FAGHADKHADA9 Telegram 78117
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_39  ᪣ ꧁ه
قسمت سی و نهم

باران شدیدی شروع به باریدن کرد.هول شده بودم، می خواستم همانطور که بیصدا آمدم، بیصدا هم به طرف زمین چمن برم، با این باران ناگهانی الان حتما مرجان خیلی ترسیده بود و گوسفندها هم پراکنده شده بودند، باید خودم را زودتر به زمین چمن میرساندم.در حیاط را باز کردم که پدرم در حالیکه کلاهش را روی سرش میکشید جلویم ظاهر شد و با دیدن من با تعجب گفت: منیره؟!! جونم مرگ شده مگه تو پی گوسفندا نبودی؟! گوسفندا را توی این رگبار ول کردی کجا اومدی هاا بعد در حالیکه با سرعت به سمت زمین چمن میرفت بلند بلند گفت: وای به حالت گوسفندا طوریشون بشه در ضمن این پنبه هم از گوشت بیرون بیار، تو قرار نیست جایی بری و دیگه درس بخونی،میمونی ور دل مادرت تا ترشیت بریزه و دیگه وکیل وصی هم برای وساطتت پیش من نفرست، این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست منیره خانم.با این حرف پدرم دیگه فهمیدم راه چانه زدن نیست و من باید در آرزوی ادامه تحصیل بمانم که بمانم..کلاس ششم هم تمام شد، به تابستان رسیدیم و دوباره پاییز..زندگی ام تکراری اندر تکراری بود، از صبح پا میشدم و مثل یک آدم آهنی کار می کردم، شیر گوسفندا را می دوشیدم، نان می پختم، ظرف می شستم،جارو میکردم، سر زمین میرفتیم درو و هر وقت هم کمی کارمان سبک میشد رو به سوی کوه میبردیم و سبدی به پشتمان می بستیم تا سبزی کوهی بچینیم.اصلا روزهای روستا جوریست با اینکه سحرگاه از خواب بیدار میشویم اما یک دقیقه هم بیکار نیستیم، از این کار به آن کار، کارهایی که بزرگسالان را خسته می کند چه برسد به دختر بچه هایی اندازه من و مرجان و مارال و من از بین تمام این کارها دلم خوش بود که عصرها مثل یک معلم به درس مارال و مرجان میرسیدم، مارال به درس خیلی علاقه داشت و یه جورایی از درس خواندن لذت میبرد اما مرجان با وجود هوش زیاد، خیلی دل به درس نمیداد و بیشتر بازیگوشی میکرد، اما دوقلوها در کل سرشار از انرژی بودند و مدام در حال ورجه ورجه و کار کردن گاهی با خودم فکر می کردم اینها چیزی به نام خستگی نمی شناسند ولی سرشب هم به رختخواب میرفتند و سه سوته خوابشان میبرد.

تازه پا به سن سیزده سالگی گذاشته بودم که باز زمزمه های خواستگارها به گوشم رسید، اما از آنجایی که داستان خودکشی چند وقت قبل، هنوز در ذهن پدر و مادرم بود،پدرم سعی می کرد با حرفهای درگوشی درباره زندگی من با مادرم حرف بزند و مادرم هم تمام قد برای اینکه من بر خلاف میلم ازدواج نکنم، جلوی تمام خواستگارها می ایستاد از پسر عمه و عمو و دایی، گرفته تا اقوام درجه دو و سه را که نظری روی من داشتند،سرجایشان نشانده بود به طوریکه توی دهان روستایی ها افتاده بود که منیره دختر اسحاق ادعای خانم دکتری دارد و کسی از پسرهای ده را آدم حساب نمی کند و در حد خود نمی بیند.من خوشحال بودم که مادرم اینقدر هوایم را دارد و همیشه ممنون این پشتیبانی بودم، اما مادرم هر چه بود یک زن بود و توی روستا حرف زنها خیلی خریداری نداشت و اگر من تابه حال به عقد کسی در نیامده بودم به خاطر همان خاطره بدی که از خودکشی ام در ذهن پدر مانده، بود.اما انگار اثرات این خاطره بد هم گاهی منقضی میشود، یادم است تابستان بعدی بود که داخل روستا عروسی پسر خان بود و ما هم دعوت بودیم، آن روز محبوبه با دوتا بچه اش به خانه ما آمده بود و می خواست با من و مامان و دوقلوها به عروسی بیاید، محبوبه دست پر آمده بود و کلی لوازم آرایشی رنگ و وارنگ همراهش آورده بود.

