبال شان آمد. یکساعت بعد دور هم غذا خوردند بعد از صرف غذا بهار به آشپزخانه رفت تا با راضیه کمک کند ولی راضیه اجازه نداد و فقط از بهار خواست آنجا نزد راضیه بایستد و با هم قصه کنند راضیه به او نگاه کرد و گفت خیلی زیبا شدی. این رنگ مو خیلی به چهره ات مقبول میگوید برادرم عاشق این رنگ است.
دل بهار لرزید. چیزی نگفت.
راضیه همانطور که ظروف را داخل ماشین ظرفشویی میگذاشت گفت برادرم همیشه می گفت زن باید به خودش برسد. همیشه به مادرم میگفت به آرایشگاه برود موهایش را رنگ کند حتا بعضاً مادرم را میگفت چرا اینقدر ساده آرایش میکنی کمی به خودت برس حالا ببین همسرش چقدر مقبول آرایش کرده شده چقدر به خودش رسیده.
وقتی کارشان در آشپزخانه تمام شد و می خواستند دوباره به صالون برگردند، راضیه ناگهان دست بهار را گرفت.
با لحنی صمیمی گفت بیا یک اطاق خاص را نشانت بدهم.
بهار با تعجب نگاهش کرد. راضیه لبخند زد و او را به طرف راهرویی باریک برد. درِ اطاقی را باز کرد و داخل شدند. راضیه در حالی که نگاهش را به وسایل داخل اطاق می گرداند، آرام گفت میدانی؟ اینجا اطاق منصور بود. وقتی هنوز با تو ازدواج نکرده بود و به خانهٔ مادرم می آمد، همیشه اینجا می ماند.
بهار نگاهش را دور تا دور اطاق چرخاند. تخت خواب یکنفره ای کنار دیوار بود. الماری چوبی قدیمی زیبا، میز کاری مرتب، و طاقچه ای که رویش چند کتاب و یک گیتار گذاشته شده بود. دلش کمی فشرده شد. این گوشهٔ پنهان از گذشتهٔ منصور بود؛ جایی که هیچوقت درباره اش چیزی نگفته بود.
با کنجکاوی به گیتار نگاه کرد و پرسید منصور گیتار زدن هم بلد است؟
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👍1
🌟 خداوند به حضرت داوود علیهالسلام وحی فرمود:
📣 ای داوُود!
هرکس بسوی من بیاید در حالیکه از گناهانش خجالت میکشد،
✨ او را میبخشم!
🕊 ای داوود!
عمل خیری وجود دارد که هرکس آن را انجام دهد،
🚪 بهسوی بهشت میرود...!
🧎♂️ داوود پرسید:
🌿 «پروردگارا، آن عمل خیر چیست؟!»
💬 فرمود:
کسیکه ناراحتی یا غمی را از یک بنده برطرف سازد... 🌱💫
🕊 داوود فرمود:
💞 پروردگارا...!!
پس سزاوار است کسی که تو را شناخت،
🤲 امیدش را از تو هرگز قطع نکند... 🥹🦋✨الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📣 ای داوُود!
هرکس بسوی من بیاید در حالیکه از گناهانش خجالت میکشد،
✨ او را میبخشم!
🕊 ای داوود!
عمل خیری وجود دارد که هرکس آن را انجام دهد،
🚪 بهسوی بهشت میرود...!
🧎♂️ داوود پرسید:
🌿 «پروردگارا، آن عمل خیر چیست؟!»
💬 فرمود:
کسیکه ناراحتی یا غمی را از یک بنده برطرف سازد... 🌱💫
🕊 داوود فرمود:
💞 پروردگارا...!!
پس سزاوار است کسی که تو را شناخت،
🤲 امیدش را از تو هرگز قطع نکند... 🥹🦋✨الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلوهفتم
احمد سر به زیر گفت:راستش بعد چند روز که قراردادم تموم شد میخام با آذر اگه اجازه بدین برم پیش ننه بابام تا عروسشونُ ببین و بعد چند روز بیام دوباره شهر، البته از شمام میخام بیاین همراهمون...
