FAGHADKHADA9 Telegram 78208
.
#چادر_فلسطینی

‹قسمت چهارم›

- ... تمام ماجرا این بود. هنوز خبری از یاسر و دو نفر دیگه ندارم. من باید وارد فلسطین بشم... از این‌جا تا فلسطین چقدر راهه؟
- تقریبأ پونزده کیلومتر... امّا...
- امّا چی؟
- تو با این وضعیت نمی‌تونی اینقدر زود اقدام کنی، دوسه روزی صبر کن تا کمی حالت بهتر بشه...
سریع وسط حرفش پریدم و گفتم: نه، این مأموریت مهمّیه و تأخیر جایز نیست.
- ببین جَوون، تو فقط بیست‌وشیش سالته و من پنجاه‌وهفت، چند تا پیراهن بیشتر ازت پاره کردم. مجاهدی، جَوونی و جسور، درست! امّا این مأموریت مهمّی که می‌گی به فکر و عمل نیاز داره که تو هم فکرت خسته‌ست و هم جسمت مریضه.
تا خواستم چیزی بگویم صفیه سینی به‌دست وارد اتاق شد، حرفم در دهانم ماند. یعقوب هم سرش را به علامتِ تأیید حرفش تکان داد. چای را برداشتم و زیرِلب تشکّر کردم.
با هجوم افکار به نقطه‌ای خیره شدم؛ چه کاری از دستم ساخته‌ست؟ یعقوب هویتمو خیلی راحت حدس زد! باید پوشش مخفی درست کنم. مهم‌تر از همه، باید با احمد ارتباط برقرار کنم؛ چون اطلاعات با من بود، ولی مسیر و فرد مورد نظر با احمد. مُنتها چطوری تماس بگیرم؟ گوشی هم ندارم. احتمالأ تو این خونه هم خبری از تلفن نیست... به هر کس هم نمی‌تونم اعتماد کنم.
با صدای یعقوب به خودم آمدم.
- کمی از خودت بگو پسرم. چند وقته فی سبیل الله خدمت می‌کنی؟
به محض این‌که سرم را بلند کردم ناخواسته صفیه را دیدم که پشتِ‌در، در حال گوش دادن است. از کنجکاو‌ی‌اش خنده‌ام گرفت، برای تابلو نشدن گلویم را صاف کردم و جواب دادم:
حدود هفت سال میشه که پروردگار این لطف خدمت‌رسانی به اسلام و مسلمین رو به بنده حقیر عنایت کردن.
- الحمدلله، الحمدلله. الله همهٔ مجاهدین رو ثابت قدم و یاری کنه.
- آمین.
یعقوب با اندوهی که در صدایش مشهود بود ادامه داد: دو سال پیش سربازان ظالم، ناغافل وارد خونهٔ برادرم میشن، خودشو همسر و پسر کوچیکشون رو شهید می‌کنند. صفیه هم دختر همون شهیده. بعد از شهادتشون من مسئولیت صفیه رو به عهده گرفتم.
- الله اکبر. الله شهادت‌شون رو به درگاهش قبول کنه.
- آمین... اهل کجایی پسر؟
- از مجاهدین شام هستم که برای این مأموریت به فلسطین اومدم.
- پس شامی هستی!
- نه، مهاجرم.
- اصالتن کجایی هستی؟
- افغانستان.
- ماشاءالله، ماشاءالله. الله حفظت کنه. بعد ادامه داد: من هم همسر و دخترم رو در یکی از همین حمله‌های موشکی شبانگاهی از دست دادم.
- الله مغفرتشون کنه.
- آمین... صفیه فقط پونزده سالش بود که روحیه‌شو به‌همراه خونواده‌اش از دست داد... امّا دختر شجاعیه، در مقابل دشمنا می‌ایسته، همیشه جواب‌شونو میده... کم‌کم داره کنترلش از دستم میره، می‌ترسم بلایی به سرش بیارن. می‌دونی که ظلم‌وستم از سر و روی این سربازا فوّران می‌کنه.
- بله، شاهد ایمان و جسارتشون بودم. اسلام به چنین زنانی که در مقابل ظلم سر خم نمی‌کنن نیاز داره. "در دامان چنین زنانی صلاح‌الدین‌ها پرورش می‌یابد" الله حفظشون کنه.
- ممنون. بیشتر از این مزاحمت نمی‌شم... کمی استراحت کن، راه درازی در پیش داری...
دستِ پدرانه‌اش را بر شانه‌ام گذاشت و گفت: خوب بخوابی. چیزی لازم داشتی من تو اتاق کناری هستم.
تشکّری کردم و دستم را بر دستان چروکیده‌اش گذاشتم و با مهربانی گفتم: الله از شما راضی باشه، همین‌که با وجود خطرات زیاد پناهم دادید نشان دهنده قلب‌ مهربان و ایمان والای شماست.
لبخندی زد و گفت: بخواب پسر، این‌جا رو خونه خودت بدون.
- ممنونم.