نمی دانم چرا؟ اما همه اش حس می کردم محبوبه مأموریتی دارد که من از آن بی خبرم، شایدم هم این یک سوظن بود، اما محبوبه تمام تلاشش را کرد تا من هم کمی از لوازم آرایشی استفاده کنم و به خیال خودش صفایی به صورتم بدهم.البته این را هم
بگویم، پدرم بر خلاف همیشه که خودش برای کل خانواده لباس می خرید و اغلب همه تکراری و پیراهن های دراز و ساده بودند که اندازه اش بر اساس حدس و گمان پدرم بود، اینبار مرا به مغازه پارچه فروشی مش عباس برد و با سلیقه خودم پارچه ای صورتی رنگ با نگین های درخشان گرفتم و پیش خیاط روستا بردیم و من برخلاف مدلهای قدیمی و ساده ای که همیشه میدوخت، مدلی ابدایی که در ذهنم بود خواستم و آنقدر پافشاری کردم تا خیاط مجبور شد همان کند که من می خواهم و البته این لباس خییلی قشنگ از کار در آمد و وقتی من لباس را پوشیدم،اینقدر به صورت و اندامم می آمد که برق تحسین را در چشمان همه اعضای خانواده ام دیدم، با همان لباس راهی عروسی شدم و اغراق نیست اگر بگویم در آن عروسی توجه خیلی ها به من جلب شده بود...مردها جلوی خانه کدخدا که فضای بازی بود دایره وار حلقه زده بودند و در وسط هم آتشی روشن کرده بودند و کنار آتش، طبال طبل میزد و یکی نی و دیگر شیپور که جزء ساز و آوازات مرسوم در عروسی روستا بود.

#ادامه_دارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2



tgoop.com/faghadkhada9/78117
Create:
Last Update:

🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_39  ᪣ ꧁ه
قسمت سی و نهم

باران شدیدی شروع به باریدن کرد.هول شده بودم، می خواستم همانطور که بیصدا آمدم، بیصدا هم به طرف زمین چمن برم، با این باران ناگهانی الان حتما مرجان خیلی ترسیده بود و گوسفندها هم پراکنده شده بودند، باید خودم را زودتر به زمین چمن میرساندم.در حیاط را باز کردم که پدرم در حالیکه کلاهش را روی سرش میکشید جلویم ظاهر شد و با دیدن من با تعجب گفت: منیره؟!! جونم مرگ شده مگه تو پی گوسفندا نبودی؟! گوسفندا را توی این رگبار ول کردی کجا اومدی هاا بعد در حالیکه با سرعت به سمت زمین چمن میرفت بلند بلند گفت: وای به حالت گوسفندا طوریشون بشه در ضمن این پنبه هم از گوشت بیرون بیار، تو قرار نیست جایی بری و دیگه درس بخونی،میمونی ور دل مادرت تا ترشیت بریزه و دیگه وکیل وصی هم برای وساطتت پیش من نفرست، این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست منیره خانم.با این حرف پدرم دیگه فهمیدم راه چانه زدن نیست و من باید در آرزوی ادامه تحصیل بمانم که بمانم..کلاس ششم هم تمام شد، به تابستان رسیدیم و دوباره پاییز..زندگی ام تکراری اندر تکراری بود، از صبح پا میشدم و مثل یک آدم آهنی کار می کردم، شیر گوسفندا را می دوشیدم، نان می پختم، ظرف می شستم،جارو میکردم، سر زمین میرفتیم درو و هر وقت هم کمی کارمان سبک میشد رو به سوی کوه میبردیم و سبدی به پشتمان می بستیم تا سبزی کوهی بچینیم.اصلا روزهای روستا جوریست با اینکه سحرگاه از خواب بیدار میشویم اما یک دقیقه هم بیکار نیستیم، از این کار به آن کار، کارهایی که بزرگسالان را خسته می کند چه برسد به دختر بچه هایی اندازه من و مرجان و مارال و من از بین تمام این کارها دلم خوش بود که عصرها مثل یک معلم به درس مارال و مرجان میرسیدم، مارال به درس خیلی علاقه داشت و یه جورایی از درس خواندن لذت میبرد اما مرجان با وجود هوش زیاد، خیلی دل به درس نمیداد و بیشتر بازیگوشی میکرد، اما دوقلوها در کل سرشار از انرژی بودند و مدام در حال ورجه ورجه و کار کردن گاهی با خودم فکر می کردم اینها چیزی به نام خستگی نمی شناسند ولی سرشب هم به رختخواب میرفتند و سه سوته خوابشان میبرد.

