tgoop.com/faghadkhada9/78115
Last Update:
🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊⛳️🥊
🥊⛳️🥊⛳️
#برشی_از_یک_زندگی
ه꧂ ᪣ #صبر_تلخ_ ᪣ ꧁ه
قسمت سی و هفتم
اخرین روز مدرسه پایه ششم هم تمام شد، عصر آن روز به بهانه های مختلف جلوی در حیاط خانه پلاس بودم و هراز گاهی در را باز می کردم و بیرون را نگاه می انداختم، به یاد سال پیش افتادم که نه خبری از در حیاط و نه حصار خانه بود، اونموقع اگر می خواستم بیرون را نگاه کنم خیلی راحت از روی سکو و در اتاق هم می توانستم تا دور دست ها را ببینم، الان حریم خانه حصار و حیاط و در داشت و من مدام با بهانه و بی بهانه در را باز می کردم و منتظر آمدن خانم شکوری بودم، چون میدانستم خانم معلم بد قول نیست، وقتی قول داده که به خانه ما بیاید و با پدر و مادرم صحبت کند تا اجازه تحصیل در شهر را بگیرد، حتما می آید.انگار دقایق به کندی می گذشت، هر چه بیشتر من به هول و ولا بودم، کمتر خبری میشد.آن روز به شب رسید و خبری از آمدن خانم معلم نشد.خورشید غروب کرد، داخل خانه شدم و بوی اشکنه های مامان هوش از سرم میبرد، خودم را به آشپزخانه رساندم، مادر پیازها را تفت داده بود و رب گوجه و آب هم به انها اضافه کرده بود و می خواست تخم مرغ به آن بزند که من جلو آمدم و گفتم: بزار من تخم مرغ ها را سوراخ کنم و بریزم، آخه من خوشم می آمد وقتی سوراخی کوچک بالای تخم مرغ ایجاد می کردم و سفید و زرده تخم مرغ مثل چشمه ای به داخل ظرف روان میشد، مادرم کناری ایستاد و من با مهارت تخم مرغ ها را یکی یکی اضافه کردم، مادرم همانطور که نان های تنوری که ما به آن کپو می گفتیم و داخلش سیب زمینی پخته و له شده و سبزی کوهی به خمیرش اضافه می کردیم و از خوردنش سیر نمیشدیم، آماده می کرد از زیر چشم به من نگاه کرد و گفت: منیره! پشت در حیاط و بیرون خونه چه خبر بود که خودت را حیرون کرده بودی؟!یه ذره هول شدم، تیزبینی مادرم رافراموش کرده بودم، برای همین گفتم: هیچی....دلم گرفته بود آخه روز آخر مدرسه دلگیره، برای همین می خواستم بیرون را ببینم و این دلتنگی از یادم بره...مادرم که انگار حرف من باورش نشده بود گفت: خوب که اینطور...حالا سفره را ببر تو اتاق، بابات خسته است بخورین و بخوابین، صبح خیلی کار داریم. شب در حالیکه مدام از این پهلو به آن پهلو میشدم را به صبح رساندم، صبح زود بیدار شدم و همانطور که خودم را کش و قوس میدادم، بیرون اتاق رفتم تا مثل همیشه بساط پختن نان را آماده کنم.پایم را از اتاق بیرون گذاشتم که صدای پدرم از آن طرف حیاط بلند شد.منیررره! زودتر یک چیزی بخور، این گوسفندای زبون بسته را ببر زمین چمن پدر بزرگت تا یه کم بچرن، یه چیزی هم برای خوردن با خودت ببر تا غروب باید چوپان گوسفندا باشی...با این حرف انگار تمام نقشه هایم نقش بر آب شد، آهی کشیدم و زیر لب گفتم: این هم از بدشانسی من! امروز حتما خانم شکوری میومد دیگه اه اه اه...
اما آه و ناله فایده ای نداشت، پدرم حرفی زده بود و من هم میبایست چشم می گفتم.پس همان کاری را کردم که پدر می خواست.همانطور که دلم توی خونه بود،قرصی نان برداشتم و تکه ای پنیر هم رویش گذاشتم و داخل روسری پیچیدم، چوب دستی که پدرم درست کرده بود به عنوان عصا به دست گیرم تا از ناهمواری های روستا راحت تر عبور کنم را به دست گرفتم و گوسفندها را که مادرم از آغل بیرون اورده بود را داخل کوچه هی کردم، مرجان که صبح زود بیدار شده بود هم با سماجت به دنبالم حرکت کرد، مادرم اول مخالفت کرد و گفت چون منیره نیست به کمک مرجان احتیاج دارد اما آخرش حریف مرجان نشد و اونم به دنبالم بیرون آمد.همانطور که از این طرف گله به آن طرف می دویدم و سعی می کردم گوسفندها به صورت منظم توی چند ردیف حرکت کنند که یکدفعه سر از زمین های مردم درنیاورند،گله را به طرف زمین چمن پدربزرگ که کمی دورتر روی بلندی که مشرف به خانه پدربزرگم بود ببرم.زمین چمنی که مملو بود از علف های تازه، من از این زمین خیلی خوشم می آمد، اصلا حال و هوای آدم را عوض می کرد، انواع و اقسام گلهای کوهی را میشد توی این زمین دید و من که خیلی از گل آرایی خوشم می آمد اصلا یک ذوق هنری همیشه توی وجودم بود، سعی می کردم تا گله مشغول چریدن هست، منم با گل های رنگارنگ تاج گل برای خودم درست می کردم و روی سرم میگذاشتم و خودم را مثل آلیس در سرزمین عجایب یا ان شرلی با موهای قرمز میدیدم، جوی آبی هم که از کنار این زمین می گذشت و شرشر آب و خنکی آن که وقتی پاهایم را داخل آب می گذاشتم پاهای انسان را به حال می آورد و خنکای لطیفی در جانمان می پیچید، بیشتر مرا جذب خودش می کرد، من همیشه دوست داشتم که گله را به اینجا بیاورم اما امروز بر خلاف بقیه روزها اصلا دلم نمی خواست از خانه تکان بخورم.روی تپه ایستادم،گوسفندها هم که انگار این زمین چمن برایشان بهشت بود، هر کدام به گوشه ای رفتند و برای خود مشغول چریدن بودند
#ادامه_دارد..
BY الله رافراموش نکنید
Share with your friend now:
tgoop.com/faghadkhada9/78115