بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد چهل و نه
منصور هم پهلویش نشست دستش را دور شانه ای پسرش انداخت و پرسید پسرم بگو چی شده؟ چرا اینقدر ناراحت به نظر میرسی؟
یوسف ابتدا سکوت کرد. بعد به آهستگی لب باز کرد و گفت من دیگر نمی خواهم نزد مادرم بروم اگر خاله بهار قبول کند، می خواهم اینجا زندگی کنم.
بهار به آرامی لبخند زد و گفت تو پسر این خانه ای. اینجا خانهٔ خودت است. برای همیشه میتوانی اینجا باشی.
منصور به چشمان پسرش خیره شد و پرسید چرا این حرف ها را میزنی پسرم؟ چی شده؟
و یوسف آهسته، تمام دردهای درونش را تعریف کرد و گفت مادرم مرا دوست ندارد او فقط تا وقتی لندن بودیم با استفاده از اسم من از شما پول گرفت وقتی هم که اینجا آمدیم همیشه به من میگفت که باید شما و بهار خاله را جدا کنم بعد وقتی دید که من واقعیت را فهمیدم همیشه با من بدرفتاری میکرد میگفت که نمی تواند بخاطر من از خوشی هایش بزند میگفت من برای بار دوش شده ام تا اینکه دیروز برای بار چندم یک مرد را به خانه آورد با او به اطاق میرفت و صدای خنده هایش همه ای خانه را میگرفت وقتی از او پرسیدم که این مرد کیست بالایم قهر شد و گفت که میخواهد با او ازدواج کند و آن مرد هم گفته که پسرت را نمیخواهم برای همین باید من نزد شما بیایم.. صبح هم بدون هیچ حرفی لباس هایم را داخل بکس گذاشت و مرا اینجا پشت دروازه رها کرد.
منصور با دستانی مشت شده، نفسش را سنگین بیرون داد.
و با عصبانیت گفت از اول باید ترا پیش خودم می گرفتم… اما نخواستم یک طفل را از مادرش جدا کنم… کاش می فهمیدم که آن زن مادر نیست، بازیگر است.
بهار دستانش را روی دست منصور گذاشت و گفت حالا مهم این است که یوسف نزد ماست و در خانه ای خودش است.
شب هنگام، بهار در آشپزخانه مصروف آماده سازی غذای شب بود. منصور آرام داخل شد، پشت سرش ایستاد و دست هایش را دو طرف شانه اش گذاشت.
و گفت خانم زیبایم، امشب چی بوی خوشی از آشپزخانه ات می پیچد.
بهار لبخندی زد و گفت برای یوسف جان منتو پخته ام… خیلی دوست دارد.
منصور آرام گفت تو فرشته ای بهار… امروز با حرف هایت، با مهربانی ات، دل یوسف را آرام کردی. قسم به خدا، من با تو خوشبخت ترین مرد جهانم… وعده میدهم تمام تلاشم برای شما دو نفر میباشد.
بهار لبخند زد. دستش را به شکمش کشید و گفت برای دو نفر نه… برای سه نفر.
منصور با تعجب به شکمش دید. صدایش لرزید و گفت جدی میگویی؟
بهار خندید و سرش را تکان داد. منصور در پوست خود نمی گنجید. او را در آغوش گرفت.
و داد زد خدایا شکرت… خدایا شکرت!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد چهل و نه
منصور هم پهلویش نشست دستش را دور شانه ای پسرش انداخت و پرسید پسرم بگو چی شده؟ چرا اینقدر ناراحت به نظر میرسی؟
یوسف ابتدا سکوت کرد. بعد به آهستگی لب باز کرد و گفت من دیگر نمی خواهم نزد مادرم بروم اگر خاله بهار قبول کند، می خواهم اینجا زندگی کنم.
بهار به آرامی لبخند زد و گفت تو پسر این خانه ای. اینجا خانهٔ خودت است. برای همیشه میتوانی اینجا باشی.
منصور به چشمان پسرش خیره شد و پرسید چرا این حرف ها را میزنی پسرم؟ چی شده؟
و یوسف آهسته، تمام دردهای درونش را تعریف کرد و گفت مادرم مرا دوست ندارد او فقط تا وقتی لندن بودیم با استفاده از اسم من از شما پول گرفت وقتی هم که اینجا آمدیم همیشه به من میگفت که باید شما و بهار خاله را جدا کنم بعد وقتی دید که من واقعیت را فهمیدم همیشه با من بدرفتاری میکرد میگفت که نمی تواند بخاطر من از خوشی هایش بزند میگفت من برای بار دوش شده ام تا اینکه دیروز برای بار چندم یک مرد را به خانه آورد با او به اطاق میرفت و صدای خنده هایش همه ای خانه را میگرفت وقتی از او پرسیدم که این مرد کیست بالایم قهر شد و گفت که میخواهد با او ازدواج کند و آن مرد هم گفته که پسرت را نمیخواهم برای همین باید من نزد شما بیایم.. صبح هم بدون هیچ حرفی لباس هایم را داخل بکس گذاشت و مرا اینجا پشت دروازه رها کرد.
منصور با دستانی مشت شده، نفسش را سنگین بیرون داد.
و با عصبانیت گفت از اول باید ترا پیش خودم می گرفتم… اما نخواستم یک طفل را از مادرش جدا کنم… کاش می فهمیدم که آن زن مادر نیست، بازیگر است.
بهار دستانش را روی دست منصور گذاشت و گفت حالا مهم این است که یوسف نزد ماست و در خانه ای خودش است.
شب هنگام، بهار در آشپزخانه مصروف آماده سازی غذای شب بود. منصور آرام داخل شد، پشت سرش ایستاد و دست هایش را دو طرف شانه اش گذاشت.
و گفت خانم زیبایم، امشب چی بوی خوشی از آشپزخانه ات می پیچد.
بهار لبخندی زد و گفت برای یوسف جان منتو پخته ام… خیلی دوست دارد.
منصور آرام گفت تو فرشته ای بهار… امروز با حرف هایت، با مهربانی ات، دل یوسف را آرام کردی. قسم به خدا، من با تو خوشبخت ترین مرد جهانم… وعده میدهم تمام تلاشم برای شما دو نفر میباشد.
بهار لبخند زد. دستش را به شکمش کشید و گفت برای دو نفر نه… برای سه نفر.
منصور با تعجب به شکمش دید. صدایش لرزید و گفت جدی میگویی؟
بهار خندید و سرش را تکان داد. منصور در پوست خود نمی گنجید. او را در آغوش گرفت.
و داد زد خدایا شکرت… خدایا شکرت!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👏1
💠 ضرورت اطلاع از زندگی امهات المومنین و زنان همعصر پیامبر اکرمﷺ (132)
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔸 غیرت سیده عایشه(رضیاللهعنها)
با اینکه عایشه(رضیاللهعنها) توانسته بود با شخصیت قوی خود در قلب پیامبرﷺ جای بگیرد، اما این سبب نمیشد، پیامبرﷺ در حق زنان خود عدالت را رعایت نکند. عایشه به این حقیقت اعتراف دارد که پیامبرﷺ هیچ زنی را بر دیگری ترجیح نمیداد و هر روز به همه سر میزد و با آنان انس میگرفت و در نهایت نزد کسی میماند که نوبتش بود. هیچگاه در نوبت یک زن، شب را نزد دیگری سپری نمیکرد. تنها اواخر، سوده(رضیاللهعنها) که پیر و ناتوان شده بود، نوبت خود را به عایشه بخشیده بود، روی این حساب پیامبرﷺ نزد عایشه، دو شب را سپری مینمود.
همسران پیامبرﷺ هیچگاه حاضر نبودند، بپذیرند که وی نزد یکی از آنان بیشتر رفت و آمد کند، به همینخاطر هرگاه متوجه میشدند که پیامبرﷺ به یکی از آنان بیشتر توجه دارد؛ یا نزد یکی مدت زمان بیشتری میماند، بیدرنگ در پی آن میشدند تا وی را به هر وسیلهای که شده از آن کار منصرف کنند.
در یک سفر طبق قرعه، عایشه و حفصه(رضیاللهعنهما) همراه پیامبرﷺ بودند، شب که میشد، پیامبرﷺ خود را به عایشه میرساند و با او حرف میزد. حفصه که اوضاع را به نفع خود نمیدید روزی به عایشه پیشنهاد کرد: امشب تو شتر مرا سوار شو و من شتر تو را سوار میشوم تا منظرههای تازهای ببینیم. عایشه که غافل از همه چیز بود، پیشنهاد حفصه را پذیرفت. شب شد، عایشه بر شتر حفصه سوار شد و حفصه بر شتر عایشه. پیامبرﷺ طبق معمول خود را به شتر عایشه رساند، اما به ناگاه حفصه را در آن دید، به او سلام کرد و در کنارش به راه افتاد تا اینکه سرانجام اتراق نمودند. اما عایشه هرچه منتظر ماند، خبری نشد؛ اینجا بود که دانست از طرف حفصه نارو خورده است، پاهایش را زیر بوته گیاهی نمود و گفت: «خدایا! مار یا عقربی بر من مسلط کن تا مرا بگزد» .
🔸طبیعت مخصوص زنان، مقتضی چنین عکسالعملهایی است، به ویژه که چند زن نزد یک مرد باشند، هر یک دوست دارد بیشتر از او برخوردار شود. اما به طور طبیعی سایرین چنین اجازهای به وی نمیدهند.
-برگرفته از: عایشه همسر همراه و همراز پیامبرﷺ. مولف: رفیده الحبش.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❇️ امالمومنین عایشه(رضیاللهعنها)
🔸 غیرت سیده عایشه(رضیاللهعنها)
با اینکه عایشه(رضیاللهعنها) توانسته بود با شخصیت قوی خود در قلب پیامبرﷺ جای بگیرد، اما این سبب نمیشد، پیامبرﷺ در حق زنان خود عدالت را رعایت نکند. عایشه به این حقیقت اعتراف دارد که پیامبرﷺ هیچ زنی را بر دیگری ترجیح نمیداد و هر روز به همه سر میزد و با آنان انس میگرفت و در نهایت نزد کسی میماند که نوبتش بود. هیچگاه در نوبت یک زن، شب را نزد دیگری سپری نمیکرد. تنها اواخر، سوده(رضیاللهعنها) که پیر و ناتوان شده بود، نوبت خود را به عایشه بخشیده بود، روی این حساب پیامبرﷺ نزد عایشه، دو شب را سپری مینمود.
همسران پیامبرﷺ هیچگاه حاضر نبودند، بپذیرند که وی نزد یکی از آنان بیشتر رفت و آمد کند، به همینخاطر هرگاه متوجه میشدند که پیامبرﷺ به یکی از آنان بیشتر توجه دارد؛ یا نزد یکی مدت زمان بیشتری میماند، بیدرنگ در پی آن میشدند تا وی را به هر وسیلهای که شده از آن کار منصرف کنند.
در یک سفر طبق قرعه، عایشه و حفصه(رضیاللهعنهما) همراه پیامبرﷺ بودند، شب که میشد، پیامبرﷺ خود را به عایشه میرساند و با او حرف میزد. حفصه که اوضاع را به نفع خود نمیدید روزی به عایشه پیشنهاد کرد: امشب تو شتر مرا سوار شو و من شتر تو را سوار میشوم تا منظرههای تازهای ببینیم. عایشه که غافل از همه چیز بود، پیشنهاد حفصه را پذیرفت. شب شد، عایشه بر شتر حفصه سوار شد و حفصه بر شتر عایشه. پیامبرﷺ طبق معمول خود را به شتر عایشه رساند، اما به ناگاه حفصه را در آن دید، به او سلام کرد و در کنارش به راه افتاد تا اینکه سرانجام اتراق نمودند. اما عایشه هرچه منتظر ماند، خبری نشد؛ اینجا بود که دانست از طرف حفصه نارو خورده است، پاهایش را زیر بوته گیاهی نمود و گفت: «خدایا! مار یا عقربی بر من مسلط کن تا مرا بگزد» .
🔸طبیعت مخصوص زنان، مقتضی چنین عکسالعملهایی است، به ویژه که چند زن نزد یک مرد باشند، هر یک دوست دارد بیشتر از او برخوردار شود. اما به طور طبیعی سایرین چنین اجازهای به وی نمیدهند.
-برگرفته از: عایشه همسر همراه و همراز پیامبرﷺ. مولف: رفیده الحبش.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
🎋 داستان ، فواید گاو بودن
🍀 انشاء یك پسر 10 ساله كرد كه برنده جایزه بهترین انشاء در سطح كشوری و استان اذربایجان غربی شد بخون می ارزه ...
🍀معلمی از دانش آموزانش خواست "فواید گاو بودن" را بنویسند و نوشته ای که در زیر میخوانید تمام و کمال انشای آن دانش آموز است
با سلام خدمت معلم عزیزم و عرض تشکر از زحمات بی دریغ اولیاء و مربیان مدرسه که در تربیت ما بسیار زحمت میکشند و اگر آنها نبودند معلوم نبود ما الان کجا بودیم
اکنون قلم به دست میگیرم و انشای خود را آغاز می کنم
البته واضح و مبرهن است که اگر به اطراف خود بنگریم در می یابیم که گاو بودن فواید زیادی دارد ، من مقداری در این مورد فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که ، مهمترین فایده ی گاو بودن این است که آدم دیگر آدم نیست. بلکه گاو است.
هرچند که نتیجه گیری باید در آخر انشاء باشد
بیایید یک لحظه فکر کنیم که ما گاویم
ببینیم چقدر گاو بودن فایده دارد
مثلا در مورد همین ازدواج
وقتی گاوی که پدر خانواده است میخواهد دخترش را شوهر دهد ، نگران جهیزیه اش نیست.
نگران نیست که بین فامیل و همسایه آبرو دارند.
مجبور نیست بخاطر اینکه پول جهاز دخترش را تهیه نماید ، برای صاحبش زمین اضافه شخم بزند ، یا بدتر از آن پاچه خواری کند.
هیچ گاوی نگران کرایه خانه اش نیست.
گاوها آنقدر عاقلند که میدانند بهترین سالهای عمرشان را نباید پشت کنکور بگذرانند
گاوها حیوانات مفیدی هستند و انگل جامعه نیستند.
شما تاکنون یک گاو معتاد دیده اید؟
گاوی دیده اید که سر کوچه بایستد و مزاحم ناموس مردم شود؟
آخر گاوها خودشان خواهر و مادر دارند
تا حالا شما گاو بیکار دیده اید؟
آیا دیده اید گاوی زیرآب گاو دیگری را پیش صاحبش بزند؟
تا حالا دیده اید گاوی غیبت گاو دیگری را بکند؟
آیا تا بحال دیده اید گاوی زنش را کتک بزند ؟
یا گاو ماده ای شوهر خواهرش را به رخ شوهرش بکشد؟
و مثلا بگوید از آقای فلانی یاد بگیر. آخر توهم گاوی؟!
هیچ گاوی غمباد نمی گیرد
هیچ گاوی رشوه نمی گیرد.
هیچ گاوی اختلاس نمی کند
هیچ گاوی آبروی دیگری را نمی ریزد.
هیچ گاوی خیانت نمی کند.
هیچ گاوی دل گاو دیگر را نمی شکند.
هیچ گاوی دروغ نمی گوید.
هیچ گاوی آنقدر علف نمیخورد که از فرط پرخوری تا صبح خوابش نبرد
در حالیکه گاو طویله کناریشان از گرسنگی شیر نداشته باشد تا به گوساله اش شیر بدهد
هیچ گاوی گاو دیگر را نمی کشد
هیچ گاوی ...
گاو خیلی فایده ها دارد
لباس ما از گاو است
غذایمان از گاو، شیر و پنیر و کره و خامه ...
ولی با همه منافع ياد شده هیچ گاوی نگفت : من ... بلکه گفت: مـــــااااااا
اگر بخواهم هنوز هم در مورد فواید گاو بودن بگویم،
دیگر زنگ انشاء میخورد و نوبت بقیه نمیشود که انشایشان را بخوانند.
اما
به نظر من مهمترین فایده گاو بودن این است که دیگر آدم نیست"الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍀 انشاء یك پسر 10 ساله كرد كه برنده جایزه بهترین انشاء در سطح كشوری و استان اذربایجان غربی شد بخون می ارزه ...
🍀معلمی از دانش آموزانش خواست "فواید گاو بودن" را بنویسند و نوشته ای که در زیر میخوانید تمام و کمال انشای آن دانش آموز است
با سلام خدمت معلم عزیزم و عرض تشکر از زحمات بی دریغ اولیاء و مربیان مدرسه که در تربیت ما بسیار زحمت میکشند و اگر آنها نبودند معلوم نبود ما الان کجا بودیم
اکنون قلم به دست میگیرم و انشای خود را آغاز می کنم
البته واضح و مبرهن است که اگر به اطراف خود بنگریم در می یابیم که گاو بودن فواید زیادی دارد ، من مقداری در این مورد فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که ، مهمترین فایده ی گاو بودن این است که آدم دیگر آدم نیست. بلکه گاو است.
هرچند که نتیجه گیری باید در آخر انشاء باشد
بیایید یک لحظه فکر کنیم که ما گاویم
ببینیم چقدر گاو بودن فایده دارد
مثلا در مورد همین ازدواج
وقتی گاوی که پدر خانواده است میخواهد دخترش را شوهر دهد ، نگران جهیزیه اش نیست.
نگران نیست که بین فامیل و همسایه آبرو دارند.
مجبور نیست بخاطر اینکه پول جهاز دخترش را تهیه نماید ، برای صاحبش زمین اضافه شخم بزند ، یا بدتر از آن پاچه خواری کند.
هیچ گاوی نگران کرایه خانه اش نیست.
گاوها آنقدر عاقلند که میدانند بهترین سالهای عمرشان را نباید پشت کنکور بگذرانند
گاوها حیوانات مفیدی هستند و انگل جامعه نیستند.
شما تاکنون یک گاو معتاد دیده اید؟
گاوی دیده اید که سر کوچه بایستد و مزاحم ناموس مردم شود؟
آخر گاوها خودشان خواهر و مادر دارند
تا حالا شما گاو بیکار دیده اید؟
آیا دیده اید گاوی زیرآب گاو دیگری را پیش صاحبش بزند؟
تا حالا دیده اید گاوی غیبت گاو دیگری را بکند؟
آیا تا بحال دیده اید گاوی زنش را کتک بزند ؟
یا گاو ماده ای شوهر خواهرش را به رخ شوهرش بکشد؟
و مثلا بگوید از آقای فلانی یاد بگیر. آخر توهم گاوی؟!
هیچ گاوی غمباد نمی گیرد
هیچ گاوی رشوه نمی گیرد.
هیچ گاوی اختلاس نمی کند
هیچ گاوی آبروی دیگری را نمی ریزد.
هیچ گاوی خیانت نمی کند.
هیچ گاوی دل گاو دیگر را نمی شکند.
هیچ گاوی دروغ نمی گوید.
