FAGHADKHADA9 Telegram 78116
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_38 ᪣ ꧁ه
قسمت سی و هشتم

روی تپه راست قامت ایستاده بودم و‌چشمم از این بالا به خانه خودمان بود،منتها ازاینجا فقط دیوارهای پشتی و سقف خانه را می شد دید.مرجان کنارم ایستاد و همانطور که نفس عمیقی می کشید گفت: چقدر اینجا قشنگه...فک کنم میتونیم از روی این تپه، سبزی آشی هم بچینیم هااا...نگاهی به مرجان کردم و گفتم: اینجا زیادی قشنگ و پر از نعمت هست، فکر کردی برای چی هر چند وقت یکبار کدخدای روستا به بابابزرگ گیر میده و یه دعوا راه میندازه و ته ته تمام دعواهاش هم خواسته اش اینکه که زمین چمن را صاحب بشه..مرجان خنده ریزی کرد و گفت: بابا بزرگ هم که هیچ‌وقت حاضر نیست این زمین را به کسی بده..آه کوتاهی کشیدم و گفتم: من میترسم بابابزرگ آخرش جونش را پای این زمین بگذاره..بوی پونه های لب جو توی دماغم پیچید و ناخوداگاه حرفم را نصفه و نیمه گذاشتم و به طرف جو‌رفتم، خم شدم یه گل بنفش خوشگل چیدم و همانطور که جلوی دماغم میگرفتمش، با تمام قوا بوی این گل را که نشانه ای از بزرگی خدایم بود به جان کشیدم.مرجان کفش هایش را در آورد و همانطور که پاهایش را داخل آب فرو می کرد گفت: منیره، میشه برام تاج گل درست کنی؟! می خوام بندازم گردنم..چیزی نگفتم میخواستم به طرف زمین و چیدن گل برم که ناگهان فکری به ذهنم رسید و گفتم: به یه شرط، یه دسته گل و سینه ریز گل قشششنگ برات درست می کنم...مرجان چشماش برقی زد و گفت: چه شرطی؟!از اون بالا خونه را نشون دادم و‌گفتم: برو نزدیک خونه و کشیک بده، امروز قراره خانم معلم بیاد خونه، برو هر وقت دیدی خانم معلم نزدیک خونه شد بیا به من خبر بده، منم قول میدم از همین الان شروع کنم یه چیز خیلی قشنگ برات درست می کنم.مرجان چند دقیقه ای ساکت شد و یکهو از جا بلند شد و همانطور که چکمه های پلاستیکی قرمز رنگش را می پوشید گفت: باشه ....من میرم، یواشکی هم میرم توخونه ببینم از اون کپوها هست بیارم یانه، اگر نبود نون تازه میارم، من نون داغ خیلی دوست دارم.لبخندی زدم و گفتم: شکمو....اول فکر ماموریتی که بر عهده ات گذاشتم باش بعد برو اینجا و اونجا سرک بکش.

