FAGHADKHADA9 Telegram 78203
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_ 51 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجاه و یکم

نمی دونم چی شد و از کجا شروع شد اما وقتی به خود آمدم که کنار وحید گرم صحبت بودم و وحید داشت راجع به گوشی توضیح میداد و بعدم یه سیمکارت روی گوشی گذاشت و گفت: دوست دارم دیگه مستقیم به خودت زنگ بزنم، نمی خوام با گوشی پدرت با هم در ارتباط باشیم.من که ذوق گوشی را داشتم سراپا گوش شده بودم و هر چی وحید میگفت چشم چشم می گفتم.اون عصر خیلی با وحید گرم گرفتم، به نظرم میبایست این رابطه از جایی شروع بشه و هم من و هم وحید کمی بیشتر با اخلاق و روحیات هم آشنا بشیم، پس خواست خدا بود که اینجوری کلید بخوره...مادرم هم چند بار به بهانه های مختلف داخل اتاق میشد و هر بار که ما را گرم صحبت کردن میدید، لبخند رضایت روی چهره اش می نشست و بیرون میرفت، البته مطمئن بودم که تمام خبرها نکته به نکته و جز به جز به گوش پدرم می رسه.اون روز به شب رسید و وحید عزم رفتن کرد اما قبلش به من گفت که می خواهد من را همراه خودش به شهر ببرد تا چند روزی با هم باشیم و در کنارش با خانواده اش هم بیشتر آشنا بشم.به نظرم پیشنهاد خوبی بود و منم قبول کردم.پدرم سر زمین بود و وحید هم می خواست اجازه من را بگیرد و باهم رهسپار شهر بشویم,خیلی استرس داشتم اولا که برای اولین بار بود که به شهر می رفتم و دوما اولین بار بود که از خانواده جدا می شدم و سوما نمی دانستم برخورد خانواده وحید راجع به این موضوع چه باشد چون توی خانواده و روستای ما خیلی مرسوم نبود دختری که هنوز ازدواج نکرده تنها به خانه خانواده همسرش برود برای همین چندین استرس روی هم امده بود اما می خواستم خودم را برای هر برخوردی آماده کنم.یک ساعت قبل از غروب بود که پدرم از سر زمین به خانه آمد و وحید مثل موشک از جا بلند شد و پیش بابا رفت.

توی آشپزخونه بودم که پدرم با صورتی برافروخته جلوی در آشپزخانه ایستاد و‌ با صدای بلند گفت: منیررره!!!از شنیدن آهنگ صدایش ترسی در جانم افتاد، بشقاب از دستم افتاد و گفتم: چی شده بابا؟!پدرم همانطور که نفسش را محکم بیرون میداد گفت: تو‌می خوای چه غلطی کنی؟!با ترس نگاهش کردم و گفتم: هیچ کار، چطور مگه؟!پدرم چشمانش را از حدقه بیرون آورد و‌گفت: مگه تو رو از زیر بوته پیدا کردم که سر خود تصمیم می گیری و می خوای به بی آبرویی بزنی هااا؟!مگه تو بزرگتر نداری؟! مگه...با لحنی لرزان گفتم: خوب بگین چی شده که اینهمه متلک بارم می کنی؟!پدرم نفسش را محکم تر بیرون داد و‌گفت: حالا دیگه هنوز عروسی نگرفتیم براتون، می خوای همراه پسره بری شهر ها؟! من این آبرو ریزی را کجا ببرم؟ اصلا مردم آبادی پشت سر من چی میگن هااا؟! اگر تو اینکار کنی دیگه می تونم تو‌چشماشون نگاه کنم؟دوباره بغضی سنگین به گلوم نشست، اونموقع که منو عقد می کرد فکر هیچی را نکرد و حالا رفتن من همراه بااصطلاح شوهرم، شده آبرو ریزی...خلاصه پدرم نه اون بار و نه هیچ وقت دیگه، تا وقتی من و وحید عقد بودیم نگذاشت همراهش برم.شروع ارتباط من با وحید با همان کادو که گوشی موبایل بود، آغاز شد، هدیه ای که اولین و آخرین کادویی بود که وحید به من داد و من دیگه هیچ وقت از دست او هدیه نگرفتم.روزها پشت سر هم میگذشت، وحید به نظر خودش روی قولش ماند و اجازه داد تا من بزرگ شوم و بعد عروسی بگیرد و این اجازه فقط قد یک سال بود و درست زمانی که من چهارده ساله شدم بساط عروسی را به راه انداخت.

