tgoop.com/faghadkhada9/77857
Last Update:
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_7 ᪣ ꧁ه
قسمت هفتم
بدون توجه به دردی که در ساق پایم پیچیده بود از جا بلند شدم و شروع به دویدن کردم و پدرم هم پشت سرم با قدم های بلند می آمد و زیر لب حرفهای نامفهومی میزد. با دوو خودم را به جلوی خانه رساندم و همزمان با رسیدنم، در اتاق مهمان خانه باز شد و منصور و محبوبه از اتاق بیرون آمدند، چهره محبوبه انگار از چیزی ذوق زده بود، نمی دانستم چه شده اما الان هم وقت فکر کردن به آنچه که بین منصور و محبوبه گذشته، نبود باید خودم را از خشم پدر پنهان می کردم، پدرم به سمتم آمد و ناخوداگاه خودم را به پشت سر محبوبه رساندم و در پناه او ایستادم.محبوبه با صدایی آرام از منصور خدا حافظی کرد و مچ دست مرا گرفت و به داخل مهمانخانه کشاند.خودم را داخل مهمانخانه چپاندم، محبوبه در را بست و به پشت در تکیه داد و گفت: چکار کردی که بابا را اینقدر عصبی کردی؟!...
شانه ای بالا انداختم و گفتم: هیچی!! تو بگو که منصور چکار کرده؟! نه به آن تلخی اول صبحت و نه به شیرینی الان و این صورت گل انداخته ات...محبوبه لبخندی خجولانه زد و همانطور که دست داخل جیب پیراهن بلند و بی قواره اش می کرد گفت: ببین منصور چی برام آورده...با تعجب به دست محبوبه که انگار شئ سیاه رنگی داخلش بود، چشم دوختم و گفتم: چی آورده؟!محبوبه دستش را به طرفم دراز کرد و مشتش را باز کرد و همانطور که به داخل دستش اشاره می کرد گفت: ببین...ببین برام یه گوشی موبایل آورده...گوشی کوچک موبایل را از داخل دستش بیرون آوردم، درست شکل گوشی بابا و میثم بود، همانطور که همه جایش را وارسی می کردم و دست روی کلیدهایش میزدم گفتم: چه جوری کار میکنه و بعد پشت گوشی را نشان دادم و گفتم: پشتش هم که کلا رنگش رفته، انگار آفتاب سوختست...محبوبه که از این هدیه خیلی خوشحال شده بود گوشی را از دستم قاپید و گفت: اصلا هم اینجور نیست، خیلی هم خوبه...برخلاف محبوبه که از داشتن یک گوشی ساده و رنگ و رو رفته خوشحال شده بود، آه کوتاهی کشیدم و از اتاق بیرون رفتم و اینچنین شد که محبوبه با گرفتن اولین هدیه زندگی اش سر سفره عقد نشست.تابستان گذشت و دوباره به سال تحصیلی رسیدیم، خانواده اعتقاد داشتند دیگر احتیاج به درس خواندنم نیست چون اندازه ای که بتوانم روی چیزی را بخوانم، سواد خواندن و نوشتن داشتم اما اصرار خودم باعث شد که تسلیم خواسته ام شوند و برای کلاس سوم دبستان هم نام نویسی کردم.هر روز با عشق و علاقه به مدرسه می رفتم، درس هایی که معلم می داد برایم بسیار ساده می آمد، همان سر کلاس کل درس ها به ترتیب داخل ذهنم چیده می شد به طوریکه هر لحظه آماده امتحان دادن بودم، استعداد و نبوغم در درس آنقدر زیاد بود که بین کل معلم های مدرسه شناخته شده بودم و همیشه دورادور می شنیدم که بعضی معلم ها می گفتند اگر منیره برای تحصیل به شهر برود یکی از نابغه های روزگار می شود، اما این تعاریف و نمره های بالایی که کسب می کردم هیچ وقت باعث نشد که پدر و مادرم مرا مورد تشویق قرار دهند و به من افتخار کنند، برای آنها جا افتاده بود که در زندگی یک دختر درس خواندن هیچ جایگاه و اهمیتی ندارد چون یک دختر می بایست با انجام کارهای سخت و طاقت فرسا به کدبانویی بی نظیر تبدیل شود که در آینده بتواند مسولیت زندگی و بچه های قد و نیم قد را بر عهده بگیرد...
یادم است که چهار ماهی از رفتن به کلاس سومم می گذشت که عمه خانم به اتفاق همسر و پسرش برای تعیین تاریخ عروسی محبوبه نگون بخت که الان سعی می کرد خودش را با تقدیر اجباری اش وفق دهد،آمدند.عروسی را به آخر هفته موکول کردند، درست است از اینکه قرار بود محبوبه از خانه ما برود و من با او انس داشتم، ناراحت بودم اما از اینکه قرار بود در خانه مان عروسی برپا شود، در پوست خود نمی گنجیدم. پدر و مادرم که در طول این چند ماه جهیزیه قابلی برای محبوبه تهیه کرده بودند وبرای تاریخ عروسی اعتراضی نکردند و به این ترتیب، محبوبه که هنوز درست از کودکی بیرون نیامده بود و طعم نوجوانی را نچشیده بود، عروس شد و همه او را به چشم یک زن کدبانو و رشیده نگاه می کردند.یک هفته ای از عروسی محبوبه گذشته بود که مادرم مدام از درد کمر و دست و پا می نالید، پدرم او را به شهر برد تا پزشکی او را ببیند و دوای دردش را تجویز کند.دو روزی که پدر و مادرم نبودند،مسولیت مارال و مرجان را به من سپردند، حالا کارهای من به مراتب بیش از قبل شده بود و می بایست علاوه بر درس و مدرسه و کارهای خانه، حواسم به مارال و مرجان هم باشد.روز اولی که پدر و مادرم رفتند، می خواستم دوقلوها را ببرم خانه محبوبه که حالا ساکن خانه عمه شده بود، یعنی یکی از اتاق های خانه عمه را در اختیار محبوبه گذاشته بودند که مثلا آنجا زندگی کند. بهترین کار این بود که بچه ها را به محبوبه بسپارم.برای همین صبح زود بعد از
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77857