FAGHADKHADA9 Telegram 78204
#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_سیزده


چشامو بسته بودم و بچه بغلم بود....... تکونش میدادم دلم آروم شده بود ،از خدا فقط بچه مو میخاستم و دیگه هیچی نمیخاستم ، از حسن دلخور بودم ،حتی نیومد کنارم باشه ،ولی ته دلم دوسش داشتم، شوهرم بود و پدر بچه م ،مطمئنم که نمیتونه از من بگذره.. با این فکر ها دل خودمو خوش کردم ...
بچه که با حسن قرار گذاشتیم اسمشو حسین بذاریم ، شروع کرد گریه کردن، هیچکس توی اتاق نبود،شروع کردم به شیر دادنش..
با اولین شیر دادن به پسرم حسی توی دلم به وجود اومد ، شروع کردم اشک ریختن ،دلم واسه بی کسی خودم سوخت ،اون از عموم که این بلا رو سرم آورد و به زور شوهرم داد، اون از برادرام که سراغی ازم نگرفتن و مادرم که انگاری یک ساله فراموشم کرد ...شوهری که معلوم نبود کجاست ، هنوزم من و میخاد یا نه ، اشک میریختم که بچه م توی بغلم خوابش برد... چشامو بسته بودم و حسین و از توی بغلم در نیاورده بودم که در باز شد و ....
مادرحسن اومد و بچه رو از بغلم گرفت و رو بهم گفت : نباید بغلش کنی و شیر بهش بدی ، نباید بهش وابسته بشی، از الان جدا بشی بهتره تا یکی دو هفته دیگه، الانم استراحت کن، بهتر که شدی میگم با ماشین ببرنت خونه ت ،درمورد چیزایی هم که به نامت کردیم، بهتر که شدی حرف میزنیم ....
شوکه شده بودم از رفتارش و حرفاش، به خودم اومدم دیدم بچمو برد ،انقدر جیغ میزدم التماسش میکردم،میگفتم :توروخدا بذارید کنار بچه م باشم ،نوکری خودتو خان و میکنم، التماستون میکنم بذارید پیشم بمونه، بخدا کاری با شما ندارم ،هرکاری بگین انجام میدم، توروخدا پسرمو ازم نگیرین ...تو خودت مادری، تو خودت حسن و دوس داری، نمیتونی لحظه ای ازش جدا باشی ،توروخدا ، تورو جان حسن پسرت قسم میدم بچمو بهم بده... جیغ میزدم و گریه میکردم، اما توجهی بهم نکرد و رفت و در و بست ... نمیدونم چند ساعت جیغ میزدم و التماس میکردم ..بی جون شده بودم ، انگاری هیشکی جرات اومدن توی اتاق و نداشت که کسی نیومد تا دردمو دوا کنه، تا کمکم کنه... بچمو برد ،حسن نبود یا نخاست بیاد ببینه چی شده و جلوی مادرش و بگیره ،شاید صدامو شنید و نیومد... تعجب میکردم ‌‌‌اما من دیدم حسن از توی باغ، موقعی که درد داشتم بردم توی اتاق پس باید اینجا باشه ...
یعنی همه ی محبت کردناش دروغ بود ؟ پشت در بیهوش شده بودم، کسی به دادم نرسید، وقتی به هوش اومدم بیحال همونجا که بودم نشستم ...صدای حسن میومد میگفت : ستاره از پشت در برو کنار، بخدا میام واست توضیح میدم... اما من جون نداشتم تکون بخورم ،...
حسن گفت : ستاره بخدا من دوست دارم، فراموشت نکردم ،نمیدونستم مامانم میخاد این کار و کنه، من و فرستاد شهر تا یکم وسیله بگیرم ،الانم معلوم نیست مامان کجاست، بذار بیام داخل حرف بزنیم ....
وقتی گفت مادرش نیست، انگاری امیدوار شدم گفتم :حسن حالا که نیست، یه دقیقه بچمو بیار پیشم توروخدا حسن بیارش ...
حسن با ناراحتی که میخاست پنهون کنه گفت : ستاره در و باز کن تا برات توضیح بدم ،پسرمونم با مامان پیدا میکنم ....
چی شنیدم یعنی بچمو برده بود ؟ پاشدم و در و باز کردم واسش ، حسن اومد داخل و میگفت دیگه تنهات نمیذارم، بخدا نمیدونستم میخاد این کار و کنه، وگرنه نمیرفتم ...
تا تونستم گریه کرد،م دیگه اشکام خشک شده بود رو به حسن گفتم : قول بده بچمو پیدا کنی و واسم بیاریش، قول بده حسن ...
حسن گفت :قول میدم ستاره، فقط دیگه گریه نکن ، پسرمون و پیدا میکنم ‌..
گفت : دیگه به دوست داشتن من شک نکن ستاره ی زندگیم ...
حسن ادامه داد من باید برم دنبال مامان و بچه بگردم ،تو مراقب خودت باش، از اتاق بیرون نیا تا برگردم ...
رو بهش گفتم : مراقب خودت باش حسن ، بدون بچمون نیا ،خونواده ی سه نفرمون و کامل کن و برگرد.
حسن رفت و من دوباره توی افکارم غرق شده بودم، از همه، از زمین و زمان ناراحت بودم، از مادرم و خانواده م .
سخت ذهنم مشغول بچه م بود، به خودم که اومدم دیدم دارم گریه میکنم .
توی اون خونه کسی نبود که حامی من باشه ، انتظار از غریبه هایی داشتم که هیچ علاقه یی به بودن من کنارشون نداشتن .
توی افکارم غرق بودم که در با صدای محکمی باز شد ،خان رو توی در دیدم، چهره ی خشمگینش رو که دیدم ترسیدم
رو بهم گفت :پاشو زن ،باید وسایلت و جمع کنی و برگردی همونجایی که بودی، هرچی طلا و وسیله هم داری و میخای جمع کن و ازینجا برو ... ما نمیخایم اینجا باشی ، حسن هم تورو نمیخاد، مادر حسین هم کسی نیست جز لیلا ،پاشو راننده جلو در منتظرته، اگه دیر بری مجبوری پیاده بری .
من که شوکه بودم رو بهش گفتم : خان مگه من چیکار کردم؟ چه دشمنی با شما دارم؟ تورو خدا بذارید فقط کنار بچه م باشم ،چیز دیگه یی نمیخام...
اما خان صدای من و نمیشنید،روبه خدمتکارا گفت : وسایلش رو جمع کنین،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😭3