هیچ گاوی آنقدر علف نمیخورد که از فرط پرخوری تا صبح خوابش نبرد
در حالیکه گاو طویله کناریشان از گرسنگی شیر نداشته باشد تا به گوساله اش شیر بدهد
هیچ گاوی گاو دیگر را نمی کشد
هیچ گاوی ...
گاو خیلی فایده ها دارد
لباس ما از گاو است
غذایمان از گاو، شیر و پنیر و کره و خامه ...
ولی با همه منافع ياد شده هیچ گاوی نگفت : من ... بلکه گفت: مـــــااااااا
اگر بخواهم هنوز هم در مورد فواید گاو بودن بگویم،
دیگر زنگ انشاء میخورد و نوبت بقیه نمیشود که انشایشان را بخوانند.
اما
به نظر من مهمترین فایده گاو بودن این است که دیگر آدم نیست"الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2👍1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد چهل و نه
منصور هم پهلویش نشست دستش را دور شانه ای پسرش انداخت و پرسید پسرم بگو چی شده؟ چرا اینقدر ناراحت به نظر میرسی؟
یوسف ابتدا سکوت کرد. بعد به آهستگی لب باز کرد و گفت من دیگر نمی خواهم نزد مادرم بروم اگر خاله بهار قبول کند، می خواهم اینجا زندگی کنم.
بهار به آرامی لبخند زد و گفت تو پسر این خانه ای. اینجا خانهٔ خودت است. برای همیشه میتوانی اینجا باشی.
منصور به چشمان پسرش خیره شد و پرسید چرا این حرف ها را میزنی پسرم؟ چی شده؟
و یوسف آهسته، تمام دردهای درونش را تعریف کرد و گفت مادرم مرا دوست ندارد او فقط تا وقتی لندن بودیم با استفاده از اسم من از شما پول گرفت وقتی هم که اینجا آمدیم همیشه به من میگفت که باید شما و بهار خاله را جدا کنم بعد وقتی دید که من واقعیت را فهمیدم همیشه با من بدرفتاری میکرد میگفت که نمی تواند بخاطر من از خوشی هایش بزند میگفت من برای بار دوش شده ام تا اینکه دیروز برای بار چندم یک مرد را به خانه آورد با او به اطاق میرفت و صدای خنده هایش همه ای خانه را میگرفت وقتی از او پرسیدم که این مرد کیست بالایم قهر شد و گفت که میخواهد با او ازدواج کند و آن مرد هم گفته که پسرت را نمیخواهم برای همین باید من نزد شما بیایم.. صبح هم بدون هیچ حرفی لباس هایم را داخل بکس گذاشت و مرا اینجا پشت دروازه رها کرد.
منصور با دستانی مشت شده، نفسش را سنگین بیرون داد.
و با عصبانیت گفت از اول باید ترا پیش خودم می گرفتم… اما نخواستم یک طفل را از مادرش جدا کنم… کاش می فهمیدم که آن زن مادر نیست، بازیگر است.
بهار دستانش را روی دست منصور گذاشت و گفت حالا مهم این است که یوسف نزد ماست و در خانه ای خودش است.
شب هنگام، بهار در آشپزخانه مصروف آماده سازی غذای شب بود. منصور آرام داخل شد، پشت سرش ایستاد و دست هایش را دو طرف شانه اش گذاشت.
و گفت خانم زیبایم، امشب چی بوی خوشی از آشپزخانه ات می پیچد.
بهار لبخندی زد و گفت برای یوسف جان منتو پخته ام… خیلی دوست دارد.
منصور آرام گفت تو فرشته ای بهار… امروز با حرف هایت، با مهربانی ات، دل یوسف را آرام کردی. قسم به خدا، من با تو خوشبخت ترین مرد جهانم… وعده میدهم تمام تلاشم برای شما دو نفر میباشد.
بهار لبخند زد. دستش را به شکمش کشید و گفت برای دو نفر نه… برای سه نفر.
منصور با تعجب به شکمش دید. صدایش لرزید و گفت جدی میگویی؟
بهار خندید و سرش را تکان داد. منصور در پوست خود نمی گنجید. او را در آغوش گرفت.
و داد زد خدایا شکرت… خدایا شکرت!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد چهل و نه
منصور هم پهلویش نشست دستش را دور شانه ای پسرش انداخت و پرسید پسرم بگو چی شده؟ چرا اینقدر ناراحت به نظر میرسی؟
یوسف ابتدا سکوت کرد. بعد به آهستگی لب باز کرد و گفت من دیگر نمی خواهم نزد مادرم بروم اگر خاله بهار قبول کند، می خواهم اینجا زندگی کنم.
بهار به آرامی لبخند زد و گفت تو پسر این خانه ای. اینجا خانهٔ خودت است. برای همیشه میتوانی اینجا باشی.
منصور به چشمان پسرش خیره شد و پرسید چرا این حرف ها را میزنی پسرم؟ چی شده؟
و یوسف آهسته، تمام دردهای درونش را تعریف کرد و گفت مادرم مرا دوست ندارد او فقط تا وقتی لندن بودیم با استفاده از اسم من از شما پول گرفت وقتی هم که اینجا آمدیم همیشه به من میگفت که باید شما و بهار خاله را جدا کنم بعد وقتی دید که من واقعیت را فهمیدم همیشه با من بدرفتاری میکرد میگفت که نمی تواند بخاطر من از خوشی هایش بزند میگفت من برای بار دوش شده ام تا اینکه دیروز برای بار چندم یک مرد را به خانه آورد با او به اطاق میرفت و صدای خنده هایش همه ای خانه را میگرفت وقتی از او پرسیدم که این مرد کیست بالایم قهر شد و گفت که میخواهد با او ازدواج کند و آن مرد هم گفته که پسرت را نمیخواهم برای همین باید من نزد شما بیایم.. صبح هم بدون هیچ حرفی لباس هایم را داخل بکس گذاشت و مرا اینجا پشت دروازه رها کرد.
منصور با دستانی مشت شده، نفسش را سنگین بیرون داد.
و با عصبانیت گفت از اول باید ترا پیش خودم می گرفتم… اما نخواستم یک طفل را از مادرش جدا کنم… کاش می فهمیدم که آن زن مادر نیست، بازیگر است.
بهار دستانش را روی دست منصور گذاشت و گفت حالا مهم این است که یوسف نزد ماست و در خانه ای خودش است.
شب هنگام، بهار در آشپزخانه مصروف آماده سازی غذای شب بود. منصور آرام داخل شد، پشت سرش ایستاد و دست هایش را دو طرف شانه اش گذاشت.
و گفت خانم زیبایم، امشب چی بوی خوشی از آشپزخانه ات می پیچد.
بهار لبخندی زد و گفت برای یوسف جان منتو پخته ام… خیلی دوست دارد.
منصور آرام گفت تو فرشته ای بهار… امروز با حرف هایت، با مهربانی ات، دل یوسف را آرام کردی. قسم به خدا، من با تو خوشبخت ترین مرد جهانم… وعده میدهم تمام تلاشم برای شما دو نفر میباشد.
بهار لبخند زد. دستش را به شکمش کشید و گفت برای دو نفر نه… برای سه نفر.
منصور با تعجب به شکمش دید. صدایش لرزید و گفت جدی میگویی؟
بهار خندید و سرش را تکان داد. منصور در پوست خود نمی گنجید. او را در آغوش گرفت.
و داد زد خدایا شکرت… خدایا شکرت!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: آخر
در همین حال، یوسف با شنیدن صدای پدرش داخل آشپزخانه شد و پرسید چی شده پدر جان؟ چرا اینقدر خوشحال هستی؟
منصور گفت پسرم، تو بزودی صاحب یک خواهر یا برادر کوچک می شوی!
یوسف با خوشحالی فریاد زد وای! جدی؟ مبارک باشد خاله! پدر جان! من بسیار خوشحال هستم!
و آن شب، هر سه، در آغوش یکدیگر، خانه ای را با عشق گرم کردند.
چند ماه بعد فرشتهٔ کوچک زندگی شان به دنیا آمد. منصور و بهار اسم او را نسترن گذاشتند و زمانی که او یک ساله شد، خانوادهٔ خوشبخت تصمیم گرفتند برای آینده ای بهتر، از وطن بروند.
بهار برای آخرین بار به دیدن پدرش رفت. اما بازهم با دیواری از سردی رو به رو شد. بی آنکه سخنی از دلش بر زبان آورد، برگشت.
و حالا، در جایی دور از وطن، جایی آرام، در خانه ای که پر از خندهٔ کودکانه و آغوش گرم عشق است، بهار، منصور، یوسف و نسترن، چهار قلبی اند که با هم می تپند… برای هم.
پایان. 🌸
از زبان بهار:
همیشه می دانستم که چشم هایم معصوم است و در حین حال ساده. همیشه وقتی حرف میزدم، دیگران لبخند میزدند و می گفتند: این دختر هنوز خیلی کوچک است، هنوز دنیا را ندیده.
و راستش حق با آن ها بود.
من کودکانه عاشق شدم، با همان دلی که فرق قهر و دلگیری را نمی فهمید با قلبی که اگر محبت نمی دید، فوری به غار تنهایی اش پناه می برد و خیال می کرد تنها راه رهایی، رفتن است.
ولی زندگی، معلمی است که درس هایش را با درد می دهد.
من و منصور فرق های زیادی داشتیم نه فقط در سن و سال، بلکه در تجربه، در نگاه به دنیا، در شیوهٔ حرف زدن، حتا در سکوت کردن.
او مردی بود که دنیا را دیده بود، زخمش را خورده بود، درد را مزه کرده بود و من، دختری بودم که تازه یاد گرفته بودم چطور زخم ها را بفهمم.
گاهی فکر می کردم چرا خدا دل مرا به دست مردی داده که از من بزرگ تر است؟ چرا باید نگاه مردم را تحمل کنم که می گفتند:این عشق، دوام نمی آورد.
اما منصور او هیچگاه نخواست مرا تغییر دهد. هیچگاه نگفت که باید زودتر بزرگ شوم. فقط کنارم ایستاد صبور، آرام… تا خودم بفهمم که زندگی شوخی نیست، و عشق فقط با لبخند دوام نمی آورد.
من اشتباه کردم اما او ماند. و من، کم کم یاد گرفتم که زن بودن، فقط زیبایی و لطافت نیست. زن بودن یعنی ساختن… یعنی فهمیدن… یعنی قهر نکردن وقتی که باید ماند.
من یاد گرفتم زندگی فقط آن چیزی نیست که در رویاهایم ساخته بودم. زندگی، ظرفیست که باید با دست های خودت از عشق، بخشش، صبر و حقیقت پر شود.
اکنون، وقتی شب ها منصور را می بینم که کنار دختر کوچکم نسترن نشسته، آرام، مهربان، و همچنان عاشق… دلم لبریز می شود از شکر.
ما دوام آوردیم برخلاف تمام آن هایی که فکر می کردند نمی آوریم.
نه چون بی عیب بودیم، نه چون کامل بودیم بلکه چون تصمیم گرفتیم کامل شویم.
و من امروز به خودم می بالم. چون از یک دخترک ساده، به زنی رسیدم که می داند عشق، فقط آغاز ماجراست و پایداری، ادامهٔ آن.
ـــ بهار
#پایان
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: آخر
در همین حال، یوسف با شنیدن صدای پدرش داخل آشپزخانه شد و پرسید چی شده پدر جان؟ چرا اینقدر خوشحال هستی؟
منصور گفت پسرم، تو بزودی صاحب یک خواهر یا برادر کوچک می شوی!
یوسف با خوشحالی فریاد زد وای! جدی؟ مبارک باشد خاله! پدر جان! من بسیار خوشحال هستم!
و آن شب، هر سه، در آغوش یکدیگر، خانه ای را با عشق گرم کردند.
چند ماه بعد فرشتهٔ کوچک زندگی شان به دنیا آمد. منصور و بهار اسم او را نسترن گذاشتند و زمانی که او یک ساله شد، خانوادهٔ خوشبخت تصمیم گرفتند برای آینده ای بهتر، از وطن بروند.
بهار برای آخرین بار به دیدن پدرش رفت. اما بازهم با دیواری از سردی رو به رو شد. بی آنکه سخنی از دلش بر زبان آورد، برگشت.
و حالا، در جایی دور از وطن، جایی آرام، در خانه ای که پر از خندهٔ کودکانه و آغوش گرم عشق است، بهار، منصور، یوسف و نسترن، چهار قلبی اند که با هم می تپند… برای هم.
پایان. 🌸
از زبان بهار:
همیشه می دانستم که چشم هایم معصوم است و در حین حال ساده. همیشه وقتی حرف میزدم، دیگران لبخند میزدند و می گفتند: این دختر هنوز خیلی کوچک است، هنوز دنیا را ندیده.
و راستش حق با آن ها بود.
من کودکانه عاشق شدم، با همان دلی که فرق قهر و دلگیری را نمی فهمید با قلبی که اگر محبت نمی دید، فوری به غار تنهایی اش پناه می برد و خیال می کرد تنها راه رهایی، رفتن است.
ولی زندگی، معلمی است که درس هایش را با درد می دهد.
من و منصور فرق های زیادی داشتیم نه فقط در سن و سال، بلکه در تجربه، در نگاه به دنیا، در شیوهٔ حرف زدن، حتا در سکوت کردن.
او مردی بود که دنیا را دیده بود، زخمش را خورده بود، درد را مزه کرده بود و من، دختری بودم که تازه یاد گرفته بودم چطور زخم ها را بفهمم.
گاهی فکر می کردم چرا خدا دل مرا به دست مردی داده که از من بزرگ تر است؟ چرا باید نگاه مردم را تحمل کنم که می گفتند:این عشق، دوام نمی آورد.
اما منصور او هیچگاه نخواست مرا تغییر دهد. هیچگاه نگفت که باید زودتر بزرگ شوم. فقط کنارم ایستاد صبور، آرام… تا خودم بفهمم که زندگی شوخی نیست، و عشق فقط با لبخند دوام نمی آورد.
من اشتباه کردم اما او ماند. و من، کم کم یاد گرفتم که زن بودن، فقط زیبایی و لطافت نیست. زن بودن یعنی ساختن… یعنی فهمیدن… یعنی قهر نکردن وقتی که باید ماند.
من یاد گرفتم زندگی فقط آن چیزی نیست که در رویاهایم ساخته بودم. زندگی، ظرفیست که باید با دست های خودت از عشق، بخشش، صبر و حقیقت پر شود.
اکنون، وقتی شب ها منصور را می بینم که کنار دختر کوچکم نسترن نشسته، آرام، مهربان، و همچنان عاشق… دلم لبریز می شود از شکر.
ما دوام آوردیم برخلاف تمام آن هایی که فکر می کردند نمی آوریم.
نه چون بی عیب بودیم، نه چون کامل بودیم بلکه چون تصمیم گرفتیم کامل شویم.
و من امروز به خودم می بالم. چون از یک دخترک ساده، به زنی رسیدم که می داند عشق، فقط آغاز ماجراست و پایداری، ادامهٔ آن.
