FAGHADKHADA9 Telegram 77860
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهم

تو سرما و گرما فقط به فکرِ تامین مایحتاجِ زندگی و آرامش بچه‌ها بودم امروزم مثل همیشه چرخِ حاویِ حلیم و آش ها رو به حرکت آوردم و با ذکر و نام خدا سر جای همیشگیم قرار گرفتم حالا دیگه همه ی دکان دار ها منُ میشناختن و براشون عادی شده بودنِ زنی نقاب دار که هر روز آفتاب نزده با چرخ دستیش میاد برای فروختنِ حلیم و آش هنوز دو ساعت نگذشته بود که چنان بارونی گرفت که تمومِ دکان دار ها و مغازه دار ها درب مغازشون بستنُ رفتن ولی من نمیتونستم
برم آخه هنوز نصف دیگ ها مونده بوداگه میرفتم همشون تا فردا فاسد میشدنُ کلی ضرر میکردم آب از سر و رویم چکه میکرد و آسمون بی رحمانه غرش میکردُ
قطره های بارون هم مانند تازیانه بر بدنِ نحیفم فرود می‌اومدن، آهی کشیدمُ دستامُ جلوی دهان و بینی گرفتم تا با ها کردن کمی از التهابشون کاسته بشه،گاهی یه نفر که چتر داشت با خیال راحت کنارِ چرخ دستیم می‌ایستاد وکاسه‌ای حلیمِ داغ طلب میکرد و من با دست‌ِ لرزان کاسه روپر از حلیم میکردم
و دودستی تقدیمش میکردم و همون تعداد کم هم با شدید شدن بارون فرار و بر خوردن حلیم و آش ترجیح دادن و با عجله مسیر خونه شونو در پیش میگرفتن.دندون هام چلیک چلیک بهم میخوردن که پیرمردِ مغازه دار همونطور که کلیدِ مغازشُ در جیبِ کُتش میگذاشت و با دست دیگرش چترشُ نگه داشته بود صدام زد ...
- دخترم، دخترجان به طرفش رفتم و در حالی که سعی میکردم محکم حرف بزنم و لرزِ دندون هامُ کنترل کنم گفتم:بله حاجی ؟!چتری که زمین گذاشته بودُبرداشت و به طرفم گرفت
- بیا دخترم این چتر بگیر روی سرت و برو خونه تلف میشی اگه بیشتر بمونی تو این بارون و سرما دیگه کسی نمیمونه که حلیم بخوره برو دختر جان با چشمانی نم دار از بغض گفتم
- چشم حاجی الان میرم دستت شما دردنکنه...
- خیرپیش حاجی رحمان رفت و منم چترُ روی سرم گرفتم و نیم ساعت دیگه معطل شدم اما دریغ از یه مشتری مجبور شدم
جمع جور کنم و به خانه برگردم. توی مسیرم زن و مردیُ دیدم که پالتو هایی گران قیمت و گرم پوشیده بودن و دست در دست هم عاشقانه زیر چتر به خانه میرفتن و گهگاهی صدایِ خنده ی مستانه اشون سکوت خیابونُ از بین میبرد و میون بارون گم میشد.بغضم شکست و گرمی اشک هام مرهمی شد بر گونه های تب دار از سرمام.منم دلم میخاست الان تو خونه‌ام منتظرِ شوهر جوانم میبودم، منم دلم میخاست خانمی کنم و به فکر دو دو تای زندگی نباشم منم دلم نوازش و حرفهای عاشقانه میخاست اما الان در سن ۲۵سالگی باید تو بارون و سرما
چرخ دستیُ هل بدم و صدای چِخ چِخ تایر هاشُ گوش بدم بازم آهِ جان سوزِ دیگری بود که در جواب افکارم از نهادم بلند شد.نیاز به گفتن نیست که به خانه رسیدم یک هفته در تب سوختم و از گلو درد نای حرف زدنم نداشتم اگرمراقبت‌های آذر نبود یقینا باید دار فانیُ وداع میگفتم
ولی خوب من پوست کلفت تر از این حرفا بودم آخه من ماه بانوام بعد از یه هفته سر پا شدم و دوباره برگشتم به کارم خداروشکر احمد یه ماه بهش ارفاق داده بودن و زودتر اومد خونه احمد زیپِ ساکشُ کشید و یه بسته ی کادو پیچ شده
رو به طرفم گرفت
- بفرما اینم یه هدیه ی ناقابل خدمت شما مادر عزیزم البته باید گفت خواهر بزرگتر چون بهتون مادرزن بودن نمیادخنده ای کردم و گفتم والا داماد زبون بازم نعمتیه احمد خجول خندید و گفت بخدا که شرمنده ی تموم زحمت هاتونم من آدم نمک نشناسی نیستم
و تلافیِ تمومِ زحماتتون رو میکنم.اخم مصنوعی کردم و جواب دادم
- بسه دیگه من هر کاری کردم وظیفه ام بوده برای بچه ام بوده احمد برای همه‌مون سوغاتی آورده بود، پارچه های خیلی زیبایی که مطمئنا کلی پولشون شده بود خبر داشتم که احمد داخل پادگان شیفتِ بقیه رو برمیداشته و در اون سرمایِ وحشتناک در عوض گرفتنِ چند قرون سرمای استخون سوزُ به جون میخریده تا کمک خرجی برایم باشه.اون شب لباس هام جمع کردم و با مهری به اتاق خودم برگشتم تا دیگه مزاحمشون نباشم و راحت باشن احمد ازم خاسته بود این سری که به دیدنِ خانواده اش با آذر میره منم باهاشون برم اونقدر اصرار کرده بود که نتونستم نه بیارم از طرفی هم باید بالاخره با خانواده ی شوهرِ دخترم رو به رو میشدم و چیزِ ناگزیری بودفردای اون روز با آذر و مهری به خیاط خونه رفتیم تا خیاط پارچه های سوغاتی مونُ بدوزه و لباس زیبا و نویی برای روزی که به روستا میریم آماده داشته باشیم خودم یه پارچه بیشتر برای آذر خریدم با چارقدی ابریشمی تا حسابی زیبا به نظر برسه
و اونجا کم نیاره احمد قلبا از دستِ پدرش ناراحت بوداما به قول خودش باید از یه جایی به بعد گذشته رو فراموش کرد و اون کینه ی قدیمی رو در دل دفن کرد وگرنه مانند آبله ی چرکی سر باز میکنه و عفونت همه جا رو فرا میگیره دو سه روز بعد که خستگی از تنِ احمد رخت بر بست ساک هامون بستیم و آماده رفتن شدیم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👏1