tgoop.com/faghadkhada9/78204
Create:
Last Update:

#سرگذشت

#برشی_از_یک_زندگی
#ستاره
#قسمت_سیزده


چشامو بسته بودم و بچه بغلم بود....... تکونش میدادم دلم آروم شده بود ،از خدا فقط بچه مو میخاستم و دیگه هیچی نمیخاستم ، از حسن دلخور بودم ،حتی نیومد کنارم باشه ،ولی ته دلم دوسش داشتم، شوهرم بود و پدر بچه م ،مطمئنم که نمیتونه از من بگذره.. با این فکر ها دل خودمو خوش کردم ...
بچه که با حسن قرار گذاشتیم اسمشو حسین بذاریم ، شروع کرد گریه کردن، هیچکس توی اتاق نبود،شروع کردم به شیر دادنش..
با اولین شیر دادن به پسرم حسی توی دلم به وجود اومد ، شروع کردم اشک ریختن ،دلم واسه بی کسی خودم سوخت ،اون از عموم که این بلا رو سرم آورد و به زور شوهرم داد، اون از برادرام که سراغی ازم نگرفتن و مادرم که انگاری یک ساله فراموشم کرد ...شوهری که معلوم نبود کجاست ، هنوزم من و میخاد یا نه ، اشک میریختم که بچه م توی بغلم خوابش برد... چشامو بسته بودم و حسین و از توی بغلم در نیاورده بودم که در باز شد و ....
مادرحسن اومد و بچه رو از بغلم گرفت و رو بهم گفت : نباید بغلش کنی و شیر بهش بدی ، نباید بهش وابسته بشی، از الان جدا بشی بهتره تا یکی دو هفته دیگه، الانم استراحت کن، بهتر که شدی میگم با ماشین ببرنت خونه ت ،درمورد چیزایی هم که به نامت کردیم، بهتر که شدی حرف میزنیم ....
شوکه شده بودم از رفتارش و حرفاش، به خودم اومدم دیدم بچمو برد ،انقدر جیغ میزدم التماسش میکردم،میگفتم :توروخدا بذارید کنار بچه م باشم ،نوکری خودتو خان و میکنم، التماستون میکنم بذارید پیشم بمونه، بخدا کاری با شما ندارم ،هرکاری بگین انجام میدم، توروخدا پسرمو ازم نگیرین ...تو خودت مادری، تو خودت حسن و دوس داری، نمیتونی لحظه ای ازش جدا باشی ،توروخدا ، تورو جان حسن پسرت قسم میدم بچمو بهم بده... جیغ میزدم و گریه میکردم، اما توجهی بهم نکرد و رفت و در و بست ... نمیدونم چند ساعت جیغ میزدم و التماس میکردم ..بی جون شده بودم ، انگاری هیشکی جرات اومدن توی اتاق و نداشت که کسی نیومد تا دردمو دوا کنه، تا کمکم کنه... بچمو برد ،حسن نبود یا نخاست بیاد ببینه چی شده و جلوی مادرش و بگیره ،شاید صدامو شنید و نیومد... تعجب میکردم ‌‌‌اما من دیدم حسن از توی باغ، موقعی که درد داشتم بردم توی اتاق پس باید اینجا باشه ...
یعنی همه ی محبت کردناش دروغ بود ؟ پشت در بیهوش شده بودم، کسی به دادم نرسید، وقتی به هوش اومدم بیحال همونجا که بودم نشستم ...صدای حسن میومد میگفت : ستاره از پشت در برو کنار، بخدا میام واست توضیح میدم... اما من جون نداشتم تکون بخورم ،...
حسن گفت : ستاره بخدا من دوست دارم، فراموشت نکردم ،نمیدونستم مامانم میخاد این کار و کنه، من و فرستاد شهر تا یکم وسیله بگیرم ،الانم معلوم نیست مامان کجاست، بذار بیام داخل حرف بزنیم ....
