tgoop.com/faghadkhada9/77861
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهویکم
البته قبلش من کلی سوغاتی برای خانواده احمد خریدم تا رسم ادبُ جا بیارم. این چند روز آذر که با دیدنِ احمد سرحال و قبراق شده بود و آبی زیر پوستش رفته بود چیتان پیتان کرده به داخل اتاقم آمد کنارم که نشست، متوجهی سرمهی چشمانش شدم که خیلی ناشیانه به زیر چشمانِ میشی رنگش کشیده بودنگاهش کردم و زدم زیر خنده و بریده بریده بهش گفتم
- ور پریده از کی تا الان سرمه کَش شدی برام بدو برو صورتت آب بزن تا خودم برات سرمه بکشم آذر لب برچید و گفت: ننه مگه بد شدن کلی وقت گذاشتم براش
- ها ننه بدو برو پاکشون کن من خودم برات میکشم
- چشم سری تکون دادم و مشغول جمع کردن وسایلم شدبا تحملِ سختی راه بالاخره به روستایِ احمد رسیدیم، آذر کنار گوشم گفت
- ننه اون خونه جلوش درخته همون خونه ی بابای احمدِسری تکون دادم و به خونه ی معلومیِ رو به خوبه خونه احمد نگاه کردم احمد گفته بود که چهار برادر و دو خواهر هستن همه ازدواج کرده و سر زندگی خودشون بودن جز برادرِ احمد که اسمش علی بود و به حساب نامزد داشت
و شرینی خورده بودن من تا به حال هیچکدومشون ندیده بودم و الان برام همه چی تازگی داشت گاریچی تا دم درب حیاط خونه ی پدر احمد ما رو رسوند و بعد گرفتنه کرایه اش رفت از بالای پرچینِ کوتاهِ حیاط ننه ی احمد تا چشمش به ما افتاد با خنده و شادی به طرفمون آمد و اهالیِ خونه رو صدا زد که پاشین بیاین احمد و قومش آمدن لهجه ی قشنگش با صورت مهربونش عینِ احمد بود و خیلی به دلم نشست بعد از آذر و احمد منُ سفت در آغوشش فشرد و گفت
- عزیزووم خوش امدی حتمی تو ننه ی آذری هزار الله اکبر از دخترت جوون تری منم به گرمی به خودم فشردمش و گفتم: لطف داری خانم جان اخمی کرد و گفت خانم جان چی چیه رورم بهم بگو ننه سکینه بفرماین بفرماین داخل بچه ات کوچکه بیرونم سرده همون لحظه پدرِ احمد که اسمش سالار بود بیرون آمد و با اخم و تلخی سلام سردی گفت و اشاره کرد بریم تو اتاق احمد قبلا بهم گفته بود زیاد از اخلاقِ باباش تعجب نکنم اون از اول همینجور بوده و بعد از عقدِ سرخودهِ احمد هم بدتر شده خونه ی نقلی و جمع جوری داشتن که تداعیِ خونه بابام میشد روی طاقچه های خونشون عین سلیقه ننه ی خدابیامرزم با تکه پارچه ی مهره دوزی شده ای تزئین شده بود که با دیدنش اشک تو چشمانم حلقه زد، در تب و تابِ مخفی کردنِ احساساتم بودم که ننه سکینه چای با نبات و کلوچه های تازه رو که داخلِ مجمعِ مسی گذاشته بود به طرفم هول داد
- بخور ننه گرم میشی
- چشم دستت درد نکنه همون لحظه صدای درب آمد که ننه سکینه لبخندی زد و رو به احمد گفت فکر کنم علی آمده بعد از حرفِ ننه سکینه قامتِ مردی درچارچوب در نمایان شد که با دیدنش چند ثانیه بدونِ پلک زدن محوِ هیبت و جمالش شدم چهارشونه و قد بلند بر خلافِ احمد که بلند قد و لاغر بود اما علی هم قد بلند بود و هم هیکل متناسبی داشت موهای مجعد و به رنگ شبشُ به بالا شونه زده بود و چشم ابرویی زاغ داشت که عجیب با ته ریشِ مشکیش دلبری میکردن با صدای احوالپرسی احمد و علی چشم ازش برداشتم و زیر لب استغفراللی زمزمه کردم سرمُ انداختم پایین که علی بعد از اینکه حالِ آذر پرسید صدای من زد و مجبور شدم چشم تو چشم باهاش بشم
- سلام ماه صنم خوبی شما ؟ماشاالله چقدر جوانی مگه چند سالتونه ؟البته شرمنده هااز راحت بودنش تعجب کردم
که چقدر لحنش صمیمی هست ننه سکینه زودتر از من با مهربونی جواب علی داد
- پسرم ماه صنم طفلک خیلی زود ازدواج کرده و الان ۲۵سالشه و شوهرش به رحمت خدا رفته علی آهانی گفت و مشغول گپ و گفت با احمد و آذر شد.ناهار خوشمزه ای ننه سکینه تدارک دیده بود ولی چون اخم های سالار خان خیلی تو هم بود معذب بودیم و رومون نشد زیاد بخوریم، آذرم مثل من خیلی معذب بود البته فقط با سالار خان شب خواهر و برادر های احمد که خبر دار شدن ما به آبادیشون اومدیم به خونه پدرشون اومدن و دور هم بودیمُ همه رو شناختم
فقط پروین دخترِ بزرگِ سالار نیومده بود چون پا به ماه بود سختش بود بیاد بره.همشون خیلی خون گرم بودنُ حسابی با هم اُخت شدیم،الحق که آذر خیلی تحویل گرفتن حالا نمیدونم این محبت هاشون ظاهری بود یا واقعی هر چی بود به ما خوش گذشت.فردای اون روز که بیدار شدم و صبحانه خوردیم ننه سکینه گفت یه توک پا میره خونه ی دخترش (همون که حامله هست) دلنگرونشه سراغی بگیره ازش و میاد.کسی خونه نبود و آذر و احمد هم رفته بودن گردش، دیدم آمدنِ ننه سکینه به درازا کشید و الان هاست همه گرسنه بیاین خونه و منتظر نهار باشن خودم به مطبخ رفتمُ مشغول درست کردنِ غذا شدم و یه آبگوشت خوشمزه ای بار گذاشتم و به باغچه ی پشت خونه رفتمُ کمی سبزی چیدم.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77861