tgoop.com/faghadkhada9/77862
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهودوم
همه چیز آماده که شد اول سالار خان اومد و پشت سرش احمد و آذر و بعد علی سراغِ سکینه گرفتن که گفتم رفته خونه دخترش پروین و الان میاد، سالار خان تکیه به پشتی داد و شروع کرد چرخوندنِ تسبیحش و عصبی زیر لب چیزایی بلغور کردن به مطبخ رفتم و چای تازه دمی که آماده بود بردم،سالار خان چایشُ که خوردرو بهم گفت دستت دردنکنه من از مهمون جماعت توقع ندارم تو خونه ام کار کنه این وظیفه ماست، نمیدونم این زن بی فکر کجا رفته که به فکر مهموناشم نبوده ما به جهنم شما نباید ناهار بخورین لبخندی زدم و گفتم: اشکال نداره بزارین راحت باشن من دیدم دیر کردن یه غذایی سرهم کردم میرم آماده اش کنم آذر فوری بلند شد و گفت: ننه منم میام کمکت
- نه دخترم تو مواظب مهری باش میاد تو مطبخ دست و پاش میسوزه آذر مطیعانه
سر جاش نشست و مشغولِ بازی با مهری شد در طول تمومِ مکالمه ماعلی سرش پایین بود و مشغول چایی خوردنش سالار تشکری کرد و دوباره اخم هاش کشید تو هم، عجب پیرمرد اخمویی!!آبگوشتُ داخلِ کاسه های ملامینِ گل سرخ کشیدم و سبزی تازه هم پهلوش گذاشتم و مجمع سنگینُ برداشتمُ به اتاق پذیرایی که چند پله بالاتر از مطبخ بود بردم علی تا من دید سریع بلند شدُ مجمع رو از دستم گرفت و گفت
- سنگینه بدینش به من خجول چشمی گفتم و مجمعُ بهش سپردم که ناخودآگاه دست هامون همو لمس کرد انگار یه باره تمومِ خون بدنم به جوش و خروش افتادن خدای من، من چم شده پاک هوایی شدماا تو ذهنم به خودم پس گردنی زدمُ کمک سفره رو پهن کردم،همه کلی به به چهچه کردن و تا ته کاسه شونُ درآوردن سالار خان نونی ته کاسه اش کشید و همونُ در حالی تو دهانش فرو میکرد گفت
- تو عمرم چنین آبگوشتِ لذیذی نخوردم خداروشکر که سکینه امروز رفت و باعث شد ما دست پخت شما راخوردیم.این جمله اینقدر باعث خوشحالیم شد که نگو، چون سالار خان این مرد مغرور اینجوری ازم تعریف کرده بود،احمد و علی هم از چهرشون تعجب میبارید که چطور پدرشون زبون به تمجید از کسی باز کردهکمی بعد سالار خان پاشُ دراز کرد و گفت: خدا خیرت بده دخترم حسابی سنگین شدمُ چرتم گرفته من یه کم میخوابم خدا شاهده سنگ از آسمون میبارید اینقدر تعجب نمیکردم که سالار خان با یه آبگوشت خوردن اینجوری زیر رو شده بود شایدم ذاتا آدم مهربونی بوده
و هست اما بلد نیست بروز بده علی با خنده گفت میگم ماه صنم خانم نکنه تو آبگوشت امروز چیز میزی ریختین بدجور بابا مهربون و خوش خلق شده توطولِ سال از این روزا کم گیر میاد که بابا اینجوری بشه نمیدونم چرا وقتی علی منُ مخاطب قرار میداد بدنم داغ میشد و لپ هام مثل دختر بچه ها گل میانداخت و کف دستام عرق میکردلبخند شرمگینی زدمُ ترجیح دادم به همین اکتفا کنم و حرفی نزنم.نزدیک عصر ننه سکینه هراسون به خانه آمد و از همونجا سالارخان و علی و احمدُ صدا زد همه بیرون رفتیم و ترسیده پرسیدیم چی شده که گفت پروین از ظهری دردش گرفته،شوهرش فرستادیم پیِ قابله اما از بختِ بد قابله رفته آبادیِ بالا و تا دو روز نمیاد سالار برو پی قابله بچهم داره تلف میشه شکم اولشه خیلی خطرناکه سالار با اخم گفت چی چی بریم پی قابله تا ما بریم آبادی بالا و بیایم نزدیک صبح شده
اونم آیا قابله بیاد یانه!ننه سکینه ناراحت به سرش کوفتُ گفت: حالا چه خاکی به سرم کنم مَرد ؟!احمد فوری گفت ننه آب در کوزهُ تو گرد جهان میگردی! قابله کنار دستتونه بفرما ماه صنم ننه سکینه چشمانش برقی زدنُ گفت: ماه صنم جونم به فدات ننه راس میگه این احمد!
تو قابله گری بلدی هان رودُوم؟من منی کردمُ گفتم بله بااجازتون یه چیزایی بلدم احمد گفت نه ننه جان ماه صنم تو آبادی خودشون به پاش کسی نمیرسه چه تو طبابت چه قابله گری سالار خان عصاش به زمین زد و گفت: خوب دختر جان دست دست نکن برو کمک دخترم
- باشه فقط مراقب مهری باشین
تا میام ....آذر گوشه دامنم گرفت و گفت خیالت راحت ننه مثل چشمام مراقبشم با لبخند دستی به سرش کشیدمُ همراه با ننه سکینه به طرف خونه دامادشون رفتیم،چند کوچه بالا پایین شدیم تا به درب خونه بزرگی رسیدیم دخترش عروسِ کدخدا بود و تو خونه بزرگی زندگی میکردن کلی آدم دور و بر پروین گرفته بودن که احتمال دادم قوم های شوهرش باشن،ننه سکینه رو به زنی که نیم کیلو طلا به خودش آویز کرده بود و نگران بالا سرِ پروین نشسته بود گفت:سلطنت خانم،ماه صنم مادرِ عروسم قابله اس بزارین نگاهی به پروین کنه
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77862