درست یادم است، صبح یکی از روزهای اردیبهشت بود، هوای روستای ما به دلیل وجود کوه های اطرافش سرد بود و بخاری ها هنوز روشن بودند، من مشغول جوشاندن شیر گوسفندها بودم که گوشی موبایلم زنگ خورد.می دانستم چه کسی پشت خط است، چون گوشی من زنگ خور نداشت و فقط یک نفر بود که به من زنگ میزد، انگار که خط اختصاصی که دربست در خدمت وحید بود با بی میلی روی صفحه گوشی نگاه کردم، اسم وحید به من چشمک میزد.هوفی کردم و تماس را وصل کردم، صدای هیجان زده وحید در گوشی پیچید، سلام منیره، مژده بدم که بالاخره تاریخ عروسی مشخص شد.با شنیدن این حرف انگار به جای شیرها من گُر گرفتم، با صدای بلند گفتم: تو که گفتی صبر می کنی! گفتی اول اجازه میدی درسم را ادامه بدم، درسم که تمام شد بساط عروسی راه مندازی! و هزار تا وعده دیگه هم دادی، وحید الان من بزرگ شدم؟! من درسم تمام شده که برام برنامه عروسی ریختی؟! آخه چرا تو روی حرفات واینمیستی؟!وحید که گویا توی پرش خورده بود با مِن مِن گفت: آ...آآخه پدر و مادرمامون میگن خوبیت نداره، میگن باید زودتر ازدواج کنیم وگرنه مردم هزار تا حرف پشت سرمون میزنن، ببین منیره بزار ما ازدواج کنیم من قول میدم که شرایطی فراهم کنم تو بری مدرسه و درس و مشقت را ادامه بدی...ناخوداگاه جیغی زدم و...

#ادامه_دارد..


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1



tgoop.com/faghadkhada9/78203
Create:
Last Update:

🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_ 51 ᪣ ꧁ه
قسمت پنجاه و یکم

نمی دونم چی شد و از کجا شروع شد اما وقتی به خود آمدم که کنار وحید گرم صحبت بودم و وحید داشت راجع به گوشی توضیح میداد و بعدم یه سیمکارت روی گوشی گذاشت و گفت: دوست دارم دیگه مستقیم به خودت زنگ بزنم، نمی خوام با گوشی پدرت با هم در ارتباط باشیم.من که ذوق گوشی را داشتم سراپا گوش شده بودم و هر چی وحید میگفت چشم چشم می گفتم.اون عصر خیلی با وحید گرم گرفتم، به نظرم میبایست این رابطه از جایی شروع بشه و هم من و هم وحید کمی بیشتر با اخلاق و روحیات هم آشنا بشیم، پس خواست خدا بود که اینجوری کلید بخوره...مادرم هم چند بار به بهانه های مختلف داخل اتاق میشد و هر بار که ما را گرم صحبت کردن میدید، لبخند رضایت روی چهره اش می نشست و بیرون میرفت، البته مطمئن بودم که تمام خبرها نکته به نکته و جز به جز به گوش پدرم می رسه.اون روز به شب رسید و وحید عزم رفتن کرد اما قبلش به من گفت که می خواهد من را همراه خودش به شهر ببرد تا چند روزی با هم باشیم و در کنارش با خانواده اش هم بیشتر آشنا بشم.به نظرم پیشنهاد خوبی بود و منم قبول کردم.پدرم سر زمین بود و وحید هم می خواست اجازه من را بگیرد و باهم رهسپار شهر بشویم,خیلی استرس داشتم اولا که برای اولین بار بود که به شهر می رفتم و دوما اولین بار بود که از خانواده جدا می شدم و سوما نمی دانستم برخورد خانواده وحید راجع به این موضوع چه باشد چون توی خانواده و روستای ما خیلی مرسوم نبود دختری که هنوز ازدواج نکرده تنها به خانه خانواده همسرش برود برای همین چندین استرس روی هم امده بود اما می خواستم خودم را برای هر برخوردی آماده کنم.یک ساعت قبل از غروب بود که پدرم از سر زمین به خانه آمد و وحید مثل موشک از جا بلند شد و پیش بابا رفت.