- کار خوبی میکنی به دیدن ننه بابات میری فقط مثل چشمات باید مراقبِ آذر باشی، منم میرم این چند وقت خونه ی خودم دِه بعدش که آمدین بیاین اونجا تا تصمیمی بگیریم که چکار کنیم.احمد چشمی گفت و مشغول شام خوردنش شد.بعد دو سه هفته قراردادِ احمد تموم شد و از حقوقش برای ما لباس نو و کلی هدیه خرید و دوباره وسایل اندکمونُ جمع کردیم و به دِه برگشتیم.آذر و احمد روز بعد به مقصدِ خونه ی پدر احمد حرکت کردن حنیفه که خبردار شده بود برگشتم
با خوشحالی به همراه سبد بزرگی به دیدنم آمد و در آغوشم گرفت
- خیلی خوش آمدی ماه صنم دلم برات یه ذره شده بود،ای جونم مهریِ قشنگم بعد احوالپرسی سبدشُ که حاویِ ماست و نون تازه و تخم مرغ محلی بود به طرفم هول داد
- ناقابله گفتم شاید تازه امدین چیزی نیاز داشته باشی لبخند زنان گفتم ممنونم دستت دردنکنه
- آذر کجاست پس؟
- با شوهرش رفتن خونه ی پدرِ احمدحنیفه اهانی گفت و آهی کشیدپرسیدم: چیزی شده ؟ اتفاقی افتاده؟حنیفه با بغض گفت صد بار به این رحمت گفتم نکُن، مال یتیم خوردن نداره
اما کو گوش شنوا، چند روزی میشه که از پشت بوم خونه افتاده زمین و یه دستُ یه پاش شکسته آهی کشیدم و گفتم: ولی من نفرین نکردم حنیفه .حنیفه دستمُ در دستش فشرد و گفت: میدونم عزیزجان، ناراحت خودش نیستم بدرک حقشه نگران خودمم که کار هام صد برابر شدن و باید جورِ علیل شدنِ اینم بکشم،الان که تا اینجا آمدم چشمامُ روی کارهام بستمُ آمدم باید زودتر برم وگرنه باید تا نصفه شب جون بدم.بلند شد و گونه امُ بوسیدُ رفت.حنیفهی بیچاره اونم مثل من بدبخته....خیلی زود خبر پیچید که من برگشتم و روزی چند نفر برای دوا درمان سراغم میاومدن و باعث میشد سرگرم بشمُ پولی دربیارم چندین روز به همین منوال گذشت تا اینکه آذر و احمد به ده آمدن،آذر همینجور که تو آغوشم میفشردم زیر گوشش نجواگونه گفتم
- دخترم اذیت که نشدی چیزی بهت نگفتن؟آذر هم مثل خودم آروم کنار گوشم گفت
- نه ننه هر چی بود به من چیزی بروز ندادن فقط باباش عصبی بود.بیش از این معطل نکردم و به داخل خونه راهنمایشون کردم.رو به احمد که تو فکر بود گفتم تصمیم چیه هنوز میخوای بری شهر؟احمد مثل همیشه سر به زیر گفت: آره میرم شهر یعنی همه میریم شما اینجا بمونی که چی؟سرمُ پایین انداختم وچیزی نگفتم که ادامه داد
- زمین ها میسپارم به همون پسر سید تا روشون کشاورزی کنه و سهمِ شما رو بهتون بده، دیگه چیزی نیست جز دو تا اسب و یه قاطر که اونم به همون پسرِ سید میفروشیم.خیلی به سرعت کار هامون انجام شد و وسایل ضروری هم جمع جور شد، حالا که برای مدتِ نامعلومی میرفتیم چرا وسایلِ ضروریُ با خودمون نبریم.روزی که از در و همسایه خداحافظی میکردیم حنیفه با رنگِ پریده به طرفم اومد و سخت در آغوشم گرفت و همونجور که گریه میکردُ فینشُ بالامیکشید گفت:
- ماه صنم، رفیقِ عزیزم، خواهرِ عزیزم،چطور بعد تو طاقت بیارم، چجوری بزارم بری، کاش نری، جون خودم گاوتُ برمیگردونم نرو فقط...از بازوهاش نیشگون گرفتمُ از خودم جداش کردم
