FAGHADKHADA9 Telegram 78205
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_چهارده


از طلا تا هرچی لباس که داره ،بعدم ببریدش توی ماشین تا ببرنش پیش خانوادش ...
نگاهم کرد و گفت : وقتی برگشتم اینجا نباشه...
زبونم لال شده بود ،انگاری آخر دنیا بود و مرده بودم ،وسایلمو جمع کردن و گذاشتن توی ماشین ،مثل مرده ی متحرک همراهشون رفتم و سوار ماشین شدم ...هر لحظه منتظر اومدن حسن بودم ،ولی انگار خبری نبود ...
اشکام در نمیومد توی شوک بودم .
توی یک سال به اندازه ی یک زن هفتاد ساله عذاب کشیدم ،پیر شدم .
ماشین حرکت کرد و رفت سمت خونه یی که به هیچ وجه دوست نداشتم، برای ثانیه یی کنارشون باشم...
ماشین حرکت کرد و من روح از بدنم میرفت ....
فقط توی فکر بچه م بودم ، بچه یی که معلوم نبود چه بلایی سرش میاد ...
ماشین میرفت و هرلحظه نزدیک میشدیم به خونه یی که شاید از بودن توی خونه ی خان بدتر بود ...
ماشین پیچید توی کوچمون ،من که نفسم بند اومده بود نمیدونستم چه رفتاری نشون میدن، حالم بد بود، نفس کم آورده بودم ..راننده که فهمید رو بهم گفت : دخترم خدا بزرگه ،توکل کن به خدا ، یه روزی خدا حقتو ازشون میگیره ...
سرمو پایین انداختم نمیخاستم حرف بزنم ...
ماشین رسید جلوی خونه و ایستاد ، هنوز کوچمون همون شکل بود، پیاده شدم ،راننده در زد، وسایلمو گذاشت زمین و گفت : دخترم من دیگه باید برم، اگر تونستم خبری از پسرت واست میارم، اما قول نمیدم .
دل خوش کردم به حرفش ،ایستادم جلوی در که صدای زن عمو روشنیدم : کیه ؟ کیه ؟
اما من سکوت کردم ...
وقتی در وباز کرد و من و دید انگاری که خیلی تعجب کرد ،نگاهی پر از خشم بهم کرد و در و محکم بست و رفت.
پیش خودم گفتم این تازه اولشه ، در زدم، اما بازم باز نکردن ، صدای داد و بیداد توی حیاط به گوشم رسید، صدای مادرم بود که میگفت : مگه فقط اینجا مال شماست ؟ شوهر من ، برادر تو هم توی این خونه سهم داره ، ستاره دخترشه، شما به این روز انداختینش، باید منتظر همچین روزی هم میبودین .دلم پر میکشید برای مادرم، برای بغلش، دوس داشتم در باز شه برم توی بغلش تا میتونم گریه کنم . صدای جیغ های زن عمو که میگفت : اگه این دختر پاشو تو خونه ی من بذاره ،من اینجا نمیمونم .
مامان هم بلند میگفت : دختر من از شما پاکتر از شما دلش صاف تر ، خدا یه روزی جواب بدی هایی که درحقش کردین و بهتون میده ، نمیدونم چه جوری میخاین جواب پدرشو بدین،من حرفاشون و میشنیدم و سکوت کرده بودم.. همسایه ها بیرون اومده بودن تااین حد حقیر نشده بودم.
مامانم داد میزد ستاره مادر، در و برات باز میکنم میارمت پیش خودم ، ولی یهو صدای مامانم قطع ش،د دیگه صدایی ازش نیومد ،حتما عمو برده بودش داخل، چون صدای زن عمو میومد که هنوز داشت به من ناسزا میداد .
ناامید پشت در نشسته بودم مثل مرده ها و کاری نمیتونستم بکنم ، انگاری قفل کرده بودم.
پسرم و ازم گرفتن ، حسن ولم کرد و تنهام گذاشت...عموم من ونمیخاست،همسایه هاپشت سرم پچ پچ‌میکردن ومادری که درتلاش بود تا من و نجات بده.تنها جایی که میخاستم بغل مادرم بود،بغل مادری که یکسال ازم دور بود، اما با صد سال تجربه برگشتم پیشش،با صدسال بدبختی.
به درتکیه داده بودم که در باز شد افتادم توی حیاط،عمو کمک کرد بلند بشم،نگاهش کردم ...با ترس نگاهم کرد و سرش و پایین انداخت ، نفهمیدم چرا ترسیده، رفت کنار تا برم داخل، پا شدم و به سمت خونه حرکت کردم ، به سمت خونه که میرفتم تمام صحنه های دوران بچگیم پدرم و برادرام و سعید میومدن جلو چشام، چند قدمی اتاق، زن عمو اومد بیرون، اونم ترسیده بود، با وحشت نگاهم میکرد، فهمیدم خبریه که اینجوری نگاهم میکنن ،سرعتمو بیشتر کردم رفتم سمت اتاقی که کنار پدر و مادرم توش زندگی میکردیم ، خبری از رضا و علی و سمانه و سعید نبود، نمیخاستمم بدونم کجان.
رسیدم به اتاق و در و باز کردم ،اما با چیزی که دیدم شوکه تر شدم و ناباور نگاه میکردم...
جسم مادرم بی جون و رنگ پریده افتاده بود وسط اتاق ،سمتش رفتم و کنارش نشستم باورم نمیشد این مادرم باشه ، اون لحظه توی شوک رفتار خانواده ی حسن بودم و الان شوک بدتری بهم وارد شد ،نه اشک ریختم نه داد زدم،نمیتونستم هیچکاری کنم ، من تحمل این همه شوک رو نداشتم، قلبم تحمل نداشت...
برای چند لحظه فقط میدیدم اطرافم پر شده از آدم که همه دارن خودشون و میزنن و گریه میکنن ، زن عمو رو میدیدم که داره خودشو میزنه و وقتی نگاهش به من میفتاد ترس و توی چشماش میدیدم ....
انقدر مادرم و عذاب دادن که حتی بهش نرسیدم تا بغلش کنم ، بوش کنم .
نه حسن و نه خانوادش، نه عموم و زن عموم نه برادرام و نه سعید که یه زمانی این همه واسم مهم بودن نمیتونستن حالم و خوب کنن و تا آخر عمر نمیبخشیدمشون ...
پارچه ی سفیدی آوردن و روی مادرم پهن کردن ،ناباور نگاهشون میکردم و توانایی نشون دادن هیچ واکنشی رو نداشتم ،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1😭1



