tgoop.com/faghadkhada9/77858
Last Update:
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_8 ᪣ ꧁ه
قسمت هشتم
رفتن پدر و مادرم از خواب بیدار شدم، مثل روزهای گذشته، دبه آب را به دست گرفتم و به سمت چشمه رفتم، از دور نگاهی به دبه های ردیف شده انداختم خیلی شلوغ بود و آه از نهادم بلند شد، آخه من باید مدرسه میرفتم.همین طور که با قدم های سنگین و صورتی که ناخوداگاه پر از اخم بود جلو میرفتم، نگاهم به یکی از زن هایی که داخل صف بود افتاد و گل از گلم شکفت و با حالت دوو به سمت چشمه حرکت کردم و صدا زدم محبووووبه....خودم را به محبوبه که جز نفرات اول صف بود، رساندم و همانطور که دست های حنایی محبوبه در دستم گرفته بودم گفتم: وای محبوبه چقدر خوشگل شدی، این چند وقته ندیدمت انگار خیلی تغییر کردی خانوم تر...محبوبه که انگار خجالت می کشید، صورتش را بیشتر از قبل توی چادر فرو کرد و به میان حرفم دوید و گفت: هیس! منیره اینجور نگو، دور و برت را نگاه هزار نفر دارن نگامون میکنن، بعدم برای یه زن زشته که بیا با یه بچه دمخور بشه...اخم هام را تو هم کشیدم و گفتم: حالا من شدم بچه؟! من خواهرتم محبوبه...محبوبه دبه دستم را گرفت و گذاشت کنار دبه خودش و گفت: دو قلوها خواب بودن؟! بابا و مامان کی رفتن؟!آه کوتاهی کشیدم و گفتم: تازه اذان صبح را گفته بودن که راهی شدن، منم اومدم آب ببرم بعد میخواستم امروز صبح دوقلوها را بیارم پیش تو که خودم برم مدرسه،آخه...
محبوبه با حالتی دستپاچه پرید وسط حرفم وگفت: نه..نه...پیش من نه...من نمی تونم..با تعجب گفتم: خوب چرا؟! محبوبه سرش را پایین انداخت، انگار یه حرفی می خواست بزنه اما روش نمی شد پس آهسته گفت: من نمی تونم نگهشون دارم، اما قول میدم در طول روز تا تو میای بیام سربهشون بزنم، الانم برو صبحانه بچه ها را آماده کن، دبه که آب شد، میارم برات در خونه بعد میرم خونه خودم و با زدن این حرف به سمت جلو حرکت کرد.همانطور که نگاهم را به رد رفتن محبوبه دوخته بودم متوجه اطرافم شدم، خاله زنکهای آبادی که منتظر یه قصه کوچک بودند که مثنوی هزار داستان ازش دربیارن، به من چشم دوخته بودند، محبوبه بعد از چند قدم سرش را به عقب برگرداند و با ابرو به من اشاره کرد که بروم و من هم سری تکان دادم و به سمت خانه حرکت کردم...با سرعت خودم را به خانه رساندم و تا سرم را بالا گرفته متوجه دوقلوها با چشمان بهت زده شدم که جلوی در اتاق ایستاده بودند.مانند وقتهایی که می خواستم مرغ ها را کیش کیش کنم دو تا دستم را از هم باز کردم و گفتم: مرجان، مارال برین توخونه، اصلا کی گفته صبح به این زودی بیدار شین هااا؟!مارال دماغش را بالا کشید و گفت: ما همیشه همین موقع بیدار میشیم و مرجان با پشت دست چشمهای آبی و خوشرنگش را مالید وگفت: مامان و بابا کجان؟!نزدیک درگاه اتاق شدم و بچه ها را به داخل هل دادم و گفتم: برین داخل صبحانه ای چیزی بخورین، من میبا برم مدرسه، مامان بابا هم رفتن شهر که برن دکتر، باید قول بدین تا من میام بچه های خوبی باشین...مارال که انگار از رفتن مامان عقده کرده بود گفت: نه من همرات میام مدرسه، من تو خونه نمی مونم..مرجان هم با تکان دادن سر حرف مارال را تایید کرد و گفت: منم میام منم میام..با خشم نگاهی به هردوشون کردم وگفتم: نمیشه! مدرسه جای بچه ها نیست، بعدم معلممون دعوام میکنه و بعد نگاهی به جفت چشمهای دوقلوها که مثل چشمای عروسک های توی تلویزیون میموند انداختم و ادامه دادم: آبجی محبوبه قول داده بیاد بهتون سر بزنه...
مارال و مرجان که از زمان عروسی محبوبه، اونو ندیده بودن و فکر می کردن که اگر الان محبوبه بیاد با همون لباس و بند و بساط عروسی میاد پیششون، با خوشحالی دستهاشون را بهم زدن و گفتن: آخ جووون محبوبه میاد و مارال آهسته توی گوش مرجان گفت: من به محبوبه میگم از اون رنگ خوشگلا که به ناخن دست خودش زده بود برا منم بزنه، مرجان هم ذوق زده گفت منم میخواااام...از حرفهای دوقلوها خنده ام گرفت اما دلم نیومد رؤیاهاشون را خراب کنم، پس همانطور که سفره را باز می کردم گفتم، بیاین یه لقمه نون و پنیر بخورین منم آماده میشم برم مدرسه و تکه ای نان توی دهنم گذاشتم و به سمت پرده ای که روی جالباسی بغل دیوار آویزان بود رفتم تا لباس مدرسه ام را بپوشم.بعد از کلی سفارش، راهی مدرسه شدم، انگار محبوبه دبه آب را آورده بود و پشت در اتاق گذاشته بود و بدون اینکه به ما چیزی بگه رفته بود.کیفم را روی سکوی سیمانی جلوی اتاق گذاشتم، در اتاق نشیمن را باز کردم نگاهی به دوقلوها که جلوی تلویزیون ولو شده بودن کردم و گفتم: آبا را نریزین هاااا، تا محبوبه نیومده از اتاق هم بیرون نمیاین فهمیدین؟!هر دو با تکان دادن سر باشه ای گفتن و در را بستم.زنگ دوم بود، منی که همیشه تمام هوش و حواسم به درس بود.
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77858