- حنیفه من که نمیرم بمیرم، برمیگردم ببین زمین هام، خونه ام و مهم تر از اون مزارِ عزیزانم اینجاست، تو هم میای پیشمون ... وقتی جاگیر شدم برات نامه میفرستم و آدرسِ خونه رو میدم تا بیایی حنیفه میون بغضش لبخند تلخی زد
- باشه ماه صنم باشه ماهی جان...از همه خداحافظی کردمُ تا جایی که میدیدمشون براشون دست تکون دادم من به امید روز های بهتر روانه ی یه مکانِ ناشناخته و غریب شدم اما نمیدونستم آینده چه خوابهایی برام دیده و قراره سرنوشتم به طور کل عوض بشه.به شهر که رسیدیم احمد که از قبل خونه رو تهیه کرده بود مستقیم به گاریچی آدرس رو داد و خداروشکر با اینهمه وسایل آواره نشدیم من از قبلِ رفتن به دِه از احمد خواسته بودم که برای من اتاقی مجزا بگیره و برای خودشونم جدا و منتظر بودم ببینم احمد چکار کرده.خونه ای نسبتا قدیمی ساخت اجاره کرده بود که دو اتاق کنار هم داشت با حموم و دستشویی داخل حیاط اتاقِ کوچکترُ من برداشتم و بزرگتریُ به آذر و احمد دادم.اتاق ها رو همون عصر با کمک هم جارو و آبپاشی کردیمُ اندک وسایلمونُ چیدیم روز بعد با همراهیِ احمد به بازار رفتم و با پولِ پس اندازم جهزیهای مختصر برای آذر خریدم،نمیخواستم دینی به گردنم باشه و دخترم حسرتِ چیزیُ بخوره...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلوهفتم
احمد سر به زیر گفت:راستش بعد چند روز که قراردادم تموم شد میخام با آذر اگه اجازه بدین برم پیش ننه بابام تا عروسشونُ ببین و بعد چند روز بیام دوباره شهر، البته از شمام میخام بیاین همراهمون...
- کار خوبی میکنی به دیدن ننه بابات میری فقط مثل چشمات باید مراقبِ آذر باشی، منم میرم این چند وقت خونه ی خودم دِه بعدش که آمدین بیاین اونجا تا تصمیمی بگیریم که چکار کنیم.احمد چشمی گفت و مشغول شام خوردنش شد.بعد دو سه هفته قراردادِ احمد تموم شد و از حقوقش برای ما لباس نو و کلی هدیه خرید و دوباره وسایل اندکمونُ جمع کردیم و به دِه برگشتیم.آذر و احمد روز بعد به مقصدِ خونه ی پدر احمد حرکت کردن حنیفه که خبردار شده بود برگشتم
با خوشحالی به همراه سبد بزرگی به دیدنم آمد و در آغوشم گرفت
- خیلی خوش آمدی ماه صنم دلم برات یه ذره شده بود،ای جونم مهریِ قشنگم بعد احوالپرسی سبدشُ که حاویِ ماست و نون تازه و تخم مرغ محلی بود به طرفم هول داد
- ناقابله گفتم شاید تازه امدین چیزی نیاز داشته باشی لبخند زنان گفتم ممنونم دستت دردنکنه
- آذر کجاست پس؟
- با شوهرش رفتن خونه ی پدرِ احمدحنیفه اهانی گفت و آهی کشیدپرسیدم: چیزی شده ؟ اتفاقی افتاده؟حنیفه با بغض گفت صد بار به این رحمت گفتم نکُن، مال یتیم خوردن نداره