تازه پا به سن سیزده سالگی گذاشته بودم که باز زمزمه های خواستگارها به گوشم رسید، اما از آنجایی که داستان خودکشی چند وقت قبل، هنوز در ذهن پدر و مادرم بود،پدرم سعی می کرد با حرفهای درگوشی درباره زندگی من با مادرم حرف بزند و مادرم هم تمام قد برای اینکه من بر خلاف میلم ازدواج نکنم، جلوی تمام خواستگارها می ایستاد از پسر عمه و عمو و دایی، گرفته تا اقوام درجه دو و سه را که نظری روی من داشتند،سرجایشان نشانده بود به طوریکه توی دهان روستایی ها افتاده بود که منیره دختر اسحاق ادعای خانم دکتری دارد و کسی از پسرهای ده را آدم حساب نمی کند و در حد خود نمی بیند.من خوشحال بودم که مادرم اینقدر هوایم را دارد و همیشه ممنون این پشتیبانی بودم، اما مادرم هر چه بود یک زن بود و توی روستا حرف زنها خیلی خریداری نداشت و اگر من تابه حال به عقد کسی در نیامده بودم به خاطر همان خاطره بدی که از خودکشی ام در ذهن پدر مانده، بود.اما انگار اثرات این خاطره بد هم گاهی منقضی میشود، یادم است تابستان بعدی بود که داخل روستا عروسی پسر خان بود و ما هم دعوت بودیم، آن روز محبوبه با دوتا بچه اش به خانه ما آمده بود و می خواست با من و مامان و دوقلوها به عروسی بیاید، محبوبه دست پر آمده بود و کلی لوازم آرایشی رنگ و وارنگ همراهش آورده بود.

نمی دانم چرا؟ اما همه اش حس می کردم محبوبه مأموریتی دارد که من از آن بی خبرم، شایدم هم این یک سوظن بود، اما محبوبه تمام تلاشش را کرد تا من هم کمی از لوازم آرایشی استفاده کنم و به خیال خودش صفایی به صورتم بدهم.البته این را هم
بگویم، پدرم بر خلاف همیشه که خودش برای کل خانواده لباس می خرید و اغلب همه تکراری و پیراهن های دراز و ساده بودند که اندازه اش بر اساس حدس و گمان پدرم بود، اینبار مرا به مغازه پارچه فروشی مش عباس برد و با سلیقه خودم پارچه ای صورتی رنگ با نگین های درخشان گرفتم و پیش خیاط روستا بردیم و من برخلاف مدلهای قدیمی و ساده ای که همیشه میدوخت، مدلی ابدایی که در ذهنم بود خواستم و آنقدر پافشاری کردم تا خیاط مجبور شد همان کند که من می خواهم و البته این لباس خییلی قشنگ از کار در آمد و وقتی من لباس را پوشیدم،اینقدر به صورت و اندامم می آمد که برق تحسین را در چشمان همه اعضای خانواده ام دیدم، با همان لباس راهی عروسی شدم و اغراق نیست اگر بگویم در آن عروسی توجه خیلی ها به من جلب شده بود...مردها جلوی خانه کدخدا که فضای بازی بود دایره وار حلقه زده بودند و در وسط هم آتشی روشن کرده بودند و کنار آتش، طبال طبل میزد و یکی نی و دیگر شیپور که جزء ساز و آوازات مرسوم در عروسی روستا بود.

#ادامه_دارد.الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78117

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Select “New Channel” The optimal dimension of the avatar on Telegram is 512px by 512px, and it’s recommended to use PNG format to deliver an unpixelated avatar. As the broader market downturn continues, yelling online has become the crypto trader’s latest coping mechanism after the rise of Goblintown Ethereum NFTs at the end of May and beginning of June, where holders made incoherent groaning sounds and role-played as urine-loving goblin creatures in late-night Twitter Spaces. Content is editable within two days of publishing A Telegram channel is used for various purposes, from sharing helpful content to implementing a business strategy. In addition, you can use your channel to build and improve your company image, boost your sales, make profits, enhance customer loyalty, and more.
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American