ـــ بهار
#پایان
.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤3👍1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_نودوهشتم
رو به علی گفتم راستش کاری به اینکه چرا اینقدر بی رحمانه ثریا رو زدی ندارم ولی ازت میخوام همین امشب اجازه بدی حسین پیش مادرش بخوابه، بخاطر من نه نگو.علی که بین دو راهی بود بالاخره با کلی بحث کردن و ناز کردن من اجازه دادهمین یه شب حسین پیش مادرش بخوابه، بچه رو آروم بغل کردم و به اتاق ثریا بردم، ثریا عین قرقی خودش بهم رسوند و با اشکهایی که بی صدا ازچشمانش میچکیدن بچه رو بغل کرد و به گوشه اتاقش برد،جیران با سوز و غم نگاه ثریا میکرد که قصد داشت هر جور شده از وجودِ بچه اش سیراب بشه و تا میتونه بوی تنشُ ببلعه و استشمام کنه تا بلکه برای روز های فراقش ذخیره داشته باشه!شب من به توصیه علی که شاید نیمه شب ثریا بچه رو برداره و ببره همونجا موندم هر چند ثریا اونقدر بیچاره بود که چنین کاری اصلا به ذهنشم نمیرسید ولی بخاطر علی چارهای جز موندن نداشتم. روز بعد ثریا و جیران بقچه هاشون جمع کردن و آماده رفتن شدن،ثریا دم در حیاط حسینُ از بغلش جدا کرد و به طرفم گرفتُ با نهایت درموندگی و مظلومی گفت جون تو،
و جون حسین!میدونم بهت بد کردم و نباید وارد زندگیت میشدم اما بدون که به خواست خودم نبود که وارد زندگیت بشم و از همون روز اول ننه ام تو گوشم خوند زن علی باید بشی تا چشم خواهرم که برای پسرش دختر کدخدا گرفته دربیاد و بسوزه و ننه ام داماد شهر نشین و خوش قد بالا گیرش اومدآهی کشیدُ ادامه داد
- اما نمیدونستش دستی دستی زندگیمُ نابود میکنه، بهرحال ازت خواهش میکنم در حقم بزرگی کن و حسین رو عین بچهی خودت بزرگ کن.همهی این حرفها رو با صورتی خیس از اشک و هق هق برام گفت و آخر سر خم شدُ دست هامو بوسید و گفت:پاهاتم بزار ببوسم تا قبول کنی خودمُ به کناری کشیدمُ گفتم: بسه ثریا، من بخدا قسم دلم راضی نیست بچهای از مادرش جدا بشه اما علی شرط کرده اگه من مراقبت نکنم ازش به ننهاش ((همون ننه سکینه)) میسپاردش من واقعا دلم میخواست حسین پیش مادرش باشه نه برای زحمتش بلکه برای اینکه هر چی باشه نُه ماه تو پوست شکمت رشد کرده و درد به دنیا آوردنشُ
خودت کشیدی ولی حالا که زورم به علی نمیرسه.خودم مثل تخم چشمام ازش مراقبت میکنم خیالت راحت باشه.ثریا که دلش قرص شد برای بار آخر روی حسین رو بوسید و با دلی شکسته با مادرش بیرون رفتن. چند روز بعد هم علی به روستا رفت و ملابردو صیغهی طلاقشون جاری کرد و مهرش رو تمام کمال پرداخت کرد و پروندهی ثریا برای همیشه بسته شد.به حسین یا باید شیر خشکی که به تازگی از خارج کشور وارد داروخونه ها شده بود میدادیم یا شیر گاو که همیشه در دسترس نبود، به سختی دو هفته با شیر خشک گذروندیم و علی قرار گذاشته بود یه هفتهای بچه رو پیش ننه سکینه ببریم تا اونجا با شیر گاوهایی که داشتن
غذاش بدیم تا بلکه جونی بگیره.چند روز قبل از رفتن به روستای علی، داخل خونه در حال آشپزی بودم و مهری گهوارهی حسین تکون میداد از وقتی ثریا رفته بود
علی به دنبال مهری رفت و آوردش خونه تا کمک دست من باشه که در خونه با ضرب وحشتناکی باز شد و هاشم پدرِ ثریا وارد اتاق شد، مهری که هول شده بودفوری چارقدشُ وارونه سرش کرد و قدمی عقب گذاشت.رو به هاشم گفتم
- سلام چخبره، چرا اینجوری وارد خونه مردم میشی از شما بعیده!هاشم اخمی کرد و غرید
- ساکت شو زنیکه ی خونه خراب کن،
و بعد حسین رو برداشت و به شدت به زمین کوبید که بچه رنگش به سیاهی رفت، دو دستی تو سرم زدم و نفهمیدم چجوری خودمو به بالینش رسوندم و بغلش کردم، فکر میکردم هاشم آمده تا حسین رو بِبره یا بکُشه، بدنم عین بید میلرزید و نگران حسین بودم که جایش نشکسته باشه و ازطرفی نگاه هاشم میکردم که هیچوقت اینجوری عصبانی ندیده بودمش.هاشم گهواره رو جمع کرد
و گفت:
- اومده بودم گهواره امون رو ببرم جا مونده بود،چرا بزارم بمونه برای این پدرسگ و عصبی از خونه خارج شد، من و مهری همونقدر که عصبی بودم همونقدرم متعجب که یعنی تموم این کاراش واسهی، فقط یه گهواره بود!!!! اصلا قابل هضم نبود.شروع کردم به معاینه ی دست و پا های حسین که خداروشکر آسیبی ندیده بود چون که روی کِناره خورده بود زمین جاییش آسیب ندیده بود، به مهری گفتم چیزی ازحرکت امروز هاشم به علی نگه و فقط بگیم آمده گهوارهی خودشونُ برده. علی که شنید هاشم اینهمه راه رو برای بردن یه گهواره بی ارزش آمده هم خندش گرفته بود هم حرص میخورد.چند روز بعد مهری خونه آذر رفت و من و علی راهیِ روستای پدریه علی شدیم تا یه هفته ای حسینُ به ننه سکینه بسپاریم.ننه سکینه از دیدنمون خیلی خوشحال شد و با کمال میل قبول کرد که حسین یه هفتهای پیشش بمونه،من و علی یه روز موندیم و قصد رفتن کردیم با اینکه دلم به شدت برای حسین تنگ میشد اما چاره ای نبود باید میرفتم چند تا کارِ انجام نشده داشتم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_نودوهشتم
رو به علی گفتم راستش کاری به اینکه چرا اینقدر بی رحمانه ثریا رو زدی ندارم ولی ازت میخوام همین امشب اجازه بدی حسین پیش مادرش بخوابه، بخاطر من نه نگو.علی که بین دو راهی بود بالاخره با کلی بحث کردن و ناز کردن من اجازه دادهمین یه شب حسین پیش مادرش بخوابه، بچه رو آروم بغل کردم و به اتاق ثریا بردم، ثریا عین قرقی خودش بهم رسوند و با اشکهایی که بی صدا ازچشمانش میچکیدن بچه رو بغل کرد و به گوشه اتاقش برد،جیران با سوز و غم نگاه ثریا میکرد که قصد داشت هر جور شده از وجودِ بچه اش سیراب بشه و تا میتونه بوی تنشُ ببلعه و استشمام کنه تا بلکه برای روز های فراقش ذخیره داشته باشه!شب من به توصیه علی که شاید نیمه شب ثریا بچه رو برداره و ببره همونجا موندم هر چند ثریا اونقدر بیچاره بود که چنین کاری اصلا به ذهنشم نمیرسید ولی بخاطر علی چارهای جز موندن نداشتم. روز بعد ثریا و جیران بقچه هاشون جمع کردن و آماده رفتن شدن،ثریا دم در حیاط حسینُ از بغلش جدا کرد و به طرفم گرفتُ با نهایت درموندگی و مظلومی گفت جون تو،
و جون حسین!میدونم بهت بد کردم و نباید وارد زندگیت میشدم اما بدون که به خواست خودم نبود که وارد زندگیت بشم و از همون روز اول ننه ام تو گوشم خوند زن علی باید بشی تا چشم خواهرم که برای پسرش دختر کدخدا گرفته دربیاد و بسوزه و ننه ام داماد شهر نشین و خوش قد بالا گیرش اومدآهی کشیدُ ادامه داد
- اما نمیدونستش دستی دستی زندگیمُ نابود میکنه، بهرحال ازت خواهش میکنم در حقم بزرگی کن و حسین رو عین بچهی خودت بزرگ کن.همهی این حرفها رو با صورتی خیس از اشک و هق هق برام گفت و آخر سر خم شدُ دست هامو بوسید و گفت:پاهاتم بزار ببوسم تا قبول کنی خودمُ به کناری کشیدمُ گفتم: بسه ثریا، من بخدا قسم دلم راضی نیست بچهای از مادرش جدا بشه اما علی شرط کرده اگه من مراقبت نکنم ازش به ننهاش ((همون ننه سکینه)) میسپاردش من واقعا دلم میخواست حسین پیش مادرش باشه نه برای زحمتش بلکه برای اینکه هر چی باشه نُه ماه تو پوست شکمت رشد کرده و درد به دنیا آوردنشُ
خودت کشیدی ولی حالا که زورم به علی نمیرسه.خودم مثل تخم چشمام ازش مراقبت میکنم خیالت راحت باشه.ثریا که دلش قرص شد برای بار آخر روی حسین رو بوسید و با دلی شکسته با مادرش بیرون رفتن. چند روز بعد هم علی به روستا رفت و ملابردو صیغهی طلاقشون جاری کرد و مهرش رو تمام کمال پرداخت کرد و پروندهی ثریا برای همیشه بسته شد.به حسین یا باید شیر خشکی که به تازگی از خارج کشور وارد داروخونه ها شده بود میدادیم یا شیر گاو که همیشه در دسترس نبود، به سختی دو هفته با شیر خشک گذروندیم و علی قرار گذاشته بود یه هفتهای بچه رو پیش ننه سکینه ببریم تا اونجا با شیر گاوهایی که داشتن
غذاش بدیم تا بلکه جونی بگیره.چند روز قبل از رفتن به روستای علی، داخل خونه در حال آشپزی بودم و مهری گهوارهی حسین تکون میداد از وقتی ثریا رفته بود
علی به دنبال مهری رفت و آوردش خونه تا کمک دست من باشه که در خونه با ضرب وحشتناکی باز شد و هاشم پدرِ ثریا وارد اتاق شد، مهری که هول شده بودفوری چارقدشُ وارونه سرش کرد و قدمی عقب گذاشت.رو به هاشم گفتم
- سلام چخبره، چرا اینجوری وارد خونه مردم میشی از شما بعیده!هاشم اخمی کرد و غرید
- ساکت شو زنیکه ی خونه خراب کن،
و بعد حسین رو برداشت و به شدت به زمین کوبید که بچه رنگش به سیاهی رفت، دو دستی تو سرم زدم و نفهمیدم چجوری خودمو به بالینش رسوندم و بغلش کردم، فکر میکردم هاشم آمده تا حسین رو بِبره یا بکُشه، بدنم عین بید میلرزید و نگران حسین بودم که جایش نشکسته باشه و ازطرفی نگاه هاشم میکردم که هیچوقت اینجوری عصبانی ندیده بودمش.هاشم گهواره رو جمع کرد
و گفت:
- اومده بودم گهواره امون رو ببرم جا مونده بود،چرا بزارم بمونه برای این پدرسگ و عصبی از خونه خارج شد، من و مهری همونقدر که عصبی بودم همونقدرم متعجب که یعنی تموم این کاراش واسهی، فقط یه گهواره بود!!!! اصلا قابل هضم نبود.شروع کردم به معاینه ی دست و پا های حسین که خداروشکر آسیبی ندیده بود چون که روی کِناره خورده بود زمین جاییش آسیب ندیده بود، به مهری گفتم چیزی ازحرکت امروز هاشم به علی نگه و فقط بگیم آمده گهوارهی خودشونُ برده. علی که شنید هاشم اینهمه راه رو برای بردن یه گهواره بی ارزش آمده هم خندش گرفته بود هم حرص میخورد.چند روز بعد مهری خونه آذر رفت و من و علی راهیِ روستای پدریه علی شدیم تا یه هفته ای حسینُ به ننه سکینه بسپاریم.ننه سکینه از دیدنمون خیلی خوشحال شد و با کمال میل قبول کرد که حسین یه هفتهای پیشش بمونه،من و علی یه روز موندیم و قصد رفتن کردیم با اینکه دلم به شدت برای حسین تنگ میشد اما چاره ای نبود باید میرفتم چند تا کارِ انجام نشده داشتم الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1😭1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_نودونهم
عروس کوچکه ی ننه سکینه و سالار خان که چند صباحی بود موندگار شده بودن تو خونه شون هی دور و بره حسین میگشت
و مشکوک میزد ولی سعی کردم به روی خودم نیارم،با علی از روی سنگفرش خونه پایین آمدیم که صدای جیغِ حسین بلند شد طوری وحشتناک گریه میکرد که گفتم حتما چیزی افتاده روش، زودتر از علی خودمُ به داخل اتاق رسوندم که دو باری تو مسیرِ به این کوتاهی سکندری خوردم
و نزدیک بود با مخ پخشِ زمین بشم،حسین از شدت گریه قرمز شده بود
و اشک میریخت بغلش کردم و نگاه بدنش کردم که دیدم روی بازوش یه ردِ نیشگونِ خیلیی بزرگه، جیگرم کبود شد،
قلبم آتیش گرفت،ننه سکینه که کنار ما ایستاده بود تنها کسی که میموند بتول بود.سال های بعد خودش آمد پیشم و اعتراف کرد برای اینکه حسین نمونه رو دستم مجبور شدم نیشگونش بگیرم تا با گریه و سر و صداش از گذاشتنش اینجا منصرف بشین!تا این حد بی رحم اصلا وجود داره، بچه ای که خودش لباسش به تنش از فرطِ لاغری و لاجونی زار میزنه
بگیری این بلا هم سرش بیاری!زودی پیراهنش تنش کردم و رو به علی که نگران نگاهمون میکرد گفتم علی نظرم عوض شد حسین میبریم همونجا پیش خودمون نگه میداریم، خدابزرگه بالاخره شده در تک تک خونه های شهر بزنم نمیزارم بچهام گرسنه بمونه.ننه سکینه ناراحت گفت به جون خودم از بچه ام خوب مراقبت میکنم بزارین بمونه ننه!علی گفت نه ننه دورت بگردم، فوقش یه هفته اینجا بمونه بعدش چی؟ حق با ماه صنم هست میبریمش همراهمون همون لحظه بتول با لبخندی خبیثانه، که شرارت ازش میبارید از جلوی اتاق رد شد، تو دلم گفتم بخدا واگذارت میکنم که اینجوری تن این بچه رو لرزوندی و گوشت تنش کَندی!ننه سکینه کلی شیر همراهمون کرد تا واسه حسین ببریم، چون جدیدا یخچال دار شده بودیم خیالمون راحت شد که چند روزی بچه گرسنه نمیمونه،مهری که وقتی دید حسین همراهمونه و جاش نذاشتی از خوشحالی یه دقیقه هم حسینُ زمین نمیذاشت و میگفت ننه تا رفتین و برگشتین دعا دعا میکردم نظرتون عوض بشه و داداشیُ اونجا نزارین.دقیقا سه ماه و ده روز بعد که حسین آب زیر پوستش رفته بود و سرحال شده بود، شنیدم ثریا ازدواج کرده و به خونه شوهر رفته،شوهرش، زنِ اولشُ طلاق داده بودُ
دومی هم به رحمت خدا رفته بود و با یه بچه ی کوچکهم سن و سالِ حسین به خواستگاریِ ثریا میاد،البته که پیر نبودُ سنی نداشته، جیرانم از خدا خواسته ثریا رو به عقدش درمیاره، ثریا هم به جبران مادری کردن برای حسین برای پسر شوهرش مادری میکنه.باخودم گفتم دلم برای ثریا میسوزه، اونم تقصیری نداشت و مثل گذشته ی خودم قربانیِ خواسته های بزرگترهاش شد و یه عمر در حسرت گذشته باید سوخت و عین شمع آب شد و آآآه کشیدم
- ماه صنم، ماه صنم با شنیدن اسمم از زبونِ علی اونم این وقت روز بلند شدم
و صدای مهریُ رو کردم گفتم :مهری مراقب حسین باش تاتی میکنه نخوره زمین من برم تو حیاط ببینم بابات چی میگه علی قدم رو، طول و عرضِ حیاطُ گَز میکرد و معلوم بود حسابی عصبانیه،صدامُ صاف کردمُ گفتم
- سلام، خوبی ؟! چیزی شده این وقت روز پا شدی آمدی اینجا؟علی زیر لب جواب سلام داد و گفت: ببین ماه صنم،تو زن منی و مهری دخترم درسته؟!از سوالِ بی ربطش خندم گرفتُ گفتم خوب مرد این چه سوالیه میپرسی، معلومه دیگه!!
- خوب پس به این برادرزادهی گرامیت بگو فکرِ مهریُ از سرش بندازه، من به امیر دختر نمیدم، هر روز یه خواستگار درست و حسابی میاد پیشم که دخترِ گیس طلاتُ میخوایم اونوقت من دختر بدم به یه شاطر؟میدونستم امیر دیر یا زود خواستهاش رو مطرح میکنه ولی نمیدونستم به این زودی،رو به علی گفتم: امیر هنوز بچه است خدمتشُ نرفته مگه الکیه یه چی گفته تو چرا جدی میگیری علی که اصلا حواسش نبود صداش داره بالا میره فریاد زد
- چند روز پیش پسرِ صاحبکارم از مهری خواستگاری کرد، منم گفتم باید با مادرش و خودش حرف بزنم بعد جوابتون میدم،امروز صاحبکارم آمده میگه دخترت به پسرم نمیدادین چرا زدین آش لاشش کردین، پرسیدم چی شده؟ بله شازده فهمیده رفته پسرِ بدبختُ زده و فرار کرده!آبروم رفت علی ناراحت لب تخت نشست و با دست هاش پیشونیشُ گرفت،با تته پته پرسیدم
- خوب از کجا معلوم کارِ امیر بوده؟علی در همون حالتش گفت: خودش به پسره گفته، مهری نامزده پسر داییاش هست
دیگه این دور و بر ها پیدات نشه زدم رو دستم و خجالت زده کنار علی نشستم،علی دستی تو موهاش کشید و گفت
- بخاطر من نرفتن شکایت کنن اما چه فایده آبرو و حیثیتم رفت بعد حرفش بلند شد و بیرون رفت.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_نودونهم
عروس کوچکه ی ننه سکینه و سالار خان که چند صباحی بود موندگار شده بودن تو خونه شون هی دور و بره حسین میگشت
و مشکوک میزد ولی سعی کردم به روی خودم نیارم،با علی از روی سنگفرش خونه پایین آمدیم که صدای جیغِ حسین بلند شد طوری وحشتناک گریه میکرد که گفتم حتما چیزی افتاده روش، زودتر از علی خودمُ به داخل اتاق رسوندم که دو باری تو مسیرِ به این کوتاهی سکندری خوردم
و نزدیک بود با مخ پخشِ زمین بشم،حسین از شدت گریه قرمز شده بود
و اشک میریخت بغلش کردم و نگاه بدنش کردم که دیدم روی بازوش یه ردِ نیشگونِ خیلیی بزرگه، جیگرم کبود شد،
قلبم آتیش گرفت،ننه سکینه که کنار ما ایستاده بود تنها کسی که میموند بتول بود.سال های بعد خودش آمد پیشم و اعتراف کرد برای اینکه حسین نمونه رو دستم مجبور شدم نیشگونش بگیرم تا با گریه و سر و صداش از گذاشتنش اینجا منصرف بشین!تا این حد بی رحم اصلا وجود داره، بچه ای که خودش لباسش به تنش از فرطِ لاغری و لاجونی زار میزنه
بگیری این بلا هم سرش بیاری!زودی پیراهنش تنش کردم و رو به علی که نگران نگاهمون میکرد گفتم علی نظرم عوض شد حسین میبریم همونجا پیش خودمون نگه میداریم، خدابزرگه بالاخره شده در تک تک خونه های شهر بزنم نمیزارم بچهام گرسنه بمونه.ننه سکینه ناراحت گفت به جون خودم از بچه ام خوب مراقبت میکنم بزارین بمونه ننه!علی گفت نه ننه دورت بگردم، فوقش یه هفته اینجا بمونه بعدش چی؟ حق با ماه صنم هست میبریمش همراهمون همون لحظه بتول با لبخندی خبیثانه، که شرارت ازش میبارید از جلوی اتاق رد شد، تو دلم گفتم بخدا واگذارت میکنم که اینجوری تن این بچه رو لرزوندی و گوشت تنش کَندی!ننه سکینه کلی شیر همراهمون کرد تا واسه حسین ببریم، چون جدیدا یخچال دار شده بودیم خیالمون راحت شد که چند روزی بچه گرسنه نمیمونه،مهری که وقتی دید حسین همراهمونه و جاش نذاشتی از خوشحالی یه دقیقه هم حسینُ زمین نمیذاشت و میگفت ننه تا رفتین و برگشتین دعا دعا میکردم نظرتون عوض بشه و داداشیُ اونجا نزارین.دقیقا سه ماه و ده روز بعد که حسین آب زیر پوستش رفته بود و سرحال شده بود، شنیدم ثریا ازدواج کرده و به خونه شوهر رفته،شوهرش، زنِ اولشُ طلاق داده بودُ
دومی هم به رحمت خدا رفته بود و با یه بچه ی کوچکهم سن و سالِ حسین به خواستگاریِ ثریا میاد،البته که پیر نبودُ سنی نداشته، جیرانم از خدا خواسته ثریا رو به عقدش درمیاره، ثریا هم به جبران مادری کردن برای حسین برای پسر شوهرش مادری میکنه.باخودم گفتم دلم برای ثریا میسوزه، اونم تقصیری نداشت و مثل گذشته ی خودم قربانیِ خواسته های بزرگترهاش شد و یه عمر در حسرت گذشته باید سوخت و عین شمع آب شد و آآآه کشیدم
- ماه صنم، ماه صنم با شنیدن اسمم از زبونِ علی اونم این وقت روز بلند شدم
و صدای مهریُ رو کردم گفتم :مهری مراقب حسین باش تاتی میکنه نخوره زمین من برم تو حیاط ببینم بابات چی میگه علی قدم رو، طول و عرضِ حیاطُ گَز میکرد و معلوم بود حسابی عصبانیه،صدامُ صاف کردمُ گفتم
- سلام، خوبی ؟! چیزی شده این وقت روز پا شدی آمدی اینجا؟علی زیر لب جواب سلام داد و گفت: ببین ماه صنم،تو زن منی و مهری دخترم درسته؟!از سوالِ بی ربطش خندم گرفتُ گفتم خوب مرد این چه سوالیه میپرسی، معلومه دیگه!!