اما کو گوش شنوا، چند روزی میشه که از پشت بوم خونه افتاده زمین و یه دستُ یه پاش شکسته آهی کشیدم و گفتم: ولی من نفرین نکردم حنیفه .حنیفه دستمُ در دستش فشرد و گفت: میدونم عزیزجان، ناراحت خودش نیستم بدرک حقشه نگران خودمم که کار هام صد برابر شدن و باید جورِ علیل شدنِ اینم بکشم،الان که تا اینجا آمدم چشمامُ روی کارهام بستمُ آمدم باید زودتر برم وگرنه باید تا نصفه شب جون بدم.بلند شد و گونه امُ بوسیدُ رفت.حنیفهی بیچاره اونم مثل من بدبخته....خیلی زود خبر پیچید که من برگشتم و روزی چند نفر برای دوا درمان سراغم میاومدن و باعث میشد سرگرم بشمُ پولی دربیارم چندین روز به همین منوال گذشت تا اینکه آذر و احمد به ده آمدن،آذر همینجور که تو آغوشم میفشردم زیر گوشش نجواگونه گفتم
- دخترم اذیت که نشدی چیزی بهت نگفتن؟آذر هم مثل خودم آروم کنار گوشم گفت
- نه ننه هر چی بود به من چیزی بروز ندادن فقط باباش عصبی بود.بیش از این معطل نکردم و به داخل خونه راهنمایشون کردم.رو به احمد که تو فکر بود گفتم تصمیم چیه هنوز میخوای بری شهر؟احمد مثل همیشه سر به زیر گفت: آره میرم شهر یعنی همه میریم شما اینجا بمونی که چی؟سرمُ پایین انداختم وچیزی نگفتم که ادامه داد
- زمین ها میسپارم به همون پسر سید تا روشون کشاورزی کنه و سهمِ شما رو بهتون بده، دیگه چیزی نیست جز دو تا اسب و یه قاطر که اونم به همون پسرِ سید میفروشیم.خیلی به سرعت کار هامون انجام شد و وسایل ضروری هم جمع جور شد، حالا که برای مدتِ نامعلومی میرفتیم چرا وسایلِ ضروریُ با خودمون نبریم.روزی که از در و همسایه خداحافظی میکردیم حنیفه با رنگِ پریده به طرفم اومد و سخت در آغوشم گرفت و همونجور که گریه میکردُ فینشُ بالامیکشید گفت:
- ماه صنم، رفیقِ عزیزم، خواهرِ عزیزم،چطور بعد تو طاقت بیارم، چجوری بزارم بری، کاش نری، جون خودم گاوتُ برمیگردونم نرو فقط...از بازوهاش نیشگون گرفتمُ از خودم جداش کردم
- حنیفه من که نمیرم بمیرم، برمیگردم ببین زمین هام، خونه ام و مهم تر از اون مزارِ عزیزانم اینجاست، تو هم میای پیشمون ... وقتی جاگیر شدم برات نامه میفرستم و آدرسِ خونه رو میدم تا بیایی حنیفه میون بغضش لبخند تلخی زد
- باشه ماه صنم باشه ماهی جان...از همه خداحافظی کردمُ تا جایی که میدیدمشون براشون دست تکون دادم من به امید روز های بهتر روانه ی یه مکانِ ناشناخته و غریب شدم اما نمیدونستم آینده چه خوابهایی برام دیده و قراره سرنوشتم به طور کل عوض بشه.به شهر که رسیدیم احمد که از قبل خونه رو تهیه کرده بود مستقیم به گاریچی آدرس رو داد و خداروشکر با اینهمه وسایل آواره نشدیم من از قبلِ رفتن به دِه از احمد خواسته بودم که برای من اتاقی مجزا بگیره و برای خودشونم جدا و منتظر بودم ببینم احمد چکار کرده.خونه ای نسبتا قدیمی ساخت اجاره کرده بود که دو اتاق کنار هم داشت با حموم و دستشویی داخل حیاط اتاقِ کوچکترُ من برداشتم و بزرگتریُ به آذر و احمد دادم.اتاق ها رو همون عصر با کمک هم جارو و آبپاشی کردیمُ اندک وسایلمونُ چیدیم روز بعد با همراهیِ احمد به بازار رفتم و با پولِ پس اندازم جهزیهای مختصر برای آذر خریدم،نمیخواستم دینی به گردنم باشه و دخترم حسرتِ چیزیُ بخوره...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلوهشتم
دو سه ماه در آرامش زندگیُ سپری کردیم و تو این مدت احمد نذاشت من سرکار برم و خرج همه رو میداد.درب حیاط به شدت کوبیده میشد به آذر گفتم تو بشین مراقبِ غذا باش من میرم ببینم کیه هر کی که بود خیلی عجله داشت چون مدام بدون وقفه در میزد! فوری پا تند کردم و درب حیاطُ باز کردم، این که احمدِ!!پیشونیش عرق های درشتی کرده بود و لب هاش ترک برداشته بودن هنوز قفسه ی سینش بالا پایین میشد و این یعنی تا اینجا دویده احمد سریع به داخلِ حیاط آمد و درب چفت کرد از هول و ولایِ احمد،منم ترسیدم چی شده احمد ؟!چرا هراسونی؟احمد به طرفِ حوضِ نقلی و کوچکِ گوشه ی حیاط رفت و آبی به صورتش پاشید
و گفت- بدبخت شدم،مامورا دنبالم هستن میخوان بفرستنم برم اجباری محکم به گونم چنگی زدم و گفتم
- خدامرگم بده یعنی چی آخه مگه کی تو رو تو این شهرِ غریب میشناسه!احمد دستی به صورتِ خیسش کشیدُ گفت چی بگم، حدس میزنم کار بابام باشه منُ لو داده،طوری که آدرسِ محل کارمم میدونستن.آخه اونا از کجا محلِ کارت میدونستن نکنه تهمت میزنی ؟
- چه گناهی! روزی با آذر برمیگشتم بابا ازم آدرسِ محل کارم پرسید منِ ساده هم راحت آدرسُ روی کاغذی نوشتم و تقدیمش کردم، بیچاره شدم آذر که همه ی حرفامون شنیده بود جلو آمد و گفت
- یعنی میری و دیگه پیشمون نمیمونی ؟!
- احمد گیس های بافته شده ی آذر نوازش کردُ گفت
- فعلا که زود صاحبکارم فهمید و خبرم داد آمدم خونه تا ببینم چی میشه توکل به خدا.ولی دلِ لاکردارم میگفت احمد میره اجباری و دوباره بدبخت میشیم.لبه ی حوض نشستمُ دستمُ داخل آب کردم
و کمی اونورتر ریختمشون انگار میخاستم با آب بازی ذهنمُ دور کنم از افکارِ ناراحت کننده همونجور که به دلم افتاده بود یه هفته بعد در برابرِ چشمانِ نمدار از اشکمون احمدُ به اجبار راهیِ اجباری (سربازی)کردن احمد تا لحظه ی آخر ازمون میخواست غصه نخوریم و قوی باشیم و از من میخواست مراقب آذر باشم،آذر هق هق میکرد و به دنبالِ آژان ها میدوید اما چه فایده مگر رحمی در کار بود ... احمد از دور فریاد زد براتون به محض جاگیرشدنم نامه میدم دست آذر رو گرفتم.وآذر بلند کردم و به داخل اتاق بردم مجبورش کردم استراحت کنه! آذر بچه بود و مهر پدری زیاد ندیده بود و حالا به محبت های احمد معتاد شده بود و مثل قدیسه میپرستیدش احمد برای آذر حکمِ همسر،برادر،پدر،و رفیقُ داشت که الان ازش دور شده بود بچند روز گذشت و آذر کمی آروم شده بود با این حال با زور و اجبارِ من غذا میخورد و تو خودش بود.بعد از یه هفته اولین نامه ی احمد به دستمون رسید که از احوالاتش برامون گفته بود، و جز دلتنگی به قول خودش مشکل دیگری نداشت و از آذر خواسته بود مراقب خودش باشه تا وقتی میاد سرحال و زیبا ببیندش نه مثل گلی پژمرده آذر بعد از دیدنِ نامه لبخندی بر لبانش آمد و خودش برای غذا خوردن پیش قدم شد.اما مشکلِ من تازه شروع شده بود! من باید کاری دست و پا میکردم وگرنه ته مانده ی پولامونم تموم میشدُ باید گرسنه سر به بالش میگذاشتیم از اون گذشته اجاره ی خانه رو چه میکردیم.آذر بچه بود
