FAGHADKHADA9 Telegram 77850
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلونهم

محبت منُ به اتاقی برد که خانم خونه در حال مطالعه بود کت و دامنی که اون زمان فقط اشراف میپوشیدن به تن داشت و پاهای خوش تراششُ خیلی راحت به نمایش گذاشته بودبا دیدنم طره ای از مو هاشُ پشت گوش انداخت و پرسید.خب بگو،اسم، و هر چی لازمه بعد از توضیحاتم دوباره مشغول مطالعه شد
و گفت.....
- خیلی خوش شانسی چون خدمتکارمون باید مسافرتی بره و دو سه ماه نیست میتونی تا میاد جاش وایسی ولی باید قانون و مقررات اینجا رو دقیق رعایت کنی،یه پسر و دو دختر دارم که علاوه به کار خونه باید کارهایی که بچه‌ها ازت میخوان رو دقیق انجام بدی ماهیانه بهت حقوق میدم مطمئن باش آنقدری حقوق میگیری که لبخند رضایت به لبانت بیاد حالا برو محبت خونه رو نشونت بده.محبت جای جای خونه رو بهم نشون داد و تاکید کرد هر کاری ازم خاستن بدون کم و کاست انجام بدم وگرنه پرتم میکنن بیرون شب با آذر مثل همیشه کنار هم خابیدیم و من غرقِ نوازشِ مهریُ و آذر شدم از فردا باید مهریُ به آذر می‌سپاردم
و تنهایی سرکار میرفتم،دلواپسشون بودم که اتفاقی براشون نیفته از طرفی هم مجبور بودم برای سیر کردنِ شکممون برم دنبال کار.چند روز اول همه چیز خوب پیش رفت و کار هامُ منظم انجام میدادم اما کم کم بهونه های بچه های محمود خان شروع شدپسرهای ۱۵,۱۴ساله ای داشتن که کارشون این بود وقتی حوصلشون سر میره تخمه بشکنن
و پرت کنن تو اتاق ها و من با جارو دنبالشون برم تا پوست تخمه ها رو جمع کنم یه بار که چند تا پوست تخمه ندیدم
زنِ محمود خان چنان سیلی ای بهم زدکه اشک تو چشمام از شدت دردش جمع شدسرم فریاد میزد که پول یامفت به کسی نمیدیم کارت درست انجام بده
وگرنه پرتت می‌کنیم بیرون من اشک میریختم و بچه هاش و بخصوص دخترِ تخسش بهم میخندیدن تکبر و غرور از وجناتِ تموم اهالی این خونه بودحیف که مجبور بودم تحملشون کنم وگرنه یک دقیقه حاضر به تحملِ چنین خفتی نبودم.یه ماه تموم شد و حقوق خیلی خوبی بر خلاف اذیت آزار هاشون بهم دادن که باهاش تونستم کلی خرید کنم
و اجاره خونه رو بپردازم ماه دوم دو روز مونده بود که ماه تکمیل بشه محبت خانم سَر زده آمد و محمود خان با کمال بی رحمی عذرمُ خواست محمود خان رو به زنش گفت حقوقشُ بدین بره رد کارش، خونه شلوغ پلوغ دوست ندارم.سر به زیر گفتم آقا بزرگی کنین و بزارین همین جا بمونم من باید خرجِ خونه‌ام رو بدم و نیاز دارم به این حقوق محمود خان چشماش ریز کردُ پرسید:پس اون شوهرِ گردن کلفتت کجاست؟نمیدونستم چی بگم آخه من تا الان نگفته بودم بیوه‌ام و کلا حرفی نزده بودم.با من من گفتم: فوت شدن چشمانِ حریصش برقی زدن و گفت آها که اینطوربعد نزدیکم شد و آروم طوری که من بشنوم گفت:نظرت چیه با من راه بیایی تا من کمکت کنم هان؟از اینهمه وقاحت تنم لرزید و مردمک چشمام گشاد شد
- ممنون آقا میرم خونه بهش فکر میکنم.به نظرم اگه چیز دیگه ای جز این میگفتم بلایی سرم میاورد پس بهتر بهش وعده ی سر خرمن بدم. لبخند چندشی زد
و دسته ای اسکناس که شاملِ حقوقم بود به طرفم گرفت
- آفرین زن خوب اینا هم حقوقت هم جایزه ات یه کم به سر و صورتت برس فردا بیا پیشم.لبخندِ نصفه نیمه ای زدم
و به سرعت از اون محلِ کثیف دور شدم اگه کلاهم میفتاد دیگه حاضر نبودم برگردم.حالا مونده بودم از این پس چکار کنم،بعد دو سه روز فکر کردن به این نتیجه رسیدم موادِ حلیم و آشُ بخرم و الان که هوا رو به سردی هست ببرم لب خیابون بفروشم تا ببینم چطور پیش میره از روز بعد شروع کردم به پختنِ حلیم و آش داخلِ حیاط.حلیم و آش ها که آماده شدن رویِ گاریِ که حالت چرخ دستی بود
و چند روز پیش خریده بودمش گذاشتمشون و به طرف خیابون حرکت کردم،به محل رفت و آمد مردم و خریدُ فروش ها که رسیدم روبندی زدم تا خجالت نکشم درسته کارم حلال بود
و درست.اما چشمم ترسیده بود از نگاه های ناپاک اطرافم بوی خوشِ غذا هام
سریع همه رو به طرفم کشوند و چشم بر هم زدنی دیگ‌ها تموم شدن، اونقدر خوشحال و شگفت زده شده بودم که از پشت روبندم اشک هام سُر میخوردن روی گونه هام،کارم شده بود همین گاهی اوقات که خلوت بود برای نظافت در خونه های اشراف زاده ها میرفتم با این تفاوت که روز مزد کار میکردم و دیگه موندگار نمیشدم.کم‌کم تونستم بینِ در و همسایه خودمُ به عنوان قابله و حکیم جا بندازم و از این طریقم کمک خرج خونه باشم،درسته سخت بود و استراحت نداشتم اما همین که محتاج نمیموندم خودش خیلی بود.اونقدر سرگرم کارم شده بودم که وقتی به خودم آمدم متوجه شدم فقط دو ماه دیگه تا اومدنِ احمد از سربازی مونده،البته گاهی بهش مرخصی میدانند و به دیدنمون می‌اومد اما من حساب کتاب روزها از دستم رفته بود،