- خوب پس به این برادرزادهی گرامیت بگو فکرِ مهریُ از سرش بندازه، من به امیر دختر نمیدم، هر روز یه خواستگار درست و حسابی میاد پیشم که دخترِ گیس طلاتُ میخوایم اونوقت من دختر بدم به یه شاطر؟میدونستم امیر دیر یا زود خواستهاش رو مطرح میکنه ولی نمیدونستم به این زودی،رو به علی گفتم: امیر هنوز بچه است خدمتشُ نرفته مگه الکیه یه چی گفته تو چرا جدی میگیری علی که اصلا حواسش نبود صداش داره بالا میره فریاد زد
- چند روز پیش پسرِ صاحبکارم از مهری خواستگاری کرد، منم گفتم باید با مادرش و خودش حرف بزنم بعد جوابتون میدم،امروز صاحبکارم آمده میگه دخترت به پسرم نمیدادین چرا زدین آش لاشش کردین، پرسیدم چی شده؟ بله شازده فهمیده رفته پسرِ بدبختُ زده و فرار کرده!آبروم رفت علی ناراحت لب تخت نشست و با دست هاش پیشونیشُ گرفت،با تته پته پرسیدم
- خوب از کجا معلوم کارِ امیر بوده؟علی در همون حالتش گفت: خودش به پسره گفته، مهری نامزده پسر داییاش هست
دیگه این دور و بر ها پیدات نشه زدم رو دستم و خجالت زده کنار علی نشستم،علی دستی تو موهاش کشید و گفت
- بخاطر من نرفتن شکایت کنن اما چه فایده آبرو و حیثیتم رفت بعد حرفش بلند شد و بیرون رفت.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_صد
این امیرِ زبون نفهم! با اینکارش همهی پل های پشت سرشم شکست مگه هیچ وقته دیگه علی اجازه میده بیادخواستگاریِ مهری!آماده شدم و به طرف نانوایی امیر و عباس حرکت کردم تا بتونم دور از همه باهاش حرف بزنم. امیر چشمش که به من افتاد شصتش خبردار شد که اوضاع از چه قراره خواست ریز بپیچونه که صداش زدم
- امیر وایسا مجبورا سر جاش ایستاد،اشاره کردم بریم یه گوشه ای با هم حرف بزنیم که اطاعت کرد. سر به زیر منتظر بود حرف بزنم که گفتم
- این چه کاری بود کردی ؟ من که عمه اتم هیچ حداقل فکر آبروی علی رو میکردی، فکر نکردی یه درصد علی راضی بود به تو دختر بده الان دیگه عمرا راضی بشه امیر بادی به غبغب انداخت و گفت: عمه تو ننه اشی، مادرشی همه کَسش هستی آقا علی که ...تند پریدم وسط حرفش و گفتم: ادامه نده، علی از پدر برای مهری عزیزتره اینو من نمیگم هزار بار خود مهری به زبون آورده دوما تو چرا اینقدر آتیشت تنده! هنوز اجباریت هم نرفتی دنبال زن هستی امیر یه لحظه سکوت کرد و بعد یه دفعه جلوی پام زانو زد و گفت
- عمه من نه بابا دارم و نه ننه، تنها کسی که آدم حسابمون کرد تو بودی در حالی که بغضش ترکیده بود و گریه میکرد ادامه داد
- عمه، مهری دختر قشنگیه من از روز اولی که پامُ تو خونتون گذاشتم عاشقش شدم نه تنها ظاهرش قشنگه بلکه خیلی دختر نجیب و با حیایی هست،میترسم برم اجباری و بیام مهری رو شوهر بدین
اونوقت به مولا قسم میمیرم.با چشمانِ اشکیش زل زد تو چشمانمُ گفت: عمه بزار نشونش کنم میرم اجباری، اون سر دنیا هم باشه میرمُ میام باشه ؟گوشه ی دامنمُ از دستش کشیدم و گفتم پاشو مرد گنده،با اشک تمساح ریختن نظر من عوض کردی با علی چکار میکنی اصلا ما هیچ، مهری هست که باید نظرِ اول و آخرُ بده زود بلند شد گفت عمه حله پس
لبخندی زدمُ گفتم یعنی چی اونوقت؟سرش پایین انداخت گفت عمه مهری دلش با منه ولی اونقدر با حیاست که به شما چیزی نگفته،تو رو خدا دعواش نکنین ها،ما با هم جیک تو جیک نیستیم.اخمِ مصنوعی کردمُ گفتم خوبه خوبه تو برام تعیین تکلیف نکن پاشو برو سرکارت تا ببینم چی میشه امیر سرخوش لپمُ بوسید و رفت طرف نانوایی .چی میخواستم چی شد، اومده بودم دعواش کنم ولی در عوض....رضایتِ ازدواجشُ ازم گرفت، نفسمُ بیرون دادم و رو به آسمون گفتم
- خدایا خودت به همه کمک کن و از تصدق آبرویِ بقیه نگاه به من و زندگیِ دخترامم کن.به خونه برگشتم و با مهری حرف زدم و نظرش پرسیدم که دیدم از قولِ امیر راضیه و مشکلی نداره حالا مونده بود علی که فکر نمیکنم به این راحتی ها اجازه میداد.از هر راهی آمدم
تا علی رضایت بده نشد آخر کم آوردم و به امیر گفتم که علی اجازه بده نیست و این وصلت سرنمیگیره، امیر که عاشق بود و غرورش برای یه عاشق بی معناست به دست و پای علی افتاد و هر کیو که میشناخت واسطه گرفت تا بالاخره بعد از شش ماه علی اجازه داد مهری به عقدِ امیر دربیاد.یه جشنِ نامزدیِ مختصری
براشون گرفتیم و یه ماه بعدش امیر به اجباری رفت.حالا بعد از سالها دوباره تو تکاپویِ خرید جهیزیه واسه ی مهری افتاده بودم و علی همش بهم گوشزد میکرد که از هر چیزی بهترینشُ واسه ی
مهری بردارم،از صبح یه حال عجیبی داشتم و چون شب قبلش هم یه خواب عجیب غریب دیدم دلشوره امونمُ بریده بود،صدقه دادم و همه چیز رو به فال نیک گرفتم تا سر ظهر که درب حیاط به صدا آمد، کلون درب که انداختم با دیدن فردی که پشت درب بود مات موندم، اصلا نمیتونستم عکسالعملی نشون بدم،حنیفه که دید من تو شوک هستم خودشُ تو بغلم انداخت و با گریه گفت:
- وای ماه صنم بزنم به تخته اصلا تکون نخوردی!اصلا ببینم میدونی به چه سختی خونت پیدا کردیم؟ چند روزه سرگردون هرشهریم تا تونستیم نشونی ازت پیدا کنیم مگه نه رحمت!!رحمت؟؟!، یعنی چی آخه، همون لحظه رحمت از کنار دیوار اومد جلوی روم! چقدر پیر شده بود مگه چند ساله ندیده بودمش، رحمت با یه حالتی که تا به حال ازش ندیده بودم بسیار مودبانه و مظلوم گفت
- ماه صنم خوبی ؟ آبجی های من چطورن ؟ اجازه نمیدی بیایم داخل ؟از جلوی در کنار رفتم که رحمت و حنیفه داخل آمدن به طرف پذیرایی راهنمایی شون کردم که حسین تاتی تاتی کنان جلو آمد و به زبون بچگونه اش سلام کرد،
حنیفه بغلش کردُ کلی قربون صدقه اش رفت وگفت
- ای خداا ماه صنم پسرته ماشاالله چقدر نازه؟ مهری و آذر کجان ؟ امروز خبر بده آذر اگه تو این شهره بیاد پیشمون یا خودمون بریم خونش لبخندی به روی حنیفه ی که همیشه مهربون زدم و گفتم: آره پسرمه رحمت بغلش کرد و زیر لب گفت خداحفظش کنه ...
ادامه دارد .الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_صد
این امیرِ زبون نفهم! با اینکارش همهی پل های پشت سرشم شکست مگه هیچ وقته دیگه علی اجازه میده بیادخواستگاریِ مهری!آماده شدم و به طرف نانوایی امیر و عباس حرکت کردم تا بتونم دور از همه باهاش حرف بزنم. امیر چشمش که به من افتاد شصتش خبردار شد که اوضاع از چه قراره خواست ریز بپیچونه که صداش زدم
- امیر وایسا مجبورا سر جاش ایستاد،اشاره کردم بریم یه گوشه ای با هم حرف بزنیم که اطاعت کرد. سر به زیر منتظر بود حرف بزنم که گفتم
- این چه کاری بود کردی ؟ من که عمه اتم هیچ حداقل فکر آبروی علی رو میکردی، فکر نکردی یه درصد علی راضی بود به تو دختر بده الان دیگه عمرا راضی بشه امیر بادی به غبغب انداخت و گفت: عمه تو ننه اشی، مادرشی همه کَسش هستی آقا علی که ...تند پریدم وسط حرفش و گفتم: ادامه نده، علی از پدر برای مهری عزیزتره اینو من نمیگم هزار بار خود مهری به زبون آورده دوما تو چرا اینقدر آتیشت تنده! هنوز اجباریت هم نرفتی دنبال زن هستی امیر یه لحظه سکوت کرد و بعد یه دفعه جلوی پام زانو زد و گفت
- عمه من نه بابا دارم و نه ننه، تنها کسی که آدم حسابمون کرد تو بودی در حالی که بغضش ترکیده بود و گریه میکرد ادامه داد
- عمه، مهری دختر قشنگیه من از روز اولی که پامُ تو خونتون گذاشتم عاشقش شدم نه تنها ظاهرش قشنگه بلکه خیلی دختر نجیب و با حیایی هست،میترسم برم اجباری و بیام مهری رو شوهر بدین
اونوقت به مولا قسم میمیرم.با چشمانِ اشکیش زل زد تو چشمانمُ گفت: عمه بزار نشونش کنم میرم اجباری، اون سر دنیا هم باشه میرمُ میام باشه ؟گوشه ی دامنمُ از دستش کشیدم و گفتم پاشو مرد گنده،با اشک تمساح ریختن نظر من عوض کردی با علی چکار میکنی اصلا ما هیچ، مهری هست که باید نظرِ اول و آخرُ بده زود بلند شد گفت عمه حله پس
لبخندی زدمُ گفتم یعنی چی اونوقت؟سرش پایین انداخت گفت عمه مهری دلش با منه ولی اونقدر با حیاست که به شما چیزی نگفته،تو رو خدا دعواش نکنین ها،ما با هم جیک تو جیک نیستیم.اخمِ مصنوعی کردمُ گفتم خوبه خوبه تو برام تعیین تکلیف نکن پاشو برو سرکارت تا ببینم چی میشه امیر سرخوش لپمُ بوسید و رفت طرف نانوایی .چی میخواستم چی شد، اومده بودم دعواش کنم ولی در عوض....رضایتِ ازدواجشُ ازم گرفت، نفسمُ بیرون دادم و رو به آسمون گفتم
- خدایا خودت به همه کمک کن و از تصدق آبرویِ بقیه نگاه به من و زندگیِ دخترامم کن.به خونه برگشتم و با مهری حرف زدم و نظرش پرسیدم که دیدم از قولِ امیر راضیه و مشکلی نداره حالا مونده بود علی که فکر نمیکنم به این راحتی ها اجازه میداد.از هر راهی آمدم
تا علی رضایت بده نشد آخر کم آوردم و به امیر گفتم که علی اجازه بده نیست و این وصلت سرنمیگیره، امیر که عاشق بود و غرورش برای یه عاشق بی معناست به دست و پای علی افتاد و هر کیو که میشناخت واسطه گرفت تا بالاخره بعد از شش ماه علی اجازه داد مهری به عقدِ امیر دربیاد.یه جشنِ نامزدیِ مختصری
براشون گرفتیم و یه ماه بعدش امیر به اجباری رفت.حالا بعد از سالها دوباره تو تکاپویِ خرید جهیزیه واسه ی مهری افتاده بودم و علی همش بهم گوشزد میکرد که از هر چیزی بهترینشُ واسه ی
مهری بردارم،از صبح یه حال عجیبی داشتم و چون شب قبلش هم یه خواب عجیب غریب دیدم دلشوره امونمُ بریده بود،صدقه دادم و همه چیز رو به فال نیک گرفتم تا سر ظهر که درب حیاط به صدا آمد، کلون درب که انداختم با دیدن فردی که پشت درب بود مات موندم، اصلا نمیتونستم عکسالعملی نشون بدم،حنیفه که دید من تو شوک هستم خودشُ تو بغلم انداخت و با گریه گفت:
- وای ماه صنم بزنم به تخته اصلا تکون نخوردی!اصلا ببینم میدونی به چه سختی خونت پیدا کردیم؟ چند روزه سرگردون هرشهریم تا تونستیم نشونی ازت پیدا کنیم مگه نه رحمت!!رحمت؟؟!، یعنی چی آخه، همون لحظه رحمت از کنار دیوار اومد جلوی روم! چقدر پیر شده بود مگه چند ساله ندیده بودمش، رحمت با یه حالتی که تا به حال ازش ندیده بودم بسیار مودبانه و مظلوم گفت
- ماه صنم خوبی ؟ آبجی های من چطورن ؟ اجازه نمیدی بیایم داخل ؟از جلوی در کنار رفتم که رحمت و حنیفه داخل آمدن به طرف پذیرایی راهنمایی شون کردم که حسین تاتی تاتی کنان جلو آمد و به زبون بچگونه اش سلام کرد،
حنیفه بغلش کردُ کلی قربون صدقه اش رفت وگفت
- ای خداا ماه صنم پسرته ماشاالله چقدر نازه؟ مهری و آذر کجان ؟ امروز خبر بده آذر اگه تو این شهره بیاد پیشمون یا خودمون بریم خونش لبخندی به روی حنیفه ی که همیشه مهربون زدم و گفتم: آره پسرمه رحمت بغلش کرد و زیر لب گفت خداحفظش کنه ...
ادامه دارد .الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2❤1
#سوال 1
السلام وعلیکم
آیا هزینه درمان به عهده همسر هست یا خیر؟؟
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
#جواب
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام عليكم ورحمة الله وبركاته
در خصوص سوال شما باید، حضرت مفتی محمدتقی عثمانی حفظه الله نوشته اند که در تمام کتب فقهی از نظر ائمه اربعه و در تمام فتاوای اردو دقیقاً به همین صورت نوشته شده که هزینه درمان بر شوهر واجب نیست، بنابراین حکم اصلی این است، خواه معالجه معمولی باشد یا نباشد، اما اگر زن خودش استطاعت مالی داشته باشد، هزینه معالجه زن به عهده خودش است، درخواست از شوهر درست نیست.
اما اگر زن توانایی درمان خود را نداشته باشد، در حالی که شوهرش قدرت درمان را دارد، در چنین حالتی، درمان زن به عهده شوهر خواهد بود، اولاً به این دلیل که در عرف امروز، درمان هم مثل نان جزو نفقه است، به ویژه در چنین شرایطی که خود زوجه توان مالی آن را نداشته باشد، ثانیاً حسن معاشرت با زوجه به شدت مورد سفارش می باشد و این کار خوبی نیست که در صورت بیماری، همسر را در حالت ناتوانی رها کنیم و با وجود توانایی های مالی، مقدمات درمان او را فراهم نکنیم.
و اگر شوهر قادر به معالجه باشد و زن بتواند خودش این کار را انجام دهد، درخواست از شوهر صحیح نیست، زن باید خودش معالجه کند، ولی در این صورت هم خوب است که شوهر به اندازه توانایی خود درمان را انجام دهد و به دلیل فضائل خرج کردن بر همسر که بسیار دارای اجر و ثواب است و انجام آن اخلاقی است، زیرا زن، خانواده، خواهر و برادر و همه چیز را ترک می کند و تنها تحت حمایت یک شوهر نزد شوهرش می آید.
🔸و اگر زن نیز توان معالجه خود را نداشته باشد و شوهر نیز قادر به معالجه او نباشد، در این صورت هر دو به اندازه توانشان با هم انفاق کنند، خداوند کمکشان خواهد نمود.
#دلایل 📚👇
جواب
جیساکہ حضرت مفتی محمدتقی عثمانی صاحب دامت برکاتہم نے بھی لکھاہے کہ تمام کتب فقہ میں ائمہ اربعہ کے نزدیک اورتمام اردوفتاوی میں مسئلہ بعینہ اسی طرح لکھاہواہےکہ علاج کاخرچہ شوہر پرلازم نہیں ہے،اس لئے اصل حکم یہی ہے کہ علاج اگرمعمولی ہے یامعمولی تونہیں ،لیکن عورت خود علاج کروانے کی استطاعت رکھتی ہے توعورت کے علاج کاخرچہ خوداسی پر لازم ہے ،شوہرسے اس کامطالبہ درست نہیں(خیرالفتاوی میں یہاں تک لکھاہے کہ اگرعورت بیمارہواورعلاج کاخرچہ نہ ہوتواس کوچاہئے کہ اپناجہیز کاسامان بیچ کرعلاج کروائے ،شوہر پراس کے علاج کاخرچہ لازم نہیں۔( خیرالفتاوی ج4/567)
لیکن اگربیوی خودعلاج کروانے کی استطاعت نہیں رکھتی ،جبکہ اس کا شوہرعلاج کروانے کی قدرت رکھتاہے توایسی صورت میں بیوی کاعلاج شوہرکے ذمہ لازم ہوگا،ایک تواس لئے کہ آج کل کے عرف میں علاج بھی نان نفقہ کاحصہ ہے،اورنان نفقہ شوہر کی ذمہ داری ہے،خصوصاایسی حالت میں جب بیوی خوداس کی استطاعت نہ رکھتی ہو،دوسرایہ کہ بیوی کے ساتھ حسن معاشرت کاانتہائی تاکید کے ساتھ حکم واردہے،اوریہ حسن معاشرت نہیں کہ بیوی کوبیماری کی حالت میں کسمپرسی کی کیفیت میں چھوڑدیاجائےاوراستطاعت کے باوجود اس کے علاج کاانتظام نہ کیاجائے۔
اور اگرشوہربھی علاج کرواسکتاہےاوربیوی خودبھی کرواسکتی ہے،تو شوہر سے اس کامطالبہ کرنادرست نہیں، بیوی پرلازم ہوگاکہ وہ اپنا علاج خودکروائے ،البتہ اس صورت میں بھی اگرشوہر تبرعااپنی استطاعت کے مطابق خودعلاج کروائے تواچھی بات ہے ،اور بیوی پرخرچ کرنے کے فضائل کی وجہ سے اس کاثواب بھی بہت ہوگا،اور اخلاقااس کوکروانابھی چاہئے ،کیونکہ بیوی اپنا گھربار ،بہن بھائی سب کچھ چھوڑکرایک شوہر ہی کے آسرے پرشوہر کے پاس آتی ہے۔
میاں بیوی کے درمیان یہ رشتہ صرف ضابطوں پرعمل کرنے سے نہیں چل سکتا،بلکہ رابطے اورمحبت کے تقاضوں پرعمل کرنے سے چلے گا،اگرشوہر علاج کروانے سے انکار کردےتوبیوی پربھی چونکہ شوہر کی خدمت اخلاقاواجب ہے،قانونا واجب نہیں،اس لئے بیوی بھی خدمت سے انکارکرسکتی ہے اس طرح تومیاں بیوی کاآپس میں گزارہ نہیں ہوسکےگا،اوربالآخرنوبت جدائی تک پہنچ جائےگی،اس لئے دونوں کوچاہئے کہ ایک دوسرے کاخیال کریں،عفودرگزرسے کام لیں،ہرایک بقدراستطاعت دوسرے پرخرچ کرنے کی کوشش کرے۔
اوراگربیوی بھی اپناعلاج نہیں کرواسکتی،اورشوہر بھی اس کے علاج پرقادرنہیں توایسی صورت میں دونوں کوچاہئےکہ اپنی اپنی استطاعت کے مطابق مل جل کرخرچہ کریں،تواللہ تعالی بھی مددفرمائیں گے۔
مجيب
محمّد بن حضرت استاذ صاحب
مفتیان
مفتی آفتاب احمد صاحب
مفتی محمّد صاحب
مفتی سیّد عابد شاہ صاحب
مفتی محمد حسین خلیل خیل صاحب
ماخذ: دار الافتاء جامعۃ الرشید کراچی
فتوی نمبر: 57775
تاریخ اجراء: 2017-04-23
شئیر لنکالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
السلام وعلیکم
آیا هزینه درمان به عهده همسر هست یا خیر؟؟
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
#جواب
الجواب حامداً و مصلیاً
السلام عليكم ورحمة الله وبركاته
در خصوص سوال شما باید، حضرت مفتی محمدتقی عثمانی حفظه الله نوشته اند که در تمام کتب فقهی از نظر ائمه اربعه و در تمام فتاوای اردو دقیقاً به همین صورت نوشته شده که هزینه درمان بر شوهر واجب نیست، بنابراین حکم اصلی این است، خواه معالجه معمولی باشد یا نباشد، اما اگر زن خودش استطاعت مالی داشته باشد، هزینه معالجه زن به عهده خودش است، درخواست از شوهر درست نیست.