و زیاد تو این وادیا نبود اما این مشکل روح و روانِ منُ درگیر کرده بودبالاخره با کمکِ یکی از همسایه ها بهم پیشنهاد شد به بالای شهر برم و در خانه هایِ سازمانی که برایِ خانواده های نظامیان بود کار کنم،اونجا به دنبالِ خدمتکار بودن و چه بهتر برای منِ محتاج روزِ بعد آماده شدم
و با کلی سفارش به آذر که مراقبِ خودش باشه و درب به روی کسی باز نکنه بیرون رفتم.جایی بلد نبودم و باید پرسون پرسون راهمُ پیدا میکردم، راه طولانی بود و پاهام به ذوق ذوق افتاده بودن روی سکویِ یه خونه نشستم تا نفسی تازه کنم
و دوباره راه بیفتم بالاخره بعد از طی مسافتِ زیادی به خانه های سازمانی که آدرسش بهم داده بودن رسیدم نفسی کشیدم و درب یکی خونه ها رو زدم دق الباب کردم که مردی اخمو با لباسِ ارتشی درُ باز کرد
- چیه؟چی میخوای ؟اهههه چه گدایی اینجا پیدا میشه آدم آرامش نداره از دستشون نگاهی گذرا به خودم انداختم
اونقدرم لباس هام بد نبودن که شباهت به گدا بدم این مردِ متکبر چه راحت مردمُ قضاوت میکنه،لبی تر کردمُ گفتم
- سلام، من گدا نیستم آقا دنبالِ کارم اگه کار ندارین میرم جای دیگه مرد این بار با دقت بیشتری سر تا پامُ برانداز کرد و سپس دربُ بیشتر باز کرد و از همونجا کسیُ صدا زدمُحبت، مُحبت بیا اینجا زنی چهل ساله که لباسِ پیش خدمتی تنش بود جلو آمد
- بله آقا.این زنُ ببر پیش خانم بگو جایگزنت آمده بعد از حرفش پوتین هاش به پا کردُ رفت محبت نگاهی بهم انداخت و اشاره کرد داخل بشم، گیوه هامُ از پا درآوردم و داخل شدم خونه ای مجلل و باشکوه بود که خیلی مرتب چیده شده بود،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلوهشتم
دو سه ماه در آرامش زندگیُ سپری کردیم و تو این مدت احمد نذاشت من سرکار برم و خرج همه رو میداد.درب حیاط به شدت کوبیده میشد به آذر گفتم تو بشین مراقبِ غذا باش من میرم ببینم کیه هر کی که بود خیلی عجله داشت چون مدام بدون وقفه در میزد! فوری پا تند کردم و درب حیاطُ باز کردم، این که احمدِ!!پیشونیش عرق های درشتی کرده بود و لب هاش ترک برداشته بودن هنوز قفسه ی سینش بالا پایین میشد و این یعنی تا اینجا دویده احمد سریع به داخلِ حیاط آمد و درب چفت کرد از هول و ولایِ احمد،منم ترسیدم چی شده احمد ؟!چرا هراسونی؟احمد به طرفِ حوضِ نقلی و کوچکِ گوشه ی حیاط رفت و آبی به صورتش پاشید
و گفت- بدبخت شدم،مامورا دنبالم هستن میخوان بفرستنم برم اجباری محکم به گونم چنگی زدم و گفتم
- خدامرگم بده یعنی چی آخه مگه کی تو رو تو این شهرِ غریب میشناسه!احمد دستی به صورتِ خیسش کشیدُ گفت چی بگم، حدس میزنم کار بابام باشه منُ لو داده،طوری که آدرسِ محل کارمم میدونستن.آخه اونا از کجا محلِ کارت میدونستن نکنه تهمت میزنی ؟
- چه گناهی! روزی با آذر برمیگشتم بابا ازم آدرسِ محل کارم پرسید منِ ساده هم راحت آدرسُ روی کاغذی نوشتم و تقدیمش کردم، بیچاره شدم آذر که همه ی حرفامون شنیده بود جلو آمد و گفت
- یعنی میری و دیگه پیشمون نمیمونی ؟!