tgoop.com/faghadkhada9/78205
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_چهارده


از طلا تا هرچی لباس که داره ،بعدم ببریدش توی ماشین تا ببرنش پیش خانوادش ...
نگاهم کرد و گفت : وقتی برگشتم اینجا نباشه...
زبونم لال شده بود ،انگاری آخر دنیا بود و مرده بودم ،وسایلمو جمع کردن و گذاشتن توی ماشین ،مثل مرده ی متحرک همراهشون رفتم و سوار ماشین شدم ...هر لحظه منتظر اومدن حسن بودم ،ولی انگار خبری نبود ...
اشکام در نمیومد توی شوک بودم .
توی یک سال به اندازه ی یک زن هفتاد ساله عذاب کشیدم ،پیر شدم .
ماشین حرکت کرد و رفت سمت خونه یی که به هیچ وجه دوست نداشتم، برای ثانیه یی کنارشون باشم...
ماشین حرکت کرد و من روح از بدنم میرفت ....
فقط توی فکر بچه م بودم ، بچه یی که معلوم نبود چه بلایی سرش میاد ...
ماشین میرفت و هرلحظه نزدیک میشدیم به خونه یی که شاید از بودن توی خونه ی خان بدتر بود ...
ماشین پیچید توی کوچمون ،من که نفسم بند اومده بود نمیدونستم چه رفتاری نشون میدن، حالم بد بود، نفس کم آورده بودم ..راننده که فهمید رو بهم گفت : دخترم خدا بزرگه ،توکل کن به خدا ، یه روزی خدا حقتو ازشون میگیره ...
سرمو پایین انداختم نمیخاستم حرف بزنم ...
ماشین رسید جلوی خونه و ایستاد ، هنوز کوچمون همون شکل بود، پیاده شدم ،راننده در زد، وسایلمو گذاشت زمین و گفت : دخترم من دیگه باید برم، اگر تونستم خبری از پسرت واست میارم، اما قول نمیدم .
دل خوش کردم به حرفش ،ایستادم جلوی در که صدای زن عمو روشنیدم : کیه ؟ کیه ؟
اما من سکوت کردم ...
وقتی در وباز کرد و من و دید انگاری که خیلی تعجب کرد ،نگاهی پر از خشم بهم کرد و در و محکم بست و رفت.
پیش خودم گفتم این تازه اولشه ، در زدم، اما بازم باز نکردن ، صدای داد و بیداد توی حیاط به گوشم رسید، صدای مادرم بود که میگفت : مگه فقط اینجا مال شماست ؟ شوهر من ، برادر تو هم توی این خونه سهم داره ، ستاره دخترشه، شما به این روز انداختینش، باید منتظر همچین روزی هم میبودین .دلم پر میکشید برای مادرم، برای بغلش، دوس داشتم در باز شه برم توی بغلش تا میتونم گریه کنم . صدای جیغ های زن عمو که میگفت : اگه این دختر پاشو تو خونه ی من بذاره ،من اینجا نمیمونم .
مامان هم بلند میگفت : دختر من از شما پاکتر از شما دلش صاف تر ، خدا یه روزی جواب بدی هایی که درحقش کردین و بهتون میده ، نمیدونم چه جوری میخاین جواب پدرشو بدین،من حرفاشون و میشنیدم و سکوت کرده بودم.. همسایه ها بیرون اومده بودن تااین حد حقیر نشده بودم.
مامانم داد میزد ستاره مادر، در و برات باز میکنم میارمت پیش خودم ، ولی یهو صدای مامانم قطع ش،د دیگه صدایی ازش نیومد ،حتما عمو برده بودش داخل، چون صدای زن عمو میومد که هنوز داشت به من ناسزا میداد .
ناامید پشت در نشسته بودم مثل مرده ها و کاری نمیتونستم بکنم ، انگاری قفل کرده بودم.