توی آشپزخونه بودم که پدرم با صورتی برافروخته جلوی در آشپزخانه ایستاد و‌ با صدای بلند گفت: منیررره!!!از شنیدن آهنگ صدایش ترسی در جانم افتاد، بشقاب از دستم افتاد و گفتم: چی شده بابا؟!پدرم همانطور که نفسش را محکم بیرون میداد گفت: تو‌می خوای چه غلطی کنی؟!با ترس نگاهش کردم و گفتم: هیچ کار، چطور مگه؟!پدرم چشمانش را از حدقه بیرون آورد و‌گفت: مگه تو رو از زیر بوته پیدا کردم که سر خود تصمیم می گیری و می خوای به بی آبرویی بزنی هااا؟!مگه تو بزرگتر نداری؟! مگه...با لحنی لرزان گفتم: خوب بگین چی شده که اینهمه متلک بارم می کنی؟!پدرم نفسش را محکم تر بیرون داد و‌گفت: حالا دیگه هنوز عروسی نگرفتیم براتون، می خوای همراه پسره بری شهر ها؟! من این آبرو ریزی را کجا ببرم؟ اصلا مردم آبادی پشت سر من چی میگن هااا؟! اگر تو اینکار کنی دیگه می تونم تو‌چشماشون نگاه کنم؟دوباره بغضی سنگین به گلوم نشست، اونموقع که منو عقد می کرد فکر هیچی را نکرد و حالا رفتن من همراه بااصطلاح شوهرم، شده آبرو ریزی...خلاصه پدرم نه اون بار و نه هیچ وقت دیگه، تا وقتی من و وحید عقد بودیم نگذاشت همراهش برم.شروع ارتباط من با وحید با همان کادو که گوشی موبایل بود، آغاز شد، هدیه ای که اولین و آخرین کادویی بود که وحید به من داد و من دیگه هیچ وقت از دست او هدیه نگرفتم.روزها پشت سر هم میگذشت، وحید به نظر خودش روی قولش ماند و اجازه داد تا من بزرگ شوم و بعد عروسی بگیرد و این اجازه فقط قد یک سال بود و درست زمانی که من چهارده ساله شدم بساط عروسی را به راه انداخت.

درست یادم است، صبح یکی از روزهای اردیبهشت بود، هوای روستای ما به دلیل وجود کوه های اطرافش سرد بود و بخاری ها هنوز روشن بودند، من مشغول جوشاندن شیر گوسفندها بودم که گوشی موبایلم زنگ خورد.می دانستم چه کسی پشت خط است، چون گوشی من زنگ خور نداشت و فقط یک نفر بود که به من زنگ میزد، انگار که خط اختصاصی که دربست در خدمت وحید بود با بی میلی روی صفحه گوشی نگاه کردم، اسم وحید به من چشمک میزد.هوفی کردم و تماس را وصل کردم، صدای هیجان زده وحید در گوشی پیچید، سلام منیره، مژده بدم که بالاخره تاریخ عروسی مشخص شد.با شنیدن این حرف انگار به جای شیرها من گُر گرفتم، با صدای بلند گفتم: تو که گفتی صبر می کنی! گفتی اول اجازه میدی درسم را ادامه بدم، درسم که تمام شد بساط عروسی راه مندازی! و هزار تا وعده دیگه هم دادی، وحید الان من بزرگ شدم؟! من درسم تمام شده که برام برنامه عروسی ریختی؟! آخه چرا تو روی حرفات واینمیستی؟!وحید که گویا توی پرش خورده بود با مِن مِن گفت: آ...آآخه پدر و مادرمامون میگن خوبیت نداره، میگن باید زودتر ازدواج کنیم وگرنه مردم هزار تا حرف پشت سرمون میزنن، ببین منیره بزار ما ازدواج کنیم من قول میدم که شرایطی فراهم کنم تو بری مدرسه و درس و مشقت را ادامه بدی...ناخوداگاه جیغی زدم و...

#ادامه_دارد..


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78203

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Joined by Telegram's representative in Brazil, Alan Campos, Perekopsky noted the platform was unable to cater to some of the TSE requests due to the company's operational setup. But Perekopsky added that these requests could be studied for future implementation. To upload a logo, click the Menu icon and select “Manage Channel.” In a new window, hit the Camera icon. With Bitcoin down 30% in the past week, some crypto traders have taken to Telegram to “voice” their feelings. Informative
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American