tgoop.com/faghadkhada9/77860
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهم

تو سرما و گرما فقط به فکرِ تامین مایحتاجِ زندگی و آرامش بچه‌ها بودم امروزم مثل همیشه چرخِ حاویِ حلیم و آش ها رو به حرکت آوردم و با ذکر و نام خدا سر جای همیشگیم قرار گرفتم حالا دیگه همه ی دکان دار ها منُ میشناختن و براشون عادی شده بودنِ زنی نقاب دار که هر روز آفتاب نزده با چرخ دستیش میاد برای فروختنِ حلیم و آش هنوز دو ساعت نگذشته بود که چنان بارونی گرفت که تمومِ دکان دار ها و مغازه دار ها درب مغازشون بستنُ رفتن ولی من نمیتونستم
برم آخه هنوز نصف دیگ ها مونده بوداگه میرفتم همشون تا فردا فاسد میشدنُ کلی ضرر میکردم آب از سر و رویم چکه میکرد و آسمون بی رحمانه غرش میکردُ
قطره های بارون هم مانند تازیانه بر بدنِ نحیفم فرود می‌اومدن، آهی کشیدمُ دستامُ جلوی دهان و بینی گرفتم تا با ها کردن کمی از التهابشون کاسته بشه،گاهی یه نفر که چتر داشت با خیال راحت کنارِ چرخ دستیم می‌ایستاد وکاسه‌ای حلیمِ داغ طلب میکرد و من با دست‌ِ لرزان کاسه روپر از حلیم میکردم
و دودستی تقدیمش میکردم و همون تعداد کم هم با شدید شدن بارون فرار و بر خوردن حلیم و آش ترجیح دادن و با عجله مسیر خونه شونو در پیش میگرفتن.دندون هام چلیک چلیک بهم میخوردن که پیرمردِ مغازه دار همونطور که کلیدِ مغازشُ در جیبِ کُتش میگذاشت و با دست دیگرش چترشُ نگه داشته بود صدام زد ...
- دخترم، دخترجان به طرفش رفتم و در حالی که سعی میکردم محکم حرف بزنم و لرزِ دندون هامُ کنترل کنم گفتم:بله حاجی ؟!چتری که زمین گذاشته بودُبرداشت و به طرفم گرفت
- بیا دخترم این چتر بگیر روی سرت و برو خونه تلف میشی اگه بیشتر بمونی تو این بارون و سرما دیگه کسی نمیمونه که حلیم بخوره برو دختر جان با چشمانی نم دار از بغض گفتم
- چشم حاجی الان میرم دستت شما دردنکنه...
- خیرپیش حاجی رحمان رفت و منم چترُ روی سرم گرفتم و نیم ساعت دیگه معطل شدم اما دریغ از یه مشتری مجبور شدم
جمع جور کنم و به خانه برگردم. توی مسیرم زن و مردیُ دیدم که پالتو هایی گران قیمت و گرم پوشیده بودن و دست در دست هم عاشقانه زیر چتر به خانه میرفتن و گهگاهی صدایِ خنده ی مستانه اشون سکوت خیابونُ از بین میبرد و میون بارون گم میشد.بغضم شکست و گرمی اشک هام مرهمی شد بر گونه های تب دار از سرمام.منم دلم میخاست الان تو خونه‌ام منتظرِ شوهر جوانم میبودم، منم دلم میخاست خانمی کنم و به فکر دو دو تای زندگی نباشم منم دلم نوازش و حرفهای عاشقانه میخاست اما الان در سن ۲۵سالگی باید تو بارون و سرما
چرخ دستیُ هل بدم و صدای چِخ چِخ تایر هاشُ گوش بدم بازم آهِ جان سوزِ دیگری بود که در جواب افکارم از نهادم بلند شد.نیاز به گفتن نیست که به خانه رسیدم یک هفته در تب سوختم و از گلو درد نای حرف زدنم نداشتم اگرمراقبت‌های آذر نبود یقینا باید دار فانیُ وداع میگفتم