- احمد گیس های بافته شده ی آذر نوازش کردُ گفت
- فعلا که زود صاحبکارم فهمید و خبرم داد آمدم خونه تا ببینم چی میشه توکل به خدا.ولی دلِ لاکردارم میگفت احمد میره اجباری و دوباره بدبخت میشیم.لبه ی حوض نشستمُ دستمُ داخل آب کردم
و کمی اونورتر ریختمشون انگار میخاستم با آب بازی ذهنمُ دور کنم از افکارِ ناراحت کننده همونجور که به دلم افتاده بود یه هفته بعد در برابرِ چشمانِ نمدار از اشکمون احمدُ به اجبار راهیِ اجباری (سربازی)کردن احمد تا لحظه ی آخر ازمون میخواست غصه نخوریم و قوی باشیم و از من میخواست مراقب آذر باشم،آذر هق هق میکرد و به دنبالِ آژان ها میدوید اما چه فایده مگر رحمی در کار بود ... احمد از دور فریاد زد براتون به محض جاگیرشدنم نامه میدم دست آذر رو گرفتم.وآذر بلند کردم و به داخل اتاق بردم مجبورش کردم استراحت کنه! آذر بچه بود و مهر پدری زیاد ندیده بود و حالا به محبت های احمد معتاد شده بود و مثل قدیسه میپرستیدش احمد برای آذر حکمِ همسر،برادر،پدر،و رفیقُ داشت که الان ازش دور شده بود بچند روز گذشت و آذر کمی آروم شده بود با این حال با زور و اجبارِ من غذا میخورد و تو خودش بود.بعد از یه هفته اولین نامه ی احمد به دستمون رسید که از احوالاتش برامون گفته بود، و جز دلتنگی به قول خودش مشکل دیگری نداشت و از آذر خواسته بود مراقب خودش باشه تا وقتی میاد سرحال و زیبا ببیندش نه مثل گلی پژمرده آذر بعد از دیدنِ نامه لبخندی بر لبانش آمد و خودش برای غذا خوردن پیش قدم شد.اما مشکلِ من تازه شروع شده بود! من باید کاری دست و پا میکردم وگرنه ته مانده ی پولامونم تموم میشدُ باید گرسنه سر به بالش میگذاشتیم از اون گذشته اجاره ی خانه رو چه میکردیم.آذر بچه بود
و زیاد تو این وادیا نبود اما این مشکل روح و روانِ منُ درگیر کرده بودبالاخره با کمکِ یکی از همسایه ها بهم پیشنهاد شد به بالای شهر برم و در خانه هایِ سازمانی که برایِ خانواده های نظامیان بود کار کنم،اونجا به دنبالِ خدمتکار بودن و چه بهتر برای منِ محتاج روزِ بعد آماده شدم
و با کلی سفارش به آذر که مراقبِ خودش باشه و درب به روی کسی باز نکنه بیرون رفتم.جایی بلد نبودم و باید پرسون پرسون راهمُ پیدا میکردم، راه طولانی بود و پاهام به ذوق ذوق افتاده بودن روی سکویِ یه خونه نشستم تا نفسی تازه کنم
و دوباره راه بیفتم بالاخره بعد از طی مسافتِ زیادی به خانه های سازمانی که آدرسش بهم داده بودن رسیدم نفسی کشیدم و درب یکی خونه ها رو زدم دق الباب کردم که مردی اخمو با لباسِ ارتشی درُ باز کرد
- چیه؟چی میخوای ؟اهههه چه گدایی اینجا پیدا میشه آدم آرامش نداره از دستشون نگاهی گذرا به خودم انداختم
اونقدرم لباس هام بد نبودن که شباهت به گدا بدم این مردِ متکبر چه راحت مردمُ قضاوت میکنه،لبی تر کردمُ گفتم
- سلام، من گدا نیستم آقا دنبالِ کارم اگه کار ندارین میرم جای دیگه مرد این بار با دقت بیشتری سر تا پامُ برانداز کرد و سپس دربُ بیشتر باز کرد و از همونجا کسیُ صدا زدمُحبت، مُحبت بیا اینجا زنی چهل ساله که لباسِ پیش خدمتی تنش بود جلو آمد
- بله آقا.این زنُ ببر پیش خانم بگو جایگزنت آمده بعد از حرفش پوتین هاش به پا کردُ رفت محبت نگاهی بهم انداخت و اشاره کرد داخل بشم، گیوه هامُ از پا درآوردم و داخل شدم خونه ای مجلل و باشکوه بود که خیلی مرتب چیده شده بود،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3