اما اگر زن توانایی درمان خود را نداشته باشد، در حالی که شوهرش قدرت درمان را دارد، در چنین حالتی، درمان زن به عهده شوهر خواهد بود، اولاً به این دلیل که در عرف امروز، درمان هم مثل نان جزو نفقه است، به ویژه در چنین شرایطی که خود زوجه توان مالی آن را نداشته باشد، ثانیاً حسن معاشرت با زوجه به شدت مورد سفارش می باشد و این کار خوبی نیست که در صورت بیماری، همسر را در حالت ناتوانی رها کنیم و با وجود توانایی های مالی، مقدمات درمان او را فراهم نکنیم.
و اگر شوهر قادر به معالجه باشد و زن بتواند خودش این کار را انجام دهد، درخواست از شوهر صحیح نیست، زن باید خودش معالجه کند، ولی در این صورت هم خوب است که شوهر به اندازه توانایی خود درمان را انجام دهد و به دلیل فضائل خرج کردن بر همسر که بسیار دارای اجر و ثواب است و انجام آن اخلاقی است، زیرا زن، خانواده، خواهر و برادر و همه چیز را ترک می کند و تنها تحت حمایت یک شوهر نزد شوهرش می آید.
🔸و اگر زن نیز توان معالجه خود را نداشته باشد و شوهر نیز قادر به معالجه او نباشد، در این صورت هر دو به اندازه توانشان با هم انفاق کنند، خداوند کمکشان خواهد نمود.
#دلایل 📚👇
جواب
جیساکہ حضرت مفتی محمدتقی عثمانی صاحب دامت برکاتہم نے بھی لکھاہے کہ تمام کتب فقہ میں ائمہ اربعہ کے نزدیک اورتمام اردوفتاوی میں مسئلہ بعینہ اسی طرح لکھاہواہےکہ علاج کاخرچہ شوہر پرلازم نہیں ہے،اس لئے اصل حکم یہی ہے کہ علاج اگرمعمولی ہے یامعمولی تونہیں ،لیکن عورت خود علاج کروانے کی استطاعت رکھتی ہے توعورت کے علاج کاخرچہ خوداسی پر لازم ہے ،شوہرسے اس کامطالبہ درست نہیں(خیرالفتاوی میں یہاں تک لکھاہے کہ اگرعورت بیمارہواورعلاج کاخرچہ نہ ہوتواس کوچاہئے کہ اپناجہیز کاسامان بیچ کرعلاج کروائے ،شوہر پراس کے علاج کاخرچہ لازم نہیں۔( خیرالفتاوی ج4/567)
لیکن اگربیوی خودعلاج کروانے کی استطاعت نہیں رکھتی ،جبکہ اس کا شوہرعلاج کروانے کی قدرت رکھتاہے توایسی صورت میں بیوی کاعلاج شوہرکے ذمہ لازم ہوگا،ایک تواس لئے کہ آج کل کے عرف میں علاج بھی نان نفقہ کاحصہ ہے،اورنان نفقہ شوہر کی ذمہ داری ہے،خصوصاایسی حالت میں جب بیوی خوداس کی استطاعت نہ رکھتی ہو،دوسرایہ کہ بیوی کے ساتھ حسن معاشرت کاانتہائی تاکید کے ساتھ حکم واردہے،اوریہ حسن معاشرت نہیں کہ بیوی کوبیماری کی حالت میں کسمپرسی کی کیفیت میں چھوڑدیاجائےاوراستطاعت کے باوجود اس کے علاج کاانتظام نہ کیاجائے۔
اور اگرشوہربھی علاج کرواسکتاہےاوربیوی خودبھی کرواسکتی ہے،تو شوہر سے اس کامطالبہ کرنادرست نہیں، بیوی پرلازم ہوگاکہ وہ اپنا علاج خودکروائے ،البتہ اس صورت میں بھی اگرشوہر تبرعااپنی استطاعت کے مطابق خودعلاج کروائے تواچھی بات ہے ،اور بیوی پرخرچ کرنے کے فضائل کی وجہ سے اس کاثواب بھی بہت ہوگا،اور اخلاقااس کوکروانابھی چاہئے ،کیونکہ بیوی اپنا گھربار ،بہن بھائی سب کچھ چھوڑکرایک شوہر ہی کے آسرے پرشوہر کے پاس آتی ہے۔
میاں بیوی کے درمیان یہ رشتہ صرف ضابطوں پرعمل کرنے سے نہیں چل سکتا،بلکہ رابطے اورمحبت کے تقاضوں پرعمل کرنے سے چلے گا،اگرشوہر علاج کروانے سے انکار کردےتوبیوی پربھی چونکہ شوہر کی خدمت اخلاقاواجب ہے،قانونا واجب نہیں،اس لئے بیوی بھی خدمت سے انکارکرسکتی ہے اس طرح تومیاں بیوی کاآپس میں گزارہ نہیں ہوسکےگا،اوربالآخرنوبت جدائی تک پہنچ جائےگی،اس لئے دونوں کوچاہئے کہ ایک دوسرے کاخیال کریں،عفودرگزرسے کام لیں،ہرایک بقدراستطاعت دوسرے پرخرچ کرنے کی کوشش کرے۔
اوراگربیوی بھی اپناعلاج نہیں کرواسکتی،اورشوہر بھی اس کے علاج پرقادرنہیں توایسی صورت میں دونوں کوچاہئےکہ اپنی اپنی استطاعت کے مطابق مل جل کرخرچہ کریں،تواللہ تعالی بھی مددفرمائیں گے۔
مجيب
محمّد بن حضرت استاذ صاحب
مفتیان
مفتی آفتاب احمد صاحب
مفتی محمّد صاحب
مفتی سیّد عابد شاہ صاحب
مفتی محمد حسین خلیل خیل صاحب
ماخذ: دار الافتاء جامعۃ الرشید کراچی
فتوی نمبر: 57775
تاریخ اجراء: 2017-04-23
شئیر لنکالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
🌴عواقب زناکاران قسمت چهارم
☄️اکنون بعد از عذاب سخت قبر عقوبت قیامت دامنگیر زناکاران میشود...
⁉️ای پروردگار چگونه عذابیست عذاب زناکاران؟
🔥 ﷽ يُضَاعَفْ لَهُ الْعَذَابُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَ يَخْلُدْ فِيهِ مُهَانًا ﭼﻨﻴﻦ ﻛﺴﻰ ﻋﺬﺍﺏ ﺍﻭ ﺩﺭ ﻗﻴﺎﻣﺖ ﻣﻀﺎﻋﻒ میگردد ﻭ ﺑﺎ همیشه ﺩﺭ ﺁﻥ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ. فرقان ۶۹
👈🏼بله خواهان و برادران... دوزخ جایگاه زناکاران است همان دوزخی که الله متعال در وصفش میفرماید: ﷽ لَهَا سَبْعَةُ أَبْوَابٍ لِّكُلِّ بَابٍ مِّنْهُمْ جُزْءٌ مَّقْسُومٌ 🔥ﻫﻔﺖ ﺩﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﻫﺮ ﺩﺭﻯ ﮔﺮﻭﻩ ﻣﻌﻴﻨﻰ ﺍﺯ آنها ﺗﻘﺴﻴﻢ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ! حجر ۴۴
📓امام قرطبی در تفسیر این آیه میفرماید بدترین و پست کننده ترین و پرعذابترین در از درهای دوزخ متعلق به زنان و مردان زناکر است...
◻️پیامبرﷺ میفرماید: بوی کثیف و بسیار زننده در دوزخ پخش میشود به طوریکه هر چی کافر و مشرک و تارک الصلاۃ و هر کسی که مستحق دوزخ است در آنجا از دست آن بوی گند فریاد و ناله میکنند به گونهای که فریادشان عرش را فرا میگیرد و میگویند: بار الها . . .
😔عذاب خوار کننده دوزخ از طرفی و این بوی گندِکه زننده هم از یک طرف... به آنها گفته میشود این بوی کثیف متعلق به چرک و خونابه دامان زناکاران است...
😔پناه به خداوند متعال...
کسی که حتی بویش باعث اذیت و عذاب دیگران شود باید خودش در چه عذاب و ناراحتی باشد....!!!
☄️ زناکار از هر لذتی در روز قیامت محروم است...
🔥وقتیکه در عذاب سخت جهنم با شلاقهای آتشین به حدیث عذاب میچشند و فریاد جیغ آنها بلند میشود و ملائکه ها در جواب جیغ و فریاد آنها میگویند : کجا بودید آن زور که به ناموس مردم دست درازی میکردید و قاقا میخندیدید و لذت میبردید و حضور خداوند را حس نمیکردی و هرگز هم پشیمان نمیشدید ؛ امروز بچشید عذاب سخت را محروم باشید از لذت ها...
🔥زناکاران حتی اگر بعد از چشیدن عذاب وارد بهشت شوند هرگز به آنها حوری داده نمیشود چون او حرام خداوند را حلال کرده و از فرمان پروردگار سرپیچی کرده ✍🏼ادامه دارد ان شاءالله...🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
☄️اکنون بعد از عذاب سخت قبر عقوبت قیامت دامنگیر زناکاران میشود...
⁉️ای پروردگار چگونه عذابیست عذاب زناکاران؟
🔥 ﷽ يُضَاعَفْ لَهُ الْعَذَابُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَ يَخْلُدْ فِيهِ مُهَانًا ﭼﻨﻴﻦ ﻛﺴﻰ ﻋﺬﺍﺏ ﺍﻭ ﺩﺭ ﻗﻴﺎﻣﺖ ﻣﻀﺎﻋﻒ میگردد ﻭ ﺑﺎ همیشه ﺩﺭ ﺁﻥ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ. فرقان ۶۹
👈🏼بله خواهان و برادران... دوزخ جایگاه زناکاران است همان دوزخی که الله متعال در وصفش میفرماید: ﷽ لَهَا سَبْعَةُ أَبْوَابٍ لِّكُلِّ بَابٍ مِّنْهُمْ جُزْءٌ مَّقْسُومٌ 🔥ﻫﻔﺖ ﺩﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﻫﺮ ﺩﺭﻯ ﮔﺮﻭﻩ ﻣﻌﻴﻨﻰ ﺍﺯ آنها ﺗﻘﺴﻴﻢ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ! حجر ۴۴
📓امام قرطبی در تفسیر این آیه میفرماید بدترین و پست کننده ترین و پرعذابترین در از درهای دوزخ متعلق به زنان و مردان زناکر است...
◻️پیامبرﷺ میفرماید: بوی کثیف و بسیار زننده در دوزخ پخش میشود به طوریکه هر چی کافر و مشرک و تارک الصلاۃ و هر کسی که مستحق دوزخ است در آنجا از دست آن بوی گند فریاد و ناله میکنند به گونهای که فریادشان عرش را فرا میگیرد و میگویند: بار الها . . .
😔عذاب خوار کننده دوزخ از طرفی و این بوی گندِکه زننده هم از یک طرف... به آنها گفته میشود این بوی کثیف متعلق به چرک و خونابه دامان زناکاران است...
😔پناه به خداوند متعال...
کسی که حتی بویش باعث اذیت و عذاب دیگران شود باید خودش در چه عذاب و ناراحتی باشد....!!!
☄️ زناکار از هر لذتی در روز قیامت محروم است...
🔥وقتیکه در عذاب سخت جهنم با شلاقهای آتشین به حدیث عذاب میچشند و فریاد جیغ آنها بلند میشود و ملائکه ها در جواب جیغ و فریاد آنها میگویند : کجا بودید آن زور که به ناموس مردم دست درازی میکردید و قاقا میخندیدید و لذت میبردید و حضور خداوند را حس نمیکردی و هرگز هم پشیمان نمیشدید ؛ امروز بچشید عذاب سخت را محروم باشید از لذت ها...
🔥زناکاران حتی اگر بعد از چشیدن عذاب وارد بهشت شوند هرگز به آنها حوری داده نمیشود چون او حرام خداوند را حلال کرده و از فرمان پروردگار سرپیچی کرده ✍🏼ادامه دارد ان شاءالله...🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👏1
🌴 دو کلوم حرف حساب
😑 کسی هست که به خداوند قرض بده..؟؟
😳چی...؟!؟قرض اونم به خدا...؟
😏دیوونه شدی مگه خدا فقیره که بهش قرض بدیم...؟؟
☺️نه ولی آیه قرآنه...
😌بیا اینم آیه و کلام الله .....👇🏼
❤️ ﷽ وَ لَقَدْ أَخَذَ اللَّهُ مِيثَاقَ بَنِي إِسْرَائِيلَ وَ بَعَثْنَا وَ أَقْرَضْتُمُ اللَّهَ قَرْضًا حَسَنًا لَّأُكَفِّرَنَّ عَنكُمْ سَيِّئَاتِكُمْ وَ لَأُدْخِلَنَّكُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَار مائده ۱۲
ﻭ به خدﺍ ﻗﺮﺽ الحسنه ﺑﺪﻫﻴﺪ (ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺍﻭ ﺑﻪ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪﺍﻥ کمک ﻛﻨﻴﺪ) ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻣﻰ ﭘﻮﺷﺎﻧﻢ (ﻣﻰ ﺑﺨﺸﻢ) ﻭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﺎﻏﻬﺎﻯ ﺑﻬﺸﺖ ﻛﻪ ﻧﻬﺮﻫﺎ ﺍﺯ ﺯﻳﺮ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺁﻥ ﺟﺎﺭﻯ ﺍﺳﺖ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﻰ ﻛﻨﻢ.
❗️حالا سوال پیش میاد چرا به خدا قرض بدهیم مگه خداوند احتیاجی به قرض ما داره...؟؟؟
☺️خیر اصلا الله متعال غنی و ثروتمند است و هیچ احتیاجی به مال کسی نداره چون گنجینه های آسمان و زمین به دست ذات پاکش است...
😉فقـط میخواهد با اموالت تو را به چالش بکشه...
💵الله سبحان میخواهد دعوتت کند برای معامله ای عظیم و پر سود و پر برکت...
😍میخواهد انسانیت و مهربانی و بخشندگی را بهت آموزش دهد ....
😌ای کسی که فقیر هستی و محتاجی به خودت افتخار کن و مطمئنا خداوند مهربان به تو مقامی داده که به کسی نداده...
😏میگی چرا..... ❗️❓❗️
👈🏼بخاطر اینکه خداوند میفرماید...
◽️ اگر کسی بهت کمک کنه مثل این است که آن کمک به من کرده به عنوان قرضی که هم در دنیا و هم در قیامت ان قرض را چند برابر بهش خواهم داد و از گناهانش در میگذرم....
😳ای فقیر عزیز چه مقامی از این بزرگتر که بشی وسیله بخشش گناهان امت...
😏آیا کسی هست که به فکر روشن کردن چراغی در قبرش است...؟؟
🌸 ای خواهر و ای برادرم ....
💰بیا و اهل صدقه و خیرات باش قبرت و قیامتت را قبل از رفتنت آباد کن به راستی که قبر خانه ای نیکو است برای کسی که مطیع الله باشد....
🏃🏻♂فَاسْتَبِقُوا الْخَيْرَاتِ......👇🏼😍
🏃🏻♂ﺩﺭ ﻧﻴﻜﻰ ها ﻭ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺧﻴﺮ ﺑﺮ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ ﺳﺒﻘﺖ ﺟﻮﺋﻴﺪ
😱 بدو جا نمونی که قیامت خیلی سخت و هولناک است...🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
😑 کسی هست که به خداوند قرض بده..؟؟
😳چی...؟!؟قرض اونم به خدا...؟
😏دیوونه شدی مگه خدا فقیره که بهش قرض بدیم...؟؟
☺️نه ولی آیه قرآنه...
😌بیا اینم آیه و کلام الله .....👇🏼
❤️ ﷽ وَ لَقَدْ أَخَذَ اللَّهُ مِيثَاقَ بَنِي إِسْرَائِيلَ وَ بَعَثْنَا وَ أَقْرَضْتُمُ اللَّهَ قَرْضًا حَسَنًا لَّأُكَفِّرَنَّ عَنكُمْ سَيِّئَاتِكُمْ وَ لَأُدْخِلَنَّكُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَار مائده ۱۲
ﻭ به خدﺍ ﻗﺮﺽ الحسنه ﺑﺪﻫﻴﺪ (ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺍﻭ ﺑﻪ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪﺍﻥ کمک ﻛﻨﻴﺪ) ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻣﻰ ﭘﻮﺷﺎﻧﻢ (ﻣﻰ ﺑﺨﺸﻢ) ﻭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﺎﻏﻬﺎﻯ ﺑﻬﺸﺖ ﻛﻪ ﻧﻬﺮﻫﺎ ﺍﺯ ﺯﻳﺮ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺁﻥ ﺟﺎﺭﻯ ﺍﺳﺖ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﻰ ﻛﻨﻢ.
❗️حالا سوال پیش میاد چرا به خدا قرض بدهیم مگه خداوند احتیاجی به قرض ما داره...؟؟؟
☺️خیر اصلا الله متعال غنی و ثروتمند است و هیچ احتیاجی به مال کسی نداره چون گنجینه های آسمان و زمین به دست ذات پاکش است...
😉فقـط میخواهد با اموالت تو را به چالش بکشه...
💵الله سبحان میخواهد دعوتت کند برای معامله ای عظیم و پر سود و پر برکت...
😍میخواهد انسانیت و مهربانی و بخشندگی را بهت آموزش دهد ....