پسرم و ازم گرفتن ، حسن ولم کرد و تنهام گذاشت...عموم من ونمیخاست،همسایه هاپشت سرم پچ پچ‌میکردن ومادری که درتلاش بود تا من و نجات بده.تنها جایی که میخاستم بغل مادرم بود،بغل مادری که یکسال ازم دور بود، اما با صد سال تجربه برگشتم پیشش،با صدسال بدبختی.
به درتکیه داده بودم که در باز شد افتادم توی حیاط،عمو کمک کرد بلند بشم،نگاهش کردم ...با ترس نگاهم کرد و سرش و پایین انداخت ، نفهمیدم چرا ترسیده، رفت کنار تا برم داخل، پا شدم و به سمت خونه حرکت کردم ، به سمت خونه که میرفتم تمام صحنه های دوران بچگیم پدرم و برادرام و سعید میومدن جلو چشام، چند قدمی اتاق، زن عمو اومد بیرون، اونم ترسیده بود، با وحشت نگاهم میکرد، فهمیدم خبریه که اینجوری نگاهم میکنن ،سرعتمو بیشتر کردم رفتم سمت اتاقی که کنار پدر و مادرم توش زندگی میکردیم ، خبری از رضا و علی و سمانه و سعید نبود، نمیخاستمم بدونم کجان.
رسیدم به اتاق و در و باز کردم ،اما با چیزی که دیدم شوکه تر شدم و ناباور نگاه میکردم...
جسم مادرم بی جون و رنگ پریده افتاده بود وسط اتاق ،سمتش رفتم و کنارش نشستم باورم نمیشد این مادرم باشه ، اون لحظه توی شوک رفتار خانواده ی حسن بودم و الان شوک بدتری بهم وارد شد ،نه اشک ریختم نه داد زدم،نمیتونستم هیچکاری کنم ، من تحمل این همه شوک رو نداشتم، قلبم تحمل نداشت...
برای چند لحظه فقط میدیدم اطرافم پر شده از آدم که همه دارن خودشون و میزنن و گریه میکنن ، زن عمو رو میدیدم که داره خودشو میزنه و وقتی نگاهش به من میفتاد ترس و توی چشماش میدیدم ....
انقدر مادرم و عذاب دادن که حتی بهش نرسیدم تا بغلش کنم ، بوش کنم .
نه حسن و نه خانوادش، نه عموم و زن عموم نه برادرام و نه سعید که یه زمانی این همه واسم مهم بودن نمیتونستن حالم و خوب کنن و تا آخر عمر نمیبخشیدمشون ...
پارچه ی سفیدی آوردن و روی مادرم پهن کردن ،ناباور نگاهشون میکردم و توانایی نشون دادن هیچ واکنشی رو نداشتم ،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78205

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

ZDNET RECOMMENDS The public channel had more than 109,000 subscribers, Judge Hui said. Ng had the power to remove or amend the messages in the channel, but he “allowed them to exist.” How to build a private or public channel on Telegram? The group also hosted discussions on committing arson, Judge Hui said, including setting roadblocks on fire, hurling petrol bombs at police stations and teaching people to make such weapons. The conversation linked to arson went on for two to three months, Hui said. 5Telegram Channel avatar size/dimensions
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American