ولی خوب من پوست کلفت تر از این حرفا بودم آخه من ماه بانوام بعد از یه هفته سر پا شدم و دوباره برگشتم به کارم خداروشکر احمد یه ماه بهش ارفاق داده بودن و زودتر اومد خونه احمد زیپِ ساکشُ کشید و یه بسته ی کادو پیچ شده
رو به طرفم گرفت
- بفرما اینم یه هدیه ی ناقابل خدمت شما مادر عزیزم البته باید گفت خواهر بزرگتر چون بهتون مادرزن بودن نمیادخنده ای کردم و گفتم والا داماد زبون بازم نعمتیه احمد خجول خندید و گفت بخدا که شرمنده ی تموم زحمت هاتونم من آدم نمک نشناسی نیستم
و تلافیِ تمومِ زحماتتون رو میکنم.اخم مصنوعی کردم و جواب دادم
- بسه دیگه من هر کاری کردم وظیفه ام بوده برای بچه ام بوده احمد برای همه‌مون سوغاتی آورده بود، پارچه های خیلی زیبایی که مطمئنا کلی پولشون شده بود خبر داشتم که احمد داخل پادگان شیفتِ بقیه رو برمیداشته و در اون سرمایِ وحشتناک در عوض گرفتنِ چند قرون سرمای استخون سوزُ به جون میخریده تا کمک خرجی برایم باشه.اون شب لباس هام جمع کردم و با مهری به اتاق خودم برگشتم تا دیگه مزاحمشون نباشم و راحت باشن احمد ازم خاسته بود این سری که به دیدنِ خانواده اش با آذر میره منم باهاشون برم اونقدر اصرار کرده بود که نتونستم نه بیارم از طرفی هم باید بالاخره با خانواده ی شوهرِ دخترم رو به رو میشدم و چیزِ ناگزیری بودفردای اون روز با آذر و مهری به خیاط خونه رفتیم تا خیاط پارچه های سوغاتی مونُ بدوزه و لباس زیبا و نویی برای روزی که به روستا میریم آماده داشته باشیم خودم یه پارچه بیشتر برای آذر خریدم با چارقدی ابریشمی تا حسابی زیبا به نظر برسه
و اونجا کم نیاره احمد قلبا از دستِ پدرش ناراحت بوداما به قول خودش باید از یه جایی به بعد گذشته رو فراموش کرد و اون کینه ی قدیمی رو در دل دفن کرد وگرنه مانند آبله ی چرکی سر باز میکنه و عفونت همه جا رو فرا میگیره دو سه روز بعد که خستگی از تنِ احمد رخت بر بست ساک هامون بستیم و آماده رفتن شدیم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77860

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

best-secure-messaging-apps-shutterstock-1892950018.jpg How to Create a Private or Public Channel on Telegram? The imprisonment came as Telegram said it was "surprised" by claims that privacy commissioner Ada Chung Lai-ling is seeking to block the messaging app due to doxxing content targeting police and politicians. The administrator of a telegram group, "Suck Channel," was sentenced to six years and six months in prison for seven counts of incitement yesterday. A new window will come up. Enter your channel name and bio. (See the character limits above.) Click “Create.”
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American