😌ای کسی که فقیر هستی و محتاجی به خودت افتخار کن و مطمئنا خداوند مهربان به تو مقامی داده که به کسی نداده...
😏میگی چرا..... ❗️❓❗️
👈🏼بخاطر اینکه خداوند میفرماید...
◽️ اگر کسی بهت کمک کنه مثل این است که آن کمک به من کرده به عنوان قرضی که هم در دنیا و هم در قیامت ان قرض را چند برابر بهش خواهم داد و از گناهانش در میگذرم....
😳ای فقیر عزیز چه مقامی از این بزرگتر که بشی وسیله بخشش گناهان امت...
😏آیا کسی هست که به فکر روشن کردن چراغی در قبرش است...؟؟
🌸 ای خواهر و ای برادرم ....
💰بیا و اهل صدقه و خیرات باش قبرت و قیامتت را قبل از رفتنت آباد کن به راستی که قبر خانه ای نیکو است برای کسی که مطیع الله باشد....
🏃🏻♂فَاسْتَبِقُوا الْخَيْرَاتِ......👇🏼😍
🏃🏻♂ﺩﺭ ﻧﻴﻜﻰ ها ﻭ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺧﻴﺮ ﺑﺮ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ ﺳﺒﻘﺖ ﺟﻮﺋﻴﺪ
😱 بدو جا نمونی که قیامت خیلی سخت و هولناک است...🌴الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👌1
┅✶❁❁𖤐⃟🖊✶┄📚┅✶❁❁𖤐⃟🖋
داستان شیرین و فرهاد
در روزگاران کهن، خسرو پرویز، پادشاه ایران، شیفتهٔ زیبایی دختری ارمنی به نام شیرین شد. شیرین زنی بود آزاد، باوقار و باهوش. خسرو برای بهدست آوردنش تلاش بسیار کرد.
اما در دل کوهستان، جوانی سنگتراش و هنرمند به نام فرهاد زندگی میکرد. روزی چشمش به شیرین افتاد و همان لحظه دلش اسیر شد. عشق فرهاد پاک و بیآلایش بود، مثل چشمهای زلال.
وقتی خسرو فهمید که رقیبی دارد، برای دور کردن فرهاد، شرطی گذاشت:
گفت «اگر کوه بیستون را با دست خالی و تیشهات بشکافی و راهی برای آوردن آب به قصر من بسازی، شیرین از آنِ تو خواهد شد.»
فرهاد، بیهیچ شکایتی، روز و شب بر دل کوه زد. هر ضربهٔ تیشهاش آوایی از عشق بود. مردم میگفتند سنگها هم زیر دست او نرم میشوند.
سالها گذشت تا اینکه خسرو که از نزدیک شدن فرهاد به موفقیت ترسیده بود، خبر دروغی فرستاد: «شیرین مرده است.»
فرهاد که این خبر را شنید، تیشه را بر زمین گذاشت و همانجا جان سپرد.
وقتی شیرین از ماجرا باخبر شد، بر مزار فرهاد رفت و اشک ریخت… و مردم گفتند: «بیستون نه با تیشه، که با عشق تراشیده شد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
داستان شیرین و فرهاد
در روزگاران کهن، خسرو پرویز، پادشاه ایران، شیفتهٔ زیبایی دختری ارمنی به نام شیرین شد. شیرین زنی بود آزاد، باوقار و باهوش. خسرو برای بهدست آوردنش تلاش بسیار کرد.
اما در دل کوهستان، جوانی سنگتراش و هنرمند به نام فرهاد زندگی میکرد. روزی چشمش به شیرین افتاد و همان لحظه دلش اسیر شد. عشق فرهاد پاک و بیآلایش بود، مثل چشمهای زلال.
وقتی خسرو فهمید که رقیبی دارد، برای دور کردن فرهاد، شرطی گذاشت:
گفت «اگر کوه بیستون را با دست خالی و تیشهات بشکافی و راهی برای آوردن آب به قصر من بسازی، شیرین از آنِ تو خواهد شد.»
فرهاد، بیهیچ شکایتی، روز و شب بر دل کوه زد. هر ضربهٔ تیشهاش آوایی از عشق بود. مردم میگفتند سنگها هم زیر دست او نرم میشوند.
سالها گذشت تا اینکه خسرو که از نزدیک شدن فرهاد به موفقیت ترسیده بود، خبر دروغی فرستاد: «شیرین مرده است.»
فرهاد که این خبر را شنید، تیشه را بر زمین گذاشت و همانجا جان سپرد.
وقتی شیرین از ماجرا باخبر شد، بر مزار فرهاد رفت و اشک ریخت… و مردم گفتند: «بیستون نه با تیشه، که با عشق تراشیده شد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍2
🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠
💠🍃💠
🍃💠
💠
داستانی از زندگی چرچیل
💠چرچیل سیاستمدار بزرگ انگلیسی در کتاب خاطرات خود مینویسد:
زمانیکه پسر بچه ای یازده ساله بودم روزی سه نفر از بچه های قلدر مدرسه جلو من را گرفتند و کتک مفصلی به من زدند و پول من را هم به زور از من گرفتند. وقتی به خانه رفتم با چشمانی گریان قضیه را برای پدرم شرح دادم. پدرم نگاهی تحقیر آمیز به من کرد و گفت: من از تو بیشتر از اینها انتظار داشتم؛ واقعا که مایه ی شرم است که از سه پسر بچه ی پاپتی و نادان کتک بخوری. فکر میکردم پسر من باید زرنگ تر از اینها باشد ولی ظاهرا اشتباه میکردم. بعد هم سری تکان داد و گفت این مشکل خودته باید خودت حلش کنی!
💠چرچیل می نویسد وقتی پدرم حمایتش را از من دریغ کرد تصمیم گرفتم خودم راهی پیدا کنم. اول گفتم یکی یکی میتوانم از پسشان بر بیایم. آنها را تنها گیر می آورم و حسابشان را میرسم اما بعد گفتم نه آنها دوباره با هم متحد میشوند و باز من را کتک می زنند. ناگهان فکری به خاطرم رسید! سه بسته شکلات خریدم و با خودم به مدرسه بردم. وقتی مدرسه تعطیل شد به آرامی پشت سر آنها حرکت کردم، آنها متوجه من نبودند. سر یک کوچه ی خلوت صدا زدم: هی بچه ها صبر کنید! بعد رفتم کنار آنها ایستادم و شکلاتها را از جیبم بیرون آوردم و به هر کدام یک بسته دادم. آنها اول با تردید به من نگاه کردند و بعد شکلاتها را از من گرفتند و تشکر کردند. من گفتم چطور است با هم دوست باشیم؟ بعد قدم زنان با هم به طرف خانه رفتیم. معلوم بود که کار من آنها را خجالت زده کرده بود.
💠پس از آن ما هر روز با هم به مدرسه میرفتیم و با هم برمی گشتیم. به واسطه ی دوستی من و آنها تا پایان سال همه از من حساب می بردند و از ترس دوستهای قلدرم هیچکس جرات نمی کرد با من بحث کند.
💠روزی قضیه را به پدرم گفتم. پدرم لبخندی زد و دست من را به گرمی فشرد و گفت: آفرین! نظرم نسبت به تو عوض شد. اگر آن روز من به تو کمک کرده بودم تو چه داشتی؟ یک پدر پیر غمگین و سه تا دشمن جوان و عصبانی و انتقام جو. اما امروز تو چه داری؟! یک پدر پیر خوشحال و سه تا دوست جوان و قدرتمند.
دوستانت را نزدیک خودت نگه دار و دشمنانت را نزدیکتر!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💠🍃💠
🍃💠
💠
داستانی از زندگی چرچیل
💠چرچیل سیاستمدار بزرگ انگلیسی در کتاب خاطرات خود مینویسد:
زمانیکه پسر بچه ای یازده ساله بودم روزی سه نفر از بچه های قلدر مدرسه جلو من را گرفتند و کتک مفصلی به من زدند و پول من را هم به زور از من گرفتند. وقتی به خانه رفتم با چشمانی گریان قضیه را برای پدرم شرح دادم. پدرم نگاهی تحقیر آمیز به من کرد و گفت: من از تو بیشتر از اینها انتظار داشتم؛ واقعا که مایه ی شرم است که از سه پسر بچه ی پاپتی و نادان کتک بخوری. فکر میکردم پسر من باید زرنگ تر از اینها باشد ولی ظاهرا اشتباه میکردم. بعد هم سری تکان داد و گفت این مشکل خودته باید خودت حلش کنی!
💠چرچیل می نویسد وقتی پدرم حمایتش را از من دریغ کرد تصمیم گرفتم خودم راهی پیدا کنم. اول گفتم یکی یکی میتوانم از پسشان بر بیایم. آنها را تنها گیر می آورم و حسابشان را میرسم اما بعد گفتم نه آنها دوباره با هم متحد میشوند و باز من را کتک می زنند. ناگهان فکری به خاطرم رسید! سه بسته شکلات خریدم و با خودم به مدرسه بردم. وقتی مدرسه تعطیل شد به آرامی پشت سر آنها حرکت کردم، آنها متوجه من نبودند. سر یک کوچه ی خلوت صدا زدم: هی بچه ها صبر کنید! بعد رفتم کنار آنها ایستادم و شکلاتها را از جیبم بیرون آوردم و به هر کدام یک بسته دادم. آنها اول با تردید به من نگاه کردند و بعد شکلاتها را از من گرفتند و تشکر کردند. من گفتم چطور است با هم دوست باشیم؟ بعد قدم زنان با هم به طرف خانه رفتیم. معلوم بود که کار من آنها را خجالت زده کرده بود.
💠پس از آن ما هر روز با هم به مدرسه میرفتیم و با هم برمی گشتیم. به واسطه ی دوستی من و آنها تا پایان سال همه از من حساب می بردند و از ترس دوستهای قلدرم هیچکس جرات نمی کرد با من بحث کند.
💠روزی قضیه را به پدرم گفتم. پدرم لبخندی زد و دست من را به گرمی فشرد و گفت: آفرین! نظرم نسبت به تو عوض شد. اگر آن روز من به تو کمک کرده بودم تو چه داشتی؟ یک پدر پیر غمگین و سه تا دشمن جوان و عصبانی و انتقام جو. اما امروز تو چه داری؟! یک پدر پیر خوشحال و سه تا دوست جوان و قدرتمند.
دوستانت را نزدیک خودت نگه دار و دشمنانت را نزدیکتر!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1
تقدیم به شما خوبان 🌸❤️🌹🩵
🔴 زبید خاتون و بهلول
هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد… پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی ازخدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟!
بهلول گفت : می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت : من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت : این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت : این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای !!!
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت : یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت : به تو نمی فروشم !!!
هارون گفت : اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت : اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم!!!
هارون ناراحت شد و پرسید : چرا؟
بهلول گفت : زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🔴 زبید خاتون و بهلول
هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد… پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی ازخدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟!
بهلول گفت : می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت : من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت : این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت : این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای !!!
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت : یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت : به تو نمی فروشم !!!
هارون گفت : اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت : اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم!!!
هارون ناراحت شد و پرسید : چرا؟
بهلول گفت : زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣حیوانات در قرآن که برای ضربالمثل بهکار رفتهاند
🌼🍃1. سگ (الكلب)
🔹مفهوم: عالمی که دنیا را بر آخرت ترجیح میدهد
❣ آیه:
«فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ إِن تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَثْ»
📍 سوره اعراف، آیه 176
«پس مَثَل او همچون مَثَل سگ است؛ اگر بر او حملهور شوی، زبان از دهان بیرون میآورد (و نفسنفس میزند)، و اگر او را به حال خود واگذاری، باز هم زبان از دهان بیرون میآورد.»
🌼🍃2. مگس (الذباب)
🔹 مفهوم: ناتوانی و حقارت هر چیزی که غیر از خدا پرستیده میشود
❣آیه:
«إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِن دُونِ اللَّهِ لَن يَخْلُقُوا ذُبَابًا وَلَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ»
📍 سوره حج، آیه 73
«کسانی را که غیر از خدا میخوانید، هرگز نمیتوانند حتی مگسی را بیافرینند، هرچند برای آن دست به دست هم دهند.»
🌼🍃3. عنکبوت (العنكبوت)
🔹 مفهوم: کسانی که به غیر خدا برای سود یا دفع ضرر پناه میبرند
❣آیه:
«مَثَلُ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مِن دُونِ اللَّهِ أَوْلِيَاءَ كَمَثَلِ الْعَنكَبُوتِ اتَّخَذَتْ بَيْتًا»
📍 سوره عنکبوت، آیه 41
«مَثَل کسانی که بهجای خدا اولیایی (یارانی) برگزیدهاند، مانند عنکبوت است که خانهای برای خود میسازد؛ و بیتردید سستترین خانهها، خانه عنکبوت است.»
🌼🍃4. الاغ (الحمار)
🔹 مفهوم: کسی که علم دارد ولی به آن عمل نمیکند
❣آیه:
«مَثَلُ الَّذِينَ حُمِّلُوا التَّوْرَاةَ ثُمَّ لَمْ يَحْمِلُوهَا كَمَثَلِ الْحِمَارِ يَحْمِلُ أَسْفَارًا»
📍 سوره جمعه، آیه 5
«مَثَل کسانی که تورات بر آنان تحمیل شد، سپس به آن عمل نکردند، همچون الاغی است که کتابهایی (سنگین) بر پشت خود حمل میکند.»
🌼🍃5. الاغهای رمیده (الحمير المستنفرة)
🔹 مفهوم: کسی که از موعظه روی گردان است
❣آیه:
«فَمَا لَهُمْ عَنِ التَّذْكِرَةِ مُعْرِضِينَ كَأَنَّهُمْ حُمُرٌ مُّسْتَنفِرَةٌ»
📍 سوره مدثر، آیات 49-50
«پس آنان را چه شده که از پند و اندرز روی میگردانند؟ گویی الاغهای رمیدهای هستند.»
🌼🍃6. پروانه/ملخ (الفراش)
🔹 مفهوم: پراکندگی مردم در روز قیامت
❣ آیه:
«يَوْمَ يَكُونُ النَّاسُ كَالْفَرَاشِ الْمَبْثُوثِ»
📍 سوره قارعه، آیه 4
«روزی که مردم مانند پروانههای پراکنده خواهند بود.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❣حیوانات در قرآن که برای ضربالمثل بهکار رفتهاند
🌼🍃1. سگ (الكلب)
🔹مفهوم: عالمی که دنیا را بر آخرت ترجیح میدهد
❣ آیه:
«فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ الْكَلْبِ إِن تَحْمِلْ عَلَيْهِ يَلْهَثْ أَوْ تَتْرُكْهُ يَلْهَثْ»
📍 سوره اعراف، آیه 176
«پس مَثَل او همچون مَثَل سگ است؛ اگر بر او حملهور شوی، زبان از دهان بیرون میآورد (و نفسنفس میزند)، و اگر او را به حال خود واگذاری، باز هم زبان از دهان بیرون میآورد.»
🌼🍃2. مگس (الذباب)
🔹 مفهوم: ناتوانی و حقارت هر چیزی که غیر از خدا پرستیده میشود
❣آیه:
«إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِن دُونِ اللَّهِ لَن يَخْلُقُوا ذُبَابًا وَلَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ»
📍 سوره حج، آیه 73
«کسانی را که غیر از خدا میخوانید، هرگز نمیتوانند حتی مگسی را بیافرینند، هرچند برای آن دست به دست هم دهند.»
🌼🍃3. عنکبوت (العنكبوت)
🔹 مفهوم: کسانی که به غیر خدا برای سود یا دفع ضرر پناه میبرند
❣آیه:
«مَثَلُ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مِن دُونِ اللَّهِ أَوْلِيَاءَ كَمَثَلِ الْعَنكَبُوتِ اتَّخَذَتْ بَيْتًا»
📍 سوره عنکبوت، آیه 41
«مَثَل کسانی که بهجای خدا اولیایی (یارانی) برگزیدهاند، مانند عنکبوت است که خانهای برای خود میسازد؛ و بیتردید سستترین خانهها، خانه عنکبوت است.»
🌼🍃4. الاغ (الحمار)
🔹 مفهوم: کسی که علم دارد ولی به آن عمل نمیکند
❣آیه:
«مَثَلُ الَّذِينَ حُمِّلُوا التَّوْرَاةَ ثُمَّ لَمْ يَحْمِلُوهَا كَمَثَلِ الْحِمَارِ يَحْمِلُ أَسْفَارًا»
📍 سوره جمعه، آیه 5
«مَثَل کسانی که تورات بر آنان تحمیل شد، سپس به آن عمل نکردند، همچون الاغی است که کتابهایی (سنگین) بر پشت خود حمل میکند.»
🌼🍃5. الاغهای رمیده (الحمير المستنفرة)
🔹 مفهوم: کسی که از موعظه روی گردان است
❣آیه:
«فَمَا لَهُمْ عَنِ التَّذْكِرَةِ مُعْرِضِينَ كَأَنَّهُمْ حُمُرٌ مُّسْتَنفِرَةٌ»
📍 سوره مدثر، آیات 49-50
«پس آنان را چه شده که از پند و اندرز روی میگردانند؟ گویی الاغهای رمیدهای هستند.»