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1



tgoop.com/faghadkhada9/77850
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_چهلونهم

محبت منُ به اتاقی برد که خانم خونه در حال مطالعه بود کت و دامنی که اون زمان فقط اشراف میپوشیدن به تن داشت و پاهای خوش تراششُ خیلی راحت به نمایش گذاشته بودبا دیدنم طره ای از مو هاشُ پشت گوش انداخت و پرسید.خب بگو،اسم، و هر چی لازمه بعد از توضیحاتم دوباره مشغول مطالعه شد
و گفت.....
- خیلی خوش شانسی چون خدمتکارمون باید مسافرتی بره و دو سه ماه نیست میتونی تا میاد جاش وایسی ولی باید قانون و مقررات اینجا رو دقیق رعایت کنی،یه پسر و دو دختر دارم که علاوه به کار خونه باید کارهایی که بچه‌ها ازت میخوان رو دقیق انجام بدی ماهیانه بهت حقوق میدم مطمئن باش آنقدری حقوق میگیری که لبخند رضایت به لبانت بیاد حالا برو محبت خونه رو نشونت بده.محبت جای جای خونه رو بهم نشون داد و تاکید کرد هر کاری ازم خاستن بدون کم و کاست انجام بدم وگرنه پرتم میکنن بیرون شب با آذر مثل همیشه کنار هم خابیدیم و من غرقِ نوازشِ مهریُ و آذر شدم از فردا باید مهریُ به آذر می‌سپاردم
و تنهایی سرکار میرفتم،دلواپسشون بودم که اتفاقی براشون نیفته از طرفی هم مجبور بودم برای سیر کردنِ شکممون برم دنبال کار.چند روز اول همه چیز خوب پیش رفت و کار هامُ منظم انجام میدادم اما کم کم بهونه های بچه های محمود خان شروع شدپسرهای ۱۵,۱۴ساله ای داشتن که کارشون این بود وقتی حوصلشون سر میره تخمه بشکنن
و پرت کنن تو اتاق ها و من با جارو دنبالشون برم تا پوست تخمه ها رو جمع کنم یه بار که چند تا پوست تخمه ندیدم
زنِ محمود خان چنان سیلی ای بهم زدکه اشک تو چشمام از شدت دردش جمع شدسرم فریاد میزد که پول یامفت به کسی نمیدیم کارت درست انجام بده
وگرنه پرتت می‌کنیم بیرون من اشک میریختم و بچه هاش و بخصوص دخترِ تخسش بهم میخندیدن تکبر و غرور از وجناتِ تموم اهالی این خونه بودحیف که مجبور بودم تحملشون کنم وگرنه یک دقیقه حاضر به تحملِ چنین خفتی نبودم.یه ماه تموم شد و حقوق خیلی خوبی بر خلاف اذیت آزار هاشون بهم دادن که باهاش تونستم کلی خرید کنم
و اجاره خونه رو بپردازم ماه دوم دو روز مونده بود که ماه تکمیل بشه محبت خانم سَر زده آمد و محمود خان با کمال بی رحمی عذرمُ خواست محمود خان رو به زنش گفت حقوقشُ بدین بره رد کارش، خونه شلوغ پلوغ دوست ندارم.سر به زیر گفتم آقا بزرگی کنین و بزارین همین جا بمونم من باید خرجِ خونه‌ام رو بدم و نیاز دارم به این حقوق محمود خان چشماش ریز کردُ پرسید:پس اون شوهرِ گردن کلفتت کجاست؟نمیدونستم چی بگم آخه من تا الان نگفته بودم بیوه‌ام و کلا حرفی نزده بودم.با من من گفتم: فوت شدن چشمانِ حریصش برقی زدن و گفت آها که اینطوربعد نزدیکم شد و آروم طوری که من بشنوم گفت:نظرت چیه با من راه بیایی تا من کمکت کنم هان؟از اینهمه وقاحت تنم لرزید و مردمک چشمام گشاد شد
