tgoop.com/faghadkhada9/78202
Last Update:
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_50 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجاه
اما الان کاری بود که شده و با اون اولتیماتم آخری پدرم باید کمی منطقی تر و معقولانه تر برخورد می کردم و به نوعی به خودم می قبولاندم که دیگر شوهر دارم و کم کم به این وضعیت عادت می کردم و به قول معروف بنی آدم، بنی عادت است و با عادت هایش خوی می گیرد لباسم را عوض کردم، روسری آبی رنگی روی سرم انداختم و خودم را داخل آینه نگاه کردم، باید آراسته به نظر می رسیدم، مادرم که تمام حرکاتم را زیر نظر داشت سینی که حاوی چای و قند و کشمش بود را به دستم داد و گفت: بیا عزیز دل مادر، سینی چای هم ببر، بعدش منم یه ظرف میوه میارم.آب دهنم را قورت دادم و سینی را به دستم گرفتم، نمی دانم چطورم شده بود، انگار نه انگار که من قبلا وحید را چندین مرحله دیده ام، احساس می کردم دفعه اول هست که می بینمش، رعشه ای به دست هام افتاده بود به طوریکه با گرفتن سینی چای صدای جرینگ جرینگ استکانها بلند شد.برای اینکه مادرم را متوجه استرس درونی ام نکنم، سریع بیرون رفتم .جلوی در میهمان خانه یک لحظه ایستادم ، آب دهنم را قورت دادم و همانطور که سرم پایین بود وارد اتاق شدم و با لحنی اهسته سلام کردم.وحید که اصلا انتظار دیدن من را نداشت، مثل فنر از جا پرید، حرکاتش کاملا مشهود بود که دستپاچه شده، اول نگاهی به من انداخت و بعدم سرش را پایین انداخت و همانطور که لبخند کمرنگی روی لبهاش مینشست گفت: فک کنم عادت دارین که منو غافلگیر کنین، اصلا انتظار نداشتم الان سعادت دیدار شما نصیبم بشه.سینی را روی زمین جلوی گذاشتم و خودم را بغل دیوار روبه روی وحید در فاصله نسبتا زیادی کشاندم.
وحید که شیطنت از حرکاتش میبارید، سینی را به دست گرفت و جلو آمد و درست کنار من، زانو به زانوی من نشست و همانطور که چای تعارفم می کرد گفت: دیگه قسمت ما این بود اولین چای را ما به همسرمون تعارف کنیم و بعد اشاره کرد که چای بردارم.حس عجیبی داشتم، خیلی هول شده بودم، سرم را به دو طرف تکان دادم و گفتم: نه...نه...من چای نمی خورم،وحید استکان چای را برداشت و با دست دیگرش یه حبه قند جلوی دهنم گرفت و گفت: نمی خورم نداریم، اصلا خودم دهنت می کنم...کلا داغ کردم و میدانستم الان مثل لبو سرخ شدم، چای را از دست وحید قاپیدم و یک نفس سر کشیدم.سوزش چای توی گلوم بود که صدای خنده وحید بلند شد و همانطور که بسته کادو پیچ کوچکی را به سمتم میداد گفت: اینم یه هدیه ناقابل برای همسر خوشگل خودم..اصلا هر حرفی که وحید میزد، من بیشتر داغ می کردم، اصلا نمیدانستم باید چه برخوردی داشته باشم.
پس کادو را از دست وحید گرفتم و مثل قرقی از جا بلند شدم و به سمت حمام حرکت کردم.نمی دانم چرا راه حمام را در پیش گرفتم، شاید به خاطر این بود که خلوتگاه این روزهای من حمام بود، پس می خواستم داخل حمام اولین کادو وحید را باز کنم.
وارد حمام شدم و در را پشت سرم بستم، نفس بلندی کشیدم، کادو را نگاهی انداختم، کاغذ سفید رنگ با قلب های قرمز خوشرنگ، ناخوداگاه لبخندی روی لبم نشست و در یک حرکت کاغذ کادو را پاره کردم و با دیدن گوشی موبایل، اونم از این جدیدها، لبخند گل گشادی روی لبم نشست.گوشی را از کارتونش بیرون آوردم، یه گوشی متوسطی که کلید نداشت، خیلی تعجب کردم، آخه هر چی گوشی تا به حال دیده بود کلی کلیدهای جور وا جور داشتند.هنوز گیر گوشی بودم که مادرم محکم به در زد و گفت: چی شد دوباره دختر؟! چرا شیرین رفتی و یکدفعه مثل گلوله توی تفنگ در رفتی و توی حموم پناه گرفتی؟!
گوشی را پشت سرم گرفتم وگفتم:هی...هیچی اومده بودم..در باز شد و مادرم چشمش به گوشی افتاد، سریع دستم را پشت سرم پنهان کردم و از حموم بیرون آمدم و همانطور که به طرف مهمانخانه میرفتم گفتم: مامان، اگر میوه هست بیام ببرم؟!مادرم نفس کوتاهی کشید وگفت: لازم نکرده، تو از اتاق فرار نکن احتیاج نیست برای پذیرایی بیرون بیایی...دوباره داخل اتاق شدم، وحید زیر چشمی نگاهی کرد و خنده ریزی زد و گفت: خوش آمدی...بیا بشین اینجا..
#ادامه_دارد...
الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78202