وقتی گفت مادرش نیست، انگاری امیدوار شدم گفتم :حسن حالا که نیست، یه دقیقه بچمو بیار پیشم توروخدا حسن بیارش ...
حسن با ناراحتی که میخاست پنهون کنه گفت : ستاره در و باز کن تا برات توضیح بدم ،پسرمونم با مامان پیدا میکنم ....
چی شنیدم یعنی بچمو برده بود ؟ پاشدم و در و باز کردم واسش ، حسن اومد داخل و میگفت دیگه تنهات نمیذارم، بخدا نمیدونستم میخاد این کار و کنه، وگرنه نمیرفتم ...
تا تونستم گریه کرد،م دیگه اشکام خشک شده بود رو به حسن گفتم : قول بده بچمو پیدا کنی و واسم بیاریش، قول بده حسن ...
حسن گفت :قول میدم ستاره، فقط دیگه گریه نکن ، پسرمون و پیدا میکنم ‌..
گفت : دیگه به دوست داشتن من شک نکن ستاره ی زندگیم ...
حسن ادامه داد من باید برم دنبال مامان و بچه بگردم ،تو مراقب خودت باش، از اتاق بیرون نیا تا برگردم ...
رو بهش گفتم : مراقب خودت باش حسن ، بدون بچمون نیا ،خونواده ی سه نفرمون و کامل کن و برگرد.
حسن رفت و من دوباره توی افکارم غرق شده بودم، از همه، از زمین و زمان ناراحت بودم، از مادرم و خانواده م .
سخت ذهنم مشغول بچه م بود، به خودم که اومدم دیدم دارم گریه میکنم .
توی اون خونه کسی نبود که حامی من باشه ، انتظار از غریبه هایی داشتم که هیچ علاقه یی به بودن من کنارشون نداشتن .
توی افکارم غرق بودم که در با صدای محکمی باز شد ،خان رو توی در دیدم، چهره ی خشمگینش رو که دیدم ترسیدم
رو بهم گفت :پاشو زن ،باید وسایلت و جمع کنی و برگردی همونجایی که بودی، هرچی طلا و وسیله هم داری و میخای جمع کن و ازینجا برو ... ما نمیخایم اینجا باشی ، حسن هم تورو نمیخاد، مادر حسین هم کسی نیست جز لیلا ،پاشو راننده جلو در منتظرته، اگه دیر بری مجبوری پیاده بری .
من که شوکه بودم رو بهش گفتم : خان مگه من چیکار کردم؟ چه دشمنی با شما دارم؟ تورو خدا بذارید فقط کنار بچه م باشم ،چیز دیگه یی نمیخام...
اما خان صدای من و نمیشنید،روبه خدمتکارا گفت : وسایلش رو جمع کنین،الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78204

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

ZDNET RECOMMENDS Telegram Android app: Open the chats list, click the menu icon and select “New Channel.” Ng Man-ho, a 27-year-old computer technician, was convicted last month of seven counts of incitement charges after he made use of the 100,000-member Chinese-language channel that he runs and manages to post "seditious messages," which had been shut down since August 2020. "Doxxing content is forbidden on Telegram and our moderators routinely remove such content from around the world," said a spokesman for the messaging app, Remi Vaughn. Activate up to 20 bots
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American