آن شب را با دنیایی از افکار گوناگون، به صبح رساندم.
هنگام صبح با صدای تلاوت گوش‌نوازی، چشمانم را باز کردم. بلند شدم، آرام در را گشودم. نگاهی به راهرو انداختم، کسی نبود، صدا از کنار در ورودی می‌آمد. به‌همان سمت قدم برداشتم، دستگیره در را آهسته چرخاندم، با باز شدن دَر هوای مطبوع صبحگاهی چهره‌ام را نوازش کرد. به اطراف چشم چرخاندم. صفیه، تکیه‌زده بر دیوار، با چشمانی بسته، از حفظ آیات "سوره نور" را می‌خواند. در مقابلش زنی میانسال نشسته بود و به تلاوتش گوش فرا می‌داد. با دیدنش در حال تلاوت، حس شیرینی در قلبم ایجاد شد. به یاد دوره‌هایم افتادم، دو روز می‌شد که دوره‌هایم را نخوانده بودم. ندای درونی پرسید: یعنی صفیه هم مثل من حافظ بود؟ یا در حال حفظ؟
با تَشر به خود گفتم:
این چه سوالیه؟! اصلأ چرا تو ذهنم میان؟...

ادامه دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1



tgoop.com/faghadkhada9/78208
Create:
Last Update:

.
#چادر_فلسطینی

‹قسمت چهارم›

- ... تمام ماجرا این بود. هنوز خبری از یاسر و دو نفر دیگه ندارم. من باید وارد فلسطین بشم... از این‌جا تا فلسطین چقدر راهه؟
- تقریبأ پونزده کیلومتر... امّا...
- امّا چی؟
- تو با این وضعیت نمی‌تونی اینقدر زود اقدام کنی، دوسه روزی صبر کن تا کمی حالت بهتر بشه...
سریع وسط حرفش پریدم و گفتم: نه، این مأموریت مهمّیه و تأخیر جایز نیست.
- ببین جَوون، تو فقط بیست‌وشیش سالته و من پنجاه‌وهفت، چند تا پیراهن بیشتر ازت پاره کردم. مجاهدی، جَوونی و جسور، درست! امّا این مأموریت مهمّی که می‌گی به فکر و عمل نیاز داره که تو هم فکرت خسته‌ست و هم جسمت مریضه.
تا خواستم چیزی بگویم صفیه سینی به‌دست وارد اتاق شد، حرفم در دهانم ماند. یعقوب هم سرش را به علامتِ تأیید حرفش تکان داد. چای را برداشتم و زیرِلب تشکّر کردم.
با هجوم افکار به نقطه‌ای خیره شدم؛ چه کاری از دستم ساخته‌ست؟ یعقوب هویتمو خیلی راحت حدس زد! باید پوشش مخفی درست کنم. مهم‌تر از همه، باید با احمد ارتباط برقرار کنم؛ چون اطلاعات با من بود، ولی مسیر و فرد مورد نظر با احمد. مُنتها چطوری تماس بگیرم؟ گوشی هم ندارم. احتمالأ تو این خونه هم خبری از تلفن نیست... به هر کس هم نمی‌تونم اعتماد کنم.
با صدای یعقوب به خودم آمدم.
- کمی از خودت بگو پسرم. چند وقته فی سبیل الله خدمت می‌کنی؟
به محض این‌که سرم را بلند کردم ناخواسته صفیه را دیدم که پشتِ‌در، در حال گوش دادن است. از کنجکاو‌ی‌اش خنده‌ام گرفت، برای تابلو نشدن گلویم را صاف کردم و جواب دادم:
حدود هفت سال میشه که پروردگار این لطف خدمت‌رسانی به اسلام و مسلمین رو به بنده حقیر عنایت کردن.
- الحمدلله، الحمدلله. الله همهٔ مجاهدین رو ثابت قدم و یاری کنه.
- آمین.
یعقوب با اندوهی که در صدایش مشهود بود ادامه داد: دو سال پیش سربازان ظالم، ناغافل وارد خونهٔ برادرم میشن، خودشو همسر و پسر کوچیکشون رو شهید می‌کنند. صفیه هم دختر همون شهیده. بعد از شهادتشون من مسئولیت صفیه رو به عهده گرفتم.
- الله اکبر. الله شهادت‌شون رو به درگاهش قبول کنه.
- آمین... اهل کجایی پسر؟
- از مجاهدین شام هستم که برای این مأموریت به فلسطین اومدم.
- پس شامی هستی!
- نه، مهاجرم.
- اصالتن کجایی هستی؟
- افغانستان.
- ماشاءالله، ماشاءالله. الله حفظت کنه. بعد ادامه داد: من هم همسر و دخترم رو در یکی از همین حمله‌های موشکی شبانگاهی از دست دادم.
- الله مغفرتشون کنه.
- آمین... صفیه فقط پونزده سالش بود که روحیه‌شو به‌همراه خونواده‌اش از دست داد... امّا دختر شجاعیه، در مقابل دشمنا می‌ایسته، همیشه جواب‌شونو میده... کم‌کم داره کنترلش از دستم میره، می‌ترسم بلایی به سرش بیارن. می‌دونی که ظلم‌وستم از سر و روی این سربازا فوّران می‌کنه.
- بله، شاهد ایمان و جسارتشون بودم. اسلام به چنین زنانی که در مقابل ظلم سر خم نمی‌کنن نیاز داره. "در دامان چنین زنانی صلاح‌الدین‌ها پرورش می‌یابد" الله حفظشون کنه.
- ممنون. بیشتر از این مزاحمت نمی‌شم... کمی استراحت کن، راه درازی در پیش داری...
دستِ پدرانه‌اش را بر شانه‌ام گذاشت و گفت: خوب بخوابی. چیزی لازم داشتی من تو اتاق کناری هستم.
تشکّری کردم و دستم را بر دستان چروکیده‌اش گذاشتم و با مهربانی گفتم: الله از شما راضی باشه، همین‌که با وجود خطرات زیاد پناهم دادید نشان دهنده قلب‌ مهربان و ایمان والای شماست.
لبخندی زد و گفت: بخواب پسر، این‌جا رو خونه خودت بدون.
- ممنونم.

آن شب را با دنیایی از افکار گوناگون، به صبح رساندم.
هنگام صبح با صدای تلاوت گوش‌نوازی، چشمانم را باز کردم. بلند شدم، آرام در را گشودم. نگاهی به راهرو انداختم، کسی نبود، صدا از کنار در ورودی می‌آمد. به‌همان سمت قدم برداشتم، دستگیره در را آهسته چرخاندم، با باز شدن دَر هوای مطبوع صبحگاهی چهره‌ام را نوازش کرد. به اطراف چشم چرخاندم. صفیه، تکیه‌زده بر دیوار، با چشمانی بسته، از حفظ آیات "سوره نور" را می‌خواند. در مقابلش زنی میانسال نشسته بود و به تلاوتش گوش فرا می‌داد. با دیدنش در حال تلاوت، حس شیرینی در قلبم ایجاد شد. به یاد دوره‌هایم افتادم، دو روز می‌شد که دوره‌هایم را نخوانده بودم. ندای درونی پرسید: یعنی صفیه هم مثل من حافظ بود؟ یا در حال حفظ؟
با تَشر به خود گفتم:
این چه سوالیه؟! اصلأ چرا تو ذهنم میان؟...

ادامه دارد..الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78208

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Hui said the time period and nature of some offences “overlapped” and thus their prison terms could be served concurrently. The judge ordered Ng to be jailed for a total of six years and six months. 6How to manage your Telegram channel? 1What is Telegram Channels? Write your hashtags in the language of your target audience. Concise
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American