🌼🍃6. پروانه/ملخ (الفراش)
🔹 مفهوم: پراکندگی مردم در روز قیامت
❣ آیه:
«يَوْمَ يَكُونُ النَّاسُ كَالْفَرَاشِ الْمَبْثُوثِ»
📍 سوره قارعه، آیه 4
«روزی که مردم مانند پروانههای پراکنده خواهند بود.»الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_ ᪣ ꧁ه
قسمت سی و هفتم
اخرین روز مدرسه پایه ششم هم تمام شد، عصر آن روز به بهانه های مختلف جلوی در حیاط خانه پلاس بودم و هراز گاهی در را باز می کردم و بیرون را نگاه می انداختم، به یاد سال پیش افتادم که نه خبری از در حیاط و نه حصار خانه بود، اونموقع اگر می خواستم بیرون را نگاه کنم خیلی راحت از روی سکو و در اتاق هم می توانستم تا دور دست ها را ببینم، الان حریم خانه حصار و حیاط و در داشت و من مدام با بهانه و بی بهانه در را باز می کردم و منتظر آمدن خانم شکوری بودم، چون میدانستم خانم معلم بد قول نیست، وقتی قول داده که به خانه ما بیاید و با پدر و مادرم صحبت کند تا اجازه تحصیل در شهر را بگیرد، حتما می آید.انگار دقایق به کندی می گذشت، هر چه بیشتر من به هول و ولا بودم، کمتر خبری میشد.آن روز به شب رسید و خبری از آمدن خانم معلم نشد.خورشید غروب کرد، داخل خانه شدم و بوی اشکنه های مامان هوش از سرم میبرد، خودم را به آشپزخانه رساندم، مادر پیازها را تفت داده بود و رب گوجه و آب هم به انها اضافه کرده بود و می خواست تخم مرغ به آن بزند که من جلو آمدم و گفتم: بزار من تخم مرغ ها را سوراخ کنم و بریزم، آخه من خوشم می آمد وقتی سوراخی کوچک بالای تخم مرغ ایجاد می کردم و سفید و زرده تخم مرغ مثل چشمه ای به داخل ظرف روان میشد، مادرم کناری ایستاد و من با مهارت تخم مرغ ها را یکی یکی اضافه کردم، مادرم همانطور که نان های تنوری که ما به آن کپو می گفتیم و داخلش سیب زمینی پخته و له شده و سبزی کوهی به خمیرش اضافه می کردیم و از خوردنش سیر نمیشدیم، آماده می کرد از زیر چشم به من نگاه کرد و گفت: منیره! پشت در حیاط و بیرون خونه چه خبر بود که خودت را حیرون کرده بودی؟!یه ذره هول شدم، تیزبینی مادرم رافراموش کرده بودم، برای همین گفتم: هیچی....دلم گرفته بود آخه روز آخر مدرسه دلگیره، برای همین می خواستم بیرون را ببینم و این دلتنگی از یادم بره...مادرم که انگار حرف من باورش نشده بود گفت: خوب که اینطور...حالا سفره را ببر تو اتاق، بابات خسته است بخورین و بخوابین، صبح خیلی کار داریم. شب در حالیکه مدام از این پهلو به آن پهلو میشدم را به صبح رساندم، صبح زود بیدار شدم و همانطور که خودم را کش و قوس میدادم، بیرون اتاق رفتم تا مثل همیشه بساط پختن نان را آماده کنم.پایم را از اتاق بیرون گذاشتم که صدای پدرم از آن طرف حیاط بلند شد.منیررره! زودتر یک چیزی بخور، این گوسفندای زبون بسته را ببر زمین چمن پدر بزرگت تا یه کم بچرن، یه چیزی هم برای خوردن با خودت ببر تا غروب باید چوپان گوسفندا باشی...با این حرف انگار تمام نقشه هایم نقش بر آب شد، آهی کشیدم و زیر لب گفتم: این هم از بدشانسی من! امروز حتما خانم شکوری میومد دیگه اه اه اه...
اما آه و ناله فایده ای نداشت، پدرم حرفی زده بود و من هم میبایست چشم می گفتم.پس همان کاری را کردم که پدر می خواست.همانطور که دلم توی خونه بود،قرصی نان برداشتم و تکه ای پنیر هم رویش گذاشتم و داخل روسری پیچیدم، چوب دستی که پدرم درست کرده بود به عنوان عصا به دست گیرم تا از ناهمواری های روستا راحت تر عبور کنم را به دست گرفتم و گوسفندها را که مادرم از آغل بیرون اورده بود را داخل کوچه هی کردم، مرجان که صبح زود بیدار شده بود هم با سماجت به دنبالم حرکت کرد، مادرم اول مخالفت کرد و گفت چون منیره نیست به کمک مرجان احتیاج دارد اما آخرش حریف مرجان نشد و اونم به دنبالم بیرون آمد.همانطور که از این طرف گله به آن طرف می دویدم و سعی می کردم گوسفندها به صورت منظم توی چند ردیف حرکت کنند که یکدفعه سر از زمین های مردم درنیاورند،گله را به طرف زمین چمن پدربزرگ که کمی دورتر روی بلندی که مشرف به خانه پدربزرگم بود ببرم.زمین چمنی که مملو بود از علف های تازه، من از این زمین خیلی خوشم می آمد، اصلا حال و هوای آدم را عوض می کرد، انواع و اقسام گلهای کوهی را میشد توی این زمین دید و من که خیلی از گل آرایی خوشم می آمد اصلا یک ذوق هنری همیشه توی وجودم بود، سعی می کردم تا گله مشغول چریدن هست، منم با گل های رنگارنگ تاج گل برای خودم درست می کردم و روی سرم میگذاشتم و خودم را مثل آلیس در سرزمین عجایب یا ان شرلی با موهای قرمز میدیدم، جوی آبی هم که از کنار این زمین می گذشت و شرشر آب و خنکی آن که وقتی پاهایم را داخل آب می گذاشتم پاهای انسان را به حال می آورد و خنکای لطیفی در جانمان می پیچید، بیشتر مرا جذب خودش می کرد، من همیشه دوست داشتم که گله را به اینجا بیاورم اما امروز بر خلاف بقیه روزها اصلا دلم نمی خواست از خانه تکان بخورم.روی تپه ایستادم،گوسفندها هم که انگار این زمین چمن برایشان بهشت بود، هر کدام به گوشه ای رفتند و برای خود مشغول چریدن بودند
#ادامه_دارد..
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_ ᪣ ꧁ه
قسمت سی و هفتم
اخرین روز مدرسه پایه ششم هم تمام شد، عصر آن روز به بهانه های مختلف جلوی در حیاط خانه پلاس بودم و هراز گاهی در را باز می کردم و بیرون را نگاه می انداختم، به یاد سال پیش افتادم که نه خبری از در حیاط و نه حصار خانه بود، اونموقع اگر می خواستم بیرون را نگاه کنم خیلی راحت از روی سکو و در اتاق هم می توانستم تا دور دست ها را ببینم، الان حریم خانه حصار و حیاط و در داشت و من مدام با بهانه و بی بهانه در را باز می کردم و منتظر آمدن خانم شکوری بودم، چون میدانستم خانم معلم بد قول نیست، وقتی قول داده که به خانه ما بیاید و با پدر و مادرم صحبت کند تا اجازه تحصیل در شهر را بگیرد، حتما می آید.انگار دقایق به کندی می گذشت، هر چه بیشتر من به هول و ولا بودم، کمتر خبری میشد.آن روز به شب رسید و خبری از آمدن خانم معلم نشد.خورشید غروب کرد، داخل خانه شدم و بوی اشکنه های مامان هوش از سرم میبرد، خودم را به آشپزخانه رساندم، مادر پیازها را تفت داده بود و رب گوجه و آب هم به انها اضافه کرده بود و می خواست تخم مرغ به آن بزند که من جلو آمدم و گفتم: بزار من تخم مرغ ها را سوراخ کنم و بریزم، آخه من خوشم می آمد وقتی سوراخی کوچک بالای تخم مرغ ایجاد می کردم و سفید و زرده تخم مرغ مثل چشمه ای به داخل ظرف روان میشد، مادرم کناری ایستاد و من با مهارت تخم مرغ ها را یکی یکی اضافه کردم، مادرم همانطور که نان های تنوری که ما به آن کپو می گفتیم و داخلش سیب زمینی پخته و له شده و سبزی کوهی به خمیرش اضافه می کردیم و از خوردنش سیر نمیشدیم، آماده می کرد از زیر چشم به من نگاه کرد و گفت: منیره! پشت در حیاط و بیرون خونه چه خبر بود که خودت را حیرون کرده بودی؟!یه ذره هول شدم، تیزبینی مادرم رافراموش کرده بودم، برای همین گفتم: هیچی....دلم گرفته بود آخه روز آخر مدرسه دلگیره، برای همین می خواستم بیرون را ببینم و این دلتنگی از یادم بره...مادرم که انگار حرف من باورش نشده بود گفت: خوب که اینطور...حالا سفره را ببر تو اتاق، بابات خسته است بخورین و بخوابین، صبح خیلی کار داریم. شب در حالیکه مدام از این پهلو به آن پهلو میشدم را به صبح رساندم، صبح زود بیدار شدم و همانطور که خودم را کش و قوس میدادم، بیرون اتاق رفتم تا مثل همیشه بساط پختن نان را آماده کنم.پایم را از اتاق بیرون گذاشتم که صدای پدرم از آن طرف حیاط بلند شد.منیررره! زودتر یک چیزی بخور، این گوسفندای زبون بسته را ببر زمین چمن پدر بزرگت تا یه کم بچرن، یه چیزی هم برای خوردن با خودت ببر تا غروب باید چوپان گوسفندا باشی...با این حرف انگار تمام نقشه هایم نقش بر آب شد، آهی کشیدم و زیر لب گفتم: این هم از بدشانسی من! امروز حتما خانم شکوری میومد دیگه اه اه اه...
اما آه و ناله فایده ای نداشت، پدرم حرفی زده بود و من هم میبایست چشم می گفتم.پس همان کاری را کردم که پدر می خواست.همانطور که دلم توی خونه بود،قرصی نان برداشتم و تکه ای پنیر هم رویش گذاشتم و داخل روسری پیچیدم، چوب دستی که پدرم درست کرده بود به عنوان عصا به دست گیرم تا از ناهمواری های روستا راحت تر عبور کنم را به دست گرفتم و گوسفندها را که مادرم از آغل بیرون اورده بود را داخل کوچه هی کردم، مرجان که صبح زود بیدار شده بود هم با سماجت به دنبالم حرکت کرد، مادرم اول مخالفت کرد و گفت چون منیره نیست به کمک مرجان احتیاج دارد اما آخرش حریف مرجان نشد و اونم به دنبالم بیرون آمد.همانطور که از این طرف گله به آن طرف می دویدم و سعی می کردم گوسفندها به صورت منظم توی چند ردیف حرکت کنند که یکدفعه سر از زمین های مردم درنیاورند،گله را به طرف زمین چمن پدربزرگ که کمی دورتر روی بلندی که مشرف به خانه پدربزرگم بود ببرم.زمین چمنی که مملو بود از علف های تازه، من از این زمین خیلی خوشم می آمد، اصلا حال و هوای آدم را عوض می کرد، انواع و اقسام گلهای کوهی را میشد توی این زمین دید و من که خیلی از گل آرایی خوشم می آمد اصلا یک ذوق هنری همیشه توی وجودم بود، سعی می کردم تا گله مشغول چریدن هست، منم با گل های رنگارنگ تاج گل برای خودم درست می کردم و روی سرم میگذاشتم و خودم را مثل آلیس در سرزمین عجایب یا ان شرلی با موهای قرمز میدیدم، جوی آبی هم که از کنار این زمین می گذشت و شرشر آب و خنکی آن که وقتی پاهایم را داخل آب می گذاشتم پاهای انسان را به حال می آورد و خنکای لطیفی در جانمان می پیچید، بیشتر مرا جذب خودش می کرد، من همیشه دوست داشتم که گله را به اینجا بیاورم اما امروز بر خلاف بقیه روزها اصلا دلم نمی خواست از خانه تکان بخورم.روی تپه ایستادم،گوسفندها هم که انگار این زمین چمن برایشان بهشت بود، هر کدام به گوشه ای رفتند و برای خود مشغول چریدن بودند
#ادامه_دارد..
❤1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_38 ᪣ ꧁ه
قسمت سی و هشتم
روی تپه راست قامت ایستاده بودم وچشمم از این بالا به خانه خودمان بود،منتها ازاینجا فقط دیوارهای پشتی و سقف خانه را می شد دید.مرجان کنارم ایستاد و همانطور که نفس عمیقی می کشید گفت: چقدر اینجا قشنگه...فک کنم میتونیم از روی این تپه، سبزی آشی هم بچینیم هااا...نگاهی به مرجان کردم و گفتم: اینجا زیادی قشنگ و پر از نعمت هست، فکر کردی برای چی هر چند وقت یکبار کدخدای روستا به بابابزرگ گیر میده و یه دعوا راه میندازه و ته ته تمام دعواهاش هم خواسته اش اینکه که زمین چمن را صاحب بشه..مرجان خنده ریزی کرد و گفت: بابا بزرگ هم که هیچوقت حاضر نیست این زمین را به کسی بده..آه کوتاهی کشیدم و گفتم: من میترسم بابابزرگ آخرش جونش را پای این زمین بگذاره..بوی پونه های لب جو توی دماغم پیچید و ناخوداگاه حرفم را نصفه و نیمه گذاشتم و به طرف جورفتم، خم شدم یه گل بنفش خوشگل چیدم و همانطور که جلوی دماغم میگرفتمش، با تمام قوا بوی این گل را که نشانه ای از بزرگی خدایم بود به جان کشیدم.مرجان کفش هایش را در آورد و همانطور که پاهایش را داخل آب فرو می کرد گفت: منیره، میشه برام تاج گل درست کنی؟! می خوام بندازم گردنم..چیزی نگفتم میخواستم به طرف زمین و چیدن گل برم که ناگهان فکری به ذهنم رسید و گفتم: به یه شرط، یه دسته گل و سینه ریز گل قشششنگ برات درست می کنم...مرجان چشماش برقی زد و گفت: چه شرطی؟!از اون بالا خونه را نشون دادم وگفتم: برو نزدیک خونه و کشیک بده، امروز قراره خانم معلم بیاد خونه، برو هر وقت دیدی خانم معلم نزدیک خونه شد بیا به من خبر بده، منم قول میدم از همین الان شروع کنم یه چیز خیلی قشنگ برات درست می کنم.مرجان چند دقیقه ای ساکت شد و یکهو از جا بلند شد و همانطور که چکمه های پلاستیکی قرمز رنگش را می پوشید گفت: باشه ....من میرم، یواشکی هم میرم توخونه ببینم از اون کپوها هست بیارم یانه، اگر نبود نون تازه میارم، من نون داغ خیلی دوست دارم.لبخندی زدم و گفتم: شکمو....اول فکر ماموریتی که بر عهده ات گذاشتم باش بعد برو اینجا و اونجا سرک بکش.
مرجان به طرف خانه حرکت کرد و منم مشغول چیدن گل شدم.دسته ای از گلهای زرد و قرمز و بنفش و سفید چیده بودم و داخل دامن لباسم ریختم، نگاهی به گله کردم، همه چی در امن و امان بود، وسط چمن ها نشستم، دستانم تند تند گلها را بهم گره میزد اما ذهنم فقط و فقط دور و بر خانه دور دور میزد.یک ساعتی از رفتن مرجان می گذشت که بادی وزیدن گرفت و ابرهای آسمان یکجا جمع شد، هوای بوی بارندگی میداد و من دعا می کردم ببارد که همین بهانه برگشتنم به خانه شود.حلقه گلم تمام شد و مشغول درست کردن تاج گل بودم که صدای فریاد مرجان را شنیدم که از کمی دورتر بلند بود:منیررررره، خانم معلم اومد..هراسان از جا بلند شدم و بی هوا از تپه ای که زمین چمن در انجا بود پایین آمدم،مرجان پایین تپه روی زانوهایش خم شده بود و نفس نفس میزد.نزدیکش شدم و همانطور دو طرف شانه هایش را می گرفتم گفتم:چی شد مرجان؟! واقعا خانم معلم اومد؟!مرجان سرش را تند تند تکان داد وگفت: آره، من توی آشپزخونه بودم، البته کسی متوجه ورود من نشده بود، آخه در خونه باز بود وقتی رفتم.توی اشپزخونه مشغول گشتن کمد بودم که متوجه شدم مامان و بابا دارن بلند بلند با کسی صحبت می کنن و از روی کفش های جلوی در اتاق فهمیدم خانم معلم هست، دیگه اومدم همون موقع بیرون بیام، بابا که عصبانی شده بود اومد تو حیاط و من نمی تونستم از آشپزخانه بیام بیرون و بعد از چند دقیقه بابا سیگاری کشید و رفت داخل منم فوری پریدم بیرون و.اب دهنم را قورت دادم و همانطور که چوبدستی ام را به مرجان میدادم گفتم برو رو تپه مواظب گله باش، من میرم یه سرو گوشی آب میدم و بر میگردم.مرجان دو دستی دستم را چسپید و گفت منیره من تنهایی نمی تونم، نرو بابا عصبانی میشه، بعدم من تنها میترسم.چشمهام را به طرف مرجان از هم باز کردم و گفتم برررو رو تپه، من هم سن تو بودم این کارهای روزانه ام بود، تو و مارال خیلی ناز نازی شدین، میگم زود برمیگردم نمیرم که همونجا بمونم، بعدشم برو رو تپه دو تا حلقه گل خوشگل برات درست کردم یکی بزار روسرت و یکی هم بنداز دورگردنت.مرجان که از شنیدن این حرف ذوق زده شده بود گفت: باشه، ولی قول بده زود برگردی هاااباشه ای گفتم و به سرعت باد حرکت کردم،نزدیک خانه شدم، ترجیح میدادم از دیوار پشتی و زیر پنجره اتاق برم نگاه کنم، یاد چند سال پیش افتادم، چند تا سنگ رو هم سوار کردم رویشان وایستادم و به پنجره رسیدم و به راحتی داخل اتاق را میدیدم، اما هر چی نگاه کردم کسی داخل اتاق نبود.از رو سنگ پریدم پایین و به طرف در خانه رفتم، در حیاط نیمه باز بود،جلوی اتاق را نگاه کردم هیچ کفشی نبود در همین حین آسمان غرشی کرد و یکدفعه .
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_38 ᪣ ꧁ه
قسمت سی و هشتم
روی تپه راست قامت ایستاده بودم وچشمم از این بالا به خانه خودمان بود،منتها ازاینجا فقط دیوارهای پشتی و سقف خانه را می شد دید.مرجان کنارم ایستاد و همانطور که نفس عمیقی می کشید گفت: چقدر اینجا قشنگه...فک کنم میتونیم از روی این تپه، سبزی آشی هم بچینیم هااا...نگاهی به مرجان کردم و گفتم: اینجا زیادی قشنگ و پر از نعمت هست، فکر کردی برای چی هر چند وقت یکبار کدخدای روستا به بابابزرگ گیر میده و یه دعوا راه میندازه و ته ته تمام دعواهاش هم خواسته اش اینکه که زمین چمن را صاحب بشه..مرجان خنده ریزی کرد و گفت: بابا بزرگ هم که هیچوقت حاضر نیست این زمین را به کسی بده..آه کوتاهی کشیدم و گفتم: من میترسم بابابزرگ آخرش جونش را پای این زمین بگذاره..بوی پونه های لب جو توی دماغم پیچید و ناخوداگاه حرفم را نصفه و نیمه گذاشتم و به طرف جورفتم، خم شدم یه گل بنفش خوشگل چیدم و همانطور که جلوی دماغم میگرفتمش، با تمام قوا بوی این گل را که نشانه ای از بزرگی خدایم بود به جان کشیدم.مرجان کفش هایش را در آورد و همانطور که پاهایش را داخل آب فرو می کرد گفت: منیره، میشه برام تاج گل درست کنی؟! می خوام بندازم گردنم..چیزی نگفتم میخواستم به طرف زمین و چیدن گل برم که ناگهان فکری به ذهنم رسید و گفتم: به یه شرط، یه دسته گل و سینه ریز گل قشششنگ برات درست می کنم...مرجان چشماش برقی زد و گفت: چه شرطی؟!از اون بالا خونه را نشون دادم وگفتم: برو نزدیک خونه و کشیک بده، امروز قراره خانم معلم بیاد خونه، برو هر وقت دیدی خانم معلم نزدیک خونه شد بیا به من خبر بده، منم قول میدم از همین الان شروع کنم یه چیز خیلی قشنگ برات درست می کنم.مرجان چند دقیقه ای ساکت شد و یکهو از جا بلند شد و همانطور که چکمه های پلاستیکی قرمز رنگش را می پوشید گفت: باشه ....من میرم، یواشکی هم میرم توخونه ببینم از اون کپوها هست بیارم یانه، اگر نبود نون تازه میارم، من نون داغ خیلی دوست دارم.لبخندی زدم و گفتم: شکمو....اول فکر ماموریتی که بر عهده ات گذاشتم باش بعد برو اینجا و اونجا سرک بکش.