مرجان به طرف خانه حرکت کرد و منم مشغول چیدن گل شدم.دسته ای از گلهای زرد و قرمز و بنفش و سفید چیده بودم و داخل دامن لباسم ریختم، نگاهی به گله کردم، همه چی در امن و امان بود، وسط چمن ها نشستم، دستانم تند تند گلها را بهم گره میزد اما ذهنم فقط و فقط دور و بر خانه دور دور میزد.یک ساعتی از رفتن مرجان می گذشت که بادی وزیدن گرفت و ابرهای آسمان یکجا جمع شد، هوای بوی بارندگی میداد و من دعا می کردم ببارد که همین بهانه برگشتنم به خانه شود.حلقه گلم تمام شد و مشغول درست کردن تاج گل بودم که صدای فریاد مرجان را شنیدم که از کمی دورتر بلند بود:‌منیررررره، خانم معلم اومد..هراسان از جا بلند شدم و بی هوا از تپه ای که زمین چمن در انجا بود پایین آمدم،مرجان پایین تپه روی زانوهایش خم شده بود و نفس نفس میزد.نزدیکش شدم و همانطور دو طرف شانه هایش را می گرفتم گفتم:چی شد مرجان؟! واقعا خانم معلم اومد؟!مرجان سرش را تند تند تکان داد و‌گفت: آره، من توی آشپزخونه بودم، البته کسی متوجه ورود من نشده بود، آخه در خونه باز بود وقتی رفتم.توی اشپزخونه مشغول گشتن کمد بودم که متوجه شدم مامان و بابا دارن بلند بلند با کسی صحبت می کنن و از روی کفش های جلوی در اتاق فهمیدم خانم معلم هست، دیگه اومدم همون موقع بیرون بیام، بابا که عصبانی شده بود اومد تو حیاط و من نمی تونستم از آشپزخانه بیام بیرون و بعد از چند دقیقه بابا سیگاری کشید و رفت داخل منم فوری پریدم بیرون و.اب دهنم را قورت دادم و همانطور که چوبدستی ام را به مرجان میدادم گفتم برو رو تپه مواظب گله باش، من میرم یه سرو گوشی آب میدم و بر میگردم.مرجان دو دستی دستم را چسپید و گفت منیره من تنهایی نمی تونم، نرو بابا عصبانی میشه، بعدم من تنها میترسم.چشمهام را به طرف مرجان از هم باز کردم و گفتم برررو رو تپه، من هم سن تو بودم این کارهای روزانه ام بود، تو و مارال خیلی ناز نازی شدین، میگم زود برمیگردم نمیرم که همونجا بمونم، بعدشم برو رو تپه دو تا حلقه گل خوشگل برات درست کردم یکی بزار روسرت و یکی هم بنداز دورگردنت.مرجان که از شنیدن این حرف ذوق زده شده بود گفت: باشه، ولی قول بده زود برگردی هاااباشه ای گفتم و به سرعت باد حرکت کردم،نزدیک خانه شدم، ترجیح میدادم از دیوار پشتی و زیر پنجره اتاق برم نگاه کنم، یاد چند سال پیش افتادم، چند تا سنگ رو هم سوار کردم رویشان وایستادم و به پنجره رسیدم و به راحتی داخل اتاق را میدیدم، اما هر چی نگاه کردم کسی داخل اتاق نبود.از رو سنگ پریدم پایین و به طرف در خانه رفتم، در حیاط نیمه باز بود،جلوی اتاق را نگاه کردم هیچ کفشی نبود در همین حین آسمان غرشی کرد و یکدفعه .


#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
1👍1



tgoop.com/faghadkhada9/78116
Create:
Last Update:

🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️

#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_38 ᪣ ꧁ه
قسمت سی و هشتم

روی تپه راست قامت ایستاده بودم و‌چشمم از این بالا به خانه خودمان بود،منتها ازاینجا فقط دیوارهای پشتی و سقف خانه را می شد دید.مرجان کنارم ایستاد و همانطور که نفس عمیقی می کشید گفت: چقدر اینجا قشنگه...فک کنم میتونیم از روی این تپه، سبزی آشی هم بچینیم هااا...نگاهی به مرجان کردم و گفتم: اینجا زیادی قشنگ و پر از نعمت هست، فکر کردی برای چی هر چند وقت یکبار کدخدای روستا به بابابزرگ گیر میده و یه دعوا راه میندازه و ته ته تمام دعواهاش هم خواسته اش اینکه که زمین چمن را صاحب بشه..مرجان خنده ریزی کرد و گفت: بابا بزرگ هم که هیچ‌وقت حاضر نیست این زمین را به کسی بده..آه کوتاهی کشیدم و گفتم: من میترسم بابابزرگ آخرش جونش را پای این زمین بگذاره..بوی پونه های لب جو توی دماغم پیچید و ناخوداگاه حرفم را نصفه و نیمه گذاشتم و به طرف جو‌رفتم، خم شدم یه گل بنفش خوشگل چیدم و همانطور که جلوی دماغم میگرفتمش، با تمام قوا بوی این گل را که نشانه ای از بزرگی خدایم بود به جان کشیدم.مرجان کفش هایش را در آورد و همانطور که پاهایش را داخل آب فرو می کرد گفت: منیره، میشه برام تاج گل درست کنی؟! می خوام بندازم گردنم..چیزی نگفتم میخواستم به طرف زمین و چیدن گل برم که ناگهان فکری به ذهنم رسید و گفتم: به یه شرط، یه دسته گل و سینه ریز گل قشششنگ برات درست می کنم...مرجان چشماش برقی زد و گفت: چه شرطی؟!از اون بالا خونه را نشون دادم و‌گفتم: برو نزدیک خونه و کشیک بده، امروز قراره خانم معلم بیاد خونه، برو هر وقت دیدی خانم معلم نزدیک خونه شد بیا به من خبر بده، منم قول میدم از همین الان شروع کنم یه چیز خیلی قشنگ برات درست می کنم.مرجان چند دقیقه ای ساکت شد و یکهو از جا بلند شد و همانطور که چکمه های پلاستیکی قرمز رنگش را می پوشید گفت: باشه ....من میرم، یواشکی هم میرم توخونه ببینم از اون کپوها هست بیارم یانه، اگر نبود نون تازه میارم، من نون داغ خیلی دوست دارم.لبخندی زدم و گفتم: شکمو....اول فکر ماموریتی که بر عهده ات گذاشتم باش بعد برو اینجا و اونجا سرک بکش.