- ممنون آقا میرم خونه بهش فکر میکنم.به نظرم اگه چیز دیگه ای جز این میگفتم بلایی سرم میاورد پس بهتر بهش وعده ی سر خرمن بدم. لبخند چندشی زد
و دسته ای اسکناس که شاملِ حقوقم بود به طرفم گرفت
- آفرین زن خوب اینا هم حقوقت هم جایزه ات یه کم به سر و صورتت برس فردا بیا پیشم.لبخندِ نصفه نیمه ای زدم
و به سرعت از اون محلِ کثیف دور شدم اگه کلاهم میفتاد دیگه حاضر نبودم برگردم.حالا مونده بودم از این پس چکار کنم،بعد دو سه روز فکر کردن به این نتیجه رسیدم موادِ حلیم و آشُ بخرم و الان که هوا رو به سردی هست ببرم لب خیابون بفروشم تا ببینم چطور پیش میره از روز بعد شروع کردم به پختنِ حلیم و آش داخلِ حیاط.حلیم و آش ها که آماده شدن رویِ گاریِ که حالت چرخ دستی بود
و چند روز پیش خریده بودمش گذاشتمشون و به طرف خیابون حرکت کردم،به محل رفت و آمد مردم و خریدُ فروش ها که رسیدم روبندی زدم تا خجالت نکشم درسته کارم حلال بود
و درست.اما چشمم ترسیده بود از نگاه های ناپاک اطرافم بوی خوشِ غذا هام
سریع همه رو به طرفم کشوند و چشم بر هم زدنی دیگ‌ها تموم شدن، اونقدر خوشحال و شگفت زده شده بودم که از پشت روبندم اشک هام سُر میخوردن روی گونه هام،کارم شده بود همین گاهی اوقات که خلوت بود برای نظافت در خونه های اشراف زاده ها میرفتم با این تفاوت که روز مزد کار میکردم و دیگه موندگار نمیشدم.کم‌کم تونستم بینِ در و همسایه خودمُ به عنوان قابله و حکیم جا بندازم و از این طریقم کمک خرج خونه باشم،درسته سخت بود و استراحت نداشتم اما همین که محتاج نمیموندم خودش خیلی بود.اونقدر سرگرم کارم شده بودم که وقتی به خودم آمدم متوجه شدم فقط دو ماه دیگه تا اومدنِ احمد از سربازی مونده،البته گاهی بهش مرخصی میدانند و به دیدنمون می‌اومد اما من حساب کتاب روزها از دستم رفته بود،

ادامه دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/77850

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Don’t publish new content at nighttime. Since not all users disable notifications for the night, you risk inadvertently disturbing them. The group also hosted discussions on committing arson, Judge Hui said, including setting roadblocks on fire, hurling petrol bombs at police stations and teaching people to make such weapons. The conversation linked to arson went on for two to three months, Hui said. A Hong Kong protester with a petrol bomb. File photo: Dylan Hollingsworth/HKFP. According to media reports, the privacy watchdog was considering “blacklisting” some online platforms that have repeatedly posted doxxing information, with sources saying most messages were shared on Telegram. The SUCK Channel on Telegram, with a message saying some content has been removed by the police. Photo: Telegram screenshot.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American