مرجان به طرف خانه حرکت کرد و منم مشغول چیدن گل شدم.دسته ای از گلهای زرد و قرمز و بنفش و سفید چیده بودم و داخل دامن لباسم ریختم، نگاهی به گله کردم، همه چی در امن و امان بود، وسط چمن ها نشستم، دستانم تند تند گلها را بهم گره میزد اما ذهنم فقط و فقط دور و بر خانه دور دور میزد.یک ساعتی از رفتن مرجان می گذشت که بادی وزیدن گرفت و ابرهای آسمان یکجا جمع شد، هوای بوی بارندگی میداد و من دعا می کردم ببارد که همین بهانه برگشتنم به خانه شود.حلقه گلم تمام شد و مشغول درست کردن تاج گل بودم که صدای فریاد مرجان را شنیدم که از کمی دورتر بلند بود:منیررررره، خانم معلم اومد..هراسان از جا بلند شدم و بی هوا از تپه ای که زمین چمن در انجا بود پایین آمدم،مرجان پایین تپه روی زانوهایش خم شده بود و نفس نفس میزد.نزدیکش شدم و همانطور دو طرف شانه هایش را می گرفتم گفتم:چی شد مرجان؟! واقعا خانم معلم اومد؟!مرجان سرش را تند تند تکان داد وگفت: آره، من توی آشپزخونه بودم، البته کسی متوجه ورود من نشده بود، آخه در خونه باز بود وقتی رفتم.توی اشپزخونه مشغول گشتن کمد بودم که متوجه شدم مامان و بابا دارن بلند بلند با کسی صحبت می کنن و از روی کفش های جلوی در اتاق فهمیدم خانم معلم هست، دیگه اومدم همون موقع بیرون بیام، بابا که عصبانی شده بود اومد تو حیاط و من نمی تونستم از آشپزخانه بیام بیرون و بعد از چند دقیقه بابا سیگاری کشید و رفت داخل منم فوری پریدم بیرون و.اب دهنم را قورت دادم و همانطور که چوبدستی ام را به مرجان میدادم گفتم برو رو تپه مواظب گله باش، من میرم یه سرو گوشی آب میدم و بر میگردم.مرجان دو دستی دستم را چسپید و گفت منیره من تنهایی نمی تونم، نرو بابا عصبانی میشه، بعدم من تنها میترسم.چشمهام را به طرف مرجان از هم باز کردم و گفتم برررو رو تپه، من هم سن تو بودم این کارهای روزانه ام بود، تو و مارال خیلی ناز نازی شدین، میگم زود برمیگردم نمیرم که همونجا بمونم، بعدشم برو رو تپه دو تا حلقه گل خوشگل برات درست کردم یکی بزار روسرت و یکی هم بنداز دورگردنت.مرجان که از شنیدن این حرف ذوق زده شده بود گفت: باشه، ولی قول بده زود برگردی هاااباشه ای گفتم و به سرعت باد حرکت کردم،نزدیک خانه شدم، ترجیح میدادم از دیوار پشتی و زیر پنجره اتاق برم نگاه کنم، یاد چند سال پیش افتادم، چند تا سنگ رو هم سوار کردم رویشان وایستادم و به پنجره رسیدم و به راحتی داخل اتاق را میدیدم، اما هر چی نگاه کردم کسی داخل اتاق نبود.از رو سنگ پریدم پایین و به طرف در خانه رفتم، در حیاط نیمه باز بود،جلوی اتاق را نگاه کردم هیچ کفشی نبود در همین حین آسمان غرشی کرد و یکدفعه .
#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤1👍1
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_39 ᪣ ꧁ه
قسمت سی و نهم
باران شدیدی شروع به باریدن کرد.هول شده بودم، می خواستم همانطور که بیصدا آمدم، بیصدا هم به طرف زمین چمن برم، با این باران ناگهانی الان حتما مرجان خیلی ترسیده بود و گوسفندها هم پراکنده شده بودند، باید خودم را زودتر به زمین چمن میرساندم.در حیاط را باز کردم که پدرم در حالیکه کلاهش را روی سرش میکشید جلویم ظاهر شد و با دیدن من با تعجب گفت: منیره؟!! جونم مرگ شده مگه تو پی گوسفندا نبودی؟! گوسفندا را توی این رگبار ول کردی کجا اومدی هاا بعد در حالیکه با سرعت به سمت زمین چمن میرفت بلند بلند گفت: وای به حالت گوسفندا طوریشون بشه در ضمن این پنبه هم از گوشت بیرون بیار، تو قرار نیست جایی بری و دیگه درس بخونی،میمونی ور دل مادرت تا ترشیت بریزه و دیگه وکیل وصی هم برای وساطتت پیش من نفرست، این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست منیره خانم.با این حرف پدرم دیگه فهمیدم راه چانه زدن نیست و من باید در آرزوی ادامه تحصیل بمانم که بمانم..کلاس ششم هم تمام شد، به تابستان رسیدیم و دوباره پاییز..زندگی ام تکراری اندر تکراری بود، از صبح پا میشدم و مثل یک آدم آهنی کار می کردم، شیر گوسفندا را می دوشیدم، نان می پختم، ظرف می شستم،جارو میکردم، سر زمین میرفتیم درو و هر وقت هم کمی کارمان سبک میشد رو به سوی کوه میبردیم و سبدی به پشتمان می بستیم تا سبزی کوهی بچینیم.اصلا روزهای روستا جوریست با اینکه سحرگاه از خواب بیدار میشویم اما یک دقیقه هم بیکار نیستیم، از این کار به آن کار، کارهایی که بزرگسالان را خسته می کند چه برسد به دختر بچه هایی اندازه من و مرجان و مارال و من از بین تمام این کارها دلم خوش بود که عصرها مثل یک معلم به درس مارال و مرجان میرسیدم، مارال به درس خیلی علاقه داشت و یه جورایی از درس خواندن لذت میبرد اما مرجان با وجود هوش زیاد، خیلی دل به درس نمیداد و بیشتر بازیگوشی میکرد، اما دوقلوها در کل سرشار از انرژی بودند و مدام در حال ورجه ورجه و کار کردن گاهی با خودم فکر می کردم اینها چیزی به نام خستگی نمی شناسند ولی سرشب هم به رختخواب میرفتند و سه سوته خوابشان میبرد.
تازه پا به سن سیزده سالگی گذاشته بودم که باز زمزمه های خواستگارها به گوشم رسید، اما از آنجایی که داستان خودکشی چند وقت قبل، هنوز در ذهن پدر و مادرم بود،پدرم سعی می کرد با حرفهای درگوشی درباره زندگی من با مادرم حرف بزند و مادرم هم تمام قد برای اینکه من بر خلاف میلم ازدواج نکنم، جلوی تمام خواستگارها می ایستاد از پسر عمه و عمو و دایی، گرفته تا اقوام درجه دو و سه را که نظری روی من داشتند،سرجایشان نشانده بود به طوریکه توی دهان روستایی ها افتاده بود که منیره دختر اسحاق ادعای خانم دکتری دارد و کسی از پسرهای ده را آدم حساب نمی کند و در حد خود نمی بیند.من خوشحال بودم که مادرم اینقدر هوایم را دارد و همیشه ممنون این پشتیبانی بودم، اما مادرم هر چه بود یک زن بود و توی روستا حرف زنها خیلی خریداری نداشت و اگر من تابه حال به عقد کسی در نیامده بودم به خاطر همان خاطره بدی که از خودکشی ام در ذهن پدر مانده، بود.اما انگار اثرات این خاطره بد هم گاهی منقضی میشود، یادم است تابستان بعدی بود که داخل روستا عروسی پسر خان بود و ما هم دعوت بودیم، آن روز محبوبه با دوتا بچه اش به خانه ما آمده بود و می خواست با من و مامان و دوقلوها به عروسی بیاید، محبوبه دست پر آمده بود و کلی لوازم آرایشی رنگ و وارنگ همراهش آورده بود.
نمی دانم چرا؟ اما همه اش حس می کردم محبوبه مأموریتی دارد که من از آن بی خبرم، شایدم هم این یک سوظن بود، اما محبوبه تمام تلاشش را کرد تا من هم کمی از لوازم آرایشی استفاده کنم و به خیال خودش صفایی به صورتم بدهم.البته این را هم
بگویم، پدرم بر خلاف همیشه که خودش برای کل خانواده لباس می خرید و اغلب همه تکراری و پیراهن های دراز و ساده بودند که اندازه اش بر اساس حدس و گمان پدرم بود، اینبار مرا به مغازه پارچه فروشی مش عباس برد و با سلیقه خودم پارچه ای صورتی رنگ با نگین های درخشان گرفتم و پیش خیاط روستا بردیم و من برخلاف مدلهای قدیمی و ساده ای که همیشه میدوخت، مدلی ابدایی که در ذهنم بود خواستم و آنقدر پافشاری کردم تا خیاط مجبور شد همان کند که من می خواهم و البته این لباس خییلی قشنگ از کار در آمد و وقتی من لباس را پوشیدم،اینقدر به صورت و اندامم می آمد که برق تحسین را در چشمان همه اعضای خانواده ام دیدم، با همان لباس راهی عروسی شدم و اغراق نیست اگر بگویم در آن عروسی توجه خیلی ها به من جلب شده بود...مردها جلوی خانه کدخدا که فضای بازی بود دایره وار حلقه زده بودند و در وسط هم آتشی روشن کرده بودند و کنار آتش، طبال طبل میزد و یکی نی و دیگر شیپور که جزء ساز و آوازات مرسوم در عروسی روستا بود.
#ادامه_دارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_39 ᪣ ꧁ه
قسمت سی و نهم
باران شدیدی شروع به باریدن کرد.هول شده بودم، می خواستم همانطور که بیصدا آمدم، بیصدا هم به طرف زمین چمن برم، با این باران ناگهانی الان حتما مرجان خیلی ترسیده بود و گوسفندها هم پراکنده شده بودند، باید خودم را زودتر به زمین چمن میرساندم.در حیاط را باز کردم که پدرم در حالیکه کلاهش را روی سرش میکشید جلویم ظاهر شد و با دیدن من با تعجب گفت: منیره؟!! جونم مرگ شده مگه تو پی گوسفندا نبودی؟! گوسفندا را توی این رگبار ول کردی کجا اومدی هاا بعد در حالیکه با سرعت به سمت زمین چمن میرفت بلند بلند گفت: وای به حالت گوسفندا طوریشون بشه در ضمن این پنبه هم از گوشت بیرون بیار، تو قرار نیست جایی بری و دیگه درس بخونی،میمونی ور دل مادرت تا ترشیت بریزه و دیگه وکیل وصی هم برای وساطتت پیش من نفرست، این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست منیره خانم.با این حرف پدرم دیگه فهمیدم راه چانه زدن نیست و من باید در آرزوی ادامه تحصیل بمانم که بمانم..کلاس ششم هم تمام شد، به تابستان رسیدیم و دوباره پاییز..زندگی ام تکراری اندر تکراری بود، از صبح پا میشدم و مثل یک آدم آهنی کار می کردم، شیر گوسفندا را می دوشیدم، نان می پختم، ظرف می شستم،جارو میکردم، سر زمین میرفتیم درو و هر وقت هم کمی کارمان سبک میشد رو به سوی کوه میبردیم و سبدی به پشتمان می بستیم تا سبزی کوهی بچینیم.اصلا روزهای روستا جوریست با اینکه سحرگاه از خواب بیدار میشویم اما یک دقیقه هم بیکار نیستیم، از این کار به آن کار، کارهایی که بزرگسالان را خسته می کند چه برسد به دختر بچه هایی اندازه من و مرجان و مارال و من از بین تمام این کارها دلم خوش بود که عصرها مثل یک معلم به درس مارال و مرجان میرسیدم، مارال به درس خیلی علاقه داشت و یه جورایی از درس خواندن لذت میبرد اما مرجان با وجود هوش زیاد، خیلی دل به درس نمیداد و بیشتر بازیگوشی میکرد، اما دوقلوها در کل سرشار از انرژی بودند و مدام در حال ورجه ورجه و کار کردن گاهی با خودم فکر می کردم اینها چیزی به نام خستگی نمی شناسند ولی سرشب هم به رختخواب میرفتند و سه سوته خوابشان میبرد.
تازه پا به سن سیزده سالگی گذاشته بودم که باز زمزمه های خواستگارها به گوشم رسید، اما از آنجایی که داستان خودکشی چند وقت قبل، هنوز در ذهن پدر و مادرم بود،پدرم سعی می کرد با حرفهای درگوشی درباره زندگی من با مادرم حرف بزند و مادرم هم تمام قد برای اینکه من بر خلاف میلم ازدواج نکنم، جلوی تمام خواستگارها می ایستاد از پسر عمه و عمو و دایی، گرفته تا اقوام درجه دو و سه را که نظری روی من داشتند،سرجایشان نشانده بود به طوریکه توی دهان روستایی ها افتاده بود که منیره دختر اسحاق ادعای خانم دکتری دارد و کسی از پسرهای ده را آدم حساب نمی کند و در حد خود نمی بیند.من خوشحال بودم که مادرم اینقدر هوایم را دارد و همیشه ممنون این پشتیبانی بودم، اما مادرم هر چه بود یک زن بود و توی روستا حرف زنها خیلی خریداری نداشت و اگر من تابه حال به عقد کسی در نیامده بودم به خاطر همان خاطره بدی که از خودکشی ام در ذهن پدر مانده، بود.اما انگار اثرات این خاطره بد هم گاهی منقضی میشود، یادم است تابستان بعدی بود که داخل روستا عروسی پسر خان بود و ما هم دعوت بودیم، آن روز محبوبه با دوتا بچه اش به خانه ما آمده بود و می خواست با من و مامان و دوقلوها به عروسی بیاید، محبوبه دست پر آمده بود و کلی لوازم آرایشی رنگ و وارنگ همراهش آورده بود.
نمی دانم چرا؟ اما همه اش حس می کردم محبوبه مأموریتی دارد که من از آن بی خبرم، شایدم هم این یک سوظن بود، اما محبوبه تمام تلاشش را کرد تا من هم کمی از لوازم آرایشی استفاده کنم و به خیال خودش صفایی به صورتم بدهم.البته این را هم
بگویم، پدرم بر خلاف همیشه که خودش برای کل خانواده لباس می خرید و اغلب همه تکراری و پیراهن های دراز و ساده بودند که اندازه اش بر اساس حدس و گمان پدرم بود، اینبار مرا به مغازه پارچه فروشی مش عباس برد و با سلیقه خودم پارچه ای صورتی رنگ با نگین های درخشان گرفتم و پیش خیاط روستا بردیم و من برخلاف مدلهای قدیمی و ساده ای که همیشه میدوخت، مدلی ابدایی که در ذهنم بود خواستم و آنقدر پافشاری کردم تا خیاط مجبور شد همان کند که من می خواهم و البته این لباس خییلی قشنگ از کار در آمد و وقتی من لباس را پوشیدم،اینقدر به صورت و اندامم می آمد که برق تحسین را در چشمان همه اعضای خانواده ام دیدم، با همان لباس راهی عروسی شدم و اغراق نیست اگر بگویم در آن عروسی توجه خیلی ها به من جلب شده بود...مردها جلوی خانه کدخدا که فضای بازی بود دایره وار حلقه زده بودند و در وسط هم آتشی روشن کرده بودند و کنار آتش، طبال طبل میزد و یکی نی و دیگر شیپور که جزء ساز و آوازات مرسوم در عروسی روستا بود.
#ادامه_دارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2
✧ دلنوشتهای برای قلبِ بیقرارت ✧
امروز هم مثل برگِ پاییزی
بینِ زمین و هوا معلقم...
نه میتوانم بگویم چه میخواهم،
نه میدانم کدام راه را باید بروم.
فقط میدانم که نفس میکشم،
و همین برای امروز کافیست.
✧
گاهی زندگی آنقدر سنگین میشود
که حتی اشکها هم جراتِ جاری شدن ندارند...
اما صبر کن!
فردا صبح،
خورشید دوباره از همان افقی طلوع میکند
که امروز در آن غروب کرد.
✧
به خودت اجازه بده:
- گاهی کوچک باشی
- گاهی گم شده باشی
- گاهی فقط "باشی" بدونِ هیچ دلیلی
✧
دلم برای چیزهایی تنگ شده
که شاید هرگز نبودهاند...
برای کلماتی که هرگز گفته نشدند،
برای راههایی که هرگز نرفتم.
✧
اما همین امروز،
یک معجزه اتفاق افتاده:
تو هنوز اینجایی!
با همهٔ شکستهها و ترسها و آرزوهایت...
و این یعنی دنیا هنوز برایت امید دارد.
✧
(گاهی باید زمین بخوری
تا دستهایت را به سوی آسمان دراز کنی...
و چه کسی بهتر از خدا
میتواند تو را از زمین بلند کندالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
امروز هم مثل برگِ پاییزی
بینِ زمین و هوا معلقم...
نه میتوانم بگویم چه میخواهم،
نه میدانم کدام راه را باید بروم.
فقط میدانم که نفس میکشم،
و همین برای امروز کافیست.
✧
گاهی زندگی آنقدر سنگین میشود
که حتی اشکها هم جراتِ جاری شدن ندارند...
اما صبر کن!
فردا صبح،
خورشید دوباره از همان افقی طلوع میکند
که امروز در آن غروب کرد.
✧
به خودت اجازه بده:
- گاهی کوچک باشی
- گاهی گم شده باشی
- گاهی فقط "باشی" بدونِ هیچ دلیلی
✧
دلم برای چیزهایی تنگ شده
که شاید هرگز نبودهاند...
برای کلماتی که هرگز گفته نشدند،
برای راههایی که هرگز نرفتم.
✧
اما همین امروز،
یک معجزه اتفاق افتاده:
تو هنوز اینجایی!
با همهٔ شکستهها و ترسها و آرزوهایت...
و این یعنی دنیا هنوز برایت امید دارد.
✧
(گاهی باید زمین بخوری
تا دستهایت را به سوی آسمان دراز کنی...
و چه کسی بهتر از خدا
میتواند تو را از زمین بلند کندالله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
👍1
در حدیث نبوی آمده است ڪه رسول اللّه ﷺ فرمودند:
هر ڪس مردم را به ڪَناهـے و انحرافـےدعوت دهد ، برایش ڪَناهـے همانند ڪَناه مرتڪب شوندڪَان نوشته میشود آن هم بدون آنڪه از ڪَناه شان چیزی ڪاسته شود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
هر ڪس مردم را به ڪَناهـے و انحرافـےدعوت دهد ، برایش ڪَناهـے همانند ڪَناه مرتڪب شوندڪَان نوشته میشود آن هم بدون آنڪه از ڪَناه شان چیزی ڪاسته شود.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
❤2