مرجان به طرف خانه حرکت کرد و منم مشغول چیدن گل شدم.دسته ای از گلهای زرد و قرمز و بنفش و سفید چیده بودم و داخل دامن لباسم ریختم، نگاهی به گله کردم، همه چی در امن و امان بود، وسط چمن ها نشستم، دستانم تند تند گلها را بهم گره میزد اما ذهنم فقط و فقط دور و بر خانه دور دور میزد.یک ساعتی از رفتن مرجان می گذشت که بادی وزیدن گرفت و ابرهای آسمان یکجا جمع شد، هوای بوی بارندگی میداد و من دعا می کردم ببارد که همین بهانه برگشتنم به خانه شود.حلقه گلم تمام شد و مشغول درست کردن تاج گل بودم که صدای فریاد مرجان را شنیدم که از کمی دورتر بلند بود:‌منیررررره، خانم معلم اومد..هراسان از جا بلند شدم و بی هوا از تپه ای که زمین چمن در انجا بود پایین آمدم،مرجان پایین تپه روی زانوهایش خم شده بود و نفس نفس میزد.نزدیکش شدم و همانطور دو طرف شانه هایش را می گرفتم گفتم:چی شد مرجان؟! واقعا خانم معلم اومد؟!مرجان سرش را تند تند تکان داد و‌گفت: آره، من توی آشپزخونه بودم، البته کسی متوجه ورود من نشده بود، آخه در خونه باز بود وقتی رفتم.توی اشپزخونه مشغول گشتن کمد بودم که متوجه شدم مامان و بابا دارن بلند بلند با کسی صحبت می کنن و از روی کفش های جلوی در اتاق فهمیدم خانم معلم هست، دیگه اومدم همون موقع بیرون بیام، بابا که عصبانی شده بود اومد تو حیاط و من نمی تونستم از آشپزخانه بیام بیرون و بعد از چند دقیقه بابا سیگاری کشید و رفت داخل منم فوری پریدم بیرون و.اب دهنم را قورت دادم و همانطور که چوبدستی ام را به مرجان میدادم گفتم برو رو تپه مواظب گله باش، من میرم یه سرو گوشی آب میدم و بر میگردم.مرجان دو دستی دستم را چسپید و گفت منیره من تنهایی نمی تونم، نرو بابا عصبانی میشه، بعدم من تنها میترسم.چشمهام را به طرف مرجان از هم باز کردم و گفتم برررو رو تپه، من هم سن تو بودم این کارهای روزانه ام بود، تو و مارال خیلی ناز نازی شدین، میگم زود برمیگردم نمیرم که همونجا بمونم، بعدشم برو رو تپه دو تا حلقه گل خوشگل برات درست کردم یکی بزار روسرت و یکی هم بنداز دورگردنت.مرجان که از شنیدن این حرف ذوق زده شده بود گفت: باشه، ولی قول بده زود برگردی هاااباشه ای گفتم و به سرعت باد حرکت کردم،نزدیک خانه شدم، ترجیح میدادم از دیوار پشتی و زیر پنجره اتاق برم نگاه کنم، یاد چند سال پیش افتادم، چند تا سنگ رو هم سوار کردم رویشان وایستادم و به پنجره رسیدم و به راحتی داخل اتاق را میدیدم، اما هر چی نگاه کردم کسی داخل اتاق نبود.از رو سنگ پریدم پایین و به طرف در خانه رفتم، در حیاط نیمه باز بود،جلوی اتاق را نگاه کردم هیچ کفشی نبود در همین حین آسمان غرشی کرد و یکدفعه .


#ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

BY الله رافراموش نکنید


Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78116

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Unlimited number of subscribers per channel How to Create a Private or Public Channel on Telegram? Ng was convicted in April for conspiracy to incite a riot, public nuisance, arson, criminal damage, manufacturing of explosives, administering poison and wounding with intent to do grievous bodily harm between October 2019 and June 2020. “[The defendant] could not shift his criminal liability,” Hui said. A new window will come up. Enter your channel name and bio. (See the character limits above.) Click “Create.”
from us


Telegram الله رافراموش نکنید
FROM American