tgoop.com/faghadkhada9/78206
Last Update:
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_پانزده
هر لحظه منتظر بودم تا مادرم پاشه و بگه من کنارتم ،اما این اتفاق نیفتاد ...
یکی از زن های همسایه که یادمه وقتی
بچه بودم مهربون و دلسوزترین همسایه بود ، اومد و کنارم نشست : ستاره مادر گریه کن نذار بغض خفه ت کنه، تا میتونی جیغ بزن دخترم ،گریه کن ، برای مادرت گریه کن، نذار غمش توی دلت بمونه ..
من نگاهش کردم و گفتم : خاله مادرم زنده س ،مگه نه ؟دارم خواب میبینم مگه نه ؟؟
زن ها شروع کردن به گریه کردن هرکدوم جلوم میگفتن : این دختر بدبخته ، هرجا میره اتفاق بد میفته ،از پا قدمشه .
حرفاشون و زخم زبوناشون واسم مهم نبود،فقط مادرمو میخاستم ...
در زدن و چند تا از مردهای همسایه اومدن تا مادرمو ببرن ،اومدن و جلو چشمام مامانم و بردن و من موندم که هنوز باور نکرده بودم مادرم مرده .
مادرم و کفن کردن و توی تابوتی گذاشتن که ببریم قبرستون، از قبل قبرش رو آماده کرده بودن ،همه چیز تند تند پیش میرفت، نمیتونستم این همه اتفاق بد رو توی یک روز هضم کنم ، توی روستا وقتی کسی میمرد چون سردخونه نبود ،منتظر نمیموندن و سریع خاکش میکردن .
رسیدیم قبرستون... مادرمو میخاستن توی خاک بذارن تازه باورم شده بود که خواب نیست و من بیدارم، تازه بغضم ترکید رفتم و هجوم بردم سمت مادرم بلند داد میزدم و گریه میکردم میگفتم : مامان تنهام نذار ، نذار وسط این آدما بمونم توروخدا بیا و من و با خودت ببر ، پسرمو ازم گرفتن نبودی ببینی چه جوری پرتم کردن بیرون ، نبودی ببینی دخترتو آزار دادن ، تو میری پیش بابام اما من پیش کی بمونم حسن من و نمیخاد ، حسینم و ازم گرفتن ، تو رو نذاشتن ببینم، اگه فقط یه دقیقه زودتر راهم میدادن داخل ،اینجوری نمیشد.. پاشو بریم حسین نوه تو نشونت بدم، پاشو بریم نجاتش بدیم ، داد میزدم و گریه میکردم ...
انگاری رضا و سمانه رفته بودن و شهر زندگی میکردن، تا میرسیدن دیر میشد، زن های روستا اومدن و محکم گرفتنم، نمیذاشتن برم پیش مادرم ، یه دختر بچه توی اون سن با این همه غم حتما خدا حقشو میگرفت ...
مادرمو خاک کردیم و برگشتیم خونه ،
نمیدونم چقد گریه کردم که همونجا خوابم برد ، صبح با نور آفتاب بیدار شدم، رفتم بیرون هنوز مردم روستا نیومده بودن ، رسم بود که تا سه روز بعد خاکسپاری هرروز مردم با عزادار میرفتن سر خاک ، رفتم توی حیاط، نگاهی به آسمون کردم، دلم حسینم و میخاست، چشامو بسته بودم که حس کردم یکی کنارمه .
چشامو که باز کردم دیدم سعید کنارمه بهم گفت : ستاره چرا ازم فرار میکنی ؟میخام واسم تعریف کنی چه بلایی سرت اومد ، سرشو پایین انداخت میخاست حرفشو ادامه بده که زن عمو اومد نزدیکمون، انگاری عصبانی بود ،رو به سعید گفت : سعید مادر بیا صبحانه بخوریم ... رو به من با اخم که پشت سر سعید بهم کرد گفت : تو هم خاستی بیا صبحانه بخور، اینایی که مهمانن حرف در نیارن...
اینا رو گفت و رفت از پررویی زن عموم عصبانی شدم ،این من بودم که برای مرگ مادرم عصبانی باشم ،دلیلی
نداشت اون عصبانی باشه ...
از عصبانیت رفتم توی اتاق و نرفتم سر سفره تا کنارشون نباشم ، کاش راهی بود تا از اینجا میرفتم ، کاش همش یه خواب بود و حسن میومد دنبالم و با پسرمون حسین میرفتیم یه جای دور زندگی میکردیم ...
هرروز یه بلا سرم میومد و من هرلحظه استرس یه اتفاق بد رو داشتم ...
مراسم سوم مامانم هم گذشته بود که تازه داداشام از شهر رسیدن، گریه میکردن و توی سرشون میزدن.. برای بی کسیمون گریه میکردن ،رو لبه ی پله ها نشسته بودم و به این یک سال فکر میکردم، یک سالی که زندگیمو زیر و رو کرد ، هرکسی مشغول کاری بود ، من و علی کنار هم نشستیم و با هم درد دل میکردیم و اشک میریختیم ...
علی گریه میکرد و میگفت : نباید میرفتم شهر ،باید میموندم ازتون مراقبت میکردم ...
با خشم نگاهی به عمو کرد و رو به من گفت : چطور این بلا سر مامان اومد؟؟؟
من که ترسیم چیزی بگم نگاهی به عمو کردم که با سرش علامت داد چیزی نگم ..
نگاهی به علی انداختم و گفتم : بذار بعدا واست تعریف میکنم .
این وسط متوجه نگاه هایی روی خودم شدم ،برگشتم که ببینم کی هست که نگاهم به سعید افتاد و برای لحظه یی بهش نگوه کردم،اون چقدر تغییر کرده بود، رفته بود شهر و لباس های تمیز و نو پوشیده بود، چهره ش مردونه تر شده بود ، اما من چی ، دیگه اون ستاره کوچولو نیستم و هزاران بار عذاب کشیدم و پیر شدم، به اندازه ی همه ی زن های ده تجربه ی بد داشتم ....
سعید کنارمون اومد و تسلیت گفت ،ابراز ناراحتی کرد ،اما کی میتونست داغ دل من و آروم کنه ، داغی که تا ابد روی قلبم موند و نتونستم فراموش کنم...
رفتم توی اتاق علی هم پشت سرم اومد در رو بست و رو بهم گفت : تا عصر که بریم سرخاک مامان وقت داریم، میخام همه چیو واسم تعریف کنی، از اول تا مرگ مامان .
ادامه داردالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78206