tgoop.com/faghadkhada9/78103
Last Update:
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: صد چهل و نه
منصور هم پهلویش نشست دستش را دور شانه ای پسرش انداخت و پرسید پسرم بگو چی شده؟ چرا اینقدر ناراحت به نظر میرسی؟
یوسف ابتدا سکوت کرد. بعد به آهستگی لب باز کرد و گفت من دیگر نمی خواهم نزد مادرم بروم اگر خاله بهار قبول کند، می خواهم اینجا زندگی کنم.
بهار به آرامی لبخند زد و گفت تو پسر این خانه ای. اینجا خانهٔ خودت است. برای همیشه میتوانی اینجا باشی.
منصور به چشمان پسرش خیره شد و پرسید چرا این حرف ها را میزنی پسرم؟ چی شده؟
و یوسف آهسته، تمام دردهای درونش را تعریف کرد و گفت مادرم مرا دوست ندارد او فقط تا وقتی لندن بودیم با استفاده از اسم من از شما پول گرفت وقتی هم که اینجا آمدیم همیشه به من میگفت که باید شما و بهار خاله را جدا کنم بعد وقتی دید که من واقعیت را فهمیدم همیشه با من بدرفتاری میکرد میگفت که نمی تواند بخاطر من از خوشی هایش بزند میگفت من برای بار دوش شده ام تا اینکه دیروز برای بار چندم یک مرد را به خانه آورد با او به اطاق میرفت و صدای خنده هایش همه ای خانه را میگرفت وقتی از او پرسیدم که این مرد کیست بالایم قهر شد و گفت که میخواهد با او ازدواج کند و آن مرد هم گفته که پسرت را نمیخواهم برای همین باید من نزد شما بیایم.. صبح هم بدون هیچ حرفی لباس هایم را داخل بکس گذاشت و مرا اینجا پشت دروازه رها کرد.
منصور با دستانی مشت شده، نفسش را سنگین بیرون داد.
و با عصبانیت گفت از اول باید ترا پیش خودم می گرفتم… اما نخواستم یک طفل را از مادرش جدا کنم… کاش می فهمیدم که آن زن مادر نیست، بازیگر است.
بهار دستانش را روی دست منصور گذاشت و گفت حالا مهم این است که یوسف نزد ماست و در خانه ای خودش است.
شب هنگام، بهار در آشپزخانه مصروف آماده سازی غذای شب بود. منصور آرام داخل شد، پشت سرش ایستاد و دست هایش را دو طرف شانه اش گذاشت.
و گفت خانم زیبایم، امشب چی بوی خوشی از آشپزخانه ات می پیچد.
بهار لبخندی زد و گفت برای یوسف جان منتو پخته ام… خیلی دوست دارد.
منصور آرام گفت تو فرشته ای بهار… امروز با حرف هایت، با مهربانی ات، دل یوسف را آرام کردی. قسم به خدا، من با تو خوشبخت ترین مرد جهانم… وعده میدهم تمام تلاشم برای شما دو نفر میباشد.
بهار لبخند زد. دستش را به شکمش کشید و گفت برای دو نفر نه… برای سه نفر.
منصور با تعجب به شکمش دید. صدایش لرزید و گفت جدی میگویی؟
بهار خندید و سرش را تکان داد. منصور در پوست خود نمی گنجید. او را در آغوش گرفت.
و داد زد خدایا شکرت… خدایا شکرت!الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78103